رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

" مادمازل جیزل "       ~ پارت بیست و پنجم 

با خارج شدن او جیزل به سرعت به سوی پرده‌های مخمل و ضخیم اتاق رفت و آنها را کنار زد تا نوری وارد اتاق شود که بتواند وسایل اطرافش را تشخیص بدهد.
با کشیدن پرده نور دل‌انگیزی وارد اتاق شد و تمامی آن را در بر گرفت. با روشن شدن اتاق توانست درست به دور و اطرافش خیره شود و یک بار دیگر تعجب کند.
طول اتاقی که به او داده بودند به بیست متر می‌رسید. درون اتاق یک تخت دو نفره قرار داشت، تخت به رنگ قهوه‌ای بود و با خطوط در هم تنیده‌ی طلایی رنگ تزئین شده بود. ملحفه‌های سفید رنگ تمیزی نیز روی آن را پوشانده بودند؛ تا کنون تختی به این زیبایی ندیده بود، گویی یک اثر هنری بود.
یک طرف اتاق کمدهای بزرگی به رنگ سفید قرار داشتند که بیشتر برای لباس‌ها و وسایل شخصی استفاده میشدند.
میز مطالعه‌ای نیز درست کنار پنجره‌ی اتاق قرار داشت و میز کوچکی نیز در کنار آن بود که پر از شمع‌های گوناگونی بود که آنها را برای روشن نگه داشتن اتاق در شب، اختصاص داده بودند.
کتابخانه‌ای نیز درست روبه‌روی پنجره قرار داشت که یک دیوار را کاملا به خودش اختصاص داده بود و خالی از کتاب بود. روبه‌روی آن نیز یک مبل تک نفره‌ی راحتی و یک میز کوچک و کوتاه قرار داشت.
از پنجره فاصله گرفت و به سوی دری رفت که درست کنار کتابخانه قرار داشت و آن را باز کرد.
با باز شدن در و کنار رفتن پرده‌ی آن تازه متوجه شد که آن درب به کجا می‌رود. در آن‌طرف در یک بالکن کوچک قرار داشت که میز و صندلی دو نفره‌ای درون آن قرار داشت.
در را کاملا باز کرد و وارد بالکن شد. با وارد شدن به بالکن و دیدن فضای زیر پایش هینی کشید و دستش را روی دهانش قرار داشت. مگر میشد جایی به این زیبایی هم روی زمین وجود داشته باشد؟
همان حیاطی بود که جکسون درباره‌اش به او گفته بود. همانطور که گفته بود پر از درخت‌های بلند و کوتاه بود. با اینکه چیزی به زمستان نمانده بود اما درخت‌ها همچنان سبز باقی مانده بودند و گل‌ها نیز به زیبایی در رنگ‌های مختلف می‌درخشیدند.
مانند بهشت بود. حیاط بزرگی بود و سراسر پر از گل‌های مختلف و رنگارنگ بود. یک راه سنگی کوچک نیز میان گل‌ها قرار داشت که به یک میز و صندلی چهار نفره می‌رسید.
از تراس خارج شد و وارد اتاق شد. به سوی تخت رفت و خودش را روی آن انداخت و دوباره در افکارش غرق شد.
مطمئن بود که تا کنون خانواده‌اش از فرار او با خبر شده بودند و امیدوار بود که دنبالش نیایند که اگر این کار را می‌کردند و او را دوباره به دهکده باز می‌گرداندند نمی‌دانست که چه بلایی بر سر خودش می‌آورد.
اگر هنوز در دهکده حضور داشت در این ساعت خودش را برای رفتن به مغازه‌ی آقای چارلز آماده می‌کرد یا مشغول بردن گوسفندان به دشت بود. دلش برای آن گوسفندان هم تنگ میشد، آنها تنها کسانی بودند که با خیال راحت می‌توانست کنارشان کتاب بخواند و آنها نیز با دیدن اویی که کتاب می‌خواند، متعجب نشوند و فکر نکنند از یک مکان ناشناخته آمده است!
نگاهش را که تا کنون به سقف دوخته بود، را به سوی کتابخانه چرخاند. کتابخانه‌ی بزرگی که برای او خالی کرده بودند تا با خیال راحت هر کتابی که می‌خواهد درون آن قرار بدهد، این را جکسون به او گفته بود.
اکنون او دیگر کتابخانه شخصی خودش را داشت. کتابخانه‌ای که می‌توانست هر کتابی که می‌خواست درون آن بگذارد و هر زمان که می‌خواست از آنجا کتابی بردارد و بخواند. دیگر نیازی نبود هنگام کتاب خواندن درب اتاقش را چندین قفل بزند و مانند مجرمان گوشه‌ای کز کند و مشغول کتاب خواندن بشود یا به بهانه‌ی بردن گوسفندان به دشت کتابش را زیر لباسش قایم کند و برای خواندنش فضای مناسبی پیدا کند.
اکنون می‌توانست با خیال راحت، در هر زمان و هر مکانی که می‌خواست کتابش را به دست بگیرد و از کلماتش لذت ببرد؛ بدون ترس!
اگر چمدانش را درون گاری آقای مایکل جا نگذاشته بود، می‌توانست اکنون اولین کتاب‌هایش را درون کتابخانه قرار بدهد اما حیف که نتوانسته بود آن را با خودش بیاورد.
آنقدر خسته بود که چیزی نگذشت که با همین افکار در سرش و لبخندی که به لب داشت، به خواب عمیقی فرو رفت.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت بیست و ششم 

چشمان سنگین‌اش روی یکدیگر افتاده بودند و گویی در خواب عمیقی فرو رفته بود اما می‌توانست صدای کوبیدن به در اتاق را متوجه شود. می‌خواست بلند شود و درب را باز کند ولی آنقدر خسته بود که توان این کار را نداشت.
گویی در شیشه‌ی غبار آلودی قرار گرفته است که با اینکه صدای دیگران را می‌شنود اما نمی‌تواند واکنشی به آنها نشان بدهد زیرا نمی‌تواند آنها را ببیند، یا شاید هم مانند چیزی بین خواب و بیدار بودن!
پس از چند لحظه کوبیدن به در شخصی که پشت در ایستاده بود بالاخره بیخیال او شد. با شنیدن صدای قدم‌های او در همان حالت متوجه شد که از درب فاصله گرفته است.
اکنون که او رفته بود، کم‌کم داشت به خودش می‌آمد و از خوابی که در آن فرو رفته بود به بیداری باز می‌گشت.
کم‌کم چشمانش را باز کرد و اولین چیزی که دید پنجره‌ی باز اتاق بود که خورشید تابان صبح را با سخاوت به نمایش گذاشته بود.
با تعجب از جایش بلند شد. هنگامی که به خواب فرو رفته بود اواسط ظهر بود، آنقدر هم احساس سرحال بودن می‌کرد که مشخص بود ساعت‌های طولانی به خواب فرو رفته بود، اما چگونه هنوز خورشید درون آسمان است؟
به سرعت از جایش بلند شد و به سوی درب اتاق دوید. آنقدر سریع از اتاق خارج شده بود و به سوی پله‌ها دویده بود که حتی دست و صورت‌اش را نیز نشسته بود.
همانطور با موهای شلخته و صورت پف کرده و نَشُسته‌اش از پله‌ها پایین رفت و درست وسط سالن ایستاد. هیچکس درون سالن نبود، نمی‌دانست باید از کدام طرف برود تا بتواند یک نفر را پیدا کند.
دور و اطراف سالن را به دقت نگاه کرد. با دیدن درب آبی رنگی که دیروز توجه‌اش را جلب کرده بود به سوی آن رفت و بدون توجه درب را گشود، با باز شدن در وارد یک سالن بزرگ شد
سالنی که به آن وارد شده بود آنقدر بزرگ و مجلل بود که نتوانست چشمانش را از آن بردارد. مسافت آن تقریبا به صد متر می‌رسید و سقف بلندی داشت. دیوارهای آن سفید رنگ بودند. دور تا دور سالن را ستون‌هایی با فاصله دو متری، در بر گرفته بودند که بلندی آنها تا سقف می‌رسید‌. دیوارها با کنده‌کاری‌های سلطنتی به رنگ طلایی و آبی تزئین شده بودند. یک طرف سالن در میان هر دو عدد از ستون‌ها پنجره‌ای به بلندی ستون‌ها قرار داشت. هر کدام از پنجره‌ها با پرده‌های سفید رنگ سلطنتی با گل‌های طوسی رنگ تزئین شده بودند. کف سالن سرامیک‌هایی آبی و صورتی رنگ که به شکل یک قالی سلطنتی زیبا بود قرار داشت. روبه‌روی هر کدام از ستون‌ها یک استند سفید رنگ قرار داشت که روی آنها مجسمه‌های نیم متری از هنر رنسانس قابل مشاهده بود.
سراسر سقف نیز با نقاشی زیبایی تزئین شده بود و از میان سقف یک لوستر بزرگ سفید و طلایی آویزان شده بود.
دور و اطراف سالن پر از مبل‌ها و صندلی‌های مختلف سفید رنگی بود که با نقش و نگارهای صورتی رنگی که به شکل گل بودند تزئین شده بودند. مبل‌ها و صندلی‌ها دسته دسته اطراف سالن چیده شده بودند و در میان هر یک از آنها یک میز قهوه‌ای گرد یا مربع و یا مستطیل وجود داشت که روی هر یک از آنها یک گلدان کوچک پر از گل وجود داشت. در گوشه سمت چپ سالن یک پیانو بزرگ قهوه‌ای رنگ وجود داشت که چندین پر بزرگ طاووس روی آن خودنمایی می‌کردند.
در میان سالن نیز یک شومینه بزرگ قهوه‌ای رنگ قرار داشت و با کمی فاصله از شومینه یک در سفید رنگ بود که بالای آن شیشه آبی رنگی به چشم می‌خورد.
با دقت اطراف را برانداز می‌کرد که با صدای شخصی از جا پرید.
- دخترک، به تو یاد نداده‌اند قبل از ورود به مکانی از صاحب آنجا اجازه بگیری؟
با شنیدن صدای مادر ایزابلا به سرعت به سوی او برگشت. آنقدر شوکه شده بود که نمی‌دانست چه باید بگوید. با شنیدن حرف او متوجه شده بود که واقعا کارش به دور از ادب بود که بدون اجازه وارد جایی بشود که هنوز یک روز هم نشده در آنجا اقامت دارد، اما او جیزل بود، کسی که به راحتی با زبان چربش می‌توانست همه را قانع کند. البته که مطمئن نبود این کار بر روی مادر ایزابلا جواب می‌دهد یا نه.
تعظیم کوتاهی کرد.
- من واقعا متاسفم مادر ایزابلا، این خانه آنقدر زیبا است که نتوانستم دست از نگاه کردن به این گل‌ها بردارم و می‌خواستم از نزدیک آنها را ببینم، امیدوارم مرا ببخشید!
سپس تعظیم دیگری کرد.
هنوز صاف نشده بود که صدای مادر ایزابلا بلند شد.
- خیلی تعظیم کردن به دیگران را دوست داری؟!
با تعجب به او خیره شد. منظورش از این حرف را متوجه نشده بود.
- برای چه این حرف را می‌زنید مادر ایزابلا؟
- آخر با گفتن هر حرفی یک تعظیم نیز به دیگران میکنی، می‌خواستم بدانم از این کار لذت میبری؟
لبخندی زد که بتواند آن چهره‌ی مضطرب‌اش را پنهان کند. به یاد چند ساعت پیش افتاده بود که با تعظیم او نگاهی بین مادر ایزابلا و جکسون رد و بدل شده بود که نگاه خوبی هم نبود. با خود فکر می‌کرد شاید کار بدی انجام داده باشد که باعث شود او را به دهکده‌اش بازگردانند.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت بیست و هفتم 

نمی‌خواست چیزی بگوید که به ضررش تمام بشود اما در آخر دهانش باز شد و تنها چیزهایی که در ذهنش به وجود آمده بودند را به زبان آورد که البته همه‌ی آنها حقیقت داشتند.
- در دهکده‌ای که در آن زندگی می‌کردم زنان برای احترام به دیگران همیشه کمی خودشان را به این شکل خم می‌کردند تا احترام خود را به دیگران نشان بدهند. بخاطر همین است که به دیگران تعظیم میکنم؛ فقط برای نشان دادن احترامم به شما و دیگران، وگرنه قصد دیگری ندارم!
مادر ایزابلا همانطور که پشتش را به جیزل می‌کرد و به طرف مقابل سالن می‌رفت به جیزل اشاره کرد تا به دنبالش برود. جیزل نیز درب سالن پر از گل را بست و پشت سر او به راه افتاد. سعی می‌کرد کمی عقب‌تر از او راه برود چون اگر از او جلو می‌زد یا کنارش می‌ایستاد بی‌احترامی بزرگی به او کرده بود.
 - در کدام دهکده زندگی می‌کردی که هنوز این‌چنین تفکر می‌کنند؟
 - در دهکده‌ی سِن مَلو!
 - تا کنون به آنجا نرفته‌ام، اطلاعات زیادی نیز درباره‌ی آنجا ندارم، اما اکنون دیگر هیچکس این‌گونه فکر نمی‌کند.
- بله مادر ایزابلا، این را قبول دارم که افکارشان هنوز نتوانسته با عصر امروز هم سو شود و در چند صد سال پیش مانده است...
هنوز حرفش تمام نشده بود که با ایستادن مادر ایزابلا و برگشتن به سوی او حرفش را قطع کرد.
- چرا پشت سر من راه می‌روی؟ از من میترسی؟
با شنیدن این حرف او دو دستش را بلند کرد و جلوی صورت او به سرعت به این‌طرف و آن‌طرف تکان داد. مضطرب شده بود و نگران بود مادر ایزابلا اشتباه درباره‌اش برداشت کند.
- معلوم است که نه مادر ایزابلا، شما در نظر من زنی بسیار مهربان هستید، فقط بخاطر حفظ اد...
مادر ایزابلا حرفش را قطع کرد.
- حتما برای حفظ ادب این کار را می‌کنی؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. مادر ایزابلا همانطور که به راه می‌افتاد، زیر لب گفت:
- باید خیلی چیزهای جدید یاد بگیرد، ذهنش هنوز در آن دهکده باقی مانده است!
جیزل به دنبالش به راه افتاد. مادر ایزابلا به سوی درب آبی رنگی که کنار آشپزخانه و در سمت چپ سالن بود رفت و آن را باز کرد. مادر ایزابلا وارد شد و به جیزل نیز گفت که پشت سرش برود. هر دو وارد سالن زیبای دیگری شدند. این سالن نیز به اندازه سالن قبلی بزرگ بود اما به اندازه آن سالن شلوغ نبود.
کاشی‌های کف سالن مانند سالن ورودی به رنگ سفید بودند که لوزی‌های قهوه‌ای رنگی داشتند. یک طرف سالن پنجره‌ای سراسری داشت که از آنجا می‌توانستند حیاط پر از گل خانه را تماشا کنند اما اکنون به دلیل کشیده بودن پرده‌های آبی و سفید سالن چیزی از حیاط مشخص نبود.
طرف دیگر اتاق از در تا تقریبا ده متر جلوتر از در کمدهای آبی رنگی وجود داشت که درهای آن شیشه‌ای بودند سپس این کمدها به شکل نود درجه فرو می‌رفتند و بعد از پنج متر دوباره به شکل طولی ادامه پیدا می‌کردند و تمامی یک طرف سالن را از آن خود کرده بودند.
درون کمد‌ها نیز ظروف سلطنتی زیبایی چیده شده بود.
میان سالن یک میز بلند بالای قهوه‌ای رنگ قرار داشت که اطراف آن پر از صندلی‌های قهوه‌ای با پشتی‌های سفید بود و روی میز نیز پارچه سفید رنگی انداخته شده بود.
مادر ایزابلا به سوی میز رفت و روی بالاترین قسمت میز که یک صندلی به تنهایی پشت آن قرار گرفته بود، قرار گرفت و روی آن نشست. 
خدمتکاران قبل از ورود آنها اسباب صبحانه را روی میز چیده بودند.
مادر ایزابلا به جیزل نیز اشاره کرد که در سمت راستش روی صندلی دیگری بنشیند.
سپس نگاهش را به خدمتکاران دوخت.
- می‌توانید بروید، امروز نیازی نیست اینجا بمانید.
خدمتکاران همگی چشمی گفتند و به دنبال یکدیگر از سالن بیرون رفتند.
مادر ایزابلا همانطور که لقمه‌ای از مربای توت فرنگی را روی نان تستی می‌زد، خطاب به جیزل گفت:
- اگر اکنون از تو بپرسم از کجا آمده‌ای چه جوابی به من می‌دهی؟
جیزل سردرگم جواب داد.
- معلوم است دیگر، دهکده‌ی سِن مَلو!
مادر ایزابلا سوال دیگری پرسید.
- و اگر از تو بپرسم اکنون در کجا قرار داری چه می‌گویی؟
جیزل قصد او را از پرسیدن این سوال‌ها نمی‌دانست وقتی که خود او نیز جواب این پرسش‌ها را می‌دانست اما بدون اینکه حرف اضافه‌ای بزند، پاسخ داد.
- در پاریس مادر ایزابلا!

" مادمازل جیزل "       ~ پارت بیست و هشتم 

مادر ایزایلا تکه‌ای از نان را درون دهانش قرار داد و در حین اینکه آرام و با صبر و حوصله روی آن دندان می‌زد درون سالن سکوت برقرار بود. جیزل بدون اینکه چیزی بخورد، بدون حرکت ایستاده بود و به مادر ایزابلا خیره شده بود.
پس از چند لحظه، سکوت به دست مادر ایزابلا شکسته شد و ناگهان حرفی زد که باعث شد جیزل متعجب به او خیره شود.
- پس چرا به گونه‌ای رفتار میکنی که گویی هنوز هم در سِن مَلو اقامت داری؟
- متاسفم اگر کاری کردم که باعث ناراحتی شما شده است ولی نمی‌دانم برای چه دارید این‌ها را به من می‌گویید!
- نمیدانی؟ تو اکنون در پاریس هستی، شهری که در آن خبری از سنت‌های دیرینه‌ی سِن مَلو نیست! در اینجا دیگر زنان به دیگران تعظیم نمی‌کنند. آنها ارزش خود را می‌دانند! با تعظیم کردن وقت و بی‌وقت به این و آن ارزش خود را پایین نمی‌آورند، در اینجا حتی دیگر خدمتکاران نیز گاهی اوقات به اربابان خود تعظیم می‌کنند، پس دست از این کار بردار.
این اولین باری بود که چنین چیزی می‌شنید. در سِن مَلو زنان طوری به دیگران به خصوص مردان تعظیم می‌کردند که گویی این کار برایشان مقدر شده است و یا ثواب دارد.
ارزش زنان؟ معلوم بود که در مورد آن چیزی نمی‌دانستند. آنها فقط زنان را طوری می‌دیدند که کسانی هستند برای تمیزکاری، غذا پختن و بردن گوسفندان به دشت، و این بدتر بود که خود زنان هم خودشان این را قبول کرده بودند.
با شنیدن صحبت‌های مادر ایزابلا دوباره متوجه تاثیر عمیق آن مردم روی خودش شده بود؛ او گاهی اوقات کاملا مانند آن‌ها فکر می‌کرد.
مانند کسی که از بچگی در کنار شیاطینی بزرگ شده باشد که افکارش را می‌خوردند و نابود می‌کردند و در آخر طوری رفتار می‌کردند که گویی آنها قربانی هستند. او هم این‌گونه بود!
- دیگر هم پشت سر من یا حتی دیگران راه نرو! شاید فکر کنی که با این کار به آنها احترام گذاشته‌ای و ادب را رعایت کرده‌ای ولی این برای بقیه نهایت بی‌ادبی است. زیرا هنگامی که با شخصی در حال صحبت هستی ترجیح میدهی در کنارت باشد نه پشت سرت!
جیزل سری تکان داد.
- چشم مادر ایزابلا، حتما به توصیه‌هایتان عمل میکنم.
مادر ایزابلا همانطور که از روی صندلی‌اش بلند میشد گفت:
- امیدوارم!
و به سوی درب سالن رفت. قبل از اینکه از در خارج شود، به سوی جیزل برگشت.
- تا صبحانه‌ات را کامل نخورده‌ای از پشت میز بلند نشوی.
- چشم مادر ایزابلا!
مادر ایزابلا از درب سالن غذا خوری خارج شده و درب را نیز پشت سرش بست. جیزل به سوی میز برگشت. کمی مربا روی تکه‌ای نان ریخت و درون دهانش قرار داد.
کم‌کم لبخند روی لب‌هایش شکل می‌گرفت. واقعا خوشحال بود که قرار است در کنار مادر ایزابلا زندگی کند.
با حرف‌های چند ساعت پیش جکسون با خود فکر کرده بود که قرار است از مادر ایزابلا خیلی بترسد اما با چیزی که امروز از او دیده بود نظرش کاملا تغییر کرده بود.
مادر ایزابلا امروز دو چیز که شاید کوچک به نظر برسند اما برای او بسیار چیزهای بزرگی بودند، به او یاد داده بود.
البته که باید حواسش را جمع می‌کرد که باعث رنجش خاطر او نشود.
همانطور که لقمه‌ای دیگر درون دهانش می‌گذاشت نگاهش را درون سالن گرداند و روی ساعت پایه‌داری که گوشه‌ی سالن قرار گرفته بود، ثابت ماند.
ساعت ده صبح را نشان می‌داد، ده صبح!
با تعجب دهانش از حرکت ایستاده بود و به ساعت خیره شده بود. قضایایی که او تا کنون با نام چند ساعت پیش از آنها یاد کرده بود به دیروز باز می‌گشتند زیرا او به اندازه‌ی یک شبانه روز خوابیده بود؛ آنقدر راحت به خواب رفته بود که گویی در اتاق گرم و نرم خودش در سِن مَلو بود و آنقدر خوشحال بود که حتی متوجه گذشت زمان نشده بود.

ویرایش شده توسط Mahsa_zbp4

" مادمازل جیزل "       ~ پارت بیست و نهم 

بعد از خوردن صبحانه‌اش از روی صندلی بلند شده و به سوی درب سالن رفت. همین که درب را باز کرد با خانم جوانی جلوی در روبه‌رو شد که گویی منتظر او ایستاده بود زیرا با دیدن او از دیواری که به آن تکیه داده بود فاصله گرفت و به سویش آمد.
- مادمازل جیزل، از طرف سِر جکسون بسته‌ای برایتان رسیده است، آن را در اتاقتان گذاشتم.
تشکری کرد و با عجله و لبخندی که به لب داشت به سوی پله‌ها دوید. عجله‌اش برای این بود که ببیند جکسون برایش چه چیزی فرستاده است و لبخندش به دلیل آن "مادمازل" بود که همه در این شهر تنگ اسمش می‌چسباندند و او را این‌گونه خطاب می‌کردند.
هر وقت می‌شنید کسی نام او را با پیشوند "مادمازل" خطاب می‌کند، ناخودآگاه لبخند بر لبش ظاهر میشد.
به اتاق رسیده بود درب آن را گشود و وارد اتاق شد. ناگهان با دیدن چمدان گم شده‌اش که روی تخت‌اش قرار گرفته بود با خوشحالی جیغی کشید و به سوی آن دوید. آنقدر با عجله دویده بود که حتی یادش نیافتاده بود در اتاق را ببندد.
به سرعت به سوی تخت دوید و روی آن نشست و در چمدانش را باز کرد. همه چیز سر جای‌اش بود‌. دفتر خاطراتش، کتاب‌هایش و چند دست لباسی که با خود آورده بود.
یک پاکت سفید نیز روی آنها قرار داشت. تا جایی که به خاطر داشت هنگام خروج از خانه چنین چیزی درون چمدانش قرار نداده بود. پاکت را برداشت و درون دستش گرفت با دیدن نام شخصی که روی آن نوشته شده بود، متوجه شد چه کسی آن را درون چمدان قرار داده است. روی پاکت با خط زیبایی نوشته شده بود:
- " از طرف جکسون برای مادمازل جیزل "
درب پاکت را باز کرد و یک نامه‌ی تا خورده از آن بیرون کشید. آن را باز کرد و مشغول خواندن شد. 

" درود بر مادمازلِ عزیز جیزل! امیدوارم که مسرور باشید و از زندگی جدیدتان نهایت لذت را ببرید. واقعا ناراحت هستم که برای چند هفته‌ای باید شما را در خانه‌ی جدیدی که مدت زیادی نیز نیست که در آن زندگی می‌کنید تنها بگذارم اما برای کاری فوری باید به انگلستان بروم. شما نیز می‌توانید در این چند هفته با پاریس، مردم‌اش، مکان‌هایش و البته مادر ایزابلا آشنا شوید تا زمان برگشتنم از انگلستان به دانشگاه برویم.
امیدوارم مرا ببخشید و از این چند هفته نهایت استفاده را کنید.
شما را به خدای بزرگ می‌سپارم مادمازل! " 

آنقدر مشغول خواندن نامه شده بود که متوجه حضور مادر ایزابلا در اتاقش نشده بود. هنگامی سرش را بلند کرد و او را دید که صدایش بلند شد.
- چه چیزی این مادمازل جوان را آنقدر به وجد آورده که این‌گونه فریاد می‌کشد؟
با دیدن او که با قدم‌هایی آرام وارد اتاق میشد، به سرعت از جایش بلند شد. تازه متوجه شده بود که چقدر صدایش بلند بوده است.
- مرا ببخشید مادر ایزابلا، حواسم سر جایش نبود که این‌گونه فریاد زدم.
پس از این حرفش می‌خواست تعظیمی نیز به او بکند که با به یاد آوردن حرف‌های چند دقیقه پیش او به سرعت کمر خود را که کمی خم شده بود، صاف کرد و ایستاد.
- فکر کنم جکسون به شما گفته باشد که از سر و صدا بیذارم، درست است؟
جیزل، خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و لب‌هایش را روی یکدیگر فشار داد‌. با صدای آرامی که خودش نیز به زور آن را می‌شنید، گفت:
- متاسفم، بی‌ملاحظه رفتار کردم!
مادر ایزابلا کمی به او نزدیک شد.
- اشکالی ندارد، مهم این است که یک اشتباه را دوباره تکرار نکنی وگرنه برای بار اول قابل ببخشش است و برای بار سوم نابخشودنی!
با شنیدن این سخن او لبخندی روی لب جیزل نشست. این حرفی بود که همیشه آقای چارلز به او گوشزد می‌کرد و می‌خواست او نیز کاملا این سخن را درون مغزش محفوظ نگاه دارد.
آقای چارلز همیشه می‌گفت:
- این سخنی است که انسان‌های کمی به آن عمل می‌کنند، برای همین است که در دنیا آنقدر اشتباهات مختلف رخ می‌دهد، چون با خود فکر می‌کنند آنها برای اشتباه کردن آفریده شده‌اند و دیگران برای بخشیدن آنها!

" مادمازل جیزل "       ~ پارت سی‌ام 

سکوتی که درون اتاق به وجود آمده بود به دست مادر ایزابلا شکست.
- برای این به اینجا نیامده‌ام که تو را خجالت زده کنم.
جیزل نگاهش را بالا کشید و به او خیره شد.
- آمده بودم بگویم چند نفر از دوستانم چند ساعت دیگر به دیدنم می‌آیند، خوشحال می‌شوم اگر تو هم در این مهمانی کوچک حظور داشته باشی از آنجایی که دختران آنها نیز به همراهشان می‌آیند و این فرصت خوبی است تا با آنها و سبک زندگی‌هایشان آشنا بشوی.
با شنیدن حرف‌های او ناگهان استرس تمام وجودش را گرفت. تا همین لحظه‌ی زندگی‌اش یک‌بار هم نشده بود که به مهمانی‌ای برود و با خوشی و لبخند از آن خارج شود. همیشه و در هر لحظه با ناراحتی و عذاب از هر مکانی که در آن مهمانی برگذار میشد، خارج شده بود.
مگر آنها و سبک زندگی‌هایشان چه داشت که بخواهد با آنها آشنا شود؟ بجز اینکه می‌آمدند، درباره‌ی همسران‌شان که بهترین‌ها در دنیا هستند حرف می‌زدند و چند تیکه‌ی آب‌دار نیز به او می‌انداختند و می‌رفتند.
یا یک زنی که یک پای‌اش بالای گور جا مانده است و بقیه‌ی بدنش بی‌جان درون آن افتاده، بر سر موهایش سر و کله بزند که چرا آنها را بالای سرش نبسته است!
دودل مانده بود که حرف‌اش را بزند یا بگذارد همه‌چیز همانطور که دارد اتفاق می‌افتد پیش برود اما قبل از آنکه دل‌اش به او بگوید به این مهمانی عذاب‌آور برود، منطق‌اش به کار افتاد.
- متاسفم مادر ایزابلا اما نمی‌توانم بیایم، باید کمی درس‌های گذشته را مرور کنم تا بتوانم آزمون ورودی دانشگاه را بدهم و...
هنوز حرفش تمام نشده بود که با بلند شدن دست مادر ایزابلا و جلوی او قرار گرفتن‌اش که نشانه‌اش این بود که از ادامه دادن حرف‌اش خودداری کند، سکوت کرد.
- می‌دانم که باید درس بخوانی اما همانطور که گفتی می‌خواهی وارد دانشگاه بشوی و باید بدانی چگونه باید میان مردم جدیدی که میبینی دوام بیاوری، اینطور نیست؟
نه، اینطور نبود! نمی‌خواست آنها را ببیند و دوباره عذاب‌های سِن مَلو را تحمل کند ولی نمی‌توانست این‌ها را به زبان بی‌آورد به همین دلیل برخلاف میل‌اش رفتار کرد.
- بله مادر ایزابلا همینطور است، حتما می‌آیم. متشکرم برای دعوتتان!
مادر ایزابلا سری تکان داد و به سوی درب اتاق رفت. قبل از اینکه خارج شود ایستاد و به سوی او برگشت.
- به خدمتکار می‌گویم بیاید تا برای آماده شدنت به تو کمک کند.
سری به نشانه‌ی متوجه شدن تکان داد و تا لحظه‌ای که در کاملا توسط مادر ابزابلا بسته شود به او خیره شد. پس از اینکه مطمئن شد درب بسته شده است با حرص خودش را روی تخت انداخت و به سقف بالای سرش خیره شد.
با عصبانیت دندان‌هایش را روی یکدیگر فشار می‌داد. از الان باید خودش را برای صحبت‌هایشان که گوشش از آنها پر بود، آماده می‌کرد. چرا این‌گونه لباس پوشیده‌ای؟ چرا موهایت این‌گونه است؟ چرا این‌گونه سخن می‌گویی؟ چرا تنهایی؟ چرا و چرا و چرا و چرا...
آنقدر این چراها را تکرار می‌کردند که نه تنها او بلکه خودشان نیز خسته می‌شدند‌.
با عصبانیت و صدای بلندی که درون اتاق می‌پیچید سعی کرد رفتار دختر مادام سوفی را تقلید کند. صدایش را تغییر داد و به صورتش چین و چروکی انداخت‌.
- مادر، رهایش کن. بگذار همینطور زندگی کند چند سال دیگر خودش متوجه می‌شود چه اشتباهی کرده است.
پس از زدن این حرف‌اش دوباره به حالت عادی‌اش برگشت و طوری که گویی او را روبه‌روی خودش می‌دید با صدای بلند جواب‌اش را داد.
- آخر به تو چه؟ مگر تو با آن شوهری که کرده‌ای و بچه‌هایی که به دنیا آورده‌ای و یکی از یکی بی‌ادب‌تر و بد عنق‌تر هستند چه گِلی به سرمان گرفته‌ای جز اینکه زبانت درازتر شده باشد؟
پوف کلافه‌ای کشید و به روی پهلوی چپ‌اش برگشت. همین که نگاهش به در اتاق افتاد با دیدن خدمتکار مادر ایزابلا که مات و مبهوت به او خیره شده بود، جیغ بلندی کشید و به سرعت از جای‌اش بلند شد.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت سی و یک 

خدمتکار با شنیدن صدای جیغ او به سرعت از در فاصله گرفت و وارد اتاق شد.
- متاسفم مادمازل جیزل، نمی‌خواستم شما را بترسانم.
جیزل دستش را روی قلبش گذاشته بود و سعی می‌کرد با نفس‌های عمیق ریتم نفس‌هایش را به حالت عادی برگرداند و با خود فکر می‌کرد که اکنون این خدمتکار درباره‌ی او چه فکری می‌کند. حتما فکر می‌کند او دیوانه است.
- مادمازل، مادر ایزابلا دستور دادند که بیایم و برای آماده شدن به شما کمک کنم.
با شنیدن صدای او حرکت آرامی کرد و سکوتش را شکست.
- بله، بفرمایید.
خدمتکار داخل شد و جعبه‌ی بزرگی که به دست داشت را روی تخت او گذاشت و به سوی صندلی کوچک روبه‌روی آیینه‌ی قدی اتاق رفت و جلوی آن ایستاد.
- تشریف بیاورید مادمازل.
جیزل به سوی او رفت و روی صندلی نشست. خدمتکار به سوی تخت رفت و درب جعبه‌ی کوچکی که روی جعبه‌ی بزرگ‌تر قرار داشت را باز کرد و چندین لوازمی که زنان برای زینت صورت‌هایشان از آنها استفاده می‌کردند، بیرون کشید و به سوی او آمد، او طوری روبه‌روی‌اش قرار گرفت که نمی‌توانست چهره‌ی خودش را درون آیینه ببیند.
بدون اینکه چیزی بگوید شروع به کار کردن روی صورت‌اش کرد.
پس از گذشت لحظه‌های طولانی که برای او به اندازه‌ی چندین سال طول کشید، بالاخره خدمتکار از جلوی‌اش کنار رفت و توانست خودش را درون آیینه ببیند.
با دیدن تصویری که انعکاس آیینه از او نشان می‌داد، از تعجب دهانش باز ماند.
تا کنون خود را به این شکل ندیده بود. نه تنها خودش بلکه هیچکس را ندیده بود که به این زیبایی صورتش را آرایش کند.
هنگامی که در دهکده سِن مَلو زندگی می‌کرد، همیشه برای جشن‌ها و پایکوبی‌ها دختران و زنان به گونه‌ای آرایش می‌کردند که جیزل با هر بار نگاه به آنها به این پی می‌برد که چرا دلش نمی‌خواهد آرایش کند. زیرا آنها همیشه گونه‌هایشان را به اندازه‌ای سرخ می‌کردند که هرکسی آنها را از دور می‌دید فکر می‌کرد اکنون از سیرک‌های خیابانی به جشن آمده‌اند. همیشه به پشت چشمانشان سایه‌های سبز و یا آبی می‌زدند و لب‌هایشان را قرمز می‌کردند. البته که این آرایش‌ها نیز مخصوص یک فرد خاص نبود بلکه هنگامی که به بازار یا جشن‌ها می‌رفت همه را با هم اشتباه می گرفت، زیرا همه شبیه به یکدیگر شده بودند، برای همین بود که تا کنون تصمیم نگرفته بود آرایش کند، زیرا نمی‌خواست شبیه به آنها شود، همین باعث شده بود که اکنون با دیدن چهره‌ی خودش با این آرایش زیبا و ملیح شوکه شود‌.
چشمان سبزش با آن سایه‌ی طلایی رنگ بیشتر به چشم می‌آمدند. همیشه هر کس چشمانش را می‌دید از زیبایی آنها تعریف می‌کرد ولی سخنی که نیز همیشه به یادشان می‌آمد که به او گوش‌زد کنند این بود که " اگر مژه‌های بلندتری داشت، چشمانش زیباتر هم می‌شد! "
در طی سال‌ها زندگی‌اش آنقدر این حرف را شنیده بود که خودش نیز خسته شده بود. البته که هیچ‌وقت هم سعی نکرده بود به آنها بگوید او چشمانش را همینطور که هستند دوست دارد.
گونه‌هایش را نیز با رنگ گونه‌ای که به دست داشت به رنگ صورتی کم‌رنگ در آورده بود و این باعث شده بود که گونه‌های برجسته‌اش بیشتر به چشم بیایند. همان گونه‌هایی که باعث شده بود سال‌ها مورد تمسخر دختران و پسران دهکده قرار بگیرد.
لب‌هایش نیز با رنگ قهوه‌ای رژ لب بزرگ‌تر به نظر می‌رسیدند و زیباتر شده بودند.
کمی از موهایش را نیز بالای سرش جمع کرده بود و باقی آنها را روی شانه‌هایش رها کرده بود.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت سی و دو 

نگاهش را که تا کنون به خودش خیره مانده بود از آیینه به خدمتکار انداخت که پشت سرش ایستاده بود. کمی با دقت او را نگاه کرد. دختر زیبایی بود و از چهره‌اش میشد تشخیص داد که سن زیادی ندارد و تقریبا هم سن خودش است.
- میتوانم بدانم نامت چیست؟
- بله مادمازل، نام من راشل است.
جیزل لبخندی به او زد.
- بسیار ممنونم راشل تا کنون خود را به این زیبایی ندیده بودم.
راشل با شنیدن سخن او لبخندی روی لبش شکل گرفت.
- کاری نکردم مادمازل، وظیفه‌ام را انجام دادم.
جیزل از روی صندلی بلند شد و روبه‌روی راشل قرار گرفت.
راشل با بلند شدن او گویی که چیزی یادش بیاید به سرعت به سوی تخت رفت و جعبه‌ی بزرگی که روی آن قرار داشت را بلند کرد‌.
- مادمازل، نزدیک بود یادم برود، این هدیه را مادر ایزابلا برای شما آماده کرده است و تاکید کردند که حتما برای جشن آن را به تن کنید.
متعجب به راشل خیره شد تا درب جعبه را بگشاید. چرا مادر ایزابلا باید برای او هدیه آماده کند؟
با باز شدن درب جعبه تمام سوال‌هایی که در ذهنش به وجود آمده بودند به یک‌باره از ذهنش بیرون رفتند و تنها چیزی که می‌دید لباسی بود که درون جعبه قرار داشت.
راشل آن را از جعبه بیرون کشید و جلوی او گرفت.
لباس سفید بلندی بود که با گل‌های کوچک طلایی رنگ تزئین شده بود. آستین‌های لباس بلند بودند اما از قسمت بالای آنها و روی شانه‌هایش پایین می‌افتادند و روی بازوهایش قرار می گرفتند.
راشل لباس را روی تخت گذاشت و به سوی در رفت.
- مهمان‌ها آمده‌اند و پایین منتظر شما هستند، بیرون منتظرتان می‌مانم تا لباستان را تعویض کنید.
جیزل تشکری کرد و راشل از اتاق خارج شد.
با خارج شدن او به سرعت به سوی تخت رفت و لباس را از روی آن برداشت و جلوی‌اش گرفت. آنقدر زیبا بود که دلش نمی‌آمد از نگاه کردن به آن دست بردارد. لبخند بزرگی روی لبش قرار گرفته بود. این اولین باری بود که قرار بود برای جشن لباس زیبایی بپوشد؛ تا زمانی که در سِن مَلو بود همیشه از لباس‌هایی که برای جشن‌ها می‌پوشید، متنفر بود.
به سرعت لباس‌اش را تعویض کرد و از اتاق خارج شد و به همراه راشل به سوی طبقه‌ی پایین حرکت کرد.
جیزل سعی می‌کرد که در کنار راشل راه برود زیرا دوباره آن استرسی که تلاش می‌کرد از آن دور بماند گریبان گیرش شده بود ولی هر چه او تلاش می‌کرد نزدیک راشل بماند، راشل نیز به همان اندازه تلاش می‌کرد با کمی فاصله از او راه برود.
پس از چند ثانیه روبه‌روی درب سالنی که صبح بدون اجازه درب آن را گشوده بود ایستاده بودند. راشل از پشت سرش جلو آمد و درب سالن را گشود.
با باز شدن درب اتاق یه یک‌باره با جمعیتی که روبه‌روی‌اش نشسته بودند و با باز شدن در به سوی او برگشته بودند مواجه شد.
با دیدن چهره‌های آنها به یک‌باره احساس کرد قلبش درون سینه‌اش نیست و آن را درون اتاق جا گذاشته است، اما با شنیدن صدای مادر ایزابلا که از او دعوت می‌کرد تا وارد شود به یک‌باره گویی که قلبش را محکم درون سینه‌اش فرو کرده باشند، شروع به تپیدن کرد.
مغزش چیزی از دور و اطرافش متوجه نمی‌شد اما بدنش از سخن مادر ایزابلا تبعیت کرد و وارد اتاق شد. با بسته شدن در توسط راشل و شنیدن صدای بلند آن به یک‌باره به خودش آمد و متوجه شد در کجا قرار گرفته است.
نگاهش را که تا کنون به مجسمه‌ی سنگی روبه‌روی‌اش خیره مانده بود، بالا کشید و به سوی کسانی که درون اتاق قرار داشتند، برگشت.
مطمئن بود که اکنون با نگاه‌های مختلفی روبه‌رو خواهد شد اما از این هم مطمئن بود که همه‌ی آنها با تنفر به او خیره شده‌اند درست مثل کسانی که در سِن مَلو حضور داشتند‌.
همان‌طور زیر لب با خود تکرار می‌کرد:
- چیزی نیست همانطور که توانستم سال‌ها با آن‌ها دست و پنجه نرم کنم می‌توانم با این‌ها هم کنار بیایم.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت سی و سه 

با استرس نگاهش را به چهره‌ی آنها دوخت. اما هیچ‌چیز شبیه به چیزی که برای خودش در ذهن‌اش ترتیب داده بود نبود. هر سه زن و چهار دختری که درون اتاق قرار داشتند با لبخند و با چشمان منتظر به او خیره شده بودند.
به یک‌باره گویی با دیدن چهره‌های گرم و صمیمی آن‌ها تمامی افکاری که در سرش باعث شده بودند قلبش تند بزند، از بین رفتند و قلبش آرام گرفت.
مادر ایزابلا به او اشاره کرد و از او دعوت کرد تا روی یکی از صندلی‌ها در کنار خودش بنشیند. بالاخره توانست حرکت کند و به سوی آنها برود و در کنار مادر ایزابلا بنشیند.
با نشستن روی صندلی مادر ایزابلا اشاره‌ای به جیزل کرد و رو به مهمان‌ها گفت:
- ایشان همان دختری است که درباره‌اش به شما گفتم. قرار است چند وقتی در کنار من زندگی کند.
یکی از دخترهایی که درون اتاق قرار داشت و مستقیم به جیزل خیره شده بود. با تعجب خطاب به مادر ایزابلا گفت:
- باورم نمی‌شود مادر، بالاخره قبول کردید شخصی در کنارتان زندگی کند؟
مادر ایزابلا لبخندی زد‌.
- بالاخره! از آنجایی که پسرم سفارش جیزل را کرده بود قبول کردم با او زندگی کنم، البته که تا کنون نیز کاری نکرده است که پشیمان شوم!
جیزل نگاهش را بلند کرد و به او دوخت. با دیدن لبخندی که روی لب او بود و مستقیم به جیزل خیره شده بود، متوجه شد این حرف را از روی جدیت نزده است.
یکی از دختران دیگر که روبه‌روی جیزل نشسته بود، رو به مادر ایزابلا گفت:
- مادر ایزابلا خیلی وقت است که از جکسون خبری ندارم، حالش خوب است؟
مادر ایزابلا پاسخ داد:
- تا جایی که خبر دارم گفته بود که می‌خواهد برای درسش به سفر برود اما از آنجایی که به سرعت از پاریس خارج شده بود، وقت نکرده بود که در جریان قرارم بدهد به کجا می‌رود.
- او گفت که می‌خواهد به انگلستان برود.
این حرف را جیزل زده بود. نتوانسته بود جلوی دهانش را بگیرد و به یک‌باره این را گفته بود. نگاهش را از مادر ایزابلا گرفت و به مهمانان داد. همه به او خیره شده بودند.
همان دختری که جویای حال جکسون شده بود رو به جیزل گفت:
- به تو گفته بود که کجا می‌رود؟
جیزل به او خیره شد. از ابروهای در هم رفته‌اش و لب‌هایی که تا کنون لبخند روی آنها بود و اکنون لبخندش پاک شده بود، مشخص بود که ناراحت است.
دختر زیبایی بود و چشمان قهوه‌ای رنگش که گویی در آنها ستاره روشن شده بود، به زیبایی می‌درخشیدند.
- برایم نامه فرستاد.
با شنیدن این حرف‌اش آن دختر حتی بیش از پیش نیز ناراحت شد، به طوری که کاملا سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت.
سکوتی درون اتاق برقرار شده بود. سکوت سنگینی بود این را هر کسی متوجه میشد. یکی دیگر از دخترانی که در کنار یکی از زنان نشسته بود با لبخندی که سعی می‌کرد آن را روی لبش نگه دارد، شروع به صحبت کرد.
- خب... آم... مادر ایزابلا، دیگر چخبر؟ خیلی وقت بود که شما را ندیده بودم.
مادر ایزابلا همانطور که صدایش را صاف می‌کرد کمی به سوی او کج شد.
- همچنین ملودی جان، خیلی دلم می‌خواست که تو را ببینم اما مادرت گفته بود که گویی برای سفر به ایتالیا رفته‌ای.
- بله چند روزی ایتالیا ماندم تا کمی حال و هوایم عوض شود.
دختر به سوی جیزل برگشت.
- جیزل... نام‌ات جیزل است دیگر، درست است؟
- بله... بله!
دختر لبخندی زد.
- من هم ملودی هستم.
به دختری که در کنارش نشسته بود اشاره کرد.
- این هم خواهرم ماریانت است.
دستش را به سوی دختری که درباره‌ی جکسون پرسیده بود و اکنون نیز سرش را تا گردن خم کرده بود و چیزی نمی گفت، دراز کرد.
- او نیز لیدیا است، ما او را لِیدی صدا میکنیم تو هم اگر دلت بخواهد می‌توانی او را این گونه صدا کنی.
به دختر دیگری که کمی با فاصله‌تر از ما نشست بود و اولین بار با مادر ایزابلا صحبت کرده بود، اشاره کرد.
- او نیز دیانا است و از زمانی که از انگلستان به اینجا نقل مکان کرده‌اند چیزی نگذشته است.
جیزل لبخندی زد.
- از دیدنتان خوش‌وقتم.
ملودی لبخندی زد.
- ما هم همینطور، امیدوارم دوستان خوبی برای یکدیگر باشیم.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت سی و چهار 

تا نیمه‌های عصر در کنار یکدیگر نشسته بودند و با هم مشغول صحبت شده بودند‌. البته که او زیاد با کسی صحبت نمی‌کرد و فقط مشغول گوش دادن به آنها بود اما همین هم باعث شده بود که احساس خوبی از آنها بگیرد.
حتی اکنون که درون اتاق روی تخت دراز کشیده بود داشت به آنها فکر می‌کرد.
این اولین باری بود که با حال خوب از یک جشن خارج میشد.
همیشه فقط از مهمانی‌ها فرار کرده بود و خودش را درون اتاق در تاریکی حبس کرده بود تا بتواند آن سخنانی که هر لحظه قلبش را بیش از پیش می‌فشردند را از مغزش بیرون بکشد و در آتش خشمش بسوزاند و خودش را از آنها نجات بدهد.
هیچوقت سعی نکرده بود که خودش یا افکارش را شبیه به آنها بکند یا بخواهد درباره‌ی چیزی با آنها صحبت کند، اما امروز برای اولین بار سعی کرده بود در یک مهمانی وارد بحث دیگران شود و با آنها و صحبت‌هایشان هم مسیر شود.
اکنون، در تنهایی و تاریکی اتاق درست مثل هر زمان دیگری که از مهمانی‌ها باز می‌گشت مشغول تجزیه و تحلیل کسانی بود که درون مهمانی دیده بود اما این دفعه نه با ناراحتی و تنفر بلکه با خوشحالی و حال خوب!
در میان هشت نفری که درون اتاق بودند حتی نمی‌توانست یک نفر را بیابد که شبیه به دیگری باشد، هر کسی مدل موی مخصوص به خودش را داشت‌، هر کدام از آنها آرایش‌های متفاوتی کرده بودند و لباس‌های گوناگونی پوشیده بودند.
با فکر کردن به آن‌ها دوباره لبخند روی لبش نشست.
از زمانی که توانسته بود انسان‌ها را بشناسد و آن‌ها را از یکدیگر تشخیص بدهد همیشه تفاوت آنها بود که او را به وجد می‌آورد.
تفاوت‌ها را دوست داشت حتی اگر جزئی بودند. او دوست داشت که شخصی را ببیند که رنگ پوستش با او تفاوت داشت، کسی را ببیند که اندامش با او متفاوت بود، کسی را ببیند که لباس‌های مختلفی میپوشد بدون آنکه به این توجه کند این لباس برای او ساخته نشده است، کسی را ببیند که زبان و نژادش با او متفاوت بود، کسی را ببیند که رنگ چشم‌هایش، اجزای صورت‌اش، افکارش، رفتارش، دین‌اش، سبک زندگی‌اش و... با او تفاوت داشت. زیرا همین تفاوت‌ها بود که دنیا را می‌ساخت. اگر همه مانند یکدیگر لباس می‌پوشیدند، سخن می گفتند، فکر می‌کردند، رفتار می‌کردند، دینشان، رنگ پوستشان، نژادشان، زبانشان، اندامشان، اجزای صورتشان و... شبیه به یکدیگر بود دیگر هیچکس نمی‌توانست یکی را از دیگری تشخیص بدهد.
این‌گونه همه یکی بودند. او با خواهرش یکی بود، خواهرش با دختر مادام رزیتا یکی بود، دختر مادام رزیتا نیز با مادرش یکی بود و مادر او نیز با دیگری و دیگری نیز با دیگری، و این به نظر او بدترین چیزی بود که در دنیا می‌توانست رخ بدهد‌.
فرض کنید هنگامی که بیرون می‌رفتید همه شبیه به یکدیگر لباس می‌پوشیدند و مانند یکدیگر صحبت می‌کردند. هنگامی که یک نفر سخن می‌گفت همه می‌دانستند قرار از جمله‌ی بعدی‌اش چه باشد زیرا همه مانند یکدیگر فکر می‌کردند.
از نظر او نابودی اصلی زمانی بود که همه مانند یکدیگر فکر کنند. زمانی که کسی در دنیا نباشد که متفاوت با دیگران فکر کند هیچ چیزی در دنیا جلو نمی‌رود.
مثلا اگر او مانند مادرش فکر می‌کرد و می گفت درون خانه می‌ماند و با همسر به شدت خوب‌اش، البته از نظر دیگران، زندگی می‌کند و بچه‌هایش را بزرگ می‌کند دیگر کسی نبود که بخواهد به دانشگاه برود و در سال‌های متوالی زندگی‌اش به مردم جهان کمک کند.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت سی و پنج 

امروز نیز در این مهمانی هر کسی برای خودش نظر متفاوتی داشت و همین باعث شده بود که بحث‌هایی که پیش می‌آمد برایش جذابیت داشته باشند. زیرا هر کسی نظر خودش را می‌داد. اینگونه نبود که مانند دهکده سِن مَلو همه طبق یک نظریه پیش بروند.
جیزل از جایش بلند شد و به سوی آیینه رفت و جلوی آن روی صندلی نشست و مشغول پاک کردن صورتش با دستمالی شد که راشل آن را به او داده بود.
همانطور که صورتش را پاک  می‌کرد در فکر فرو رفته بود.
همان زمانی که در سِن مَلو قرار داشت نیز متوجه میشد که همه‌ی آنها نظرات گوناگونی دارند، اما مشکل آنها این بود که این نظرات را بازگو نمی‌کردند.
آنها ترجیح می‌دادند نظراتشان یکی باشد و نه تنها از لحاظ ذهنی بلکه از لحاظ فرهنگی نابود شوند تا افکاری متفاوت با عرف جامعه داشته باشند!
با فکرهایی که دوباره درباره‌ی سِن مَلو در ذهنش آمده بودند پوف کلافه‌ای کشید. از دیروز تا کنون کمتر لحظه‌ای پیش آمده بود که به آنجا فکر کند اما اکنون دوباره افکارش به آنجا کشیده شده بود و از این بابت ناراضی بود‌ به همین دلیل سعی کرد تا افکارش را به چیز دیگری در ذهنش اختصاص بدهد که چیزی جز آن دختر که او را لیدیا معرفی کرده بودند، پیدا نکرد.
از آن زمانی که جیزل وارد سالن شد لیدیا نظرش را جلب کرد زیرا لبخندش از همه گرم‌تر و صمیمی‌تر بود و چشمان زیبای قهوه‌ای رنگ‌اش، مهربانی او را با سخاوت‌مندی به نمایش می‌گذاشتند‌ اما از زمانی که درباره‌ی جکسون سخن گفته بودند و او گفته بود که جکسون برایش نامه نوشته است تا هنگامی که آنها خانه را به مقصد خانه‌های خودشان ترک کرده بودند، لیدیا حتی یک‌بار هم سخن نگفته بود. همچنین آن نور پر از مهربانی چشمانش کاملا خاموش شده بود و از بین رفته بود‌.
در اواسط مهمانی هنگامی که مادر ایزابلا با سه مادام دیگر که کم و بیش هم سن خود او بودند، از آنها دور شدند تا کمی حیاط را تماشا کنند، دختران حاضر در مهمانی به سرعت به سوی لیدیا رفته و مشغول صحبت با او شدند اما آنقدر آرام سخن می گفتند که او حتی کوچک‌ترین چیزی از آن را نمی‌شنید.
تنها هنگامی که توانست چیزی بشنود زمانی بود که لیدیا کمی، آن هم نه آنقدر که کاملا واضح باشد، صدایش را بالا برده و گفته بود:
- آخرین باری که می‌خواست به سفر برود به او گفته بودم برایم نامه بنویسد اما در آخر می‌دانید او چه گفت؟
کمی مکث کرد، سپس با صدایی که کاملا واضح بود صدای شخصی است در حال گریه کردن، ادامه داد:
- او گفته بود که نمی‌تواند هنگامی که برای کارش به سفر می‌رود برای کسی نامه بنویسد.
همان موقع بود که جیزل نگاهش را به او انداخته بود و دیده بود صورتش از شدت اشک‌هایش و ریختن آرایشش سیاه شده است.
- اگر نمی‌تواند برای کسی نامه بنویسد چگونه برای این دختر نامه نوشته است؟ یعنی فقط نمی‌تواند برای من نامه بنویسد؟ یا شاید هم نمی‌خواهد که بنویسد.
جیزل آرام دستش را به سوی موهایش برد و گیره‌های موهایش را باز کرد‌. با رها شدن موهای فِرش روی شانه‌هایش با احساس خوشی که درون بدنش پیچید، لبخندی زد.
همیشه موهایش را خیلی دوست داشت و احساس خوبی به او منتقل می کردند.
از جلوی آیینه بلند شد و به سوی چمدانش رفت و لباسی که همیشه برای خوابش می‌پوشید را از آن بیرون کشید و با لباسی که به تن داشت تعویض کرد. سپس لباس مهمانی‌اش را درون کمد لباسش آویزان کرد و مطمئن شد که از شر هر گونه خطر در امان باشد؛ این لباس برایش ارزش زیادی داشت. این لباس اولین لباسی بود که آن را می‌پوشید و با سرخوشی در مهمانی حاظر میشد. طوری با آن رفتار می‌کرد گویی لباس شانسش است.
پس از آویزان کردن آن، به سوی تخت رفت و روی آن دراز کشید.
تا اواسط شب از شدت فکر کردن زیاد درباره‌ی همه‌چیز به خصوص لیدیا و رفتارش نتوانست بخوابد و در آخر مجبور شد سرش را با یک پارچه ببندد تا بیشتر از این فکر نکند و سپس پس از چند لحظه توانست بخوابد.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...