نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 15 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل پارت چهل و هشتم پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ باشه الان باور رو بیدار میکنم، فقط خانوم مومنی من خودم نمیام، دوستامون از جزیره دیشب اومدن اینجا. خانوم یکی از دوستام رو همراه باور میفرستم. خانوم مومنی با کنجکاوی نگام کرد و گفت: ـ بله دیشب متوجه شدم! مشکلی که نیست انشالا؟؟ الان حوصله توضیح دادن نداشتم... خانوم مومنی هم عاشق سوال پرسیدن و درآوردن تک تک جزییات بود و منم حال تعریف کردن نداتشم... بنابراین یه لبخند زورکی زدم و گفتم: ـ نه مشکلی نیست، پس من الان باور رو صدا میزنم. ـ باشه، ما هم تو حیاط منتظریم. بعد رفتنش رفتم سمت دخترم و محکم کشیدمش تو بغلم شروع کردم به بوسیدنش... با نارضایتی میزد به صورتم و میگفت: ـ بابا نکن خوابم میاد! قلقلکم میده ریشت. آروم گفتم: ـ خب میخوام دخترم رو بیدار کنم، بعدشم، باور من دیشب بدون اینکه به باباش شب بخیر بگه خوابید اما من نامردی نکردم و گفتم بهش صبح بخیر بگم. همینجور که چشماش بسته بود گفت: ـ اوف بابا، خوابم میاد. بلند شدم و گفتم: ـ باشه میل خودته! دوستات دارن میرن گشت جزیره. پس به معلمتون برم بگم که باور خوابش میاد و نمیاد. یهو مثل فشنگ از جاش پرید. خندیدم و گفتم: ـ چیشد پس؟؟ خوابت میومد که! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9875 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.