نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 10:47 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 10:47 AM پارت چهل و هشتم پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ باشه الان باور رو بیدار میکنم، فقط خانوم مومنی من خودم نمیام، دوستامون از جزیره دیشب اومدن اینجا. خانوم یکی از دوستام رو همراه باور میفرستم. خانوم مومنی با کنجکاوی نگام کرد و گفت: ـ بله دیشب متوجه شدم! مشکلی که نیست انشالا؟؟ الان حوصله توضیح دادن نداشتم... خانوم مومنی هم عاشق سوال پرسیدن و درآوردن تک تک جزییات بود و منم حال تعریف کردن نداتشم... بنابراین یه لبخند زورکی زدم و گفتم: ـ نه مشکلی نیست، پس من الان باور رو صدا میزنم. ـ باشه، ما هم تو حیاط منتظریم. بعد رفتنش رفتم سمت دخترم و محکم کشیدمش تو بغلم شروع کردم به بوسیدنش... با نارضایتی میزد به صورتم و میگفت: ـ بابا نکن خوابم میاد! قلقلکم میده ریشت. آروم گفتم: ـ خب میخوام دخترم رو بیدار کنم، بعدشم، باور من دیشب بدون اینکه به باباش شب بخیر بگه خوابید اما من نامردی نکردم و گفتم بهش صبح بخیر بگم. همینجور که چشماش بسته بود گفت: ـ اوف بابا، خوابم میاد. بلند شدم و گفتم: ـ باشه میل خودته! دوستات دارن میرن گشت جزیره. پس به معلمتون برم بگم که باور خوابش میاد و نمیاد. یهو مثل فشنگ از جاش پرید. خندیدم و گفتم: ـ چیشد پس؟؟ خوابت میومد که! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9875 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 10:08 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 10:08 AM پارت چهل و نهم سریع بلند شد و گفت: ـ بابایی رفتن؟؟ خندیدم و گفتم: ـ نه عزیزم، تو آماده شو...تو حیاط منتظرتن. خاله مهسان هم باهات میاد. رو بهم کرد و با اخم گفت: ـ تو چرا نمیای؟؟ موهاش رو گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ عزیزم من مادرت و پیدا کردم. براش یه اتفاقی افتاده که باید حلش کنم. بازم با اخم گفت: ـ اون مامان من نیست بابا... مامانم منو یادش نمیرفت. با ناراحتی گفتم: ـ دخترم اینجوری نکن لطفا... تو دختر فهمیده و با درکی هستی! میدونی که اگه مادرت یادش باشه اصلا اینجوری رفتار نمیکنه! مگه نه؟ چیزی نگفتو دست به سینه وایستاد... گفتم: ـ مگه خود تو هم بعد اون اتفاق بهم نمیگفتی یادت نمیاد که چیشد؟ به من نگاه کن باور... بهم نگاه کرد و سریع گفت: ـ چرا گفتم بابایی ولی من واقعا یادم نمیومد. گفتم: ـ عزیزم اونم واقعا یادش نمیاد! حافظش رو بر اثر اون اتفاق از دست داده. دست خودش نیست... نگام کرد... روبروش نشستم و دستای کوچولوش رو بوسیدم و گفتم: ـ ما هم باید بهش کمک کنیم، مگه نه؟ شونش رو انداخت بالا و گفت: ـ ولی من باهاش قهرم، تو رو خیلی ناراحت کرد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9895 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 10:10 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 10:10 AM پارت پنجاهم محکم بغلش کردم و گفتم: ـ همش میگذره عزیزم، بهت قول میدم همه چیز درست میشه. بعدش رو بهش گفتم : ـ حالا سریع آماده شو تا من برم خاله مهسان و صدا بزنم. باشه ای گفت و منم رفتم سمت اتاق مهسان اینا. در زدم و مهسان با چشمای پف کرده در رو باز کرد و گفت: ـ بابا چه خبره سر صبح! گفتم: ـ مهسان سریع آماده شو باید با باور بری! با تعجب گفت: ـ چی میگی پیمان!! بازم خیلی عادی گفتم: ـ منم تازه سر صبح خبردار شدم! باید برم پیش غزل. سریع آماده شو! مهسان همونجور که تعجب کرده بود خندید و گفت: ـ حداقل یکم خواهش کن. اینقدر دستور نده! خندیدم و گفتم: ـ لطفا! اونم خندید... ازش پرسیدم: ـ مهدی اینا رفتن؟ گفت: ـ آره من بیدار شدم نه این بود نه امیرعباس. گفتم: ـ خوبه! منم دارم میرم. فقط مهسان نگم که چقدر باید مراقب باور باشی! باز مثل اون شب نشه ، از جلوی چشمات دورش نکن. مهسان چشمکی بهم زد و گفت: ـ نگران نباش! باید میرفتم سمت بازار و منتظرش میموندم... همون سمت یه گل فروشی داشت. یادم بود که غزل عاشق گل بابونه بود... یه دسته گل بابونه براش گرفتم و تو چند قدمی غرفشون وایستادم تا بیاد و مغازه رو باز کنه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9896 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 10:45 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 10:45 AM پارت پنجاه و یکم یه ربعی منتظر شدم تا اینکه اومد... یه شال آبی کاربنی گذاشته بود و پیراهن بلند گلگلی تنش بود. اصلا با زنای جنوبی مو نمیزد... اگه نمیشناختمش اصلا نمیتونستم حتی حدس بزنم که بچه شمال باشه... مشغول ردیف کردن وسایلش بود و منم همینجور غرق نگاه کردنش بودم... بعد چند دقیقه همون زنه لیلا هم وارد شد و یکم باهم حرف زدن، داشت از غرفشون خارج میشد که منو دید...براش دست تکون دادم و با چشماش اشاره کرد که برم و سمت در خروجی منتظرش وایستم... یکم بعدش اومد و با لبخند گفت: ـ سلام من اومدم! یاد گذشته ها افتادم که میومد رستوران و بهم سر میزد...مثل قبلا بهم نگاه کرد و خندیده بود... منم با لبخند جوابش رو دادم و گفتم: ـ میتونم بغلت کنم؟ دلم براش تنگ شده بود...دوباره خجالت کشید و گونه هاش قرمز شد و با خنده گفت: ـ اینجا آخه؟ به دور و بر نگاه کردم و گفتم: ـ از رو گونه. بهم نگاه کرد و دوباره یکم معذب شد و گفت: ـ آخه اینجا خیلی شلوغه میترسم یکی ببینه و به گوش پارسا برسونه. سرم رو تکون دادم ولی چیزی نگفتم... گل و دادم دستش... فکر کرد ناراحت شدم، اومد بازوم و گرفت و گفت: ـ ناراحت شدی پیمان؟ بعد مدتها اولین بار بود که اسمم رو از زبونش می.شنیدم. در حال ذوق مرگ شدن بودم اما سعی کردم خودم رو ناراحت نشون بدم تا بیشتر قربون صدقه بره...با ناراحتی ساختگی گفتم: ـ آره راستش. دستم و گرفت و گفت: ـ باشه پس بزار بریم اینجا که میگم... اونجا اگه میخوای گونم رو بوس کن، این ساعت خلوته. نگاش کردم و با تعجب گفتم: ـ باشه ولی کجا میخوایم بریم؟ یه چشمکی بهم زد و گفت: ـ شهربازی. با خنده گفتم: ـ شهربازی؟!! گفت: ـ آره، وقتی ناراحت میشم فقط اونجا میتونه حالم رو خوب کنه! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9898 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 10:49 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 10:49 AM پارت پنجاه و دوم ناخودآگاه گفتم: ـ چقدر جالب! وقتی که جزیره بودی هر وقت ناراحت میشدی فقط درخت آرزوها میتونست حالت رو خوب کنه! چه جالبه که عادتای آدما عوض میشه. یهو وایستاد... دوباره با دستش گوشه سرش رو گرفت... با نگرانی نگاش کردم... رفتم نزدیکش و شونه هاش رو گرفتم تو دستم و گفتم: ـ غزل خوبی؟؟ باز سرت درد گرفت؟؟ بی تعادل خودش رو پرت کرد تو بغلم و سعی کردم محکم نگهش دارم تا نیفته... آروم زمزمه کرد: ـ درخت آرزوها...سرم... سرم خیلی گیج میره پیمان. دستاش رو که یخ شده بود، آروم فشردم و رفتیم زیر سایه یه درخت نشستیم...بعدش رفتم از دکه کناری یه بطری آب خریدم و چندبار صورتش رو شستم....دوباره با شنیدن اسم های آشنا حالش بد شد از حالش ناراحت میشدم اما تمام اینا نشونه ی خوبی بود. بهم ثابت میکرد که باید غزل رو ببرم جزیره....مطمعنا با دیدن جزیره، همه چیز یادش میومد! دیدم شروع کرد به گریه کردن و دستاش رو گذاشت جلوی صورتش... سراسیمه گفتم: ـ غزل جان توروخدا اینجوری گریه نکن عزیزم. با هق هق گفت: ـ دیگه نمیتونم... دیگه طاقت ندارم... چرا یادم نمیاد؟؟ این اسم های آشنا... چهره آشنای تو و دخترت که هیچی رو به خاطرم نمیاره داره عذابم میده...خدایا...کاش منو بکشی و از این عذاب راحتم کنی. با عصبانیت رو بهش گفتم: ـ اصلا...اصلا دیگه این حرفو نزن! خدا تو رو دوباره به من بخشید...لطفا با این ناشکری ها خرابش نکن غزل. با ناچاری بهم نگاه کرد و گفت: ـ آخه من.. موهاشو گذاشتم پشت گوشش و با اطمینان خاطر نگاش کردم و گفتم: ـ من مطمئنم که یادت میاد عزیزم! اگه جزیره رو ببینی، دوستات رو ببینی، امکان نداره که یادت نیاد. بهم نگاه کرد و همینجور آروم اشک میریخت. گفتم: ـ بالاخره تصمیمتو گرفتی؟ ما پس فردا برمیگردیم کیش. بامن میای دیگه؟ دلم نمیخواست بهش اصرار کنم اما حتی اگه میگفت نه، بازم قصد نداشتم که اینجا بذارمش. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9899 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 10:52 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 10:52 AM پارت پنجاه و سوم شده به زور ببرمش هم اینکار رو میکردم! دیگه دلم نمیخواست اینجا باشه و اون خانواده با خیال راحت به زندگیشون ادامه بدن و بزارن که غزل تو زندگی دروغینش بمونه. برخلاف انتظار من، آروم دستشو مثل باور کشید به ریشم و با ناراحتی گفت: ـ چقدر موهات با ریشت سفید شده! اینقدر این جمله رو با ناراحتی گفت که حتی خودمم دلم به حال خودم سوخت... با خنده گفتم: ـ پیر شدم دیگه دختر. نبودنت پیرم کرد غزل ولی بخاطر دخترمون سرپا موندم. لبخند زد و اشکاش رو پاک کرد و پرسید: ـ چند سالته؟ گفتم : ـ چهل و پنج. با تعجب نگام کرد و گفت: ـ یعنی از من پونزده سال بزرگتری؟؟ با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ چیشد پس؟؟ حالا که پیر شدم، جذاب نیستم نه؟ یهو خندید و دوباره نگام کرد و گفت: ـ اتفاقا برعکس... بهت ساخته، میشه تا برسیم شهربازی برام تعریف کنی؟ از گذشته... اینکه چجوری همو دیدیم و عاشق همدیگه شدیم. بلند شدم و گفتم: ـ الان حالت بهتره؟ گفت : ـ آره خوبم، میخوام بشنوم. گفتم : ـ اگه دوباره حالت بد... پرید وسط حرفم و مصمم گفت: ـ لطفا پیمان، وقتی تو اینقدر داری برام تلاش میکنی منم باید هرجور شده تلاش خودم رو بکنم تا یادم بیاد... دلم نمیخواد دیگه تو هاله هایی از ابهام زندگی کنم... برام تعریف کن. سرشو بوسیدم و گفتم: ـ هرطور تو بخوای. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9900 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 09:52 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 09:52 AM پارت پنجاه و چهارم و شروع کردم به تعریف کردن براش... از اوله اول... از اونجایی که اولین بار تو رستوران موقع جرو بحث با کوهیار دیدمش و بعدش زیر درخت آرزوها جفتمون تو یه نگاه عاشق هم شدیم... سوای از سن و سال و بدون اینکه از گذشته هم خبر داشته باشیم، گفتم که زندگی چه بازیهای سختی برامون رقم زد اما عشقمون به همشون پیروز شد و دوباره به هم برگشتیم. از بازیهای کوهیار که رو شد و اتفاقات پولشویی و درگیر شدن من با زن قبلیم که مدت طولانی غزل و ازم دور کرده بود... همشون رو به صورت خلاصه وار براش تعریف کردم. با دقت به حرفام گوش میداد و هرازگاهی با نگاهاش مکث میکرد و به فکر فرو می رفت... وقتی رسیدیم شهربازی گفت که چرخ و فلک سوار شیم و منم قبول کردم... وقتی نشستیم یهویی پرسید: ـ چجوری غرق شدم؟ گفتم: ـ اونم یه اتفاقه تلخه دیگه بود که دو سال تو رو ازم جدا کرد اما من یبارم از فکرم نگذشت که مرده باشی چون حست میکردم. دستش رو گرفتم و گذاشتم رو قلبم و گفتم: ـ از اینجا همیشه حست کردم. بعد ادامه دادم و گفتم: ـ باور، عاشق دریا و شنا کردن بود و اصولا تابستون هر روز باهاش میرفتی شنا ولی اون روز هوا یکم طوفانی بود... بهت گفتم که نرو اما میگفتی به باور قول دادی و نمیخوای زیرقولت بزنی. منم نتونستم مانعت بشم و رفتم رستوران. ظهرش بدترین خبر رو بچها برام آوردن که زنت و دخترت غرق شدن. از اون روز دعوای من با دریا شروع شد... مثل دیوونه ها خودم رو انداختم تو آب و با فریاد دنبال جفتتون گشتم... دخترم رو غواصا پیدا کردن و تونستن برش گردونن اما تا آخر شب منتظر موندیم، اثری از تو نبود و همه میگفتن که هرجایی که لازم بود و گشتن... بارونم شدت گرفته بود و نمیشد کاری کرد! از اون روز زندگیم برام جهنم شد... تو باردار بودی. هم برای تو غصه میخوردم و هم بچه ای که هنوز بدنیا نیومده؛ سرنوشتش عوض شد. هر روز میرفتم کنار دریا و توی دلم باهاش دعوا میکردم. به تک تک غواصا سپرده بودم که دنبالت بگردن و از پلیس جزیره خواستم پی این قضیه رو ول نکنه. ولی بعد از یه مدت که چیزی ازت پیدا نشد، همه به این باور رسیدن که تو مردی اما من نه... از اینکه پیدات نکردن از یه طرفم خوشحال بودم چون با خودم میگفتم حتما زندست و یه روز برمیگرده پیش من و دخترمون. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9921 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 09:56 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 09:56 AM پارت پنجاه و پنجم خندیدم و گفتم: ـ ولی یه روز، اردوی دخترم باعث شد که بیام اینجا و پیدات کنم. نگام کرد و با حالت سوالی پرسید: ـ چطور مگه؟ گفتم: ـ بعد این قضیه، باور تنها امید زندگیم شد. همش ترس ازدست دادنش رو داشتم... بخاطر همین از دریا و از آرزوش همیشه دورش کردم. دیگه نذاشتم حتی به یه کیلومتری دریا هم نزدیک بشه. تا چند روز پیش که خودش تنهایی رفت کنار دریا و درخت آرزوها و دعا کرد تا مامانش برگرده و پدرش اینقدر غصه نخوره... خیلی دعواش کردم، خدا لعنتم کنه. قیافه بچم که با اون حالت میاد جلوی چشمم، حالم از خودم بهم میخوره اما خدا شاهده که خیلی ترسیده بودم! بعد از تو، من به عشق دخترمون زنده موندم. بعدش سعی کردم اینقدر از آرزوش دورش نکنم و بخاطر باور هم که شده با دریا آشتی کنم و نذارم روحیه بچم بهم بخوره، تا اینکه این اردوی مدرسش به جزیره هرمز پیش اومد و الانم که اینجاییم... غزل با لبخند نگام کرد و گفت: ـ پس بگو که دخترم منو پیدا کرد! خندیدم و گفتم: ـ آره... اونقدرم رفتاراش و عادتاش، حتی طرز نگاهش شبیهته که نگو و نپرس. با کمی شیطنت دستی کشید به ریشم و گفت: ـ مگه عادتاش چیه؟ به چشای قشنگش که دنیای من بود، نگاه کردم و گفتم: ـ یکی از عادتاش مثلا همینه... با تعجب نگام کرد! ادامه دادم: ـ همیشه عادت داره به ریشای من دست بزنه. خصوصا موقع خواب! تو هم همیشه همینجوری بودی...حتی نگاه کن، الانشم همین عادت و داری! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9922 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 10:02 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:02 AM پارت پنجاه و ششم با صدای بلند خندید و گفت: ـ آره من خیلی خوشم میاد.. کف دستمو قلقلک میده. دستام رو گذاشتم روی دستاش و حدود چند دقیقه بهم خیره شدیم... چرخ و فلک دقیقا بالاترین نقطه بود و کل جزیره زیرپامون بود... غزل همینجور که نگاهم میکرد با لحنی که دو سال بود دلتنگی بودم ، گفت: ـ شاید تو رو هیچوقت یادم نیاد اما بازم تونستی منو عاشق خودت کنی! جمله ای رو گفت که بعد از مدتها آرزوش رو داشتم که ازش بشنوم...بهش لبخند عمیقی زدم که ادامه داد: ـ خیلی منو به خودت جذب میکنی! تو همین دو روزی که دیدمت واقعا از ذهنم کنار نمیری... از تو چیزی یادم نیومد ولی دوباره عاشقت شدم! دلم براش پر میکشید کاش الان تو چرخ و فلک نه و توی خونمون بودیم... بعد این حرفش دیگه حرفی نزدیم و با چشامون احساسمونو بهم گفتیم! سرشو گذاشت رو شونه هام و به منظره بیرون خیره شدیم، همه چیز خوب بود و جفتمون تو حس بودیم تا اینکه تلفنش زنگ خورد و باعث شد سرشو از رو شونه ام برداره... با خنده بهم دیگه نگاه کردیم و گفتم: ـ بر خرمگس معرکه لعنت! خندید ولی وقتی صفحه گوشیش رو دید، خندش محو شد و گوشی رو سایلنت کرد، پرسیدم: ـ چیزی شده عزیزم؟ بهم نگاه کرد و گفت: ـ پیمان امروز صبح متوجه شدم که جفتشون بهم دروغ گفتن و منو تو تصمیمم مصمم تر کردن. با ذوق گفتم: ـ یعنی با من برمیگردی کیش؟ چشمکی زد و گفت: ـ بعد اعترافی که کردم، طبیعتا باید برگردم دیگه! حتی اگه یادمم نیاد خیالی نیست چون حس میکنم اون چیزی که مدتها تو قلبم گمشده بود رو پیدا کردم! پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: ـ خداروشکر. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9924 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 10:05 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:05 AM پارت پنجاه و هفتم چرخ و فلک اومد پایین و نگه داشت... دست همو گرفتیم و پیاده شدیم. کیفش رو گذاشت روی دوشش و گفت: ـ راستی پیمان من دلم میخواد دخترم و ببینم... بعد لبخند زد و گفت: ـ چه اسم قشنگی هم براش انتخاب کردی! گفتم: ـ من نه، خودت انتخاب کردی. گفت: ـ پس ماشالا به سلیقه خودم! خندیدم و گفتم: ـ امشب بیا پیش ما... درسته باور الان باهات قهره ولی باهاش حرف میزنم. همینجور که به سمت خروجی شهربازی میرفتیم با ناراحتی پرسید: ـ چرا آخه؟ گفتم: ـ بهرحال تو نشناختیش و اونم هنوز بچست... نمیدونه که واقعا یادت نمیاد و فکر میکنه داری نقش بازی میکنی و باباش رو ناراحت میکنی. خندید و گفت: ـ دخترم رو ببین که چقدر هوای باباشو داره! راسته که میگن دخترا بابایین. گفتم: ـ بهرحال تمام این مدت تنها امید من، دخترم بود دیگه... بیشتر از قبل بهم وابسته شدیم. گفت: ـ اون روزی که تو مغازه هم دیدمتون حس کردم که چقدر ارتباط خوبی باهم دارین و دوستت داره... به منم با اخم نگاه میکرد همش! جفتمون خندیدیم و گفتم: ـ جدیدنا خیلیم حسود شده کلا! غزل به نگاهی بهم کرد و گفت: ـ والا منم اگه همچین بابایی داشتم حسودی میکردم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9926 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 10:07 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:07 AM پارت پنجاه و هشتم از حرفش خندم گرفت ولی خودش یهو مکث کرد... دوباره نگاش کردم که پرسید: ـ پدر و مادرمم جزیره کیش زندگی میکنن؟ گفتم: ـ نه عزیزم... اونا شمالن ولی جزیره، خونه دارن و این اواخر بخاطر وضعیت منو باور بیشتر از قبل میان و به من و باور سر میزنن. با تعجب پرسید: ـ پس من اهل شمالم؟ لپش رو کشیدم و گفتم: ـ آره عزیزم... نگران نباش! برگشتیم کیش باهمه آشنات میکنم. دوباره با لبخند نگام کرد و گفت: ـ باشه. رسیدیم سمت خونشون... به خونشون نگاه کرد، به نفس راحتی کشیدم و گفتم: ـ پس امشب آخرین شبیه که از هم جدا میمونیم. سرش رو تکون داد و حرفم رو تایید کرد... گوشی رو دادم دستش و گفتم: ـ شمارت هم برام بنویس، اگه چیزی پیش اومد زنگ بزن عزیزم... هر موقع که شد. همینجور که شمارش رو مینوشت گفت: ـ پس من امشب میام پیش تو و دخترم. گونش رو بوسیدم و گفتم: ـ منتظرتم! یهو خودشو کشید عقب و به دور و بر نگاه کرد و گفت: ـ پیمان چیکار میکنی وسط خیابون؟ خیلی عادی گفتم: ـ زنمی، واسه ابراز علاقه قرار نیست که از خیابون و آدماش اجازه بگیرم! دوباره خندید و گفت: ـ از دست تو! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9928 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 10:08 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:08 AM (ویرایش شده) پارت پنجاه و نهم رفت سمت خونشون و با چشمک گفت: ـ پس میبینمت امشب! با خندهی شیطونی گفتم: بی صبرانه منتظرتیم! واقعا که قلب آدما هیچوقت بهشون دروغ نمیگفت...دوباره تونست مثل قبل دوسم داشته باشه اما ای کاش که بخاطر میورد تا براش راحتتر باشه. امشب میخواستم تو رستوران، ماهی برای شام رزرو کنم چون باور خیلی دوست داشت و وقتی هم که غذایی رو دوست داشته باشه؛ موقع حرف زدن راحت تر میتونستم قانعش کنم... تو مسیر رسیدن به اقامتگاه بودم که امیرعباس به گوشیم زنگ زد... سریع برداشتم: ـ الو... ـ پیمان کجایی؟؟ گفتم: ـ دارم میام؛ چیزی دستگیرتون شد؟ امیرعباس با یه لحن پر از ترسی گفت: ـ اونم چه چیزی! سریعتر بیا. از لحنش، استرس کل وجودمو گرفت، سریع پرسیدم: ـ باور و مهسان اومدن؟ باور خوبه؟ گفت: ـ آره تازه رسیدن؛ ما هم میخوایم ناهار میخوریم... بیا زودتر. فرعیه جلوییم رو پیچیدم و گفتم: ـ دم درم. تو حیاط، با خانوم مدیر و خانوم مومنی با سر سلامی کردم و بعدش سریع رفتم سمت اتاق مهدی اینا... باور در رو باز کرد و پرید تو بغلم و گفت: ـ وای بابا نمیدونی چقدر خوش گذشت! منو خاله از روی صخره ها پریدیم... بعدش یه خانومه برامون از این طرح های حنا کشید. بعد دستشو بهم نشون داد و گفت: ـ نگاه کن با ذوق گفتم ـ خیلی خوشگله عزیزم! بعدش بهم گفت: ـ میتونم برم اتاق نیلا باهاش نقاشی بکشم؟؟ سرش رو بوسیدم و گفتم: ـ آره دخترم، منتها زود برگرد. ویرایش شده دیروز در 10:21 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9929 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 10:24 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:24 AM پارت شصتم بعدش دویید و رفت... رو به مهسان گفتم: ـ شرمنده بازم! اذیتت نکرد که؟ مهسان گفت: ـ نه بابا چه اذیتی!! خیلیم بهمون خوش گذشت. بعدش به مهدی گفت: ـ مهدی زنگ بزن به سرویس هتل بگو ناهار بیارن؛ گشنمون شد. مهدی شماره هتل رو گرفت و امیرعباس رو بهش گفت: ـ بگو یدونه قلیونم بیارن. مهدی سرش رو با تایید تکون داد و زنگ زد و سفارش داد... بعد از اینکه قطع کرد، به جفتشون نگاه کردم و گفتم: ـ خب، نمیخواین بگین که چی شده؟؟ امیرعباس گفت: ـ پیمان این پسره اصلا وضعیت و سلامت عقلیش سرجاش نیست. با ترس پرسیدم: ـ چطور مگه؟ مهدی گفت: ـ منو امیرعباس امروز رفتیم و از کل همسایه ها و آدمای بازارچه سوال کردیم... متاسفانه راجب پسره چیزای خوبی نمیگفتن. با کمی عصبانیت گفتم: ـ میشه واضح تر صحبت کنین تا من بفهمم قضیه چیه!؟؟ امیرعباس گفت: ـ ببین، پارسا و لیلا بچهای یکی ازخان های بزرگ جزیره هرمز بودن. مادرشون وقتی که اینا بچه بودن سرطان میگیره و میمیره و شاپور برای اینکه بچها بی مادر بزرگ نشن دوباره تجدید فراش میکنه. زن جدیدش کلا خیلی هوای بچها رو داشت و باهاشون خوب بود اما زنه مثل اینکه یه خواهر خیلی شر داشت که اصلا راضی به این ازدواج نبود و دلش نمیخواست خواهرش با شاپور ازدواج کنه البته یسریا میگن که بخاطر حسادتش، دلش نمیخواسته که با خواهرش ازدواج کنه. با تعجب پرسیدم: ـ خب این مسئله چه ربطی به پارسا داره؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9934 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 10:28 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:28 AM پارت شصت و یکم مهدی این بار گفت: ـ اصل قضیه اینجاست که همون موقع که پارسا ده دوازده ساله بوده، عاشق خواهرزاده نامادریش میشه و ارتباطشون شکل میگیره... اسم دختره هم نازنین بود. یهو منو مهسان با استرس بهم نگاه کردیم... مهدی ادامه داد: ـ مثل اینکه جفتشون بهم علاقه داشتن و تا بزرگسالی این علاقه بدون اطلاع خانواده ها ادامه پیدا میکنه تا اینکه یه روز مادر نازنین متوجه میشه و دختره هم که کلا به دنبال فرار از خونواده خودش بوده، این فرصت رو غنیمت میشمره و میاد خونه پارسا اینا... مادره هم خواهرش و هم دامادش رو کلی تهدید میکنه اما وقتی دید که دخترش هیچ جوره قانع نمیشه مجبور میشه که یکم عقب نشینی کنه منتها نفرتش از پارسا و خانوادش خیلی بیشتر میشه چون دلش میخواست دخترش با برادرزاده شوهرش که آلمان زندگی میکرد و خیلی هم پولدار بود، ازدواج کنه. خلاصه اینکه پارسا و نازنین نامزد میکنن و اتفاق 14 آذرماه سال 95 رو یادته پیمان؟ همون که یه کشتی تفریحی خورد به صخره و غرق شد و یسری آدما مردن؟ یچیزایی یادم اومد و گفتم: ـ خب؟؟ آره یسری چیزا یادمه. مهدی گفت: ـ اون تایم این خبر تو کل فضای مجازی هم پخش شده بود و اگه یادت باشه یه مدت به کشتی های تفریحی، مجوز سوار مسافرا و گشتن تو دریا رو نمیدادن. گفتم: ـ آره یادم اومد... امیرعباس گفت: ـ اون روز توی اون کشتی بجز لیلا، بقیشون با هم رفته بودن گردش و همشون بجز پارسا فوت شدن. مهسان یهو دستش رو گذاشت جلوی صورتش و گفت: ـ وای خدایا چه اتفاق تلخی! مهدی گفت: ـ تلخی این ماجرا از اینجا تازه شروع میشه...بعد از اون اتفاق، پارسا یه مدت تو کلینیک روانی بندرعباس بستری بود و بعدش با تشخیص دکترش که میگفت حالش خوب شده مرخصش کردن اما مثل اینکه همش نقش بازی میکرد و هنوزم بیماره. کار خودش تو جزیره، نجاری بود اما بعد این اتفاق رفت سمت ماهیگیری و کارش رو تو دریا شروع کرد و بعد از پیدا کردن غزل خیلیا رو تهدید کرد که حرفی نزنن و مردمم که دنبال دردسر نبودن، کاری به کارش نداشتن... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9935 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در دیروز در 10:34 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:34 AM پارت شصت و دوم مهسان پرسید: ـ مادر نازنین چی شد؟ اینبار امیرعباس گفت: ـ اونم بعد این اتفاق با شکایت تمام اموالشون و هرچی که داشتن و به بهونه اینکه پارسا رو نندازه زندان، بالا کشید و مثل اینکه رفت آلمان... یجورایی بعد اون اتفاق، پارسا و لیلا زندگیشون رو از صفر شروع کردن... تا اینکه همون موقع پارسا، غزل و پیدا میکنه. دستی به صورتم کشیدم و با نگرانی از چیزایی که شنیدم گفتم: ـ این پسره مریضه، اگه بلایی سر غزل میورد چی؟ همین لحظه سرویس اتاق غذا رو آورد و مهسان رفت و دم در تحویل گرفت... امیرعباس گفت: ـ یکی از همسایه هاشون که مثل کلانتر محلشون بود میگفت که هیچوقت ندیده که با غزل بدرفتاری کنه و واقعا مثل همون نازنین دوسش داشت. در واقع... پریدم وسط حرف امیرعباس و ادامه جملشو من گفتم: ـ در واقع فراموشی غزل به دردش خورد دیگه. امیرعباس هم با سر حرفم و تایید کرد...گفتم: ـ این پسره اگه بفهمه من غزل و با خودم میخوام ببرم، قطعا قیامت بپا میکنه! مهدی همونطور که سفره رو پهن میکرد گفت: ـ غزل امشب میاد؟ گفتم: ـ آره. مهدی گفت: ـ پس بهش پیام بده بگو با کل وسایلش بیاد و منم با اون ناخداعه هماهنگ کنم و با قایق اون برگردیم کیش...بیشتر از این نذاریم که نه خودمون و نه غزل تو خطر باشن! امیرعباس که داشت قلیون و چاق میکرد گفت: ـ من از اولش بهتون گفتم که این قضیه مشکوکه و به پلیس اطلاع بدین... الان اگه میگفتین ، احتیاجی به این همه ترس نبود و هممون تو امنیت بودیم... درسته که پسره جانی نیست ولی هنوزم روانش مریضه و باید درمان بشه... زندگیه یه دختر رو دو سال بر پایه دروغ گذاشته تا حال دل خودش خوب باشه...مگه میشه اصلا چنین چیزی!! اومد و اردوی باور پیش نمیومد... هیچوقت روحمون هم خبردار نمیشد که غزل زندست و داره اینجا با یه شخصیت دیگه زندگی میکنه! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9936 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت شصت و سوم حق با امیرعباس بود. اگه از همون اولش به پلیس میگفتم قضیه به اینجاها نمیرسید. درسته که از اون احمق خیلی بدم میومد و زندگیم رو خراب کرده بود اما دلمم به حالش میسوخت و اونم اتفاق بدی رو پشت سر گذاشته بود که نتونست با غمش کنار بیاد. مهدی یهو گفت: ـ ولی امیرعباس درسته که زندگی غزل رو یجورایی خراب کرد اما از یه طرفم غزل جونش رو بهش مدیونه. بنده خدا مثل اینکه خیلی هم نامزدش رو دوست داشت! مهسان آروم گفت: ـ منم دلم براش سوخت، کاش میتونست با غمش کنار بیاد! مهدی گفت: ـ اون خانومه همسایشون میگفت که اون روزی که غزل و پیدا کرد، دم همه خونه ها نذری پخش کرد که بالاخره نازنین و پیدا کرده و برگشته پیشش. مهسان گفت: ـ ولی حالا اون ذهنش بیماره، غزل هم که یادش نمیومد. خواهرش یا بقیه همسایه ها واقعا نمیتونستن چیزی بگن؟ امیرعباس یه آهی از روی ناراحتی کشید و گفت: ـ مهسان آدما دنبال دردسر نمیگردن. بعدشم طرف تقریبا مریضه و میگفتن خیلیا رو سر همین موضوع تهدید میکرده. چه حرفی به کی میزدن دقیقا؟؟ غزل هم که هیچی یادش نمیومد و همون داستانی که براش تعریف کردن و باور کرده بود. مهدی گفت: ـ در اصل زنه میگفت که وقتی فهمید غزل، نازنین نیست خواست یه حرکتی بزنه و به پلیس بگه اما وقتی دید که غزل هم خوب و خوش کنارشون داره زندگی میکنه، نخواست چیزی بگه و در واقع چیزی از غزل نمیدونستن که بخوان اطلاع بدن! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9958 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت شصت و چهارم یه لیوان آب خوردم و گفتم: ـ غزل هم تو بیخبری مجبور شد هرچی که بهش گفتن رو باور کنه ولی اون خواهره خیلی میترسه از برادرش، مشخصه کاملا. از همون اول که منو باور رو تو بازارچه دیدش رنگ از رخش پرید. بنظرم داره در حق برادرش ظلم میکنه، باید ببرتش یجا که درمان بشه. مهسان با ترس همینجور که ناخناشو میجوید، گفت: ـ وای پیمان توروخدا سریعتر به غزل پیامک بده و بگو با کل وسایلش بیاد اینجا، هرچی زودتر برگردیم کیش من خیلی استرس دارم. رو به مهسان گفتم: ـ وقتی مهدی داشت تعریف میکرد، بهش پیام دادم منتها هنوز جواب نداده. مهدی بحث و عوض کرد و با خنده گفت: ـ حالا باور رو میخوای چیکار کنی؟ با مادرش مشکل داره بدجوووور! خندیدم و گفتم: ـ اون حل میشه، فعلا از اینجا بریم.. بچم زود فراموش میکنه. مهسان با یه لحنی دلسوزانه گفت: ـ الهی بمیرم براش! امروز به منم میگفت که من دلم نمیخواد مامانم بیاد، اون ما رو نمیشناسه و این حرفا. کلی براش توضیح دادم که غزل یه اتفاقی براش پیش اومد که اینجوری رفتار میکنه و از قصد نیست. گفتم: ـ تا زمانی که خوده غزل و من باهاش حرف نزنیم، قانع نمیشه، همین حرکاتشم از رو دوست داشتنشه... چون انتظار نداره غزل اینقدر بی تفاوت باهاش برخورد کنه! حرفم رو تایید کردن و بعدش مهسان سفره رو جمع کرد. خواستم برم دنبال باور که در اتاق زده شد و بیخیال رو به بچها گفتم: ـ خب بچها باور اومده...ما میریم، شب میبینمتون. بعدش که در رو باز کردم، در کمال تعجب دیدم که خانوم مومنیه. مقنعش رو درست کرد و گفت: ـ آقای راد اینجایین؟ با لبخند گفتم: ـ بله، چیزی شده؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9959 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت شصت و پنجم گفت: ـ نه فقط خواستم بگم به باور بگین بیاد میخوایم بریم بازار جزیره رو نشون بچها بدیم! گفتم: ـ باور رفته اتاق دوستش میخواستن باهم نقاشی بکشن. یهو خانوم مومنی لبخندش محو شد و گفت: ـ آقای راد بچها همه تو حیاطن، باور پیش هیچکدومشون نبود. من فکر میکردم پیش شماست! دوباره تپش قلب گرفتم و استرس به مغز استخونم نفوذ پیدا کرد... دستم رو گذاشتم رو قلبم و پابرهنه از اتاق اومدم بیرون و گفتم: ـ یعنی چی که نیست؟؟ بچه رفته بود که بازی کنه، اینجا صاحاب نداره مگه؟ مهدی و امیرعباس سراسیمه اومدن بیرون و پرسیدن: ـ چی شده پیمان؟ همونجور که مثل دیوونه ها میدوئیدم سمت حیاط رو بهشون گفتم: ـ برید تمام اتاقا رو بگردید بچها، دخترم نیست. رفتم تو حیاط و از تک تک بچها پرسیدم اما هیچکس ندیده بودش... دیگه داشتم عقلم رو از دست میدادم. رو به خانم فرهنگ( مدیر مدرسه) با عصبانیت گفتم: ـ خانوم مدیر شما اینجا چیکار میکنین دقیقا؟ من نمیتونم یه ذره خیالم راحت باشه؟؟ بچم کجاست؟؟ خانوم فرهنگ با چشم غره و کمی عصبانیت گفت: ـ آقای راد ما که نمیتونم یسره حواسمون به دختر شما باشه که!! بچه بازیگوشیم که هست ماشالا و یجا بند نمیشه! تا رفتم جوابش رو بدم، مهدی و امیرعباس اومدن بیرون و گفتن که همه جا رو گشتن و باور نبود... مهدی اومد نزدیکم و دستش رو گذاشت رو شونم و گفت: ـ پیمان آروم باش! خوب فکر کن! نکنه رفته باشه پیش غزل؟ همینطور که اشک میریختم گفتم: ـ بابا اصلا آدرس اونجا رو بلد نیست. خانوم مومنی و مهسان از اتاق پذیرش اومدن بیرون و مهسا رو بهم گفت: ـ پیمان با پذیرش صحبت کردیم. یه دوربین دم در داره... بیا بریم ببینم از اینجا خارج شده یا نه. فکر منطقی بود، همین لحظه بلند شدم تا برم سمت پذیرش که یهو با صدای غزل برگشتم سمت در. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9960 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت شصت و شش رنگ از رخش پریده بود و همراه با لیلا اومده بودن. سریع دوئید سمتم و با گریه گفت: ـ پیمان؛ پارسا باور و با خودش برده.. یه چیزی ته دلم خالی شد... با ترس گفتم: ـ چی میگی غزل؟ یعنی چی باور و برده؟ همینطور که گریه میکرد گفت: ـ من تو انباری مشغول درست کردن دستبندا بودم، گوشیم بالا تن شارژ بود. مثل اینکه پیامی که به گوشیم دادی رو خوند و فهمید قراره بیام باهات. وقتی رفتم بالا یه نامه پیدا کردم که توش نوشته بود : نازنین اگه با اون مرد از اینجا بری، دیگه اون دختر کوچولو رو نمیبینی. میدونی که سر تو با هیچکس شوخی ندارم! بعدش نامه رو داد دستم...با ترس گفت: ـ حالا باید چیکار کنیم؟ امیرعباس با جدیت گفت: ـ کاری که باید بکنیم مشخصه! میریم پیش پلیس! اگه بلایی سر باور بیاره... یهو لیلا با گریه و با لهجه ی غلیظ جنوبی گفت: ـ نه توروخدا پیش پلیس نرید... داداشم کاری با اون بچه نمیکنه. بعد رو کرد سمت من و گفت: ـ فقط میخواست از شما زهره چشم بگیره تا نازنین بعد یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ یعنی غزل و با خودتون نبرید. رفتم جلوش و با تندی گفتم: ـ به اندازه داداشت، تو هم مقصری! گیرم که اون مغزش بیماره... تو که سالم بودی چجوری دلت اومد زندگیه این دختر رو خراب کنی؟ با گریه گفت: ـ بخدا منم اولش موافق نبودم... به خودشم گفتم که یه روز بالاخره این قضیه فاش میشه... حتی اگه غزل هم یادش نیاد، بالاخره خانوادش میان و پیداش میکنن اما گوشش بدهکار نبود. غزل رو به کل جای نازنین گذاشت. الانم خواهش میکنم ازتون به پلیس نگین! نذارید زندگیش تو جوونی خراب بشه لطفا! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9962 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت شصت و هفتم مهدی رو بهش گفت: ـ برادرتون بیماره خانم محترم! باید درمان باشه. لیلا که ترسیده بود سریع گفت: ـ باشه باشه... قول میدم، من فقط پارسا برام مونده. ازم نگیرینش لطفا. بعد زیر زانوم نشست و گوشه لباسم رو گرفت و گفت: ـ آقا پیمان ازتون خواهش میکنم! چیزی نگفتم... این بار غزل اومد پیشم و با جدیت رو به لیلا گفت: ـ خیلی خب بلندشو لیلا، احتیاجی به اینکارا نیست. فکر کن ببین پارسا بچه رو کجا میتونه برده باشه؟؟ لیلا بلند شد و با گوشه روسریش اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ نمیدونم والا! گفتم شاید برده باشه سردخونه ماهی های که میبرن اونجا اما قبل اینکه بیام، به صاحبش زنگ زدم. اونجا نرفتن. همین لحظه گوشیم زنگ خورد...شماره ناشناس بود. غزل سریع گفت: ـ خط خودشه پیمان، جواب بده. برداشتم و قبل اینکه چیزی بگم گفت: ـ به به سلام آقا پیمان. غزل بهم اشاره کرد که گوشی رو بزارم رو اسپیکر و منم اینکار رو کردم. بعدش گفتم: ـ بچم رو کجا بردی عوضی؟؟ خندید و گفت: ـ دخترت حالش خوبه نترس! البته فعلا خوبه! واسه بعد نمیتونم قولی برای خوب بودن حالش بهت بدم. ماشالا دختر شیرین زبونی هم داری! بلایی سرش بیاد؛ خدایی حیف میشه. مشتم رو کوبیدم به دیوار روبروم و گفتم: ـ اگه بلایی سرش بیاد... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9963 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت شصت و هشتم این بار پرید وسط حرفم و با جدیت گفت: ـ برای من شرط تعیین نکن! حق نداری نازنین رو از جزیره بیرون ببری... به اندازه کافی این چند روزه با حرفات مسمومش کردی... نازنین اگه پاشو از اینجا بیرون بذاره دیگه دخترت و نمیبینی! غزل گوشی رو ازم گرفت و جوری که سعی میکرد بغضش رو کنترل کنه گفت: ـ الو پارسا. پارسا خندید و گفت: ـ اوه نازنین خانوم! میبینم که خیلی سریع ما رو به آدم تازه وارد فروختی!! غزل گفت: ـ باشه هرچی تو بگی، نمیرم! فقط بهم بگو که کجایی؟؟ پارسا میدونم که تو آدمی نیستی به بچه ها ضرر برسونی. لطفا اینکار رو نکن! پارسا گفت: ـ داری دروغ میگی، اگه نمیخواستی بری، چمدونت رو جمع نمیکردی و صبح تا شب به اون یارو فکر نمیکردی. این بچه برام مهم نیست، تو برام مهمی نازنین. اگه بری من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم... یهو صدای باور اومد که با ذوق رو بهش گفت: ـ عمو بیا این بادبادکه رو ببین. طاقت نیاوردم و صداش زدم و گفتم: ـ باور. پارسا که هول شده بود سریع گفت: ـ نازنین هر وقت حس کردم که واقعا نمیری، این بچه رو پس میارم وگرنه به اون آقا پیمان بگو دخترش رو فراموش کنه! و بعدش گوشی رو قطع کرد. مهدی با عصبانیت گفت: ـ پسره ی احمق! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9965 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت شصت و نهم رو سکوی پشت سرم نشستم و سرم رو گرفتم ما بین دستام... غزل اومد کنارم نشست و دستش رو گذاشت رو زانوم و گفت: ـ نگران نباش پیمان! پارسا رو خوب میشناسم؛ کاری نمیتونه بکنه. همینجور که گریه میکردیم با ناچاری رو بهش گفتم: ـ غزل چرا نمیفهمی؟؟ اون پسر مریضه و الان دخترمون دستشه... چیزیش بشه، من میمیرم. اشکام رو پاک کرد و گفت: ـ قول میدم پیداش میکنیم، نگران نباش عزیزم! امیرعباس رو به غزل گفت: ـ چجوری میخوای پیداش کنی؟ غزل یکم فکر کرد و رو به لیلا گفت: ـ لیلا وقتی داشتم با پارسا حرف میزدم صدای موج دریا میومد. باورم اومد و راجب بادبادک بهش گفت... لیلا سریع گفت: ـ یعنی رفته ساحل؟؟ اما کدوم ساحل. غزل گفت: ـ کدوم ساحل بادبادک میفروشن؟ ساحل سنگی که نیست... لیلا گفت: ـ پس میمونه ساحل نمکی و ساحل شنی. سریع بلند شدم و گفتم: ـ خب پس منتظر چی هستیم؟! بریم دیگه! تا بلند شدم، غزل رو بهم گفت: ـ نه پیمان تو نیا...من باید قانعش کنم که نمیرم و اینجا میمونم. وگرنه نمیذاره باور رو ازش بگیرم مچ دستش و گرفتم و مصمم گفتم: ـ من عمرا تو و بچم و پیش این روانی تنها نمیذارم. غزل گفت: ـ باشه ولی دور از من وایستا که تو رو نبینه، باشه؟ بخاطر باور قول بده کاری نکنی پیمان! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9966 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت هفتاد سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم... بعد رو بهم گفت: ـ منو لیلا جلو میریم و شما پشت ما حرکت کنین! با اینکه برام سخت بود ولی قبول کردم... وقتی داشتیم میرفتیم، امیرعباس گفت: ـ پیمان بنظرم به پلیس بگیم... معلوم نیست این یارو چیکار میکنه! حرف امیرعباس بنظرم منطقی بود... غزل مثل همیشه از روی خوش نیتیش حرف میزد اما این پسر بنظرم خطرناکتر از چیزی بود که نشون میداد. بنابراین به امیرعباس گفتم بره اداره پلیس و ماجرا رو به صورت خلاصه براشون تعریف کنه. منو مهدی هم پشت بند غزل اینا رفتیم ساحل شنی... تو کل مسیر استرس داشت خفم میکرد... دخترم دست اون روانی بود و زنمم دوباره داشت میرفت پیشش و معلوم نبود که چی پیش میاد!! " غزل " همه چیز همونجوری بود که باید می بود... روزا میگذشتن و همون کارای تکراری و بازم فرداش روز از نو و روزی از نو... کنار خانوادم حالم خوب بود و سعی میکردم تا خوشحال باشم اما هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم نمیتونستم اون خلا وجودم رو پر کنم... انگار یه چیز خیلی بزرگی از دلم کنده شده بود و هرکاری میکردم؛ نمیتونستم پیداش کنم... دریا منو بی دلیل سمت خودش میکشید. شاید چیزی که دنبالش بودم تو دریا بود یا دریا ازم گرفته بود... نمیدونم! انگار مغزم از قصد نمیذاره یسری چیزا رو به خاطر بیارم اما هر شب که سرم رو روی بالشت میذارم، قلبم درد میگیره و یسری صداهای نامفهوم تو وجودم میپیچه که بی خوابم میکنه... یه مدت این کابوسا ادامه داشت تا اینکه یبار خیلی خسته شدم و سعی کردم نسبت بهشون بی توجه باشم! روزی که توی بیمارستان چشم باز کردم، هیچی به خاطر نمی آوردم. تا یه مدت حتی نمیتونستم حرف بزنم... واقعا حس خیلی بدی بود اما پارسا و لیلا دورم مثل پروانه میگشتن و ازم مراقبت کردن... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9967 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.