نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در یکشنبه در 07:54 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 07:54 AM پارت بیست و چهارم بهش نگاه کردم و با لبخند گفتم: ـ فقط یه قولی بهم بده دخترم؟ ـ چی؟ ـ از این به بعد هر چیزی هم که پیش اومد بهم بگی، تو دل خودت نریز، باشه؟ رفیق دخترا پدراشونن، یادت که نرفته؟! چشمکی بهم زد و انگشتشو آورد جلو گفت: ـ قول میدم. منم به نشونه قول انگشتم و توی انگشتش گره زدم. همین لحظه شنتیا از در پشتی اومد و گفت: ـ باور دو ساعته منتظرتم کجایی پس؟ با اخم بهش گفتم: ـ دخترم پیش باباش نشسته، مگه باید بهت جواب پس بده؟ شنتیا که فکر کرد خیلی جدیم، صداش رو آورد پایین و با شرمندگی گفت: ـ آخه عمو من... دوباره با عصبانیت ساختگی گفتم: ـ بدو برو خونتون ببینم! دخترم میخواد با پدرش آهنگ بخونه الان وقت نداره. باور که یسره میخندید رو بهم گفت : ـ بابا دوستمو اذیت نکن، گناه داره! با حالت مظلومی گفتم: ـ یعنی تو این پسربچه رو به بابات ترجیح میدی؟ باشه باور خانوم. بازم با خنده گفت: ـ نه بابا ولی اون دوستمه دیگه، بازیمم نصفه مونده. برم؟؟؟ نگاش نکردم که اومد تو بغلم و سرم رو محکم گرفت تو بغلش و شروع کرد به بوسیدن صورتم. بدون اینکه بخندم گفتم : ـ خیلی خب برو ولی زودتر برگرد، باید چمدونمون هم حاضر کنیم! با خوشحالی گفت : ـ باشه بابایی. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9749 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در یکشنبه در 07:56 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 07:56 AM پارت بیست و پنجم دوید و رو به شنتیا گفت: ـ بیا بریم شنتیا. شنتیا هم داشت میرفت که آروم گوشش رو کشیدم و گفتم: ـ دیگه سر دختر من داد نمیزنیا. اینبار کلت رو میکنم! شنتیا شروع به جیغ و داد زدن کرد؛ باور دوباره برگشت و با اخم بهم گفت: ـ بابا! خندیدم و گفتم: ـ خیلی خب برین. زیر لب نگاش کردم و گفتم: ـ پدرسوخته با اون ادا و اطواراش! به عکس خودم و غزل که روی میز کنار در بود نگاه کردم و گفتم: ـ این بچه نباید اینقدر شبیهت میشد غزل. انگار من تو بوجود آوردنش هیچ سهمی نداشتم، هعی! رفتم سمت اتاق باور و شروع کردم به جمع کردن وسایلش. شب باید به علی میگفتم که برای سه روز جایگزین من تو رستوران، بردیا رو بیاره. قرار بود بعد از مدتها سفر روی آب رو تجربه کنم بخاطر دخترم روی ناراحتی و چیزی که عذابم میداد سرپوش گذاشتم. درسته غزل پیشم نیست اما بهرحال کپی برابر اصلش که پیشمه! باید قدرش رو بدونم و به خوبی ازش مراقبت کنم تا روحش صدمه نبینه. بلکه این سفر برای خودمم خوب بود و روحیم عوض میشد! از کجا معلوم؟! *** دو روز بعد... ـ بابا کلاهم رو گرفتی؟ ـ آره عزیزم گرفتم، سوار شو. کارت ورودی و به نگهبان کشتی دادم و چمدونا رو ازمون تحویل گرفتن و سوار شدیم. یه حس عجیبی داشتم! حس نزدیکی و در عین حال ترس دور شدن از جزیره. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9750 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در یکشنبه در 08:00 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 08:00 AM پارت بیست و ششم موجای دریا با هر بار اومدنش سمت کشتی حالم رو بد میکرد اما تصمیم گرفته بودم با ترسم مقابله کنم. بهرحال الان دخترم کنارم بود و کسی نمیتونست اونو ازم بگیره نه دریا و نه هیچ چیزه دیگه! باور مشغول بازی کردن با همکلاسیاش شد و پدر و مادر همکلاسیاشم مشغول حرف زدن با همدیگه بودن. تو این جمع فقط من تنها نشسته بودم. آخ که چقدر جای غزل اینجا خالی بود... الان اگه اینجا بود با همه صمیمی میشد و شروع میکرد یسره حرف زدن. ارتباط اجتماعیش کلا خیلی خوب بود. به دریا نگاه کردم و یهو یه آهنگ تو ذهنم پلی شد و دوباره باعث شد اشکام سرازیر بشه: اصلا خبر داری چقدر دلتنگتم بی معرفت؟ مگه چی میخواستم ازت جز اینکه تو باشی فقط/ تو تنهایی دلتنگتم با آدما دلتنگتم... هر مدلی که فکر کنی، من این روزا دلتنگتم. همین لحظه باور دوئید و اومد سمتم و گفت: ـ بابا پیمان، خانوم معلمم میگه برامون گیتار میزنی؟ گفتم: ـ عزیزم من گیتار با خودم نیوردم که. به کاپیتان کشتی اشاره کرد و گفت: ـ کاپیتان داره. بیارم؟ همه خانواده ها بهم نگاه میکردن و پدر یکی از بچها گفت: ـ آقا پیمان یه آهنگ از تنظیم های خودتون بزنین. یکی از خانومای جمع گفت: ـ ماشالا آهنگایی که تنظیمم میکنین تو سرتاسر جزیره ترکونده. با لبخند گفتم: ـ اختیار دارین! ممنون از لطفتون. باشه پس... خانوم مومنی گیتار رو بیارین بی زحمت. معلمشون برام گیتار رو آورد و منم شروع کردم به نواختن آهنگ (بی تو هر شب از نوان) که این روزا ورد زبونم شده بود. رفته بودم تو حس و حال خودم و به یاد روزایی که با غزلم تو جزیره گذرونده بودیم. از اولین آشناییمون کنار درخت آرزوها گرفته تا دزدکی اومدنش توی خونم، اون روزی که رفتیم خونشون و جلوی خانوادش بخاطر عشقمون وایستاد، لبخنداش، منتظر موندنش برای من، برای آغوشش، برای نفس کشیدنش. واقعا اونقدری دلم تنگ شده بود که حد نداشت... اشک آروم آروم از گونه هام سر میخورد. بعد از تموم شدن کل خانواده ها تشویقم کردن. یه دختر کوچولویی همسن باور کنارم نشسته بود و با یه ذوقی گفت: ـ عمو خیلی قشنگ گیتار میزنی، میشه به منم یاد بدی؟ موهای چتریش رو دادم کنار و با لبخند ازش پرسیدم: ـ دوست داری موسیقی یاد بگیری؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9751 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در یکشنبه در 08:03 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 08:03 AM پارت بیست و هفتم با ذوق گفت: ـ اوهوم! باور هم بعضی اوقات تو جشن ها ساز میزنه. خیلی قشنگ گیتار و بلز میزنه؛ منم دوست دارم یاد بگیرم. سرش رو بوسیدم و تا رفتم حرفی بزنم، باور خانوم تند تند از اون ته اومد پیشم و دست به کمر وایستاد و با اخم رو به دختره گفت: ـ نخیرم، بابای من بجز من به کسی یاد نمیده! برو از بابای خودت یاد بگیر. از حسادتش خندم گرفته بود و آروم کشیدمش تو بغلم و زیر گوشش گفتم: ـ بابایی زشته! مگه دوستت نیست؟ اونم یاد بگیره مثل تو. بعدش دختره رو که با بغض نگام میکرد کشوندم اون سمت بغلم و گفتم: ـ اسمت چیه دخترم؟ با لبخند گفت: ـ راحیل. باور دستم رو کشید و گفت: ـ بابا میشه موهاشو دست نزنی؟ تا رفتم حرفی بزنم رو به راحیل با عصبانیت گفت: ـ اصلا تو چرا پیش بابای من نشستی؟ برو پیش پدر خودت بشین! من میخوام پیش بابام بشینم. دختره بیچاره بدون اینکه چیزی بگه با ناراحتی از جاش بلند شد و رفت و بعدش باور سریع اومد و سرجاش نشست. با خنده گفتم: ـ چیشد پس؟؟ تا الان که پیش بابا نمیومدی، داشتی بازی میکردی! یهو یاد بابا افتادی! دست به سینه شد و با اخم گفت: ـ تو بابای منی! قرار نیست با دوستای منم خوب باشی وگرنه باهات قهر میکنما! محکم گرفتمش تو بغلم و گفتم: ـ اوه اوه! چقدر حسود! خانوم خانوما پس تو بجای اینکه پیش بابایی باشی مدام میری پیش شنتیا چی؟ نگام کرد و بدون اینکه بخنده با جدیت گفت: ـ خب تو هم مدام اذیتش میکنی و گوشش و میکشی! از لحن حرف زدنش خندم گرفت و همونجور که موهاشو با کش سرش سفت میکردم گفتم: ـ من فقط یدونه دختر دارم اونم تویی. هیچکس برای من که مثل تو نمیشه دخترم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9752 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در یکشنبه در 08:06 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 08:06 AM پارت بیست و هشتم با ذوق نگام کرد و گفت: ـ جدی؟ دماغشو بوسیدم و گفتم: ـ بله که جدی! همین لحظه صدای سوت کشتی بلند شد و مدیر مدرسه اعلام کرد که رسیدیم جزیره و گفت که بعد از مستقر شدن تو اقامتگاه، میتونیم بریم هرجا که دوست داریم رو بگردیم. منتها هشت شب باید اقامتگاه باشیم چون که بچها قرار بود مسابقه پانتومیم انجام بدن! جزیره هرمز هم مثل جزیره کیش خیلی شلوغ بود و پر بود از مسافر. بعد از جابجا کردن وسایلمون توی اتاق به باور گفتم: ـ خب همسفر بگو ببینم، بنظرت از کجا شروع کنیم؟ یکم فکر کرد و گفت: ـ امممم... آها بابا میشه بریم بازار؟ با تعجب گفتم: ـ بازار برای چی؟ ـ من دلم از اون گردنبند صدفیا که دور گردن مامان بود ، میخواد. همیشه بهم میگفت این گردنبند برام شانس میاره... دلم میخواد از اونا داشته باشم. راست میگفت، اون گردنبند رو عمو ناخدا به غزل داده بود و همین حرف رو بهش زده بود... بخاطر همین هیچوقت اون گردنبند رو از گردنش درنیورد. باور اومد نزدیکم و گفت: ـ بابایی؟؟ میریم؟؟ نگاش کردم و گفتم: ـ مگه میشه دخترم بخواد و من نبرمش؟ آره عزیزم میریم. بعدش از پذیرش اقامتگاه آدرس بازارچه سنتی و صنایع دستی رو پرسیدم و راه افتادم به اون سمت. از اقامتگاهی هم که بودیم، فاصله ی چندانی نداشت و با چند دقیقه پیاده روی میتونستی برسی. وقتی وارد بازارچه شدیم اونقدر شلوغ بود که اصلا چیزی معلوم نبود... رو به باور گفتم: ـ عزیزم بیا بعلت کنم، اینجا گم میشی. بغلش کردم و از گوشه آروم آروم راه میرفتیم و باهم غرفه ها رو نگاه میکردیم. وقتی سر چهارراهش پیچیدیم، توی اولین غرفه، یهو باور گفت: ـ بابا از اون گردنبندا که میخوام! رفتیم داخل غرفه؛ بیشتر گردنبند ، دستبند حتی برقع هایی که درست شده بود، همشون کار دست بود و واقعا قشنگ بود... باور رو گذاشتم پایین و رفت سمت یکی از مانکنایی که اونجا بود و گفت: ـ ایناهاش بابا. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9753 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در یکشنبه در 08:10 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 08:10 AM پارت بیست و نهم داخل غرفه رو نگاه کردم و گفتم: ـ ببخشید؟ کسی نیست؟ ببخشید؟ یهو از پشت سر یه صدای آشنا گفت: ـ شرمنده، بفرمایید... چطور میتونم کمکتون کنم؟ صداش...خودش بود...نمیتونستم برگردم، میترسیدم که خواب باشه. با دیدن باور که کپ کرده بود و گفت: مامان؛ برگشتم سمت صدا... غزل بود... برای یه لحظه تمام سروصداهای اونجا و جمعیت برام محو شدن... یه لباس کنفی بلند تنش بود و موهاشم فر کرده بود و دم موهاشم آبی بود. هم من هم باور شوکه شده بودیم... حتی یه لحظه به این فکر کردم شاید اشتباه گرفته باشم اما من این نگاهو حتی ده سالم که بگذره، فراموش نمی کنم....خودش بود! غزل من بود! غزل این بار با نگاه های من و باور؛ لبخندش رو جمع کرد و گفت: ـ ببخشید چیزی شده؟ چرا اینطوری نگام میکنین؟ بعد رو کرد سمت باور و با لبخند گفت: ـ چقدر بانمکی تو! منو با مادرت اشتباه گرفتی؟ باور سریع اومد سمتم و دستمو محکم گرفت تو دستش و گفت: ـ بابا، این مامانم نیست؟ بابا با توام.. اما من محو چهره و حرف زدنش بودم. اونقدر اون لحظه برام لذت بخش بود که حتی به این فکر نکردم که چرا داره مثل غریبه ها باهامون حرف میزنه! آب دهنم رو قورت دادم و رفتم جلو با لبخند گفتم: ـ میدونستم که زنده ایی. به همه گفتم ولی کسی باور نکرد! اما ازم ترسیده بود... خودش رو کشید عقب و با اخم گفت: ـ آقا چه خبرته؟؟ چیکار داری میکنی؟ دستم رو بردم سمت صورتش، که خودش رو کشید عقب و گفت: ـ میشه از غرفم برین بیرون! فکر کنم اشتباه گرفتین! بی توجه به حرفش گفتم: ـ خودتی! غزل منی. با تعجب نگام کرد و گفت: ـ غزل کیه؟ من اسمم نازنینه. همین لحظه یه خانومه دیگه اومد تو غرفه و رو بهش گفت: ـ نازنین، کلید و برای پارسا بردی؟ غزل به ما نگاهی کرد و گفت: ـ میخواستم ببرم، مشتری اومد و فکر کنم منو با یکی اشتباه گرفتن! بچه فکر میکنه مادرشم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9754 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در یکشنبه در 08:15 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 08:15 AM پارت سیام باور این بار محکم روشو برگردوند و گفت: ـ بابا این مامانم نیست! مامانم که ما رو یادش نمیره! بیا بریم... اون فقط شبیهشه. وقتی غزل داشت شالش رو درست میکرد، چشمم به گردنبند صدف دور گردنش افتاد، مطمئن که بودم اما این بار یقین پیدا کردم که خودشه ولی چرا با ما مثل غریبه ها رفتار میکرد؟؟ واقعا ازمون ترسیده بود و طوری نبود که نقش بازی کنه... بعد از حرف باور، اون خانومه انگار هل شد و رو به غزل گفت: نـ ازنین تو برو خونه استراحت کن، من هستم. غزل با تعجب رو بهش گفت: ـ لیلا مطمئنی؟! تو که میگفتی امروز نمیتونی کامل باشی! زنه سریع گفت: ـ آره آره مطمئنم تو برو. غزل شونه ایی بالا انداخت و یه نیم نگاهی به ما کرد و از غرفه خارج شد. اینجا یه اتفاقاتی داشت میفتاد! این غزل بود اما به یکی دیگه تبدیل شده بود! ما رو نمیشناخت! نگاهاش نسبت به ما غریبه شده بود... اون زنه آب دهنش رو قورت داد و با کمی نگرانی که سعی میکرد جمعش کنه رو به من گفت: ـ آقا بفرمایید؟ چی میخواستین؟ با جدیت گفتم: ـ بهتون میگم چی میخوام! اما الان نه. بعدش باور رو بغل کردم و سریع دنبال غزل راه افتادم و تعقیبش کردم. باور میگفت: ـ بابا فکر کنم اشتباه گرفتیم، اون مامانم نیست وگرنه چرا ما رو نمیشناخت؟ گفتم: ـ نمیدونم دخترم! ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست! باید بفهمم داستان چیه! بزار به مهسان زنگ بزنم. همینجور که غزل رو تعقیب میکردم به مهسان زنگ زدم: ـ الو مهسان ـ سلام پیمان جون رسیدین؟ باور خوبه؟؟ بی مقدمه گفتم: ـ مهسان، غزل اینجاست. با صدای جیغ طوری گفت: ـ چی؟؟ پیمان دیوونه شدی؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9755 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در یکشنبه در 08:15 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 08:15 AM پارت سیام باور این بار محکم روشو برگردوند و گفت: ـ بابا این مامانم نیست! مامانم که ما رو یادش نمیره! بیا بریم... اون فقط شبیهشه. وقتی غزل داشت شالش رو درست میکرد، چشمم به گردنبند صدف دور گردنش افتاد، مطمئن که بودم اما این بار یقین پیدا کردم که خودشه ولی چرا با ما مثل غریبه ها رفتار میکرد؟؟ واقعا ازمون ترسیده بود و طوری نبود که نقش بازی کنه... بعد از حرف باور، اون خانومه انگار هل شد و رو به غزل گفت: نـ ازنین تو برو خونه استراحت کن، من هستم. غزل با تعجب رو بهش گفت: ـ لیلا مطمئنی؟! تو که میگفتی امروز نمیتونی کامل باشی! زنه سریع گفت: ـ آره آره مطمئنم تو برو. غزل شونه ایی بالا انداخت و یه نیم نگاهی به ما کرد و از غرفه خارج شد. اینجا یه اتفاقاتی داشت میفتاد! این غزل بود اما به یکی دیگه تبدیل شده بود! ما رو نمیشناخت! نگاهاش نسبت به ما غریبه شده بود... اون زنه آب دهنش رو قورت داد و با کمی نگرانی که سعی میکرد جمعش کنه رو به من گفت: ـ آقا بفرمایید؟ چی میخواستین؟ با جدیت گفتم: ـ بهتون میگم چی میخوام! اما الان نه. بعدش باور رو بغل کردم و سریع دنبال غزل راه افتادم و تعقیبش کردم. باور میگفت: ـ بابا فکر کنم اشتباه گرفتیم، اون مامانم نیست وگرنه چرا ما رو نمیشناخت؟ گفتم: ـ نمیدونم دخترم! ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست! باید بفهمم داستان چیه! بزار به مهسان زنگ بزنم. همینجور که غزل رو تعقیب میکردم به مهسان زنگ زدم: ـ الو مهسان ـ سلام پیمان جون رسیدین؟ باور خوبه؟؟ بی مقدمه گفتم: ـ مهسان، غزل اینجاست. با صدای جیغ طوری گفت: ـ چی؟؟ پیمان دیوونه شدی؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9756 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل پارت سی و یکم با عصبانیت گفتم: ـ نه دیوونه شدم نه چیزه دیگه! دارم بهت میگم اینجاست. مهسان بریده بریده گفت: ـ خب اگه حالش خوبه چرا یه خبر بهمون نداد؟ اصلا چی شدش که رفته جزیره هرمز؟ گفتم : ـ خودمم نمیدونم! اصلا ما رو نمیشناسه. سریعتر بیاین اینجا، یه نفر باید مواظب باور باشه من باید بفهمم قضیه چیه. مهسان گفت: ـ خیلی خب، تو اونجا منتظرمون باش! من الان به بچها خبر میدم. باور تا فهمید با لج گفت: ـ بابایی منم میخوام باهات بیام. بهش گفتم: ـ دخترم من اول باید بفهمم قضیه چیه. یه مشکلی هست اینجا! الانم میبرمت پیش خانوم معلمت و دوستات بمون تا خاله اینا برسن، باشه عزیزم؟ با ناراحتی گفت: ـ باشه بابایی. جای خونه ای که وارد شد و پیدا کردم. بعدش رفتم اقامتگاه و باور رو گذاشتم پیش خانوم مومنی و ازش خواستم مراقبش باشه! تا غروب دم در اون خونه کشیک وایستادم تا اینکه یه پسر تقریبا جوون از اونجا خارج شد. بعد از رفتنش و رفتم و در خونه رو باز کردم؛ یه خونه به سبک قدیمی بود که یه حیاط بزرگی داشت و دو طرف حیاط هم دوتا نخل بزرگ کاشته شده بود. سمت چپ ورودی یه زیر زمین بود که کلی چیزای تزیینی اونجا وجود داشت مثل کچر دریمر، انواع و اقسام سنگها و مهره ها... غزل هم رو یکی از صندلی ها نشسته بود و مشغول درست کردن دستبندهای مهره ای بود. موهاش بلند شده بود و انگار نسبت به قبل یکم لاغرترم شد اما با وجود همه ی این تغییرات هنوزم زیبا بود و نمی تونستم چشم ازش بردارم. از پله ها رفتم پایین و گفتم: ـ نمیدونستم بلدی دستبند هم درست کنی! یهو با ترس بلند شد و برگشت سمتم و گفت: ـ شما...شما اینجا چیکار میکنین؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9802 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل پارت سی و دوم دیگه از این حجم از غریبه بودنش داشتم عصبانی میشدم، رفتم نزدیکش و بازوهاش رو گرفتم تو دستم و گفتم: ـ غزل منو عصبانی نکن! دلیل این رفتارات چیه؟ محکم دستاش رو از دستام کشید بیرون و با صدای بلند گفت: ـ در اصل دلیل این رفتارهای شما چیه؟ چرا دست از سرم برنمیدارین؟ بهتون گفتم اشتباه گرفتین. من اسمم نازنینه نه غزل. حالا هم لطفا سریعتر از اینجا برین بیرون! بعد با یکم مکث گفت: ـ اگه نامزدم بیاد و شما رو اینجا ببینه واقعا عصبانی میشه. خونم به جوش اومده بود!! این دختر چش شده بود؟ یعنی واقعا یادش نمیومد یا داشت نقش بازی میکرد؟! گیج شده بودم... آخه به نگاه و رفتارش نمیخورد که راست نگه! رفتم جلو و گرفتمش بین دستام و گفتم: ـ تو فقط غزل منی! نمیتونی، نمیتونی به همین راحتی همه چیز رو فراموش کنی! تقلا می کرد که از بین دستام بیاد بیرون اما ولش نمی کردم. آخر سر گریش گرفت و گفت: ـ آخه تو کی هستی؟ چی از جونم میخوای؟ برو وگرنه زنگ میزنم پلیس بیاد. روش رو برگردوندم سمت آینه پشت سرش و گفتم: ـ تو زن منی، میفهمی؟ تو نازنین نیستی. من نمیدونم کی مغزت رو شستشو داده غزل ولی هر کس بهت چیزی گفته داره باهات بازی بزرگی میکنه! پوزخند زد و گفت: ـ دیگه نمیخوام به این مزخرفات گوش بدم! برو بیرون. دیگه چاره ای نبود... گوشیم رو درآوردم و رفتم نزدیکش و عکسامون رو بهش نشون دادم و گفتم: ـ نگاه کن!. به این عکسا نگاه کن! اینا تویی غزل. زن من، مادر بچم! چطور میتونی اینقدر راحت خانوادتو عشقتو فراموش کنی؟ خوب به این عکسا نگاه کن! به روی خودش نیورد اما از چشماش میخوندم که از تعجب کپ کرده. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9803 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل پارت سی و سوم سریع گفت: ـ از کجا معلوم اینا ساختگی نباشن؟ چرا باید حرفتو باور کنم؟ در اصل تو به خودت نگاه کن! میدونی چند سال ازم بزرگتری؟ خنده تلخی کردم و با ناراحتی گفتم: ـ بعد از رفتن تو خیلی پیرتر از قبل شدم، نبودنت داغونم کرد غزل. برای چند دقیقه بدون پلک بهم زل زد و بعدش سریع سرش رو گرفت بین دستاش...کمکش کردم تا روی صندلی بشینه و پرسیدم: ـ غزل تو چت شده؟ همون طور که چشماش رو بسته بود گفت: ـ یسری چیزای نامفهومی میاد تو ذهنم، سرم درد میکنه. این حالتش رو که دیدم فهمیدم که هر آدمی که غزل رو زیر بال و پرش گرفته، از وضعیتش سوء استفاده کرده. بهش نزدیک شدم که دوباره با ترس خودش رو کشید عقب و گفت: ـ خواهش میکنم برو! اصلا حالم خوب نیست! اشکاش رو پاک کردم و گفتم: ـ فقط یه سوال ازت میپرسم، از کی تا حالا اینجایی؟ چجوری اومدی اینجا؟ تا رفت چیزی بگه یهو در باز شد و همون پسره با عصبانیت اومد داخل و با لهجه خاص جنوبی گفت: ـ نازنین اینجا چه خبره؟ این آقا کیه؟ غزل با دستپاچگی از جاش بلند شد و با تته پته گفت: ـ ن...نمیدونم...نمیشناسمش. پسره یهو اومد مچ دستش رو محکم گرفت و گفت: ـ مگه بهت نگفتم آدم غریبه وارد این خونه شد به من یا به خواهرم زنگ بزنی؟ هان؟ این بار من بازوی پسره رو محکم گرفتم و یه مشت محکم زدم به صورتش که روی میز پرت شد و تموم مهره ها ریخت روی زمین. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9804 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل پارت سی و چهارم غزل سعی میکرد کنترلم کنه اما اصلا بهش گوش نمیدادم و گلوی پسره رو محکم گرفتم و با حرص بهش گفتم: ـ خوب به چهره من نگاه کن اُزگل! یبار دیگه دستت به زن بخوره، گردنت رو میشکونم فهمیدی؟؟ سعی داشت حرف بزنه و دستم رو از رو گردنش بگیره اما اونقدر از کارش حرص خوردم که تا میتونستم گردنش رو فشار دادم. یهو با صدای آی گفتن غزل که دوباره نشست رو زمین...برگشتم سمتش و از روی این پسره بلند شدم! رو بهش گفتم: ـ خوبی عزیزم؟ اما فقط گریه می کرد، یهو با ترس گفت: ـ پارسا نه... سریع برگشتم و یه لگد به پاش زدم که چوب توی دستش افتاد...این بار همون خانومه که توی غرفه با غزل بود اومد و گفت: ـ آقا داری چیکار میکنی؟ ول کن داداشمو! اصلا شما کی هستی؟؟ ولش کن... خفش کردی. دستم رو کشیدم و رو به زنه با عصبانیت گفتم: ـ شما زن منو گروگان گرفتین؟ اینجا چه خبره؟؟ زنه دوباره هول شد و اینبار پسره که به زور نفس میکشید با چندتا سرفه گفت: ـ میدونم باهات چیکار کنم؟ به ناموس من دست درازی میکنی؟ قراره ماه بعدی منو این دختر باهم ازدواج کنیم. گفتم: ـ زر نزن عوضی! این دختر؛ زن منه! پسره سریع گفت: ـ اگه زنه توئه پس تو خونه ما چیکار میکنه؟ چرا ازش نمی پرسی؟ بفهم که اشتباه گرفتی! منو نازنین از بچگی نشون کرده همیم و قراره باهم ازدواج کنیم. به غزل نگاه کردم که مثل یه گنجشک روی زمین نشسته بود و گریه میکرد. پسره که اسمش پارسا بود با صدایی بلندی که سعی داشت کنترلش کنه گفت: ـ نازنین چرا هیچی نمیگی پس؟ بهشون توضیح بده که اشتباه گرفته. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9806 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل پارت سی و پنجم این بار من بجای غزل گفتم: ـ ببینین، من نمیدونم قصد شما از اینکارا چیه؟ من تمام دوستامم دارن میان اینجا! مطمئن باشین که این موضوع رو از ریشه حلش میکنم. غزل، زن رسمی و مادر بچمه! حدود ده سال پیش باهم ازدواج کردیم و کیش زندگی میکردیم. زن من سه ماهه باردار بود و یه روز با دخترم باهم رفتن شنا، همه فکر کردن که جفتشون غرق شده. دخترم رو پیدا کردیم امااز غزل دوساله که هیچ خبری نداشتم. همه فکر کردن مرده اما من باور داشتم که زندست و یه روزی برمیگرده. بغضم رو قورت دادم و گفتم: ـ و بالاخره بعد دو سال پیداش کردم! البته اینو مدیون اردوی مدرسه دخترم بودم که منو تا اینجا کشوند و باعث شد دوباره غزل رو ببینم. پارسا با پوزخند رو به غزل گفت: ـ نازنین نگو که این چرندیات رو باور میکنی!. ببینم اصلا تو عقلت قبول میکنه که زن یه مرد به این سن باشی!! بعد رو به من گفت: ـ شایدم بنده خدا زنش رو از دست داده و تو هم چهرت به زنش نزدیکه و واسه همین... نذاشتم حرفشو تموم کنه و واکنشهای غزل به اندازه کافی به اعصابم فشار آورده بود، پریدم وسط حرفش و دوباره یقش رو گرفتم و گفتم: ـ زر مفت نزن عوضی! این بار غزل با صدای بلند گفت: ـ کافیه دیگه! بعدش از در با عجله رفت بیرون و اون زنه هم همراش رفت. پارسا رو بهم گفت: ـ شنیدی؟؟ حالا گورت رو گم کن. با پوزخندی رو بهش گفتم: ـ ببین من که میرم ولی مطمئن باش زنم هم با خودم میبرم. بدون اینکه منتظر بشم چیزی بگه از پله ها رفتم بالا و از خونه خارج شدم اما نرفتم سمت اقامتگاه و دوباره سر کوچه منتظر وایستادم. یه نیم ساعتی اونجا رو زیر نظر داشتم که گوشیم زنگ خورد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9807 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل پارت سی و ششم شماره خانم مومنی بود: ـ الو صدای باور تو گوشم پیچید: ـ الو بابایی... ـ جان دلم؟ ـ بابایی تو نمیای اجرا پانتومیم منو ببینی؟ به ساعت نگاه کردم و گفتم: ـ وای یادم رفت، شروع شده؟ با ناراحتی گفت: ـ آره الان شروع میشه. گفتم: ـ ناراحت نباش عزیزم! خودم رو میرسونم. بعد اینکه قطع کردم، تصمیم گرفتم هرجوری شده غزل رو از اون خونه خارج کنم تا هم اینکه باهم بریم و اجرای باور رو ببینم و هم اینکه من جواب سوالام رو پیدا کنم...دیگه تسلیم سرنوشت نمیشم و تنهاش نمیذارم! از دیوار کنار اون خونه رفتم بالا و آروم و با دقت از میله ها رد شدم...پنجره که به سمت حیاط همسایشون بود، باز بود و چراغش روشن بود...تو دلم خدا خدا میکردم که غزل تو اون اتاق باشه... پریدم و از لبه پنجره آویزون شدم و به زور پاهام رو که تو هوا معلق بود به دیوار زیری تکیه دادم و خودم رو کشیدم بالا...دیدم که غزل با پیراهن ساتن قرمز رو به آینه نشسته و آروم داره موهاش رو شونه میکنه... آخ که چقدر دلم برای دیدن این تصویر تنگ شده بود... پاهام رو آروم آوردم بالا و پریدم تو اتاق...دوباره با ترس یه جیغ خفیفی کشید و از جاش بلند شد... سریع گفتم: ـ نترس عزیزم! منم. شونه رو آروم گذاشت روی میز و دستش رو گذاشت روی قلبش و یه نفس عمیق کشید و گفت: ـ توروخدا برگرد! شر به پا نکن! دلم برای دیدنش تو این لباس و نوازش موهاش لک زده بود، بدون توجه به حرفش رفتم جلو و موهاش رو آروم نوازش کردم، زیر لب گفت: ـ تو واقعا کی هستی؟ ذهنم رو خیلی مشغول کردی ولی یادم نمیاد. نگاش کردم و دستم رو گذاشتم رو قلبش و گفتم: ـ به حرف اینجا اعتماد کن! بزار راهو بهت نشون بده! اون منو یادشه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9809 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 9 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 9 ساعت قبل پارت سی و هفتم چیزی نگفت و با اشکی که تو چشماش جمع شده بود فقط بهم خیره شد. انگار میخواست که باورم کنه اما یچیزی مانعش میشد... به چهره معصومش نگاه کردم و با دلخوری آروم گفتم: ـ هنوزم باورم نمیشه چجوری تونسنتی اینقدر راحت فراموشم کنی! منو دخترت رو!! چه اتفاقی برات افتاده؟؟ غزل، باهام حرف بزن لطفا. بغضش رو قورت داد و گفت: ـ ببین من فقط اینجا و این خونه و آدمای توش رو یادمه...از قبلش هیچی تو خاطرم نیست. انگار یکی با پاک کن مغزم رو پاک کرده، وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم و پارسا و لیلا کنارم بودن. اونا واقعا خیلی مراقبم بودن و من بهشون اعتماد دارم و هرچی بهم گفتن رو قبول کردم. با تعجب پرسیدم: ـ چی برات تعریف کردن؟ غزل گفت: ـ اینکه روزی که منو پارسا برای تفریح سوار قایق شدیم از قایق افتادم تو دریا و غرق شدم و اون نجاتم داده. و همون چیزایی که پایین گفت و همون روز به منم گفت چون من هیچ چیزی از کسی تو خاطرم نبود، حتی خودم هم نمیشناختم. تا یمدت اونقدر شوکه بودم که نمیتونستم حرف بزنم اما خدا ازشون راضی باشه واقعا حواسشون بهم بود و مراقبم بودن... منم دیگه برگشتم به زندگی عادیم تا اینکه امروز سر و کله ی تو پیدا شد و دوباره... یهو ساکت شد و دستش رو گذاشت روی سرش و پرسیدم: ـ دوباره چی؟ آب دهنش رو قورت داد و چشماش رو بست و گفت: ـ دوباره اون چیزای مبهم رو تو ذهنم زنده کردی! اون اوایل همش یه حس پوچی و توخالی درونم داشتم... لیلا همش میگفت بخاطر شوک حادثه ای بوده که برام پیش اومد. امروز که تو رو دیدم و عکسا رو بهم نشون دادی، دوباره یسری چیزای مبهم میاد تو ذهنم که آزارم میده چون واضح نیست و یادم نمیاد. سرش رو بوسیدم و گرفتمش تو بغلم و گفتم: ـ یادت میاد عزیزم، نگران نباش! اونا بهت دروغ گفتن. تو یه زندگی توی جزیره کیش داشتی، ما باهم خیلی خوشبخت بودیم. نگام کرد و با ناراحتی گفت: ـ اگه اینطوره، اگه اینقدر دوسم داشتی پس چرا تو دنبالم نگشتی و پیدام نکردی؟ هان؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9814 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 9 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 9 ساعت قبل پارت سی و هشتم یه تیکه از موهاش که رو صورتش ریخته بود و گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ من خیلی دنبالت گشتم غزل اما نتونستم پیدات کنم! از کنارم بلند شد و گفت: ـ میشه الان بری؟ من باید یکم فکر کنم. نگاهش کردم...نمی خواستم بدون غزل برگردم پیش باور اما دلمم نمی خواست که اذیتش کنم. بهم نگاهی کرد و گفت: ـ خواهش میکنم ازت! بلند شدم و گفتم: ـ غزل، دخترمون الان نمایش پانتومیم داره! نمی خوام بهت اصرار کنم اما اگه دوست داشتی بیا اقامتگاه چهارفصل و کنار هم دخترمون رو ببینیم. شاید به یاد آوردی... چیزی نگفت و شروع کرد با ناخناش بازی کردن... سرش رو بوسیدم و داشتم از پنجره می رفتم پایین و بهش گفتم: ـ یادت نره که به صدای قلبت گوش بدی، اون تو رو به مسیری که میخوای میرسونه عزیزم. بازم بهم لبخند زد و سکوت کرد... حقم داشت! ذهنش بهم ریخته بود. براش یه سناریوی مسخره تعریف کردن و اونم چاره ای بجز باور کردن نداشت چون حافظش رو از دست داده بود... داشتم میرفتم سمت اقامتگاه که مهدی بهم زنگ زد و گفت که رسیدن جزیره و براشون لوکیشن فرستادم تا بیان سمت اقامتگاه... وارد اقامتگاه شدم و دیدم که همه خانواده ها دور تا دور حیاط نشستن و بچها مشغول اجرا کردن هستن... باور با دیدن من دوئید سمتم و بغلم کرد و ازش پرسیدم: ـ به موقع رسیدم؟؟ با ذوق گفت: ـ آره بابایی، بعدی من اجرا میکنم صورتش رو بوسیدم و گفتم: ـ میدونم که عالی اجرا میکنی. با ذوقش دوباره صورتم رو بوسید و رفت کنار همکلاسیهاش نشست... موقع اجرای باور، مهدی و امیرعباس و مهسان وارد اقامتگاه شدن. براشون دست تکون دادم که اومدن سمتم... مهسان با عجله بدون مکث پرسید: ـ خب کجاست پیمان؟ میخوام ببینمش... پشت بندش امیرعباس پرسید: ـ اصلا قضیه چیه؟ غزل اینجا چیکار میکنه؟ اگه حالش خوب بود، چرا بهت هیچ اطلاعی نداد؟؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9815 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 9 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 9 ساعت قبل پارت سی و نهم همین جور که به باور نگاه می کردم گفتم: ـ اطلاع نداد چون که حافظش رو از دست داده! هیچی از گذشته یادش نیست. سه تاشون با تعجب گفتن: ـ چی؟!! اینقدر صداشون بلند بود که یه لحظه همه برگشتن و نگاهمون کردن. گفتم: ـ یواش بابا! چه خبرتونه! مهدی گفت: ـ خب الان کجاست؟ گفتم: ـ مشکل اصلی همینه! یه بی ناموس براش یه عالمه داستان سرهم کرده و خودش رو نامزدش جا زده و غزل هم باورش کرده. امیرعباس گفت: ـ یعنی چی؟ مگه شهر هرته؟ پیمان خیلی راحت میتونی از دستشون شکایت کنی. گفتم: ـ آره اینکه به ذهن خودمم رسید اما مشکل اینه که غزل خیلی دوسشون داره و اونا رو مثل خونوادش میبینه در صورتی که اون حروم زاده خیلی باهاش بدرفتاری میکنه! مهدی پوزخند زد و گفت: ـ غزل بجز تو هیچکس رو نمی خواد پیمان! اینو مطمئن باش؛ همه ی ما رو فراموش کنه تو رو از خاطرش نمی بره! یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ همین که الان سالمه و حالش خوبه برای من بسه! امشب انگار دوباره بعد از مدتها به زندگی برگشتم. همین لحظه همه برای اجرای باور دست زدن و باور دویید سمت منو بغلم کرد. بعدش با تعجب به بچها نگاه کرد و گفت: ـ ااا!!!! شما هم اومدین اردو؟؟ مهدی لپش رو کشید و گفت: ـ آره فسقل خانوم، نکنه ناراحت شدی ما رو دیدی؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9816 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 9 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 9 ساعت قبل پارت چهلم باور رفت بغل مهدی و گفت: ـ نه عمو! اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم! یهو باور رو بهم گفت: ـ بابا، اون خانومه که شبیه مامانمه...نگاش کن! بعد با دستش به سمت در اشاره کرد؛ غزل بود. بالاخره اومده بود و توی جمعیت دنبال ما میگشت! مهسان برگشت و گفت: ـ واااای!! چقدر قیافش تغییر کرده؛ انگار بیبی فیس تر شده ها! امیرعباس با خنده گفت: ـ بجاش پیمان تو این دو سال پیرتر شده! مهسان سریع گفت: ـ من طاقت ندارم، میرم بغلش کنم. مهدی دستش رو کشید و گفت: ـ نکن مهسان! دختره بیچاره همینجوریش کپ کرده، بزار یکم به خودش بیاد بعد بغلش هم میکنی! گفتم: ـ بچها باور پیش شما بمونه، من میرم پیشش. مهدی تایید کرد و با بچها رفتن تا اونجا برای خودشون اتاق بگیرن... منم رفتم پیش غزل که مشغول حرف زدن با یکی بود و طرف هم تا منو دید گفت: ـ فکر کنم منظورتون آقای راد باشن... همین لحظه غزل به پشت سرش برگشت و با دیدن من یکم معذب شد ولی از خانومه تشکر کرد... رفتم نزدیکش و با لبخند گفتم: ـ خوشحالم که اومدی ولی به اجرای باور نرسیدی. شروع کرد با موهاش ور رفتن و گفت: ـ راستش اومدم تا یچیزی بهت بگم! دستش رو گرفتم و گفتم: ـ بیا بریم یجای خلوت باهم حرف بزنیم. بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش باشم، به سمت خودم کشوندمش و از اونجا خارج شدیم. ازش پرسیدم: ـ خب من اینجارو خیلی نمیشناسم، کجاش خلوت تره؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-9817 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.