رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و چهارم

بهش نگاه کردم و با لبخند گفتم:

ـ فقط یه قولی بهم بده دخترم؟

ـ چی؟

ـ  از این به بعد هر چیزی هم که پیش اومد بهم بگی، تو دل خودت نریز، باشه؟ رفیق دخترا پدراشونن، یادت که نرفته؟!

چشمکی بهم زد و انگشتشو آورد جلو گفت:

ـ قول میدم.

منم به نشونه قول انگشتم و توی انگشتش گره زدم. همین لحظه شنتیا از در پشتی اومد و گفت:

ـ باور دو ساعته منتظرتم کجایی پس؟

با اخم بهش گفتم:

ـ دخترم پیش باباش نشسته، مگه باید بهت جواب پس بده؟

شنتیا که فکر کرد خیلی جدیم، صداش رو آورد پایین و با شرمندگی گفت:

ـ آخه عمو من...

دوباره با عصبانیت ساختگی گفتم:

ـ بدو برو خونتون ببینم! دخترم میخواد با پدرش آهنگ بخونه الان وقت نداره.

باور که یسره می‌خندید رو بهم گفت :

ـ بابا دوستمو اذیت نکن، گناه داره!

با حالت مظلومی گفتم:

ـ یعنی تو این پسربچه رو به بابات ترجیح میدی؟ باشه باور خانوم.

بازم با خنده گفت:

ـ نه بابا ولی اون دوستمه دیگه، بازیمم نصفه مونده. برم؟؟؟

نگاش نکردم که اومد تو بغلم و سرم رو محکم گرفت تو بغلش و شروع کرد به بوسیدن صورتم. بدون اینکه بخندم گفتم :

ـ خیلی خب برو ولی زودتر برگرد، باید چمدونمون هم حاضر کنیم!

با خوشحالی گفت :

ـ باشه بابایی.

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و پنجم

دوید و رو به شنتیا گفت:

ـ بیا بریم شنتیا.

شنتیا هم داشت میرفت که آروم گوشش رو کشیدم و گفتم:

ـ دیگه سر دختر من داد نمیزنیا. اینبار کلت رو میکنم!

شنتیا شروع به جیغ و داد زدن کرد؛ باور دوباره برگشت و با اخم بهم گفت:

ـ بابا!

خندیدم و گفتم:

ـ خیلی خب برین.

زیر لب نگاش کردم و گفتم:

ـ پدرسوخته با اون ادا و اطواراش!

به عکس خودم و غزل که روی میز کنار در بود نگاه کردم و گفتم:

ـ این بچه نباید اینقدر شبیهت میشد غزل. انگار من تو بوجود آوردنش هیچ سهمی نداشتم، هعی!

رفتم سمت اتاق باور و شروع کردم به جمع کردن وسایلش. شب باید به علی می‌گفتم که برای سه روز جایگزین من تو رستوران، بردیا رو بیاره. قرار بود بعد از مدتها سفر روی آب رو تجربه کنم بخاطر دخترم روی ناراحتی و چیزی که عذابم میداد سرپوش گذاشتم. درسته غزل پیشم نیست اما بهرحال کپی برابر اصلش که پیشمه! باید قدرش رو بدونم و به خوبی ازش مراقبت کنم تا روحش صدمه نبینه. بلکه این سفر برای خودمم خوب بود و روحیم عوض میشد! از کجا معلوم؟!

 

***    

 

دو روز بعد...

ـ بابا کلاهم رو گرفتی؟

ـ آره عزیزم گرفتم، سوار شو.

کارت ورودی و به نگهبان کشتی دادم و چمدونا رو ازمون تحویل گرفتن و سوار شدیم. 

یه حس عجیبی داشتم! حس نزدیکی و در عین حال ترس دور شدن از جزیره. 

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و ششم

 موجای دریا با هر بار اومدنش سمت کشتی حالم رو بد می‌کرد اما تصمیم گرفته بودم با ترسم مقابله کنم. بهرحال الان دخترم کنارم بود و کسی نمی‌تونست اونو ازم بگیره نه دریا و نه هیچ چیزه دیگه! باور مشغول بازی کردن با همکلاسیاش شد و پدر و مادر همکلاسیاشم مشغول حرف زدن با همدیگه بودن. تو این جمع فقط من تنها نشسته بودم. آخ که چقدر جای غزل اینجا خالی بود... الان اگه اینجا بود با همه صمیمی میشد و شروع می‌کرد یسره حرف زدن. ارتباط اجتماعیش کلا خیلی خوب بود. به دریا نگاه کردم و یهو یه آهنگ تو ذهنم پلی شد و دوباره باعث شد اشکام سرازیر بشه:

اصلا خبر داری چقدر دلتنگتم بی معرفت؟ مگه چی می‌خواستم ازت جز اینکه تو باشی فقط/ تو تنهایی دلتنگتم با آدما دلتنگتم... هر مدلی که فکر کنی، من این روزا دلتنگتم.

همین لحظه باور دوئید و اومد سمتم و گفت:

ـ بابا پیمان، خانوم معلمم میگه برامون گیتار میزنی؟

گفتم:

ـ عزیزم من گیتار با خودم نیوردم که.

به کاپیتان کشتی اشاره کرد و گفت:

ـ کاپیتان داره. بیارم؟

همه خانواده ها بهم نگاه می‌کردن و پدر یکی از بچها گفت:

ـ آقا پیمان یه آهنگ از تنظیم های خودتون بزنین.

یکی از خانومای جمع گفت:

ـ ماشالا آهنگایی که تنظیمم می‌کنین تو سرتاسر جزیره ترکونده.

با لبخند گفتم:

ـ اختیار دارین! ممنون از لطفتون. باشه پس... خانوم مومنی گیتار رو بیارین بی زحمت.

معلمشون برام گیتار رو آورد و منم شروع کردم به نواختن آهنگ (بی تو هر شب از نوان) که این روزا ورد زبونم شده بود. رفته بودم تو حس و حال خودم و به یاد روزایی که با غزلم تو جزیره گذرونده بودیم. از اولین آشناییمون کنار درخت آرزوها گرفته تا دزدکی اومدنش توی خونم، اون روزی که رفتیم خونشون و جلوی خانوادش بخاطر عشقمون وایستاد، لبخنداش، منتظر موندنش برای من، برای آغوشش، برای نفس کشیدنش. واقعا اونقدری دلم تنگ شده بود که حد نداشت... اشک آروم آروم از گونه هام سر میخورد. بعد از تموم شدن کل خانواده ها تشویقم کردن. یه دختر کوچولویی همسن باور کنارم نشسته بود و با یه ذوقی گفت:

ـ عمو خیلی قشنگ گیتار میزنی، میشه به منم یاد بدی؟

موهای چتریش رو دادم کنار و با لبخند ازش پرسیدم:

ـ دوست داری موسیقی یاد بگیری؟

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و هفتم

با ذوق گفت:

ـ اوهوم! باور هم بعضی اوقات تو جشن ها ساز میزنه. خیلی قشنگ گیتار و بلز میزنه؛ منم دوست دارم یاد بگیرم.

سرش رو بوسیدم و تا رفتم حرفی بزنم، باور خانوم تند تند از اون ته اومد پیشم و دست به کمر وایستاد و با اخم رو به دختره گفت:

ـ نخیرم، بابای من بجز من به کسی یاد نمیده! برو از بابای خودت یاد بگیر.

از حسادتش خندم گرفته بود و آروم کشیدمش تو بغلم و زیر گوشش گفتم:

ـ بابایی زشته! مگه دوستت نیست؟ اونم یاد بگیره مثل تو.

بعدش دختره رو که با بغض نگام میکرد کشوندم اون سمت بغلم و گفتم:

ـ اسمت چیه دخترم؟

با لبخند گفت:

ـ راحیل.

باور دستم رو کشید و گفت:

ـ بابا میشه موهاشو دست نزنی؟ 

تا رفتم حرفی بزنم رو به راحیل با عصبانیت گفت:

ـ اصلا تو چرا پیش بابای من نشستی؟ برو پیش پدر خودت بشین! من میخوام پیش بابام بشینم.

دختره بیچاره بدون اینکه چیزی بگه با ناراحتی از جاش بلند شد و رفت و بعدش باور سریع اومد و سرجاش نشست. با خنده گفتم:

ـ چیشد پس؟؟ تا الان که پیش بابا نمیومدی، داشتی بازی میکردی! یهو یاد بابا افتادی!

دست به سینه شد و با اخم گفت:

ـ تو بابای منی! قرار نیست با دوستای منم خوب باشی وگرنه باهات قهر میکنما!

محکم گرفتمش تو بغلم و گفتم:

ـ اوه اوه! چقدر حسود! خانوم خانوما پس تو بجای اینکه پیش بابایی باشی مدام میری پیش شنتیا چی؟

نگام کرد و بدون اینکه بخنده با جدیت گفت:

ـ خب تو هم مدام اذیتش میکنی و گوشش و میکشی!

از لحن حرف زدنش خندم گرفت و همونجور که موهاشو با کش سرش سفت می‌کردم گفتم:

ـ من فقط یدونه دختر دارم اونم تویی. هیچکس برای من که مثل تو نمیشه دخترم.

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و هشتم

با ذوق نگام کرد و گفت:

ـ جدی؟

دماغشو بوسیدم و گفتم:

ـ بله که جدی!

همین لحظه صدای سوت کشتی بلند شد و مدیر مدرسه اعلام کرد که رسیدیم جزیره و گفت که بعد از مستقر شدن تو اقامتگاه، میتونیم بریم هرجا که دوست داریم رو بگردیم. منتها هشت شب باید اقامتگاه باشیم چون که بچها قرار بود مسابقه پانتومیم انجام بدن! جزیره هرمز هم مثل جزیره کیش خیلی شلوغ بود و پر بود از مسافر. بعد از جابجا کردن وسایلمون توی اتاق به باور گفتم:

ـ خب همسفر بگو ببینم، بنظرت از کجا شروع کنیم؟

یکم فکر کرد و گفت:

ـ امممم... آها بابا میشه بریم بازار؟

با تعجب گفتم:

ـ بازار برای چی؟

ـ من دلم از اون گردنبند صدفیا که دور گردن مامان بود ، میخواد. همیشه بهم می‌گفت این گردنبند برام شانس میاره... دلم میخواد از اونا داشته باشم.

راست میگفت، اون گردنبند رو عمو ناخدا به غزل داده بود و همین حرف رو بهش زده بود... بخاطر همین هیچوقت اون گردنبند رو از گردنش درنیورد. باور اومد نزدیکم و گفت:

ـ بابایی؟؟ میریم؟؟

نگاش کردم و گفتم:

ـ مگه میشه دخترم بخواد و من نبرمش؟ آره عزیزم میریم.

بعدش از پذیرش اقامتگاه آدرس بازارچه سنتی و صنایع دستی رو پرسیدم و راه افتادم به اون سمت. از اقامتگاهی هم که بودیم، فاصله ی چندانی نداشت و با چند دقیقه پیاده روی میتونستی برسی. وقتی وارد بازارچه شدیم اونقدر شلوغ بود که اصلا چیزی معلوم نبود... رو به باور گفتم:

ـ عزیزم بیا بعلت کنم، اینجا گم میشی.

بغلش کردم و از گوشه آروم آروم راه می‌رفتیم و باهم غرفه ها رو نگاه می‌کردیم. وقتی سر چهار‌راهش پیچیدیم، توی اولین غرفه، یهو باور گفت:

ـ بابا از اون گردنبندا که میخوام!

رفتیم داخل غرفه؛ بیشتر گردنبند ، دستبند حتی برقع هایی که درست شده بود، همشون کار دست بود و واقعا قشنگ بود... باور رو گذاشتم پایین و رفت سمت یکی از مانکنایی که اونجا بود و گفت:

ـ ایناهاش بابا.

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و نهم

داخل غرفه رو نگاه کردم و گفتم:

ـ ببخشید؟ کسی نیست؟ ببخشید؟

یهو از پشت سر یه صدای آشنا گفت:

ـ شرمنده، بفرمایید... چطور میتونم کمکتون کنم؟

صداش...خودش بود...نمی‌تونستم برگردم، می‌ترسیدم که خواب باشه. با دیدن باور که کپ کرده بود و گفت: مامان؛ برگشتم سمت صدا... غزل بود... برای یه لحظه تمام سروصداهای اونجا و جمعیت برام محو شدن... یه لباس کنفی بلند تنش بود و موهاشم فر کرده بود و دم موهاشم آبی بود. هم من هم باور شوکه شده بودیم... حتی یه لحظه به این فکر کردم شاید اشتباه گرفته باشم اما من این نگاهو حتی ده سالم که بگذره، فراموش نمی کنم....خودش بود! غزل من بود! غزل این بار با نگاه های من و باور؛ لبخندش رو جمع کرد و گفت:

ـ ببخشید چیزی شده؟ چرا اینطوری نگام میکنین؟

بعد رو کرد سمت باور و با لبخند گفت:

ـ چقدر بانمکی تو! منو با مادرت اشتباه گرفتی؟

باور سریع اومد سمتم و دستمو محکم گرفت تو دستش و گفت:

ـ بابا، این مامانم نیست؟ بابا با توام..

اما من محو چهره و حرف زدنش بودم. اونقدر اون لحظه برام لذت بخش بود که حتی به این فکر نکردم که چرا داره مثل غریبه ها باهامون حرف میزنه! آب دهنم رو قورت دادم و رفتم جلو با لبخند گفتم:

ـ میدونستم که زنده ایی. به همه گفتم ولی کسی باور نکرد!

اما ازم ترسیده بود... خودش رو کشید عقب و با اخم گفت:

ـ آقا چه خبرته؟؟ چیکار داری میکنی؟

دستم رو بردم سمت صورتش، که خودش رو کشید عقب و گفت:

ـ میشه از غرفم برین بیرون! فکر کنم اشتباه گرفتین!

بی توجه به حرفش گفتم:

ـ خودتی! غزل منی.

با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ غزل کیه؟ من اسمم نازنینه. 

همین لحظه یه خانومه دیگه اومد تو غرفه و رو بهش گفت:

ـ نازنین، کلید و برای پارسا بردی؟

غزل به ما نگاهی کرد و گفت:

ـ میخواستم ببرم، مشتری اومد و فکر کنم منو با یکی اشتباه گرفتن! بچه فکر میکنه مادرشم.

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی‌ام

باور این بار محکم روشو برگردوند و گفت:

ـ بابا این مامانم نیست! مامانم که ما رو یادش نمیره! بیا بریم... اون فقط شبیهشه.

وقتی غزل داشت شالش رو درست می‌کرد، چشمم به گردنبند صدف دور گردنش افتاد، مطمئن که بودم اما این بار یقین پیدا کردم که خودشه ولی چرا با ما مثل غریبه ها رفتار می‌کرد؟؟ واقعا ازمون ترسیده بود و طوری نبود که نقش بازی کنه... بعد از حرف باور، اون خانومه انگار هل شد و رو به غزل گفت:

نـ ازنین تو برو خونه استراحت کن، من هستم.

غزل با تعجب رو بهش گفت:

ـ لیلا مطمئنی؟! تو که می‌گفتی امروز نمیتونی کامل باشی!

زنه سریع گفت:

ـ آره آره مطمئنم تو برو.

غزل شونه ایی بالا انداخت و یه نیم نگاهی به ما کرد و از غرفه خارج شد. اینجا یه اتفاقاتی داشت میفتاد! این غزل بود اما به یکی دیگه تبدیل شده بود! ما رو نمی‌شناخت! نگاهاش نسبت به ما غریبه شده بود... اون زنه آب دهنش رو قورت داد و با کمی نگرانی که سعی می‌کرد جمعش کنه رو به من گفت:

ـ آقا بفرمایید؟ چی میخواستین؟

با جدیت گفتم:

ـ بهتون میگم چی میخوام! اما الان نه.

بعدش باور رو بغل کردم و سریع دنبال غزل راه افتادم و تعقیبش کردم. باور می‌گفت:

ـ بابا فکر کنم اشتباه گرفتیم، اون مامانم نیست وگرنه چرا ما رو نمیشناخت؟

گفتم:

ـ نمیدونم دخترم! ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست! باید بفهمم داستان چیه! بزار به مهسان زنگ بزنم.

همینجور که غزل رو تعقیب میکردم به مهسان زنگ زدم:

ـ الو مهسان

ـ سلام پیمان جون رسیدین؟ باور خوبه؟؟

بی مقدمه گفتم:

ـ مهسان، غزل اینجاست.

با صدای جیغ طوری گفت:

ـ چی؟؟ پیمان دیوونه شدی؟

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی‌ام

باور این بار محکم روشو برگردوند و گفت:

ـ بابا این مامانم نیست! مامانم که ما رو یادش نمیره! بیا بریم... اون فقط شبیهشه.

وقتی غزل داشت شالش رو درست می‌کرد، چشمم به گردنبند صدف دور گردنش افتاد، مطمئن که بودم اما این بار یقین پیدا کردم که خودشه ولی چرا با ما مثل غریبه ها رفتار می‌کرد؟؟ واقعا ازمون ترسیده بود و طوری نبود که نقش بازی کنه... بعد از حرف باور، اون خانومه انگار هل شد و رو به غزل گفت:

نـ ازنین تو برو خونه استراحت کن، من هستم.

غزل با تعجب رو بهش گفت:

ـ لیلا مطمئنی؟! تو که می‌گفتی امروز نمیتونی کامل باشی!

زنه سریع گفت:

ـ آره آره مطمئنم تو برو.

غزل شونه ایی بالا انداخت و یه نیم نگاهی به ما کرد و از غرفه خارج شد. اینجا یه اتفاقاتی داشت میفتاد! این غزل بود اما به یکی دیگه تبدیل شده بود! ما رو نمی‌شناخت! نگاهاش نسبت به ما غریبه شده بود... اون زنه آب دهنش رو قورت داد و با کمی نگرانی که سعی می‌کرد جمعش کنه رو به من گفت:

ـ آقا بفرمایید؟ چی میخواستین؟

با جدیت گفتم:

ـ بهتون میگم چی میخوام! اما الان نه.

بعدش باور رو بغل کردم و سریع دنبال غزل راه افتادم و تعقیبش کردم. باور می‌گفت:

ـ بابا فکر کنم اشتباه گرفتیم، اون مامانم نیست وگرنه چرا ما رو نمیشناخت؟

گفتم:

ـ نمیدونم دخترم! ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست! باید بفهمم داستان چیه! بزار به مهسان زنگ بزنم.

همینجور که غزل رو تعقیب میکردم به مهسان زنگ زدم:

ـ الو مهسان

ـ سلام پیمان جون رسیدین؟ باور خوبه؟؟

بی مقدمه گفتم:

ـ مهسان، غزل اینجاست.

با صدای جیغ طوری گفت:

ـ چی؟؟ پیمان دیوونه شدی؟

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...