رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت نود و نهم

با حالت مغرورانه رو بهش گفتم:

- پس ماشالا به سلیقه خودم!

پیمان با صدای بلند خندید و گفت:

- امشب بیا پیش ما؛ درسته باور الان باهات قهره ولی باهاش حرف میزنم.

همینجور که به سمت خروجی شهربازی می‌رفتیم با ناراحتی پرسیدم:

- چرا آخه؟

پیمان انگار از حرفش پشیمون شده بود، ولی گفت:

- بهرحال تو نشناختیش و اونم هنوز بچست، نمیدونه که واقعا یادت نمیاد و فکر میکنه داری نقش بازی میکنی و باباشو ناراحت میکنی.

 اون روز متوجه شده بودم که چقدر به پیمان وابسته است ولی نمیدونستم که اینقدر باباشو دوست داره! خندیدم و گفتم:

- دخترمو ببین که چقدر هوای باباشو داره! راسته که میگن دخترا بابایین!

گفت:

- بهرحال تمام این مدت تنها امید من دخترم بود، بیشتر از قبل بهم وابسته شدیم. 

حرفاش رو تایید کردم و گفتم:

- اون روزی که تو مغازه هم دیدمتون حس کردم که چقدر ارتباط خوبی باهم دارین و دوستت داره. به منم با اخم نگاه میکرد همش!

جفتمون به حرکات باور تو اون روز خندیدیم و پیمان گفت:

- جدیدنا خیلیم حسود شده کلا!

بهش نگاهی خریدارانه انداختم و گفتم:

- والا منم اگه همچین بابایی داشتم حسودی می‌کردم!

از حرفم خندش گرفت و منو محکم تو بغلش فشرد... یهو یاد خانواده خودم افتادم، از اونا چیزی نمی‌دونستم... ازش پرسیدم: 

- پدر و مادرمم جزیره کیش زندگی میکنن؟

گفت:

- نه عزیزم! اونا شمالن ولی جزیره خونه دارن و این اواخر بخاطر وضعیت منو باور بیشتر از قبل میان و به من و باور سر میزنن. 

  • پاسخ 118
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    119

  • نویسنده اختصاصی

پارت صدم 

واا! یعنی من اهل شمال بودم!! چرا همش فکر می‌کردم که جنوب بدنیا اومدم!!.با تعجب پرسیدم:

- پس من اهل شمالم؟

لپم رو کشید و گفت:

- آره عزیزم، نگران نباش. برگشتیم کیش باهمه آشنات میکنم.

دوباره با لبخند نگاش کردم و گفتم:

- باشه.

رسیدیم سمت خونه... به خونه نگاه کردم و پیمان گفت:

- پس امشب آخرین شبیه که از هم جدا میمونیم!

سرم رو تکون داد و حرفش رو تایید کردم... گوشیشو داد دستم و گفت:

- شمارت هم برام بنویس؛ اگه چیزی پیش اومد زنگ بزن عزیزم. هر موقع که شد... بهت هم پیام میدم و میگم که کی باید وسیله هات رو جمع کنی. البته همه وسایلات خونه است و احتیاج به وسیله اضافه نیست. 

همینجور که شمارم رو می‌نوشتم گفتم:

- پس من امشب میام پیش تو و دخترم. 

گونم رو بوسید و گفت:

- منتظرتم!

حرکتش خیلی غیرمنتظره بود!. اونم جلوی در خونه!! اصلا دلم نمی‌خواست پارسا چیزی بفهمه! گفتم:

- پیمان چیکار میکنی وسط خیابون؟ 

خیلی عادی گفت:

- زنمی؛ واسه بوسیدنت قرار نیست که از خیابون و آدماش اجازه بگیرم!

دوباره خندیدم و گفتم:

- از دست تو!

رفت سمت خونه و با چشمک گفتم:

- پس میبینمت امشب!

با شیطنت گفت:

- بی صبرانه منتظرتیم.

وقتی وارد خونه شدم و به دروغایی که بهم گفتن فکر کردم اصلا دلم نمیخواست حتی یه لحظه هم اینجا می موندم اما بخاطر خانوادم مجبور بودم. پارسا مریض بود و نمی‌خواستم نه بلایی سر خودش نه بقیه بیاره، گوشیم نزدیک بود شارژش تموم بشه، رفتم بالا و تو سالن زدمش به شارژ و برگشتم سمت انباری و به وسایلام نگاه کردم. از این خونه چیز زیادی نمی‌خواستم جزء یسری اکسسوریایی که با سختی درستشون کرده بودم و براشون تلاش کردم...

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و یکم

 اینارو بعنوان هدیه برای دخترم می‌برم تا منو ببخشه. همشون رو داخل یه جعبه بسته بندی کردم و بردمشون بالا و کنار اتاقم گذاشتم... به تختم نگاه کردم و به اینکه چقدر اوایل اینجا غریبگی می‌کردم... یه گوشه کز می‌کردم و تا می‌تونستم غصه می‌خوردم...به اینکه چقدر برای چیزی که وجود نداشت، واسه عشقی که دروغ بود، عذاب وجدان گرفتم و به دلم تحمیل کردم تا یه غریبه رو که اصلا نمی شناختمش دوست داشته باشم!. بغضم امون نداد و اشکام جاری شد. در حقم خیلی بد کردن اما بازم دلم نمی‌خواست بخاطر نون و نمکی که این دو سال باهاشون خوردم، بلایی سر پارسا یا لیلا بیاد! دوباره رفتم پایین تا این ناراحتی و مشغول بودن ذهنم رو با طراحی کار جدید پر کنم... فکر کنم یه نیم ساعتی مشغول بودم که صدای پارسا رو از پشت سرم شنیدم:

ـ نازنین.

به سمتش برنگشتم... اومد و یه صندلی گرفت و کنارم نشست و مشغول زل زدن بهم شد اما اصلا نگاهش نمی‌کردم... با ناراحتی اومد دستمو بگیره که دستش رو پس زدم و با ناراحتی توی لحنش گفت:

ـ نازنین توروخدا باهام اینجوری نکن! من جز تو توی این دنیا هیچکس برام مهم نیست و کسیو ندارم. 

با جدیت نگاش کردم و گفتم:

ـ اسم من نازنین نیست، غزله!

دوباره چهرش رفت تو هم و با عصبانیت نگام کرد و گفت:

ـ مگه بهت نگفتم حرفای اون یارو رو باور نکن؟؟ بازم که برگشتی سرخونه اول!

حوصله جر و بحث کردن باهاش رو نداشتم اما این حجم از اصرار کردنش رو هم درک نمی‌کردم! منم با عصبانیت بلند شدم و گفتم:

ـ اون کسی که تو میگی شوهرمه! تو اینو بفهم! منو آوردین اینجا و دو سال منو از دخترم و شوهرم محروم کردین. 

خنده عصبی کرد و گفت:

ـ یعنی واقعا باور میکنی اون مردی که همسن باباته، واقعا شوهرت باشه؟ اینجور تو این چند روز بهش علاقمند شدی که منو حرفام رو ریختی دور؟!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و دوم

به چشماش نگاه کردم و گفتم:

ـ من عشق و تو وجود اون پیدا کردم پارسا! اونو یادم نیومد ولی دوسش دارم و بهش حس نزدیکی میکنم!

با گفتن این حرفم حرصش گرفت و محکم مچ دستم رو توی دستاش گرفت و فشرد و با عصبانیت بهم می‌گفت:

ـ اون روی منو بالا نیار نازنین!

همینجور که سعی می‌کردم دستم رو از دستش بکشم بیرون، اشکم درومده بود و گفتم:

ـ ولم کن! دستم درد گرفت! پارسا..کمک...آی دستم درد گرفت.

یهو انگار خون از جلوی چشماش کنار رفت و فهمید چیکار کرده و سریع دستش رو ول کرد و گفت:

ـ معذرت میخوام عزیزم، ببخش! یه لحظه نفهمیدم چی شد!

اما من همینطور میرفتم عقب...دیگه ازش می‌ترسیدم!  نمی‌تونستم مثل قبل بهش اعتماد کنم...با دیدن حال من گفت:

ـ نازنین ببخشید! واقعا نمیخواستم بهت آسیب بزنم!

خیلی لحظه بدی بود... بیشتر از اون چیزی که من فکرش رو می‌کردم، مریض بود و من اون لحظه از ترس داشتم سکته می‌کردم. دلم می‌خواست پیمان الان اینجا بود تا برم پشتش قایم بشم و منو از دستش نجات بده...چاره ای نبود...نباید بیشتر از این عصبانیش می‌کردم، با لکنت گفتم:

ـ خ..خیلی ..خب ... باشه...ایرادی نداره.

بعدشم چشمام رو دوختم به زمین و گفتم:

ـ الانم با اجازت میخوام کار کنم.

یهو مظلوم شد و گفت:

ـ جایی نمیری، مگه نه؟

سریع و با ترس گفتم:

ـ نه نمیرم. 

بعد این حرف من دیگه چیزی نگفت و سریع از انباری رفت بیرون. 

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و سوم

بعد این حرف من دیگه چیزی نگفت و سریع از انباری رفت بیرون... بعد رفتنش وا رفتم و نشستم همون گوشه... خدایا من باید چیکار می‌کردم؟ توروخدا منو از اینجا نجات بده...همینطور داشتم گریه میکردم که دوباره در انباری باز شد. از ترس اینکه پارساست یجوری از جام پریدم که میز پشت سرم تکون خورد... یهو لیلا گفت:

ـ چی شده؟

رفتم سمتش و با گریه گفتم:

ـ لیلا من همین امشب باید از اینجا برم.

لیلا بدون توجه به حرف من به مچ دستم نگاه کرد و گفت:

ـ مچ دستت چرا اینقدر کبوده؟

گفتم:

ـ برادرت زده به سیم آخر... من واقعا دیگه میترسم بخوام اینجا بمونم!

لیلا با قیافه ناراحت گفت:

ـ خیلی خب ناراحت نباش، امشب نمیشه! خونست؛ اگه بخوای بری الان باید ببرمت. میدونی کجا رفت؟

با هق هق گفتم:

ـ فکر کنم رفتش بالا. 

لیلا گفت:

ـ وسیله هات رو جمع کردی؟

سریع سرم رو تکون دادم و گفتم:

ـ آره تو اتاقمه.

گفت :

ـ خیلی خب، بیا برو بالا آروم وسیله هات رو بگیر. منم میرم یکم سرگرمش کنم... بعدش هرچی زودتر از اینجا دور شو و خودت رو برسون به شوهرت. 

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و چهارم

سریع اشکامو پاک کردم و گفتم:

ـ باشه.

یهو دستمو گرفت و گفت:

ـ غزل

برگشتم و منتظر حرفش موندم که گفت:

ـ لطفا هرچی زودتر اگه ممکنه از اینجا برید چون اگه بفهمه شاید جلوتونو بگیره!

لیلا حق داشت... پارسا واقعا خون جلوی چشماش رو گرفته بود... من دیگه نمی‌تونستم این آدمو بشناسم...آروم رفتم بالا و وسیله هام رو گرفتم... از داخل خونه صدایی نمیومد و لیلا بارها پارسا رو صدا زد ولی جواب نداد... یعنی خونه نبود؟؟ ولی من صدای در هال رو شنیدم که بسته شد... گوشیم رو از تن شارژ کشیدم و وقتی بازش کردم دیدم که تو صفحه پیامک پیمانه... پیمان برام نوشت :

ـ عزیزم وسیله هاتو جمع کن و امشب بیا اینجا پیش من. ..دیگه امن نیست اونجا برات!

لابد اونم یچیزایی فهمیده بود! یهو لیلا اومد پایین و با یه ورقه توی دستش و گفت:

ـ غزل، پارسا نیست.

با ترس گفتم:

ـ یعنی چی نیست؟

ورقه رو داد دست من، بازش کردم:

ـ نازنین میدونم به حرفام گوش نمیدی و بازم میری... مجبورم اینکارو بکنم تا پیشم بمونی! من برای زنده موندن به تو نیاز دارم... میدونم برات مهم نیست ولی دخترت چی؟ دخترت برای من مهم نیست اما میدونم که چقدر دوسش داری!. اگه میخوای به پدرش پسش بدم؛ باید به اون مردک بگی که همین امروز سوار قایق بشه و بدون تو از اینجا بره وگرنه دیگه نه تو نه اون یارو این دختر بامزه رو نمیبینین. ( پارسا )

با ترس زیرلب زمزمه کردم:

ـ نه...باور.

رو به لیلا گفتم:

ـ بجنب! باید بریم پیش پیمان.

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و پنجم

با سرعت هرچی تمام خودمون رو به اقامتگاه پیمان اینا رسوندیم و دیدم که اونا هم تو حیاط همه منتظر و دستپاچن و احتمالا متوجه نبود باور شدن... سریع دوئیدم سمت پیمان و با گریه گفتم:

- پیمان؛ پارسا باور رو برداشته..

پیمان با ترس نگام کرد و گفت:

- چی میگی غزل؟ یعنی چی باور رو برداشته؟

همینطور که گریه می‌کردم گفتم:

- من تو انباری مشغول درست کردن دستبندا بودم، گوشیم بالا تو شارژ بود... مثل اینکه پیامی که به گوشیم دادی رو خوند و وسایلی که جمع کردم رو دید... من می‌خواستم بیام اینجا ولی وقتی لیلا رفت بالا یه نامه پیدا کرد که توش نوشته بود :

- نازنین میدونم به حرفام گوش نمیدی و بازم میری... مجبورم اینکارو بکنم تا پیشم بمونی. من برای زنده موندن به تو نیاز دارم... میدونم برات مهم نیست ولی دخترت چی؟ دخترت برای من مهم نیست اما میدونم که چقدر دوسش داری!. اگه میخوای به پدرش پسش بدم؛ باید به اون مردک بگی که همین امروز سوار قایق بشه و بدون تو از اینجا بره. وگرنه دیگه نه تو نه اون یارو این دختر بامزه رو نمیبینین. ( پارسا )

بعدش نامه رو دادم دستش... نگاه های پیمان پر از ترس شد و گفت:

- حالا باید چیکار کنیم؟

یکی از دوستای پیمان با جدیت گفت:

- کاری که باید بکنیم مشخصه، میریم پیش پلیس! اگه بلایی سر باور بیاره...

یهو لیلا با گریه پرید وسط حرفشو گفت:

- نه توروخدا پیش پلیس نرید! داداشم کاری با اون بچه نمیکنه!

بعد رو کرد سمت من و گفت:

- فقط می‌خواست از شما زهره چشم بگیره تا نازنین..

بعد یکم مکث کرد و گفت:

- یعنی غزل و با خودتون نبرید.

پیمان با تندی به لیلا گفت: 

- به اندازه داداشت تو هم مقصری، گیرم که اون مغزش بیماره، تو که سالم بودی چجوری دلت اومد زندگی این دختر رو خراب کنی؟!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و ششم

لیلا با گریه گفت:

- بخدا منم اولش موافق نبودم، به خودشم گفتم که یه روز بالاخره این قضیه فاش میشه. حتی اگه غزل هم یادش نیاد، بالاخره خانوادش میان و پیداش میکنن اما گوشش بدهکار نبود. غزلو به کل جای نازنین گذاشت... الانم خواهش میکنم ازتون به پلیس نگین، نذارید زندگیش تو جوونی خراب بشه لطفا!

مهدی رو بهش گفت:

- برادرتون بیماره خانم؛ باید درمان بشه

لیلا که ترسیده بود سریع گفت:

- باشه باشه... قول میدم، من فقط پارسا برام مونده، ازم نگیرینش لطفا!

بعدش جلوی پای پیمان زانو زد و گوشه لباسش رو گرفت و با التماس گفت: 

- آقا پیمان ازتون خواهش میکنم.

پیمان چیزی نگفت ولی من خیلی دلم به حالش سوخت... رفتم پیش پیمان و با جدیت از لیلا پرسیدم: 

- خیلی خب بلندشو لیلا! احتیاجی به اینکارا نیست. فکر کن ببین پارسا بچه رو کجا میتونه برده باشه؟؟

لیلا بلند شد و با گوشه روسریش اشکاش رو پاک کرد و گفت:

- نمیدونم والا، گفتم شاید برده باشه سردخونه ماهی های که میبرن اونجا اما داشتیم میومدیم بهشون زنگ زدم... اونجا نرفتن. 

همین لحظه گوشی پیمان زنگ خورد... شماره ناشناس بود، وقتی شماره رو دیدم فهمیدم پارسائه. رو به پیمان گفتم: 

- خط خودشه پیمان، جواب بده!

بهش اشاره کردم که گوشی رو بزاره رو بلندگو بعدش پیمان گفت:

- بچم رو کجا بردی عوضی؟؟

پارسا خندید و گفت:

- دخترت حالش خوبه نترس! البته فعلا خوبه، واسه بعد نمیتونم قولی برای خوب بودن حالش بهت بدم! ماشالا دختر شیرین زبونی هم داری، بلایی سرش بیاد خدایی حیف میشه!

پیمان یهو مشتش رو کوبید به دیوار و با تهدید گفت:

- اگه بلایی سرش بیاد...

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و هفتم

این بار پرید وسط حرف پیمان و با جدیت گفت:

- برای من شرط تعیین نکن... حق نداری نازنینو از جزیره بیرون ببری...به اندازه کافی این چند روزه با حرفات مسمومش کردی، نازنین اگه پاشو از اینجا بیرون بزاره دیگه دخترت رو نمیبینی!

 گوشی رو از دست پیمان گرفتم و جوری که سعی می‌کردم بغضم رو کنترل کنم گفتم:

- الو پارسا...

پارسا خندید و گفت:

- اوه نازنین خانوم! میبینم که خیلی سریع ما رو به آدم تازه وارد فروختی!!

وقت بحث نبود... الان باور دستش بود و منم باید با آرامش باهاش صحبت می‌کردم، بنابراین گفتم:

- باشه هرچی تو بگی، نمیرم! فقط بهم بگو که کجایی؟؟ پارسا میدونم که تو آدمی نیستی به بچه ها ضرر برسونی، لطفا اینکار رو نکن!

پارسا گفت:

- داری دروغ میگی! اگه نمی‌خواستی بری چمدونت رو جمع نمی‌کردی و صبح تا شب به اون یارو فکر نمی‌کردی... این بچه برام مهم نیست تو برام مهمی نازنین! اگه بری من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم.

یهو صدای باور اومد که با ذوق رو بهش گفت:

- عمو بیا این بادبادکه رو ببین.

پیمان یهو با صدای باور فریاد زد :

- باور...

پارسا که هول شده بود سریع گفت:

- نازنین هر وقت دیدم که نمیری و اون آقا پیمان می‌خواد از اینجا بره، دخترش رو بهش پس میدم وگرنه بهش بگو دخترش رو فراموش کنه.

و بعدش گوشی رو قطع کرد...مهدی با عصبانیت گفت:

- پسره ی احمق!

بعد قطع کردنش، پیمان با ناراحتی رو سکو نشست و سرش رو گرفت مابین دستاش. 

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و هشتم

خیلی به باور وابسته بود اینو میتونستم از تک تک اجزای صورتش حس کنم... بعلاوه اینکه دخترم بود و اصلا دلم نمی‌خواست براش اتفاقی بیفته! دلم نمی‌خواست پیمانو تو این حال ببینم! دستمو گذاشتم رو زانوش و گفتم:

- نگران نباش پیمان! پارسا رو خوب میشناسم؛ کاری نمیتونه بکنه!

همینجور که جفتمون گریه می‌کردیم بهم گفت:

- غزل چرا نمیفهمی؟؟ اون پسر مریضه و الان دخترمون دستشه، چیزیش بشه من میمیرم. 

اشکاش رو پاک کردم و این بار من با امیدواری بهش گفتم:

- قول میدم پیداش میکنیم، نگران نباش عزیزم.

امیرعباس رو بهم گفت:

- چجوری میخوای پیداش کنی؟

انگار کنار دریا بودن... یکم فکر کردم و رو به لیلا گفتم:

- لیلا وقتی داشتم با پارسا حرف میزدم صدای موج دریا میومد... باورم اومد و راجب بادبادک بهش گفت!

لیلا گفت:

- یعنی رفته ساحل؟؟ اما کدوم ساحل؟!

گفتم:

- کدوم ساحل این سمت بادبادک میفروشن؟ ساحل سنگی که نیست.

لیلا گفت:

- پس میمونه ساحل نمکی و ساحل شنی.

پیمان سریع بلند شد و گفت:

- خب پس منتظر چی هستیم؟! بریم دیگه!

اگه پیمان میومد و پارسا میدیدتش، باور و پس نمیداد. رو بهش گفتم:

- نه پیمان تو نیا! من باید قانعش کنم که نمیرم و اینجا میمونم وگرنه نمیذاره باور و ازش بگیرم!

پیمان با جدیت دستم و گرفت و گفت:

- من تو و بچم و پیش این روانی تنها نمیذارم!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و نهم

پیمان مصمم بود و الان وقتی برای قانع کردنش نداشتم، بنابراین گفتم:

- باشه ولی دور از من وایستا که تو رو نبینه، باشه؟ بخاطر باور قول بده کاری نکنی پیمان!

سرش رو تکون داد ولی چیزی نگفت... بهش گفتم:

- منو لیلا جلو میریم و شما پشت ما حرکت کنین!

قبول کرد... امروز باید همه چیز تموم میشد! دیگه دلم نمی‌خواست با این استرس زندگی کنم، منو لیلا تاکسی گرفتیم و سوار شدیم... برگشتم و دیدم که پیمان و امیرعباس پشت سرمونن... لیلا آروم تو تاکسی گریه می‌کرد، رو بهش گفتم:

ـ لیلا میدونی برادرت باید درمان بشه دیگه؟؟

سرش رو تکون داد و با گریه گفت:

ـ میدونم ولی این اونجا طاقت نمیاره!

گفتم :

ـ مجبوره طاقت بیاره! نمیشه که همینجوری با زندگی آدما بازی کنه. چون از قصد انجام نمیده، نمیتونمم از دستش عصبانی بشم ولی فرض کن یبار دیگه یه نفر دیگه رو پیدا کرد، بازم قراره به اون نفرم دروغ بگین؟؟ نمیشه اینجوری...تو باید بهش کمک کنی با غمش کنار بیاد، حالش اصلا خوب نیست.

لیلا گفت:

ـ از وقتی شوهرت اومد، دیگه قرصاشم نمیخوره. نمیدونم قراره چی بشه واقعا!!

دلم برای حالش سوخت...خیلی بدون چاره بود و نمیتونست برادرش رو کنترل کنه، دستم رو گذاشتم رو دستش و گفتم:

ـ باید ببریش یه مرکز درمان خوب. سعی کن یه مدت از دریا و این محیط دور نگهش داری تا بتونه این غم و فراموش کنه!

لیلا همینجور که گریه می‌کرد، بهم لبخند زد و گفت:

ـ تو واقعا دختر خوش قلبی هستی غزل. بخدا اصلا روم نمیشه تو چشمات نگاه کنم!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و دهم

با لبخند گفتم:

ـ ناراحت نباش من مطمئنم همه چیز درست میشه. 

سکوت کرد و چیزی نگفت، گفتم:

ـ میخوای یبار دیگه به گوشیش زنگ بزن، شاید جواب داد.

لیلا بدون هیچ حرفی دوباره شمارش رو گرفت ولی پارسا بازم اشغال کرد... لیلا با نا امیدی گفت:

ـ فایده ای نداره، جواب نمیده!

گفتم:

ـ بنظر من که همینجاست چون ساحل نمکی الان که نزدیکه غروبه کسی نمیره اونجا.

لیلا همینجور که به جلو خیره بود گفت:

ـ زده به سرش، آخه گروگان گیری بچه کوچیک یعنی چی واقعا؟! عقلم قد نمیده.

گفتم:

ـ لیلا اون دست خودش نیست، بعدشم اگه پارسا رو یذره بشناسم میگم که همش حرفه و کاری با باور نمیکنه... مگه خودت همیشه نمی‌گفتی خیلی عاشق بچهاست؟!

دماغشو کشید بالا و حرفم رو تایید کرد...پیمان بهم پیامک داد که از پشت سر حواسش بهم هست. از این جهت خیالم راحت تر شد و احساس امنیت کردم.

سر اسکله پیاده شدیم. هوا انگار میخواست بارون بزنه و تقریبا ابرا آسمون رو سیاه کرده بودن...آدمای زیادی اونجا نبودن ولی یهو یه دختربچه دیدم با پیراهن قرمز و موی بلند که داره کنار دریا میدوئه و یه بادبادک هم دستشه... سریع صداش زدم:

ـ باور.

پارسا رو شن نشسته بود و به باور نگاه می‌کرد. لیلا فریاد زد:

ـ پارسا!

پارسا سریع وایستاد و تو یه چشم بهم زدن باور رو گرفت تو بغلش... باور ترسید و به ما نگاه می‌کرد. پارسا رو به من گفت:

ـ نازنین پس بالاخره اومدی!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و یازدهم

با ترس گفتم:

ـ آره اومدم، توروخدا بچه رو بزار پایین! از کنار دریا بیا اینور لطفا.

لیلا هم پشت بند من با ترس گفت:

ـ پارسا کار اشتباهی نکن داداشی! همه چیزو بیشتر از اینی که هست خراب نکن لطفا!

پارسا گریه می‌کرد و گفت:

ـ اتفاقا با این دختر کوچولو دوستای خیلی خوبی شدیم، خیلی هم دریا دوست داره، مگه نه عمو؟

باور با دیدن قیافه ما ترسیده بود اما با لبخند گفت:

ـ آره خیلی ولی بابام...

پارسا سریع پرید وسط حرفشو گفت:

ـ به بابات فکر نکن!

بعد دوباره به من نگاه کرد و گفت:

ـ اگه بری منو دخترت باهم میریم تو دریا...این کوچولو هم که عاشق دریاست و منم

پریدم وسط حرفش با گریه و گفتم:

ـ پارسا توروخدا! تو همچین آدمی نیستی... دیوونه نشو لطفا!

با داد گفت:

ـ آره دیوونه نبودم، دیوونم کردین! گفتم بعد از تو چیزی برای از دست دادن ندارم. 

باور ترسیده بود و گریه می‌کرد... رفتم نزدیک و آروم گفتم:

ـ جوون دلم عزیزم، گریه نکن.

پارسا یه قدم دیگه رفت عقب... بارون شروع به باریدن گرفت... این صحنه برام آشنا بود... گریه های باور که می‌خواست بیاد بغلم و من کاری از دستم برنمیومد... لیلا گفت:

ـ پارسا نازنین یبار مُرد تو ما رو هزار بار کشتی پسر... تمومش کن! همه چیز فاش شد، تموم شد بفهم!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و دوازدهم

پارسا همینطور از عقب می‌رفت سمت آب... یهو صدای پیمان از پشتم اومد که با فریاد اومد جلو و گفت:

ـ عوضی ول کن بچمو!

باور تا پیمان رو دید گریه اش بیشتر شد و می‌گفت:

ـ بابایی، من میترسم!

پیمان گریه می‌کرد و می‌گفت:

ـ ولش کن حروم* زاده؛ گریه نکن دخترم! الان میام بابایی.

پارسا داد میزد و می‌گفت:

ـ جلو نیا!

دستمو بعنوان مانع رو سینه پیمان گذاشتم و سعی کردم کنترلش کنم و گفتم:

ـ پیمان توروخدا...

پیمان با عصبانیت و گریه گفت:

ـ غزل من نمیخوام اون اتفاق رو دوباره تجربه کنم!

بارون شدت گرفته بود... صداهای باور منو به صداهای تو ذهنم نزدیک می‌کرد. نزدیک و نزدیک که یهو اون اتفاق اومد جلو چشمم... گریه های باور که می‌گفت نجاتش بدم و هرچی دست و پا زدم و به دخترم نرسیدم... پشت بندش پیمان، مهسان و تمام بچها، خونمون، زندگیمون تو جزیره، عکاسی... همشون عین یه فیلم جلوی چشمام ظاهر شد. اصلا حرفای پیمان و لیلا رو نمی شنیدم... پیمان محکم دستم رو می‌کشید و منم با قدرت دستم رو از تو دستش کشیدم و دوییدم سمت دخترم... یهو شن زیر پای پارسا خالی شد و افتاد...سریع فرصت رو غنیمت شمردم و با زور بچه رو از دستش گرفتم ولی محکم دنباله پیراهن ساحلیم رو گرفت که باعث شد منم تو آب زمین بخورم. بارون از یه طرف و  دریا از یه طرف... تنها کاری که کردم سر دخترم رو چسبوندم به قفسه سینم تا چیزیش نشه...

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و سیزدهم

بعدش دستای پیمان رو دور خودم احساس کردم و با کمکش بلند شدم و آروم از آب اومدم بیرون... باور مثل ابر بهاری گریه می‌کرد و ترسیده بود، لیلا هم به زور پارسا رو که سر و صورتش همه شنی شده بود رو از آب کشید بیرون. همین لحظه دیدم که امیرعباس با یه ماشین پلیس رسیدن... همونجور که نفس نفس می‌زدم گفتم:

ـ پیمان خواهش میکنم...

پیمان اشکاش رو پاک کرد و با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت:

ـ غزل به بچم نگاه کن! بنظرت من میگذرم از اینکار؟ دوباره اون ترس جلوی چشمام زنده شد...

با گریه دستام رو کشیدم به صورتش و گفتم:

ـ پیمان بخاطر لیلا میگم، گناه داره... خواهش میکنم! بجز اون کسی رو نداره. 

پیمان سکوت کرد و چیزی نگفت... یکی از مامورا با امیرعباس اومد سمتمون و از پیمان پرسید:

ـ آقا شما از ایشون شاکی هستین؟

پیمان به من نگاه کرد و یکم سکوت کرد و گفت:

ـ نخیر ولی حکم فاصله میخوام، به زن و بچم از فاصله ده متری نباید نزدیک بشه!

مامور پلیس یه‌ چیزی تو پرونده جلوی دستش نوشت و رفت سمت پارسا و لیلا...امیرعباس با تعجب به پیمان نگاه کرد و گفت:

ـ پیمان داری چیکار میکنی؟

من جای پیمان گفتم:

ـ من ازش خواستم امیرعباس، خواهرش قسمم داد، گناه داره! اونم از قصد نکرده، باید بستری بشه.

امیرعباس یهو خندید و گفت:

ـ مثل قبلنا صدام کردی!

منم خندیدم... وقتش بود بهشون مژده رو بدم... گفتم:

ـ حالا رستوران در چه حالیه؟ هنوزم تو جزیره مدیر گردشگری هستی یا اینکه درجت بالاتر رفته؟

امیرعباس و پیمان با تعجب بیش از حد بهم نگاه کردن... امیرعباس از پیمان پرسید:

ـ تو بهش اینارو گفتی؟

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و چهاردهم

پیمان همینجور که بهم خیره مونده بود گفت:

ـ نه والا! راجب شما چیزی بهش نگفتم!

از حالت چهرشون بیشتر خندم گرفت و گفتم:

ـ من یادم اومده همه چیزو!

امیرعباس یهو با شادی گفت:

ـ بگو مرگ من؟! آقا تبریک میگم... خب چجوری یادت اومد؟؟ من طاقت نمیارم بغلت میکنم.

بعدش خواست بیاد سمتم که پیمان بعد یه سکوت گفت :

ـ اگه میشه ممنون میشم اول به شوهرش این اجازه رو بدی. 

امیرعباس خندید و گفت:

ـ آقا شرمنده....یهو جای تو ذوق کردم! من میرم به بچها خبر بدم!

پیمان همینطور که با تعجب نگام می‌کرد! اشک تو چشماش جمع شد و موهام رو میذاشت پشت گوشم... آروم زیر گوشش گفتم:

ـ وقتی رسیدیم خونه، میشه پاهامم رو مثل قبلا گرم کنی؟! امروز واقعا یخ زدم.

محکم منو کشوند تو بغلش و بلند گفت:

ـ خداروشکر...خدایا شکرت... باورم نمیشه!! چرا بهم نگفتی که یادت اومده دختر؟؟

گفتم:

ـ شاید باورت نشه ولی همینجا یادم اومد. این هوای بارونی، دریا ، گریه های باور، همه چیزو دونه دونه یادم آورد. 

پیمان اشکاش رو پاک کرد و با خنده گفت:

ـ پس مثل اینکه باید از پارسا تشکر می‌کردم!

گفتم:

ـ مرسی که به حرفم گوش دادی، همین که ازش شکایت نکردی، بزرگترین لطف و در حقش کردی! اون هنوز درگیر غم گذشتشه، باید درمان بشه!

پیمان تایید کرد و گفت:

ـ نامزدشم مشخصه خیلی دوست داشته که نمیتونه هیچکسو جایگزینش کنه!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و پانزدهم

با سر حرفش رو تایید کردم... نگاهم به باور افتاد که روی شن نشسته بود و با چوب داشت روش نقاشی می‌کشید، با بغض گفتم:

ـ چجوری این موجود قشنگو یادم رفته بود؟؟

پیمان گفت:

ـ باور باعث شد من پیدات کنم و باعث شد تو همه چیزو یادت بیاد، بنظرم اول از همه باید از دخترم تشکر کنم!

رفتیم سمتش... من سمت راستش و پیمان سمت چپش نشست... محکم سرشو بوسیدم و گفتم:

ـ چه نقاشی قشنگی کشیدی مامانی!

یهو بهم نگاه کرد و رو به پیمان گفت:

ـ بابا مثل مامانم بهم گفت.

خندیدم و جای پیمان گفتم:

ـ چونکه مامانتم قربونت برم! 

بعدش محکم بغلش کردم و چندین بار بوسیدمش و گفتم:

ـ منو ببخش عزیزم... ببخشید که نتونستم به خاطر بیارمت ولی الان باعث شدی که همه چیز یادم بیاد!

با تعجب انگشتاش رو گرفت سمت خودش و پرسید:

ـ من؟!

پیمان دستاشو بوسید و گفت:

ـ آره عزیزم، مادرت همه چیز یادش اومده! دیگه باهم برمیگردیم خونمون!

باور گفت:

ـ یعنی با دوستام برنمی‌گردیم؟

پیمان گفت:

ـ نه چون تعدادمون زیاده خودمون برمیگردیم. بعدشم رسیدیم جزیره به مناسبت برگشتن مادرت میخوام یه جشن بزرگ بگیرم!

باور با شادی پرید و گفت:

ـ آخجون، دوستامم میان؟

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و شانزدهم

پیمان گفت:

ـ معلومه که میان!

یهو یکم فکر کرد و گفت:

ـ میشه شنتیا هم بیاد بابا؟؟

از لحنش خندم گرفت... پیمان دوباره مثل قدیم اخم کرد و گفت:

ـ لا اله الا الله! سه روز از دست شنتیا خلاص شده بودیم، الان دوباره شروع شد!

برای این رابطه پدر و دختری بینشون ضعف می‌کردم. چقدر دلم برای این لحظات تنگ شده بود! با خنده رو به باور گفتم:

ـ ای بابا! هنوزم بابا پیمانت با شنتیا مشکل داره؟!

باور با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت:

ـ خیلی، همشم اذیتش میکنه!

پیمان سریع گفت:

ـ دختره آدم فروش! آدم پدرشو به پسر غریبه نمی‌فروشه.

منو باور جفتمون خندیدیم... باور نگام کرد و گفت:

ـ منم می‌بخشمت مامان ولی به یه شرط.

نگاش کردم و گفتم :

ـ چی؟

دستاشو دور گردنم حلقه زد و زیر گوشم گفت:

ـ به بابا بگی اجازه بده شنتیا هم بیاد...

منم با خنده زیر گوشش گفتم:

ـ حل شده بدون!

پیمان سریع گفت:

ـ ببینم اگه بابت شنتیا برات شرط گذاشته بزار نبخشتت... یعنی چی؟ شنتیا کیه اصلا؟!

خندیدم و دستاشو گرفتم و گفتم:

ـ حالا اینارو تو خونه راجبش صحبت می‌کنیم.

باور بهم چشمک زد و اونور دست باباشو گرفت و گفت:

ـ آره.

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و هفدهم

داشتیم بلند می‌شدیم که بریم ولی با صدای لیلا برگشتیم سمتش... پلیس داشت ازش بازجویی می‌کرد و مثل اینکه برای بازجویی قرار بود پارسا هم ببرن اما چون ازش شاکی نبودیم آزادش می‌کردن. لیلا اومد سمتم و دستام رو گرفت و گفت:

ـ ممنونم ازت که به قولت عمل کردی!

بعدش به پیمان و باور نگاه کرد و گفت:

ـ خدا ایشالا دیگه بهتون روز بد نشون نده و برای هم حفظتون کنه!

پیمان سرش رو تکون داد و چیزی نگفت... من با لبخند گفتم:

ـ تو هم یادت نره که به قولت عمل کنی. هرچی زودتر پارسا رو ببر یه کلینیک خوب تا درمان بشه!

محکم بغلم کرد و گفت:

ـ چشم، بهت قول میدم! ایشالا خوشبخت بشی.

ازش تشکر کردم و باهاش خداحافظی کردم و دستای پیمان رو گرفتم و رفتیم سمت اقامتگاه. تو راه؛ معلم باور به پیمان زنگ زده بود و خیالش راحت شد از اینکه باور پیدا شده... وقتی وارد اقامتگاه شدم، خیلی ساکت بود... پیمان میگفت که بچها هنوز برنگشتن... رو به پیمان گفتم:

ـ من خیلی استرس دارم از اینکه میخوام ببینمشون.

پیمان خندید و گفت:

ـ استرس برای چی؟؟ مگه غریبن؟ اونا هم کلی دلشون برات تنگ شده... مهسانو که این چند روز به زور کنترل کردیم!

با ذوق گفتم:

ـ پس بریم!

باور رو به من گفت:

ـ مامان میتونم تو حیاط بازی کنم؟

تا من رفتم چیزی بگم، پیمان گفت:

ـ دخترم الان اینجا خلوته، کسی نیست مراقبت باشه! بیا باهم بریم داخل اتاق، اونجا باهم بازی می‌کنیم.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...