رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت نود و نهم

با حالت مغرورانه رو بهش گفتم:

- پس ماشالا به سلیقه خودم!

پیمان با صدای بلند خندید و گفت:

- امشب بیا پیش ما؛ درسته باور الان باهات قهره ولی باهاش حرف میزنم.

همینجور که به سمت خروجی شهربازی می‌رفتیم با ناراحتی پرسیدم:

- چرا آخه؟

پیمان انگار از حرفش پشیمون شده بود، ولی گفت:

- بهرحال تو نشناختیش و اونم هنوز بچست، نمیدونه که واقعا یادت نمیاد و فکر میکنه داری نقش بازی میکنی و باباشو ناراحت میکنی.

 اون روز متوجه شده بودم که چقدر به پیمان وابسته است ولی نمیدونستم که اینقدر باباشو دوست داره! خندیدم و گفتم:

- دخترمو ببین که چقدر هوای باباشو داره! راسته که میگن دخترا بابایین!

گفت:

- بهرحال تمام این مدت تنها امید من دخترم بود، بیشتر از قبل بهم وابسته شدیم. 

حرفاش رو تایید کردم و گفتم:

- اون روزی که تو مغازه هم دیدمتون حس کردم که چقدر ارتباط خوبی باهم دارین و دوستت داره. به منم با اخم نگاه میکرد همش!

جفتمون به حرکات باور تو اون روز خندیدیم و پیمان گفت:

- جدیدنا خیلیم حسود شده کلا!

بهش نگاهی خریدارانه انداختم و گفتم:

- والا منم اگه همچین بابایی داشتم حسودی می‌کردم!

از حرفم خندش گرفت و منو محکم تو بغلش فشرد... یهو یاد خانواده خودم افتادم، از اونا چیزی نمی‌دونستم... ازش پرسیدم: 

- پدر و مادرمم جزیره کیش زندگی میکنن؟

گفت:

- نه عزیزم! اونا شمالن ولی جزیره خونه دارن و این اواخر بخاطر وضعیت منو باور بیشتر از قبل میان و به من و باور سر میزنن. 

  • پاسخ 101
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    102

  • نویسنده اختصاصی

پارت صدم 

واا! یعنی من اهل شمال بودم!! چرا همش فکر می‌کردم که جنوب بدنیا اومدم!!.با تعجب پرسیدم:

- پس من اهل شمالم؟

لپم رو کشید و گفت:

- آره عزیزم، نگران نباش. برگشتیم کیش باهمه آشنات میکنم.

دوباره با لبخند نگاش کردم و گفتم:

- باشه.

رسیدیم سمت خونه... به خونه نگاه کردم و پیمان گفت:

- پس امشب آخرین شبیه که از هم جدا میمونیم!

سرم رو تکون داد و حرفش رو تایید کردم... گوشیشو داد دستم و گفت:

- شمارت هم برام بنویس؛ اگه چیزی پیش اومد زنگ بزن عزیزم. هر موقع که شد... بهت هم پیام میدم و میگم که کی باید وسیله هات رو جمع کنی. البته همه وسایلات خونه است و احتیاج به وسیله اضافه نیست. 

همینجور که شمارم رو می‌نوشتم گفتم:

- پس من امشب میام پیش تو و دخترم. 

گونم رو بوسید و گفت:

- منتظرتم!

حرکتش خیلی غیرمنتظره بود!. اونم جلوی در خونه!! اصلا دلم نمی‌خواست پارسا چیزی بفهمه! گفتم:

- پیمان چیکار میکنی وسط خیابون؟ 

خیلی عادی گفت:

- زنمی؛ واسه بوسیدنت قرار نیست که از خیابون و آدماش اجازه بگیرم!

دوباره خندیدم و گفتم:

- از دست تو!

رفت سمت خونه و با چشمک گفتم:

- پس میبینمت امشب!

با شیطنت گفت:

- بی صبرانه منتظرتیم.

وقتی وارد خونه شدم و به دروغایی که بهم گفتن فکر کردم اصلا دلم نمیخواست حتی یه لحظه هم اینجا می موندم اما بخاطر خانوادم مجبور بودم. پارسا مریض بود و نمی‌خواستم نه بلایی سر خودش نه بقیه بیاره، گوشیم نزدیک بود شارژش تموم بشه، رفتم بالا و تو سالن زدمش به شارژ و برگشتم سمت انباری و به وسایلام نگاه کردم. از این خونه چیز زیادی نمی‌خواستم جزء یسری اکسسوریایی که با سختی درستشون کرده بودم و براشون تلاش کردم...

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...