نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 16 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 16 ساعت قبل پارت هفتاد و سوم بعد دو سال با دیدن این دو آدم اون حس و صداهای نامفهومی که کلی تلاش کردم تا فراموششون کنم دوباره تو دل و ذهنم بیدار شدن! تصمیم گرفتم برم سمت انباری و باقی کارها و سفارشای مشتریا رو انجام بدم...مشغول کار بودم. مدت زیادی غرق کار شده بودم که با صدای همون آدم تو انباری خونمون مثل فشنگ از جا پریدم... بهم گفته بود: نمیدونستم بلدی دستبند هم درست کنی! ترسیده بودم اما مشخص بود که هدفش این نیست که بهم آسیب بزنه اما از اونجایی که تو این خونه بجز من و پارسا و لیلا کس دیگه ای وارد نمیشد واقعا خوف کرده بودم و ازش خواستم اینجا رو ترک کنه! حتی بهش هم گفتم که نامزد دارم تا دست از سرم برداره چون میدونستم اگه پارسا بیاد و اینو اینجا ببینه شر میشه ولی با گفتن این حرف من اومد سمتم و بازوم رو گرفت و با عصبانیت ازم خواست براش توضیح بدم که این رفتارها برای چیه؟! مدامم منو غزل صدا میزد و هرچی براش توضیح میدادم قانع نمیشد که من اونی نیستم که اون فکر میکنه، اما یچیزی تو نگاهش بود که باعث میشد به حرفاش اطمینان کنم، جالب اینجا بود که وقتی یه غریبه اینقدر تو فاصله نزدیک باهام حرف میزد، خوشم میومد... بنده خدا پارسا خودش رو کشته بود اما نتونستم بهش دل ببندم ولی یه غریبه ای که تازه دیده بودمش اینقدر تو دلم جا باز کرده بود! چیزایی بهم گفت که واقعا باورش سخت بود! عکسایی از تو گوشیش بهم نشون داد که واقعا کپ کرده بودم!! اون دختری که تو بغلش بود و با لباس عروسی دستش رو گرفته بود، اون من بودم!! واقعا خودم بودم!!! عکسم با اون دختر کوچولوش!! قطعا زنش نمیتونست اینقدر شبیهم باشه!! با هر جمله ای که میگفت صداهای تو دلم بلندتر میشد اما وقتی پارسا اومد با عصبانیت باهاش رفتار کرد و گلاویز شدن و حتی با منم بد رفتار کرد و پیمان که رفتار پارسا رو با من دید، بیشتر حرصش گرفت و عصبی شد و منو لیلا به زور تونستیم از هم جداشون کنیم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-9984 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل پارت هفتاد و چهارم پارسا ازم میخواست که این خزعبلات رو باور نکنم؛ میگفت که چجوری عقلم میتونه قبول کنه که من زن یه مرد به این سن و سال باشم! حالا درسته که خوشتیپ بود اما حداقلش بالای ده سال ازم بزرگتر بود. اینو به خودشم گفته بودم و گفت که نبودنم اونو به این حال و روز رسونده... با اطمینان بهم گفت که پارسا و لیلا دارن باهام بازی بزرگی راه میندازن...سرم از این حجم از صداهای نامفهوم درد میکرد و دیگه نخواستم به حرفاشون گوش بدم. چیزی که خیلی عصبانیم کرد، حرفی بود که پارسا به صورت غیرمنتظره زد و گفت که قراره ماه بعدی ازدواج کنیم در صورتی که اصلا بین خودمون راجب این موضوع حرفی نزده بودیم... رفتم بالا تو اتاقم و در رو بستم و طبق عادت گذشته یه آرامبخش خوردم تا صدای قلبم یکم آروم بشه... چیو باید باور میکردم؟؟ حرفای پارسا کسی که عاشقانه دوسم داشت یا حرفای یه غریبه ای که اینجور دلم رو به خودش مشغول کرده بود و بهم گفته بود که تمام این چیزایی که باورشون کردم، دروغه!!. اگه دروغ میگفت پس اون عکسا چی بود؟! به روش نیوردم اما واقعا خیلی ذهنم مشغول شده بود! اون دختر تو اون عکسا من بودم...تو همین فکرا بودم که پارسا در زد و با یه لیوان دمنوش اومد تو اتاقم و طبق معمول با لبخند گفت: ـ نازنین جان چرا اینقدر خودت رو ناراحت میکنی عزیزم؟ با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: ـ پارسا اون مرد چی میگه؟ پارسا دستی به موهاش کشید و با عصبانیت گفت: ـ بهت که گفتم چرت و پرت میگه، ببین چجوری ذهنت رو بهم ریخت!! واسه همین میگم با غریبه ها... پریدم وسط حرفش و با صدای بلند گفتم: ـ پارسا اون دختری که تو اون عکسا بهم نشون داد من بودم، میفهمی؟؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-9995 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل پارت هفتاد و پنجم پارسا که دید از عصبانیت دستام میلرزه، اومد سمتم که رفتم عقب و با عصبانیت بیشتری گفتم: ـ کسی که اشتباه گرفته، چرا اینقدر باید پیگیر باشه که دنبالم بیاد؟؟ هان؟؟ چشمای اون بچه که اونجوری داشت بهم نگاه میکرد، دروغ نمیگفت! من صداهای تو قلبم رو نمیتونم ساکت کنم پارسا؛ بفهم! به اینجا که رسیدم شروع کردم به گریه کردن... مثل همیشه بدون اینکه حرفی بزنه سرم و گذاشت روی قفسه سینه اش و موهام رو نوازش کرد و گفت: ـ بهت ثابت میکنم که دروغ میگه... بعدشم عزیزم اگه راست میگه، چرا دنبالت نگشت؟؟ یهو یادش اومد بیاد اینجا و زنش رو پیدا کنه؟ به چشمای پارسا نگاه کردم...حرفای تو دلم نمیذاشت که حرفای اونو باور کنم! بنابراین سکوت کردم و چیزی نگفتم... خیلی سردرگم بودم و بین دو راهی بزرگی گیر کردم. از تو بغل پارسا اومدم بیرون رفتم کنار میز آرایشم نشستم و گفتم: ـ میشه بری بیرون؟!میخوام تنها باشم. گفت : ـ اما نازنین... از تو آینه نگاش کردم و گفتم: ـ لطفا! وقتی که داشت از اتاق میرفت بیرون بهش گفتم: ـ راستی اون چه حرفی بود که پیشش زدی؟ برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کدوم حرف؟ همون طور که گیس موهام رو باز میکردم، گفتم: ـ همونکه بهش گفتی ماه بعدی ازدواج میکنیم! پارسا اومد سمتم و با ناراحتی گفت: ـ مگه قرار نیست ازدواج کنیم نازنین؟ چرا پس اینقدر عقب بندازیمش؟؟ دو سال شده... نمیخوای یکم کوتاه بیای؟ بهش نگاه کردم و با جدیت گفتم: ـ ولی تو بهم گفتی که هیچوقت بهم اصرار نمیکنی! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-9996 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل پارت هفتاد و ششم ـ آره گفتم اما منم مردم نیاز دارم... سوای از همه اینا دوستت دارم، نکنه تو دیگه... از دستش عصبانی بودم و حوصله گوش دادن به حرفای تکراری رو نداشتم بنابراین پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ پارسا فعلا میخوام تنها باشم... الان تو شرایطی نیستم که بخوام به این موضوعات فکر کنم! یهو قیافه مظلومش جدی شد و همونجور که از در میرفت بیرون با صدای بلند گفت: ـ من نمیدارم یه غریبه یهو وارد زندگیم بشه و تو رو ازم بگیره نازنین! بعدش بدون اینکه منتظر باشه من چیزی بگم رفت بیرون و در رو بست... لباس خوابم رو پوشیدم و مشغول شونه کردن موهام شدم... حرفای این آدم که اسمش هم پیمان بود، اصلا از ذهنم بیرون نمیرفت! خصوصا اون نگاهش تو مغازه...خیلی عجیب و احمقانه بود میدونم اما وقتی پارسا مچ دستم رو با عصبانیت گرفت، باهاش دعوا کرد و گفت که به زنم دست نزن، کلی ذوق کردم... نمیدونم چرا؟!...ته ته دلم میخواستم حرفایی که میزنه راست باشه و این کابوس مبهم تموم بشه. باورم نمیشد اما تو همون اولین نگاه هم ازش خوشم اومده بود... یه مرد با مو و ریش جوگندمی و نگاه های قشنگ اما پارسا چی؟ احساسات اون چی میشد؟؟ خیلی برای اینکه منم مثل خودش دوسش داشته باشم تلاش میکرد اما نمیتونستم نمیشد. اشک از چشمام سرازیر میشد و از صمیم قلبم از خدا خواستم تا این قضیه رو ختم بخیر کنه. تو همین فکرا بودم که دیدم از پنجره اتاق پرید داخل... جالب اینجا بود که هر زمان بهش فکر میکردم، سر و کله اش پیدا میشد. سریع گفت: - نترس عزیزم، منم! شونه رو آروم گذاشتم روی میز. آروم اومد سمتم و دستم رو گذاشت روی قلبش و یه نفس عمیق کشید. میترسیدم که پارسا یهو بیاد بالا، بنابراین گفتم: - ببین توروخدا برگرد! شر به پا نکن! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-9997 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل پارت هفتاد و هفتم اما حقیقت این بود که از دیدنش خوشحال شده بودم... بدون توجه به حرفم اومد سمتم و موهام رو بوسید و نوازشم کرد، اصلا مقاومت نکردم و جالب اینجا بود که کنار یه غریبه بیشتر از پارسا احساس امنیت داشتم! بدون اینکه اون لحظه به کسی فکر کنم زیر لب گفتم: - تو واقعا کی هستی؟ ذهنم رو خیلی مشغول کردی ولی یادم نمیاد! یه نگاه عمیقی بهم کرد و دستش رو گذاشت رو قلبم و گفت: - به حرف اینجا اعتماد کن! بزار راهو بهت نشون بده! اون منو یادشه! چیزی نگفتم و با اشکی که تو چشمام جمع شده بود فقط بهش خیره شدم... خدایا نکنه من واقعا عاشق یه غریبه شدم؟! این حجم از تپش قلبم موقع حرف زدنش رو نمیتونستم درک کنم...آروم گفت: - هنوزم باورم نمیشه چجوری تونسنتی اینقدر راحت فراموشم کنی! منو دخترت رو!! چه اتفاقی برات افتاده غزل ؟! باهام حرف بزن لطفا! نگاهاش دروغ نمیگفت، برخلاف پارسا از زیر حرفا در نمیرفت! بغضم رو قورت دادم و گفتم: - ببین من فقط اینجا و این خونه و آدمای این خونه رو یادمه. از قبلش هیچی تو خاطرم نیست! انگار یکی با پاک کن مغزم رو پاک کرده... وقتی چشمام رو باز کردم تو بیمارستان بودم و پارسا و لیلا کنارم بودن... اونا واقعا خیلی مراقبم بودن و من بهشون اعتماد دارم و هرچی بهم گفتن رو قبول کردم! با تعجب نگام کرد و گفت: - چی برات تعریف کردن؟ همون داستانی که پارسا برام تعریف کرد رو بهش گفتم...اینکه روزی که منو پارسا سوار کشتی تفریحی شدیم، من غرق شدم و اون نجاتم داده و همون چیزایی که پایین گفت و همون روز به منم گفت چون من هیچ چیزی از کسی تو خاطرم نبود... حتی خودم هم نمیشناختم! تا یه مدت اونقدر شوکه بودم که نمیتونستم حرف بزنم اما خدا ازشون راضی باشه واقعا حواسشون بهم بود و مراقبم بودن... منم دیگه برگشتم به زندگی عادیم تا اینکه امروز سر و کله ی تو پیدا شد و دوباره... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-9998 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل پارت هفتاد و هشتم یهو ساکت شدم و دستم رو گذاشتم روی سرم تا صدای ذهنیم خاموش بشه... پرسید: - دوباره چی؟ آب دهنم رو قورت دادم و چشمام رو بستم و گفتم: - دوباره اون چیزای مبهم رو تو ذهنم زنده کردی! اون اوایل همش یه حس پوچی و تو خالی درونم داشتم. لیلا همش میگفت بخاطر شوک حادثه ای بوده که برام پیش اومد. امروز که تو رو دیدم و عکسا رو بهم نشون دادی، دوباره یسری چیزای مبهم میاد تو ذهنم که آزارم میده چون واضح نیست و یادم نمیاد. سرم رو بوسید و منو محکم گرفت تو آغوشش و گفت: - یادت میاد عزیزم! نگران نباش! اونا بهت دروغ گفتن... تو یه زندگی توی جزیره کیش داشتی. ما باهم خیلی خوشبخت بودیم! نگاش کردم و چیزی که پارسا بهم گفت و با ناراحتی ازش پرسیدم: - اگه اینطوره و اینقدر دوسم داشتی پس چرا تو دنبالم نگشتی و پیدام نکردی؟ هان؟ خیلی قشنگ بهم نگاه میکرد، میتونستم تا مدتها تو چشماش خیره شم... موهام رو گذاشت پشت گوشم و گفت: - من خیلی دنبالت گشتم غزل اما نتونستم پیدات کنم! نخواستم خودم رو وا بدم و از یه طرفی واقعا استرس پارسا رو داشتم. از کنارش بلند شدم و گفتم: - میشه الان بری؟ من باید یکم فکر کنم! همینجور با خواهش نگام میکرد اما چیزی نگفت. دوباره گفتم: - خواهش میکنم ازت! گفت: - غزل دخترمون الان نمایش داره...نمی خوام بهت اصرار کنم اما اگه دوست داشتی بیا اقامتگاه چهارفصل و با من دخترمون رو ببینیم! شاید به یاد آوردی. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-10000 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت هفتاد و نهم چیزی نگفتم اما دلم میخواست برم شاید جواب تمام سوالام رو پیدا کردم! بهرحال خدا حتما با وارد کردن این آدم تو زندگیم دنبال حکمت زندگیم بود و الا چرا یه غریبه اینقدر باید ذهنم رو به خودش مشغول میکرد؟! سرم رو بوسید و داشت از پنجره میرفت پایین که بهم گفت: - یادت نره که به صدای قلبت گوش بدی عزیزم! در برابرش مقاومت نکن. بعدش هم از پنجره پرید و رفت... راست میگفت! من بیشتر به پارسا احساس دین داشتم؛ دوسش داشتم اما مثل یه رفیق وگرنه قبل از ورود پیمان به اینجا هم اصلا دلم نمیخواست بهم دست بزنه یا نزدیکم بشه... برق رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم... همش حرفای پیمان و دعواشون اون روز تو انباری میومد جلوی چشمم... تو همین فکرا بودم که خوابم برد... این بار یه چیز عجیبی دیدم... خواب دریا رو دیدم که با استرس میدوئیدم سمتش و یه نفر رو صدا میزدم... هوا بارونی بود و یهو شن زیر پاهام خالی شد... با تکون های دست لیلا از خواب پریدم! لیلا با نگرانی ازم پرسید: ـ نازنین جان خوبی؟؟ کابوس دیدی! همینطور نفس نفس میزدم. با دستمال عرق رو پیشونیم و پاک کرد و بعد از اینکه یکم به خودم اومدم گفتم: ـ خیلی خواب بدی دیدم لیلا! بعد با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت: ـ هیس، خواب بد رو اصلا به زبونت نیار تا باطل بشه! بعدش داشت از کنار تخت بلند میشد که دستاش رو گرفتم و گفتم: ـ لیلا تو چت شده؟ یهو بیخیال برگشت سمتم و بهم لبخند زد و گفت: ـ چیزی نشده عزیزم. گفتم: ـ احساس میکنم این روزا یکم مضطربی! مثل قبل نیستی. بازم مثل پارسا از زیر حرفم در رفت و سریع گفت: ـ احتمالا از نظر تو اینجوریه وگرنه من حالم خوبه، الانم سعی کن بخوابی! امروز روز سختی برای هممون بود نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-10001 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت هشتاد و بعدش بدون اینکه منتظر حرفی از من باشه از اتاق رفت بیرون و در رو بست اما من خواب از سرم پریده بود... قلبم اومده بود تو دهنم! یعنی داخل دریا دنبال کی میگشتم؟؟ اینقدر این صحنه تو ذهنم واقعی بود که انگار همین چند دقیقه پیش اتفاق افتاده بود... یاد حرف پیمان افتادم که گفت دخترش یعنی دخترمون اجرا داره و ازم خواست که برم اقامتگاه... یه حسی منو مدام سمتش میکشوند. بخصوص اینکه اون حس خلا و تو خالی که توی وجودم بود با بودن کنارش و نوازش کردنش پُر میشد... لباسم رو پوشیدم و خیلی آروم از خونه خارج شدم... وقتی رسیدم دم در اقامتگاه دیدم که کلی دانش آموز و خانواده ها تو حیاطن... چشمم رو یدور چرخوندم اما پیمان و ندیدم... رفتم تا از یه خانوم که انگار مسئول اونجا بود سوال کنم... خانومه بعد دادن مشخصات با تردید بهم گفت که فکر کنم منظورتون آقای راد باشن که همون لحظه با صدای پیمان برگشتم سمتش: - خوشحالم که اومدی ولی به اجرای باور نرسیدی. با دم موهام که روی شونه هام ریخته بود ور رفتم و گفتم: - راستش اومدم تا یچیزی بهت بگم! بی مقدمه دستم رو محکم تو دستش فشرد و گفت: - بیا بریم یجای خلوت باهم حرف بزنیم. منتظر جواب من نموند و بعد اینکه از در رفتیم بیرون ازم پرسید: - خب من اینجارو خیلی نمیشناسم، کجاش خلوت تره؟ یکم فکر کردم و یهو یاد پارک شطرنج افتادم و گفتم: - امممم. آها سمت غرب جزیره یه پارک شطرنج داره که این ساعتا خلوت تره، میتونیم بریم اونجا. دماغم رو کشید و گفت: - قبوله! از حرکتش خندم گرفت... مثل بچها باهام رفتار میکرد و من واقعا کیف میکردم. اگه یه روزی یکی بهم میگفت یه مردی قراره بیاد جزیره که اینقدر باهام تفاوت سنی داره و اینجور ازش خوشم بیاد، اصلا باور نمی کردم! البته که بنا به حرف خودش شوهرم محسوب میشد ولی با اینکه اصلا تو ذهنم نمیومد بازم از خودش و حرکاتش خوشم میومد. همین جور پیاده روی میکردیم، مدام بهم نگاه میکرد و همینطور که محکم دستام رو توی دستای گرمش گرفته بود میگفت که براش حرف بزنم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-10002 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت هشتاد و یکم خندیدم و گفتم: - چقدر آدم عجیبی هستی! آخه از چی بگم؟ گفت: - نمیدونم! فقط باهام حرف بزن! دلم واسه حرف زدنت خیلی تنگ شده بود قربونت برم. دوباره داشتم خودم رو گم می.کردم که باز پارسا و حرفاش مثل یه آینه اومد جلوی چشمام... لبخندم رو جمع کردم و گفتم: - آخه نمیدونم چقدر کارم درسته! بهرحال پارسا تو زندگیمه و من فقط خواستم حرف دلمو دنبال کنم و یهو دیدم که اینجام! پیش تو. عمیق نگام کرد و پرسید: - دوسش داری؟ سرم رو انداختم پایین... واقعیت چی بود؟ من پارسا رو دوست داشتم خیلی زیاد اما نه بعنوان کسی که بخوام باهاش یه زندگی تشکیل بدم. همیشه هم نسبت به احساس عمیقی که بهم داشت؛ شرمنده بودم که نمیتونستم اون حس رو بهش برگردونم و مثل خودش عاشقش باشم. دستش رو گذاشت زیر چونه ام که باعث شد نگاهم تو نگاهش گره بخوره... گفتم: - من خیلی سردرگمم. اونا خصوصا پارسا خیلی بهم کمک نذاشت حرفم رو تموم کنم و گفت: - میدونستم؛ تو حتی اگه ذهنت هم منو فراموش کنه؛ قلبت با منه. به اونا هم فقط احساس دین میکنی نه چیزه بیشتر. اینبار منم مثل خودش بدون پلک زدن، خیره شده بودم تو چشماش... برامم مهم نبود که کسی تو جزیره منو ببینه و به گوش پارسا برسونه... اون لحظه انگار فقط منو پیمان بودیم و من مدتها بود دنبال این میگشتم که یکی خلا وجودیم رو پر کنه. موهام رو که بر اثر باد میخورد تو صورتم رو گذاشت پشت گوشم و گونم رو بوسید. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-10004 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.