raha ارسال شده در 5 دی سازنده ارسال شده در 5 دی پارت چهل و هشتم رمان خاص بعد با خنده دست ترانه رو گرفتم و با هم راه افتادیم . تو راه گولاخ خان رو دیدم که با چشماش برام خط و نشون میکشید. منم یه پشت چشمی براش نازک کردم و به راهم ادامه دادم. خداروشکر تیام و سپهر جلوتر بودند ادا بازیای من رو ندیدند ولی ترانه دید و پرسید : چی شده ؟ منم گفتم: چیز مهمی نیست رفیق . دستش رو گرفتم و به سمت در بیمارستان کشیدم . از در رفتیم بیرون سمت ماشین تیام که تو پارکینگ بود.(چون عروسک قشنگم رفته تعمیرگاه که البته پول تعمیرش رو برادران گرام از جیب میپردازند تا دیگه از این فکر ها به سرشون نزنه. خخخخ..) سوار شدیم و سمت خونه ی ما حرکت کردیم. به محض رسیدن به خونه آژیر معده ی همه امون روشن شد . در نتیجه زنگ زدیم برامون پیتزا آوردند. البته بازم به حساب تیام و سپهر. (اگه فکر کردین خودم حساب میکنم سخت در اشتباهید. گفتم تلافی نمیکنم، نگفتم تنیهشون نمیکنم که. تازه اولش هست. خخخخ..)البته ترانه میخواست دنگ خودشو بده اما تیام خان صرفا جهت خودشیرینی برگشت گفت: ما رو بزنید این حرفا رو نزنید خانوم. شما مهمون مایید. وظیفه ی ماست ازتون پذیرایی کنیم. امروز هم که حسابی شرمنده اتون شدیم . تو زحمت افتادین .ترانه هم پشت چشمی براشون اومد که منم حساب کار دستم اومد، چه برسه به اونا. بعد گفت: اولا : این خودشیرینی ها بهتون نمیاد پس الکی تلاش نکنید؛ دوما: بخاطر شما نکردم . بخاطر رفیق و خواهرم انجامش دادم که جونم هم بخواد بهش میدم. 2 نقل قول
raha ارسال شده در 12 دی سازنده ارسال شده در 12 دی پارت چهل و نهم رمان خاص تا این رو گفت تیام یه نگاه حرصی بهش انداخت و گفت: اولا : خودشیرینی نبود و خواستم به عنوان میزبان ادبم رو نشون بدم؛ دوما : بعضی ها یاد بگیرند و با چشم و ابرو به سپهر اشاره زد . سپهر بدبخت هم که نمیدونست دارن راجع به چی حرف میزنن گفت: خیلی خب هر دو حق دارین. فقط این وسط معده هاتون هم حق دارن. پس بحث رو تموم کنید. بیاین غذامون رو بخوریم تا سرد نشده. تیام و ترانه که تازه حواسشون جمع میز غذا شده بود گفتند: ا کی غذاها رو آوردن ما نفهمیدیم؟ منم با لبخند گفتم: همون موقع که داشتین کله هم رو میخوردین هومم کلکل میکردین. تا اینو گفتم همگی با هم زدیم زیر خنده . بعد رفتیم سراغ پیتزای خوشمزه ای که از دور هم چشمک میزد. مشغول خوردن شدیم. بعد از تموم شدن غذا و شستن دست و صورتمون رفتیم اتاق هامون تا یه چرت کوتاه بزنیم. بعد از اینکه از خواب بیدار شدم رفتم دست و صورتم رو شستم. وقتی از سرویس اتاق بیرون اومدم دیدم ترانه هم بیدار شده و با لبخند نگاهم میکنه. منم بهش لبخند زدم که پرسید : حالت بهتره؟ سرت که درد نمیکنه یا گیج نمیره؟ اگه موردی هست بگو بریم دکتر. همین جوری تند تند و با نگرانی داشت صحبت میکرد که دستام رو به حالت ایست جلوش گرفتم. و بعد از این از شدت شوک ساکت شد یه لحظه گفتم: یواش تر خواهر من . یکی یکی بگو بتونم جوابت رو بدم. من نگرانیت رو درک میکنم گلم ولی واقعا چیز خاصی نبود .یه سردرد کوچیک بود که اونم با چرت کوتاهی که زدم خوب شد. اون یکم آخ و آوخ هم برای ترسوندن تیام و سپهر انجام دادم. تا یه کوچولو تنبیه شون کنم. یکم عذاب وجدان که براشون ضرر نداره، داره؟ 2 نقل قول
raha ارسال شده در 12 دی سازنده ارسال شده در 12 دی پارت پنجاهم رمان خاص با همون لبخند قشنگش نگاهم کرد و گفت: نه چه ضرری؟ اتفاقا براشون فایده هم داره. تا اینا باشن برای رفیق و خواهر عزیزدلم نقشه نکشن. اصلا هر چی سرشون بیاری حقشونه. منم پایتم اساسی. این آخری ها رو یکم با حرص گفت. منم با خنده نگاهش کردم و گفتم: عصبی نشو خواهری. میدونم تو همیشه پایه ای ولی فعلا چون قول دادم نقشه کشی تعطیله. یهو یکی زدم تو پیشونیم و گفتم: وای دیدی چی شد؟ اونم گفت: نه چی شد؟ گفتم: یادم رفت به مامان اینا زنگ بزنم. مامان خانوم پوستم رو میکنه و با سلاح مخصوصش(دمپایی)تیر بارانم میکنه. واای! هیچی دیگه با گوشی ترانه زنگ زدم به مامان خانوم و امروز رو یکم براش توضیح دادم( البته با سانسور تمام اتفاقات و نقشه های تیام اینا.) اونم در آخر نقشه ی دادا رو برام تعریف کرد و اضافه کرد که یکی دو روز دیگه ما هم باید بریم خونه ی دادا. منم گفتم : چشم . بعد از سلام رسوندن به ترانه اینا خداحافظی کرد. بعد از اینکه تماس رو قطع کردم ترانه با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت: خب خاله جون چی گفت؟ متوجه نشد؟ سوتی که ندادی؟وای اگه بفهمه پیچوندیمش خیلی بد میشه. منم با خنده نگاهش کردم و گفتم: اولا: خواهر من یکم آروم تر برو منم بهت برسم؛ دوما: همه چی امن و امانه نگران نباش . اونم با یه نگاه حرصی گفت: الان وقت مسخره بازیه آخه؟ لوس نشو دیگه .دیوونه قشنگ بگو چی شد؟ منم با همون لبخند که قشنگ داشت عصبیش میکرد گفتم: من که نفهمیدم مسخره ام؟دیوونه ام؟ یا لوس؟ ولی مثل اینکه نظر مادر شوهر آینده ات خیلی برات مهمه ها نه؟ اونم در حالی که از عصبانیت چشماش قرمز شده بود نگاهم کرد و گفت: اولا :هر سه تاش توصیفات خودته تازه کم هم گفتم؛ دوما: اصلا هم این طور نیست. فقط چون من بودم که پیچوندم خاله رو عذاب وجدان گرفتم. آخه برام مهمه و دوستش دارم مثل مادرم. (آخه چقدر این بشر ماه و مهربونه که از ته قلب دوستا و اطرافیانش رو دوست داره وبهشون عشق میده .داداشم حق داشته دل بهش بده منم عاشق همین مرام و معرفت و محبتش هستم. خیلی دوستدارم عروسیشون رو ببینم. حیف که جفتشون گردن گیرشون خرابه.) 3 نقل قول
raha ارسال شده در 16 دی سازنده ارسال شده در 16 دی پارت پنجاه و یکم رمان خاص با لبخند نگاهش کردم و گفتم: _ حرص نخور خواهر من، پوستت خراب میشه ها! چیز خاصی نگفت. انقدر در مورد نقشه های دادا جونم گفت و حرص خورد اصلا وقت نشد منو سوال پیچ کنه . یه چند تا سوال هم راجع به غیبت امروزم پرسید که منم با کلی سانسور امروز رو تعریف کردم. مثل اینکه دادا بدجوری دلتنگ شده و همگیمون رو فرا خونده. یه نگاه چپکی بهم انداخت و گفت: _ تا حالا فکر میکردم خاله و عمو به این معقولی و جدیت شما خواهر برادر به کی رفتید که الحمدلله جوابم رو گرفتم. خانوادگی یه دیوونگی خاص تو وجودتون دارید. که البته شیرین هم هست. با همون لبخندی که حالا بزرگ تر شده بود نگاهش کردم و گفتم: _ که اینطور. بلاخره شیرین هستیم یا دیوونه؟ ای شیطون بلا از الان داری برای خانواده ی همسر آینده ات خود شیرینی میکنی؟ خوب بلدی ها! خخخخ.... هنوز خنده ام تموم نشده بود که یه چیزی به شدت به سمتم پرتاب شد و اگه به موقع جا خالی نداده بودم الان کله ام با کوله ی ترانه خانوم مورد عنایت قرار گرفته بود. خخخ... با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _ چیکار میکنی دیوونه؟ اونم یه نگاه حرصی بهم انداخت و گفت: _ دیوونه منم یا تو؟با این حرفات. با لبخند نگاهش کردم و گفتم: _ چشه مگه؟ حرفایی به این شیرینی تو عمرت نشنیدی؟ یه چشم غره بهم رفت که حساب کار دستم اومد و گفت: _ بلهههه ، خیلیییی شیرین بود. فقط من نگرانم مرض قند هم به امراض بیشمارت اضافه بشه الانم پاشو مرتب کنیم خودمون رو بریم بیرون . بعد هم خودش زودتر از من سر و وضعش رو مرتب و به سمت در رفت که با تعجب گفتم: _ یه وقت برای من صبر نکنی ها! راحت باش خواهر من. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: _ این اداها چیه در میاری؟ خب تو هم پشت سر من بیا دیگه. منم قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم و گفتم: _ مثلا من مصدومم ها! حواست کجاست؟ مثل اینکه بدجوری عجله داری روی ماه داداشم رو ببینی . یه نگاه حرصی بهم کرد و گفت: _خودت هم داری میگی مثلا مصدومی وگرنه از من هم سالم تری . در ضمن روی داداش خود شیفته ات رو نمیخوام ببینم ولی مثل اینکه تو دوست داری اون روی منو بالا بیاری و ببینیش . اگه یکم دیگه ادامه بدی موفق میشی. منم که دیدم اوضاع خطری یه لبخند زدم و گفتم : _ حق با شماست دوست عزیز. اصلا همیشه حق با شماست. شما فقط آروم باش. بعد هم سریع خودم رو مرتب کردم و با هم از اتاقم بیرون رفتیم. 2 نقل قول
raha ارسال شده در 16 دی سازنده ارسال شده در 16 دی پارت پنجاه و دوم رمان خاص با هم رفتیم سمت سالن . تیام و سپهر باهم روی مبل نشسته بودند و سرشون تو گوشی بود . تا ما رو دیدند ، گفتند : _ ا اومدین؟ منم با خنده نگاهشون کردم و گفتم: _ نه هنوز تو راهیم بعدا خدمتتون میرسیم . خخخخ... تیام و سپهر همزمان با صدای حرصی تقریبا فریاد کشیدند : _ تیارااااا منم با حفظ همون لبخند گفتم: _ آروم باشید عزیزان دل خواهر. هنوز مونده تا دلخوریم رو رفع کنم. خخخ.. یه نگاه مظلومانه بهم انداختند و گفتند: _ تیارا خانوم، عزیزدلم مگه ما توافق به آتش بس نکردیم؟ مگه قرار نشد دیگه نقشه نکشیم برای هم؟ منم با خونسردی نگاهشون کردم و گفتم: _ درست میگین. ولی من یادم نمیاد که قول دادم دلخوریم زود برطرف بشه. حالا حالاها باید ناز خواهر عزیز دلتون رو بکشید، برادران گرام. اونا هم با مهربونی نگاهم کردند و گفتند: _ چشم نازتون هم میکشیم خواهری . فقط لطفا ببخش ما رو تحمل قهرت رو نداریم. منم یه پشت چشمی براشون نازک کردم و گفتم: _ حالا ببینم چی میشه. اونا هم با لبخند مهربونی نگاهم کردند و گفتند: _ قربون یکی یدونه ی مهربونمون بریم که انقدر زود میبخشه. حالا هم پاشیم بریم به افتخار آشتی کنون یه عصرونه تو کافه ی همیشگی. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و پریدم بغلشون کردم و گفتم: _دمتون گرم . عاشقتونم برادران گرام. و بعد از یکم تبادل محبت خواهر برادری با ترانه که با لبخند نظاره گر دیوونه بازی های من بود رفتیم سمت اتاق من تا لباسمون رو عوض کنیم.یه مانتوی آبی آسمانی ساده پوشیدم با شال سفید و شلوار سفید و تیپ ترانه هم شامل مانتوی صورتی و شال و شلوار سفید میشد. تقریبا با هم ست شده بودیم.بعد از برداشتن کیفم و کوله ی ترانه از اتاق رفتیم بیرون و به سمت سالن رفتیم. تیام و سپهر حاضر و آماده منتظر ما وایستاده بو ند. با لبخند نگاهشون کردم و گفتم: _ به به داداشای خوشتیپ من چطورن؟ تیام هم با لبخند حرصی نگاهم کرد و گفت : اگه خانومای محترم یکم بجنبند خوبیم. منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: حرص نخور برادر من . به جای این غر غر ها تا عصرونه تبدیل به شام نشده و کافه تعطیل نشده پاشو بریم. و این چنین کلکل رو به پایان رسوندیم و در سکوت سوار ماشین تیام شدیم و راه افتادیم. 2 نقل قول
raha ارسال شده در 19 دی سازنده ارسال شده در 19 دی پارت پنجاه و سوم رمان خاص با همدیگه رفتیم به همون کافه ی همیشگی البته این اولین بار بود که سپهر رو میآوردیم و براش جالب بود.برای همین به محض ورود به کافه رو به تیام گفت : _وای عجب جایی هست داداش . چرا تا حالا اینجا نیومده بودیم؟ تیام هم در جوابش گفت: _ چون جنابعالی درگیر آموزشگاه پدرت و کنکور خودت بودی، باهامون نیومدی داداش. الان هم یکم صدات رو بیار پایین کل کافه دارن نگاهمون میکنند. شانس آوردم استاد تو کافه نیست الان . وگرنه همون یذره آبرو هم پیشش به باد میرفت و رسما به دیوونگیمون پی می برد. سپهر هم یه نگاه چپکی بهش انداخت و گفت: _خب حالا که نیست. پاشو بریم بشینیم یه جا که عصرونه تو همچین فضایی بد جور میچسبه. تیام هم دیگه چیزی نگفت و با لبخند باهامون همراه شد و با هم دور یه میز چهار نفره نشستیم. من معجون مخصوص سفارش دادم و ترانه بستنی وانیلی و تیام اسموتی هلو و سپهر شیر کاکائو و کیک سفارش دادند. بعد از تموم شدن عصرونه امون از کافه رفتیم بیرون. و یکم تو شهر دور دور کردیم و بعد رفتیم خونه.شام یه کوکو سیب زمینی دستپخت ترانه خانوم رو خوردیم . بعد از شام همه از ترانه تشکر کردیم . البته تیام خان هم تشکر ویژه ای به جا آورد و ترانه هم در جواب شیرین کاری هاش گفت: _حالا که انقدر از غذا خوشتون اومد بی زحمت ظرفا رو شما بشورید جهت تشکر. و در برابر چهره ی مات و گیج تیام دست منو گرفت و تا اتاقم کشوند. وقتی رسیدیم تو اتاق تازه از بهت در اومدم و نشستم یه دل سیر خندیدم. بعد در حالی که از شدت خنده از چشمام اشک میومد گفتم: _خیلی باحالی تو دختر. اگه یه نفر تو زمین باشه کهاز پس این خان داداش مغرور من بر بیاد، اون یه نفر تویی. ترانه هم با لبخند قشنگی نگاهم کرد و گفت: _ کاری نکردم که رفیق. لطف داری شما. یه تنبیه کوچولو براش لازم بود. تا یاد بگیره خواهرش ، رفیق و خط قرمز من هم هست. ولله من رو رفیقم حساسم. وقتی اینارو شنیدم رفتم بغلش کردم و محکم بوسش کردم که گفت: _آروم تر خواهر من. احساساتت رو کنترل کن لطفا. الان جدی جدی مصدوم میشیم ها! از بغلش اومدم بیرون و با لبخند گفتم: _ بس که تو ماهی رفیق نمی شد بغلت نکنم. نترس مواظبم. پاشو بریم بخوابیم که فردا یه روز دیگه است. 1 نقل قول
raha ارسال شده در 19 دی سازنده ارسال شده در 19 دی پارت پنجاه و چهارم رمان خاص و اینچنین بعد از رفتن به اتاق فکر(دست شویی) وانجام روتین شب لباسامون رو عوض کردیم و رفتیم خوابیدیم. صبح با زنگ گوشی ترانه بیدار شدیم . گوشی رو از پاتختی برداشت و جواب داد: _ جانم مامان. جدی میگیییید؟!!باشه من الان میام. الان میام دنبالتون. بعد هم تماس رو قطع کرد . با چشمایی که گیج خواب بود نگاهش کردم و گفتم: _ چی شده؟ خاله جون چی گفت؟ اونم در حالی که تند تند لباساش رو میپوشید گفت: _ مامان اینا رسیدن. باید برم دنبالشون . منم که خواب از سرم پریده بود گفتم: _ چقدر زود!مگه همین یه هفته پیش نرفته بودن مسافرت؟ اونم در حالی که دنبال کوله اش میگشت گفت: _ منم تعجب کردم. مثل اینکه مهمون هم داریم . واسه همین زودتر دارن میان. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _ مهمون؟ کیه؟ در حالی که کوله اش رو از زیر تخت میکشید بیرون گفت: _ چمیدونم. مثل اینکه بابام اونجا رفیق قدیمیش که سالها بود ازش خبر نداشته دیده و برای اینکه دوباره گمش نکنه داره همراه اون ها برمیگرده تهران و دعوتشون کرده خونه امون. منم با یه لبخند ناراحت نگاهش کردم و گفتم: _ چه حیف شد! کلی برنامه چیده بودیم برای تعطیلاتمون. تو که ماشین نیاوردی چجوری میخوای بری دنبالشون؟ اونم با یه لبخند قشنگ و آرامش بخش نگاهم کرد و گفت: _ عیبی نداره خواهری. وقت بسیاره. خودت رو ناراحت نکن. بعدش هم با تاکسی میرم. در حالی که لباسم رو مرتب میپوشیدم گفتم : _ مگه من مرده باشم بزارم این وقت صبح با تاکسی بری ماه من. خودم می برمت. خواست منصرفم کنه که کارم تموم شد کیفم رو گرفتم و رفتیم پایین . پسرا داشتن صبحانه میخوردن که با دیدنمون با تعجب سلام کردن و گفتن: _ به به آفتاب از کدوم طرف در اومده خانوم های محترم سحر خیز شدین؟ منم کم نیاوردم و گفتم: _ مثل دیروز از طرف مشرق در اومده . نه که شما هر روز سحر خیزین . الانم وقت کلکل ندارم سوییچ ماشینت رو بده میخوام ترانه رو برسونم . خاله اینا فرودگاه منتظرشن. تیام هم که حالا از گیجی در اومده بود گفت : _ به رانندگی جنابعالی اعتباری نیست خودم میرسونمتون. بعد هم بدون اینکه اجازه ی مخالفت بهمون بده پاشد رفت. سریع حاضر شد و اومد و گفت سپهر هم سر راه میرسونیم آموزشگاه آخه نزدیک خونمون بود. بعد هم سریع تر از همه امون رفت تو حیاط و سمت ماشینش رفت و گفت: کجا موندین؟ بیاین دیگه دیرشد 1 نقل قول
raha ارسال شده در 24 دی سازنده ارسال شده در 24 دی پارت پنجاه و پنجم رمان خاص ما هم در حالی که هنوز از حرکات سریع تیام گیج و شوکه بودیم، سوار ماشین تیام شدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم . تیام همون طور که گفته بود سر راه سپهر رو گذاشت آموزشگاه کنکورش. بعد به سرعت ما رو به فرودگاه رسوند. وقتی رسیدیم فرودگاه خاله اینا رو دیدیم که داشتن اطراف رو نگاه میکردند و دنبال ترانه میگشتند. رفتیم جلو و ترانه پرید بغل بابا و مامانش و بوس بارونشون کرد. بابای ترانه با یه لبخند قشنگ نگاهش کرد و به شوخی گفت: اوهوم اوهوم چه خبرته دخترم ؟ تموم کردی منو! الان مامانت از دستت شاکی میشه ها!! مامان ترانه هم با لبخند نگاه حرصی به همسرش انداخت و گفت: کوروشششش.... کوروش خانم که عاشق کلا حضور ما رو بیخیال شد و با شیفتگی خاصی نگاهش کرد و گفت: جان کوروش نفس بانو؟قربون اون نگاه حرصی و لبخندت برم من . خب دارم درست میگم دیگه بلاخره شما سهام دار عمده ی اینجانب هستی .خخخ... نفس خانوم هم با همون لبخند نگاهش کرد و گفت : کوروش جان ، بس کن بچه ها رو دوساعته سر پا نگه داشتی. زشته خب. کوروش خان هم که تا اون لحظه حواسش پرت نفس خانوم بود برگشت سمتمون و گفت: ا بچه ها سلام . شماها کی اومدین؟ چرا ندیدمتون؟ تیام که در حالی به سختی تلاش میکرد نخنده و پسر خوب و شیرینی به نظر بیاد با صورت سرخ شده نگاهش کرد و گفت: سلام کوروش خان. رسیدن بخیر. حتما خیلی خسته شدین از سفر متوجه ما نشدین. بفرمایید میرسونیمتون . بعد با نفس خانوم هم سلام و احوالپرسی کرد. بعد نوبت رسید به من. دویدم سمت مامان ترانه و بغلش کردم و با هیجان گفتم: سلام نفس جونم. دلم برات تنگ شده بود. چه خبرا؟ خوش گذشت؟ اصلا این چه سوالیه میپرسم معلومه که خوش میگذره کنار عشقتون و مسافرت دوتایی و بی سر .. چیزه بدون حضور ترانه و اینا... اونم با لبخند قشنگی نگاهم کرد و گفت: سلام شیطون بلا. کمتر سر به سر ما بذار. مگه هم سنت هستم بچه جان؟ چه خبرا؟ مامان اینا خوبن؟ منم با شیطنت نگاهش کردم و گفتم: شما از منم جوون تر میزنی نفس جونم. مامان اینا هم خوبن اونا هم مثل شما دوتایی پیچوندن رفتن شمال خونه ی دادا. ما رو نبردن که خلوت خالصانه ی عاشقانه اشون رو بهم نزنیم. خخخ... اینجا دیگه کوروش خان وارد صحنه شد و با یه نگاه مثلا جدی بهم گفت: تیارا خانوم کمتر این نفس منو اذیت کن. شیطون بلا خانوم. 1 نقل قول
raha ارسال شده در 24 دی سازنده ارسال شده در 24 دی پارت پنجاه و ششم رمان خاص منم با خنده نگاهش کردم و گفتم: سلام بر کوروش خان عاشق. من به این مظلومی اصلا اذیت کردن بلد نیستم. همین لحظه تیام و ترانه همزمان گفتند:خیلیییی. منم از فرصت استفاده کردم و گفتم: ببینید شاهدان عینی هم تایید میکنند. خخخ.. چی داشتم میگفتم آها، من نه تنها خیلی مظلومم بلکه خیلی حق گو هم هستم. الانم خب دارم درست میگم دیگه . نمونه اش همین الان که از بس محو عشقتون شده بودین من و تیام رو کلا ندیدین. خخخ... کوروش خان هم که دید من کم نمیارم گفت: بسه زلزله خانوم. به جای این حرف ها راه بیافت برسونید ما رو خونه که خانومم خسته شد. خودش هم زودتر از ما رفت سراغ نفس جون و دست تو دست سمت ماشین رفتند . وسط راه برگشت سمت ما سه تا که هنوز تو شوک بودیم و گفت: بچه ها؟؟ کجا موندین پس؟ دیر شد ما شب مهمون داریم ها!! تیام زودتر از منو ترانه به خودش اومد و گفت: اومدیم کوروش خان . اومدیم. بعد هم رو کرد به من و ترانه و گفت: بدویین دیر شد. ما هم که تازه به خودمون اومده بودیم، دست همو گرفتیم و تا ماشين دویدیم جوری که تیام بعد از ما رسید. به محض رسیدن دزدگیر رو زد و ما هم سوار ماشین شدیم و تا خود خونه ی ترانه اینا با سرعت و تو سکوت گذشت. وقتی رسیدیم نفس جون و کوروش خان پیاده شدند و منو ترانه هم از هم خداحافظی کردیم و با گفتن بهت زنگ میزنم رفت تو خونه اشون منم دوباره سوار ماشین تیام شدم و سمت خونه راه افتادیم. باز هم مسیر تو سکوت طی شد . رسیدیم خونه. داشتم میرفتم اتاقم که تیام صدام زد و گفت : تیارا صبر کن. کارت دارم. منم همون جا دم راهپله ها منتظرش وایستادم. تا رسید بهم نگاه حرصی ای انداخت و گفت: خواهر من، این حرف ها چی بود به کوروش خان زدی؟ الان چه فکری راجع بهمون میکنه؟ شیطنت خوبه ولی تا یه حدی ! شیطنت زیاد ضرر داره. 1 نقل قول
raha ارسال شده در 26 دی سازنده ارسال شده در 26 دی پارت پنجاه و هفتم رمان خاص با اخمی که حاصل سرزنش های تیام بود نگاهش کردم و گفتم: اولا :هیچ حرف بدی نزدم و خود کوروش خان هم خوشش اومد و هیچ چیزی نگفت؛ دوما :من بهتر از تو احترام به بقیه و حد خودم رو میدونم .کار امروزم یه شیطنت بچگانه یا زیاده روی نبود .فقط یه شوخی بود؛ سوما: زیاده روی واقعی کار دیروز شما و سرزنش الآنتون هست جناب به اصطلاح برادر! خواست حرفی بزنه که دستم رو به علامت سکوت روی لبم گذاشتم و گفتم: هیششش... هیچی نمیخوام بشنوم. حداقل الان. بعد هم سمت اتاقم دویدم اما شنیدم که زیر لب گفت: گند زدی تیام .بدجورررر. رفتم تو اتاقم و در رو از پشت قفل کردم و کلیدم روی در گذاشتم تا نتونه بیاد تو اتاقم. بعد یه قرص آرام بخش خوردم و گرفتم خوابیدم. بعد از یه خواب مفصل با صدای ضربه های شدید بیدار شدم. اول که گیج خواب بودم فکر کردن زلزله است و ترسیدم. اما قبل از اینکه جیغ بزنم صدای خل و چل خان(تیام) رو شنیدم که میگفت: تیارا جان،خواهر گلم! میدونم بیداری لطفا بیا درو باز کن . باهات حرف بزنم منو از صورت ماهت محروم نکن عزیزدلم خب. با من قهر نکن میمیرم خب. درو باز کردم و با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: اولا: چه خبرته مگه سر آوردی اینجوری ضربه میزنی؟ دوما: دلیل محرومیتت رفتار خودته حقت بود تازه کم هم تنبیهت کردم. سوما:هنوز تصمیم ندارم ببخشمت ولی روش فکر میکنم. حالا هم برو به فکر ناهار باش . با تو قهرم با شکمم که قهر نیستم. با لبخند نگاهم کرد و گفت: قربون خواهر قشنگم برم که در هر شرایطی فکر شیطنت هست. چشم . هر چی شما امر بفرمایید اصلا ناهار مهمون من کافه ی همیشگی. شاید یه رحمی به این داداش سراپا تقصیر کردی و بخشیدیش چون تحمل قهرت رو نداره مهربونم. یه نگاه چپکی بهش کردم و گفتم: بسه جناب برادر کم تر زبون بریز من همسر آینده و خانواده ی محترمشون نیستم که با این خود شیرینی داری پیش میری . اون که صد البته . حالا حالا ها باید نازم رو بخری تا شاید بخشیدمت. با همون لبخند نگاهم کرد و گفت: شما خواهر عزیز دردونه ی منی تیارای شیطون. نازتم تا ابد خریدارم. فقط بیچاره اونی که قراره با تو ازدواج کنه. چقدر باید نازت رو بکشه. 1 نقل قول
raha ارسال شده در 26 دی سازنده ارسال شده در 26 دی پارت پنجاه و هشتم رمان خاص یه نگاه حرصی بهش انداختم و گفتم: اولا : وظیفته غیر از این هم نباید باشه. دوما: تو نگران نباش اونی که میاد یا استاد نازکشی هست یا تو زندگی با من خود به خود استاد میشه . حالا هم به جای این حرفای الکی پاشو برو حاضر شو بزار منم آماده شم تا کافه بازه به ناهار برسیم. دیگه حرفی نزد و رفت تو اتاقش منم برگشتم تو اتاقم و یه مانتو ی آبی اسمونی با شال سفید و شلوار جین آبی آسمونی و سفید پوشیدم و بعد از یه آرایش مختصر که شامل ضد آفتاب و تینت لب و ژل مژه و ابرو بود مینی بگ آبی آسمونی مروارید دوزی با گوشیم رو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.. تیام هم حاضر و آماده در حالی که یه تیشرت آستین کوتاه سرمه ای با شلوار کتان سفید پوشیده بود جلو ی در اتاقش منتظرم بود. چشمش که بهم افتاد نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و گفت: به به خواهر نازم تو تیپ نزنی هم خوشگلی چه برسه به الان که باید آمبولانس هم پشت سرت راه بندازم کشته مرده هات رو جمع کنم. خخخ... با لبخند نگاهش کردم و گفتم : تو هم ترشی نخوری یه چیزی میشی ها این همه زبون رو کجا قایم کرده بودی که تا حالا ازش استفاده نمی کردی؟ تو هم بد نشدی ها به خودم رفتی خوشتیپ شدی. خخخ... با یه لبخند قشنگ نگاهم کرد و گفت: شما هر چی بگی رو سر من جا داره خواهر قشنگم چشم از این به بعد بیشتر ازش استفاده میکنم یعنی همیشه که نه ولی برای تنوع بد نیست. خخخخ... بعد هم از نظر فنی تو به من رفتی نه من به تو چون ذاتا من یه کوچولو بزرگ ترم خواهرم. با یه حالت متفکر نگاهش کردم و گفتم: بزار یکم فکر کنم، در مورد رفتارت درست میگی حتی همین الانم یکم عجیب غریب به نظر میاد چون مثل همیشه نیستیم با هم و خب بهش عادت ندارم. بعد هم بزرگی به عقل نه به سال که فک کنم از نظر عقلی حداقل هم سن باشیم . هه.. یه نگاه متعجب بهم انداخت و گفت: عجببب..تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. خخخ.. من تسلیمم خواهر من فقط لطفا سوار شو بریم که دیر نشه. با تعجب گفتم: ا وا کی رسیدیم به ماشین؟ اصلا متوجه نشدم. تیام هم در حالی که سعی میکرد نخنده گفت: بله خواهر قشنگم انقدر غرق سخنرانی برای من بودی که اصلا نفهمیدی کجا داری میای. حالا هم بیا سوار شو تا زودتر برسیم. بعد هم هر دو با لبخند سوار ماشین تیام شدیم و به سمت کافه حرکت کردیم. 1 نقل قول
raha ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی پارت پنجاه و هفتم رمان خاص با اخمی که حاصل سرزنش های تیام بود نگاهش کردم و گفتم: اولا :هیچ حرف بدی نزدم و خود کوروش خان هم خوشش اومد و هیچ چیزی نگفت؛ دوما :من بهتر از تو احترام به بقیه و حد خودم رو میدونم .کار امروزم یه شیطنت بچگانه یا زیاده روی نبود .فقط یه شوخی بود؛ سوما: زیاده روی واقعی کار دیروز شما و سرزنش الآنتون هست جناب به اصطلاح برادر! خواست حرفی بزنه که دستم رو به علامت سکوت روی لبم گذاشتم و گفتم: هیششش... هیچی نمیخوام بشنوم. حداقل الان. بعد هم سمت اتاقم دویدم اما شنیدم که زیر لب گفت: گند زدی تیام .بدجورررر. رفتم تو اتاقم و در رو از پشت قفل کردم و کلیدم روی در گذاشتم تا نتونه بیاد تو اتاقم. بعد یه قرص آرام بخش خوردم و گرفتم خوابیدم. بعد از یه خواب مفصل با صدای ضربه های شدید بیدار شدم. اول که گیج خواب بودم فکر کردن زلزله است و ترسیدم. اما قبل از اینکه جیغ بزنم صدای خل و چل خان(تیام) رو شنیدم که میگفت: تیارا جان،خواهر گلم! میدونم بیداری لطفا بیا درو باز کن . باهات حرف بزنم منو از صورت ماهت محروم نکن عزیزدلم خب. با من قهر نکن میمیرم خب. درو باز کردم و با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: اولا: چه خبرته مگه سر آوردی اینجوری ضربه میزنی؟ دوما: دلیل محرومیتت رفتار خودته حقت بود تازه کم هم تنبیهت کردم. سوما:هنوز تصمیم ندارم ببخشمت ولی روش فکر میکنم. حالا هم برو به فکر ناهار باش . با تو قهرم با شکمم که قهر نیستم. با لبخند نگاهم کرد و گفت: قربون خواهر قشنگم برم که در هر شرایطی فکر شیطنت هست. چشم . هر چی شما امر بفرمایید اصلا ناهار مهمون من کافه ی همیشگی. شاید یه رحمی به این داداش سراپا تقصیر کردی و بخشیدیش چون تحمل قهرت رو نداره مهربونم. یه نگاه چپکی بهش کردم و گفتم: بسه جناب برادر کم تر زبون بریز من همسر آینده و خانواده ی محترمشون نیستم که با این خود شیرینی داری پیش میری . اون که صد البته . حالا حالا ها باید نازم رو بخری تا شاید بخشیدمت. با همون لبخند نگاهم کرد و گفت: شما خواهر عزیز دردونه ی منی تیارای شیطون. نازتم تا ابد خریدارم. فقط بیچاره اونی که قراره با تو ازدواج کنه. چقدر باید نازت رو بکشه. 1 نقل قول
raha ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی پارت پنجاه و هشتم رمان خاص یه نگاه حرصی بهش انداختم و گفتم: اولا : وظیفته غیر از این هم نباید باشه. دوما: تو نگران نباش اونی که میاد یا استاد نازکشی هست یا تو زندگی با من خود به خود استاد میشه . حالا هم به جای این حرفای الکی پاشو برو حاضر شو بزار منم آماده شم تا کافه بازه به ناهار برسیم. دیگه حرفی نزد و رفت تو اتاقش منم برگشتم تو اتاقم و یه مانتو ی آبی اسمونی با شال سفید و شلوار جین آبی آسمونی و سفید پوشیدم و بعد از یه آرایش مختصر که شامل ضد آفتاب و تینت لب و ژل مژه و ابرو بود مینی بگ آبی آسمونی مروارید دوزی با گوشیم رو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.. تیام هم حاضر و آماده در حالی که یه تیشرت آستین کوتاه سرمه ای با شلوار کتان سفید پوشیده بود جلو ی در اتاقش منتظرم بود. چشمش که بهم افتاد نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و گفت: به به خواهر نازم تو تیپ نزنی هم خوشگلی چه برسه به الان که باید آمبولانس هم پشت سرت راه بندازم کشته مرده هات رو جمع کنم. خخخ... با لبخند نگاهش کردم و گفتم : تو هم ترشی نخوری یه چیزی میشی ها این همه زبون رو کجا قایم کرده بودی که تا حالا ازش استفاده نمی کردی؟ تو هم بد نشدی ها به خودم رفتی خوشتیپ شدی. خخخ... با یه لبخند قشنگ نگاهم کرد و گفت: شما هر چی بگی رو سر من جا داره خواهر قشنگم چشم از این به بعد بیشتر ازش استفاده میکنم یعنی همیشه که نه ولی برای تنوع بد نیست. خخخخ... بعد هم از نظر فنی تو به من رفتی نه من به تو چون ذاتا من یه کوچولو بزرگ ترم خواهرم. با یه حالت متفکر نگاهش کردم و گفتم: بزار یکم فکر کنم، در مورد رفتارت درست میگی حتی همین الانم یکم عجیب غریب به نظر میاد چون مثل همیشه نیستیم با هم و خب بهش عادت ندارم. بعد هم بزرگی به عقل نه به سال که فک کنم از نظر عقلی حداقل هم سن باشیم . هه.. یه نگاه متعجب بهم انداخت و گفت: عجببب..تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. خخخ.. من تسلیمم خواهر من فقط لطفا سوار شو بریم که دیر نشه. با تعجب گفتم: ا وا کی رسیدیم به ماشین؟ اصلا متوجه نشدم. تیام هم در حالی که سعی میکرد نخنده گفت: بله خواهر قشنگم انقدر غرق سخنرانی برای من بودی که اصلا نفهمیدی کجا داری میای. حالا هم بیا سوار شو تا زودتر برسیم. بعد هم هر دو با لبخند سوار ماشین تیام شدیم و به سمت کافه حرکت کردیم. 1 نقل قول
raha ارسال شده در 30 دی سازنده ارسال شده در 30 دی پارت پنجاه و نهم رمان خاص باز هم مسیرمون تو سکوت طی شد تا به کافه رسیدم. تیام ماشین رو پارک کرد و با لبخند گفت: بزن بریم خواهر قشنگم. منم با لبخند جوابش رو دادم و گفتم: بریم جناب برادر که روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد. تو همین یکی دو روزی که مامان اینا رفتن خونه ی دادا کلا برنامه ی غذایی مون بهم ریخته . از این به بعد باید بیشتر قدر دستپخت مامان خانوم رو بدونیم. اونم در کافه رو باز کرد و در حالی بهم اشاره میکرد برم داخل گفت: به شدت باهات موافقم. فقط الان بفرمایید داخل تا همین غذای کافه هم از دست ندادیم خواهر من. خخخ.. با هم رفتیم داخل کافه و بازم همون جای همیشگی نشستیم. منو رو آوردند من سبزی کوکو سفارش دادم و تیام اسنک قارچ و مرغ و سیب زمینی سرخ کرده با دوغ و نوشابه. یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: نصف نصف. چون هر دو مون عاشق سیب زمینی سرخ کرده ایم. اونم با یه قیافه ی ناراضی و با نمک نگاهم کرد و گفت: چیکار کنم دیگه فعلا دور دور شماست خانوم خانوما.چشم نصف میکنم باهات .یعنی در واقع انتخاب دیگه ای ندارم چون به هر حال میگیریش پس چه بهتر که خودم باهات به توافق برسم. خخخخ... غذا رو آوردن و شروع کردیم . بعد از اینکه غذام تموم شد نصف غذای تیام هم گرفتم برای خودم . دوباره شروع کردم به خوردن که دیدم تیام دست به سینه نشسته و داره نگاهم میکنه. به غذاش اشاره کردم و گفتم : چرا مثل مجسمه نشستی داری منو نگاه میکنی خب غذاتو بخور. اونم با حرص گفت : دارم نگاه میکنم ببینم کی سیر میشی . فقط موندم این همه میخوری چرا چاق نمیشی. هه.. منم با یه لبخند نگاهش کردم و خونسرد گفتم: اولا: من که زیاد غذا نمیخورم دوما:بده به فکرتم و نمیزارم زحمات باشگاه رفتنت تباه بشه؟؟؟ ااا حقا که دست من نمک نداره. بعد هم با یه اخم الکی روم رو برگردوندم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: چرا شلوغش میکنی ؟؟؟ من که چیزی نگفتم قربونت برم . اصلا هر چی دلت بخواد برات سفارش میدم فقط جون هر کی دوست داری قهر نکن. باشه؟ با یه حالت متفکر نگاهش کردم و گفتم: اگه معجون مخصوص همیشگی رو برام بگیری روش فکر میکنم. با یه لبخند قشنگ نگاهم کرد و گفت: حتما عزیزدلم تو جون بخواه معجون که چیزی نیست. فقط جون تیام قهر نکن اخم نکن ببین با خنده خوشگل تری مهربونم. بعد هم بلند شد و رفت معجونم رو سفارش بده و یکم هم با جناب استاد عزیزش صحبت کنه تا من غذام رو تموم کنم.. خخخخ... 1 نقل قول
raha ارسال شده در 30 دی سازنده ارسال شده در 30 دی (ویرایش شده) پارت شصتم رمان خاص داشتم غذام رو میخوردم که یهو متوجه شدم تیام و استادش دارند به سمت میزمون میان. سریع دوتا لقمه ی آخر و خوردم و با دستمال دست و بالم رو پاکسازی کردم و به قول مامانم مثل یه دسته ی گل و کاملا خانومانه منتظرشون نشستم. وقتی رسیدن به میزمون لبخند زدم و بعد با لحن رسمی و کاملا مودبانه رو به استاد گفتم: سلام استاد خوبین؟؟ اونم با یه لبخند مهربون نگاهم کرد و گفت: خوبم دختر گلم شما چطورین؟ همه چیز امن و امانه؟این تیام خان که اذیتت نکرده؟ اگه اینطوریه بگو خودم حسابش رو کف دستش بزارم. اینو که گفت ، تیام شاکی نگاهش کرد و گفت: استاد؟؟ داشتیم؟؟ شاگردتون منم نه این شیطون خانوم. هی روزگار ... نو که اومد به بازار تیام میشه دل آزار. استاد هم با همون لبخند نگاهش کرد و گفت: شلوغش نکن تیام خان . جای شما همیشه محفوظ هست ولی حساب دختر گلم جداست. منم دیدم داره شوخی شوخی جدی میشه یه نگاهی بهشون کردم و گفتم: تیام خان شوخی بسه دیگه برادر عزیزززم(این عزیزم یعنی همون جان مادرت جلوی استاد آبرو داری کن و بیخیال شو .) بعد هم در جواب استاد گفتم: منم خوبم خداروشکر. شما نگران نباشید این داداش من اگه بخواد هم نمیتونه منو از پس من بربیاد بیاد و منو اذیت کنه. خیالتون تخت. خخخخ... تیام هم نتونست ساکت بمونه و گفت: آخ گفتی خواهر من دقیقا همینه. بس که پیش استاد مظلومانه رفتار میکنی اینجوری فکر میکنه . باز نمیدونه که هیچ کس حریف زبون توی شیطون بلا نمیشه . حتی اگه مقصر هم باشه با چشماش یه جوری نگاه میکنه که کلا یادم میره بحث سر چی بود . در این حد!! کاش یکی پیدا میشد حریف چشما و زبون تو میشد شیطون بلا. یه پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: گشتم نبود نگرد نیست . فعلا که کسی حریفشون نیست. خخخ... تیام و استاد همزمان گفتند: صد در صد. و بعد هم با هم خندیدند. بعد هم استاد با لبخند نگاهم کرد و مهربون گفت: دختر گلم شیطونی نکن . به خانواده مخصوصا پدربزرگ محترم سلام برسون. آخه دادا و استاد سر یه پروژه ی مرمت با هم آشنا شدند یه خونه ی قدیمی تو محل دادا بود که دست وراث افتاده بود و استاد میخواست برای مرمت و بازسازی بخرتش اما ورثه میخواستند بکوبند و بسازن. دادا باهاشون صحبت کرد و چون دوست پدربزرگشون بود و براشون مهم بود حرفش رو قبول کردند و خونه رو به استاد فروختند. اونم باز سازیش کرد و ازش یه گالری و نمایشگاه خط و نقاشی ساخت. که البته این روزا کلی از اهالی هنر ازش دیدن میکنند و به شدت جذاب و قشنگه. تبدیل به جاذبههای فرهنگی شهر شده . استاد واقعا تو کارش بی نظیره. چون عاشق کارش هست و با علاقه کارش رو انجام میده به بهترین شکل. تو همین فکر ها بودم که صدای استاد رو شنیدم که گفت: کجایی شیطون بلا؟ ویرایش شده 30 دی توسط raha 1 نقل قول
ارسالهای توصیه شده