raha ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 3 ساعت قبل پارت بیست و سوم رمان خاص بعد از یه خواب اساسی پا شدیم رفتیم پایین کنار مامان و بابا عصرونه خوردیم موقع عصرونه متوجه شدم تیام یکم حالش خوب نیست داشتم سکته میکردم رفتم بغلش کردم و گفتم ببخشید داداشی تو فقط خوب باش باشه تحمل مریضیت رو ندارم اونم که دید جو رمانتیک شده یهو باخنده زد پس کله ام و گفت:پاشو خرس گنده لهم کردی خجالت هم نمیکشه با این وزنش پریده بغل من مادر جان پدر جان سپهر جان یه کمکی برسونید این بشکه رو تکون بدید از بغل من جم نمیخوره منم با حرص آروم یکی زدم تو سرش و گفتم ا داداشی!!داشتیم؟؟ به جای اون مامان خانوم جواب داد :دختر گلم به جای بحث کردن از بغل داداشت بیا پایین لهش کردی پسرم رو منم یه قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم و گفتم بابا جونمممم شما یه چیزی بگین خب منو تنها گیر آوردن لطفاااا باباجون هم تا اومد یه چیزی بگه مامان خانوم وارد عمل شد و چنان با ناز گفت عشقم که اصلا یادش رفت چی میخواست بگه خلاصه بعد از یکم محو مامان بودن گفت که:مامانت درست میگه دخترم داداشت رو بیشتر از این اذیت نکن و به جای این کار ها پاشو برو یه دمنوشی چایی نباتی چیزی پیدا کن بیار برای داداشت تا شکم درد و سر درد حاصل از خرابکاری تون خوب بشه منم که دیدم این ایده ها جواب نمیده از بغل تیام اومدم بیرون و مثل بچه ی خوب آروم با سپهر رفتم آشپز خونه تازه اونجا متوجه ی صورتش شدم که از شدت فشار خنده قرمز شده بود منم بهش گفتم راحت باش برادر من بخند همین که این حرف رو شنید از خنده منفجر شد و با خنده گفت:وای خخخخ...فقط.. خخخ...اونجا که خخخخ... قیافه ی خخخخ...مظلوم ...به خودت..خخ..گرفتی خخخ...خیلی فیلمی خخخ.. خدایی انقدر خندید که دلش درد گرفت مجبور شدم برای اونم یدونه چایی نبات درست کنم خخخ.... نقل قول
raha ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 3 ساعت قبل پارت بیست و چهارم رمان خاص هیچی دیگه بعد از این که خنده اش تموم شد چایی نباتش رو خورد و باهم رفتیم تو سالن و چایی نبات تیام هم بهش دادم و بازم بغلش کردم و بوسش کردم و گفتم ببخشید داداشی دیگه از این به بعد خواهر خوب و مظلوم و ملوسی میشم قول میدم فقط تو خوب باش لطفا اونم با خنده بغلم کرد و بوسید و گفت :نمیخواد مظلومیت بهت نمیاد خواهرکم فقط میزان شدت آتیش سوزوندن هات رو بیار پایین تر بقیه اش هم دیگه پذیرفته شده است خواهر دیوونه ی خودمی تو هم ببخش که سرت داد زدم تازه از خواب پاشدم حواسم سر جاش نبود عزیزدلم حالا هم برو بشین پیش اون سپهر بیچاره که داره کم کم حسودیش میشه اون یکی داداشت بزار منم این چایی نبات تیارا خانوم رو نوش جان کنم که عجیب میچسبه خخخخ... با خنده از بغلش بیرون اومدم رفتم سمت سپهر و یکی زدم پس کله اش و گفتم:نبینم داداش کوچیکه غریبی کنه چشم مایی برادر خخخ... یه نگاهی با خنده بهم کرد و گفت اینجوری هاست دیگه سهم بعضی ها بوس و بغل و اینا به ما که میرسه پس کله ای خواهری هی خدااا حکمتت رو شکر معلوم نیست اون موقع که داشتی شانس رو تقسیم میکردی من کدوم جهنم دره ای بودم هییی.... اینا رو در حالی میگفت که یه قیافه شکل ناله به خودش گرفته بود و خیلی بامزه بود انقدر که آخرش نتونستم دووم بیارم و زدم زیر خنده و انقدر خندیدم که اشک از چشمام میومد و بعد از اینکه یه دل سیر به دیوونه بازی هاش خندیدم گفتم:برادر من مثل اینکه یادت رفته چه بلایی سر این جناب عزیزدوردونه آوردیم به تازگی اگه دوست داری مثل ایشون خوش شانس باشی درخدمتم نقل قول
raha ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 3 ساعت قبل پارت بیست و پنجم رمان خاص یهو یه قیافه ی مثلا ترسیده به خودش گرفت و گفت:حالا که فکر میکنم من خیلی هم بد شانس نیستم و از جایگاه خودم خیلی راضی ام این دفعه دیگه مامان و بابا هم با ما خنده اشون گرفت و در کل روز پر ماجرا مون ختم به خیر شد خخخ.... بعد از تموم شدن بحث شیرینمون نشستیم تا عصرونه بخوریم دور هم که مامان خانوم رو کرد به سپهر و گفت :خب پسرم انقدر جریان درست کردین که نشد یه احوال پرسی درست و حسابی با هم بکنیم چه خبر چیکارا میکنی؟ سارا جون(مامان سپهر) چطوره؟ بابا هم مثل همیشه حرف مامان رو تایید کرد و گفت: خانومم درست میگه چه خبر از درسا وکارای موسیقی؟ راستی سیروان(پدر سپهر) چطوره؟ چند وقتی هست که ازش خبری نیست و سراغی از ما نمیگیره همه چیز خوب پیش میره؟ سپهر هم قیافه ی خجولی به خودش گرفت (که اصلا بهش نمیومد و بیشتر خنده دار شده بود) و گفت: مرسی از لطفتون خاله جون و بازم بخاطر شیطنت امروز شرمنده ام مامان هم خوبن سلام دارند خدمتتون درگیر تدریس هستند دیگه (مامان تیام استاد زبان و یه موسسه ی خصوصی داره و گاهی تو دانشگاه هم تدریس می کنه) بعد هم رو کرد به بابا و با حفظ همون حالت بامزه ی چهره اش گفت : مرسی از لطفتون عمو جان پدر هم خوبند درگیر کارای آموزشگاه هستند و دورادور جویای احوالتون هستند (پدر سپهر استاد موسیقی تقریبا به همه ی ساز ها تسلط داره و چند تا آموزشگاه معروف و حرفه ای موسیقی داره که همه ی اساتید محبوب رو اونجا دور هم جمع کرده وتمام ساز ها رو آموزش میده از دوستای قدیمی بابا ست و جوونی ها شون با هم تمرین میکردند که عمو سیروان ادامه داده ولی بابا بخاطر علاقه اش به موتور و ماشین نمایشگاه زده ) نقل قول
raha ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت بیست و ششم رمان خاص بعد از گفتن این حرف ها که کلش رو با لحن خاص و جدی و ادیبانه بیان کرد بلند شد و گفت که من از حضورتون مرخص میشم دیگه و مامان و بابا گفتند: میموندی دیگه تو هم مثل پسر خودمونی خوشحال میشیم کنارمون باشی سپهر هم دوباره همون قیافه ی بانمک رو به خودش گرفت و گفت : شما لطف دارین اما باید برم هم به خونه اطلاع ندادم هم اینکه یه مقدار از درسم مونده انشالله یه فرصت دیگه مزاحمتون میشم مامان و بابا هم گفتند :خواهش میکنیم پسرم شما مراحمی بازم هرجور خودت راحتی و اما من قیافه ام رو مظلوم کردم رفتم پیشش و گفتم : داداش گلم مهربونم دلت میاد تیارا رو تنها بزاری و بری هنوز دلتنگیم کامل برطرف نشده آخه لطفا لطفا لطفا بمون دیگه اونم یه نگاهی بهم کرد و با قیافه ای که سرخ شده بود تا از خنده منفجر نشه جلوی مامان اینا گفت :اولا که خواهر من مظلوم نشو بهت نمیاد دوما که کار دارم وگرنه کی دلش میاد تو رو تنها بزاره آخه عزیزدلم هیچی دیگه مظلومیتم جواب نداد تازه مامان خانوم هم با هشدار صدام زد و گفت:تیارا جان نباید پسرم رو تو رودربایستی بزاری شاید واقعا کارش مهم باشه و بخاطر جنابعالی مجبور بشه از کارش بزنه گلم منم که اینو شنیدم نشستم سر جام و دیگه هیچی نگفتم حتی به خدا حافظی سپهر هم جواب ندادم و با اخم نشستم سرجام و قهر کردم باهاش اونم برگشت پیشم نشست و گفت :خواهری نگام کن دیگه قهر کنی دلم میگیره ها منم نگاهش نکردم فقط با اخم گفتم: خب دلم نمیخواد بری ولی حالا که میخوای بری خداحافظ لطفا مواظب خودت باش و زودتر بیا پیشمون اونم خندید و گفت :به روی چشمم خواهر گلم من برم دیگه خانوم اخمالو خداحافظ نقل قول
raha ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت بیست و هفتم رمان خاص جلوی در بود که تیام در گوشش یه چیزی گفت و که نفهمیدم چی بود فقط به گوشم خورد که سپهر گفت:مطمعنی؟ تیام هم گفت حله داداش نگران نباش و با هم به سمت ما اومدند منم با همون قیافه ی گرفته گفتم چی شد داداشی چیزی جا گذاشتی؟ اونم گفت: نه ولی دلم نیومد برم و تو رو با این قیافه ی مظلوم و بامزه که بهت نمیاد جا بزارم عزیزدلم مامان هم وسایل رو برده بود آشپز خونه برگشت تو سالن و گفت:چیزی شده پسرم ؟ تیام به جای سپهر جواب داد نه مامان گلم چی میخواستی بشه این داداش عزیز ما نگران معذب شدن شما و به زحمت انداختنتون بود که من گفتم نگران نباشه مسئله ای مامان رو کرد به سپهر و گفت : آره پسرم؟ تو هم پسر منی چرا باید معذب بشم آخه عزیزم؟ حالا که اینطور شد زنگ بزن پدر و مادرت هم بیان و شام همه دور هم باشیم بعد از یه مدت سپهر میخواست قبول نکنه که مامان جان از اون نگاه هایی که حساب کار دستش بیاد بهش کرد و گفت:حرف نباشه همین که گفتم پسرم سپهر هم که حساب کار دستش اومده بود سریع گفت: چشم خاله جان الان باهاشون تماس میگیرم شما خودت رو ناراحت نکن خخخخ... خلاصه سپهر زنگ زد پدر و مادرش و بعد اومد کنار ما نشست که یکی زدم پس کله اش دستش رو گذاشت پس کله اش و گفت : مگه تو همونی نیستی که واسه رفتنم اخم و قهر کرده بودی حالا که نرفتم چرا میزنی؟ منم با قیافه ی عصبی گفتم:حقته تو که میخواستی بمونی از اول میموندی دیگه حتما باید یه دور منو دق میدادی تا خیالت راحت میشد؟ معلوم نیست اون تیام خان چی تو گوشت گفت قبول کردی ولی بلاخره که میفهمم با لبخند قشنگی نگام کرد و گفت : آهاااا این خواهر دیوونه ی خودمه چی بود اون مظلومیت و لوس بازی و اینا اصلا بهت نمیومد اولا که هیچی همونایی که تو جمع گفت دوما که بخاطر گل روی خواهر قشنگم برگشتم چون دلم نمیاد اینجوری ببینمش نقل قول
raha ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 2 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت بیست و هشتم رمان خاص با حرص صداش زدم و گفتم:سپهررر من دیوونه ام ؟چیز بهتری نداشتی که بهم بگی ؟ بعدش هم من گول حرفات رو نمیخورم بلاخرهرسر از کارتون در میارم سپهر هم با حفظ همون لبخندش که حالا حرص دربیار شده بود گفت: خواهر گلم همه ی ما به نوعی دیوونه ایم منظورم شیطنت های بینظیر جنابعالی هست نه چیز دیگه آروم باش انقدر حرص نخور سکته میکنی میمونی رو دستمون ها هرچند همین جوری هم کسی نمیگیرتت خخخخخ.... این دفعه دیگه واقعا عصبی شدم و دور خونه دنبالش کردم و همزمان میگفتم سپهر وایستا سپهررر ... که یهو نفسم گرفت و به سرفه افتادم سپهر هم مثل میگ میگ خودش رو بهم رسوند و یه لیوان آب داد دستم و گفت :عزیزدلم خوبی ؟چی شدی یهو ؟خب تو که انقدر شکننده ای چرا قلدر بازی دربیاری خواهر نازم . منم که سرفه ام بند اومده بود گفتم یواش برادر من چرا مثل رادیوی شکسته غر غر میکنی نفسم که سرجاش اومد ولی اگه یکم دیگه ادامه بدی سرم درد میگیره خخخخ... این دفعه اون آروم زد پس کله ام و گفت : اولا رادیو شکسته خودتی دوما :دیگه هیچوقت اینجوری ادا در نیار و منو سکته نده خب ... داشتم سکته میکردم نفس داداش منم که دیدم جو داره زیادی احساسی میشه یهو گفتم : هندی بازی دیگه بسه پاشو بریم کارامون رو برسیم الان خاله اینا میرسن اونم با حرص گفت: خیلی خب بریم و زیر لب غر زد: دو دقیقه خواستیم احساسی باشیم ها اگه گذاشت و خودش جلوتر راه افتاد و رفت سمت اتاق مهمان منم با لبخند ناشی از غر غرای سپهر سمت آشپزخونه راه افتادم تا اگه مامان کمک خواست کمکش کنم ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط raha نقل قول
raha ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت بیست و نهم رمان خاص رفتم تو آشپزخونه و دیدم که مامان مشغول درست کردن شام و حسابی مشغول آروم رفتم بغلش کردم و گفتم:مامان خانوم من کمک نمیخواد؟ اونم چون حواسش به غذا بود و حرکتم یهویی بود شوکه شد و گفت نمیری الهی دختر نمیگی یهویی میای سکته میکنم آخه؟ منم یدونه لپش رو بوس کردم (آخه موقع حرص خوردن خیلی بانمک میشه) و گفتم: ببخشید مامان گلم حق باشماست بوی هنر نمایی تون همه ی خونه رو برداشته حواس نمیزاره واسه آدم که حالا کمک نمیخواین؟ مامان هم با همون قیافه ی حرصیش یه نگاهی بهم کرد و گفت : به جای این زبون ریختن ها پاشو بیا ظرف ها رو بشور غذا که تقریبا حاضره منم با تعجب نگاش کردم و گفتم :چشم مامان جان ولی چقدر سریع حاضر شد سرعت عملتون بالاست ها نه؟ با ملاقه ی دستش یه هم زد خورش رو بعد یه نگاهی بهم کرد و گفت: نخیر دختر قشنگم سرعت عمل بنده بالا نیست حواس جنابعالی پرت دنبال بازیه خدایی تو این سن خجالت نمیکشی دنبال بازی میکنی با سپهر؟ منم با لبخند گفتم: بخاطر کودک درونم مادر جان تو همون شیش سالگی مونده خخخخ... اونم برگشت گفت : دختر کوچولوی نازم حرف زدن رو بیخیال شو و به کارت برس الان مهمونا میرسن هنوز آماده نشدی از دست تو آخه من چیکار کنم؟ منم با حفظ همون لبخند گفتم : هیچی مادر من عشق کن همچین دختر مظلوم و آرومی داری خخخخ... اونم درحالی که از شدت حرص خوردن صورتش قرمز شده بود گفت:تیارااااااا برو از آشپزخونه بیرون نمیخواد کمک کنی فقط برو حاضر شو الان مهمونا میرسن منم که دیدم اوضاع بدجوری خرابه فرار رو بر قرار ترجیح دادم و با گفتن چشم مامان گلم مثل میگ میگ آشپزخونه رو به مقصد اتاقم ترک کردم خخخ.... نقل قول
raha ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت سی ام لباسام رو با یه تونیک آبی آسمانی با بابونه های سفید و یه شلوار کتان سفید و یه مینی اسکارف بابونه ی آبی و سفید عوض کردم (آخه من عاشق رنگ آبی و بابونه هستم اصلا یه انرژی مثبت بهم میده) موهام رو باز گذاشتم و لبه ی موهام رو از پشت تو تونیکم گذاشتم منم که خدادادی خوشگلم آرایش نمیخوام پس یه تینت لب هلویی زدم و یکم ژل مژه و ابرو زدم تا مرتب تر بشم و در آخر یکم از عطرم به مچ دست هام و گردنم زدم و به حول قوه ی الهی از اتاق بیرون رفتم و همزمان با من تیام هم از اتاقش بیرون اومد و دیدم که به به جناب برادر هم خوشتیپ کرده و از همه مهم تر لباساش با من ست شده یه تیشرت آبی پوشیده بود و یه شلوار کتان سفید با لبخند رفتم طرفش و گفتم: وای ببین داداش خلم چه خوشتیپ کرده حیف که عشق جانت اینجا نیست تا قشنگ دلش رو ببری و مخش رو بزنی خخخ.... راستی سپهر کجاست؟ یه نگاه چپکی بهم کرد و گفت:اولا من همیشه خوشتیپم خواهر گلم دوما من نیازی به زدن مخ کسی ندارم و با دیدن جمال بی مثالم خود به خود عاشقم میشن چیکار کنم دیگه خوشتیپی دردسر داره خخخ... سوما طی عملیات حاضر شدن جنابعالی عمو اینا رسیدن و الانم سپهر رفته استقبال پدر و مادرش منم مثل خودش چپکی نگاهش کردم و گفتم: اولا اعتماد به نفست ستودنی هست داداش خلم چیزه گلم دوما نیاز به مخ زنی که داری ولی گردن گیرت بد جور خرابه برادر من خخخ... سوماخودت هم همزمان با من آماده شدی و دست کمی از من نداری الان هم پاشو بریم تا مامان با سلاح محبوبش سر نرسیده هههه... نقل قول
ارسالهای توصیه شده