Amata ارسال شده در جمعه در 09:48 PM اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 09:48 PM (ویرایش شده) به نام خداوند بخشنده مهربان نام رمان: جهانی میان ما(فصل دوم جایی میان دو جهان) نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: در جلد اول «جایی میان دو جهان»، عسل تمام سختیها را به جان خرید و خانوادهاش را برای موافقت با امیر راضی کرد. امیر قدم پیش گذاشت و به خواستگاری آمد… اما پایان این داستان شیرین نبود. در کمال ناباوری، امیر، همان مردی که برایش جنگیده بود، عسل را در پیچوخمهای سرنوشت رها کرد و او را با تلخی یک جدایی غیرمنتظره تنها گذاشت. مقدمه: عشق، همانند شعلهای سرکش، گاهی مسیرهایی را روشن میکند که هیچگاه تصورش را هم نمیکردیم. و گاهی هم،سایه هایی عمیق بر جان می اندازد. عسل، دختری از جنس سکوت و رویا، هرگز گمان نمیبرد که قلبش در تاروپود یک رابطه راه دور، گرفتار امیر شود؛ اما زندگی، همیشه پر از پیچوخم است؛ چه کسی گمان می برد که دلدادگیاش به امیر در دنیای مجازی، سرنوشتی این چنین تلخ پیدا کند؟ او که سختی مخالفت خانواده را به جان خریده بود و انتظار وصال را میکشید، حالا در برابر واقعیتی ناگوار ایستاده است. ویرایش شده 23 ساعت قبل توسط سادات.۸۲ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1781-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7-%D9%81%D8%B5%D9%84-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-amata-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در دیروز در 06:28 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 06:28 AM (ویرایش شده) پارت 1 بهش خیره شدم. همان اندازه رویایی بود که همیشه تصور می کردم. کت شلوار مشکی، موهای مرتب و ژل زده رو به بالا، واقعا خواستنی شده بود! دامادی بهش می اومد. لبخندی زدم، داشتم رویای چند سالم رو می دیدم. ارزویی که درست جلوی چشم هام سلاخی شده بود! به عروسش چشم دوختم؛ موهای زرد و مش کردش به خوبی پیچیده شده بود. دلم به حال قلبم سوخت؛ چقدر مظلومه! اصلا دلم به حال خودم سوخت، چه خوش باور بودم! دست از چک کردن پروفایلش برداشتم زمزمه کردم: تورا من دیده ام با او، بماند حال و احوالم! به هم می امدید اما؛ تو سهم قلب من بودی! *زمان حال* امیر، با همهی آن وعدهها و محبتها، حالا رفته بود و دوباره برای خداحافظی برگشته بود یا برای ماندن؟ پرسشهایی سخت در سرم رژه می رفت. آیا فقط من یک نفر قربانی این بازی زشت شدم؟ با خودم زمزمه کردم: به دیدارم نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم! همین بود اینکه می گفتی وفادارم وفادارم؟ سوالات زیادی داشتم از اینکه چرا امیر ازدواج کرد از کاری که دوست هام باهام کردند. ناراحت از حرف های امیر و حرف هایی که پشت سر امیر شنیده بودم. می ترسیدم از گذشته و روبه رو شدن با خاطرات دفترم. امیر حاضر بود دفتری که نوشتم بخونه؟ در همین فکر ها بودم که صدای نوتیف گوشیم بلند شد، لرزش خفیفی کردم. پیام از طرف امیر بود، با تردید و دو دلی وارد صفحه چت شدم. صفحه چتی که پر از خاطره بود، پر از عشق اما حالا؟! خالی بود یه غریبه در حال تایپ بود اون امیر من نبود. پیامش خوندم: سلام ممنون می خونمش کامله دیگه؟ با دلگیری تایپ کردم: بله اما فقط فصل اول چون تو لیاقت فصل دوم رو نداری! خندید: جدن؟ - بله، فصل دوم، قرار بود داستان ما باشه؛ اما الان شده داستان من بی تو! - جالب بود! از صفحه چت اومدم بیرون شهامت نوشتنش رو داشتم؟ ادامه دادن و مرور خاطرات گذشته کار درستیه؟ سر شار از شک و دودلی بودم. *گذشته* امیر پر از شوق بود، گفت که مطمعن هست، که بهم می رسیم، گفت بعد از سال دایی با دست پر میاد خاستگاری و بهم اطمینان داد دنبال شغل دولتی و مامان راضی می کنه که گرگان زندگی کنیم، حالا انگار زندگی روی خوشش به ما نشان داده بود با همه ان مشکلات پیش رو و پشت سر. اطمینان عجیبی به دلم نشست بلند شدم و رفتم سراغ دفتر هام یه دفتر سفید و نو برداشتم یه قلب روی جلدش کشیدم و با عشق تزیینش کردم. اولین صفحه اش یکی از شعر های مورد علاقم رو براش نوشتم: نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این ابادی، به حباب نگران لب یک رود قسم؛ و به کوتاهی ان لحظه شادی که گذشت؛ غصه هم می گذرد لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز! ویرایش شده دیروز در 06:29 AM توسط Amata 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1781-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7-%D9%81%D8%B5%D9%84-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-amata-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9466 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت 2 با ذوق اولین روز نوشت رو نوشتم ۱/۱۱/۱۴٠۱ به نام یزدان پاک دیروز روز بدی داشتم! دلم می خواست پیشم بودی و زار زار تو بغلت گریه می کردم. دیشب تا خود صبح بیدار بودم و فکر می کردم چکار کنم؟ چکاری درسته؟ خیلی ذهنم خالی از پر و پر از خالی بود. بعد از مدرسه که خسته به خونه رسیدم و فرصت طلایی غنیمت شمردم، فهمیدم نه، خدا هنوز منو فراموش نکرده. نمیدونی وقتی صدات شنیدم چقدر اروم شدم. وقتی گفتی با مامانم حرف زدی و برام تعریف کردی ک باهم به توافق رسیدید یه دنیا ذوق کردم. راسیتش الان دلم خیلی برات تنگ شده کاش زود تر تموم بشه. امیر اون روز برام تعریف کرد که وقتی با مامانم صحبت کرده مامانم شرط گذاشته که برای ازدواج با من شغل دولتی، خونه و ماشین باید داشته باشه. داخل شیراز! اما امیر تمام این هارو به جز شغل، در گرگان داشت. گفت که به مامانم گفته که دانشجوی پزشکی و بهش مهلت بده . با حرف های امیر و حرف های بابام دلم روشن شده بود؛ اما فردای اون روز که امیر زنگ زد و راجب خاستگاری از من با بابام صحبت کرد شوق و اشتیاقم کمتر شد. گفت که به بابام زنگ زده و خودش معرفی کرده و درخواستش رو مطرح کرده اما بابای من با بی احترامی باهاش رفتار کرده! هیچ وقت نگفت بابام چی گفته!؟ یادم میاد که بی خبر از همه جا در حال مطالعه بودم که بابا از سرکار برگشت و خیلی عصبی بود، نگو با امیر بحث کرده بود. خسته از روز پر ماجرایی که داشتم به آغوش تخت پناه بردم و به دنیای بی خبری رفتم. فردای ان روز چندین بار به امیر زنگ زدم؛ اما مشخص بود که حالش گرفته اس وانمود می کرد خوشحاله، اما من غم و خستگی توی صداش می شنیدم و متوجهش بودم ، ولی به روش نیاوردم. ۲/۱۱/۱۴٠۱ به نام خالق بی همتا امروز چندباری بهت زنگ زدم اما مشخص بود که میزون نیستی. فکرم پیشت جاموند! نگرانتم کجایی؟ چکار میکنی؟ چیزی خوردی؟ دلتنگتم! نمیدونم چطوری ولی خیلی دوست دارم. الان خیلی دلتنگتم و به فکرتم، نگران و سردرگم. همش به یادتم. دلم برای وقتایی که وسط چت خوابت می برد، وقتایی که به جونت غر میزدم، یا اون موقع هایی که عصبی اسمت صدا میزدم و با ذوق و حرص درار جوابمو می دادی دلم پر کشیده. کاش بیای بغلم کنی بگی خواب بد دیدی! نفس عمیقی کشیدم و دفتر و بستم. چشم هامو بستم و خودمو کنارت تصور کردم. *زمان حال* کلافه بلند شدم، بدنم گرم کردم و کمی ورزش کردم. باید فکرش از سرم بیرون کنم. دختری درونم مچاله شده بود. من اما لبخند زنان ادامه می دادم. باخودم گفتم: خب ببین عسل، از وقتی رفته چقدر زندگیت خوب شده ، دیگه نه استرسی، نه جنگی، نه دعوایی، ارامش و راحتی داری. بی خیال شو! به کی فکر می کنی به مرد زن دار؟ بس کن ازدواج کرد تو می تونی. تو قوی تر از این حرفایی. سمت نوشته هام رفتم دفترم رو باز کردم و به خاطرات غرق به خون و یأس خیره شدم..... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1781-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7-%D9%81%D8%B5%D9%84-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-amata-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9489 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Amata ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت 3 گذشته* ۳/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز خیلی دلتنگت بودم و چون کسی نتونست بهم کمک کنه، خودم به ما کمک کردم. طی یک حرکت انتهاری انقلابی ، رفتم خونه مادر و بعد خونه خودمون... خب می دونم روزی که این متن رو بخونیم قطعا با جزئیاتش یادمون میاد، چقدر دلم برات تنگ شده. برای صدات، اذیت کردنات، حرص دراوردنات، کاش زودتر تموم بشه. ان روز توی مدرسه نتونستم به امیر زنگ بزنم پس وقتی اومدم خونه، لباس هام پوشیدم و به خونه مادر بزرگم رفتم. به بهانه صحبت کردن با دوستم به امیر زنگ زدم و باهم حرف زدیم و بعد از ناهار متوجه شدم مامان بابا رفتن پیاده روی، پس فوری به خونه خودمون برگشتم و باز هم به امیر زنگ زدم و کلی صحبت کردیم و خندیدیم. خیلی بی تاب و امیدوار بودم، دلم می خواست زودتر همه مشکلاتم تموم بشه و کنارش باشم. دست هاش بگیرم و بهم برسیم. اون شب با هزار فکر و خیال خوابم برد، فردای اون روز که به مدرسه رفتم. یکتا خودش با گوشیش کار داشت و من مدام باید اصرار می کردم، و خب برای منی که غرور و عذت نفس داشتم خیلی عذاب اور بود. با خودم می گفتم: امیدوارم امی قدر این تلاش های منو بفهمه، یعنی اونم به اندازه من تلاش می کنه؟ دلتنگ یا نگران می شه؟ ذهنم درگیر هزاران تا علامت سوال بود. و امید تنها روزنه ای بود که میان تاریکی ها منو زنده نگه می داشت! ۴/۱۱/۱۴٠۱ به نام نامی یزدان امروز خب خوش گذشت، فقط، بدم میاد مدام بخوام به بقیه رو بزنم، هوف. امیدوارم قدرم بدونی وگرنه چو چرخد چرخه روزگار، دهنت..... اِهِم. دلم می خواد کنارم بودی تا بغلت می کردم و سر به سرت میزاشتم و باهم می خندیدیم. باز با دریا کل کل می کردی شیطونی می کردین . امان از تو. شاید جالب باشه چرا من مدام از بغل حرف میزنم؟ وقتی کسی که دوسش داری هزار کیلومتر باهات فاصله داشته باشه، خبری از بغل و لمس دست و... هیچی نیست، هیچی! ادمم مثل بچه ها هی بهونه می گیره. سخته، تو باشی و خیال محالی و نیمه جانی امیدوار. * زمان حال* خیره به دفتر به فکر فرو رفتم، پسری که من هر روز و هر شب بهش زنگ می زدم بخاطرش انقدر تلاش کردم و برای رسیدن بهم انقدر جنگیدیم. چه بلایی سر اون رابطه اومد؟ چطور انقدر غریبه ایم؟ الان که مدت ها از جدایی می گذره، وقتی خاطرات می خونم به سختی یادم میاد. ما انقدر غریبه شدیم و اون روز ها اون رابطه انقدر دور.... هردو ما به زندگی ادامه دادیم اما در قالب من و تو. تو شاید دیگه حتی اسم منم یادت نیاد، اما من؟ دیگه شاید عاشقت نباشم اما دارم هنوز می نویسم. هنوز به خاطراتت گیر کردم. کم چیزی که نیست چند سال طلایی از زندگیمه که خیلی سخت گذروندم. الان راحت بنظر میاد خوندنش، ولی اون روزا حتی نوشتنشون هم سخته. اصلا روز سخت سخته حتی اگه یک قرن بگذره. اما میدونی؟ من بخشیدمت، هنوزم برات قبل خواب دعا می کنم. نمیگم من ادم عالی و خوبی هستم اتفاقا برعکس... جفتمون خرابکاری کردیم، جفتمونم تلاش کردیم. اما خب زندگی من یکم سخت تر گذشت شایدم به یک اندازه سخت بود، من که از تو بی خبر شدم. اما تورو نمیدونم..... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1781-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7-%D9%81%D8%B5%D9%84-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-amata-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9490 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.