رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

#پارت_۲۳
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
صدای چیک‌چیک آب می‌اومد و چراغ حموم پرپر می‌کرد. دولاشده راه افتادم تا جلوی پخش نور و صدا رو باهم بگیرم. ناسلامتی مردی توی خونه بود و همه چیز از دم خراب‌. تشت و خالی کردم و شیر و بستم. گرسنه‌م بود و ضعف بهم فشار می‌آورد. هیچی با خودم نیاورده بودم و تا صبح باید صبر می‌کردم. دوباره دراز کشیدم. چشمام داغ نشده بود که افتادن یهویی تشت نیم متر از جا پروندم. خواستم اهمیت ندم شیر آب به حالت دوش دراومد و بخار و حباب زیادی از لای در رد شد. بهتم گرفت و نزدیک بود چشمام از کاسه دراد. دستمو جلوی دهنم گرفتم و سراسیمه راه افتادم. جرات نداشتم به داخل برم و از لای در نگاه کردم. زنی تنومند با اندام سیاه و پر چین و چروک کله‌ی بچه‌ای رو گرفته بود و محکم لیف می‌زد. خون و کف از بچه می‌ریخت و با درد ناله می‌کرد. در و به عقب هول دادم. در قیژ قیژ کرد و هردو همزمان برگشتن و غضبناک بهم خیره شدن. از مردمک‌های یکدست سفیدشون چنان وحشت کردم و جیغ زدم که خونم لخته بست. دوون دوون فرار کردم و کلید و پیچوندم. آینه‌ی اتاق خواب تصویر تموم رخی از من نشون داد در حالی که نیم رخم به آینه بود. هوا از جریان افتاد و نفسم کوچ کرد... متاسفانه همزاد آدرس جدید رو پیدا کرده بود!
                                   **
کله‌ی صبح، بوق سگ! شش روز بود که به سالن می‌رفتم و از سالن برمی‌گشتم. حالم به جد خراب بود. فقط تصویر بودم. کم نطق و کم میل شده بودم. جهانم شور و تکاپو نداشت. هر شب مسیر برگشت رو بی‌هدف گز می‌کردم. تنها نبودم و دوستان عیارم بودن... من بودم و بغض و خیال و خاطره. دلتنگ و دلخور. دلتنگ یک نفر که دنیا بود و دلخور یک نفر که دنیامو گرفت. دلم گریه می‌خواست. دوستان نابم رو قال گذاشتم و روی نیمکت پارکی نشستم. قتل جلوی چشمم رخ داد و قاتلی کودک نوازی می‌کرد‌. فاقد اکسیژن شدم و نبضم علیل و ذلیل زد‌. مادری عشق می‌ریخت و قهقهه می‌زد، در برابر منی که قحطی زده بودم و قطره‌ای از دریا نداشتم. هق هق کردم و قهقهه شنیدم. هق‌هق من کجا و قهقهه‌ی او کجا؟ تشابه واژه‌های درهم و برهممون بی‌ربط و تضاد باهم بودن. بی‌جنبه شدم و پارک رو ترک کردم. دوری از آنیل به اندازه‌ی ابدیتی به سرم می‌گذشت. تحمل دیدن محبت و خوشی دیگران رو نداشتم. تلفنی باهاش که حرف می‌زدم بهونه‌هاش زجر کشم می‌کرد و آرش رو به رگبار بد و بیراه می‌بستم. کنار دخترم از نیازم بی نیاز بود و از چشمه‌ی نگاهش سیراب.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...