نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در پنجشنبه در 11:40 AM سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 11:40 AM #پارت_۲۳ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ صدای چیکچیک آب میاومد و چراغ حموم پرپر میکرد. دولاشده راه افتادم تا جلوی پخش نور و صدا رو باهم بگیرم. ناسلامتی مردی توی خونه بود و همه چیز از دم خراب. تشت و خالی کردم و شیر و بستم. گرسنهم بود و ضعف بهم فشار میآورد. هیچی با خودم نیاورده بودم و تا صبح باید صبر میکردم. دوباره دراز کشیدم. چشمام داغ نشده بود که افتادن یهویی تشت نیم متر از جا پروندم. خواستم اهمیت ندم شیر آب به حالت دوش دراومد و بخار و حباب زیادی از لای در رد شد. بهتم گرفت و نزدیک بود چشمام از کاسه دراد. دستمو جلوی دهنم گرفتم و سراسیمه راه افتادم. جرات نداشتم به داخل برم و از لای در نگاه کردم. زنی تنومند با اندام سیاه و پر چین و چروک کلهی بچهای رو گرفته بود و محکم لیف میزد. خون و کف از بچه میریخت و با درد ناله میکرد. در و به عقب هول دادم. در قیژ قیژ کرد و هردو همزمان برگشتن و غضبناک بهم خیره شدن. از مردمکهای یکدست سفیدشون چنان وحشت کردم و جیغ زدم که خونم لخته بست. دوون دوون فرار کردم و کلید و پیچوندم. آینهی اتاق خواب تصویر تموم رخی از من نشون داد در حالی که نیم رخم به آینه بود. هوا از جریان افتاد و نفسم کوچ کرد... متاسفانه همزاد آدرس جدید رو پیدا کرده بود! ** کلهی صبح، بوق سگ! شش روز بود که به سالن میرفتم و از سالن برمیگشتم. حالم به جد خراب بود. فقط تصویر بودم. کم نطق و کم میل شده بودم. جهانم شور و تکاپو نداشت. هر شب مسیر برگشت رو بیهدف گز میکردم. تنها نبودم و دوستان عیارم بودن... من بودم و بغض و خیال و خاطره. دلتنگ و دلخور. دلتنگ یک نفر که دنیا بود و دلخور یک نفر که دنیامو گرفت. دلم گریه میخواست. دوستان نابم رو قال گذاشتم و روی نیمکت پارکی نشستم. قتل جلوی چشمم رخ داد و قاتلی کودک نوازی میکرد. فاقد اکسیژن شدم و نبضم علیل و ذلیل زد. مادری عشق میریخت و قهقهه میزد، در برابر منی که قحطی زده بودم و قطرهای از دریا نداشتم. هق هق کردم و قهقهه شنیدم. هقهق من کجا و قهقههی او کجا؟ تشابه واژههای درهم و برهممون بیربط و تضاد باهم بودن. بیجنبه شدم و پارک رو ترک کردم. دوری از آنیل به اندازهی ابدیتی به سرم میگذشت. تحمل دیدن محبت و خوشی دیگران رو نداشتم. تلفنی باهاش که حرف میزدم بهونههاش زجر کشم میکرد و آرش رو به رگبار بد و بیراه میبستم. کنار دخترم از نیازم بی نیاز بود و از چشمهی نگاهش سیراب. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6197 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.