رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت صدو هفتادو چهار 

نیمه شب 

سام با نفس‌نفس‌زدن شدید از خواب پرید.

عرق از پیشانی‌اش می‌چکید، سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت، چشم‌هایش وحشت‌زده در تاریکی می‌چرخید.

با صدایی گرفته و لرزان فریاد زد:

— امیر… امیرجان…

صدایش پر از هق‌هق بود، خفه، گم‌شده، مثل آدمی که از دل کابوس بالا آمده اما هنوز تویش گیر کرده.

رها، با صدای او از خواب پرید.

قلبش تند می‌زد، پتو را کنار زد و با عجله خودش را به اتاق سام رساند.

در را که باز کرد، سام را دید نشسته بر لبه‌ی تخت، بی‌رنگ و خیس از ترس.

نفس‌نفس می‌زد.

چشم‌هایش هیچ نقطه‌ای را نمی‌دید.

— داداش سامی؟ خوبی؟ چی شده؟

اما سام فقط یک اسم را زمزمه می‌کرد، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد:

— امیر… امیرجان… امیر…

رها قدمی جلو رفت، دستش را دراز کرد،

— سام… منم، رها… نگاه کن من پیشتم.

اما سام نه او را دید، نه صدایش را شنید.

مثل کسی بود که در مه گم شده، دردی درونش زبانه می‌کشید که هیچ‌کس نمی‌فهمید.

هق‌هقش شدیدتر شد. لرز گرفتش.

رها، هول کرده، برگشت سمت اتاق خودش.

گوشی را برداشت، با انگشتانی لرزان شماره‌ی امیر را گرفت.

صداش پر از بغض بود:

— دایی… بیا… زود… سام حالش بده… خیلی بده…

آن‌طرف خط، امیر فقط گفت:

— الان میام.

و قطع کرد.

صدای قدم‌های امیر از پله‌ها بالا می‌آمد.

رها پشت در اتاق سام ایستاده بود. چشم‌هایش قرمز، دست‌هایش هنوز از ترس می‌لرزید.

در اتاق نیمه‌باز بود.

سام هنوز روی تخت نشسته بود؛ عرق‌کرده، نفس‌نفس‌زنان، اما حالا ساکت‌تر.

نگاهش خیره به جایی دور، مثل سربازی که تازه از دل یک جنگ برگشته.

امیر با قدم‌های بلند خودش را رساند.

کنارش نشست، با اضطراب دست‌هایش را گرفت، در آغوشش کشید :

— سامی؟ عزیز دلم؟ من اینجام… من امیرم… نگاه کن منو…

سام سرش را بالا آورد. چشم‌هایش پر اشک.

آرام، با صدایی که انگار از عمق فراموشی می‌اومد:

— امیرجان…

هق‌هقش بلند شد. بغضش ترکید.

امیر لحظه‌ای مات ماند.

بعد دست کشید روی صورتش :

— چی شده؟ سامی؟ چیزی یادت اومده؟ بگو عزیزم…

سام خیره در چشمان امیر، انگار داشت کلمات را از نگاه او قرض می‌گرفت:

— شبِ تصادف… تو… زندگیم… بابام…

دستانش بی‌قرار روی بازوهای امیر فشرده می‌شد.

امیر محکم بغلش کرد، سرش را چسباند به سینه‌اش:

— نفس بکش… نفس بکش عزیز دلم… من کنارت هستم، نترس…

سام با هق‌هق بریده گفت:

— امیر… من چیکار کنم؟ اون آشغال ازم سواستفاده کرد… من احمق باورش کردم… چیکار کنم ؟من چیکار کنم …

امیر با صدایی پر از درد اما محکم:

— فدای سرت… الان مهم نیست… حلش می‌کنیم. همین که یادت اومده ،کافیه قربونت برم آروم باش 

سام سرش را بالا آورد. نفس‌زنان، اشک‌ریزان، توی چشم‌های امیر زل زد.

— امیر…

(مکث)

— رها رو یادم نمیاد… هیچی ازش نیست تو ذهنم… هیچی…

صدایش شکست. بعد خودش شکست.

و گریه‌اش، بلند، بی‌پناه، از ته وجود.

قلب امیر تکه‌تکه شد.

اشک بی‌صدا از گونه‌اش سر خورد.

بازوانش را دور سام حلقه کرد. محکم، انگار می‌خواست از تکه‌تکه‌شدنش جلوگیری کند.

سام را بوسید و بوسید .

هردو، در دل شب، گریه کردند.

و رها…

کنار در، بی‌صدا ایستاده بود.

همه‌چیز را شنیده بود.

نفسش برید.

چشم‌هایش از اشک تار شد، اما هنوز می‌دید… هنوز می‌شنید.

قلبش محکم می کوبید .

آرام برگشت.

بی‌صدا، بی‌نفس، به سمت اتاق خودش رفت.

و امیر ماند.

با سام، و با سنگینی تمام دردهایی که حالا قرار بود یکی‌یکی از دل تاریکی بیرون کشیده شوند…

سام کم‌کم آرام گرفت.

هق‌هق‌هایش به نفس‌های کوتاه و بریده تبدیل شد.

سرش هنوز روی سینه‌ی امیر بود، انگار پناه گرفته بود در آغوش کسی که تنها نقطه‌ی امنِ دنیایش بود.

امیر دست کشید روی سرش . آرام، نرم، شبیه نوازش بردارانه .

— خوبه عزیزم… سعی کن چشماتو ببندی بخوابی ..من اینجام، باشه؟

سام پلک‌هایش را بست. صورتش هنوز خیس از اشک بود، اما تنش شُل شد.

چند لحظه بعد، نفس‌هایش عمیق‌تر شد. خوابیده بود.

امیر آرام، بدون این‌که بیدارش کند، او را روی بالش خواباند.

پتو را تا روی سینه‌اش بالا کشید.چشم از صورتش برنداشت…آرام پیشانی اس را بوسید 

بعد آهسته از اتاق بیرون رفت.

وارد اتاق رها شد 

نور کم‌رنگ چراغ خواب، گوشه‌ی تخت را روشن کرده بود.

امیر نزدیک شد.

رهازانوهایش را بغل کرده بود، شانه‌هایش می‌لرزید. صدای هق‌هق خفه‌اش در اتاق می‌پیچید.

امیر رفت داخل. نشست کنار تخت.

دستش را گذاشت روی شانه‌ی رها.

— عزیز دلم…

رها سرش را بلند نکرد. فقط با صدای گرفته‌ای گفت:

— دیدی دایی؟ حتی منو یادش نمیاد… حتی یه لحظه… یه حس… هیچی…

صدایش شکست.

هق‌هقش بلند شد. عمیق. بی‌پناه.

امیر، قلبش فشرده شد.

کشیدش در آغوش. محکم.

گونه‌اش را بوسید، موهایش را نوازش کرد:

— دردت به جونم … اینطوری گریه نکن .. فدای چشمات بشم نکن داری خودت داغون می کنی طاقت بیار بخدا یادش میاد طاقت بیار نفسم …

اما رها از هم پاشیده بود. بغض، فرصت نفس‌کشیدن نمی‌داد.

میان گریه، بین هق‌هق‌ها، بریده‌بریده گفت:

— دایی…

میشه… تنهام بذاری؟ خواهش می‌کنم… میخوام  تنها باشم…

امیر ماند. دلش نمی‌خواست برود.

اما چشمان رها… آن بغض خفه… او را شکست.

سری تکان داد، آهسته، بوسه‌ای روی موهای رها زد، از جایش بلند شد و بی‌صدا بیرون رفت.

برگشت به اتاق سام.

کنار تخت دراز کشید. نگاهش به سقف بود.

نفسش سنگین، دلش هزار تکه…

نزدیک سام ماند. تا صبح. بدون خواب. فقط ماند..

  • پاسخ 184
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • نوشین

    185

پارت صدو هفتادو چهار 

نیمه شب 

سام با نفس‌نفس‌زدن شدید از خواب پرید.

عرق از پیشانی‌اش می‌چکید، سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت، چشم‌هایش وحشت‌زده در تاریکی می‌چرخید.

با صدایی گرفته و لرزان فریاد زد:

— امیر… امیرجان…

صدایش پر از هق‌هق بود، خفه، گم‌شده، مثل آدمی که از دل کابوس بالا آمده اما هنوز تویش گیر کرده.

رها، با صدای او از خواب پرید.

قلبش تند می‌زد، پتو را کنار زد و با عجله خودش را به اتاق سام رساند.

در را که باز کرد، سام را دید نشسته بر لبه‌ی تخت، بی‌رنگ و خیس از ترس.

نفس‌نفس می‌زد.

چشم‌هایش هیچ نقطه‌ای را نمی‌دید.

— داداش سامی؟ خوبی؟ چی شده؟

اما سام فقط یک اسم را زمزمه می‌کرد، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد:

— امیر… امیرجان… امیر…

رها قدمی جلو رفت، دستش را دراز کرد،

— سام… منم، رها… نگاه کن من پیشتم.

اما سام نه او را دید، نه صدایش را شنید.

مثل کسی بود که در مه گم شده، دردی درونش زبانه می‌کشید که هیچ‌کس نمی‌فهمید.

هق‌هقش شدیدتر شد. لرز گرفتش.

رها، هول کرده، برگشت سمت اتاق خودش.

گوشی را برداشت، با انگشتانی لرزان شماره‌ی امیر را گرفت.

صداش پر از بغض بود:

— دایی… بیا… زود… سام حالش بده… خیلی بده…

آن‌طرف خط، امیر فقط گفت:

— الان میام.

و قطع کرد.

صدای قدم‌های امیر از پله‌ها بالا می‌آمد.

رها پشت در اتاق سام ایستاده بود. چشم‌هایش قرمز، دست‌هایش هنوز از ترس می‌لرزید.

در اتاق نیمه‌باز بود.

سام هنوز روی تخت نشسته بود؛ عرق‌کرده، نفس‌نفس‌زنان، اما حالا ساکت‌تر.

نگاهش خیره به جایی دور، مثل سربازی که تازه از دل یک جنگ برگشته.

امیر با قدم‌های بلند خودش را رساند.

کنارش نشست، با اضطراب دست‌هایش را گرفت، در آغوشش کشید :

— سامی؟ عزیز دلم؟ من اینجام… من امیرم… نگاه کن منو…

سام سرش را بالا آورد. چشم‌هایش پر اشک.

آرام، با صدایی که انگار از عمق فراموشی می‌اومد:

— امیرجان…

هق‌هقش بلند شد. بغضش ترکید.

امیر لحظه‌ای مات ماند.

بعد دست کشید روی صورتش :

— چی شده؟ سامی؟ چیزی یادت اومده؟ بگو عزیزم…

سام خیره در چشمان امیر، انگار داشت کلمات را از نگاه او قرض می‌گرفت:

— شبِ تصادف… تو… زندگیم… بابام…

دستانش بی‌قرار روی بازوهای امیر فشرده می‌شد.

امیر محکم بغلش کرد، سرش را چسباند به سینه‌اش:

— نفس بکش… نفس بکش عزیز دلم… من کنارت هستم، نترس…

سام با هق‌هق بریده گفت:

— امیر… من چیکار کنم؟ اون آشغال ازم سواستفاده کرد… من احمق باورش کردم… چیکار کنم ؟من چیکار کنم …

امیر با صدایی پر از درد اما محکم:

— فدای سرت… الان مهم نیست… حلش می‌کنیم. همین که یادت اومده ،کافیه قربونت برم آروم باش 

سام سرش را بالا آورد. نفس‌زنان، اشک‌ریزان، توی چشم‌های امیر زل زد.

— امیر…

(مکث)

— رها رو یادم نمیاد… هیچی ازش نیست تو ذهنم… هیچی…

صدایش شکست. بعد خودش شکست.

و گریه‌اش، بلند، بی‌پناه، از ته وجود.

قلب امیر تکه‌تکه شد.

اشک بی‌صدا از گونه‌اش سر خورد.

بازوانش را دور سام حلقه کرد. محکم، انگار می‌خواست از تکه‌تکه‌شدنش جلوگیری کند.

سام را بوسید و بوسید .

هردو، در دل شب، گریه کردند.

و رها…

کنار در، بی‌صدا ایستاده بود.

همه‌چیز را شنیده بود.

نفسش برید.

چشم‌هایش از اشک تار شد، اما هنوز می‌دید… هنوز می‌شنید.

قلبش محکم می کوبید .

آرام برگشت.

بی‌صدا، بی‌نفس، به سمت اتاق خودش رفت.

و امیر ماند.

با سام، و با سنگینی تمام دردهایی که حالا قرار بود یکی‌یکی از دل تاریکی بیرون کشیده شوند…

سام کم‌کم آرام گرفت.

هق‌هق‌هایش به نفس‌های کوتاه و بریده تبدیل شد.

سرش هنوز روی سینه‌ی امیر بود، انگار پناه گرفته بود در آغوش کسی که تنها نقطه‌ی امنِ دنیایش بود.

امیر دست کشید روی سرش . آرام، نرم، شبیه نوازش بردارانه .

— خوبه عزیزم… سعی کن چشماتو ببندی بخوابی ..من اینجام، باشه؟

سام پلک‌هایش را بست. صورتش هنوز خیس از اشک بود، اما تنش شُل شد.

چند لحظه بعد، نفس‌هایش عمیق‌تر شد. خوابیده بود.

امیر آرام، بدون این‌که بیدارش کند، او را روی بالش خواباند.

پتو را تا روی سینه‌اش بالا کشید.چشم از صورتش برنداشت…آرام پیشانی اس را بوسید 

بعد آهسته از اتاق بیرون رفت.

وارد اتاق رها شد 

نور کم‌رنگ چراغ خواب، گوشه‌ی تخت را روشن کرده بود.

امیر نزدیک شد.

رهازانوهایش را بغل کرده بود، شانه‌هایش می‌لرزید. صدای هق‌هق خفه‌اش در اتاق می‌پیچید.

امیر رفت داخل. نشست کنار تخت.

دستش را گذاشت روی شانه‌ی رها.

— عزیز دلم…

رها سرش را بلند نکرد. فقط با صدای گرفته‌ای گفت:

— دیدی دایی؟ حتی منو یادش نمیاد… حتی یه لحظه… یه حس… هیچی…

صدایش شکست.

هق‌هقش بلند شد. عمیق. بی‌پناه.

امیر، قلبش فشرده شد.

کشیدش در آغوش. محکم.

گونه‌اش را بوسید، موهایش را نوازش کرد:

— دردت به جونم … اینطوری گریه نکن .. فدای چشمات بشم نکن داری خودت داغون می کنی طاقت بیار بخدا یادش میاد طاقت بیار نفسم …

اما رها از هم پاشیده بود. بغض، فرصت نفس‌کشیدن نمی‌داد.

میان گریه، بین هق‌هق‌ها، بریده‌بریده گفت:

— دایی…

میشه… تنهام بذاری؟ خواهش می‌کنم… میخوام  تنها باشم…

امیر ماند. دلش نمی‌خواست برود.

اما چشمان رها… آن بغض خفه… او را شکست.

سری تکان داد، آهسته، بوسه‌ای روی موهای رها زد، از جایش بلند شد و بی‌صدا بیرون رفت.

برگشت به اتاق سام.

کنار تخت دراز کشید. نگاهش به سقف بود.

نفسش سنگین، دلش هزار تکه…

نزدیک سام ماند. تا صبح. بدون خواب. فقط ماند..

پارت صدو هفتادو پنج 

صبح 

هوا روشن شده بود 

سام آرام پلک زد. چشم‌هایش به سقف دوخته شد.

نفس کشید… سنگین.

امیر بلافاصله تکان خورد. سرش را چرخاند.

— سامی؟ خوبی؟

سام فقط سرش را آرام تکان داد. هیچ نگفت.

از تخت بلند شد. با قدم‌های آهسته، رفت سمت در حمام 

امیر فقط نگاهش کرد.

در را بست.

روبه‌روی آینه ایستاد. به خودش زل زد.

چشم‌های سرخ. گونه‌های خیس.

سکوت. سکوتی پر از خشم و سرافکندگی.

بعد… مثل سد شکسته، اشکش جاری شد.

بی‌صدا گریه کرد.

برای تمام روزهایی که نبود. برای ذهنی که خالی مانده.

برای رها…

که حتی تصویر لبخندش هم در ذهنش نیست.

و بعد، با صدایی خفه، از اعماق وجودش، دندانهایش را بهم فشرد زمزمه کرد:

— نازی…

دستش مشت شد. دندان روی هم فشرد.

— زنده‌ت نمی‌ذارم… قسم می‌خورم…

نگاهش هنوز به خودش بود.

ولی حالا، آتش در نگاهش شعله کشیده بود.

صدای شیر آب در حمام بسته شد. چند دقیقه بعد، سام از پله‌ها پایین آمد.

چشم‌هایش پف‌کرده بود، اما حالا سنگین‌تر از اشک.

نگاهش به زمین دوخته شده بود.

امیر در آشپزخانه ایستاده بود. وقتی سام را دید، بی‌کلام نگاهی به او انداخت.

چیزی در چشمانش بود… نه بازجویی، نه دلسوزی. فقط انتظار.

سام بی‌هیچ حرفی پشت میز نشست. دست‌هایش را روی هم گذاشت، چشم‌هایش به نقطه‌ای خیره و نامعلوم.

چند دقیقه بعد، صدای پاهای رها از پله‌ها شنیده شد.

با صورتی رنگ‌پریده پایین آمد. تا چشمش به سام افتاد، قلبش فرو ریخت.

اما سام حتی نگاهش نکرد.

رها لحظه‌ای ایستاد. انگار پاهایش به زمین چسبیده بودند. بعد، بی‌صدا به سمت میز رفت.

امیر آرام به استقبالش رفت. با نرمی در صدا:

— بهتری عزیزم؟

رها فقط سرش را به نشانه‌ی «آره» تکان داد. صدایی از گلویش بیرون نیامد.

امیر براش صندلی کشید:

— بشین… یه چیزی بخور. از دیشب چیزی نخوردی…

رها نشست. فنجان را در دست گرفت ولی حتی لب نزد.

لقمه‌ای برداشت، به زور جوید و قورت داد. بعد بی‌صدا از جا بلند شد و رفت سمت پله‌ها.

امیر صدایش زد:

— رها…

رها ایستاد، اما برنگشت.

امیر خودش رفت سمتش. آرام دستش را گرفت.

رها سرش پایین بود… بی‌حرکت ماند.

امیر او را در آغوش گرفت. محکم، گرم، پدرانه:

— می‌خوای زنگ بزنم سمیرا بیاد پیشت؟

رها آرام، تقریبا بی‌جان گفت:

— نه.

همچنان در آغوش امیر ماند. مثل کسی که داشت توی خودش فرو می‌رفت.

امیر بغض کرد… اما چیزی نگفت. فقط آرام دست کشید روی موهایش، خم شد و پیشانی‌اش را بوسید.

سام نگاه کوتاهی به آن‌ها انداخت.

قلبش لرزید… شرم‌زده.

تمام لحظه‌هایی که به‌خاطر نازی، به رها توهین کرده بود، حالا مثل پتک روی وجدانش کوبیده می‌شد.

لحظاتی بعد، زنگ در به صدا درآمد.

ناهید خانم بود.

چشمش به سام افتاد، بعد به رها. به هر دو سلام کرد.

آن‌ها هم آهسته جواب دادند.

رها بی‌کلام به سمت پله‌ها رفت و وارد اتاقش شد.

سام از پشت میز بلند شد. صدایش آرام، اما محکم:

— امیر…

امیر برگشت:

— جانم؟

سام به چشم‌هایش نگاه نکرد. اما لرزش خشم پنهانی در صدایش شنیده می‌شد:

— منو می‌رسونی؟

امیر کمی مکث کرد.

— کجا؟

سام نفس عمیقی کشید. سنگین:

— جلوی خونه‌ی اون اشغال.

لحظه‌ای سکوت بین‌شان افتاد.

امیر چیزی نگفت.

اما در آن خانه‌ی ساکت… در آن لحظه‌ی بی‌صدا، هیچ‌کس شکی نداشت که در چشم‌های سام، آتش افتاده

پارت صدو هفتادو شش

ماشین امیر جلوی در ایستاد.

سام بی‌حرف پیاده شد.

قدم‌هاش تند بود و پرتنش. مشت‌هاش گره، فکش قفل.

زنگ را فشار داد. در که نیمه‌ باز شد، با لگد هُلش داد.

صدای تقِ محکم در، حیاط رو پر کرد.

نازی از روی پله‌ها پایین اومد.

با همون لبخند آشنا، همون لحن فریب‌کار:

— عزیزم… فکر نمی‌کردم بیای…

اما هنوز جمله‌اش تموم نشده بود که مشت سام با تمام قدرت نشست وسط صورتش صدایش توی حیاط پیچید.

نازی پرت شد، افتاد. دهانش پر از خون. چشم‌هاش گرد و پر از وحشت.

سام جلو رفت. صدایش پر از لرز و خشم:

— فکر کردی دیگه یادم نمیاد؟ فکر کردی این ذهن خالی، هنوز دستته؟

نازی تلاش کرد بلند شه.

— سام… من فقط… فقط می‌خواستم کمک‌ت کنم…

سام یقه‌اش رو چنگ زد:

— خفه شو! خفه شو!آشغال حرومزاده 

تمام اون شب‌ها… اون لحظه‌هایی که فکر می‌کردم داری نجاتم می‌دی… داشتی له‌م می‌کردی لعنتی!

مادر نازی با وحشت اومد توی حیاط.

جیغ زد:

— وای خدا… ولش کن!! چیکار می‌کنی؟

پدرش دوید تو. چشمش به خون روی صورت دخترش افتاد. خشکش زد.

مادر ش هنوز فریاد می‌زد.

— دیوونه‌ شدی ؟ دخترمو ول کن!

پدرش با صدای خفه ای گفت:

— بس کن دیگه! چند بار گفتم جلو این دخترتو بگیر…

بفرما ! اینو می‌خواستی؟

این افتضاح رو؟

سام نفس‌نفس می‌زد. دست‌هاش می‌لرزید. با انگشت به نازی اشاره کرد:

— زنده‌ت نمی‌ذارم… می‌شنوی؟

خودم با دستام خاک‌ت می‌کنم، هرزه‌ی کثیف!

نازی دیگه هیچ نگفت. فقط خون و اشک، تو صورتش قاطی شده بود. ترسیده، بی‌صدا، خشک‌شده.

امیر خودشو انداخت بین‌شون:

— سام! بس کن. ! این راهش نیست!

سام دست امیر رو کنار زد. نفسش سنگین شده بود، اما صداش هنوز بلند:

— راهش نیست؟ اون همه فریب ، اون ذهن تهی، اون درد لعنتی… زندگیمو نابود کرد 

اون دختر آشغال با خواهرم چی‌کار کرد؟ با من چی‌کار کرد؟

پدر نازی با خشم فروخورده برگشت سمت همسرش:

— همش تقصیر توئه. دخترتو کردی ابزار… حالا ببین چطور آبرومون رفت…

مادرش ساکت شد. لال.

امیر دوباره آروم گرفتش:

— بریم… دیگه کافیه…

سام یه لحظه دیگه هم به نازی نگاه کرد:هرزه کثیف بهت نشون میدم با کی طرفی…

با چشم‌هایی پر از آتش.

بعد برگشت سمت پدر و مادر نازی:

— زندگی دخترتونو نابود می‌کنم… هنوز منو نشناختین!

هیچ‌کس چیزی نگفت.

پدر و مادرش سرهاشونو پایین انداختن.

شرم، همه‌جای حیاط رو گرفته بود.

سام در رو باز کرد.

اما وقتی رفت…

دیگه اون سامِ خاموشِ دیروز نبود.

اون سام، حالا می‌دونست چه کسی زخم خورده بود .

و فقط یک اسم توی دلش زبانه می‌کشید: رها

پارت صدو هفتادو هفت 

حوالی عصر بود موبایل رها روی تخت ویبره رفت. نگاهش افتاد به اسم «امیر». گوشی را برداشت.

— الو؟دایی سلام 

صدای امیر نرم بود، مهربون:

— سلام عزیزم. بهتره حالت؟

رها صدایش آرام بود:

—بهترم دایی جون 

امیر با صدای گرم:

خداروشکر عزیزم ..راستی کارای ماشینو انجام دادم… همون لکسوس  مشکی  که گفتی،تحویل گرفتم.فردا اول وقت میارمیش پارکینگ حیاط 

رها چند ثانیه سکوت کرد. بعد با صدایی خسته و بی‌رمق:

— ممنون دایی خیلی زحمت کشیدی …

امیر:

عزیزدلم من کاری نکردم همه زحمت  خودت کشیدی ..مراقب خودت باش میخام فردا سرحال باشی خدا حافظی کرد  و تماس قطع شد.

پاسی از نیمه شب گذشته بود——

خانه در سکوت بود. همه‌چیز خاموش، جز نور ملایمی که از چراغ دیواری راهرو می‌تابید.

صدای کلید در شنیده شد. سام برگشت خانه.

آرام، بی‌صدا، در را بست.پالتوش را آویزان کرد ، و مستقیم رفت بالا.

ایستاد جلوی در اتاق رها.

نفسش سنگین بود. چند لحظه تردید… بعد، آرام در را باز کرد.

رها خوابیده بود.

به پهلو، صورتش نیمه در تاریکی.

موهایش بهم ریخته، نفس‌هایش آرام، اما روی چهره‌اش… ردِ غم هنوز مانده بود.

حتی در خواب هم درد می‌کشید

سام ایستاد. چند لحظه فقط نگاه کرد.

بعدنزدیک شد.

روی صورت رها خم شد… دلش آتیش گرفت. قلبش داشت تیکه‌تیکه می‌شد.

دستش بالا رفت… خواست گونه‌اش را لمس کند.

خواسـت ببوسـدش.

اما…

مکث کرد. نفسش لرزید. انگار دست خودش نبود که عقب کشید.

چند قطره اشک از چشمانش افتاد روی دستش. لبش را گاز گرفت که هق‌هق نکند.

آرام برگشت.

در را بست. تکیه داد به دیوار راهرو.

رفت توی اتاق خودش.

پشت در نشست.

دست‌هایش را کشید توی موهایش. صورتش خیس اشک بود.

زیر لب تکرار کرد:

— لعنت به من که انقد عذابت دادم بابا… خدا ازت نگذره… که این  بچه  معصومو، اینجوری شکستی…

دستش مشت شد، صداش گرفت:

— لعنت به من… لعنت به من که نفهمیدم، که کور بودم… که گذاشتم با دستام زخم بخوری …

چند دقیقه فقط گریه کرد. ساکت. با مشت‌هایی که رو زمین کوبید.

درد، عذاب، خشم، شرم… همه‌چیز با هم پیچیده بود.

و هیچ‌کس نبود که نجاتش بده… جز خودش.

پارت صدو هفتاد وهشت 

روز تولد سام بود ..

رها از صبح همه‌چیز را آماده کرده بود.

خونه از تمیزی برق می‌زد.

مهرناز و مهناز، سمیرا، امیر… همه بودند.

رها ساکت نشسته بود، استرس داشت، بی‌قرار بود با لبخندهایی خسته و نگاهی که مدام دنبال چیزی می‌گشت که هیچ‌کجای این جمع نبود:آرامش

در باز شد.

همه با صدای جیغ و خنده به استقبال رفتند:

— تولدتتتت مبارک!

سام که تازه وارد شده بود، برای لحظه‌ای ایستاد.

همه‌چیز به‌نظرش غریب و آشنا بود.

چشمانش می‌درخشید، از هجوم خاطرات، از مهر، از اشک‌هایی که خودش هم نفهمید چرا توی چشمش جمع شده بود.

همه را بغل کرد.

مهناز، مهرناز، سمیرا… امیر.

امیر را محکم‌تر. انگار از ته دل.

مثل کسی که لنگرِ خودش را پیدا کرده باشد.

اما وقتی رسید به رها

قدمش مکث کرد.

نگاهشان در هم گره خورد.

رها لبخند زد. نرم، آرام، اما با چشمانی بی‌نور.

برقی که خاموش شده بود.

سام پلک زد… و نگاهش گذرا رد شد.

انگار نتوانست. یا شاید…  جرأتش را نداشت.

و همان لحظه، چیزی در دل رها فرو ریخت.

نه صدای ترک بود، نه فریاد.

فقط یک سکوتِ خالی…

بی مهری آشنا..

همان درد قدیمی. همان نادیده گرفته شدن.

لحظه‌ای بعد، سمیرا با هیجان کیک را آورد.

همه دست زدند. سام شمع‌ها را فوت کرد.

تبریک‌ها یکی‌یکی… و رها، در سکوت.

با قدم‌هایی آرام رفت سمت سام.

یک جعبه‌ی کوچک، مرتب پیچیده‌شده، در دستش بود.

سرش پایین. صداش لرز داشت، اما سعی کرد محکم باشد:

— تولدت مبارک.

جعبه را سمتش گرفت.

سام نگاهش کرد.

تشکر کرد.

اما فقط تشکر.

نه بغلی، نه گرمایی. فقط یک لبخند کوتاه… و شرمسار.

رها سر تکان داد. چیزی نگفت. نمی‌توانست.

نفسش در گلو مانده بود.

برگشت.

صداها و خنده‌ها مثل مه محو بودند.

همه‌چیز تار شده بود.

امیر نزدیک شد.

— نمی‌خوای بازش کنی؟ ببینی چی برات گرفته؟

سام نگاهی کوتاه به جعبه کرد.

انگار دلش نمی‌خواست چیزی رو ببینه.

— نه… بعداً.

رها که هنوز نزدیک بود، این را شنید.

همان‌جا بغضش پیچید دور گلویش.

چیزی نگفت.

رفت.

به بهانه‌ی سردرد، رفت سمت پله‌ها.

پله‌ها را آرام بالا رفت، اما پاهایش انگار وزن جهان را حمل می‌کردند.

در اتاقش را بست. پشتش تکیه داد.

نفسش شکست.

اشک‌هایش بالاخره ریختند.

پایین‌تر، امیر برگشت سمت سام.

لبخند از چهره‌اش رفته بود.

چشمانش پر از گلایه بود… و بغض:

— سام…  کار خوبی نکردی بازش نکردی…اون خیلی وقته ته‌مونده‌ی امیدشو با نخ نفس می‌کشه.

این بچه جز تو کی رو داره سام؟ من؟ سمیرا؟ عمه مهناز مهرناز؟؟

ما هرکاری کنیم، هیچ‌وقت جای تو رو نمی‌گیریم براش.

هیچ‌کس نمی‌تونه اون تکیه‌گاه باشه، اون برادری که باید کنارش می‌بود…

امشب، جلوی چشم همه… همون تکیه‌گاهم ازش گرفتی.

نگاهش کردی، دیدی… ولی نرفتی سمتش.

فکر اینکه یه روز ممکنه رها دیگه زنده نباشه  منو دیوونه می کنه ..

تورو خدا، مراقبش باش… داره آروم آروم می‌میره. این همه درد برا یه دختر تو این سن خیلیه. فقط تو رو داره… فقط تو…

سام، سرش پایین افتاد. صدایش گرفته بود:

— به‌خدا منظور بدی نداشتم… فقط نمی‌دونستم باید چی بگم…

با تردید، جعبه را باز کرد.

سکوت.

نگاهش روی سوییچ افتاد… لوگوی لکسوس RX 500h F SPORT Performance زیر نور می‌درخشید.

لحظه‌ای نفسش برید.

انگار یک مشت محکم خورده بود توی شکمش.

اشک توی چشم‌هایش جمع شد.

دستش لرزید.

توی ذهنش فقط یک جمله چرخ می‌زد:

«اون حتی منو فراموش نکرده وقتی که ندیدمش 

خواست برود بالا.

اما امیر جلویش را گرفت:

— الان نه. بذار تنها باشه.

سام فقط ایستاد.

با چشم‌هایی که از اشک برق می‌زد.

با قلبی که داشت فرو می‌ریخت…

همه مهمان‌ها رفته ‌بودند.

خانه ساکت بود.

پارت صدو هفتاد ونه 

رها، در سکوت، روی تخت دراز کشیده بود.

چشمانش بسته بود…

اما خواب؟ نه.

پلک‌هایش روی اشک‌هایی سنگین نشسته ‌بود.

در، بی‌صدا باز شد.

سام بود.

با قدم‌هایی مکث‌دار وارد شد.

نگاهش از چارچوب در تا گوشه‌ی تخت، روی رها ثابت ماند.

به‌آرامی روی لبه‌ی تخت نشست.

رها چشمانش را باز نکرد — دیگر برایش اهمیتی نداشت.

سام چند ثانیه به چهره‌ی بی‌حرکت رها خیره ماند.

صدایش آهسته بود، آرام، پر از شرمندگی:

— ممنونم…

برای همه‌چی.

برای امشب…

برای کادوت…

رها چیزی نگفت.

پلک‌هایش بسته ماند، اما چانه‌اش لرزید.

و اشک‌ها، بی‌صدا، سرازیر شدند.

سام متوجه گریه‌اش شد.

قلبش فشرده شد.

کمی خم شد.

دستش را بالا ‌آورد…

می‌خواست انگشتان رها را بگیرد، دست سرد و بی‌حرکتش را…

اما پشیمان شد.

نفسش را حبس کرد.

دستش را عقب کشید.

لحظه‌ای مکث.

سکوتی خفه.

بعد، به‌آرامی بلند شد.

قدم‌هایش سنگین و آهسته بود.

به سمت در رفت.

در را آرام بست.

رها، هنوز همان‌جا…

با چشمان بسته، اشک‌هایی بی‌صدا، و دلی که انگار تکه‌تکه شده بود.

خانه آرام بود.

نه آن آرامشی که آدم را سبک می‌کند؛ از آن‌هایی که سنگین است.

از آن‌هایی که انگار چیزی در هوا معلق مانده… و نمی‌افتد.

***

خانه آرام بود.

نه آن آرامشی که آدم را سبک می‌کند؛ از آن‌هایی که سنگین است.

از آن‌هایی که انگار چیزی در هوا معلق مانده… و نمی‌افتد.

نه صدایی، نه خنده‌ای.

نه حرفی، نه حتی سایه‌ای از صمیمیت.

رها روی مبل، در پذیرایی نشسته بود.

جلویش کتابی باز بود، اما چشم‌هایش روی خط‌ها نمی‌ماندند.

گویی واژه‌ها هم خسته بودند.

نیم‌نگاهی به گوشی انداخت.

پیامی نبود.

همه‌چیز مثل همیشه بود.

و او، به همین “مثل همیشه بودن” عادت کرده بود.

به همین بی‌واکنشیِ سام. به همین دیالوگ‌های نصفه‌نیمه.

انگار آن شب… آن تولد… آن اشک‌ها…

فقط یک رؤیا بود.

یا شاید، فقط یک اشتباه.

اشتباهی از خودش.

که چرا انتظار داشت؟ چرا امیدوار بود؟…

نفسش را آهسته بیرون داد.

زیر لب گفت:

— دیگه مهم نیست… واقعاً مهم نیست…

درِ خانه باز شد.

صدای کلید.

سام وارد شد.

با لبخندی کمرنگ و قدم‌هایی آرام.

— سلام… بهتری؟

رها سرش را بالا آورد، لبخند کوتاهی زد.

— سلام… بهترم. شامتو گرم کنم؟

سام کت‌اش را درآورد، دستی به موهایش کشید.

نگاهش لحظه‌ای روی رها ماند.

چیزی می‌خواست بگوید… شاید.

اما فقط گفت:

— نه، نمی‌خواد. خودم گرم می‌کنم… برو استراحت کن.

رها سر تکان داد.

همان.

همان دیالوگ‌های سرد، رسمی، بی‌اهمیت.

نه تلاشی، نه اعترافی.

نه حتی یک مکث بیشتر.

سام رفت سمت آشپزخانه.

لحظاتی بعد، صدای قاشق و بشقاب آمد.

رها، سرش را به پشتی مبل تکیه داد.

چشم‌هایش را بست.

ذهنش رفت به شب تولد…

به آن لحظه که صدای قدم‌هایش را شنید…

به امیدی که در دلش دوید…

و بعد، به نگاه خالی سام.

به تشکری که هیچ بویی نداشت.

نه عشق، نه شرمندگی، نه حتی آشنایی.

چشمانش را باز کرد.

آهسته بلند شد.

کتاب را بست.

رفت سمت پنجره.

بیرون تاریک بود.

باران ریزی باریدن گرفته بود.

لحظه‌ای به درختان حیاط  خیره ماند…

بعد برگشت.

آرام از پله‌ها بالا رفت.

و در سکوت، به اتاقش برگشت.

نیمه شب 

بارانی آرام و ریز، پشت پنجره می‌بارید.

سام روی تخت دراز کشیده بود. نور چراغ مطالعه، سایه‌ای کم‌رمق روی دیوار انداخته بود.

گوشی‌اش را برداشت.

نوتیف تلگرام. ویس از فربد.

صدای فربد، مثل همیشه پرانرژی و شوخ:

— آقاااا… جناب آقای بدون‌حافظه! بالاخره مغزت وصل شد؟!

(خنده)

— چطوری پسر خاله بی‌حافظه‌م؟ دلم برات یه ذره شده… مامان گفت حالت بهتره، حافظه‌ت برگشته. خوشحالم…

سام لبخند محوی زد. پلک‌هایش سنگین بود.

انگشتش را روی میکروفن گذاشت و آهسته گفت:

— سلام فربد جان… شکر خدا بهترم عزیز دل… منم دلم برات تنگ شده، قربونت برم…

دوباره ویس فربد:

—، اینو ببین! چه جوری با اون “جوجه‌ت” می‌رقصی…

جمله‌ی ساده، اما کشنده.

جوجه ..

کلمه‌ای که مثل تیری در سینه‌اش نشست. قلبش تیر کشید.

نفس عمیقی کشید.

ویدیو را باز کرد. گوشی را عمودی گرفت.

اول، صدای موزیکی آرام.

بعد، تصویر: تالار… چراغ‌های چشمک‌زن… جمعیت… پیست رقص.

و بعد خودش.

در میانه‌ی تصویر.

با رها.

رها با پیراهن مشکی بلند، همان که عکسش را دیده بود. چشم‌هایش برق می‌زد.

سام لبخند به لب داشت، دستش دور کمر رها…

در صحنه، صدای خنده و شادی موج می‌زد.

رقص که تمام شد، فربد با گوشی نزدیک شد.

و بعد، صدای خودِ سام در ویدیو:

__ جوجه ی من …بریم؟؟

سام‌خشکش زد.

صدای خودش، آن واژه…

نبضش تند شد. نفسش برید.

انگار چیزی از درون، ناگهانی فرو ریخت.

و بعد… یورش خاطرات 

تصاویر، مثل تکه‌های پازلی که بالاخره جا می‌افتند، یکی‌یکی برگشتند:

رها روی تخت بیمارستان، سرش بانداژ شده…

شبی که اورژانس آمد…

سیلی هما بر صورت رها…

وصیت‌نامه‌ی مادر…

دعوا با ایرج…

دست لرزان رها، بعد از سکته…

سایه‌ی جمشید…

روز فرودگاه…

نگاه پر درد رها…

و بعد… خودش.

که آرام گفته بود: «جوجه‌ی من…»

سام نفسش بند آمده بود.

گوشی از دستش افتاد روی تخت.

خم شد. دست روی سینه‌اش. فشار. درد.

انگار استخوان‌هایش از درون له می‌شدند.

روی زمین نشست. بی‌صدا. لرزان.

هق‌هق، ناگهان، ترکید.

نه مثل یک گریه.

مثل یک انفجار ..

دستش می‌لرزید. گوشی را برداشت. تماس.

شماره‌ی امیر.

صدایش در گلو مانده بود، بریده‌بریده گفت:

— امیر…

(نفس‌نفس)

— امیر… بیا… به دادم برس… دارم می‌میرم…

(هق‌هق)

— رهارو … من… من چی کار کردم؟! من خواهرمو نابود کردم… همه‌چی رو از دست دادم… امیر من…

صدای امیر، از آن‌سوی خط، پر از شوک:

— آروم باش… دارم میام… صبر کن…

تماس قطع شد.

سام، هنوز روی زمین، مثل کودکی بی‌پناه، می‌لرزید.

اشک… اشک… اشک.

چند دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ آمد.

او به سختی خودش را به در رساند.

امیر، نفس‌زنان، بالا دوید.

تا چشمش به سام افتاد، دوید سمتش، زانو زد، او را محکم در آغوش کشید.

سام، در آغوش امیر، شکسته، متلاشی:

— امیر…

(با مشت به سینه‌اش کوبید)

— من چی کار کردم؟! رها رو شکستم… نابودش کردم…

(هق‌هق)

— چرا این‌قدر دیر؟ چرا الان؟ امیر من خواهرمو ندیدم …پاره تنم از خودم دور کردم  ..بد کردم بدکردم لعنت به من …

امیر، حرفی نزد. فقط او را محکم‌تر گرفت.

اشک‌های خودش هم جاری شده بود.

در آن شبِ ساکت، دو مرد، میان تاریکی،

با اشک، با اندوه، با گناه،

و با خاطراتی که دیر برگشته بودند.

خیلی دیر…

و آن‌سو، پشت در اتاق،

 رها در خوابی آرام.

خوابی بی‌خبر از طوفانی که بالاخره،

سام را بلعیده بود.

باران آرامی بر پنجره‌ها می‌کوبید؛ آن‌قدر آهسته که گویی خودش هم نمی‌خواست مزاحم این شب شود.

پارت صدو هشتاد 

در اتاق رها، سکوتی سنگین حکمفرما بود. چراغ خواب خاموش بود؛ فقط نور چراغ حیاط، پرده را کمی روشن‌تر کرده بود.

رها به پهلو خوابیده بود، صورتش رو به پنجره، نفس‌هایش آرام.

چشم‌هایش بسته بود، اما آن آرامشِ خواب… نه. بیشتر شبیه فرار بود؛ از فکر، از درد، از نبودن.

صدای در، آرام باز شد.

سام.

پشت سرش، امیر.

پاهای سام می‌لرزید.

امیر بی‌صدا به گوشه‌ی اتاق، نزدیک دیوار ایستاده بود 

سام چند قدم جلو آمد… نزدیک‌تر. قلبش تا گلو بالا آمده بود. دهانش خشک بود، اما صدایش شکست:

— رها… جان…

صدای خودش را نمی‌شناخت؛ انگار از دل خاک بیرون آمده باشد.

دوباره با بغضی شکسته صدا زد:

— رها جانم…

رها پلک زد. تکان خورد. سرش را به‌سمت صدا برگرداند.

چشم‌هایش نیمه‌باز… با هراس از خواب پرید:

— داداش سامی؟ چی شده؟

نور کم بود. اما سام دیدش.

دیدن آن صورت آشنا، آن چشم‌های پر، آن صدایی که اسمش را گفت…

قلبش ترک برداشت.

دست‌هایش لرزید، اما جلو رفت. صورت رها را گرفت، آرام، پر از وسواس؛ مثل کسی که می‌ترسد اگر محکم‌تر لمس کند، آن رؤیا بپرد.

رها ترسیده بود…

سام با صدای لرزان گفت:

— من… غلط کردم…

(هق‌هقش شکست)

— من نفسمی… رهای من… همه چیزمو گم کردم… من غلط کردم من اشتباه کردم 

ببخش… نفسم…

(صدایش گرفت)

— جوجه‌ی من… من داغون شدم بی‌تو…

رها نفسش بند آمد.

“جوجه‌ی من”

همین سه کلمه، تمام سدهای دلش را شکست.

هق زد؛ مثل کودکی که مادرش را در شلوغی دنیا پیدا کرده باشد.

خودش را پرت کرد در آغوش سام.

محکم. بی‌درنگ.

گریه‌اش بی‌امان بود؛ مثل زخمی که سال‌ها بسته مانده و حالا شکافته شده.

سام او را در آغوش فشرد.

سرش را بوسید، تمام صورتش را بوسید ، موهایش را… بی‌وقفه می‌بوسید و گریه می‌کرد.می بوسید و گریه می کرد

— ببخش منو… غلط کردم… اشتباه کردم… نابودت کردم…

جان منی تو… دخترک معصوم من…

من بمیرم که تورو به این روز انداختم…غلط کردم رهای من 

(اشک‌هایش سرازیر بود. صورتش خیسِ خیس.

چشمانش را بست.)

— من مُردم وقتی یادم اومد…

من پاره شدم…

نفسم… نفسم…

جان من…

او را بی‌وقفه می‌بوسید و زار زار گریه می‌کرد.

رها چیزی نگفت.

فقط اشک، فقط آغوش، فقط هق‌هق.

سام می‌لرزید. رها را محکم به سینه‌اش فشار می‌داد. نمی‌خواست ول کند.

می‌ترسید دوباره از دستش بدهد.

رها، در میان بازوهای سام، مثل دختربچه‌ای بود که گم شده و حالا پیدایش کرده باشند.

امیر، در گوشه‌ی اتاق، با دست جلوی دهانش را گرفته بود تا صدایش درنیاید.

اشک‌هایش بی‌صدا جاری بودند.

نفس‌کشیدن هم دردناک بود.

نگاه‌شان می‌کرد؛ دو تکه‌ی شکسته که حالا دوباره کنار هم بودند، اما هنوز پر از زخم.

سام سرش را روی شانه‌ی رها گذاشت.

چانه‌اش می‌لرزید.

لب زد:

— برادر بدی بودم برات من ببخش  …نفس من…من زندگیمو بدون تو نمیخوام حتی یه ثانیه من هیچ وقت ازت خسته نشدم… هیچ وقت ..جونم فدای یه تار موت 

و رها، با  صدای گم‌شده در میان گریه، آرام گفت:

— تنهام نذار داداش سامی … دیگه نمیکشم 

سام رها را در آغوشش را بیشتر فشرد..لبهایش را کنار گوشش نزدیک کرد بوسیدش :

—الهی همه دردات بیاد برای من من قربونت برم …تنهات نمیذارم 

نه اشک‌ها بند آمده بود، نه سوز دل…

اما در دل تاریکی آن اتاق، بعد از آن طوفان بزرگ، برای اولین‌بار… امیدی نفس کشید.

آغوش‌شان آرام گرفته بود.

گریه‌ی رها، آهسته آهسته، کم شد.

نفس‌هایش نرم‌تر شد، کوتاه‌تر…

و در همان پناهِ گرمِ بازوهای سام، پلک‌هایش سنگین شدند.

دستش هنوز مشت شده بود روی سینه‌ی سام، اما آرام آرام خوابش بُرد.

سام سرش را تکان نداد. حتی نفس‌کشیدن هم برایش احتیاط داشت.

چشم‌هایش را بست، گونه‌اش را چسباند به گونه رها ، و فقط می بویید…

صدای قدم‌های آهسته‌ی امیر نزدیک شد.

کنار تخت آمد، خم شد و آرام، شانه سام را بوسید.

سام بی‌صدا گفت، صدایش یک زمزمه‌ی بغض‌دار بود:

— دلم نمی‌خواد… حتی یه ثانیه… ولش کنم…

امیر با نگاه و تکان آرامی با سر، تأیید کرد.

آرام گفت:

— پیشش بمون..بذار امشب راحت بخوابه 

من میرم تو اتاقت 

و بی‌صدا عقب رفت. در را به‌نرمی بست.

سام، هنوز رها را در آغوش داشت. آرام کنارش دراز کشید.

سرِ رها روی بازویش مانده بود. دستش دور شانه‌اش حلقه شد.

چشم‌هایش را بست.

اما در دلش، چیزی آرام نمی‌گرفت.

درد، مثل موجی آرام اما سنگین، می‌آمد و می‌رفت.

به صورتِ دخترِ خوابیده‌ در آغوشش نگاه کرد.

همان دخترکِ شکسته، همان “جوجه‌ی من”‌اش…

و در تاریکی شب، برای اولین‌بار، بدون فریاد، بدون گریه،

فقط سکوت بود و بوسه‌ای آرام روی پیشانی‌اش…

و قلبی که حالا از هم پاشیده‌تر از همیشه بود،

اما می‌خواست،

برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها،

کسی را تا صبح، در آغوش نگه دارد.

آفتاب، بعد از باران دیشب، هنوز کامل بالا نیامده بود.

نور کمرنگ صبح، از لای پرده‌ها خطوط آرامی روی دیوار انداخته بود.

همه‌جا ساکت بود؛ جز صدای گاه‌به‌گاه پرنده‌ها در حیاط.

چشم‌های متورم و قرمزِ سام، آرام باز شد.

نفس کشید.

اولین چیزی که حس کرد، سنگینی لطیفِ سرِ رها روی سینه‌اش بود…

و آغوشش، هنوز دور شانه‌های او.

نفس عمیقی کشید.

دستش را محکم‌تر دورش حلقه کرد.

دلش نمی‌خواست حتی یک لحظه، حتی یک نفس، از این نزدیکی جدا شود.

با چشم‌های نیمه‌باز، به صورت رها نگاه کرد.

موهایش ریخته بود روی پیشانی.

نفس‌هایش آرام…

انگار دوباره رها برایش تازه متولد شده بود.

دوباره… پیدا کرده بود.

ناگهان، رها کمی تکان خورد.

پلک‌هایش لرزید.

چشم‌هایش آرام باز شد…

سرش را کمی بلند کرد، انگار می‌خواست از جایش بلند شود،

اما سام او را محکم‌تر به خودش فشرد.

لبخند زد. نگاهی پر از مهر… و بغضی که هنوز تهِ گلو مانده بود.

آرام گفت:

— خوبی، جوجه‌ی من؟

رها خیره نگاهش کرد. با همان چشم‌های نم‌دار.

و بی‌صدا، فقط با تکان ملایم سر، جواب داد.

سام پیشانی‌اش را بوسید.

بلند، آرام، پر از وسواس.

انگار بوسه‌ای برای مهر و توبه و ترس و عشق.

زمزمه کرد:

— بخواب، نفسم…

— نمی‌خوام بیدار شی…

و دستش را محکم‌تر دور او حلقه کرد.

رها، بدون حرف، دوباره پلک بست.

در پناه همان آغوشِ آشنا.

آرام…

بی‌صدا…

و زمان، برای لحظاتی ایستاد.

نه فقط عقربه‌ها، که دل‌ها، نفس‌ها، اشک‌ها…

همه‌چیز، در آغوش آن صبحِ بی‌کلمه، متوقف شد.

پارت صدو هشتادو یک 

عطر نان تُست‌شده و بوی قهوه، فضا را پر کرده بود

 

روی میز، امیر با حوصله صبحانه‌ای مفصل چیده بود. 

انگار دلش می‌خواست با این میز رنگی، هر دویشان  را دوباره زنده کند.

رها، با موهایی که هنوز کمی نم داشت، با قدم‌هایی آهسته وارد شد.

لباس راحتی  تنش بود، و نگاهش، بعد از روزهای مچاله، کمی باز شده بود.

چشم‌هایش هنوز کمی پف‌کرده بود، ولی در عمقشان، چیزی شبیه امید جوانه زده بود؛

انگار بعد از آن همه شب تار، حالا داشت طلوع را با پوست و گوشتش لمس می‌کرد.

 

سام فورا بلند شد.

لبخند زد، کوتاه، شرمگین، با خجالتِ آن همه زخمی که به رها داده بود.

به طرفش رفت. دستش را گرفت. پیشانی‌اش را بوسید.

— صبح بخیر… جوجه‌ی من…

 

رها مکث کرد… نگاهش در چشم‌های سام گره خورد.

دیگر آن یخِ سردی در نگاهش نبود.

تنها چند لحظه سکوت کرد… بعد، آرام گفت:

— صبح بخیر… داداش جون.

 

سام چشم برهم گذاشت. نفسش را آهسته بیرون داد.

انگار این جمله، بعد از آن همه دلتنگی و رنج، بزرگ‌ترین مرهم بود.

 

امیر با یک لیوان آب پرتقال به سمتشان آمد. با دیدنشان، لب‌هایش لرزید.

جلو آمد.

اول سام را بوسید. بعد پیشانی رها را.

هر دو را با نگاه مهربانش پوشاند، و زیر لب گفت:

— قربونتون برم الهی… خدا رو هزار مرتبه شکر…

لبخندش آرام بود، ولی چشم‌هایش خیس.

سام دست رها را گرفت، صندلی‌اش را عقب کشید.

— بشین عزیز دلِ من… همین‌جا کنار من.

رها نشست.

سام مثل مادری که با وسواس از بچه‌اش مراقبت می‌کند، برایش لقمه گرفت؛  با حوصله توی دست رها گذاشت.

— باید بخوری، جون بگیری …جانِ منی تو.

رها لبخندی کمرنگ زد، و لقمه را برداشت. آرام.

آن لحظه، سکوت، دیگر سنگین نبود.

سکوتی بود شبیه آغوش…

شبیه آتش کوچکی که بعد از سرمای دراز، گرما می‌بخشد.

امیر پشت میز نشست. با چشمانی هنوز سرخ، نگاهشان کرد.

زیر لب گفت:

— فدای دوتاتون بشم من…

 

سام دستش را آرام روی شانه‌ی رها گذاشت. نوازشش کرد.

لبخند گوشه‌ی لب‌هایش بود، ولی دلش هنوز درد داشت.

 

در دلش فقط یک جمله بود، یک عهد:

«دیگه نمی ذارم حتی یه ثانیه ازم دور شی»

 

سام روی مبل نشسته بود. لیوان چای هنوز توی دستش بود،ولی نگاهش مدام می رفت سمت رها

کنار پنجره ایستاده بود، ساکت، آرام… و غرق تماشای درختان حیاط ..

سام نفسش را آهسته بیرون داد.

بلند شد. آروم.

رفت سمتش. ایستاد پشت سرش.

و بعد، با مهربونی و شوقی که نمی‌تونست دیگه پنهون کنه، بغلش کرد.

صدایش نرم و لرزان بود.

زمزمه‌ای بین خواب و بیداری:

— رهای من…

— بریم یه دور بزنیم. شام بیرون بخوریم ..فقط من و تو.

رها چرخید.

نفسش در سینه گیر کرد.

آن‌همه نگاه خالص، آن‌همه اشتیاقِ بی‌ادعا،

قلبش را لرزاند.

انگار مدت‌ها بود کسی،

ازش دعوت نکرده بود.

 

لبخند زد… هم خجالتی، هم گرم.

چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد، عمیق و مطمئن.

و بعد، بی‌هیچ سوالی، سرش را آهسته تکان داد.

کمی بعد…

سام پشت فرمان نشسته بود.

دستش روی فرمان بود اما نگاهش به در خانه.

دل توی دلش نبود.، صدای در آمد.

 

رها از پله‌ها پایین آمد.

پالتویی کوتاه سرمه ای تنش بود.کلاهش را تا پیشانی پایین کشیده بود 

و با هر قدمی که نزدیک‌تر می‌شد،

سام حس می‌کرد قلبش داره آروم‌تر می‌زنه.

 

رها رسید به ماشین.

همان ماشینی که خودش،

روز تولدش ، به سام هدیه داده بود.

در را باز کرد.

نشست کنارش.

و نگاه‌شان در هم گره خورد

ماشین در سکوت می‌رفت، خیابان خلوت بود، چراغ‌ها آرام و زرد می‌تابیدند روی آسفالت باران‌خورده.

سام گاهی نگاهش می‌رفت سمت رها.

رها هم ساکت بود، ولی توی اون سکوت، هزار حرف نخورده موج می‌زد.

 

چند دقیقه بعد، به رستوران سویس رسیدند؛با فضای نوستالژیک و فضایی گرم 

سام درو براش باز کرد.

رها ،بی‌صدا وارد شد.

گوشه‌ای دنج، و آرامی نشستند.

سام هنوز نگاهش از صورت رها نمی‌اومد پایین.

انگار بعد از سال‌ها، تازه داشت تمام جزئیاتش رو دوباره یاد می‌گرفت.

آرام گفت:

— می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟

  یه تیکه از روحم گم شده بود بدون تو…

رها نگاهش کرد، لبخند محوی زد، ولی بعد چشم‌هاش لرزید.

بغضی توی صداش پیچید، آروم گفت:

— داداش سامی… یه چیزی بپرسم؟

— جانم بپرس عزیز دلم 

— تو… قبلاً از من متنفر بودی؟

— یعنی… منو فقط بخاطر مامان تحمل می‌کردی؟

سام خشکش زد.

نفسش برید.

دستاشو دراز کرد، گرفت توی دستاش.

چشم‌هاش برق زد، پر از اشک.

با صدایی که شکست، گفت:

— چی داری می‌گی رها؟

— همه اون چرت‌وپرتایی که اون آشغال گفت…

— همش دروغ بود. یه مشت دروغِ مسموم…

نفس گرفت، ادامه داد:

— تو…

— تو از روزی که به دنیا اومدی، شدی همه‌ی وجودم. همه چی…

— مگه می‌شه از تکه‌ی قلبم متنفر باشم؟

اشک از چشم رها افتاد.

بی‌صدا، ولی پی‌در‌پی.

با صدای گرفته گفت:

— دلم برات خیلی تنگ شده بود… داداش سامی…

سام خم شد، دست‌هاش رو بوسید.

چند بار.

انگار بخواد زخم‌های قدیمی رو با بوسه پاک کنه.

— منو ببخش…

— بخاطر همه چی…

— بخاطر دردهات، بخاطر نبودنم…

— بخاطر اینکه گذاشتم فکر کنی دوستت ندارم…

 

رها سرتکان داد، ولی نمی‌تونست حرفی بزنه.

فقط دست‌هاش توی دست‌های سام بود.

گرم، زنده، نزدیک.

برای اولین بار بعد از مدت‌ها،

دردشان یکی شده بود…

خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. فقط صدای خفیف شیر آب، گاه‌به‌گاه، در فضا می‌پیچید.

 

رها، جلوی آینه، ایستاده بود.

مسواک می‌زد…

چشم‌هایش دیگر آرام بود …

 

ناگهان، صدای تقه‌ای آرام به در خورد.

— رها…

 

صدای سام بود.

نرم، نزدیک، انگار از ته دلش می‌آمد.

— کارِت تموم شد… بیا اتاقم.

 

رها مکث کرد.

نگاهی به خودش در آینه انداخت.

نه اضطراب، نه ترس… فقط دلشوره‌ای گنگ، مثل وقتی که بچه‌ای و نمی‌دونی چرا دلشوره داری.

 

لب‌هایش را خشک کرد و آرام از سرویس بیرون آمد.

کمی بعد، در اتاق سام را زد.

آهسته، با صدای خفیف لولای در، وارد شد.

 

سام روی تخت دراز کشیده بود.

چراغ خوابِ گوشه‌ی اتاق، نور گرم و کم‌جانی روی صورتش انداخته بود.

 

با دیدن رها، لبخند زد.

دستی به بالش کناری زد و گفت:

— بیا این‌جا…پیش خودم 

رها ایستاد.

چند ثانیه مات مانده بود.

بعد، آرام… آروم‌تر از همیشه، جلو رفت.

نشست روی تخت. کنار سام.

 

سام، بی‌هیچ حرفی، سرِ رها را گرفت، آرام به سینه‌اش چسبوند.

بوسه‌ای روی موهاش زد.

هرم نفسش به صورت رها می‌خورد.

صداش کمی لرز داشت، ولی پر از مهر بود:

—دیگه نمی ذارم تنها باشی….

— می‌خوای برات قصه بگم؟

رها فقط با سر جواب داد.

آرام، بی‌صدا…

مثل دختربچه‌ای که دوباره به لالایی‌های امن برگشته.

سام، گونه‌اش را به موهای رها چسبوند.

زمزمه کرد:

— چشات رو ببند…

— دیگه به هیچی فکر نکن…

— امشب فقط بخواب…

— من اینجام… همیشه.

آغوشش محکم‌تر شد.

نفس‌های هر دو آرام گرفت.

اتاق، غرق سکوت شد.

و آن شب، میان آغوشِ برادری که بالاخره او را دیده بود،

رها برای اولین‌بار،

بی‌اشک، بی‌کابوس…

فقط خوابید.

پارت صدو هشتادو دو 

چند روز به آرامی گذشته بود.

زندگی، بی‌هیاهو، در جریان بود…

 

سام در راه شرکت بود که گوشی‌اش زنگ خورد.

نگاهی به صفحه انداخت: امیر.

 

— سلام سامی جان… خوبی داداش؟

سام لبخند زد، صدایش گرم و خسته بود:

— سلام امیرجان… خوبم. کی برگشتی از ساری؟

 

— دیشب… خیلی شلوغ بودم.

مکثی کرد، بعد با نگرانی پرسید:

— رها چطوره؟ همه‌چی خوبه؟

 

سام آهی کشید.

نفسش آرام و سنگین بیرون آمد:

— بهتره… داره کم‌کم برمی‌گرده… ولی می‌ترسم امیر.

هر لحظه می‌ترسم یه اتفاق دیگه بیفته…

 

کمی سکوت.

بعد سام آرام گفت:

— واسه هفته‌ی آینده بلیت گرفتم.

می‌خوام ببَرمش یه سفر… ایتالیا.

یه‌جای آروم، دور از همه‌چی.

 

امیر نفسش را آهسته بیرون داد.

صدایش بغض داشت، اما لبخند توی کلماتش بود:

— عزیزم… تو که پیششی حالش خوب میشه.

فکر بد نکن… خدا رو شکر.

این بهترین کاریه که می‌تونستی بکنی.

 

سام زمزمه کرد:

— دعا کن این سفر همه‌ی دردهاش رو بشوره ببره…

 

امیر با صدایی محکم گفت:

— با تو، هیچ دردی نمی‌مونه سام.

به خدا، هیچ‌کدوم‌مون مثل تو بلد نیستیم ازش نگه‌داری کنیم…

 

سام مکث کرد، بعد زیر لب گفت:

— مرسی امیر… واسه همه‌چی.

 

مکالمه که تمام شد،

سام نگاهش به جاده بود…

فرمان را محکم در دست گرفته بود

و حالا، رها شده بود… دلیل نفس کشیدنش.

 

فرودگاه.

 

صدای همهمه‌ی آدم‌ها، صدای چرخ‌های چمدان روی کف‌پوش، و اعلام بلندگوی سالن… همه‌شان مثل صدای پس‌زمینه‌ی یک لحظه‌ی مهم بودند.

 

رها آرام بازوی سام را گرفته بود. سرش را کمی به بازوی او تکیه داده بود. چشم‌هایش خسته اما آرام، نیمی خواب، نیمی بیدار…

منتظر اعلام پرواز بودند.

 

سام ایستاده بود. نگاهش میان آدم‌ها نبود؛ فقط روی رها. کمی خم شد، کنار گوشش آرام گفت:

 

— تو… نورِ چشم منی.

— دلم فقط به بودنِ تو گرمه، دخترقشنگم …

— می‌خوام این سفر، همه‌ی دردهاتو بشوره ببره…

— یه شروع نو… یه دنیا آرامش… فقط واسه تو.

 

رها حرفی نزد. فقط چشم‌هایش را بست، لبخند کوچکی گوشه‌ی لبش نشست و بازوی سام را محکم‌تر گرفت.

 

بلندگوی سالن با صدایی آرام و رسمی اعلام کرد:

«مسافرین  محترم پرواز به مقصد رُم ،لطفا جهت سوار شدن به گیت شماره ۶مراجعه فرمایند»

سام به‌آرامی گفت:

— بریم… جوجه‌ی من.

و در شلوغیِ سالن، در میان صداها و قدم‌ها و چمدان‌هایی که کشیده می‌شدند،

آن دو آرام قدم برداشتند…

با دل‌هایی که فقط برای هم می‌تپید…

راهی شدند،

برای سفری که شاید

آغازِ رهایی باشد.

 

پایان..🌱

این داستان، فقط روایتِ درد نبود.

روایت رهایی هم بود.

از گذشته‌ای که مثل زخم، سال‌ها خون‌چکان مانده…

از نگاهی که هرچند دیر، اما عاشقانه برگشت…

از آغوشی که خواهر و برادرانه،

پناه شد؛ نه فقط برای جسم،

که برای روح زخمی و تنها.

«رها» و «سام» شاید شخصیت‌هایی خیالی باشند،

اما دردشان، تنهایی‌شان، امیدشان…

واقعی‌تر از هر حقیقتی‌ست.

اگر در میانه‌ی این صفحات،

بغض کردی، دلت لرزید،

یا فقط لحظه‌ای خواستی کسی مثل سام، یا رهایی کنار تو باشد…

یعنی ما، تو و من،

در یک رهایی شریک شدیم.

باشد که همه‌ی ما،

روزی، جایی،

در آغوشی امن

باز از نو متولد شویم.

 

ـ با مهر

نویسنده: دیبا

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...