نوشین ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل پارت صدو هفتادو چهار نیمه شب سام با نفسنفسزدن شدید از خواب پرید. عرق از پیشانیاش میچکید، سینهاش بالا و پایین میرفت، چشمهایش وحشتزده در تاریکی میچرخید. با صدایی گرفته و لرزان فریاد زد: — امیر… امیرجان… صدایش پر از هقهق بود، خفه، گمشده، مثل آدمی که از دل کابوس بالا آمده اما هنوز تویش گیر کرده. رها، با صدای او از خواب پرید. قلبش تند میزد، پتو را کنار زد و با عجله خودش را به اتاق سام رساند. در را که باز کرد، سام را دید نشسته بر لبهی تخت، بیرنگ و خیس از ترس. نفسنفس میزد. چشمهایش هیچ نقطهای را نمیدید. — داداش سامی؟ خوبی؟ چی شده؟ اما سام فقط یک اسم را زمزمه میکرد، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآمد: — امیر… امیرجان… امیر… رها قدمی جلو رفت، دستش را دراز کرد، — سام… منم، رها… نگاه کن من پیشتم. اما سام نه او را دید، نه صدایش را شنید. مثل کسی بود که در مه گم شده، دردی درونش زبانه میکشید که هیچکس نمیفهمید. هقهقش شدیدتر شد. لرز گرفتش. رها، هول کرده، برگشت سمت اتاق خودش. گوشی را برداشت، با انگشتانی لرزان شمارهی امیر را گرفت. صداش پر از بغض بود: — دایی… بیا… زود… سام حالش بده… خیلی بده… آنطرف خط، امیر فقط گفت: — الان میام. و قطع کرد. صدای قدمهای امیر از پلهها بالا میآمد. رها پشت در اتاق سام ایستاده بود. چشمهایش قرمز، دستهایش هنوز از ترس میلرزید. در اتاق نیمهباز بود. سام هنوز روی تخت نشسته بود؛ عرقکرده، نفسنفسزنان، اما حالا ساکتتر. نگاهش خیره به جایی دور، مثل سربازی که تازه از دل یک جنگ برگشته. امیر با قدمهای بلند خودش را رساند. کنارش نشست، با اضطراب دستهایش را گرفت، در آغوشش کشید : — سامی؟ عزیز دلم؟ من اینجام… من امیرم… نگاه کن منو… سام سرش را بالا آورد. چشمهایش پر اشک. آرام، با صدایی که انگار از عمق فراموشی میاومد: — امیرجان… هقهقش بلند شد. بغضش ترکید. امیر لحظهای مات ماند. بعد دست کشید روی صورتش : — چی شده؟ سامی؟ چیزی یادت اومده؟ بگو عزیزم… سام خیره در چشمان امیر، انگار داشت کلمات را از نگاه او قرض میگرفت: — شبِ تصادف… تو… زندگیم… بابام… دستانش بیقرار روی بازوهای امیر فشرده میشد. امیر محکم بغلش کرد، سرش را چسباند به سینهاش: — نفس بکش… نفس بکش عزیز دلم… من کنارت هستم، نترس… سام با هقهق بریده گفت: — امیر… من چیکار کنم؟ اون آشغال ازم سواستفاده کرد… من احمق باورش کردم… چیکار کنم ؟من چیکار کنم … امیر با صدایی پر از درد اما محکم: — فدای سرت… الان مهم نیست… حلش میکنیم. همین که یادت اومده ،کافیه قربونت برم آروم باش سام سرش را بالا آورد. نفسزنان، اشکریزان، توی چشمهای امیر زل زد. — امیر… (مکث) — رها رو یادم نمیاد… هیچی ازش نیست تو ذهنم… هیچی… صدایش شکست. بعد خودش شکست. و گریهاش، بلند، بیپناه، از ته وجود. قلب امیر تکهتکه شد. اشک بیصدا از گونهاش سر خورد. بازوانش را دور سام حلقه کرد. محکم، انگار میخواست از تکهتکهشدنش جلوگیری کند. سام را بوسید و بوسید . هردو، در دل شب، گریه کردند. و رها… کنار در، بیصدا ایستاده بود. همهچیز را شنیده بود. نفسش برید. چشمهایش از اشک تار شد، اما هنوز میدید… هنوز میشنید. قلبش محکم می کوبید . آرام برگشت. بیصدا، بینفس، به سمت اتاق خودش رفت. و امیر ماند. با سام، و با سنگینی تمام دردهایی که حالا قرار بود یکییکی از دل تاریکی بیرون کشیده شوند… سام کمکم آرام گرفت. هقهقهایش به نفسهای کوتاه و بریده تبدیل شد. سرش هنوز روی سینهی امیر بود، انگار پناه گرفته بود در آغوش کسی که تنها نقطهی امنِ دنیایش بود. امیر دست کشید روی سرش . آرام، نرم، شبیه نوازش بردارانه . — خوبه عزیزم… سعی کن چشماتو ببندی بخوابی ..من اینجام، باشه؟ سام پلکهایش را بست. صورتش هنوز خیس از اشک بود، اما تنش شُل شد. چند لحظه بعد، نفسهایش عمیقتر شد. خوابیده بود. امیر آرام، بدون اینکه بیدارش کند، او را روی بالش خواباند. پتو را تا روی سینهاش بالا کشید.چشم از صورتش برنداشت…آرام پیشانی اس را بوسید بعد آهسته از اتاق بیرون رفت. وارد اتاق رها شد نور کمرنگ چراغ خواب، گوشهی تخت را روشن کرده بود. امیر نزدیک شد. رهازانوهایش را بغل کرده بود، شانههایش میلرزید. صدای هقهق خفهاش در اتاق میپیچید. امیر رفت داخل. نشست کنار تخت. دستش را گذاشت روی شانهی رها. — عزیز دلم… رها سرش را بلند نکرد. فقط با صدای گرفتهای گفت: — دیدی دایی؟ حتی منو یادش نمیاد… حتی یه لحظه… یه حس… هیچی… صدایش شکست. هقهقش بلند شد. عمیق. بیپناه. امیر، قلبش فشرده شد. کشیدش در آغوش. محکم. گونهاش را بوسید، موهایش را نوازش کرد: — دردت به جونم … اینطوری گریه نکن .. فدای چشمات بشم نکن داری خودت داغون می کنی طاقت بیار بخدا یادش میاد طاقت بیار نفسم … اما رها از هم پاشیده بود. بغض، فرصت نفسکشیدن نمیداد. میان گریه، بین هقهقها، بریدهبریده گفت: — دایی… میشه… تنهام بذاری؟ خواهش میکنم… میخوام تنها باشم… امیر ماند. دلش نمیخواست برود. اما چشمان رها… آن بغض خفه… او را شکست. سری تکان داد، آهسته، بوسهای روی موهای رها زد، از جایش بلند شد و بیصدا بیرون رفت. برگشت به اتاق سام. کنار تخت دراز کشید. نگاهش به سقف بود. نفسش سنگین، دلش هزار تکه… نزدیک سام ماند. تا صبح. بدون خواب. فقط ماند.. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-9865 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل پارت صدو هفتادو چهار نیمه شب سام با نفسنفسزدن شدید از خواب پرید. عرق از پیشانیاش میچکید، سینهاش بالا و پایین میرفت، چشمهایش وحشتزده در تاریکی میچرخید. با صدایی گرفته و لرزان فریاد زد: — امیر… امیرجان… صدایش پر از هقهق بود، خفه، گمشده، مثل آدمی که از دل کابوس بالا آمده اما هنوز تویش گیر کرده. رها، با صدای او از خواب پرید. قلبش تند میزد، پتو را کنار زد و با عجله خودش را به اتاق سام رساند. در را که باز کرد، سام را دید نشسته بر لبهی تخت، بیرنگ و خیس از ترس. نفسنفس میزد. چشمهایش هیچ نقطهای را نمیدید. — داداش سامی؟ خوبی؟ چی شده؟ اما سام فقط یک اسم را زمزمه میکرد، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآمد: — امیر… امیرجان… امیر… رها قدمی جلو رفت، دستش را دراز کرد، — سام… منم، رها… نگاه کن من پیشتم. اما سام نه او را دید، نه صدایش را شنید. مثل کسی بود که در مه گم شده، دردی درونش زبانه میکشید که هیچکس نمیفهمید. هقهقش شدیدتر شد. لرز گرفتش. رها، هول کرده، برگشت سمت اتاق خودش. گوشی را برداشت، با انگشتانی لرزان شمارهی امیر را گرفت. صداش پر از بغض بود: — دایی… بیا… زود… سام حالش بده… خیلی بده… آنطرف خط، امیر فقط گفت: — الان میام. و قطع کرد. صدای قدمهای امیر از پلهها بالا میآمد. رها پشت در اتاق سام ایستاده بود. چشمهایش قرمز، دستهایش هنوز از ترس میلرزید. در اتاق نیمهباز بود. سام هنوز روی تخت نشسته بود؛ عرقکرده، نفسنفسزنان، اما حالا ساکتتر. نگاهش خیره به جایی دور، مثل سربازی که تازه از دل یک جنگ برگشته. امیر با قدمهای بلند خودش را رساند. کنارش نشست، با اضطراب دستهایش را گرفت، در آغوشش کشید : — سامی؟ عزیز دلم؟ من اینجام… من امیرم… نگاه کن منو… سام سرش را بالا آورد. چشمهایش پر اشک. آرام، با صدایی که انگار از عمق فراموشی میاومد: — امیرجان… هقهقش بلند شد. بغضش ترکید. امیر لحظهای مات ماند. بعد دست کشید روی صورتش : — چی شده؟ سامی؟ چیزی یادت اومده؟ بگو عزیزم… سام خیره در چشمان امیر، انگار داشت کلمات را از نگاه او قرض میگرفت: — شبِ تصادف… تو… زندگیم… بابام… دستانش بیقرار روی بازوهای امیر فشرده میشد. امیر محکم بغلش کرد، سرش را چسباند به سینهاش: — نفس بکش… نفس بکش عزیز دلم… من کنارت هستم، نترس… سام با هقهق بریده گفت: — امیر… من چیکار کنم؟ اون آشغال ازم سواستفاده کرد… من احمق باورش کردم… چیکار کنم ؟من چیکار کنم … امیر با صدایی پر از درد اما محکم: — فدای سرت… الان مهم نیست… حلش میکنیم. همین که یادت اومده ،کافیه قربونت برم آروم باش سام سرش را بالا آورد. نفسزنان، اشکریزان، توی چشمهای امیر زل زد. — امیر… (مکث) — رها رو یادم نمیاد… هیچی ازش نیست تو ذهنم… هیچی… صدایش شکست. بعد خودش شکست. و گریهاش، بلند، بیپناه، از ته وجود. قلب امیر تکهتکه شد. اشک بیصدا از گونهاش سر خورد. بازوانش را دور سام حلقه کرد. محکم، انگار میخواست از تکهتکهشدنش جلوگیری کند. سام را بوسید و بوسید . هردو، در دل شب، گریه کردند. و رها… کنار در، بیصدا ایستاده بود. همهچیز را شنیده بود. نفسش برید. چشمهایش از اشک تار شد، اما هنوز میدید… هنوز میشنید. قلبش محکم می کوبید . آرام برگشت. بیصدا، بینفس، به سمت اتاق خودش رفت. و امیر ماند. با سام، و با سنگینی تمام دردهایی که حالا قرار بود یکییکی از دل تاریکی بیرون کشیده شوند… سام کمکم آرام گرفت. هقهقهایش به نفسهای کوتاه و بریده تبدیل شد. سرش هنوز روی سینهی امیر بود، انگار پناه گرفته بود در آغوش کسی که تنها نقطهی امنِ دنیایش بود. امیر دست کشید روی سرش . آرام، نرم، شبیه نوازش بردارانه . — خوبه عزیزم… سعی کن چشماتو ببندی بخوابی ..من اینجام، باشه؟ سام پلکهایش را بست. صورتش هنوز خیس از اشک بود، اما تنش شُل شد. چند لحظه بعد، نفسهایش عمیقتر شد. خوابیده بود. امیر آرام، بدون اینکه بیدارش کند، او را روی بالش خواباند. پتو را تا روی سینهاش بالا کشید.چشم از صورتش برنداشت…آرام پیشانی اس را بوسید بعد آهسته از اتاق بیرون رفت. وارد اتاق رها شد نور کمرنگ چراغ خواب، گوشهی تخت را روشن کرده بود. امیر نزدیک شد. رهازانوهایش را بغل کرده بود، شانههایش میلرزید. صدای هقهق خفهاش در اتاق میپیچید. امیر رفت داخل. نشست کنار تخت. دستش را گذاشت روی شانهی رها. — عزیز دلم… رها سرش را بلند نکرد. فقط با صدای گرفتهای گفت: — دیدی دایی؟ حتی منو یادش نمیاد… حتی یه لحظه… یه حس… هیچی… صدایش شکست. هقهقش بلند شد. عمیق. بیپناه. امیر، قلبش فشرده شد. کشیدش در آغوش. محکم. گونهاش را بوسید، موهایش را نوازش کرد: — دردت به جونم … اینطوری گریه نکن .. فدای چشمات بشم نکن داری خودت داغون می کنی طاقت بیار بخدا یادش میاد طاقت بیار نفسم … اما رها از هم پاشیده بود. بغض، فرصت نفسکشیدن نمیداد. میان گریه، بین هقهقها، بریدهبریده گفت: — دایی… میشه… تنهام بذاری؟ خواهش میکنم… میخوام تنها باشم… امیر ماند. دلش نمیخواست برود. اما چشمان رها… آن بغض خفه… او را شکست. سری تکان داد، آهسته، بوسهای روی موهای رها زد، از جایش بلند شد و بیصدا بیرون رفت. برگشت به اتاق سام. کنار تخت دراز کشید. نگاهش به سقف بود. نفسش سنگین، دلش هزار تکه… نزدیک سام ماند. تا صبح. بدون خواب. فقط ماند.. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-9866 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نوشین ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل پارت صدو هفتادو پنج صبح هوا روشن شده بود سام آرام پلک زد. چشمهایش به سقف دوخته شد. نفس کشید… سنگین. امیر بلافاصله تکان خورد. سرش را چرخاند. — سامی؟ خوبی؟ سام فقط سرش را آرام تکان داد. هیچ نگفت. از تخت بلند شد. با قدمهای آهسته، رفت سمت در حمام امیر فقط نگاهش کرد. در را بست. روبهروی آینه ایستاد. به خودش زل زد. چشمهای سرخ. گونههای خیس. سکوت. سکوتی پر از خشم و سرافکندگی. بعد… مثل سد شکسته، اشکش جاری شد. بیصدا گریه کرد. برای تمام روزهایی که نبود. برای ذهنی که خالی مانده. برای رها… که حتی تصویر لبخندش هم در ذهنش نیست. و بعد، با صدایی خفه، از اعماق وجودش، دندانهایش را بهم فشرد زمزمه کرد: — نازی… دستش مشت شد. دندان روی هم فشرد. — زندهت نمیذارم… قسم میخورم… نگاهش هنوز به خودش بود. ولی حالا، آتش در نگاهش شعله کشیده بود. صدای شیر آب در حمام بسته شد. چند دقیقه بعد، سام از پلهها پایین آمد. چشمهایش پفکرده بود، اما حالا سنگینتر از اشک. نگاهش به زمین دوخته شده بود. امیر در آشپزخانه ایستاده بود. وقتی سام را دید، بیکلام نگاهی به او انداخت. چیزی در چشمانش بود… نه بازجویی، نه دلسوزی. فقط انتظار. سام بیهیچ حرفی پشت میز نشست. دستهایش را روی هم گذاشت، چشمهایش به نقطهای خیره و نامعلوم. چند دقیقه بعد، صدای پاهای رها از پلهها شنیده شد. با صورتی رنگپریده پایین آمد. تا چشمش به سام افتاد، قلبش فرو ریخت. اما سام حتی نگاهش نکرد. رها لحظهای ایستاد. انگار پاهایش به زمین چسبیده بودند. بعد، بیصدا به سمت میز رفت. امیر آرام به استقبالش رفت. با نرمی در صدا: — بهتری عزیزم؟ رها فقط سرش را به نشانهی «آره» تکان داد. صدایی از گلویش بیرون نیامد. امیر براش صندلی کشید: — بشین… یه چیزی بخور. از دیشب چیزی نخوردی… رها نشست. فنجان را در دست گرفت ولی حتی لب نزد. لقمهای برداشت، به زور جوید و قورت داد. بعد بیصدا از جا بلند شد و رفت سمت پلهها. امیر صدایش زد: — رها… رها ایستاد، اما برنگشت. امیر خودش رفت سمتش. آرام دستش را گرفت. رها سرش پایین بود… بیحرکت ماند. امیر او را در آغوش گرفت. محکم، گرم، پدرانه: — میخوای زنگ بزنم سمیرا بیاد پیشت؟ رها آرام، تقریبا بیجان گفت: — نه. همچنان در آغوش امیر ماند. مثل کسی که داشت توی خودش فرو میرفت. امیر بغض کرد… اما چیزی نگفت. فقط آرام دست کشید روی موهایش، خم شد و پیشانیاش را بوسید. سام نگاه کوتاهی به آنها انداخت. قلبش لرزید… شرمزده. تمام لحظههایی که بهخاطر نازی، به رها توهین کرده بود، حالا مثل پتک روی وجدانش کوبیده میشد. لحظاتی بعد، زنگ در به صدا درآمد. ناهید خانم بود. چشمش به سام افتاد، بعد به رها. به هر دو سلام کرد. آنها هم آهسته جواب دادند. رها بیکلام به سمت پلهها رفت و وارد اتاقش شد. سام از پشت میز بلند شد. صدایش آرام، اما محکم: — امیر… امیر برگشت: — جانم؟ سام به چشمهایش نگاه نکرد. اما لرزش خشم پنهانی در صدایش شنیده میشد: — منو میرسونی؟ امیر کمی مکث کرد. — کجا؟ سام نفس عمیقی کشید. سنگین: — جلوی خونهی اون اشغال. لحظهای سکوت بینشان افتاد. امیر چیزی نگفت. اما در آن خانهی ساکت… در آن لحظهی بیصدا، هیچکس شکی نداشت که در چشمهای سام، آتش افتاده نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1356-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%B7%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%B5%D8%AF%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/8/#findComment-9869 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.