رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت صد و بیست و پنجم

خونم با حضورش رنگ و بوی تازه گرفته بود و من این آرامشم و مدیونش بودم...اینقدر تو کار عکاسیش خوب پیش رفته بود که با پیشنهاد امیرعباس با دوستش تو مسابقه عکاسی شرکت کردن و من باور داشتم که برنده میشه. جواب مسابقه هم همزمان شده بود با تایم تولدش...فکر میکرد که من تولدشو یادم رفته اما من منتظر این بودم جواب مسابقه مشخص بشه که با حال خوب سوپرایزش کنم. یه گردنبند مروارید ریز یه شب که با بچها رفته بودیم بیرون ، براش خریدم...حس میکردم به گردن ظریف و قشنگش خیلی میاد...همه چیز خوب بود تا شبی که خواستیم تو کافه برقع سوپرایزش کنیم، دوباره سر و کله ی اون حرومزاده پیداش شد. از مهلا شنیده بودم که میگفتن انگار رفته از جزیره چون یه مدت می‌شد که بعد اون قضیه جلوی بیمارستان ، اصلا پیداش نشد. مطمئن بودم برای اینکه دوباره غزل و از چنگ من دربیاره، برگشته و من این‌بار اجازه نمیدادم کوهیارم مثل اون عوضی زندگیمو خراب کنه. با وجود اینکه غزل دستمو میگرفت و ازم میخواست آروم باشم ، بعد اینکه مدام زوم بود رو غزل و گل رز و گذاشت رو میز من نتونستم خودمو کنترل کنم...اگه مهدی و امیرعباس کنترلم نمیکردن و دماغشو خورد میکردم واقعا. غزل نقطه ضعفه من بود ، دیگه به هیچکس اجازه نمی‌دادم اون دختر و ازم بگیره...دلم نمیخواست اون خاطرات تلخ برام زنده بشه...باید سعی می‌کردم خودم و اضطراب درونیم و از غزال پنهون کنم اما زرنگ تر از این‌حرفا بود و متوجه شد که چقدر با دیدن و اومدن دوباره کوهیار بهم ریختم. هرچقدر می‌خواستم از گذشته فرار کنم...باز یجوری جلوی روم سبز میشد. از غزل مطمئن بودم اما این کوهیار عوضی تر از این حرفا بود ولی قسم خوردم با خودم که نزارم دیگه هیچکس بهش نزدیک بشه. غزل هم که انگار متوجه خیلی چیزا شده بود و دیگه نه کنجکاوی می‌کرد و نه چیزی می‌پرسید...اونم سعی می‌کرد بیشتر پیشم بمونه و بهم ثابت کنه حواسش بهم هست...نمیدونم واقعا چیزی فهمیده بود یا بخاطر اینکه من عصبانی و حساس تر نشم سعی می‌کرد کمتر کنجکاوی کنه. تایجایی فکر می‌کردم مشکل اصلی کوهیاره و نمیدونستم قراره اتفاق های بدتری بیفته...اون روز صبح وقتی برای تمرین داشتم میرفتم هوکو حس کردم که سمت اسکله یه دختره رو دیدم که شبیه دنیا بود...یهو ماشین و نگه داشتم و برگشتم عقب اما هر چی نگاه کردم کسی و ندیدم و با خودم گفتم شاید توهم بوده باشه...بعد ده سال اون اینجا چیکار می کنه؟ بعدشم اصلا نمیدونه من کجام ! بنابراین دوباره به مسیرم ادامه دادم و رفتم سرکارم...وسط تمرین با مهدی بازم حس کردم یکی شبیه به این بیرون نشسته...دست از کار برداشتم رفتم بیرون  اما بازم کسی نبود...امیرعباس اومد سمتم و ازم پرسید :

ـ پیمان چیزی شده ؟؟ امروز اصلا حواست سرجاش نیست، اگه قضیه بازم کوهیاره

پریدم وسط حرفش و گفتم :

ـ دنیا اینجاست

با تعجب پرسید :

ـ چی ؟؟

  • پاسخ 125
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    126

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...