رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت دویست و چهل و نهم

راست می‌گفت از حق نگذریم ، خیلی خوب شده بودم . همین لحظه گوشیم زنگ خورد ، فکر کردم مهلاعه اما پیمان بود. بعد یه تایم طولانی برداشتم، با یه لحن مهربونیت گفت :

- سلام عزیزدلم، چطوری؟؟

سرد جواب دادم:

ـ سلام مرسی.

ـ تلگرامتو چک نکردیا، بابت رنگ کراوات ازت نظر خواسته بودم . 

ـ من نمیدونم پیمان ، هر چی که خودت دوست داری بزار . 

ـ آخه من دلم میخواد نظر تو هم بدونم.

چیزی نگفتم که ادامه داد:

ـ بیا پایین باهم بریم، من لباس خوشگل خودمو ببینم چی پوشیده که باهاش ست کنم.

مهسان ریز ریز می‌خندید و گفتم :

ـ نه نمیخوام، تو برو من همراه مهلا میام.

سعی کرد عصبانی نشه اما با جدیت گفت:

ـ غزل لج نکن، بیا دم درم باهم میریم. بعدشم همه اونجا با پارتنراشون میرن تو میخوای با مهلا بری؟

ـ آره پیمان، گفتم برو . 

پیمان یه لحظه سکوت کرد و چیزی نگفت . بعد چند لحظه گفت :

ـ اصلا ماشین مهلا که دم در نیست غزل.

ـ رفته پاساژ پردیس، الاناست که بیاد.

دوباره سعی کرد با لحن مهربونش که عاشق این مدل حرف زدنش بودم، قانعم کنه:

ـ غزل جان، عزیز پلم..اینقدر اذیت نکن منو! بیا پایین، بریم باهم.

با کلافگی گفتم:

ـ نمیخوام پیمان...ن ...می ... خوام.

حس کردم خیلی ناراحت شد اما بازم طبق معمول چیزی نگفت و فقط آخرش گفت :

ـ باشه پس اونجا میبینمت.

تا رفتم باهاش خداحافظی کنم ، گوشیشو قطع کرد. گفتم :

ـ واه! گوشی و تو صورتم قطع کرد!

مهسان همینجور که داشت رژ میزد گفت :

ـ خب حق داره بیچاره، عین بچها لج کردی غزل...گناه داره . الان همه کیشوندا براشون سوال میشه اینا چرا تنها اومدن ؟

ـ برام مهم نیست دیگران چی میگن مهسان.

مهسان شونه ایی بالا داد و گفت:

ـ باشه خودت میدونی عشقم.

پنج دقیقه بعد مهلا برام کلی بوق زد و رفتم پایین . سوار ماشین شدم و مهلا گفت :

ـ چطوره کفشم ؟؟

خودمو کشیدم اونطرف تر و کفششو دیدم و گفتم :

ـ خیلی خوشگله.

ـ مهسان هنوز نرفت ؟

ـ نه بابا این خانوم از رنگ رژش منصرف شد دوباره داره میزنه . 

ـ باید بهش میگفتی زودتر بیاد! 

ـ گفتم اتفاقا.

مهلت همون‌جوری که کولر رو روشن میکرد پرسید:

ـ پیمان زنگ نزد ؟؟ 

ویرایش شده توسط QAZAL
  • پاسخ 255
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    255

پارت دویست و پنجاهم

همون‌طور که آینه رو از تو کیفم درمیوردم تا برای بار هزارم به خودم نگاه کنم گفتم:

ـ فک کن یه درصد زنگ نزنه!

ـ به منم زنگ زد.

با تعجب گفتم :

ـ به تو برای چی ؟؟

مهلا همونجور که دور میزد گفت:

ـ والا کلی دعوام کرد از اینکه بهت زنگ بزنم و بگم که با خودش بری و من گفتم متاسفانه نمیتونم دل دوستمو بشکنم چون منتظرمه.

خندیدم و گفتم :

ـ خوب گفتی!

مهلا هم یکم خندید و گفت:

ـ ولی غزل خیلی ناراحت شد، چون هر کس که تو رابطست اونجا با پارتنرش میاد. خنده دار بودن این ماجرا اینه که تو داری با من میای!

ـ خب حالا! اینقدر تو و مهسان بگین تا بالاخره عذاب وجدان بگیرم!

ـ آخه گناه داشت واقعا!

چیزی نگفتم، شاید واقعا داشتم زیاده روی می‌کردم.  از خونه ما تا هتل پالاس راه زیادی نبود، تا رسیدیم مهلا یه تلفن زد و گفت :

ـ بزار این پسره هم بیاد و با هم بریم.

با تعجب پرسیدم:

ـ پسره کیه ؟

ـ آرشاوین.

ابروهامو با کنجکاوی دادم بالا و گفتم:

ـ این دیگه کیه ؟؟ من میشناسمش؟!

مهلا:

ـ نه  من واسه عکاسی امشب دعوتش کردم. بچه تهرانه ، دوتا استودیو عکاسی بزرگ تو نیاوران داره و کارش واقعا خفنه!

گفتم:

ـ چه جالب! پیجشو بفرست ، کاراشو ببینیم بلکه ایده بگیریم . 

همین لحظه دیدم یه پسره خیلی خوشتیپ با ته ریش و موهای فرفری داره میاد سمت ما،  پسره خنده رویی بنظر میومد و چال گونش صورتشو خوشگل تر میکرد. مهلا حواسش نبود. به من با انگشتش گفت هیس و دستاشو گذاشت رو چشمای مهلا. مهلا سریع با خنده گفت :

ـ فهمیدم خودتی!

آرشاوین خندید و گفت :

ـ چطوری عزیزم ؟؟

مهلا :

ـ قربونت برم،  مرسی از اینکه قبول کردی و اومدی

آرشاوین :

ـ بهرحال حرف خانوم زیبایی مثل تو رو زمین نمیندازم.

بهش دست داد و یهو چرخید سمت من و از سر تا پاهام و نگاه کرد . پسره خوش قیافه ولی خیلی راحت و هیزی بنظر میرسید. از نگاهاش به خودم اصلا خوشم نیومد. کتمو با یه لبخند جمع کردم و اومد نزدیک و گفت :

ـ به به چه خانوم زیبایی! افتخار آشنایی با شما رو داشته باشم ؟؟

ویرایش شده توسط QAZAL

پارت دویست و پنجاه و یکم 

دستشو سمتم دراز کرد . مهلا رو از پشتش میدیدم که با چشم و ابرو بهم اشاره می‌کرد یه امشب و اداره کنم . مجبورا با یه لبخند ساختگی بهش دست دادم و گفتم :

ـ غزل، خوشبختم.

سریع دستم و از دستش کشیدم که با لبخند گفت :

ـ منم همینطور، ماشالله اسمتونم مثل خودتون زیباست.

حالا یارو همینجوری بهم زل زده بود! همین لحظه مهسان و مهدی کنار ماشین مهلا پارک کردن و پیاده شدن . مهلا ، آرشاوین و به بچها معرفی کرد . آرشاوین هم مثلا در حال سلام علیک کردن بود ولی ته نگاهاش به من میرسید. مهسان اومد زیر گوشم و گفت :

ـ غزل این دیگه کیه با چشماش داره تو رو میخوره؟!

آروم گفتم :

ـ وای نگو و نپرس! مهلا خانوم دعوتش کرده . بابت عکاسی امشب. خیلی هیزه واقعا!

مهسان :

ـ ولی خوشتیپه!

با چشم غره بهش نگاه کردم که ساکت شد، آرشاوین بعد یکم گپ زدن با مهدی گفت :

ـ خب خانوما من میرم بالا از لحظه ورود شما عکس و فیلم بگیرم. بهرحال همچین خانومای زیبایی حتما باید تو قاب دوربین ثبت بشن.

مهلا یه تشکری کرد و بعد رفت . مهدی خندشو جمع کرد و رو به مهلا گفت :

ـ دختر تو کس دیگه ایی رو بعنوان عکاس نمی‌شناختی که دعوتش کنی ؟؟ این دیگه کیه؟؟ زیاد از حد با خانما احساس راحتی داره. یهو دیدی وسط مراسم فکشو میارم پایین!

مهسان آروم بازوشو گرفت :

ـ عزیزم، لطفا آروم باش

مهلا دستاشو تو هم گره زد و  رو به ما با حالت خواهش گفت :

ـ بچها لطفا یه امشب و فقط اداره کنین. کلی زبون ریختم تا دعوتش کنم اینجا.

آرشاوین همونجور که میرفت سمت در هتل داد زد و گفت :

ـ دوستان نمیاین؟؟

مهدی همین لحظه گفت :

ـ چرا الان میایم.

بعد آروم پیش ما گفت :

ـ تو سریعتر گمشو تا من کار دستت ندادم، مردک چشم چرون!

از لحنش هممون خندیدیم.

ویرایش شده توسط QAZAL

پارت دویست و پنجاه و دوم

همونجور که می‌رفتیم، مهدی از مهلا پرسید :

ـ امیرعباس نیومده هنوز ؟؟

مهلا :

ـ نه یه ربع دیگه میرسه.

مهدی خندید و گفت :

ـ خیلیم عصبانی بود. مدام ب من و پیمان میگفت این خواهرزادم منو فرستاده دنبال نخود سیاه، شما بگین قضیه چیه...

بعد یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت : 

ـ راستی غزل بهتر نبود تو با پیمان میومدی؟؟

چیزی نگفتم، دلم نمی‌خواست کسی تو کارام دخالت کنه، حالا دوستام اشکالی ندارن ولی مهدی دیگه نه واقعا. مهسان که عادتمو میدونست رو به مهدی گفت :

ـ بزار خودش تصمیم بگیره مهدی.

مهدی :

ـ آخه میگم یعنی الان چون این یارو هم غزل و تنها دیده و پیمانم بالاست یه اوقات تلخی پیش نیاد!

مهلا دکمه آسانسور و زد و گفت :

ـ نه خدا نکنه!

رفتیم طبقه شونزدهم، خیلی استرس داشتم که نکنه اتفاق بدی بیفته! این پسره منو تنها گیر آورده بود، امیدوار بودم که کار مزخرفی نکنه! تا وارد شدیم ، دیدیم کلی جمعیت دور تا دور استخر وایسادن و دیجی حامد مشغول خوندن آهنگائه...آرشاوین از فاصله ی نزدیک در حال فیلمبرداری بود و بعد که بچها رفتن پایین، رو به من گفت :

ـ غزل جان بیا از این سمت با ویوئه هتل داریوش یه چندتا عکس هنری بگیرم ازت.

همین لحظه دیدم که بچها رفتن پیش پیمان که روبروم وایساده بود. پیمان با عصبانیت بهم نگاه می‌کرد، آرشاوین همین لحظه اومد نزدیکم و گفت :

ـ چیزی شده ؟

گفتم :

ـ نه چیز خاصی نیست.

کتمو درآوردم و رفتم کنار شیشه ها وایسادم و چندتا ژست گرفتم . آرشاوین هم مدام با ذوق خاصی می‌گفت :

- عالیه، فوق العادست. سرتو یکم کج کن...نگاه به سمت پایین...پای چپتو بیار جلوتر .

ویرایش شده توسط QAZAL

پارت دویست و پنجاه و سوم

نگاه های پیمان دیدنی بود  و وقتی به دور وبرم نگاه کردم ، همه تقریبا نگاهشون به من بود اما میخواستم ببینه...می‌خواستم ببینه وقتی آدم عشقشو با یه غریبه میبینه چه حالی بهش دست میده! پیمان همین لحظه با عصبانیت اومد سمتم و کتمو که رو صندلی گذاشتم گرفت...خدا خدا می‌کردم چیزی پیش نیاد! این نگاهاشو من می‌شناختم، امشب قرار بود دوباره یه داستان جدید درست کنه! اومد سمتم و کتمو گذاشت رو شونمو با یه لبخند ساختگی که سعی می‌کرد عصبانیتشو پنهون کنه گفت :

ـ دیگه کافیه عزیزم، بیا بریم این سمت .

آرشاوین یهو گفت :

ـ دوست عزیز داری چیکار میکنی؟؟ دارم عکس میگیرما!

پیمان یهو رفت نزدیکش و گفت:

ـ این همه سوژه اینجا هست! اینقدر دور و بر این دختر نپلک!

آروم بازوشو گرفتم و گفتم :

ـ پیمان لطفا!

آرشاوین خندید و گفت :

ـ ببخشید از شما باید اجازه بگیرم از کی باید عکس بگیرم ؟ 

پیمان دستی به صورتش کشید و آروم زیر لب گفت :

ـ خدایا بهم صبر بده .

آرشاویم هم که انگار تنش میخارید یهو گفت :

ـ بنظر من که خوشگل ترین دختر این جمع غزله ، دلم میخواد اول از همه کلی عکس ازش...

پیمان نذاشت جملش و تموم کنه و با گفتن :

ـ عوضی ....

یه مشت زد تو صورتش که پسره پخش زمین شد . تمام آدمایی که اونجا بودن دور پیمان و آرشاوین جمع شدن تا جداشون کنن، به زور جدا شدن . خیلی ترسیده بودم ، پیمان واقعا خیلی عصبانی بود ، تمام گونه هاش از شدت عصبانیت قرمز شده بود . نفس نفس می‌زد و با غضب بهم نگاه می‌کرد . مهدی دستاشو می‌گرفت و ازش میخواست که آروم باشه اما پیمان بدون پلک زدن فقط یسره بهم نگاه می‌کرد . سریع اومد سمتم و بازوم و محکم گرفت و از اونجا رفتیم بیرون، اینقدر عصبانی بود که اصلا نمیتونستم مقاومت کنم و پشت سرش هر جا میرفت ،  کشون کشون دنبالش راه افتادم . 

پارت دویست و پنجاه و چهارم

تو آسانسور بهش نگاه کردم و با لحن آرومی گفتم :

ـ پیمان من...

با عصبانیت داد زد :

ـ ساکت باش! 

اینقدر بلند گفت که ناخودآگاه ساکت شدم. اصلا آروم نمیشد، مچ دستمو محکم گرفت و رفتیم تا سمت ماشین،  منو سوار ماشین کرد و خودشم با همون عصبانیت سوار شد. با سرعت زیاد یجوری رانندگی کرد که پنج دقیقه بعد دم در خونش بودیم . از ترس چیزی نمیتونستم بگم، واقعا خدا آخر و عاقبت امشب و بخیر بگذرونه! منو محکم هل داد داخل خونه و برق و روشن کرد. بغض کرده بودم و گفتم :

ـ پیمان من نمیخواستم امشب اینجوری بشه!

با عصبانیت لیوان رو میز و پرت کرد رو زمین و گفت :

ـ تو چی میخوای؟ غزل به من بگو تو دقیقا چی میخوای؟؟ چرا باهام اینکار و میکنی ؟

یه تیکه از لیوان و که تو دستش مونده بود و محکم تو دستش فشار میداد، خون رو زمین چکه چکه می‌کرد . به دستاش نگاه میکردم و با ترس گفتم :

ـ پیمان ، دستت...

پرید وسط حرفم و گفت :

ـ من نمی‌فهمم قصدت از اینکارا چیه ؟؟ تو میدونی که من چقدر دوستت دارم! میدونی از اینکه کسی که عاشقشم اینجوری جلوی هزاران نفر خودشو با ژست عکاسی به  نمایش میذاره ، قلبم تیکه تیکه میشه.

اومد سمتم و کتمو از رو دوشم انداخت و با صدای بلندتر گفت :

ـ وقتی اینجوری با عشوه ژست میدادی ، لذت می‌بردی نه ؟؟

چشمامو بستم و گفتم :

ـ پیمان لطفا!

زیر گوشم با عصبانیت می‌گفت :

ـ شاید حق با توئه، دیگه نمیتونی دوستم داشته باشی ، نمیتونی منو ببخشی.

بهش با مظلومیت نگاه کردم. تو چشماش همراه با عصبانیت غم هم بود، رفتم دست بکشم به صورتش که با دست راستش دستم و گرفت و گفت :

ـ من ....من فکر میکردم تو هنوزم مثل قبل عاشقمی. تو این یه هفته همه کار کردم تا بالاخره یادت بیاد! عشقمونو به یاد بیاری!

از دستاش همینجوری خون می‌چکید! با گریه گفتم :

ـ پیمان لطفا دستت.

شرمنده بودم، حق باهاش بود. خیلی زیاده روی کرده بودم. دیگه بیش از اندازه لفتش داده بودم. طاقت نداشتم اینجوری اذیت بشه... نگام کرد و با حرص گفت:

ـ دستم؟!

بهش نگاه کردم که ادامه داد :

ـ تو قلبم هر روز تو این یه هفته با بی توجهیات کشتی و امشب تیکه تیکه اش کردی غزل!

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...