QAZAL ارسال شده در شنبه در 09:34 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 09:34 AM پارت دویست و هفتاد و چهارم ـ بچها همیشه تاوان کارای خانواده هاشونو پس میدن. من تحت هیچ شرایطی دست از غزل برنمیدارم! حتی اگه از اینجا بیرونمم کنین ، تا ابد دم درتون منتظرش میمونم چونکه من با دختر شما حسی و تجربه کردم که تا الان نداشتم. مامان که تا اون زمان ساکت بود گفت : ـ حالا که جوونا همدیگه رو دیدن و پسندیدن ، دیگه وظیفه ما هم مشخصه دیگه مگه نه آقا رضا ؟ بابا چند دقیقه سکوت کرد و گفت : ـ حرفای دخترم برام خیلی سنگین بود. من تو زندگیم همیشه جدی بودم و سرگرم کار خودم! فکر نمیکردم بچم اینقدر بابت این موضوع ناراحت شده باشه که اینجور جلوی من اشک بریزه. من عاشق دوتا دخترامم، اونا همه چیزه منن ، حرفای غزل خیلی ذهنمو درگیر کرده اما مشخصه که تو جزیره همه خیلی دوستت دارن و خوب تونستی دل دختر منو بدست بیاری. پیمان با ذوق گفت : ـ یعنی ، یعنی الان رضایت میدین ؟ بابا با جدیت گفت : ـ قبلش میخوام با دخترم حرف بزنم . بابا داشت میومد سمت اتاق. رفتم رو تخت نشستم که یهو در و باز کرد و رو به ترسا گفت : ـ ترسا جان تو برو ببین مادرت کمک میخواد یا نه ؟ بابا بی هیچ حرفی اومد رو تخت کنارم نشست و واسه اولین بار دستشو گذاشت رو پام و گفت : ـ یعنی اینقدر خاطرشو میخوای ؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم ، سرمو تکون دادم که گفت : ـ همونقدر که مادرت خاطر منو میخواست ؟؟ نگاش کردم و گفتم : ـ همونقدر بابا... بابا یهو با تعجب گفت : ـ پس چرا اینجا نشستی و آبغوره گرفتی؟؟پاشو برو چایی ها رو بیار دیگه. حالا که اینقدر این آقا پیمان و دوست داری! با هیجان و اشک شوق فراون محکم بابا رو بغل کردم . دلخوریم جبران نمیشد اما خوشحال بودم که حداقل یبارم که شده پشت خواسته دخترشون ، وایستادن! دستشو گذاشت پشتم و گفت : ـ امیدوارم منو ببخشی غزل جان . و بعدش بدون هیچ حرفی از اتاقم رفت بیرون. بالاخره درست شد، بالاخره خانوادم رضایت دادن. بالاخره زن آدمی شدم که بی نهایت دوستش داشتم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/12/#findComment-9557 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در شنبه در 09:37 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 09:37 AM پارت دویست و هفتاد و پنجم اون شب بابا خیلی پکر بود اما خداروشکر به خوبی و خوشی گذشت و تموم شد، قرار شد جشن ما با دعوت آشناها و دوستای نزدیک من تو جزیره برگزار بشه و برای ماه عسل بریم امارات ( همون بلیطی که بابت مسابقه عکاسی برنده شدیم ). این جشن ما با فاصله کمتر از یک هفته تو جزیره برگزار شد و تمام آدمای کیشوند و دوستامون دعوت بودن....یجا کنار ساحل اجاره کردیم و با سلیقه خودمون اونجا رو طراحی کردیم . مهدی و مهسان شاهد عقدمون شدن و وسط مراسم ما ، مهدی مهسان رو سوپرایز کرد و بهش پیشنهاد ازدواج داد . اونا هم با یه فاصله چند روزه از ما عقد کردن و بعد اون چهارتایی ماه عسل رفتیم امارات و بی نهایت بهمون خوش گذشت. باورش یکم سخته ولی ارتباط بابا با منو پیمان اونقدر خوب شده بود که هر دوماه یکبار با مامان اینا میومدن جزیره و تا چند روز پیش ما میموندن . بابا واقعا اخلاقش عوض شده بود. سعی میکرد محبتشو ابراز کنه ، اوایل برام خیلی عجیب بود اما با گذشت زمان منم این محبت و قبول کردم و هر چقدر سخت ، سعی کردم گذشته رو فراموش کنم . داخل میکامال منو مهسان یه غرفه بزرگ عکاسی باز کرده بودیم که هر روز از جاهای مختلف آدمای زیادی برای عکاسی میومدن پیشمون و پیجمون تو فضای مجازی حسابی سروصدا کرده بود . از بقیه بخوام بگم: همه چیز تو جزیره مثل همیشه عالی پیش می رفت! همه در کنار هم خوشحال و خوشبخت بودیم؛ امیرعباس و مهدی و پیمان طبق معمول تو کارشون حرفه ای تر از قبل شده بودن و علی شعبه جدید رستورانش که توی فضایی بزرگتر بود و باز کرده بود و اینبار کوهیار هم به جمعشون پیوسته بود . کوهیار هم تو جشن مهسان اینا یه تیک و تاکی با دخترخالش میزد که تا جایی که من در جریان بودم ، بینشون یسری چیزا در حال شکل گرفتن بود . مهلا هم یکسال بعد با دعوتنامه که از طرف پسرعموش از آلمان براش فرستاده شده بود ، مهاجرت کرد . خیلی دلمون براش تنگ میشد اما خداروشکر که تماس تصویری و ایمو بود که بتونیم با هم حرف بزنیم و رفع دلتنگی کنیم . *** ـ خب خب مامان بعدش چی شد ؟ به صورت خوشگل دخترم که چشما و ابروهاش عین پیمان و خنده هاش کپی من بود و با هیجان به ادامه حرفم گوش میداد نگاه کردم و گفتم : ـ بعدش.... دست پیمان که کنارم نشسته بود و گرفتم و ادامه دادم : ـ بعدش ما خوشحال و خوشبخت کنار هم زندگی کردیم . پیمان یهو زیر گوشم گفت : ـ البته خیلی جاهاشو ناقص برامون تعریف کردیا! آروم گفتم : ـ یواش پیمان ، بچه نشسته اینجا! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/12/#findComment-9558 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در شنبه در 09:41 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 09:41 AM پارت دویست و هفتاد و ششم پیمان سریع رفت رو اون مبل و دخترم، باور و تو بغلش گرفت و چند دور بوسید و گفت : ـ دخترم دیگه بزرگ شده، مگه نه بابایی ؟ باور با یه حالت ناز گفت: ـ آره بابایی. پیمان : ـ یدونه بابا رو بوس کن ، خستگیش در بره . باور پیمان و بوسید و بعدش با عشوه گفت : ـ بابایی پس ایندفعه میای با شنتیا، فوتبال بازی کنیم ؟ از لحنش خندم گرفته بود، پیمان بلند شد و با جدیت گفت : ـ ای بابا! دختر من این علاقه تو به شنتیا چیه ؟ من نمیفهمم. منو دختر قشنگم خودمون آخر هفته باهم میریم بازی. تازه عمو کوهیارم میبریم. اونم بازیش خوبه . یهو دست به سینه شد و با قد کوتاهش کنار میز وایستاد و گفت : ـ اما بابایی، شنتیا دوست منه. پیمان با حالت شاکی بودن بهم نگاه کرد و گفت : ـ یعنی این همه دختربچه اینجاست ، دختر من گیر داده که هر هفته بره با شنتیا بازی کنه . شنتیا، بچه ی همسایه ی ما بود و تقریبا دو سال بود که بخاطر کار پدرش تازه اومدن جزیره . با خنده از جر و بحثشون گفتم : ـ خب حالا دوستشه دیگه باباش ، اینبار و اجازه بده. بعد به باور چشمک زدم، که دوباره دستاشو انداخت دور گردن باباش و با ناز گفت : ـ آره بابایی لطفا، لطفا... پیمان : ـ از دست چشمای این وروجک و زبون مادرت! خیلی خب باشه اما اینبار آخرین باره ها! باور جیغی کشید از خوشحالی و صورت پیمان بوسید و رفت سمت اتاقش. پیمان هم با حالت شکایت داد میزد : ـ اینبار آخرین باره باور خانوم. از این به بعد برای خودت دوستای دختر پیدا میکنی! رفتم کنارش نشستم که گفت : ـ فسقل خانومو میبینی؟؟ از همین الان برای خودش دوست پسر پیدا کرده. بغلش کردم و گفتم : ـ خیلی خب حالا بابای غیرتی! آروم باش. بچه ان دوتاشون هنوز! پیمان یه هوفی کرد و گفت: ـ واقعا بابای دختر بودن سخته ها غزل ، من تازه پدرتو درک میکنم. اصلا دلم نمیخواد دخترمو با هیچکس تقسیم کنم! خندیدم و گفتم : ـ داره حسودیم میشه ها! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/12/#findComment-9559 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 19 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 19 ساعت قبل پارت دویست و هفتاد و هفتم با یه حالت شیطونی گفت : ـ چشماتو من... همین لحظه باور از اتاقش اومد بیرون که حرف پیمان نصفه موند ، گفتم : - چیشد عزیزم ؟؟ با ناراحتی گفت: ـ مامان مگه قرار نبود امروز باهم بریم پیش درخت آرزوها ؟ خندیدم و گفتم : ـ چرا عزیزم! لباستو بپوش، بابا رو هم میرسونیم رستوران؛ از اونور منو تو باهم میریم! ذوقی کرد و گفت : ـ باشه. پیمان رفت وسایلشو جمع کنه و منم تقریبا آماده شده بودم . به گوشیم همین لحظه پیام اومد ، باز کردم و دیدم مهسانه و نوشته : ـ غزل گفتی بهشون ؟ تایپ کردم و نوشتم : ـ نه هنوز.... پیمان همین لحظه اومد تو اتاق و گفت : ـ آماده ای عزیزم ؟ سریع گوشیم و بستم و گذاشتم تو کیفم و گفتم : ـ آره جانم، بریم ؟ پرسید: ـ چیزی شده ؟ قیافمو خیلی عادی نشون دادم و گفتم: ـ نه بابا مهسانه، بابت امشب داره میپرسه چیزی میخوام یا نه، پیمان امشب دیر نکنیا! اومد سمتم و مثل همیشه با لبخند خاصش لپمو گفت : ـ امشب یه شبه خاصه! فکر کن یه درصد من دیر کنم! باور سریع دوید اومد سمت پیمان و گفت: ـ اا..بابا پس من چی ؟؟ پیمان خندید و گفت : ـ حسود خانوم ، بیا بغلم! خوشگل باباش. بعدش با ناز گفت: ـ تازه بابا یه چیزی بگم! ـ بگو عشقم! موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت: ـ منم امشب برای شما یه سوپرایز دارم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/12/#findComment-9575 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 19 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 19 ساعت قبل پارت دویست و هفتاد و هشتم پیمان رو به من گفت : ـ وای وای میشنوی غزل خانوم ؟ دخترمون قراره امشب ما رو سوپرایز کنه! رفتم بغلش کردم و گفتم : ـ بی صبرانه منتظر امشبم! بعدش باهم رفتیم و پیمان و رسوندم دم در رستوران و تو راه؛ علی و دیدم و باهاش احوالپرسی کردم . تازه از کانادا برگشته بود، اینو و امیرعباس هم امشب برای شام دعوت کردم . امشب بعد از شش سال؛ هم برای من و هم برای پیمان خاص ترین شب زندگیمونه. شبی که بالاخره بعد از کلی سختی بهم رسیدیم و هر سال با عزیزامون این شب و جشن میگیرم اما امشب سوپرایزی که من برای دخترم و پیمان دارم ، جفتشونو خیلی خوشحال میکنه و بی صبرانه منتظرم تا خوشحالیشونو امشب ببینم. به دخترمم مثل خودم یاد دادم که همیشه آرزوهاشو مثل عروسکاش بغل کنه و از فکر کردن بهشون منصرف نشه و مثل اسمش اونا رو باور داشته باشه...از بچگی باور ، سه تاییمون مثل گذشته حداقل یه روز در هفته میرفتیم پیش درخت آرزوها و آرزو میکردیم . باور هم مثل خود من عاشق درخت آرزوها بود، اصولا من و پیمان چون هنوز آرزوهاش خیلی کوچولو بود و براش مهیا میکردیم...از وقتی رفته بود مدرسه ، یکی از آرزوهاش این بود که مثل شنتیا که یه داداش کوچیکتر از خودش داره اونم یه خواهر کوچولو داشته باشه. الان تقریبا یه سالی بود مخ منو پیمان و بابت این قضیه خورده بود که همه برادر و خواهر دارن و من هیچکیو ندارم . پیمانم که مثل همیشه با مسخره بازی میگفت : ـ دخترم تو خونه ما این تصمیم با مادرته ، پدرت مثل همیشه آمادست! و بعد از یه تایمی منم راضی شدم که یه نور کوچولوی دیگه وارد زندگیمون بشه و خونوادمون بزرگتر بشه . رسیده بودیم کنار درخت آرزو و باور که محکم دستامو داشت گفت : ـ مامان غزل؟ ـ جونم عزیزم ؟ ـ پس کی آرزوم برآورده میشه ؟ خندیدم و گفتم : ـ من همیشه بهت چی میگم باور ؟ ـ میگی که باید صبرکنم و امید داشته باشم ـ پس چرا اینقدر عجله میکنی دخترم ؟ سکوت کرده بود، کنارش وایستادم و صورتش و بوسیدم و گفتم : ـ همه چیز به وقت خودش اتفاق میفته! از تو کوله کوچیکش ، دفترچه اش و درآورد و گفت : ـ پس بازم همین آرزومو تو این بنویس و ببندش! خندیدم و گفتم : ـ باشه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/12/#findComment-9576 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 19 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 19 ساعت قبل پارت دویست و هفتاد و نهم بعد که آرزوشو بستم ، دیدم با دستای کوچولوش رفت تنه درخت و بغل کرد و گفت : ـ درخت آرزوها امیدوارم دفعه بعدی که اومدم اینجا مامانم تو شکمش خواهرم و داشته باشه. دلم طاقت نمیورد ، دوست داشتم خبر و زودتر بهش بگم اما با خودم گفتم تا شب زمان زیادی نمونده ، بمونه تا واقعا سوپرایز بشن! خداروشکر اینبار برخلاف اوندفعه بارداریم یکم سبک تر بود و اصلا ویار نداشتم که پیمانم شک کنه! بعد اومد پیشم و گفت : ـ بریم مامان . دستشو گرفتم و باهمدیگه رفتیم سمت میکامال . چون آخر هفته بود و باور مدرسه نداشت، تایمی که عکاسی داشتیم ، میبردمش شهربازی میذاشتمش ، وقتی رسیدیم؛ باور با دیدن مهسان دوید و رفت تو بغلش و مهسان گفت : ـ فندق کوچولوی من دلم برات یذره شده بود! ـ خاله، بالاخره مامانم داستان خودشو بابا پیمان و برام تعریف کرد! مهسان دماغشو کشید و گفت : ـ پس بالاخره کنجکاویت رفع شد ؟ ـ اوهوم، خاله امشب عمو مهدی پلی استیشنمو میاره مگه نه ؟ مهسان همونجور که میخندید گفت : ـ از دیشب برات کنار گذاشته که یادش نره، نگران نباش میارتش . ـ آخجون! گفتم : ـ بریم دخترم ببرمت شهربازی ، ماهم کارمونو شروع کنیم ، زود باید بریم خونه کار داریم . مهسان بهم گفت : ـ غزل تو در استودیو رو باز کن ، من میبرمش. باور برام بوس پرتاب کرد و گفت : ـ خداحافظ مامانی . ـ خداحافظ عشقم، غذاتو یادت نره بخوریا! ـ چشم! رفتم و در استودیو رو باز کردم و مشغول ادیت زدن شدم ، بعد از چند دقیقه مهسان اومد پایین و با خنده گفت : ـ این کوچولو هم میخواد امشب سوپرایزتون کنه، سوپرایز در سوپرایز داریم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/12/#findComment-9577 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت دویست و هشتاد خندیدم و گفتم : ـ الهی بگردم، اگه بدونی امروز چجوری تنه درخت و بغل زده بود که مامانش براش یه خواهر بیاره! گفت: ـ خیلی یزیدی! خب میگفتی بهش ، گناه داره بچه! ـ گفتم امشب بهش بگم ، درست و حسابی خودشو پیمان سوپرایز شن! مهسان یهو گفت : ـ هیچی الان امشب دوباره مهدی بهم گیر میده ! با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ خب راست میگه اینهمه سال گذشته! مهدی هم خودش عاشق بچه ، یه بچه براش بیار دیگه! یکم اینور اونور کرد و گفت : ـ خب حالا! اینقدر تو زیر گوشم خوندی ، مادرشوهرم زیر گوشم خوند؛ مجبور شدم اقدام کنم . خندیدم و گفتم : ـ انشالا یه خبر خوب ایندفعه از تو میشنویم. مهسان : ـ ایشالا، راستی غزل به علی و امیرعباس هم گفتی ؟ ـ آره اتفاقا، هم خودم گفتم و هم به پیمان گفتم بگه بهشون! پرسید: ـ چیزی از واگذاری رستوران نگفت بهت ؟ ـ نه خیلی فرصت نشد حرف بزنیم . ـ والا بنظر من که علی اینجا طاقت نمیاره، یکسال دیگه هم کل رستوران و میسپره دست پیمان ، برای زندگی میره کانادا . مهدی میگفت مثل اینکه اونجا با یکی در ارتباطه. ـ نمیدونم والا! پیمانم اوندفع یسری چیزا میگفت . همین لحظه خانواده هایی که برای امروز وقت گرفته بودن ، اومدن داخل و منو مهسان عکاسی و شروع کردیم . حدود ساعت 6 بود که کارمون تموم شد . باور و از شهربازی گرفتیم و رفتیم خونه و باهمدیگه مشغول درست کردن غذاها و دیزاین بادکنکا شدیم. از گل فروشی سر خیابون هم یه دسته گل نرگس و گل رز آبی سفارش داده بودم . ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/12/#findComment-9582 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت دویست و هشتاد و یکم همشونو با کمک مهسان درست کردیم. بعدش مثل دوتا توپی که بادشون در رفته باشه ولو شدیم رو مبل و مهسان گفت : ـ خب مونده اصل کاری... خندیدم و گفتم: ـ اصل کاری و پاپیون بستم ، تو جعبه زیر تخته، بعد شام میارمش . ـ ولی خوشگل درستش کردیما! به خونه یه نگاه کردم ، راست میگفت! ریسه های نقره ای که از رو دیوار آویزون کردیم و بادکنک های آبی و نقره ای ، فضای خونه رو خیلی قشنگ کرده بود ، بوی گل نرگس هم که کل فضا رو گرفته بود...گفتم : ـ واقعا خیلی خوب شد! از پارسالم بهتر شد . مهسان: ـ بنظرم تو کار طراحی دکور خونه هم بریم ، میترکونیم غزل . خندیدم و حرفشو تایید کردم . همین لحظه باور از اتاقش با خمیازه اومد بیرون و مهسان با حالت لوسی بهش گفت : ـ اوووف عشق من بیدار شده، ساعت خواب عزیزم! باور با خمیازه گفت : ـ سلام خاله. بعد اومد سمت منو پرسید: ـ مامان ، پس بابا کی میاد ؟ گونشو بوسیدم و گفتم: ـ میاد الان دخترم ، تو هنوز آماده نشدی که! بیا صورتتو بشوریم...یه لباس خوشگل بپوشیم.. از جام بلند شدم که گفت: ـ مامان دوست دارم اون لباس صورتیه که بابا پیمان برام خرید و بپوشم. مهسان از اونور داد زد و گفت : ـ فقط بابا پیمان! چرا اینقدر این دخترا بابایی ان؟؟ خندیدم و همونجور که صورت باور و میشستم ، گفتم : ـ حالا همه دخترا بابایی ان به کنار ، دختر من که چهار برابر همه دخترا باباییه...باباشم همینه البته. مهسان خندید و گفت : ـ اگه اینجوریه پس من دلم میخواد پسر دار بشم. خندیدم و گفتم : ـ ایشالا! حالا تو بچه دار بشو بقیش و بسپر دست خدا! به باور که همینجور تو خواب آلودگی به سر میبرد گفتم : ـ بیا دخترم، بزار بریم کمکت کنم لباستو بپوشی. سریع گفت: ـ مامان خودم میپوشم. ـ باشه پس. رفتم سمت هال و گفتم : ـ البته من از این وضعیت خیلی خوشحالم. رابطه پیمان و باور و میبینم هزار بار خدارو شکر میکنم و کیف میکنم بابت اینکه هم پیمان اینقدر عاشق دخترشه و هم باور اینقدر دوسش داره و بهترین رفیقش باباشه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/12/#findComment-9583 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت دویست و هشتاد و دوم مهسان تایید کرد و گفت: ـ غزل من همیشه میدونستم ، پیمان بابای خیلی خوبی میشه! گفتم: ـ چون خودمم اینو میدونستم ، تصمیم گرفتم خونوادمو بزرگتر کنم . همین لحظه زنگ در زده شد. باور دوید سمت در و گفت : ـ آخجون بابا اینا اومدن. در و باز کرد و پرید بغل پیمان. با پیمان و مهدی که باهم اومده بودن سلام علیک کردیم، باور رو به مهدی گفت : ـ عمو بازیمو آوردی ؟ مهدی بغلش کرد و گفت : ـ آره فندق کوچولو، امشبم باهم بازی میکنیم. یکم دور هم نشستیم و صحبت کردیم...منتظر شدیم تا علی و امیرعباس هم برسن . حدود نیم ساعت بعد ، اونا هم رسیدن ، رفتم سمت آشپزخونه تا کیک و بیارم . پیمانم پشت سرم اومد تا شربت آلبالو ها رو ببره...اومد سمتم و گفت : ـ امشب زیادی خوشگل شدیا حواسم بهت هست! خندیدم و چیزی نگفتم. یهو گفت : ـ راستی تو هر سالگرد ازدواجمون بابت کیک تولد ازم نظر میخواستی امسال چرا چیزی نپرسیدی؟ مهسان اومد داخل آشپزخونه و تا من چیزی بگم ، گفت : ـ چونکه سوپرایزه پیمان جون ، برو بیرون فعلا! پیمان خندید و گفت : ـ باز شما دوتا معلوم نیست دارین چیکار میکنین !خدا امشبو بخیر بگذرونه! منو مهسان جفتمون خندیدیم. پیمان رفت و جعبه کیک و باز کردم و به مهسان گفتم : ـ تو شمع ها رو بزار روش و من برم هدیمو بیارم آروم رفتم تو اتاق و جعبه رو باز کردم و عکس سونوگرافی و گذاشتم تو جیب لباسم و رفتم اونور اتاق . دیدم همه مشغول دست زدنن و امیرعباس و مهدی دارن آهنگ مبارکه منصور و میخونن. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/12/#findComment-9584 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت دویست و هشتاد و سوم پیمان با کنجکاوی گفت : ـ بیار ببینم خانومم امسال چه کیکی گرفته؟ مهسان همینجور که با آهنگ میخوند، خندید و گفت : ـ اینجوری خشک و خالی نمیشه آقا پیمان، مژدگونی میخوام. پیمان با تعجب به مهدی نگاه کرد که مهدی دستشو به نشونه نمیدونم برد بالا! پیمان بلند شد و از داخل جیبش چند تا تراول ریخت رو سر مهسان و کیک و سریع از دستش گرفت . یک کیک سفید گرد که با خامه شکلاتی عکس یه نوزاد کشیده بودن و روش نوشته بود : ـ پدر شدنت مبارک.... پیمان با تعجب به کیک و بعدش به من نگاه میکرد. بچها همه دست و جیغ کشیدن و به من و پیمان تبریک میگفتن. باور اومد بغلم و با شادی که توچشماش موج میزد ، گفت : ـ وای مامانی ، یعنی الان قراره من یه خواهر داشته باشم ؟؟ صورتشو بوسیدم، تمام دنیامو میدادم تا ذوق تو صورت دخترعمو ببینم، با خوشحالی گفتم : ـ آره عزیزم، دیدی بالاخره آرزوت برآورده شد ؟ محکم گردنمو بغل کرد و گفت : ـ آخجون! خیلی دوستت دارم مامانی. پیمان همین لحظه اومد سمتم و با اشک شوقی که تو چشمش جمع شده بود گفت : ـ منم عاشق مادرتم. اومد جلوتر و پیشونیم و بوسید و گفت : ـ ازت ممنونم عشق زندگیم که دوباره این حس و بهم دادی تا بتونم یبار دیگه پدر شدن و تجربه کنم...زیر سایت خانوادم قراره چهار نفره بشه. احساساتی شده بودم ، اشکام و پاک کردم و گفتم : ـ اما اینبار شاید یه پیمان کوچولو بدنیا بیاد. پیمان خندید! ورقه سونوگرافی و دادم دستش و ورقه بوسید و گفت : ـ من واسه این پیمان کوچولو هم میمیرم...ای جوونم! باور همونجور که تو بغلم بود با حالت شاکی گفت : ـ اااا...بابا پس من چی ؟؟ پیمان خندید و گفت: ـ بیا بغلم ببینم. باور و بغل کرد و من رو هم با دست چپش تو آغوشش کشید و گفت : ـ شما دوتا معجزه زندگی منین، خداروشکر که دارمتون. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/12/#findComment-9585 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل پارت آخر همه برامون دست زدن و مهسان گفت : ـ خب این ژست خراب نکنین ، چند تا عکس بگیرم! بعد از اون کلی عکسای دسته جمعی گرفتیم و باور گفت : ـ حالا نوبت سوپرایز منه... رفت و از تو اتاقش و بلز و یه ورقه آورد و رو به من و پیمان گفت : ـ مامان و بابا ببینین، اینو کشیدم واسه امشب...این وسطی منم...این باباست اونم مامان...اینم که خونمونه. امیرعباس ازش پرسید : ـ خب کوچولو اون ریزه که بغل توئه کیه ؟؟ باور : ـ اون خواهرمه، میدونستم یه روز مامانم برام میاره .منم مثل بچهای دیگه الان یه خواهر دارم. همه خندیدن و منو پیمان کلی بوسیدیمش. پیمان گفت : ـ بابایی شاید داداش باشه! باید دعا کنی که سالم باشه ، پسر یا دخترش فرقی نداره... مهسان زیر گوشم یواش گفت : ـ حالا خودش اینجوری میگه ، ولی خدا میدونه که چقدر عاشقه دختره! با خنده حرفشو تایید کردم . مهدی گفت : ـ عمو جون بلز هم یاد گرفتی ؟؟ علی سریع گفت : ـ وقتی پدر تو زمینه موسیقی اینقدر با استعداده، قطعا دخترشم به خودش میره دیگه. پیمان موهای باور و گذاشت پشت گوشش و گفت : ـ دخترم آهنگ نازنین مریم و یاد گرفته. میخواست امشب مامانشو سوپرایز کنه و براش بزنه. با خوشحالی دستامو بهم کوبیدم و گفتم : ـ ای جونم! قربونش میرم من. نگفته بودی بهم که یاد گرفتی! همونجور که بلزشو باز میکرد ، گفت : ـ آخه سوپرایز بود مامان . همه براش دست زدن و کوچولوی منم شروع کرد به نواختن آهنگ نازنین مریم. پیمان دستامو بوسید و با عشق، به معجزه زندگیمون نگاه میکردیم و از صمیم قلب بابت وجود این دو هدیه نازنین از طرف خدا و بابت خوشبختیمون خدا رو شکر میکردیم . " خودتان را باور داشته باشید، به دنبال رویاهایتان بروید و اجازه ندهید کسی شما را محدود کند. روزی فرا می رسد که دیگران چاره ای ندارند جز این که به شما ایمان بیاورند. " پایان نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/12/#findComment-9586 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.