رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت دویست و هفتاد و چهارم

ـ بچها همیشه تاوان کارای خانواده هاشونو پس میدن. من تحت هیچ شرایطی دست از غزل برنمیدارم! حتی اگه از اینجا بیرونمم کنین ، تا ابد دم درتون منتظرش میمونم چونکه من با دختر شما حسی و تجربه کردم که تا الان نداشتم.

مامان که تا اون زمان ساکت بود گفت :

ـ حالا که جوونا همدیگه رو دیدن و پسندیدن ، دیگه وظیفه ما هم مشخصه دیگه مگه نه آقا رضا ؟

بابا چند دقیقه سکوت کرد و گفت :

ـ حرفای دخترم برام خیلی سنگین بود. من تو زندگیم همیشه جدی بودم و سرگرم کار خودم! فکر نمی‌کردم بچم اینقدر بابت این موضوع ناراحت شده باشه که اینجور جلوی من اشک بریزه. من عاشق دوتا دخترامم، اونا همه چیزه منن ، حرفای غزل خیلی ذهنمو درگیر کرده  اما مشخصه که تو جزیره همه خیلی دوستت دارن و خوب تونستی دل دختر منو بدست بیاری.

پیمان با ذوق گفت :

ـ یعنی ، یعنی الان رضایت میدین ؟

بابا با جدیت گفت :

ـ قبلش میخوام با دخترم حرف بزنم . 

بابا داشت میومد سمت اتاق. رفتم رو تخت نشستم که یهو در و باز کرد و رو به ترسا گفت :

ـ ترسا جان تو برو ببین مادرت کمک میخواد یا نه ؟

بابا بی هیچ حرفی اومد رو تخت کنارم نشست و واسه اولین بار دستشو گذاشت رو پام و گفت :

ـ یعنی اینقدر خاطرشو میخوای ؟

بدون اینکه بهش نگاه کنم ، سرمو تکون دادم که گفت :

ـ همونقدر که مادرت خاطر منو میخواست ؟؟

نگاش کردم و گفتم :

ـ همونقدر بابا...

بابا یهو با تعجب گفت :

ـ پس چرا اینجا نشستی و آبغوره گرفتی؟؟پاشو برو چایی ها رو بیار دیگه. حالا که اینقدر این آقا پیمان و دوست داری!

با هیجان و اشک شوق فراون محکم بابا رو بغل کردم . دلخوریم جبران نمیشد اما خوشحال بودم که حداقل یبارم که شده پشت خواسته دخترشون ، وایستادن! دستشو گذاشت پشتم و گفت :

ـ امیدوارم منو ببخشی غزل جان .

و بعدش بدون هیچ حرفی از اتاقم رفت بیرون. بالاخره درست شد، بالاخره خانوادم رضایت دادن. بالاخره زن آدمی شدم که بی نهایت دوستش داشتم!

  • پاسخ 277
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    277

پارت دویست و هفتاد و پنجم

اون شب بابا خیلی پکر بود اما خداروشکر به خوبی و خوشی گذشت و تموم شد، قرار شد جشن ما با دعوت آشناها و دوستای نزدیک من تو جزیره برگزار بشه و برای ماه عسل بریم امارات ( همون بلیطی که بابت مسابقه عکاسی برنده شدیم ). این جشن ما با فاصله کمتر از یک هفته تو جزیره برگزار شد و تمام آدمای کیشوند و دوستامون دعوت بودن....یجا کنار ساحل اجاره کردیم و با سلیقه خودمون اونجا رو طراحی کردیم . مهدی و مهسان شاهد عقدمون شدن و وسط مراسم ما ، مهدی مهسان رو سوپرایز کرد و بهش پیشنهاد ازدواج داد . اونا هم با یه فاصله چند روزه از ما عقد کردن و بعد اون چهارتایی ماه عسل رفتیم امارات و بی نهایت بهمون خوش گذشت.

 باورش یکم سخته ولی ارتباط بابا با منو پیمان اونقدر خوب شده بود که هر دوماه یکبار با مامان اینا میومدن جزیره و تا چند روز پیش ما میموندن . بابا واقعا اخلاقش عوض شده بود. سعی میکرد محبتشو ابراز کنه ، اوایل برام خیلی عجیب بود اما با گذشت زمان منم این محبت و قبول کردم و هر چقدر سخت ، سعی کردم گذشته رو فراموش کنم . 

داخل میکامال منو مهسان یه غرفه بزرگ عکاسی باز کرده بودیم که هر روز از جاهای مختلف آدمای زیادی برای عکاسی میومدن پیشمون و پیجمون تو فضای مجازی حسابی سروصدا کرده بود .

از بقیه بخوام بگم: همه چیز تو جزیره مثل همیشه عالی پیش می رفت! همه در کنار هم خوشحال و خوشبخت بودیم؛ امیرعباس و مهدی و پیمان طبق معمول تو کارشون حرفه ای تر از قبل شده بودن و علی شعبه جدید رستورانش که توی فضایی بزرگتر بود و باز کرده بود و این‌بار کوهیار هم به جمعشون پیوسته بود . کوهیار هم تو جشن مهسان اینا یه تیک و تاکی با دخترخالش میزد که تا جایی که من در جریان بودم ، بینشون یسری چیزا در حال شکل گرفتن بود . مهلا هم یکسال بعد با دعوتنامه که از طرف پسرعموش از آلمان براش فرستاده شده بود ، مهاجرت کرد . خیلی دلمون براش تنگ میشد اما خداروشکر که تماس تصویری و ایمو بود که بتونیم با هم حرف بزنیم و رفع دلتنگی کنیم .

 

***

 

ـ خب خب مامان بعدش چی شد ؟ 

به صورت خوشگل دخترم که چشما و ابروهاش عین پیمان و خنده هاش کپی من بود و با هیجان به ادامه حرفم گوش میداد نگاه کردم و گفتم :

ـ بعدش....

دست پیمان که کنارم نشسته بود و گرفتم و ادامه دادم :

ـ بعدش ما خوشحال و خوشبخت کنار هم زندگی کردیم .   

پیمان یهو زیر گوشم گفت :

ـ البته خیلی جاهاشو ناقص برامون تعریف کردیا!

آروم گفتم :

ـ یواش پیمان ، بچه نشسته اینجا!

پارت دویست و هفتاد و ششم

پیمان سریع رفت رو اون مبل و دخترم، باور و تو بغلش گرفت و چند دور بوسید و گفت :

ـ دخترم دیگه بزرگ شده، مگه نه بابایی ؟

باور با یه حالت ناز گفت:

ـ آره بابایی.

پیمان :

ـ یدونه بابا رو بوس کن ، خستگیش در بره .

باور پیمان و بوسید و بعدش با عشوه گفت :

ـ بابایی پس ایندفعه میای با شنتیا، فوتبال بازی کنیم ؟

از لحنش خندم گرفته بود، پیمان بلند شد و با جدیت گفت :

ـ ای بابا! دختر من این علاقه تو به شنتیا چیه ؟ من نمیفهمم. منو دختر قشنگم خودمون آخر هفته باهم میریم بازی. تازه عمو کوهیارم می‌بریم. اونم بازیش خوبه .

یهو دست به سینه شد و با قد کوتاهش کنار میز وایستاد و گفت :

ـ اما بابایی، شنتیا دوست منه. 

پیمان با حالت شاکی بودن بهم نگاه کرد و گفت :

ـ یعنی این همه دختربچه اینجاست ، دختر من گیر داده که هر هفته بره با شنتیا بازی کنه . 

شنتیا، بچه ی همسایه ی ما بود و تقریبا دو سال بود که بخاطر کار پدرش تازه اومدن جزیره . با خنده از جر و بحثشون گفتم :

ـ خب حالا دوستشه دیگه باباش ، این‌بار و اجازه بده.

بعد به باور چشمک زدم، که دوباره دستاشو انداخت دور گردن باباش و با ناز گفت :

ـ آره بابایی لطفا، لطفا...

پیمان :

ـ از دست  چشمای این وروجک و زبون مادرت! خیلی خب باشه اما این‌بار آخرین باره ها!

باور جیغی کشید از خوشحالی و صورت پیمان بوسید و رفت سمت اتاقش. پیمان هم با حالت شکایت داد میزد :

ـ اینبار آخرین باره باور خانوم. از این به بعد برای خودت دوستای دختر پیدا میکنی!

رفتم کنارش نشستم که گفت :

ـ فسقل خانومو میبینی؟؟ از همین الان برای خودش دوست پسر پیدا کرده.

بغلش کردم و گفتم :

ـ خیلی خب حالا بابای غیرتی! آروم باش. بچه ان دوتاشون هنوز!

پیمان یه هوفی کرد و گفت:

ـ واقعا بابای دختر بودن سخته ها غزل ، من تازه پدرتو درک میکنم. اصلا دلم نمیخواد دخترمو با هیچکس تقسیم کنم!

خندیدم و گفتم :

ـ داره حسودیم میشه ها!

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...