QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:47 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:47 AM (ویرایش شده) پارت دویست و چهل و نهم راست میگفت از حق نگذریم ، خیلی خوب شده بودم . همین لحظه گوشیم زنگ خورد ، فکر کردم مهلاعه اما پیمان بود. بعد یه تایم طولانی برداشتم، با یه لحن مهربونیت گفت : - سلام عزیزدلم، چطوری؟؟ سرد جواب دادم: ـ سلام مرسی. ـ تلگرامتو چک نکردیا، بابت رنگ کراوات ازت نظر خواسته بودم . ـ من نمیدونم پیمان ، هر چی که خودت دوست داری بزار . ـ آخه من دلم میخواد نظر تو هم بدونم. چیزی نگفتم که ادامه داد: ـ بیا پایین باهم بریم، من لباس خوشگل خودمو ببینم چی پوشیده که باهاش ست کنم. مهسان ریز ریز میخندید و گفتم : ـ نه نمیخوام، تو برو من همراه مهلا میام. سعی کرد عصبانی نشه اما با جدیت گفت: ـ غزل لج نکن، بیا دم درم باهم میریم. بعدشم همه اونجا با پارتنراشون میرن تو میخوای با مهلا بری؟ ـ آره پیمان، گفتم برو . پیمان یه لحظه سکوت کرد و چیزی نگفت . بعد چند لحظه گفت : ـ اصلا ماشین مهلا که دم در نیست غزل. ـ رفته پاساژ پردیس، الاناست که بیاد. دوباره سعی کرد با لحن مهربونش که عاشق این مدل حرف زدنش بودم، قانعم کنه: ـ غزل جان، عزیز پلم..اینقدر اذیت نکن منو! بیا پایین، بریم باهم. با کلافگی گفتم: ـ نمیخوام پیمان...ن ...می ... خوام. حس کردم خیلی ناراحت شد اما بازم طبق معمول چیزی نگفت و فقط آخرش گفت : ـ باشه پس اونجا میبینمت. تا رفتم باهاش خداحافظی کنم ، گوشیشو قطع کرد. گفتم : ـ واه! گوشی و تو صورتم قطع کرد! مهسان همینجور که داشت رژ میزد گفت : ـ خب حق داره بیچاره، عین بچها لج کردی غزل...گناه داره . الان همه کیشوندا براشون سوال میشه اینا چرا تنها اومدن ؟ ـ برام مهم نیست دیگران چی میگن مهسان. مهسان شونه ایی بالا داد و گفت: ـ باشه خودت میدونی عشقم. پنج دقیقه بعد مهلا برام کلی بوق زد و رفتم پایین . سوار ماشین شدم و مهلا گفت : ـ چطوره کفشم ؟؟ خودمو کشیدم اونطرف تر و کفششو دیدم و گفتم : ـ خیلی خوشگله. ـ مهسان هنوز نرفت ؟ ـ نه بابا این خانوم از رنگ رژش منصرف شد دوباره داره میزنه . ـ باید بهش میگفتی زودتر بیاد! ـ گفتم اتفاقا. مهلت همونجوری که کولر رو روشن میکرد پرسید: ـ پیمان زنگ نزد ؟؟ ویرایش شده دیروز در 08:52 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-9449 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:54 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:54 AM (ویرایش شده) پارت دویست و پنجاهم همونطور که آینه رو از تو کیفم درمیوردم تا برای بار هزارم به خودم نگاه کنم گفتم: ـ فک کن یه درصد زنگ نزنه! ـ به منم زنگ زد. با تعجب گفتم : ـ به تو برای چی ؟؟ مهلا همونجور که دور میزد گفت: ـ والا کلی دعوام کرد از اینکه بهت زنگ بزنم و بگم که با خودش بری و من گفتم متاسفانه نمیتونم دل دوستمو بشکنم چون منتظرمه. خندیدم و گفتم : ـ خوب گفتی! مهلا هم یکم خندید و گفت: ـ ولی غزل خیلی ناراحت شد، چون هر کس که تو رابطست اونجا با پارتنرش میاد. خنده دار بودن این ماجرا اینه که تو داری با من میای! ـ خب حالا! اینقدر تو و مهسان بگین تا بالاخره عذاب وجدان بگیرم! ـ آخه گناه داشت واقعا! چیزی نگفتم، شاید واقعا داشتم زیاده روی میکردم. از خونه ما تا هتل پالاس راه زیادی نبود، تا رسیدیم مهلا یه تلفن زد و گفت : ـ بزار این پسره هم بیاد و با هم بریم. با تعجب پرسیدم: ـ پسره کیه ؟ ـ آرشاوین. ابروهامو با کنجکاوی دادم بالا و گفتم: ـ این دیگه کیه ؟؟ من میشناسمش؟! مهلا: ـ نه من واسه عکاسی امشب دعوتش کردم. بچه تهرانه ، دوتا استودیو عکاسی بزرگ تو نیاوران داره و کارش واقعا خفنه! گفتم: ـ چه جالب! پیجشو بفرست ، کاراشو ببینیم بلکه ایده بگیریم . همین لحظه دیدم یه پسره خیلی خوشتیپ با ته ریش و موهای فرفری داره میاد سمت ما، پسره خنده رویی بنظر میومد و چال گونش صورتشو خوشگل تر میکرد. مهلا حواسش نبود. به من با انگشتش گفت هیس و دستاشو گذاشت رو چشمای مهلا. مهلا سریع با خنده گفت : ـ فهمیدم خودتی! آرشاوین خندید و گفت : ـ چطوری عزیزم ؟؟ مهلا : ـ قربونت برم، مرسی از اینکه قبول کردی و اومدی آرشاوین : ـ بهرحال حرف خانوم زیبایی مثل تو رو زمین نمیندازم. بهش دست داد و یهو چرخید سمت من و از سر تا پاهام و نگاه کرد . پسره خوش قیافه ولی خیلی راحت و هیزی بنظر میرسید. از نگاهاش به خودم اصلا خوشم نیومد. کتمو با یه لبخند جمع کردم و اومد نزدیک و گفت : ـ به به چه خانوم زیبایی! افتخار آشنایی با شما رو داشته باشم ؟؟ ویرایش شده دیروز در 08:58 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-9450 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:59 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:59 AM (ویرایش شده) پارت دویست و پنجاه و یکم دستشو سمتم دراز کرد . مهلا رو از پشتش میدیدم که با چشم و ابرو بهم اشاره میکرد یه امشب و اداره کنم . مجبورا با یه لبخند ساختگی بهش دست دادم و گفتم : ـ غزل، خوشبختم. سریع دستم و از دستش کشیدم که با لبخند گفت : ـ منم همینطور، ماشالله اسمتونم مثل خودتون زیباست. حالا یارو همینجوری بهم زل زده بود! همین لحظه مهسان و مهدی کنار ماشین مهلا پارک کردن و پیاده شدن . مهلا ، آرشاوین و به بچها معرفی کرد . آرشاوین هم مثلا در حال سلام علیک کردن بود ولی ته نگاهاش به من میرسید. مهسان اومد زیر گوشم و گفت : ـ غزل این دیگه کیه با چشماش داره تو رو میخوره؟! آروم گفتم : ـ وای نگو و نپرس! مهلا خانوم دعوتش کرده . بابت عکاسی امشب. خیلی هیزه واقعا! مهسان : ـ ولی خوشتیپه! با چشم غره بهش نگاه کردم که ساکت شد، آرشاوین بعد یکم گپ زدن با مهدی گفت : ـ خب خانوما من میرم بالا از لحظه ورود شما عکس و فیلم بگیرم. بهرحال همچین خانومای زیبایی حتما باید تو قاب دوربین ثبت بشن. مهلا یه تشکری کرد و بعد رفت . مهدی خندشو جمع کرد و رو به مهلا گفت : ـ دختر تو کس دیگه ایی رو بعنوان عکاس نمیشناختی که دعوتش کنی ؟؟ این دیگه کیه؟؟ زیاد از حد با خانما احساس راحتی داره. یهو دیدی وسط مراسم فکشو میارم پایین! مهسان آروم بازوشو گرفت : ـ عزیزم، لطفا آروم باش مهلا دستاشو تو هم گره زد و رو به ما با حالت خواهش گفت : ـ بچها لطفا یه امشب و فقط اداره کنین. کلی زبون ریختم تا دعوتش کنم اینجا. آرشاوین همونجور که میرفت سمت در هتل داد زد و گفت : ـ دوستان نمیاین؟؟ مهدی همین لحظه گفت : ـ چرا الان میایم. بعد آروم پیش ما گفت : ـ تو سریعتر گمشو تا من کار دستت ندادم، مردک چشم چرون! از لحنش هممون خندیدیم. ویرایش شده دیروز در 09:02 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-9451 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 21 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 21 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت دویست و پنجاه و دوم همونجور که میرفتیم، مهدی از مهلا پرسید : ـ امیرعباس نیومده هنوز ؟؟ مهلا : ـ نه یه ربع دیگه میرسه. مهدی خندید و گفت : ـ خیلیم عصبانی بود. مدام ب من و پیمان میگفت این خواهرزادم منو فرستاده دنبال نخود سیاه، شما بگین قضیه چیه... بعد یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت : ـ راستی غزل بهتر نبود تو با پیمان میومدی؟؟ چیزی نگفتم، دلم نمیخواست کسی تو کارام دخالت کنه، حالا دوستام اشکالی ندارن ولی مهدی دیگه نه واقعا. مهسان که عادتمو میدونست رو به مهدی گفت : ـ بزار خودش تصمیم بگیره مهدی. مهدی : ـ آخه میگم یعنی الان چون این یارو هم غزل و تنها دیده و پیمانم بالاست یه اوقات تلخی پیش نیاد! مهلا دکمه آسانسور و زد و گفت : ـ نه خدا نکنه! رفتیم طبقه شونزدهم، خیلی استرس داشتم که نکنه اتفاق بدی بیفته! این پسره منو تنها گیر آورده بود، امیدوار بودم که کار مزخرفی نکنه! تا وارد شدیم ، دیدیم کلی جمعیت دور تا دور استخر وایسادن و دیجی حامد مشغول خوندن آهنگائه...آرشاوین از فاصله ی نزدیک در حال فیلمبرداری بود و بعد که بچها رفتن پایین، رو به من گفت : ـ غزل جان بیا از این سمت با ویوئه هتل داریوش یه چندتا عکس هنری بگیرم ازت. همین لحظه دیدم که بچها رفتن پیش پیمان که روبروم وایساده بود. پیمان با عصبانیت بهم نگاه میکرد، آرشاوین همین لحظه اومد نزدیکم و گفت : ـ چیزی شده ؟ گفتم : ـ نه چیز خاصی نیست. کتمو درآوردم و رفتم کنار شیشه ها وایسادم و چندتا ژست گرفتم . آرشاوین هم مدام با ذوق خاصی میگفت : - عالیه، فوق العادست. سرتو یکم کج کن...نگاه به سمت پایین...پای چپتو بیار جلوتر . ویرایش شده 21 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-9460 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 21 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 21 ساعت قبل پارت دویست و پنجاه و سوم نگاه های پیمان دیدنی بود و وقتی به دور وبرم نگاه کردم ، همه تقریبا نگاهشون به من بود اما میخواستم ببینه...میخواستم ببینه وقتی آدم عشقشو با یه غریبه میبینه چه حالی بهش دست میده! پیمان همین لحظه با عصبانیت اومد سمتم و کتمو که رو صندلی گذاشتم گرفت...خدا خدا میکردم چیزی پیش نیاد! این نگاهاشو من میشناختم، امشب قرار بود دوباره یه داستان جدید درست کنه! اومد سمتم و کتمو گذاشت رو شونمو با یه لبخند ساختگی که سعی میکرد عصبانیتشو پنهون کنه گفت : ـ دیگه کافیه عزیزم، بیا بریم این سمت . آرشاوین یهو گفت : ـ دوست عزیز داری چیکار میکنی؟؟ دارم عکس میگیرما! پیمان یهو رفت نزدیکش و گفت: ـ این همه سوژه اینجا هست! اینقدر دور و بر این دختر نپلک! آروم بازوشو گرفتم و گفتم : ـ پیمان لطفا! آرشاوین خندید و گفت : ـ ببخشید از شما باید اجازه بگیرم از کی باید عکس بگیرم ؟ پیمان دستی به صورتش کشید و آروم زیر لب گفت : ـ خدایا بهم صبر بده . آرشاویم هم که انگار تنش میخارید یهو گفت : ـ بنظر من که خوشگل ترین دختر این جمع غزله ، دلم میخواد اول از همه کلی عکس ازش... پیمان نذاشت جملش و تموم کنه و با گفتن : ـ عوضی .... یه مشت زد تو صورتش که پسره پخش زمین شد . تمام آدمایی که اونجا بودن دور پیمان و آرشاوین جمع شدن تا جداشون کنن، به زور جدا شدن . خیلی ترسیده بودم ، پیمان واقعا خیلی عصبانی بود ، تمام گونه هاش از شدت عصبانیت قرمز شده بود . نفس نفس میزد و با غضب بهم نگاه میکرد . مهدی دستاشو میگرفت و ازش میخواست که آروم باشه اما پیمان بدون پلک زدن فقط یسره بهم نگاه میکرد . سریع اومد سمتم و بازوم و محکم گرفت و از اونجا رفتیم بیرون، اینقدر عصبانی بود که اصلا نمیتونستم مقاومت کنم و پشت سرش هر جا میرفت ، کشون کشون دنبالش راه افتادم . نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-9461 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 21 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 21 ساعت قبل پارت دویست و پنجاه و چهارم تو آسانسور بهش نگاه کردم و با لحن آرومی گفتم : ـ پیمان من... با عصبانیت داد زد : ـ ساکت باش! اینقدر بلند گفت که ناخودآگاه ساکت شدم. اصلا آروم نمیشد، مچ دستمو محکم گرفت و رفتیم تا سمت ماشین، منو سوار ماشین کرد و خودشم با همون عصبانیت سوار شد. با سرعت زیاد یجوری رانندگی کرد که پنج دقیقه بعد دم در خونش بودیم . از ترس چیزی نمیتونستم بگم، واقعا خدا آخر و عاقبت امشب و بخیر بگذرونه! منو محکم هل داد داخل خونه و برق و روشن کرد. بغض کرده بودم و گفتم : ـ پیمان من نمیخواستم امشب اینجوری بشه! با عصبانیت لیوان رو میز و پرت کرد رو زمین و گفت : ـ تو چی میخوای؟ غزل به من بگو تو دقیقا چی میخوای؟؟ چرا باهام اینکار و میکنی ؟ یه تیکه از لیوان و که تو دستش مونده بود و محکم تو دستش فشار میداد، خون رو زمین چکه چکه میکرد . به دستاش نگاه میکردم و با ترس گفتم : ـ پیمان ، دستت... پرید وسط حرفم و گفت : ـ من نمیفهمم قصدت از اینکارا چیه ؟؟ تو میدونی که من چقدر دوستت دارم! میدونی از اینکه کسی که عاشقشم اینجوری جلوی هزاران نفر خودشو با ژست عکاسی به نمایش میذاره ، قلبم تیکه تیکه میشه. اومد سمتم و کتمو از رو دوشم انداخت و با صدای بلندتر گفت : ـ وقتی اینجوری با عشوه ژست میدادی ، لذت میبردی نه ؟؟ چشمامو بستم و گفتم : ـ پیمان لطفا! زیر گوشم با عصبانیت میگفت : ـ شاید حق با توئه، دیگه نمیتونی دوستم داشته باشی ، نمیتونی منو ببخشی. بهش با مظلومیت نگاه کردم. تو چشماش همراه با عصبانیت غم هم بود، رفتم دست بکشم به صورتش که با دست راستش دستم و گرفت و گفت : ـ من ....من فکر میکردم تو هنوزم مثل قبل عاشقمی. تو این یه هفته همه کار کردم تا بالاخره یادت بیاد! عشقمونو به یاد بیاری! از دستاش همینجوری خون میچکید! با گریه گفتم : ـ پیمان لطفا دستت. شرمنده بودم، حق باهاش بود. خیلی زیاده روی کرده بودم. دیگه بیش از اندازه لفتش داده بودم. طاقت نداشتم اینجوری اذیت بشه... نگام کرد و با حرص گفت: ـ دستم؟! بهش نگاه کردم که ادامه داد : ـ تو قلبم هر روز تو این یه هفته با بی توجهیات کشتی و امشب تیکه تیکه اش کردی غزل! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-9462 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت دویست و پنجاه و پنجم یهو رفت عقب و تیکه شیشه رو گذاشت رو شاهرگش و گفت : ـ منم بدون تو واقعا نمیتونم ادامه بدم! تمام این مدت سعی کردم اون قضیه تمام بشه تا با خیال راحت به کسی که عاشقشم برسم. رفتم سمتش و سعی کردم شیشه رو از دستش بکشم بیرون اما اینقدر سفت تو دستش گرفته بود که نمیشد! با گریه میگفتم : ـ پیمان تو رو خدا ولش کن! دستتو داغون کردی! همزمان با اشک ریختن، پوزخند زد و گفت: ـ چرا گریه میکنی؟؟ مگه هدفت همین نیست؟؟ مگه عذاب دادن منو نمیخوای ببینی؟ تبریک میگم واقعا موفق شدی، امشب کارت عالی بود. از کاری که میخواست انجام بده، میترسیدم. نمیخواستم اتفاقی براش بیفته... با التماس بهش گفتم: ـ پیمان توروخدا نکن! معذرت میخوام...لطفا...لطفا بندازش پایین! همینجور که اشک میریخت با خونسردی گفت: ـ تو که دیگه دوستم نداری ، پس این اشکا برای چیه؟ برای چی داری گریه میکنی؟ خستم کرده بود، از اینکه اینقدر اون شیشه رو محکم تو دستش گرفته بود و من نمیتونستم در بیارمش. رو کل لباسش خون ریخت. اینبار من با عصبانیت صورتش و گرفتم و با گریه و هق هق گفتم : ـ خدا لعنتم کنه! خدا منو لعنت کنه ! دوستت دارم...میفهمی ؟؟ دوستت دارم . نمیخوام چیزیت بشه...نکن پیمان...میشنوی حرف منو ؟ دوستت دارم...بفهم لطفا. از گریه، چشمام باز نمیشد. آروم مشت دستشو باز کرد و شیشه رو انداخت پایین و صورتمو گرفت تو دستاش، اینبار با آرامش گفت: ـ یبار دیگه بگو! میخوام بشنوم. میدونی من چند وقته منتطر این جمله بودم ؟ نگاش کردم، دیگه وقت نقش بازی کردن تموم شده بود، این آدم تمام زندگیم بود، گفتم : ـ دوستت دارم خیلیم زیاد دوستت دارم. *** بعد از مدتها ، امروز بالاخره اون حسی که مدتها بود گمش کرده بودم و پیدا کردم . با دیدن پیمان کنارم ، هزار بار خدا رو شکر کردم. من دیوانه وار عاشقش بودم اما مثل اینکه برای فهموندن عذاب بهش ، یکم زیاده روی و بی انصافی کرده بودم . برگشتم سمتش و به صورتش نگاه کردم و دستمو آروم رو ریشش کشیدم که با چشمای بسته لبخند زد . با تعجب و خنده گفتم : ـ بیداری ؟؟ همونجور که چشماش بسته بود گفت : ـ نه یکم بیشتر نوازش کن ، بلکه دلم بخواد چشمامو باز کنم! ویرایش شده 8 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-9468 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل پارت دویست و پنجاه و ششم خندیدم و گفتم: ـ نذاشتی دیشب رو دستت بتادین بزنم! خیلی زخمش عمیقه. ببین پتو خونی شده . همونجور که تو بغلش بودم ، گفت : ـ بنظرت من دیشب دستم اصلا برام مهم بود ؟؟ اونم تو اون وضعیت... داد زدم و گفتم : ـ پیمان! خندید و گفت : ـ باشه خجالت نکش ، چیزی نگفتم. با چشم غره نگاش کردم و گفتم: ـ ببینم دستتو؟ کف دستشو سمتم دراز کرد، واقعا خیلی عمیق بریده بود و گفتم : ـ چرا اینکار و کردی پیمان ؟ خندید و همونجور که لباسشو میپوشید ، گفت : ـ چیکار کنم؟ اخه جوره دیگه ای اعتراف نمیکردی. خندیدم و چیزی نگفتم که از کنارم بلند شد و گفت : ـ باشه امروز میرم بیمارستان، یه سر به دکتر قریشی هم میزنم! دیشب تا میخواستم برم باهاش گپ بزنم ، اون عوضی... یهو نفس عمیق کشید و ازم پرسید: ـ غزل اون یارو کیه؟؟ سریع گفتم: ـ هیچی بابا! یکی از عکاسای تهرانه که مهلا دیشب برای جشن دعوتش کرده بود که جنابعالی زدی لت و پارش کردی! طلبکارانه گفت: ـ بیشتر از اینا حقش بود! کسی حق نداره به عشق من اینجوری نگاه کنه ، چشماشو از کاسه درمیارم! خندیدم و گفتم : ـ فعلا به این فکر کن چجوری از دل مهلا دربیاری! دیشب کلی به ما التماس کرد که چیزی نگیم به طرف تا بهش برنخوره . گفت: ـ نگران مهلا نباش ، اون منو درک میکنه. غزل من میرم دوش بگیرم . گفته باشم ناهارم پیشم میمونی خندیدم و گفتم : ـ چشم هر چی شما بگی. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-9469 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت دویست و پنجاه و هفتم همونجور که حوله اشو میگرفت و داشت میرفت سمت در به لباس دیشبم اشاره کرد و گفت : ـ این لباسم هیچ جای دیگه نمیپوشی بجز برای من! بلند شدم و رفتم نزدیکش و با حالت لوسی گفتم: ـ چشم! امر دیگه باشه؟؟ بینیمو گذاشت لایک انگشتاش و گفت : ـ خیلی دوستت دارم. ـ من بیشتر. بهم چشمک زد و رفت سمت حمام. استرس گرفته بودم، اگه امروز بره پیش دکتر قریشی و دکتر بهش همه چیو بگه چی؟ باید چیکار کنم؟؟ سریع گوشیمو درآوردم ، دیدم از دیشب بیست تا میس کال از مهسان و مهلا داشتم . سریع شماره مهسان رو گرفتم و یه بوق نخورده با لحن پر از عصبانیت جواب داد : ـ غزل کجایی تو ؟؟ مردم از نگرانی...خوبی؟؟؟ آروم گفتم: ـ خوبم مهسان ـ پیمان چی ؟؟ اونم خوبه ؟ ـ خوبه مهسان آشتی کردیم. منتها الان یه وضعیت اضطراری دیگه هست. ـ میخواستم بگم خداروشکر که الان باید بگم باز چیشده؟ دیشبو خیلی سربسته براش تعریف کردم و ادامه دادم : ـ امروزم برای دستش داره میره بیمارستان و به دکتر قریشی هم میخواد سر بزنه! ـ چاره ایی نیست دختر! دیر یا زود باید بفهمه اما بهتر اینه که از زبون خودت بشنوه.. ـ اینجوری میگی؟ ـ آره دیگه! حالا هم که باهم آشتی کردین ، بهونه ی دیگه ای برای ناراحتی دستش ندی. ـ میترسم مهسان، خیلی میترسم . اگه پیمان نخوادش چی؟؟ یهو صدای پیمان و از پشت سر شنیدم : ـ چیو نخوام ؟ کپ کرده بودم . مهسان از اونور خط با ترس میگفت : ـ شنید صداتو؟؟...الو ..الو غزل ؟ بریده بریده گفتم : ـ مهسان من بعدا بهت زنگ میزنم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-9470 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت دویست و پنجاه و هشتم پیمان همونجور که با حوله موهاشو خشک میکرد ، گفت : ـ چیشده عزیزم ؟؟ اتفاقی افتاده ؟؟ گوشی قطع کردم. نمیخواستم اینو از زبون دکتر بشنوه، باید هر طوری که بود خودم بهش میگفتم: ـ پیمان من راستش یه چیزی باید بهت بگم. پیمان همونجور که از تو آینه نگام میکرد خندید و گفت : ـ لابد بابت این ناراحت شدی که گفتم لباستو فقط پیش من بپوش! گفتم : ـ نه اصلا، یچیز دیگست! به گوشیش نگاه کرد و گفت : ـ خیلی ضروریه عشقم ؟؟ دیر کردم، بچها منتظرمن. باید بهش میگفتم، شاید دیگه هیچوقت این جزئت و جمع نمیکردم، از رو تخت بلند شدم و مصمم گفتم : ـ پیمان یا الان یا هیچوقت! الان که جسارتمو جمع کردم بزار بگم . یهو با نگرانی اومد نزدیکم و به چشام نگاه کرد و گفت : ـ غزل، چیزی شده ؟؟ داری میترسونیم! میترسیدم به چشماش نگاه کنم! اگه بچه رو نمیخواست چی ؟؟ گرچه دکتر میگفت پیمان خوشحال میشه ولی....پیمان که مکثم و دید، گفت : ـ غزل، نمیخوای بگی ؟ چشمامو بستم و یسره گفتم : ـ پیمان من حاملم! به چشماش نگاه نمیکردم . چند ثانیه بین من و پیمان سکوت بود تا اینکه پیمان سکوت و شکست و بریده بریده گفت : ـ چ...چی ؟؟؟ نگاش کردم ، دستاشو گذاشت رو دهنشو با لبخند گفت : ـ باورم نمیشه! مطمئنی ؟؟ منو نگاه کن دختر! این حجم از خوشحالیشو باور نمیکردم . الحق که مثل یه بچه ذوق کرده بود! لبخند زدم و گفتم : ـ آره مطمئنم. اومد سمتم وبغلم کرد و چند دور تو اتاق چرخوند و گفت : ـ دارم بابا میشم، خدایا شکرت...پس قراره یه غزل کوچولو بدنیا بیاد! خندیدم و گفتم : ـ از کجا میدونی دختره حالا ؟؟ ـ حس میکنم. خندیدم و گفتم: ـ نمیدونستم اینقدر خوشحال میشی از این موضوع! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ چیز قشنگتر از اینم مگه تو دنیا هست؟؟ چیزی نگفتم، موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت : ـ ولی مثل اینکه تو خیلی خوشحال نشدی! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-9471 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت دویست و پنجاه و نهم با بغض نگاش کردم وگفتم: ـ پیمان تو بابای خیلی خوبی میشی من اصلا به این شک ندارم اما من...من... ـ تو چی ؟ ـ من نمیتونم مادر خوبی باشم! بهش نگاه کردم و گفتم : ـ بجز تو که حس کردم محبتت واقعیه، حتی از پدر و مادر خودمم اینقدر محبت ندیدم! از کجا باید بلد باشم که یه مادر خوب چجوریه ؟ اشکام شروع شد. پیمان محکم منو در آغوش کشید و سرمو بوسید و گفت : ـ عزیز دلم، کی گفته که تو مادر خوبی نمیشی ؟؟ اشکام و پاک کرد و صورتمو گرفت تو دستش و گفت : ـ به من نگاه کن! تو چشماش نگاه کردم ، گفت : ـ تو یکی از مهربون ترین و قوی ترین مادر میشی، من مطمئنم! تو چشماش پر از امید بود، پر از حس قشنگ و دلگرمی. پرسیدم : ـ از کجا اینقدر مطمئنی؟ دستشو گذاشت رو قلبم و گفت : ـ چون من قلب تو رو دیدم . لبخند زدم که گفت : ـ اگه اینجوری نبود ، خدا تو این سن تو رو مادر نمیکرد، پس حتما حکمتی داشت! با تردید گفتم: ـ اگه موفق نشم چی ؟ اگه بچم و ناراحت کنم چی ؟؟ اگه ندونم کجا باید چه حرفی و چه کاری براش انجام بدم ؟ بازم با آرامش نگام کرد و گفت: ـ همه اینا رو وقتی تو بغلت بگیریش یاد میگیری. دستام و محکم گرفت و گفت : ـ بعدشم قراره این کوچولو رو باهم بزرگ کنیم، اصلا نترس . دستشو محکم گرفتم و رفتم تو بغلش و گفتم : ـ مرسی از اینکه اینقدر بهم حس دلگرمی و امنیت میدی، اگه تو نبودی... سریع پرسید: ـ اگه من نبودم ؟؟ از بغلش اومدم بیرون و دستم و گذاشتم رو شکمم و گفتم : ـ شاید ازش منصرف... دستشو به نشونه هیس گذاشت رو لبش و گفت : ـ هیس! ادامه نده. مهم حس الانته، هر چی تو گذشته حس کردی و فراموشش کن . نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-9472 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت دویست و شصتم لبخندی زدم که به شکمم اشاره کرد و گفت : ـ غزل ولی هنوز شکمت بزرگ نشدهها! بلند خندیدم و گفتم : ـ هووو، هنوز کو تا اون موقع ؟؟ جفتمون خندیدیدم و گفتم : ـ ولی وقتی چاق بشم دیگه نمیتونی بغلم کنی. بهم زیرچشمی نگام کرد و گفت: ـ کی ؟؟ من نمیتونم ؟ نهایتش بخوای هفتاد کیلو بشی! از لحن حرف زدنش بلند خندیدم، از کنارم بلند شد و گفت: ـ خب پس آماده بشیم که با هم بریم دکتر، صدای قلب غزل کوچولو هم بشنویم. دستامو دور شونش حلقه کردم و گفتم : ـ ولی من دلم پیمان کوچولو میخواد! اونو چیکار کنیم ؟؟ خندید و گفت : ـ اصلا اومد و دوقلو بشه! با نگرانی گفتم: ـ وای پیمان نگوو توروخدا! یجوری راحت حرف میزنی انگار تو میخوای بزاییشون! بلند بلند میخندید و من خوشحال بودم از لحظات خوشی که دوباره به زندگیم برگشته بود و دارم تجربش میکنم. همینجور که آماده میشدم ، پیمان گفت : ـ اینروزا باید کم کم آماده بشیم بریم شمال. خندیدم و با تعجب گفتم : ـ شمال برای چی ؟؟ لابد گرمای جزیره خستت کرده! همونجور که موهاشو شونه میزد گفت : ـ بهرحال این مامان کوچولو رو باید از خانوادش خاستگاری کنم، دیگه برای همیشه باید بیاد جزیره و موندگار بشه! از پشت سر دستاشو دور کمرم حلقه زد و گفت : ـ بنظرت خانوادت چی میگن؟؟ خانوادم، خصوصا پدرم که به صورت خیلی واضح مخالفت میکرد! اما نخواستم پیمان و دلسرد کنم، بنابراین لبخندی زدم گفتم : ـ من انتخابمو کردم ، اونام مجبورا قبول کنن! پیمان متوجه ناراحتی شد و گفت: ـ منم جاشون بودم برام سخت بود دخترمو به یه مرد ده، پونزده سال بزرگتر از خودش بدم! برگشتم سمتش و دستامو گذاشتم دور گردنشو گفتم : ـ سن اصلا برام مهم نیست! عشق و علاقه اصلا به سن ربطی نداره! با لبخند گفت : ـ عشق با درک من. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-9473 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.