QAZAL ارسال شده در سهشنبه در 06:59 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 06:59 AM پارت دویست و بیست و چهارم با استرس گفتم: ـ باید برم! مگه نمیبینی ؟ دوباره جفتشون نشستن نقشه کشیدن که چجوری منو به خاک سیاه بنشونن اما اینبار گول نمیخورم. مهسان روی صندلی نشست و گفت: ـ شنیدم حرفاشو، اما غزل به این فکر کردی اگه یه درصد حرفاش راست باشه... سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ امکان نداره! بابا اینا سر دسته یه گروه مافیان از اینا توقع حرف راست داری ؟ مهسان بهم نگاه کرد و با عصبانیت ادامه دادم و گفتم: ـ اعتماد یه چیزیه که سخت بدست میاد و خیلی راحت هم از دست میره مهسان. من دیگه نمیتونم به پیمان اعتماد کنم، نه تنها به خودش بلکه به هیچ مرده دیگه ای نمیتونم اعتماد کنم . مهسان با تردید گفت: ـ غزل شاید واقعا یه اتفاقی افتاده باشه که ما ازش بیخبریم! ببین مهدی میگفت الان چند روزه که علی و امیرعباس خیلی کم میان رستوران. تو جزیره هم ازشون خبری نیست، معلوم نیست دارن چیکار میکنن! گفتم: ـ خب که چی؟ مهسان سعی داشت متقاعدم کنه و گفت: ـ بهرحال اینا رفیقای پیمانن و همونجور که این دختره هم گفت فقط اینا خبر دارن، بنظر من این مدت درگیر کارای پیمان بودن. واقعا دیگه دلم نمیخواست اصلا اسم پیمان و بشنوم و گفتم: ـ مهسان باورت میشه که دیگه اصلا برام مهم نیست؟؟! دیگه نمیخوام این آدم تو زندگیم باشه، بابا اصلا مگه از این بالاتر هم داریم ، دارم قید بچمو میزنم، بنظرت دیگه پیمان برام مهمه؟ مهسان دستی به صورتش کشید و با یه نفس عمیق گفت: ـ باشه پس. میخوای الان بری فرودگاه ؟ گفتم: ـ قبلش باید برم یه جایی. بعدش آره مستقیم میرم فرودگاه. گفت: ـ میخوای منم باهات بیام ؟؟ ـ نه تو بمون. مهسان چشماش پر از اشک شد و اومد سمتم و محکم بغلم کرد و گفت: ـ خیلی خیلی زیاد دلم برات تنگ میشه رفیق دیوونه ی من! از این به بعد اینجا بدون تو ساکته . اشکم درومده بود! زدم به شونش و گفتم : ـ دیوونه ایی ؟ انگار میخوام برم بمیرم! بابا یه چند هفتست دیگه، باز برمیگردم . نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9331 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در سهشنبه در 07:05 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 07:05 AM پارت دویست و بیست و پنجم مهسان اشکاشو پاک کرد و چیزی نگفت. رفتم تو اتاق و با کمک مهسان چمدونم و بستم و بعدش اومدم از خونه بیرون . به ساختمون نگاه کردم ، با چه امیدی وارد این خونه شدم و الان با چه حالی دارم برمیگردم! قبل از اینکه برم فرودگاه ، میخواستم یه سر برم پیش درخت آرزوها و ازش گله کنم و بهش بگم که امید و آرزو همش دروغه محضه، حداقل حرفایی که این مدت تو خودم نگه داشتم و به اون بزنم، سوار تاکسی شدم و رفتم سمت اسکله، هوا کم کم داشت تاریک میشد؛ بعد حدود یه ربع رسیدم پیش درخت آرزوها و دستی به تنش کشیدم و با بغض گفتم : ـ تو هم مثل خیلی چیزای دیگه همش دروغ بودی، دیگه باورت ندارم . یهو چشمم به شاخه های سمت راست درخت خورد که یه عالمه کاغذ با نخ سبز تنش بسته شده بود. این نخ ها ، نخی بود که تو خونه پیمان بود! همیشه برای بستن آرزوهای من به درخت توی جیبش نگه میداشت، باورم نمیشد اینا رو این بسته باشه تن درخت! خواستم یکیشو بردارم که پشیمون شدم، برگشتم اما وسط راه کنجکاویم اجازه نداد و دوباره رفتم سمت درخت و یکی از اون ورقه ها رو برداشتم. بازش کردم ، توش نوشته شده بود : ـ غزل به همین ترتیب دو سه تا از ورقه های دیگه هم باز کردم و اسم خودمو توش دیدم، باور نکردنی بود! واقعا برای اینکه دوباره منو بدست بیاره ، کلی تلاش کرده بود! چقدر یه آدم میتونست اینقدر پست باشه؟! ورقه ها رو مچاله کردم و انداختم زیر درخت . صدای نی انبون عمو ناخدا دوباره این سمت جزیره رو پر کرده بود، دلم برای این صدا هم تنگ شده بود . رفتم سمت ساحل، عمو ناخدا قبل از اینکه پیشش نزدیک بشم ، گفت : ـ خیلی وقته که نمیای اینورا! با تعجب گفتم : ـ بسم الله! عمو شما پشت خودتم میبینی؟! عمو ناخدا خندید و گفت: ـ من جلوی چشمم نمیتونم ببینم دخترم ، حس کردم که تویی. اومدم کنارش نشستم. نگام کرد و گفت: ـ مثل اینکه مسافری ؟ گفتم: ـ اوهوم، دارم برمیگردم عمو. جزیره برام شانس نیورد خیلی نا امیدم کرد . گفت: ـ اینقدر زود قضاوت نکن دختر! امید تنها دارایی آدم هاست، بدون اون ما هیچی نیستیم . نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9332 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 06:54 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 06:54 AM (ویرایش شده) پارت دویست و بیست و ششم با ناامیدی به دریا نگاه کردم و گفتم: ـ دیگه فکر نکنم بتونم مثل قبل امیدوارانه به زندگی نگاه کنم، باورمو از دست دادم عمو! عمو ناخدا بهم نگاه کرد و گفت: ـ پس صدای قلبتو بشنو، اون راه درست و میدونه. همین لحظه بلند شد و گفت: ـ هر رفتنی یه برگشتی داره دخترم ، سرنوشت تو هم همینجاست . با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : ـ یعنی چی عمو؟! بدون اینکه چیزی بگه ، با لبخند برام دست تکون داد و رفت. خیلی عمیق حرف میزد و مردم اینجا هم خیلی رو حرفاش حساب میکردن . یجورایی مثل پیشگوی جزیره محسوب میشد، نفس عمیقی کشیدم و رو به دریا گفتم : ـ خداحافظ دریای جزیره . داشتم برمیگشتم که تو مسیر گوشیم زنگ خورد ، کوهیار بود : ـ الو غزل؟ ـ سلام چطوری ؟ ـ کجایی ؟ چرا اینقدر زود رفتی ؟ مگه پروازت سه ساعت دیگه نیست؟؟ گفتم: ـ چرا ولی تو خونه موندن عصبیم کرده بود گفتم زودتر برم فرودگاه. ـ میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟ ـ نه نمیخواد، به کارت برس. دل ندارم دوباره باهاتون خداحافظی کنم . ـ دروغگو! اگه دل نداشتی ، ما رو ول نمیکردی بری. خندیدم و چیزی نگفتم. پرسید : ـ راستی اسم پروازت چیه ؟ با تعجب پرسیدم: ـ چطور ؟ ـ هیچی میخوام ببینم حداقل پرواز خوبی رو انتخاب کردی که راحت باشی توش و تاخیر نداشته باشه. ـ نمیدونم والا تا الان از این شرکت بلیط نگرفتم اولین بار بود، آسمان بود اسمش ! ـ آها فهمیدم، این شرکت هواپیماییه خوبیه، کارم زود تموم شد ، حتما قبل پرواز میام پیشت . گفتم : ـ باشه نگران نباش ، مراقب خودتم باش کوهیار، مرسی بابت همه چیز . از اینکه این مدت حواست بهم بود و بیشتر از خودم ، مراقبم بودی. ـ خواهش میکنم عزیزم، وظیفست. مراقب خودت باش. ـ خداحافظ . ویرایش شده دیروز در 07:02 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9355 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:46 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:46 AM پارت دویست و بیست و هفتم گوشی و قطع کردم و تقریبا رسیده بودم سمت خیابون اصلی. تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم سمت فرودگاه، تقریبا دو ساعت مونده بود به پروازم. رو صندلی نشستم و مشغول پلی کردن ویدیو هایی شدم که تو این سه ماه از جزیره گرفته بودم و با دیدن هر کدوم به اندازه کافی بغضی میشدم، این دو ساعت هم مثل برق و باد گذشت و دیگه وقت رفتن رسیده بود! وقتی وارد اون سمت گیت شدیم قبلش رفتم سرویس بهداشتی که یه چند دور صورتم و آب بزنم و این فکر و خیال جزیره از سرم بپره ، همه چیز خیلی عادی و نرمال داشت پیش می رفت تا اینکه وقتی از دستشویی اومدم بیرون، روبروم پیمان و دیدم، اولش فکر میکردم که توهم باشه ولی داشت میدویید سمتم و من اینقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم! نفس نفس زنان رسید پیشم و با چهره ایی سرشار از لبخند موهامو میذاشت پشت گوشم و دست میکشید به صورتم و میگفت : ـ خداروشکر که به موقع رسیدم! اینقدر شوکه شده بودم که واقعا نمیدونستم باید چی بگم ؟ به چهرش دقت کردم ، خیلی لاغر شده بود و موهاش تقریبا سفید شده بود، یهو به خودم اومدم، دستاش و که دور صورتم بود ، پس زدم و گفتم : ـ ولم کن . و با چشم غره از کنارش رد شدم که دستم و گرفت و مجبور شدم برگردم سمتش: ـ غزل ، میدونم چقدر ازم عصبانی هستی، همه چیز و برات توضیح میدم. با صدای بلند فریاد زدم و گفتم: ـ بهت میگم ولم کن . نمیخوام بهت گوش بدم، ازت متنفرم. برو گمشو! اما بازم حرف خودشو میزد: ـ باشه؛ هر چی بگی حق داری، ولی نمیذارم بری . باید بهم گوش بدی. باید بدونی که تمام این کارا بخاطر اینکه بهت ضرر نرسه بود . اصلا بهش گوش نمیدادم و به زور میخواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ولی اجازه نمیداد. با ناراحتی گفتم : ـ ولم کن، دارن سوار میشن. میخوام برم . منو محکم کشوند تو بغلش و گفت: ـ نمیزارم ... دیگه نمیزارم بری . با اینکه چقدر دلم برای آغوشش تنگ شده بود اما اونقدر از دستش ناراحت و عصبی بودم که اصلا نمیخواستم به حرفش گوش کنم. به زور تقلا میکردم که از آغوشش بیام بیرون و میگفتم : ـ ازت متنفرم، ولم کن. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9356 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:54 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:54 AM پارت دویست و بیست و هشتم یهو از داخل فرودگاه اسمم و پیج کردن که برم سوار هواپیما شم. با گریه ازش خواستم : ـ پیمان لطفا ولم کن، باید برم! دارن اسممو میخونن. اما پیمان مصمم تر از من بود و گفت: ـ هیچ جا نمیری! دیگه اجازه نمیدم ازم دور بشی . و با یه حرکت مچ دستم و محکم گرفت و چمدونم با اون دستش برداشت و رفت به سمت بیرون. هر چقدر به پشتش میزدم و التماس میکردم که ولم کنه اصلا بهم گوش نمیداد. حتی انگار صدامو نمیشنید. خدای من باید چیکار میکردم؟ وقت دکتر گرفته بودم ، یاسمن منتظرم بود، آخه چه اتفاقی افتاده بود که یهویی این اومد دنبالم؟ امروز صبح زنش و الانم خودش! خدایا من دیگه طاقت یه ضربه دیگه رو واقعا نداشتم؛ منو نشوند رو صندلی ماشینش و چمدون و گذاشت تو صندوق . درم قفل کرد تا پیاده نشم؛ خدایا اینبار دیگه میخواست باهام چیکار کنه؟ .وقتی اومد نشست با جیغ و فریاد میگفتم : ـ هواپیما پرید. خدا لعنتت کنه ، دیگه چی از جون من میخوای ؟؟ ولم کن دیگه! بسته! نمیخوام ببینمت؛ ازت حالم بهم میخوره. بهم نگاهی کرد و طوری که اصلا انگار صدای منو نمیشنید گفت: ـ ولی من عاشقتم، خیلیم زیاد، ولت نمیکنم! حالا میخوای تا فردا صبح داد و بیداد کن! با صدای بلند و همراه با گریه گفتم: ـ باز چه نقشه ایی داری؟ ها ؟؟ دوباره با زنت چه نقشه ایی ریختی ؟ اینبار تا جونم و نگیرین فک کنم دیگه ول کن ماجرا نیستین، بهرحال عضو خانواده مافیایی، ازت بعید نیست! هیچ چی نمیگفت و به رو به رو خیره بود و رانندگی میکرد، داد زدم : ـ پیمان!! بهت میگم پیادم کن! همین الان ! بجاش با آرامش و خونسردی ، دستم و که از عصبانیت میلرزید گرفت و بوسید. سریع دستم و کشیدم و اینبار با حالت مظلومیت گفتم: ـ خواهش میکنم بزار برم! دیگه نمیخوامت! بخاطر اینکه عاشقت شدم ، فقط منو تو قبر نذاشتی پیمان، همه کار باهام کردی ، بس نیست واقعا؟ دوباره مثل قبل با لحن عاشقانش گفت: ـ عزیز دلم، قربون چشمات بشم ، همه چیز و برات توضیح میدم از همون اولش. توروخدا اینجوری نکن! تو هنوزم دوستم داری فقط عصبانی هستی میدونم . نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9357 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:01 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:01 AM پارت دویست و بیست و نهم در عین گریه کردن ، خندیدم و گفتم : ـ دوستت دارم آره ؟؟ ازت متنفرم. دیگه حتی ذره ایی برام اهمیت نداری . بازم چیزی نگفت. دیگه نمیتونستم فرار کنم . از تقلا کردن ، خسته شده بودم. شیشه ماشین و کشیدم پایین تا یکم هوا به صورتم بخوره . زیر شکمم دوباره دردش شروع شده بود ولی بخاطر اینکه جلوی پیمان ضایع نباشه ، سعی کردم تحمل کنم . حدود بیست دقیقه بعد رسیدیم دم در خونش، اومد در و برام باز کرد و دستم و گرفت و با لبخند گفت : ـ بیا عزیزم. دستمو از دستش کشیدم بیرون و با چشم غره از کنارش رد شدم و رفتم تو حیاط. منتظر شدم تا بیاد و کلید بندازه، اومد کنارم وایستاد و همونجور که کلید مینداخت گفت : ـ خوبی عزیزم ؟؟ سردته ؟؟ داری میلرزی! دست به سینه وایسادم و بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ به تو ربطی نداره، بالاخره که من از پیشت میرم. حالا تو فکر کن منو دوباره بدست آوردی! بهم زل زد و همونجوری که در و باز کرد گفت: ـ بریم تو. رفتم داخل . خونه بهم ریخته بود و سمت چپ تابلوی نقاشی رو دیدم که شکسته بود و پایین افتاده بود، متوجه دستش که باندپیچی کرده بود ، شده بودم . با پوزخند گفتم : ـ با زنت دعوا کردی؟؟ چی به حال و روز خونه ات اومده؟ با ناراحتی گفت: ـ غزل لطفا! فقط دلم میخواست بهش زخم زبون بزنم تا بلکه یذره از عصبانیتم کم بشه، رفتم نزدیکش و با حرص گفتم: ـ چیشد ؟؟ ناراحت شدی ؟؟ خودش خونه نیست؟؟ بگم بیاد بغلت کنه تا از دلت دربیاره؟ اینبار با عصبانیت اسممو گفت تا ساکت بشم: ـ غزل! اما من ادامه میدادم: ـ یا نه اصلا من اینجا میشینم زنتو بیار، هر کاری میخواین جلوی من انجام بدین، هرچی باشه له کردن دل آدما رو بلدی. یهو با حرص اومد سمتم و منو چسبوند به دیوار! نفسش تو صورتم میخورد، این حرفا فقط برای آزار دادنش بود و الا من و خدای خودم میدونست که چقدر دلم براش تنگ شده ، همینجور که نفساش تو صورتم میخورد ، گفت : ـ من بهت خیانت نکردم ، همه چیز و میتونی زیر سوال ببری اما عشق منو نمیتونی! صورتمو کج کردم که به چشماش نگاه نکنم و گفتم : ـ ولم کن! جفتتون هرزه*این. هم تو هم زنت، عشق؟؟؟ چه عشقی؟؟ تمام باورای منو خراب کردی ، روت میشه هنوز از عشق صحبت میکنی؟ یهو مچ دستم و گرفت و با سرعت برد سمت اتاق و درشو باز کرد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9358 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:07 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:07 AM (ویرایش شده) پارت دویست و سیام چیزی که تو نگاه اول دیدم و باورم نمیکردم! ولی تمام اون عکسایی که مهلا میگفت عرشیا چاپ کرده؛ به دیوار وصل شده بود و رو تخت هم گردنبندی که برام گرفتش ، بود . پیمان با بغض گفت : ـ من تو این دو هفته هر شب با دیدن چهره ی تو و بوی عطرت خوابیدم ، غزل. تمام زندگیه منی، همه ی اینکارا بخاطر این بود که به تو آسیبی نرسه! چشمام و بستم و دستامو گذاشتم رو گوشم و گفتم : ـ بسته دیگه! اینقدر دروغ نگو! حالم دیگه داره از این حرفای تکراری بهم میخوره! اومد نزدیکم و گفت: ـ غزل، گوش بده عزیز من، لج نکن... میخواست از احساساتم سواستفاده کنه، دیگه بهش این اجازه رو نمیدم. یکهو دویدم و رفتم سمت در پشت خونه که از اینجا برم، دیگه دلم نمیخواست به این مزخرفات گوش بدم، از کجا معلوم همش یه بازی جدید نباشه؟ من دوباره دلم نمیخواد بازیچه دست این آدم بشم! اما متوجه حرکت من شد، منو محکم کشوند و گذاشت تو اتاق و خودش رفت بیرون و در و از پشت قفل کرد . محکم دستگیره در و میکشیدم و با گریه گفتم : ـ خواهش میکنم پیمان! بیشتر از این باهام بازی نکن ، بزار برم. اینبار با صدای بلند فریاد زد: ـ غزل بازی نیست! بازی امشب تموم شد. دیگه از بس گریه کرده بودم ، هلاک شدم و پشت در نشستم و پیمان شروع کرد به حرف زدن : ـ پدرم و دنیا اومده بودن جزیره، کسایی که همیشه از دستشون فرار میکردم تا دیگه دستشون بهم نرسه ، منو از طریق عکسی که تو مسابقه عکاسی باهم گرفتیم پیدا کردن و اومدن جزیره، چون بابام دیگه از کار افتاده شد و نمیتونست پولشویی اون حروم*زاده ها رو جبران کنه ، وقتی پیدام کردن، طبیعتا دوباره این کار سر من خراب شد اما قبول نکردم تا اینکه سردسته گروهشون اون شب بهم ثابت کرد که باهام شوخی نداره و منو از طریق تنها نقطه ضعفم زد ، یعنی تو. ازشون مهلت خواستم تا بتونم برات توضیح بدم ولی اجازه ندادن، همون شبی که رفتی پیش درخت آرزوها یکی به دستت چاقو زد . من اون شب خون تو رگام یخ زد وقتی تو رو اونجور بی جون بغل کوهیار دیدم . من عزیزترینای زندگیمو از دست دادم غزل . خودت میدونی! دیگه نمیتونستم تو رو هم از دست بدم . هرکاری از دستم برمیومد کردم تا بهت آسیبی نرسه . حتی کاری کردم ازم متنفر بشی! چون تو هم مثل خودم اونقدری دوسم داشتی که به همین راحتیا ازم نمیگذشتی. مجبور شدم غزل ، مجبور شدم میفهمی؟؟ یکم سکوت کرد و با گریه ادامه داد: ـ برای دور کردن تو از خودم همه کار کردم ، تا دوباره بهت آسیبی نرسونن. نمیخواستم تو رو هم توی منجلاب زندگی نکبت بار که از گذشته دامن گیرم شده بود ، غرق کنم! تو معصوم ترین آدمی بودی که من توی کل زندگیم دیدم عزیزم. ویرایش شده دیروز در 08:07 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9359 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:11 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:11 AM پارت دویست و سی و یکم اگه دوباره باشه بازم اینکار و میکنم، خودم هزار بار از دوریت مردم . وقتی که داشتی از اون پرتگاه میپریدی، اون شب منم هزار بار مردم. هزار بار خودمو لعنت کردم بابت کاری که کردم، وقتی دیدم نفس نمیکشی ، اون لحظه میخواستم خدا جون منو بگیره ولی تو به زندگی برگردی، غزل من اونقدری دوستت دارم که حتی حاضرم بخاطر تو از ازت بگذرم چون عشق فداکاری میخواد اما بدون هیچ وقته هیچ وقت من دستاتو ول نکردم ، همیشه دورادور خبرتو از طریق کوهیار میگرفتم. از کوهیار! فکر کن! اونقدر ناچار بودم که از اون خواستم مراقبت باشه و اصلا تو این مدت تنهات نزاره . چی داشت میگفت ؟؟ حرفایی که میزد و نمیتونستم باور کنم! یعنی این مدت یه چنین اتفاقایی افتاده بود؟ انگار واقعا وسط یه سریال بودم، چرا پس ما هیچ چیزی نفهمیدیم و نشنیدیم! . پیمان دادمه داد : ـ مخفیانه قبول کردم باهاشون کار کنم اما در اصل خواستم پوزشونو به خاک بمالم. میخواستم برای همیشه این دفتر بسته بشه و من با خیال راحت به زندگیم برگردم، برادر علی، قاضی بود و اداره پلیس هم آشناهای خوبی داشت و تو این تایم مخفیانه بعنوان جاسوس دولت وارد عملیات شدیم. امشب بعد از سالیان سال تونستیم این عوضی ها رو دستگیر کنیم . بالاخره به سزای اعمالشون رسیدن. دنیا هم همین ، پدرمم... اینجا که رسید یکم مکث کرد و دوباره گفت : ـ پدرمم اون دنیا بابت تمام کارهایی که با خانوادم کرد ، مطمئنم مجازات میشه! چیزی نگفتم. پیمان محکم زد به در و گفت : ـ غزل میشنوی ؟؟ من دیگه ازت دست نمیکشم ، چون کسی نیست که بابت تو ازش بترسم و تهدیدم کنه. اشکام و پاک کردم و گفتم : ـ به همین راحتی، آره ؟؟ خوشبحالت پیمان، خوشبحالت که اینقدر همه چیز و راحت میگیری! راحت میری ، راحت میای، راحت عذرخواهی میکنی! خوشبحالت واقعا! گفت: ـ غزل چه راحتی ؟؟ من هر روز هزار بار تیکه تیکه شدم، هر روز کارم شده تو خیالم ببینمت و باهات حرف بزنم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9360 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:16 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:16 AM پارت دویست و سی و دوم با عصبانیت کوبیدم به در و گفتم : ـ پس باید بهم میگفتی! باید برام توضیح میدادی، چرا فکر کردی من درکت نمیکنم؟؟ هان ؟؟ من تو رو با وجود همون خونواده مافیات دوست داشتم ، با وجود اینکه یه مردی بودی پونزده سال بزرگتر از من ، دوستت داشتم و عاشقت شدم ، تو هر شرایطی سعی کردم باهات حرف بزنم و توضیح بدم اما تو چیکار کردی؟ بگو پیمان چیکار کردی؟ غرورمو زیر پات له کردی. رفتی جلوی چشمای من زن سابقتو بغل کردی ، تازه اینم کافی نبود با اینکه از همه چیز باخبر بودی ، بهم تهمت زدی! گفتی رفتم تا کوهیار و ببینم و خودم بندازم تو بغلش! میدونی من بابت این حرفای تو چقدر غصه خوردم و از درون شکستم؟ شاید اون شب از رو پل افتادم ، نمردم اما تو اون شب تمام احساس و باور منو کشتی، تو منو کشتی! دراز کشیدم رو فرش و گریه میکردم. پیمان آروم کلید و انداخت و در و باز کرد و اومد کنارم نشست و سرمو نوزاش میکرد . دستاشو پس زدم و بلند شدم و گفتم : - الانم با این حرفا نمیتونی خودتو تبرئه کنی! محکم دستم و کشید که افتادم تو بغلش ، ضجه میزدم تا از بغلش بیام بیرون ولی محکم منو تو بغلش حبس کرده بود و میگفت: ـ ولت نمیکنم . تو مال منی ، دوباره مال من میشی ! از بس گریه کرده بودم ، دیگه نایی برای دست و پا زدن برام نمونده بود . تو بغلش آروم گرفتم. با اینکه ازش اینقدر عصبانی بودم اما واقعا از صمیم قلبم دلم برای آغوشش خیلی تنگ شده بود، بغلم کرد و آروم منو گذاشت رو تخت و پتو رو کشید روم. چشام از خستگی و گریه دیگه باز نمیشد و بدون هیچ مقاومتی با نوازشاش خوابیدم. *** صبح وقتی رومو آروم برگردوندم، دیدم اون سمت تخت دست چپم و محکم گرفته و خوابیده. پاورچین پاورچین بلند شدم و از اتاق خارج شدم . چمدون و برداشتم و یواش در خونه رو باز کردم و رفتم بیرون. تند تند میدوییدم که یه موقع بیدار نشه و پشت سرم راه نیفته، تا رسیدم سر کوچمون دیدم کوهیار با یه صورت شاد با موتورش اومد پیشم و ترمز زد و گفت : ـ خب میبینم که آقا پیمان به موقع رسیده! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9361 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 03:10 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 03:10 PM پارت دویست و سی و سوم با همون صورت جدی بهش گفتم : ـ از کی تا حالا تو جاسوس پیمان شدی ؟؟ از کی این موضوعات و میدونستی و به من چیزی نگفتی ؟؟ از موتورش پیاده شد و گفت : ـ غزل من... دستم بردم بالا و سعی کردم بغضمو قورت بدم و گفتم : ـ یه کلمه دیگه حرف نزن! یعنی من تو این زندگی نمیتونم به هیچکس اعتماد کنم؟ همونجور که میرفتم سمت خونه بهم گفت : ـ غزل، پیمان ازم خواست چیزی بهت نگم ، همش بخاطر خوبی.. گوشامو گرفتم و گفتم: ـ اه بسته دیگه! حالم داره از این جمله بهم میخوره ، فقط بخاطر تبرئه کردن خودتون ، حال منو بهانه میکنین! برگشتم سمتش و گفتم : ـ شاید اگه من میدونستم ، اینقدر حالم بد نمیشد! اینقدر غصه نمیخوردم! تو پیشم بودی کوهیار! دیدی که چقدر زجر کشیدم! چجوری تونستی ساکت بمونی؟ اونم بخاطر آدمی که همیشه باهاش خروس جنگی بودین. اینبار کوهیار با عصبانیت اومد سمتم و گفت : ـ من بخاطر پیمان سکوت نکردم غزل ، بخاطر تو سکوت کردم . بخاطر اینکه فهمیدم اون عوضیا میتونن چه بلایی سرت بیارن، میفهمی ؟؟ اومد نزدیکم و با سعی کرد تن صداشو بیاره پایین و بعد گفت : ـ میدونم؛ حق داری ، سخته. غرورت شکسته ولی غزل تو حتی اگه بخوای انکارم کنی هنوزم عاشق پیمانی، هنوزم دوسش داری. کلید و درآوردم و چشمامو دزدیدم و مشغول باز کردن در شدم و همزمان گفتم : ـ چرند نگو! بعد از اون همه اتفاق... پرید وسط حرفم و گفت: ـ در اصل تو داری چرند میگی! بعد از اون همه اتفاق هنوزم عاشقشی که داری چشاتو میدزدی! کلید و محکم درآوردم و برگشتم سمتش و گفتم: ـ کوهیار ؛ اون زنشو بغل کرد اونم ... مهیار اومد نزدیکم و به چشام نگاه کرد و قبل اینکه جملمو تموم کنم، گفت : ـ غزل، بعنوان یه آدم بی طرف قسم میخورم ، بین اونا هیچی نبوده و نیست. پیمان هر روز سراغتو از من میگرفت...یادته بهم میگفتی با کی اینقدر اس ام اس بازی میکنی؟؟ اون آدم دوست دخترم نبود، جواب پیمان و میدادم. بعد گوشیشو درآورد و داد دستم و گفت: ـ اصلا بیا خودت نگاه کن . نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9381 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 03:18 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 03:18 PM پارت دویست و سی و چهارم رفت تو صفحه چتش با پیمان ، سوالات پیمان و دیدم : ـ غزل چطوره ؟ چیکار میکنه ؟ حالش خوبه ؟ الان کجاست ؟؟ تنهاش نزار. موقعی که استرس داره براش دسر بگیر خیلی دوست داره، شبها ببرش کنار ساحل، امروز تنهاش نزاریا، اصلا چشمتو ازش برندار . حتی اگه نذاشت، از دور مراقبش باش. اون عوضیا تعقیبش میکنن کوهیار ، مراقبش باش! و اینجور پیام ها تو کل این دو هفته برای کوهیار تکرار شده بود . کوهیار به صورت متعجبم نگاه کرد و گفت : ـ دیدی ؟؟ غزل بعضا حتی خوده منم از لجبازیات خسته میشدم حقیقتش، اما پیمان اجازه نمیداد که تنهات بزارم، اوایل باورم نمیشد ولی... بهش نگاه کردم و گفتم: ـ ولی چی ؟؟ ـ ولی با این چیزایی که تو این مدت ازش دیدم ، بنظرم اون خیلی عاشقته، تحت هیچ شرایطی بیخیالت نشد . گرچه بنظرم تو همم هیچوقت بیخیالش نشدی اما بهش خیلی جدی نگاه کردم و گفتم : ـ لطفا نظراتو برای خودت نگه دار! و بدون خداحافظی رفتم داخل و در و بستم . تو حیاط با آقای نامجو مواجه شدم که در حال شستن ماشینش بود ، با دیدن من گفت : ـ سلام غزل خانوم ، شما مگه نرفته بودین ؟؟ با بی حوصلگی جواب دادم : ـ سلام، والا یه مشکلی پیش اومد مجبور شدم برگردم. بعد سریع از کنارش رد شدم، حوصله نداشتم سوالاشو جواب بدم، زیر لب گفت: ـ ایشالا که خیره! گفتم: ـ سلام برسونین! ـ حتما . لبخندی زدم و رفتم بالا، در و باز کردم، مهسا تو خواب عمیق بود، آروم رفتم رو مبل دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم، سرم داشت از درد منفجر میشد. ساعت هنوز نه هم نشده بود . چشمام و بستم و دوباره خوابیدم . نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9383 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 18 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 ساعت قبل پارت دویست و سی و پنجم با زنگ گوشیم مثل فشنگ از جام پریدم، سریع از تو کیفم درآوردم و دیدم یاسمنه، زدم رو پیشونیم و با خودم گفتم : ـ غزل دیوونه چرا بهش خبر ندادی؟! گوشی و برداشتم : ـ الو یاسمن صدای نگران یاسمن پیچید تو گوشم: ـ غزل کجایی از دیشب تا حالا ؟؟ از نگرانی مردم . با خجالت از اینکه یادم رفت و بهش اطلاع ندادم گفتم: ـ توروخدا ببخش منو شرمنده، یه سری اتفاق افتاد کاملا خارج از کنترلم، نشد بیام . پرواز و از دست دادم. پرسید: ـ تو حالت خوبه ؟؟ صدات چرا گرفتست؟؟ گفتم: ـ هیچی خوابیده بودم بخاطر همین، چیز خاصی نیست. ـ الان کجایی ؟ ـ هیچی برگشتم خونه. ـ غزل مطمئنی حالت خوبه ؟؟ ـ آره یاسمن جون بهترم میشم نگران نباش. ـ ببین هرچیزی که بود یادت نره که میتونی رو کمکم حساب کنیا. لبخند عمیقی از معرفتش زدم و گفتم: ـ میدونم عزیزم ، دستت هم درد نکنه. ـ خب خداروشکر خیالم راحت شد که خوبی، از دیشب تا حالا مردم از استرس و نگرانی! کلی منتظرت موندم. ـ بی فکریه من بود ، باید بهت خبر میدادم، بازم ببخشید واقعا! ـ نه عزیزم تو خوب باش، بقیش مهم نیست! ـ فداتبشم، در تماسیم باز. ـ قربونت خداحافظ . گوشی و که قطع کردم دیدم مهسان با یه لیوان آب پرتقال اومد سمتم و با لبخند گفت : ـ سفرت بخیر خانوم ، میبینم که نرفته برگشتین! لیوان و گذاشتم روی میز و با عصبانیت گفتم : ـ تو به پیمان گفتی من دارم برمیگردم شمال ؟ مهسان با تعجب نگام کرد و گفت : ـ غزل دیوونه شدی ؟؟ من فقط منتظر اینم ببینمش و تو صورتش تف بندازم یادت رفته ؟؟ زیر لب زمزمه کردم و گفتم : ـ پس حتما اینم کار اون کوهیار هفت خطه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9387 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل پارت دویست و سی و ششم مهسان با کنجکاوی پرسید: ـ غزل چیشده؟ توروخدا تعریف کن! از صبح تا حالا اینجا دیدمت مردم از کنجکاوی! پیمان چجوری تونست راضیت کنه که برگردی؟؟ نگاش کردم که باحالت مرموزانه گفت : ـ کاری و انجام داد که ما خودمون و کشتیم و نتونستیم راضیت کنیم! از این جهت دمش گرم خدایی . گفتم : ـ راضیم نکرد، وسط فرودگاه به زور دستم و گرفت و آوردتم بیرون. مهسان دستاشو گذاشت جلوی دهنشو گفت : ـ چی؟! وای خدایا چ رمانتیک! بهش چشم غره دادم و از عکس العملش خندم گرفت. پاهاشو جمع کرد و با هیجان گفت : ـ خب تعریف کن! تمام ماجرا رو از اول برای مهسان تعریف کردم و آخر سر مهسان گفت : ـ وای باورم نمیشه! پس بگو افتادی وسط یه فیلم سینمایی! ـ اوهوم، منم همینو گفتم. مهسان چشماشو ریز کرد و با یکم فکر گفت: ـ کوهیار مرموز کی با این اینقدر خوب شد؟ تایید کردم و گفتم: ـ یادته چقدر خروس جنگی بودن باهم ؟ نگو پس پیش من فقط داشتن نقش بازی میکردن! مهسان: ـ ولی غزل اگه این اتفاقات افتاده باشه که صد در صد افتاده، باید بهش حق بدی یکم. درسته کارش اشتباه بود ولی بخاطر تو اینکارو کرد. با عصبانیت گفتم: ـ یادت رفت چقدر من بخاطرش غصه خوردم؟ گفت: ـ نه یادم نرفته اتفاقا، ولی شاید اگه تو هم جاش بودی همینکار و میکردی ، هیچکس دلش نمیخواد کوچیکترین آسیبی به عشقش برسه . گفتم: ـ آره ولی حداقل سعی میکردم با طرفم حرف بزنم نه اینکه برم زن سابقمو بغل کنم! مهسان یکم قانع شد و گفت: ـ آره قبول دارم ، این حرکتش یکم زیادی بود! خب تو چه حسی داشتی؟ اینو بگو! ـ راجب چی ؟ با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ راجب عمم! خب راجب پیمان دیگه! وقتی دیدیش چه حسی داشتی ؟ یکم فکر کردم و گفتم: ـ خیلی لاغر شده بود مهسان و پیرتر. مهسان خندید و گفت: ـ پیرش کردی رفت پس! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9393 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل پارت دویست و سی و هفتم منم از حرفش خندم گرفت. یکم مکث کردم و گفتم : ـ ولی وقتی دیدمش حس کردم یه چیزی که مدتها بود گمش کرده بودم و پیدا کردم. شاید حق با کوهیار باشه. دلم براش تنگ شده بود اما ـ اما چی ؟ ـ اما نمیتونم کاراشو ندید بگیرم مهسان . نمیتونم هضم کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده! ـ میفهمم؛ اما نگران نباش گذر زمان همه چیو برات حل میکنه، دردش کمرنگ میشه. چیزی نگفتم که دوباره گفت: ـ الان بنظرم تو باید به یه موضوع دیگه فکر کنی! با تعجب بهش نگاه کردم که به شکمم اشاره کرد، تازه یادم افتاد که وسط یه مخمصه بزرگم، دستام و گذاشتم رو پیشونیم و گفتم: ـ باید چیکار کنم؟ مهسان: ـ بنظرم باید بهش بگی غزل، اونم حق داره که بدونه! گفتم: ـ اما اگه قبول نکنه چی؟ مهسان مصمم گفت: ـ امکان نداره! بابا تو خودت مگه پیش دکتره نبودی؟ نشنیدی چی گفت؟ گفتم: ـ آره ولی... مهسان پرید وسط حرفم و گفت: ـ غزل این بچه جزئی از وجود تو و اونه، حالا که همه چیز و فهمیدی تو دیگه نباید کار پیمان و تکرار کنی! با حرص گفتم: ـ اما جونم و سوزوند! منم اینکار و میکنم مهسان! بفهمه عذاب کشیدن یعنی چی! پرسید: ـ میخوای چیکار کنی؟؟ ـ حالا میبینی! لیوان آب پرتقال و یسره خوردم و داشتم میبردم تو آشپزخونه که گوشیم زنگ خورد . پرسیدم : ـ مهسان میشه ببینی کیه ؟ ـ شماره ناشناسه . دستامو خشک کردم و اومدم تا جواب بدم: ـ الو... صدایی نشنیدم ، دوباره پرسیدم : ـ الو چرا حرف نمیزنی؟؟ یهو صدای پیمان اومد: ـ برای اینکه صدای تو رو بیشتر بشنوم . چیزی نگفتم. مهسان کنارم با ایما و اشاره میگفت که صدا رو بزارم رو بلندگو . نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9394 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت دویست و سی و هشتم گذاشتم رو بلندگو و گفتم : ـ چرا زنگ زدی؟؟ پیمان : ـ بیا رو بالکن، یه سوپرایزی برات دارم . مهسان قبل من دوید و رفت رو بالکن. منم بدون اینکه حرفی بزنم پشت بندش رفتم و دیدم کلی بادکنک های هلیومی قرمز اومدن بالا سمت بالکن. مهساپ با ذوق گفت : ـ غزل اینارو ببین، چه خوشگله! خوشحال شده بودم ، از اینکه برای بخشیده شدنش تلاش میکرد اما نباید فکر میکرد که با بادکنک میتونه خرم کنه. عمرا!! رفتم جلوتر و دیدم پایین وایساده و با دیدن من برام دست تکون داد. هیچ عکس العملی نشون ندادم . مهسان آروم زیر گوشم گفت : ـ حالا یه لبخند بزن! همونجور مثل پوکرا نگاش میکردم گفتم: ـ لازم نکرده! مهسان با حرص گفت: ـ غزل!! توجهی به حرفاش نکردم، بلند صداش زدم جوری که حرفامو کامل بشنوه: ـ نیازی به این کارا نیست آقا پیمان! خواهشا و لطفا دیگه دم در این خونه نیا! بعد حتی به قیافش نگاهم نکردم و به مهسان گفتم : ـ اینارو بفرست پایین براش. مهسان هم همزمان با من اومد داخل و گفت: ـ غزل این برخوردت خیلی سرد نبود ؟؟ با عصبانیت گفتم : ـ مگه قرار نبود تو وقتی دیدی تو صورتش تف بندازی؟ پس چیشد؟! مهسان یکم مکث کرد و گفت: ـ آره قرار بود ولی با چیزایی که تعریف کردی... پریدم وسط حرفش و عصبانی تر از قبل گفتم: ـ اون چیزا باورهای از دست رفته منو برنمیگردونه. مهسان اومد کنارم نشست و آروم گفت: ـ غزل نمیبینی برای رسیدن به تو داره تلاش میکنه؟؟ ـ از کجا بدونم برای راحت کردن وجدانش نیست و دوباره بازی در کار نباشه ؟؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9396 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت دویست و سی و نهم مهسان بهم چشم غره داد و رفت از داخل اتاق کیفشو برداشت و گفت : ـ دست بردار غزل! حتی اگه یه درصدم دروغ بگه ، کوهیار بابت لجی که نسبت به این داره که دروغ نمیگه! عصبانیت بهم غلبه کرده بود و فقط حرف خودمو میزدم: ـ شایدم اینبار باهم همدست شدن. مهسان هم کوتاه نمیومد و میگفت: ـ خب اینا با هم همدست شدن ، حرفای اون دنیا رو چی میگی؟ چیزی نگفتم و سکوت کردم. مهسان شومیزشو پوشید و اومد سمت منو و شونه هامو گرفت تو دستاش و گفت : ـ غزل ، عزیزم ، دوست خوب من...توروخدا اینقدر رو صدای قلبت درپوش نزار! به من که دیگه نمیتونی دروغ بگی ، هنوزم پیمان و دوست داری از چشمات معلومه! اینقدر لج نکن . رو مبل نشستم و چیزی نگفتم. مهسان گفت : ـ امروز بشین خونه و یکم استراحت کن و لطفا فکر کن غزل! اینقدر با عصبانیت تصمیم نگیر! چیزی نگفتم و بجاش باهاش خداحافظی کردم و مهسان رفت. رفتم داخل اتاق تا چمدونم و باز کنم و وسایلامو مرتب کنم . یهو صدای پا شنیدم و برگشتم و گفتم : ـ مهسان دوباره چی جا... با دیدن چهره پیمان تو چارچوب در ، تو جام خشک شدم! آب دهنم قورت دادم و گفتم : ـ تو چجوری اومدی بالا ؟؟ با لبخند نگام کرد و گفت : ـ دست مهسان درد نکنه ، در و باز گذاشت برام . با عصبانیت گفتم : ـ ببینم تو مگه نباید الان سرکارت باشی؟؟ چرا مدام اینجایی؟؟ اومد نزدیکم و موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت : ـ برای اینکه کار من تویی. دستشو پس زدم و گفتم : ـ بسته دیگه خسته نشدی ؟؟ میگم تو رو دیگه نمیخوام، چرا نمیفهمی؟؟ اما بجای عصبانیت بازم لبخند میزد و پیشونیم و بوسید و گفت : ـ مهم اینه که من تو رو میخوام اونم خیلی زیاد . نمیدونستم باید در جوابش چی بگم! رو تخت نشستم. اونم کنار پاهام نشست و دستاشو گذاشت رو زانوهام و گفت : ـ غزل لطفا به زندگیمون یه شانس دیگه بده! خیلی دلم برات تنگ شده. دیشب... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9397 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت دویست و چهلم اصلا دلم نمیخواست دوباره دیشب و بهم یادآوری کنه، پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ تمومش کن پیمان! دیشب دیگه نایی برای رفتن برام نذاشتی وگرنه.. اینبار اون پرید وسط حرفم و با جدیت گفت: ـ نمیذارم، الانشم همینه! نمیذارم بری غزل ، اینو تو مغزت فرو کن! تو مال منی. از رو تخت بلند شدم و گفتم : ـ من مال هیچکس نیستم ، تو اینو تو مغزت فرو کن! الان بخاطر عذاب وجدان اومدی جلوی من. اومد جلو و دستام و گرفت و گفت : ـ غزل چی داری میگی ؟؟ چه عذاب وجدانی؟؟ من قبلا هم بهت گفتم اگه بار دیگه ای هم این بحث پیش بیاد بازم برای اینکه بهت آسیب نرسه همین کار و میکنم میفهمی؟ سرم گیج میرفت و حالم داشت بهم میخورد، از این بحث خسته شده بودم، بدون اینکه نگاش کنم گفتم: ـ دستامو ول کن حالم داره بهم میخوره. پیمان ولکن نبود! با اصرار بهم میگفت: ـ به من نگاه کن غزل! منم پیمان، نگاه کن بهم! دوباره گفتم: ـ داره حالم بهم میخوره ولم کن . واقعا حالم بد بود ولی پیمان اصلا گوشش بدهکار نبود. دیگه نتونستم طاقت بیارم و تمام محتویات معدم ریختم رو پیراهنش و سریع دویدم تو دستشویی. دوباره گریه ام شروع شده بود . این هورمون ها حسابی بدنمو و خلقیاتم و عوض کرده بود اما الان به پیمان باید چی میگفتم؟؟ پشت بندم سریع اومد تو دستشویی و سعی کرد بهم کمک کنه صورتمو آب بزنم . گریه ام بند نمیومد، با دیدن پیراهنش با هق هق گفتم : ـ بب...ببخشید...همش...تقصیره...تقصیره من بود. انگشت اشاره اشو گذاشت رو لبش و گفت : ـ هیس هیچی نگو. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9400 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت دویست و چهل و یکم به چشماش نگاه کردم، نگرانی تو چشماش موج میزد، صورتم و تو دستاش گرفت و گفت : ـ داری چیکار می کنی با خودت؟ همینجور که گریه میکردم بی توجه به حرفش گفتم : ـ الان میرم برات یه لباس تمیز از کمدم میارم. یهو صداشو برد بالا و گفت: ـ گور بابای لباس، چته تو غزل؟؟ به من نگاه کن! چونمو چرخوند سمت خودش. نباید چیزی میفهمید، بنابراین گفتم : ـ چمه؟! به اثری که خودت ساختی نگاه کن! بی هیچ حرفی منو محکم کشوند سمت خودش و سرمو بوسید. همزمان با من اشک میریخت و زیر گوشم میگفت : ـ منو از خودت دور نکن غزل! خواهش میکنم . نمیتونستم جلوی اشک خودمو بگیرم . با حرف زدنش هق هق کردنم بیشتر میشد. خدایا من باید چیکار کنم ؟؟ دوسش دارم خیلی زیاد، منم دلم براش تنگ شده ، منم از حسرت دیدنش سیر نشدم اما چجوری دوباره اعتماد کنم ؟؟ لطفا یه راه جلوی من بزار. اون روز با کمک پیمان ، رو تخت دراز کشیدم و تا زمانی که بخوابم بالای سرم نشست و موهامو نوازش کرد. به بچم نمیرسیدم ، باید برای سلامت جنین میرفتم اما نرفته بودم ، قرصای ویتامینمو بعضا یادم میرفت که بخورم . نمیدونستم که پیمانم این بچه رو میخواد یا نه ؟ همه این چیزا واقعا به مغزم فشار می آورد. شاید به قول مهسان باید بهش میگفتم که اگه قرار باشه منصرف بشه، همین الان منصرف بشه و منم از این عذاب نگفتن خلاص شم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9403 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت دویست و چهل و دوم ( یک هفته بعد ) یک هفته از اون ماجرا گذشت و ماجرایی که پیمان برام تعریف کرده بود تو صدر خبرای اینستاگرام و تلویزیونی پخش شده بود که سردسته یه گروهک مافیایی رو بعد از پونزده سال، بالاخره تونستن بازداشت کنن . مردم جزیره هم که کلا راجب این موضوع صحبت میکردن و پیمان و بابت این کارش خیلی تشویق میکردن. پیمان هم که طبق معمول مثل همیشه دور و برم مثل پروانه میگشت و من اونقدری که باید تحویلش نمیگرفتم . از در بیرونش میکردم و از پنجره میومد داخل یا اونقدر دم در خونه منتظر وایمیستاد که دلم طاقت نمیورد و میگفتم بیاد داخل . مهسان و مهلا همش باهام بحث میکردن و میگفتن که بالاخره یه روز خون این مرد و من به جوش میارم و کاسه صبرش لبریز میشه اما میخواستم بفهمه عذاب کشیدن چقدر سخته ، اینکه برای طرف مقابلت هیچ توضیحی ندی چقدر سخته! دیشب مهلا به من پیام داد که تولد امیرعباس و بچها دارن تو طبقه شونزده هتل پالاس براش یه جشن بزرگ میگیرن و تقریبا همه کیشوندا هم هستن . منو مهسان هم قرار بود امروز صبح باهم بریم بازار و دو دست لباس مجلسی بخریم. به گوشیم نگاه کردم . دوباره هزارتا پیام و ویدیو های عاشقانه از پیمان، همشونو دیدم و مهسان ازم پرسید : ـ نمیخوای دست از این لجبازیت برداری غزل؟؟ همونجور که سیب ها رو دونه دونه از ظرفم برمیداشتم گفتم : ـ بزار قشنگ حس کنه این درد رو. مهسان با حرص نگام کرد و گفت: ـ بابا کشتی طرفو ول کن دیگه! همه کار و بارشو تعطیل کرده یسره افتاده دنبال تو! چیزی نگفتم . مهسان همونجور که داشت ظرفا رو میشست گفت : ـ به این فکر کن اگه امشب اون آقای دکتر اونجا باشه و با پیمان مواجه بشه چی میشه! یهو گوشام تیر کشید. با استرس گفتم : ـ مگه اونم میاد ؟ مهسان: ـ مهلا گفت که همه کیشوندا هستن تقریبا. از اونجایی که اینم کیشونده احتمالا هست دیگه. از رو صندلی بلند شدم و گفتم : ـ وای مهسان باید چیکار کنم؟ مهسان عادی گفت: ـ هیچی، فقط سریعتر این لج و لجبازیو تمومش کن و با پیمان حرف بزن. غزل باید بری سلامت جنین، یادت رفته؟؟ ـ نه یادم نرفته ولی ـ دیگه ولی نداره پس دست بجنبون! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/10/#findComment-9405 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.