رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت صد و نود و نهم

مهسان:

ـ توروخدا بزار من برم چند تا فحش بهش بدم ، دلم خنک بشه. بعد بخاطر این احمق چقدر با اون بنده خدا دعوا کردی.

چیزی نگفتم ، واقعا در مقابل کوهیار و کارایی که این اواخر انجام داده بودم ، شرمنده بودم. مهلا گفت :

ـ آخه پیمان هیچوقت اینجوری بی منطق رفتار نمیکرد. مگه اینکه واقعا زده باشه به سرش، من حتما با دایی صحبت میکنم بابت این موضوع.

گفتم :

ـ دیگه صحبت کردن ، فایده ای نداره. همه چیز تموم شده. دیگه نه میخوام ببینمش و نه صداشو بشنوم...ازش متنفرم....واقعا از دل خودم خجالت میکشم از اینکه بهش اعتماد کردم.

مهسان دستمو فشرد و گفت :

ـ نگران نباش ، تو تا الان چه چیزایی رو پشت سرت گذاشتی، اینم میگذرونی...نترس ما تا آخر کنارتیم.

لبخنید از روی دلگرمی زدم و دراز کشیدم تا استراحت کنم. مورفین هایی که بهم تزریق می‌کردن خیلی خواب آور بود...نزدیکای غروب بود که بیدار شدم تا برای اندوسکوپی معده برم...دیدم طبق معمول ، کوهیار دم در نشسته...رفتم کنارش نشستم و گفتم :

ـ چرا نیومدی داخل؟؟

ـ گفتم شاید اذیت بشی ، بیرون بشینم.

با شرمندگی نگاش کردم و گفتم:

ـ من که ازت عذرخواهی کردم کوهیار.

یهو برگشت سمتم و گفت :

ـ غزل من باید یه چیزی بهت بگم.

ساکت شدم و بهش نگاه کردم ، ادامه داد :

ـ ااا...پیمان...

تا اسمش و شنیدم گفتم :

ـ کوهیار من نمیخوام راجب این آدم دیگه چیزی بشنوم.

بلند شدم و همزمان با من بلند شد و گفت :

ـ ولی آخه...

پریدم وسط حرفش و با عصبانیت گفتم :

ـ دیگه اما اگر و ولی هم نداره. تموم شد . 

  • پاسخ 207
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    207

پارت دویست

با خنده بهم گفت:

ـ خیلی خب باشه، اینقدر عصبانی نشو!

با چشم غره بهش گفتم:

ـ نمیذاری که.

خندید و گفت :

ـ باشه ببخشید. بزار کمکت کنم بریم، نمیترسی که؟

گفتم:

ـ نه بابا. یعنی بیهوش میکنن دیگه ، فکر نکنم چیزیو حس کنم.

گفت:

ـ آره اما نگران نباش، من پیشتم...

با رضایت بهش لبخندی زدم و گفتم :

ـ میدونم...

با کمک پرستارها وارد اتاق شدم و دراز کشیدم تا بیهوشی اثر کنه.

 

تا سه روز تحت مراقبت بودم. بخیه دستامم باز کرده بودم . کوهیار حتی یه لحظه هم تنهام نمیذاشت ولی هر از گاهی که بهش دقت می‌کردم ، خیلی با گوشیش ور میرفت حتی مهسان هم متوجه این قضیه شده بود و حدس زدیم که شاید دوست دختری چیزی گرفته. بهرحال هر چیزی که بود ، به زودی متوجه می‌شدیم . ایشالا که براش خیر باشه و آدم درست سر راهش قرار بگیره . 

برگشتیم خونه. کوچه رو که نگاه می‌کردم ، خاطراتمون خیلی برام زنده میشد و بغض واقعا گلومو اذیت میکرد. واقعا چجوری باید فراموشش می‌کردم؟؟ ازش متنفر بودم اما در عین حال هم خیلی دوسش داشتم . ولی تو زندگیم از تنها چیزی که متنفر بودم این بود بدون دلیل و بدون هیچ حرفی دست از مهم ترین آدم زندگیت بکشی . کاش حداقل یه دلیل بهتر برام می آورد . 

با کمک بچها رفتم بالا و همسر آقای نامجو از قبل خونمون بود و برام سوپ حاضر کرده بود . با دیدن من گفت :

ـ الهی من برات بمیرم دختر، چقدر سرت بلا میاد!

لبخندی زدم و چیزی نگفتم. رو تنم پتو کشید و رو به مهسان گفت :

ـ مهسان جان ، این سوپ یکم دیگه جا میفته...هر موقع خواستین بخورین ، زیرشو خاموش کن.

مهسان بغلش کرد و گفت :

ـ دستتون درد نکنه خانوم نامجو ، خیلی هم زحمت کشیدین..

خانوم نامجو هم متقابلاً بغلش کرد و گفت:

ـ استغفرالله دخترم ، چه زحمتی! شما امانت خونواده هاتون به مایین...توروخدا مراقب خودتون باشین.

جفتمون ازش تشکر کردیم و بعدش باهامون خداحافظی کرد و رفت . کوهیار کنار چارچوب در وایساده بود و بعد رفتن خانوم نامجو رو به من گفت :

ـ غزل باهام کاری نداری؟؟ 

پارت دویست و یکم

گفتم :

ـ میخوای بری؟ ناهار و بمون پیش ما . 

کوهیار :

ـ نه مرسی باید برم پیش داداششم. غروب باز میام بهت سر میزنم.

لبخندی زدم و گفتم :

ـ مرسی کوهیار، این چند روز خیلی خسته شدی.

کوهیار همونجور که کفششو می‌پوشید گفت :

ـ تو حالت خوب باشه ، خستگی من مهم نیست.

بعدش باهامون خداحافظی کرد و رفت. مهسان گفت :

ـ بنظر من که داداش و اینا بهانه هست. فکر کنم یکی تو زندگیشه، گرچه به تو هم بنظر میاد که هنوزم حس داره.

با چشم غره نگاش کردم و گفتم:

ـ چرت نگو!

مهسان:

ـ باور کن غزل ولی خب چون میدونه که تو اون حس و بهش نداری ، بیخیال شده.

گفتم:

ـ بنظر منم یکی تو زندگیشه. خیلی اس ام اس بازی می‌کرد، منم متوجه شدم . 

مهسان اومد کنارم نشست و با لحن آرومی گفت :

ـ غزل نظرت چیه بهش یه شانس دوباره بدی؟ شاید دوسش داشته باشی. 

کوسن و براش انداختم و با تندی گفتم :

ـ همین که یه آشغال و قبلا دوست داشتم و عاشقش شدم برام کافی بود. دیگه دلم نمیخواد کسی و وارد زندگیم کنم. تنهایی از زخم خوردن بهتره . 

مهسان:

ـ رفیق تو هم تجربه کردی، مگه چند بار زندگی کردی که اینقدر خودتو سرزنش میکنی؟؟ اینا همه تجربه است. اینم مثل خیلی چیزای دیگه میگذره.

دوباره اشکم درومد و گفتم :

ـ مهسان من چجوری اون همه خاطره رو فراموش کنم؟؟ ازش متنفرم ولی از جلوی چشمام کنار نمیره.

مهسان بغلم کرد و گفت :

ـ چون زخمت خیلی تازست، زمان شاید همه چیز و حل نکنه اما برات کمرنگ تر میشه. فراموشش میکنی . 

پارت دویست و دوم

با پوزخندی گفتم:

ـ حالا فهمیدم امید ، آرزو اینا همش خیالات باطله...یادته وقتی داشتیم میومدیم جزیره چه خوابی دیدم ؟؟

مهسان لبخند زد و گفت :

ـ آره یادمه.

گفتم:

ـ فکر میکردم هیچوقت تنهام نمیذاره ، فکر می‌کردم مرد رویاهامو بالاخره پیدا کردم و هیچوقت دستامو ول نمیکنه اما منتظر یه فرصت بود تا زنش بیاد و بپره بغل زنش.

اشکامو پاک کرد و گفت:

ـ لیاقت تو رو نداشت غزل. خدا ایشالا خودش ، جوابش و بده. گرچه منم میتونم برم جوابشو بدم اما حیف که بهم اجازه نمیدی...

همونجور که اشکام و پاک میکردم ، گفتم :

ـ ولش کن ، بزار بره به درک.

  مهسان آهی کشید و گفت :

ـ برات سوپ میارم و بعدش میرم پیش مهدی. بعدش هم میرم سمت ساحل عکاسی .

گفتم:

ـ وایستا منم میام.

مهسان چشم غره ایی بهم داد و گفت :

ـ غزل لطفا چرت نگو. تازه مرخص شدی ، اصلا نمیذارم .

گفتم:

ـ بابا من تو خونه بشینم ، فکر و خیال منو میخوره. بزار خودمو به کار بدم...نترس حالم خوبه...فقط یه چیزی مهسا.

پرسید:

ـ چی ؟

ـ میتونیم لوکیشنمونو ببریم جای دیگه؟

با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ کجا ببریم ؟

یکم فکر کردم، دلم نمی‌خواست دیگه از اون مسیر رد بشم و گفتم:

ـ چمیدونم ، سمت میکامال اونورا هم خیلی سرسبز و قشنگه و همین که من دیگه نمیخوام سمت اون ساحل عکاسی کنم.

مهسان مردد گفت:

ـ اونش که شدنیه ولی آخه درخت آرزوها که...

همونجور که بلند میشدم پریدم وسط حرفش و گفتم :

ـ اون درخت فقط یه افسانه است مهسان..من بیخودی خودمو گول میزدم. امید ، آرزو اینا فقط خیالات باطله.

مهسان با نگرانی نگام کرد و گفت:

ـ غزل اینجوری نگو لطفا. قرار نیست این قضیه نا امیدت کنه.

گفتم:

ـ ولی واقعیته. پس تو ترتیبشو بده...امروز و فعلا اونجا باشیم اما از فردا بریم لوکیشن جدید. من تو پیج هم اعلام میکنم تا مسافرا راحت تر پیدامون کنن.

گفت:

ـ باشه پس . 

پارت دویست و سوم

لباسمون و پوشیدیم و همینجور سرپا یکم غذا خوردیم و راه افتادیم سمت ساحل مرجانی.  اون مسیر اذیتم می‌کرد. تمام اون روزا رو برام زنده می‌کرد ، لحظاتی که واقعا دلم میخواست فراموشش کنم . خداروشکر سرمون اون روز هم خیلی شلوغ بود و خیلی وقت برای فکر کردن ، پیدا نکردم. حدود دو ساعت بعد مهلا اومد پیشمون و منم قضیه جابجا شدنمونو بهش گفتم . مهلا گفت :

ـ مطمئنی غزل؟؟ اما اینجا پاخورش بیشتر ها.

مصمم گفتم:

ـ آره مطمئنم. بابا سمت میکامال هم تقریبا شلوغه ، مسافرا برای خرید میان اونجا . 

مهسان هم به نشونه تایید سرشو تکون داد و مهلا گفت :

ـ باشه پس من به عرشیا و بقیه بچها میگم که بیان اینارو جابجا کنن.

مهسان با لبخندی بهش گفت:

ـ مرسی دمت گرم.

مهلا به عقب نگاه کرد و گفت :

ـ ازش خبری نشد؟؟

با تعجب نگاه کردم و گفتم :

ـ مگه قرار بود خبری بشه؟؟ تموم شد دختر.

مهلا :

ـ آخه همش منتظر بودم پیمان یه توضیح منطقی واسه این کارش داشته باشه. به داییم هم گفتم اونم میگفت که هر اتفاقی پشتش یه داستانی هست، اینقدر زود آدما رو قضاوت نکنین...

پوزخند زدم و گفتم :

ـ خب امیرعباس رفیقه صمیمیه پیمانه. انتظار نداری که بیاد بد دوستشو بگه !

مهلا سرشو انداخت پایین. مهسان نگاش کرد و گفت :

ـ بگو مثل اینکه چیزه دیگه ایی هم قراره بگی.

مهلا با شک به جفتمون نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت:

ـ آره ولی راستشو بخواین با اینکه خودمم با پیمان قهرم و از دستش خیلی ناراحتم ، اما فکر میکنم اون هنوزم دوستت داره غزل.

بلند بلند خندیدم و رفتم تا دوربین و بزارم سرجاش که پشتم راه افتاد و گفت :

ـ غزل بخدا جدی میگم!

همون‌طور که به صورت عصبی می‌خندیدم گفتم:

ـ وای الهی مهلا، اصلا حال خندیدن نداشتم.

مهلا بعدش بی مقدمه گفت :

ـ غزل اونی که از پشت دم پل بغلت کرد ، کوهیار نبود...

یهو خندم خشک شد. مهسان هم با تعجب به مهلا نگاه کرد و گفت :

ـ یعنی چی؟؟

مهلا یکم مکث کرد و وقتی دید با تعجب نگاش می‌کنیم گفت:

ـ پیمان بود که اومد و نجاتت داد. برای اینکه به سر و پاهات ضربه ایی نخوره ، خودشو سپر تو کرد . مثل اینکه یه ور دست و پاهاش مثل اینکه آسیب دیده.

پارت دویست و چهارم

بی اختیار قلبم درد گرفت. ازش متنفر بودم ولی نمی‌خواستم براش مشکلی پیش بیاد. بی توجه گفتم :

ـ الان حالش خوبه؟

مهلا :

ـ آره اره فکر کنم خوبه...ولی اونی که تا اونجا اومد ، پیمان بود غزل.

مهسان با تعجب رو به مهلا پرسید:

ـ خب تو اینو از کجا فهمیدی؟

مهلا :

ـ یسری لیوان های جدید که هتل سفارش داد ، برای رستوران هوکو بود و امروز صبح که داشتم میوردم برای علی ، اتفاقی حرفاشونو با داییم شنیدم.

زیپ جای دوربینو بستم و عادی گفتم:

ـ خب به فرضم که نجات داده باشه ، این قرار نیست چیزیو عوض کنه.. صرفا برای عذاب وجدان خودش اومده اونجا نه چیز دیگه ایی.

مهلا گفت :

ـ غزل ولی.

پریدم وسط حرفش و گفتم :

ـ به این راحتیا نیست مهلا. منو شکوند ، خیلیم بد شکوند. جوری که دیگه فکر نکنم بتونم اون غزل سابق بشم.

مهلا دیگه چیزی نگفت. مهسان همرام راه افتاد و گفت :

ـ خب نظرت چیه ؟؟

ـ راجب چی؟

ـ راجب چیزایی که شنیدی؟

گفتم:

ـ ازش متنفرم. گفتم که این قرار نیست چیزیو عوض کنه. جلوی چشمای من زن سابقشو بغل کرد ، میفهمی؟

مهسان بی توجه به حرفای من گفت:

ـ دلت چی میگه؟

با عصبانیت از دلی که هنوزم براش تنگ می‌شد گفتم:

ـ دلم خفه شه. دیگه بهش گوش نمیدم. اصلنم برام مهم نیست که چی میگه.

جملم تموم نشده، یهو تمام محتویات معدمو بالا آوردم.

ویرایش شده توسط QAZAL

پارت دویست و پنجم

مهسان وایستاد و  سراسیمه گفت :

ـ غزل چیشد؟؟ خوبی؟؟

سرفه ایی کردم و دستم و گذاشتم رو معدم و گفتم :

ـ فکر کنم بخاطر اون آندوسکوپیه هست. از صبح حالت تهوع داشتم ، انگار سوپ و خوردم ، بدتر شدم.

مهسان با نگرانی دستی به صورتم کشید و گفت:

ـ مطمئنی خوبی؟؟ رنگت پریده. امروزم زیادی خسته شدی. بهت گفتم نیا.

نگاهش کردم و گفتم:

ـ شلوغش نکن مهسان، الان انگار سبک شدم ، چیزیم نیست.

همین لحظه کوهیار و دیدم که داشت میومد سمت ما. براش دست تکون دادم...اونم نگران دوید سمتم و گفت:

ـ چیشده؟؟

عادی گفتم:

ـ هیچی بابا حالم بهم خورد.

اونم نگران تر از مهسان پرسید:

ـ چی؟؟ بیا بریم دکتر پس.

بهش نگاه کردم و گفتم:

ـ نمیخواد بابا. بهترم، گفتم که بخاطر داروها و آندوسکوپیه.

کوهیار با اخم نگام کرد و گفت:

ـ غزل بیا بریم، اینجوری اصلا خیالم راحت نیست.

قبل از اینکه چیزی بگم مهسان گفت:

ـ راست میگه غزل، لج نکن.

از اصرار جفتشون کلافه شدم و گفتم:

ـ بابا دکتر ازم آزمایش گرفت. گفت تا هفته دیگه جوابش آمادست و اگه چیز بدی باشه همون تایم میگن دیگه. چیزیم نیست ، نگران نباشین.

کوهیار با چشم غره نگام کرد و سکوت کرد و من با لبخند گفتم :

ـ بابا بخدا از بیمارستان و دکتر حالم بهم خورده.

مهسان این‌بار با عصبانیت رو به کوهیار گفت:

ـ هیچی کوهیار، این دوباره رگ لجبازیش گل کرده. بی زحمت برسونش خونه ، منم یه سر برم پیش مهدی.

کوهیار :

ـ باشه سلام برسون.

مهسان باهامون خداحافظی کرد و رفت ... همینجور داشتیم راه میرفتیم که کوهیار گفت :

ـ غزل من باید یچیزی بهت بگم.

وایسادم و با نگرانی نگاش کردم و گفتم:

ـ چیزی شده ؟؟

سرشو انداخت پایین و با دستبند توی دستش بازی کرد و گفت:

ـ نه چیزی که نشده ولی یه سوتفاهم پیش اومده.

پارت دویست و ششم

دوباره ته دلم دلهره گرفتم بابت خبری که قرار بود بشنوم، سریع گفتم:

ـ چه سوتفاهمی؟؟

بدون اینکه نگام کنه گفت:

ـ ببین اونی که تو رو از بالای اون صخره نجات داد ، من نبودم. اصلا من نمی‌دونستم که رفتی ساحل مارینا...اون آدم پیمان بود.

ته دلم یکم خیالم راحت شد، فکر کردم چیزه دیگه ایی میخواد بگه، سریع گفتم:

ـ میدونم.

با تعجب گفت :

ـ میدونی؟! از کجا ؟! کی بهت گفت ؟!

گفتم:

ـ مگه مهمه؟؟ حتی اگه اونم اینکار و کرده باشه ، ذره ایی برام اهمیت نداره.

گفت:

ـ ولی غزل تو هنوزم دوسش داری.

با چشم غره نگاش کردم و گفتم:

ـ چرت نگو! من حتی بهش فکرم نمی‌کنم.

گفت:

ـ اوهوم زبونت اینو میگه ولی چشمات یه چیز دیگه میگه. خودتم میدونی که چشمای آدما دروغ نمیگن.

رومو ازش برگردوندم و با خنده گفتم :

ـ فکر نمی‌کردم که کلاس چشم خوانی هم رفته باشی! بعدشم اینو به من بگو که چیشده تو اینقدر بچه خوبی شدی و اومدی اینو بهم گفتی؟! کوهیاری که من میشناسم ، اصولا دوست داره خودشو قهرمان جلوه بده. یهویی اینقدر طرفدار پیمان شدی ، تا جایی که من میدونم شما همیشه مثل سگ و گربه بودین با هم . 

بدون اینکه بخنده گفت:

ـ خوبی هم بهت نیومده‌ها. هنوزم ازش خوشم نمیاد ولی نامردی بود اگه اینو بهت نمیگفتم. شاید باورت نشه غزل ولی من واقعا عوض شدم.‌ اینو فهمیدم که نمیتونم با اجبار چیزیو تغییر بدم . 

خندیدم و گفتم:

ـ ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست...شاید یکم دیر شد ولی خوشحالم به این نتیجه رسیدی.

لبخند عمیقی زد. پرسیدم :

ـ خب حالا بگو ببینم، کی اومده تو زندگیت؟؟

با تعجب نگام کرد و گفت :

ـ من؟!

با خنده گفتم:

ـ نه پس من! متوجه شدم این روزا خیلی زیاد اس ام اس بازی میکنی کلک. راستشو بگو دختره کیه؟؟

کوهیار لبخند مرموزی زد و گفت :

ـ کسی نیست. اینا همه توهمات توئه. بهرحال منم دوست و رفیق دارم دیگه.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...