رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت صد و هفتاد و چهارم

سه تا ورقه ایی که جلوم بود ، تمام متناش به انگلیسی نوشته شده بود و منم مجبور بودم که برای جلب اعتمادش امضاش کنم. بعد اینکه امضا کردم گفت :

ـ عالیه، خوب گوش کن چی میگم...اولین ماموریت تو اینه که پولی که آخر این هفته به دست من میرسه و از طریق دریایی از کشور خارج کنی...کشتی میبرتت آلمان ، تو بندر آدمای ما میان دنبالت. یه شب اونجا میمونی و صبحش میری بانک و تمام اون پولها رو به حساب رییس از اونجا میخوابونی. به همین راحتی.

پرسیدم:

ـ چه قدر پول هست؟

خندید و گفت :

ـ خوبه، داری کنجکاو میشی...اینم برای شروع بد نیست.‌ چهل میلیون دلار.

گوشام سوت کشید. این مبلغ و چجوری تونستن گیر بیارن اینا! خندید و گفت :

ـ نگران نباش. اگه کارتو درست انجام بدی ، حداقل شصت درصد این پول مال تو میشه.

پرسیدم:

ـ اینا مالیات مردمه؟

گفت:

ـ یجورایی. نصفش مالیاته مردمه ، نصفشم پولایی که از طریق سایتای شرط بندی و قمار بدست میاد.

گفتم:

ـ چرا با کشتی باید برم؟

ـ چون از طریق هوایی ریسکش خیلی زیاده و میدونی که اونقدر احمق نیستیم که بخاطر یه همچین مبلغی خودمونو تو ریسک بندازیم دیگه.

سکوت کردم. ورقه ها رو از جلوم گرفت و گفت :

ـ فعلا باهات کاری ندارم تا آخر هفته. برات خبر میفرستم که چه ساعت کجا باشی و پولها رو تحویل بگیری.

همین لحظه یکی از محافظاش اومد پایین و گفت :

ـ رییس ، تلفنتون زنگ میخوره.

لرد :

ـ الان میام.

بعد رو کرد سمت من و دستشو سمتم دراز کرد و گفت :

ـ شریک شدنمون مبارک. تو یه فرصت حتما منو تو بابات باهم جشن میگیریم. مطمئنم تو رو ببینه، بهت افتخار میکنه که پسرش هم داره راهشو ادامه میده.

  • پاسخ 195
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    195

پارت صد و هفتاد و پنجم

با حرص نگاش کردم و دستشو فشردم و گفتم :

ـ مطمئنا همینطوره.

بعدش از پله ها رفت بالا و منم داشتم از قایق می‌رفتم که یهو یه فکری به ذهنم رسید...ورقه هایی که امضا کرده بودم و با خودش نبرده بود و رو میز بود. سریع و خیلی آروم رفتم سمتش و پشت به دوربین توی قایق با گوشی از روشون عکس گرفتم. همین لحظه صدای پا شنیدم ، گوشی و گذاشتم تو جیبم. یکی از محافظا نگام کرد و گفت :

ـ بفرمایید از این طرف.

بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتادم و از قایق خارج شدم. تمام این مدارک به دردمون می‌خورد . سریع تاکسی گرفتم و رفتم به سمت خونه و تو راه به علی پیام دادم که با برادرش بیان سمت کشتی یونانی. خودمم به محض رسیدن ، رفتم داخل اتاق و تمام مدارکی که دنیا و پدرم آماده کرده بودن و داخل یه پوشه گذاشتم و برای اینکه تعقیب نشم ، طبق معمول از در پشتی خونه خارج شدم و رفتم سر قرار با بچها .

یکم اونجا منتظر شدم تا برسن. بعد حدود ده دقیقه همشون با ماشین امیرعباس رسیدن . محمد ، داداش علی رو اون اوایل که اومده بودم جزیره ، تازه دیده بودم اما هیچوقت در حد علی باهاش صمیمی نبودم ولی راجبش شنیده بودم که خیلی تو کارش وارده و بین وکلا و داخل دادگستری، حرف اول و میزنه و کلا حرفاش خیلی خریدار داره. از ماشین پیاده شد و اومد سمتم ، دستش و دراز کرد و با خوشرویی گفت :

ـ پیر شدی آقا پیمان.

لبخند تلخی زدم و گفتم :

ـ کاش فقط پیر میشدم.

گفت:

ـ داداش برام وضعیت و توضیح داد . واقعا خیلی متاثر شدم از اتفاقی که برات افتاده.

امیرعباس گفت :

ـ ولی راه چاره داره مگه نه محمد ؟

محمد آهی کشید و گفت :

ـ چاره که داره ولی ممکنه یکم طول بکشه...

علی :

ـ یعنی چی ؟؟ واضح توضیح بده.

پارت صد و هفتاد و ششم

محمد:

ـ ببین داداش ، آدمایی مثل همین اسم مستعار لرد، خیلی تو کشور زیادن و متاسفانه چون پشتشون گرمه ، دولت جرمشون و به سختی میتونه اثبات کنه، مگر اینکه تو حین ارتکاب جرم گیرشون بندازه. همین که پیمان تصمیم گرفته با پلیس و تشکیلاتش همکاری کنه ، ده قدم راه و رفته. به امید خدا خیلی زود دستگیرشون می‌کنیم اما باید محتاط عمل کنیم، چون اینجور گروهک ها واقعا تیز و زیرکن و اگه مدرک علیهشون داشته باشیم که خیلی سریعتر از اون چیزی که فکرشو بکنین، میتونیم کارشونو تموم کنیم.

پوشه دستمو دراز کردم و گفتم:

ـ این تمام مدارکی هست که این آدما با پدرم انجام دادن ، لابلاش یه ورقه هست که امضای خوده اون شخصی که تو دولت ، پشتشون بهش گرمه هم هست.

محمد همونجور که پوشه رو از دستم میگرفت گفت :

ـ خب خیلی عالیه. من به سرگرد احمدی که از دوستای خیلی صمیمی من هست ، موضوع پرونده رو اطلاع دادم و الان با کمک تو ؛ این همکاری مخفیانه رو شروع میکنیم و صد در صد اون آدم و پیدا می‌کنیم و از خجالتش درمیایم. فقط یه چیز دیگه هم هست پیمان.

گفتم :

ـ چی ؟

با ناراحتی گفت:

ـ هم بابات و هم اون دختری که پیششون هست به جرم پولشویی،  حبس ابد میخورن اما بخاطر دادن این مدارک ، به احتمال زیاد یکم از جرمشون کم میشه.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

ـ اینا زودتر از اینها باید تاوان کارشونو پس میدادن.

محمد رو تخته سنگ نشست و گفت :

ـ و اینکه هر اتفاقی که با این لرد میفته رو باید بهمون گزارش بدی.

گفتم :

ـ امروز از جزییات کارشون بهم گفت. از اینکه آخر این هفته با چهل میلیون دلار و با کشتی منو می‌فرستن دبی و از بانک اونجا باید پول و به حسابشون بخوابونم.

علی با تعجب گفت :

ـ چهل میلیون دلار؟!!

محمد با تاسف گفت :

ـ همش مالیات مردمه. بیشرفا.

پارت صد و هفتاد و هفتم

گفتم:

ـ می‌گفت نصفش مالیات مردمه و نصفش هم از طریق قمار و سایت های شرط بندی بدست اومده. تازه می‌گفت اگه کارمو خوب انجام بدم نصف این پولها مال من میشه.

امیرعباس پوزخندی زد و گفت :

ـ چقدرم که تو دردت پوله...

منم لبخند تلخی زدم و گفتم :

ـ همینو بگو . 

رو به محمد گفتم :

ـ:ببین محمد ، من میخوام هرچی سریع‌تر این موضوع تموم بشه و من از این منجلاب خلاص شم.

 زد به شونم و گفت :

ـ نگران نباش. به امید خدا به زودی سر دسته گروهشون و دستگیر می‌کنیم. 

گوشیو از تو جیبم درآوردم و گفتم :

ـ راستی...امروز منو مجبور کردن یه ورقه هایی رو امضا کنم که از نظر خودشون قانونی بود و با دوربین تصویرم و ضبط کردن. منم تا این رفت بالا ، از رو ورقه ها عکس گرفتم.

بهش نشون دادم و گفتم :

ـ شاید به درد بخوره.

محمد تا عکس و دید و گفت :

ـ معلومه که به درد میخوره. تو این راه ، کوچیکترین سرنخ به دردمون میخوره پیمان . حواستو خیلی خوب جمع کن. اینا آدمایین که از خودشون ردی بجا نمیزارن مثل قضیه غزل.

با تعجب نگاش کردم که گفت :

ـ جوری سریع عمل کردن و بهش چاقو زدن ، که بنده خدا اصلا فرصت نشد صورتشونو ببینه ، دقیقا هم میدونستن چه تایمی بهش حمله کنن که کسی اون اطراف نباشه.

با ناراحتی سرمو به نشونه تایید تکون دادم. محمد از جاش بلند شد و گفت :

ـ من اینا رو بررسی میکنم و تا چند روز آینده بهت زنگ میزنم.تا زمانی که من بهت نگفتم کاری نکن

ـ باشه.

پارت صد و هفتاد و هشتم

بعد رفت و با علی سوار ماشین شد ، امیرعباس بهم گفت:

ـ پیمان، تو حالت خیلی بده انگار. میخوای یه دکتر بریم؟ دستت خیلی کبوده ، یکمم میلنگی.

اصلا دردم برام مهم نبود، گفتم:

ـ حالم بده اما نه به خاطر این چیزایی که گفتی ، بخاطر اینکه دلم براش خیلی تنگ میشه. حالش چطوره؟؟

امیرعباس:

ـ بهتر از قبله و اینکه...

مکث کرد، گفتم :

ـ ادامه بده!

گفت:

ـ چون فکر میکنه کوهیار نجاتش داده ، ارتباطش خیلی باهاش بهتر شده. دیگه باهاش سرد برخورد نمیکنه.

به دریا خیره شدم و گفتم :

ـ دیگه به درجه ایی رسیدم که حتی اینا هم ناراحتم نمیکنه ، فقط میخوام که سالم باشه و حالش خوب باشه ، همین . 

زد به پشتم و گفت:

ـ نگران نباش رفیق ، همه چی درست میشه.

بغضمو قورت دادم و گفتم:

ـ از اینجا به بعد دیگه چیزی درست نمیشه، هیچ چیز.

امیرعباس:

ـ امیدتو از دست نده پیمان . درک میکنه من مطمئنم.

چیزی نگفتم. همینجور راه می‌رفتیم تا سوار ماشین بشیم ، امیرعباس گفت :

ـ راستی پیمان ، مهدی هم خیلی بابت این موضوع از دستت ناراحته ، طبیعتا چون چیزی نمیدونه.

سریع گفتم:

ـ اصلا تا زمانی که همه چیز حل نشده ، چیزی بهش نگین. همینجوری دهن به دهن میپیچه و این اصلا خوب نیست . ندیدی محمد چی گفت!

گفت:

ـ نه نترس ، خیالت راحت.

سوار ماشین شدیم و امیرعباس قبل رسیدن به شهرک منو سر خیابون پیاده کرد و منم رفتم سمت خونه.

***  

اون هفته مثل برق و باد گذشت و من همش سعی می‌کردم که وقتی میخوام برم رستوران از خیابون اصلی که خونشون هست، رد نشم تا دلم براش بیشتر از اینی که هست ، تنگ نشه . همش واسه اینکه یکم حسرت دیدنشو برطرف کنم ، بعد از رستوران هر از گاهی می‌رفتم پیش اون درخت آرزوها و مدتها کنارش می‌نشستم اما فکر میکنم دیگه این سمتها نمیاد چون که دیگه آرزویی تن درخت بسته نبود. هر روز که می‌گذشت حالم بدتر از قبل میشد ، سعی می‌کردم با تنظیم آهنگای جدید خودم و سرگرم کنم چون با گوش دادن به آهنگا، خیالش و مثل واقعیت تو ذهنم می‌تونستم تصور کنم.

پارت صد و هفتاد و نهم

دنیا هر از گاهی میومد و بهم سر میزد که بیشتر اوقات چون حوصلشو نداشتم، بیرونش می‌کردم. کار اصلیم شده بود ، پرونده‌ی لرد و خبر گرفتن حال غزل از کوهیار .

کوهیار می‌گفت که حالش خیلی بهتر از قبل شده و به خودش اومده اما کمتر از قبل میخنده . خودشو سرگرم کرده و بساط عکاسیشونم بردن سمت میکامال و از اون به بعد اونجا کار میکنن. می‌گفت اصلا سراغی از من نمی‌گیره . 

چه انتظاری داشتم ؟؟ اینکه بعد اونهمه کاری که با دلش کردم ، منو ببخشه و سراغمو بگیره ؟ روانشو نابود کرده بودم. البته که خودم با انجام دادن اون کارها و زدن اون حرفا هزاران هزار بار نابود شدم. عکسشو تصویر زمینه گوشیم گذاشتم و هر لحظه به چهره نازش خیره می‌شدم و نگاش می‌کردم. دست و دلمم خیلی به کار نمی‌رفت اما مجبور بودم هر از گاهی برم رستوران و یسری تنظیمات آهنگ ها رو به بردیا یاد بدم تا جای من انجام بده ، علی هم چون حالم و میدید خیلی بهم اصرار نمی‌کرد. تا آخر اون هفته از لرد خبری نشد. محمد شک کرده بود و می‌گفت نکنه که سوتی دادم و اونا فهمیدن ، در صورتی که من کاری نکرده بودم که شک برانگیز باشه. محمد گفته بود که تمام مدارک و بررسی کرده و تمام جرماشون و چون اون بالاسری پاک کرده ، قادر به اثبات نیستن و حتما باید سر صحنه جرم دستگیر بشن. بنابراین بهم گفت تو ملاقات بعدیم با لرد حتما یجوری یه برنامه و از طریق فلش تو گوشیش نصب کنم تا بتونن حرفاشونو شنود کنن. می‌گفت که از طریق امضاش بین چند نفر مشکوک شدن که باید مطمئن بشن ، طرف دقیقا کیه.

خلاصه که تو تمام این مدت ازشون خبری نشد اما ون مشکی هر روز جلوی در خونم کشیک میداد....تا اینکه تقریبا سیزده روز بعد بهم زنگ زد. اون روز تو رستوران نشسته بودم و امیرعباس و علی هم پیشم بودن. درجا جواب دادم :

ـ بله؟؟

ـ به به آقا پیمان! ما رو نمیبینی، خوشحالی؟؟

ـ خوشحال که هستم ولی گفته بودی آخر هفته پیش باید از طریق کشتی پولتونو جابجا می‌کردم ، چیشد پشیمون شدین؟؟

خنده بلندی سر داد و گفت :

ـ دیدی گفتم تا بوی پول به مشامت بخوره ، از ما هم گشنه تر میشی؟ نترس. پشیمون نشدیم. منتها بخاطر وضعیت دلاری که این هفته یهو بالا رفت ، رییس خیلی طول کشید تا بتونه پولها رو بفرسته جزیره.

یکم مکث کرد و ادامه داد :

ـ الان پولها رسیده و دستمه. بیا ساحل، تو قایق منتظرتم . 

پرسیدم:

ـ امشب قراره جابجا کنم ؟؟

گفت:

ـ نه فردا شب حرکته. باید بیای اینجا تا بهت بگم دقیقا باید چیکار کنی.

ـ باشه.

پارت صد و هشتادم

قطع کردم. امیرعباس گفت:

ـ فلش و از محمد گرفتی پیمان؟؟

دستمو گذاشتم تو جیب شلوارم و گفتم :

ـ آره گرفتمش.

رو به علی گفتم :

ـ به محمد خبر بده که دارم میرم.

علی :

ـ پیمان لطفا مراقب باش و حواستو جمع کن ، خیلی خطرناکه.

ـ نگران نباش ، تمام حواسمو جمع میکنم که گیر نیفتم. پناه بر خدا.

باهاشون خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و رفتم سمت ساحل. طبق معمول با محافظا تا قایق پیاده رفتیم. تو مسیر فقط داشتم به این موضوع فکر می‌کردم ، چجوری سرگرمش کنم و گوشی و ازش بگیرم اما متاسفانه فکری به ذهنم نرسید و تو دلم فقط دعا می‌کردم که یه موقعیتی پیش بیاد بتونم فلش و وصل کنم و برنامه تو گوشیش آپلود بشه. تا منو دید گفت :

ـ به به، قهرمانمون و نگاه! آقا پیمان چقدر لاغر شدی! بیا ناهار و باهم بخوریم...اینجوری که نمیشه ، تنها مهره شانس ما تویی...باید خوب تغذیه کنی.

لبخند مصنوعی زدم و وارد عرشه شدم. چشمام دنبال گوشیش بود که یهو رو میز دیدمش ولی سعی کردم به روی خودم نیارم . برگشتم سمتش و گفتم :

ـ خب بگو، دقیقا باید چیکار کنم؟؟

خندید و گفت:

ـ بفرمایید سر میز.

رفتم نشستم. همه چیز تقریبا رو سفره غذا بود. میگو رو سمتم تعارف کرد و گفت :

ـ بفرما آقا پیمان، خجالت نکش.

سریع گفتم:

ـ من برای غذا خوردن نیومدم. الانم زودتر حرفتو بزن ، باید رستوران کار دارم . 

یه ماهی برای خودش گذاشت و با خنده گفت :

ـ دیگه از این به بعد اونقدر پولدار میشی که دیگه نیازی به رفتن به اون رستوران پیدا نمیکنی.

چیزی نگفتم و به دریا خیره شدم. ادامه داد :

ـ پرونده اینم مثل اون دختره غزل برات بسته میشه. ببین...زودتر از اون چیزی که فکرشو می‌کردی از یادت رفت.

پارت صد و هشتاد و یکم

چنگال روی میز با حرص فشار می‌دادم ، دلم می‌خواست با دستای خودم همینجا خفش کنم اما حیف که باید خودمو کنترل میکردم. خیلی عادی سرمو تکون دادم و گفتم :

ـ همینطوره.

تازشم خیلی بهتر شد که اینکار و کردی. بچها میبینن کلا با یه پسره مو بلند میگرده تو جزیره. خیلی ام صمیمین باهم.

باورم نمیشد، هنوز که هنوزه غزال و تعقیب می‌کردن...سعی کردم خودمو متعجب نشون بدم و گفتم :

ـ واقعا ؟؟ نمیدونستم.

پوزخندی بهم زد و گفت:

ـ دست بردار! میخوای بگی این خبرا به گوشت نرسیده؟؟

دست به سینه نشستم و گفتم :

ـ تو که منو تعقیب میکنی و میبینی که کجا میرم و چیکار میکنم...بعدشم من اون دفتر و برای خودم بستم، فقط میخواستم که ازم دور بشه تا ضرری بهش نرسه. بقیش دیگه بهم ربطی نداره.

با تعجب یه تیکه ماهی خورد و گفت :

ـ حرفای قلمبه سلمبه میزنی آقا پیمان! امیدوارم جوری که میگی باشه. والا من که باورم نمیشه یه آدمی که اونجور بخاطر یه دختر خودشو پرت کرد تو دریا ، به همین راحتی بیخیال شده باشه.

خدای من چقدر زر میزد. چرا یه موقعیتی پیش نمیاد من گوشیشو تنها گیر بیارم و برنامه رو وصل کنم براش. گفتم :

ـ خب، اینارو بیخیال. نگفتی که باید چیکار کنم؟

همین لحظه یکی از محافظاش سریع از پله های پایین اومد بالا و گفت :

ـ قربان یه وضعیت اضطراری پیش اومده

لرد عادی گفت :

ـ دارم با شریکم غذا میخورم مگه نمیبینی؟

محافظ خیلی مضطربانه پرید وسط حرفش و گفت :

ـ قربان...لومینا خیلی حالش بده ، خرخرش زیاد شده.

یهو سراسیمه از جاش بلند شد و گفت :

ـ یعنی چی حالش بده؟؟ مگه اون دامپزشک احمق امروز اون آمپول و بهش نزده بود؟

پارت صد و هشتاد و دوم

محافظه با ترس گفت:

ـ چرا زده بود ولی.

قبل از اینکه جملشو تمام بشه، سریع محافظ هل داد و رفت پایین. پسره هم همراش رفت. فکر کنم موقعیتی بهتر از این نمیتونست گیرم بیاد. به اطراف خودم نگاه کردم ، فکر کنم تنها جایی از قایقش که دوربین نداشت ، همین عرشه اش بود. سریع گوشیشو از رو میز برداشتم و رفتم زیر میز. فلش و بهش وصل کردم. اطلاعات وارد شد و تایید و زدم تا توی گوشیش جایگذاری بشه. نود و شیش درصد..نود وهفت ...نود و هشت، یهو صدای پا رو شنیدم. آروم بشقاب خالی رو انداختم پایین، گوشی و نگاه کردم، کامل جایگذاری شد. محافظه بود، صدام زد :

ـ آقای راد چه خبر شده؟؟

گوشی و گذاشتم زیر بشقاب و اومدم بالا و گفتم :

ـ چیزی نشده. بشقاب افتاد زیر میز ، برداشتم. در واقع این سوال و من باید ازتون بپرسم.

محافظه شک نکرد، درجا گفت:

ـ رییس گفتن فعلا تشریف ببرید ، جزییات و تو پیامک امشب براتون میفرستن. فعلا نمیتونن بیان بالا.

تو دلم گفتم به درک. ایشالا خودشم مثل همون حیوونش ، همین بلا سرش بیاد. از جام بلند شدم و گفتم :

ـ باشه پس من میرم، خداحافظ.

با خیال راحت از قایقش خارج شدم. امیدوارم بتونن تا فردا تشخیصش بدن. رفتم خونه و سریع به محمد زنگ زدم :

ـ الو محمد ؟؟

ـ چیشد پیمان ؟؟ تونستی نصب کنی؟

یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

ـ بالاخره آره. واقعا مریض شدن سگش به دردم خورد و الا هیچ جوره نمیتونستم ردیفش کنم.

ـ خدا رو شکر عالیه، خب پولها رو بهت داد؟

ـ نه دیگه بالا نیومد . گفت اطلاعات و امشب برام میفرسته. احتمالا فردا شب با کشتی باید برم.

ـ پیمان هر کاری که میگن و باید مو به مو انجام بدی. سرگرد احمدی امروز یه اکیپ اطلاعات تو قالب توریست فرستاد جزیره تا شناسایی نشن. فردا هر ساعتی که بهت گفتن همین اکیپ هم تو بندرگاه هستن و موقع فرستادنت ، ما وارد عمل میشیم.

ـ انشالا. رییس اصلیشون چی میشه؟؟

ـ اونم تا فردا شب اگه حتی با خط اصلیش هم زنگ نزنه ، خیلی سریع موقعیت مکانیشو تثبیت میکنیم و شناسایی میشه. این که تونستی فلش و وصل کنی ، خیلی بهمون کمک میکنه . تنها کاری که باید بکنی اینه که مثل همیشه آروم باشی و بیگدار به آب نزنی.

ـ حتما. امیدوارم اینبار شرشون به صورت کامل کنده شه.

ـ ایشالا، پناه بر خدا . 

پارت صد و هشتاد و سوم

رسیده بودم خونه، بعدش گوشی و قطع کردم و خودمو ولو کردم روی مبل. بالاخره قراره تموم بشه. تموم بشه و بعدش من...چی دارم میگم ؟؟ بعدش چی؟؟ لابد بعدش برم پیش غزل؟؟با چه رویی برم پیشش؟؟ اصلا به فرض هم که برم ، دیگه حتی تو رومم نگاه نمیکنه ولی قلبم میگفت خب نگاه نکنه...تو که دوسش داری ، تو که همه چیز و بخاطر عشقت کردی، نباید ازش بگذری. آره ، ازش نمی‌گذرم. هر کاری هم بکنه ، ازش نمی‌گذرم و ولش نمیکنم. همه چیز و براش از اول توضیح میدم. همین لحظه در خونم و زدن. رفتم و باز کردم و دیدم عرشیاست :

ـ سلام داداش

ـ چطوری عرشیا؟

ـ مرسی خوبم. داداش امانتیتو آوردم 

ـ امانتی؟؟

ـ همون عکسهای غزل.

ـ آاا...فهمیدم...چاپشون کردی؟

ـ آره.

پاکت و از دستش گرفتم که دیدم یه مدلی نگام میکنه ، انگار یه حرفی زیر زبونش مونده بود ، گفتم :

ـ بگو چیشده؟؟

با تته پته گفت:

ـ داداش فقط...مهلا عکسها رو دید...تحت فشارم گذاشت ، منم مجبور شدم بگم که تو گفتی.

خندیدم و زدم به شونش و گفتم :

ـ اشکالی نداره، چیزی نگفت ؟

ـ چرا کلی دعوام کرد که نباید این عکسها رو بیارم برات. منم یواشکی آوردم...میدونی دیگه بابت اون قضیه هنوز میونش باهات

پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ آره عرشیا میدونم . دمت گرم.

گفت:

ـ داداش فقط یه سوال بپرسم...اگه فضولی نباشه ، تو که جدا شدی ، اصرارت برای چاپ این عکسها چی بود؟

عکسها رو درآوردم و بهشون نگاه کردم و با لبخند گفتم :

ـ دلتنگیمو کمتر میکنه.

پارت صد و هشتاد و چهارم

غرق شده بودم تو لبخنداش. یهو سرمو آوردم بالا دیدم عرشیا داره بر و بر نگام میکنه ، گفتم :

ـ برو پسر خوب، مرسی از اینکه عکسارو آوردی 

عرشیا که همونجور هاج و واج نگام میکرد گفت :

ـ خواهش میکنم داداش، خداحافظ

رفتم تو اتاق و تمامی عکسهاش و به دیوار زدم. اینقدر عکسهاشو دوست داشتم که دونه دونه از رو عکس ، صورتشو می‌بوسیدم. دختر رویایی من ، خدا میدونه اگه یه بار دیگه منو ببینی چه عکس العملی قراره نشون بدی . رو تخت دراز کشیدم و گردنبندش و گرفتم تو دستم و طبق معمول بوسیدم و همینجور خیره به عکسهاش خوابم برد... با صدای زنگ گوشی از جا پریدم. محمد بود :

ـ جانم محمد ؟ چیزی شده ؟

ـ پیمان یه خبر خوش دارم برات. رییسشون به لرد زنگ زد. بچهای ما هم در حال ردیابی سیگنالشن.

بعد از مدتها ، این تنها خبر خوبی بود که به دلم نشست. لبخند عمیقی زدم و گفتم :

ـ خیلی خوشحال شدم، ایشالا بعد از اینا واقعا روی آرامش و ببینم.

گفت:

ـ مطمئن باش میشه. احتمالا چند دقیقه بعد لرد بابت اطلاعاتی که از رییسشون گرفت ، بهت زنگ میزنه. اینجور که فهمیدم ، ساعت نه ونیم باید باشی تا با کشتی ببرنت.

ـ گوشیم بوق اشغال می‌خورد ، گفتم :

ـ محمد پشت خطی دارم.

سریع گفت:

ـ احتمالا خودشه، جواب بده.

قطع کردم و برداشتم ، خودش بود :

ـ الو قهرمان چطوری؟؟

ـ مرسی. در واقع شما چطوری؟؟ خدا بد نده.

گفت:

ـ ممنونم، یه اتفاق خیلی بد واسه لومینای عزیزم افتاد ، خداروشکر الان حالش بهتره. میدونی من هر چقدر که از آدما متنفرم ، عاشق سگهام. یه اتفاقی براش میفتاد ، واقعا حالم خیلی گرفته میشد.

گفتم:

ـ خب خداروشکر پس. چیکار باید بکنم؟

ـ همینو میخواستم بگم. فردا ساعت نه و نیم بیا سمت مارینا من میبرمت بندرگاه ، اونجا پولها رو بهت تحویل میدم. یادت نره که سر ساعت اینجا باشی.

ـ باشه. فعلا.

قطع کردم و به محمد پیامک دادم و اونم گفت که صحبتامون کامل شنود شده.

پارت صد و هشتاد و پنجم

وسایلمو برداشتم و از در اومدم بیرون که برم سمت رستوران ولی دم در کوهیار و دیدم. کوهیار با دیدن من گفت :

ـ داری میری؟؟

با استرس گفتم :

ـ غزل خوبه؟؟ چیزیش شده؟؟

همینجور که دستاش تو جیب شلوارش بود ، گفت :

ـ آره خوبه.

با ترس گفتم:

ـ پس چیشده؟؟ بگو دیگه.

بدون اینکه نگام کنه گفت:

ـ بریم تو حرف بزنیم؟؟

با ترس کلید و انداختم و رفتیم داخل. گفتم :

ـ خب بگو میشنوم.

نشست رو مبل و با لکنت گفت :

ـ پیمان ، غزل...ااا...غزل میخواد بره.

با تعجب گفتم :

ـ میخواد بره؟؟ کجا ؟!

کوهیار سکوت کرده بود و سرشو انداخته بود پایین. رفتم روبروش نشستم و گفتم :

ـ د حرف بزن دیگه!

سرشو آورد بالا و گفت :

ـ داره برمیگرده شهرشون. هر چی هم بهش گفتیم منصرف شو، اصلا گوش نمیده

دوباره تمام انرژیم خالی شد...نه...نباید می‌رفت...با تته پته گفتم :

ـ چرا ...چرا جلوشو نگرفتین؟؟ اصلا... کی میخواد بره؟؟نباید بزارین بره.

با عصبانیت بهم گفت:

ـ پیمان دارم بهت میگم اصلا به حرفمون گوش نمیده . لجباز بودنشو قطعا خودت میدونی.

با ناراحتی گفتم:

ـ برای چی میخواد برگرده؟؟ اینجا هم کار داره هم زندگیش.

یهو کوهیار پوزخند زد و گفت :

ـ زندگیش؟؟ داره وانمود میکنه که زندگی میکنه ولی درونش پاشیدست پیمان. اگه یکی قرار باشه جلوشو بگیره ، اون فقط خودتی...البته بعید میدونم!

سکوت کرد و گفتم :

ـ چیو بعید میدونی ؟؟

ـ بعید میدونم حتی از این ساعت به حرف تو هم گوش بده.

حق با کوهیار بود اما من نمیذارم ، دوباره از دستش نمیدم...حتی اگه به حرفمم گوش نده به زور اینکار و میکنم و نمیذارم از اینجا بره . بغض گلومو می‌فشرد ، تو حال خونم مثل دیوونه ها راه می‌رفتم و می‌گفتم :

ـ چیزی نمیشه...من نمیذارم از اینجا بره . اصلا مگه دست خودشه؟

کوهیار :

ـ خیلی خب الان آروم باش. بلیطشو گرفته ، فردا دیگه نهایت تو فرودگاه باید منصرفش کنی . 

پارت صد و هشتاد و ششم

همین لحظه زنگ خونه زده شد. بازم دنیا بود، دستش سینی غذا بود و با لبخند گفت :

ـ پیمان برات غذا آوردم . 

حرصم و با دیدنش ، سرش خالی کردم . سینی و پرت کردم و مثل دیوونه ها فریاد میزدم و می‌گفتم :

ـ همش تقصیر توئه . زندگیمو به باد دادین.

کوهیار همش سعی میکرد آرومم کنه اما آروم نمی‌شدم. جالب اینجاست که دنیا هم اصلا مقاومت نمی‌کرد . پرتش کردم سمت دیوار و بالاخره رو دسته مبل نشستم. کوهیار با عصبانیت بهم گفت :

ـ پیمان خودتو کنترل کن ، با عصبانیت چیزی حل نمیشه. کاریه که شده...غزل شاید وانمود نکنه اما هنوزم دلش پیش توئه.

با گریه گفتم:

ـ فکر میکردم اگه بره به نفعشه و از خطر دور میمونه اما...اما حالا که همه چی داره تموم میشه، دلم نمیخواد...دلم نمیخواد بره . دلم نمیخواد داستان زندگیم اینجوری تموم بشه.

دنیا همونجور که رو زمین نشسته بود با بغض گفت :

ـ خیلی خب حالا، برمیگرده ، نگران نباش . 

دوباره بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم و گفتم :

ـ نه دیگه برنمیگرده...دیگه نمیاد ، با اون گندی که من اون روز زدم دیگه نمیاد.

دولا شدم ، کمرم واقعا از این حجم از درد داشت می‌شکست...ادامه دادم :

ـ من اون دختر و میخوام بچها...من اون دختر و دوست دارم...اون نور زندگیه منه ، پاره تنمه. باهاش حالم خوب بود ولی...ولی منه احمق ، منه بیشعور بهش گفتم بره گمشه، بهش گفتم بره گمشه..

و با تمام قدرتم تابلوی ونگوگ تو هال و انداختم پایین و شکست و هزار تیکه شد و مچ دستم و به کل برید. دنیا و کوهیار با هم اومدن سمتم...دنیا با ناراحتی گفت :

ـ پیمان توروخدا اینجوری نکن. باشه ، آره تقصیر من بود. تقصیر پدرت بود اما اصلا خودتو سرزنش نکن. تو چاره ی دیگه ای نداشتی، برای خوبی خودش اینکار و کردی...

پارت صد و هشتاد و هفتم

کوهیار رفت از داخل کشو جعبه کمک های اولیه رو آورد و گفت :

ـ ببین چیکار کردی با دستت؟؟ با غصه خوردن چیزی درست نمیشه. من ساعت پروازشو میفهمم، بهت خبر میدم...

سرم خیلی تیر می‌کشید. خدایا دو هفتست که از ندیدنش دارم دیوونه میشم. نزار بیشتر از این بشکنم...خدایا لطفا نزار.

 یهو دنیا با دیدن حال من ، انگار که دلش به حالم سوخته باشه ، گفت :

ـ من خرابش کردم. خودمم درستش میکنم. نگران نباش پیمان . یبار قبلا من نا امیدت کردم این‌بار نمیذارم اینجوری بشه..

کوهیار بهش نگاهی کرد و گفت :

ـ خواهشا کار اشتباهی نکن. بزار اگه قرار بشه چیزی بشه ، از طرف خوده پیمان باشه..

ولی دنیا بدون اینکه حتی به حرفش گوش کنه ، کیفشو گرفت و از خونه زد بیرون . با صدایی که از ته چاه میومد گفتم :

ـ تو هم برو. برو پیش غزل ، تنهاش نزار .

گفت:

ـ تنها نیست. مهسان و مهلا پیششن.

گفتم:

ـ باشه. تا زمانی که اون احمقا دستگیر نشدن ، من خیالم راحت نیست. برو کوهیار ، تنهاش نزار.

گفت:

ـ البته خیلیم مشتاق نیستم که پیش تو بمونم ولی الان تو بیشتر نیاز به مراقبت داری.

پوزخندی زدم و گفتم :

ـ من چیزیم نمیشه، برو . 

کوهیار بی حرف بلند شد و با گوشی به یکی پیامک داد و گفت :

ـ به امیرعباس پیام دادم ، میاد پیشت.

چیزی نگفتم. زانوهامو جمع کردم تو شکمم و سرمو گذاشتم روش. صدای خنده هاش تو گوشم می‌پیچید. خدایا لطفا بزار این قضیه فردا تموم بشه و من برم دنبال عشقم. خدایا لطفا، لطفا کاری کن منو ببخشه...از وقتی از دستش دادم ، متوجه شدم که تا چه حدی عاشقشم! فکر می‌کردم شاید اگه نبینمش، بتونم با درد دوریش کنار بیام اما بدتر از قبل شدم ، هر روز درد بیشتری به قلبم اضافه میشد و روحم و تیکه تیکه می‌کرد. چهره نا امیدش وقتی اون روز مجبور شدم دنیا رو بغل کنم، از ذهنم کنار نمیرفت...من وقتی پدرم و با دنیا دیدم ، دقیقا همین حس و داشتم . یه بی حسی مطلق داشتم و بعد یه مدت جفتشون و جوری از زندگیم پاک کردم که دیگه هیچ جوره نمیتونستم ببخشمشون و دلم باهاشون صاف بشه...حتی این عذاب وجدانشون هم برام ساختگی بود. نکنه که غزل من هم همین حس و داشته باشه؟؟ خدایا لطفا عشقمو از قلبش بیرون نبرده باشه. خواهش میکنم . لطفا دلت به حال عشقمون بسوزه.

پارت صد و هشتاد و هشتم

 

****   

 

بالاخره روز اصلی فرا رسید. روزی که قرار بود اون آدم ملقب به لرد و تمام بالاسریهاش دستگیربشن و به سزای عملشون برسن و عدالت جای خودشو پیدا کنه . بعدازظهر، محمد از طریق پیک یه دستگاه شنود و جلیقه ضد گلوله برام آورد که به لباس خودم وصل کنم . لرد پیام داده بود که ساعت هشت و نیم باشم پیش قایقش. کوهیارم صبح پیام داده بود که پرواز غزل ، ساعت دوازده و نیم شبه...امیدواریم بیشتر شد که میتونم برسم بهش . اون روز به بچها پیام دادم که تحت هیچ شرایطی امروز دم در خونه نیان و دقت این محافظا رو بیشتر از این جلب نکنن. تو خونه طبق معمول منتظر خبر از لرد بودم که با پیامک دنیا مواجه شدم...برام نوشت :

ـ من قبل رفتن ، وظیفه خودمو انجام دادم ، بقیش با توئه...

با تعجب به پیامش نگاه کردم و زنگ زدم بهش. گوشی و برداشت و بدون سلام گفتم :

ـ منظورت چی بود ؟؟ باز چیکار کردی؟؟

خندید و گفت :

ـ کار بدی نکردم پیمان . خواستم به زعم خودم زندگیتو نجات بدم.

نمی‌فهمیدم چی می‌گفت! بغض کرده بود و ادامه داد :

ـ میدونی من فکر میکردم شاید هنوز یه ذره عشق و دوست داشتن از طریق من تو دلت مونده باشه. فکر کردم می‌تونم بهت امیدوار باشم اما تو بیشتر از اون چیزی که من فکرشو می‌کردم عاشق غزلی. حتی به این فکر کردم هیچوقت منو اونقدر دوست نداشتی، شاید فکر میکردی که عاشقم شدی.

گفتم:

ـ من دوستت داشتم دنیا...خیلیم زیاد ، ولی تو با پدرم بهم خیانت کردی. تو هیچوقت عاشقم نبودی ، بخشی از بازی این عوضیا بودی و بخاطر پول وارد زندگیم شدی.

یکم مکث کرد و بعد ادامه داد:

ـ اولش اره ولی بعدش واقعا...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ دیگه نمیخوام چیزی بشنوم دنیا . یه بارم سعی نکردی بابت خیانتت خودتو توجیه کنی ، یه بارم سعی نکردی چیزیو برام توضیح بدی. من دفتر زندگیم با تو رو هشت سال پیش بستم . الانم غزل خودمو پس میگیرم. کوتاه نمیام، تسلیم نمیشم چون عاشقشم حتی اگه اون منو پس بزنه من بیخیالش نمی‌شم.

پارت صد و هشتاد و نهم

یکم سکوت کرد و گفت:

ـ حق با توئه. فقط غبطه میخورم . به حال غزل خیلی غبطه میخورم، یکی و تو زندگیش داره که انقدر عاشقشه.

گفتم:

ـ کاری نداری؟ باید قطع کنم.

با یه لحن غمگینی گفت:

نـ ه خداحافظ برای همیشه.

گوشی و قطع کرد. همین لحظه از پشت خونم صدایی شنیدم. رفتم و در و باز کردم و دیدم محمده. محمد گفت :

ـ از این سمت اومدم که کسی نبینه منو.

گفتم:

ـ کار خوبی کردی بیا داخل.

محمد وارد شد و کتش و درآورد و گفت :

ـ خب پیمان آماده ایی دیگه؟؟

نفسمو دادم بیرون و گفتم:

ـ خیلی وقته واسه این کار آمادم.

گفت:

ـ خوبه. بعد ازظهر حتما یه زیرپوشی رو جلیقه بپوش و بعد تیشرتتو بپوش. چونکه میله هاش میزنه بیرون و ممکنه مشکوک بشن.

ـ باشه حتما.

ـ اگه میشه جلیقه رو بیار که من این دستگاه شنود و روش وصل کنم که کاملا باهات در ارتباط باشیم. یه چیزی مثل سمعک هم هست میذاریم تو گوشت. هر چیزی و که بهت گفتیم انجام بده.

ـ باشه...

همونجور که می‌رفتم تا جلیقه رو بیارم، گفت :

ـ اصلا هم نگران نباش! تمام اکیپ، اون منطقه رو محاصره کردن. مامورهای مخفی ما هم تو کشتی کناری مثلا مشغول بارگیری ان و زمانی که تو رو سوار کشتی کردن ، عملیات و شروع میکنن.

چیزی نگفتم، وقتی برگشتم و جلیقه رو دادم دستش، محمد با تعجب پرسید :

ـ دستت چی شده ؟

سریع گفتم :

ـ چیز خاصی نیست 

پارت صد و نودم

سریعا بحث و عوض کردم و گفتم :

ـ محمد متوجه شدی رییس اینا کیه؟؟

محمد همونجور که دستگاه شنود و به جلیقه وصل میکرد گفت:

ـ آره متاسفانه.

ـ کی بود ؟

ـ معاون قوه قضاییه کشور. یه آدم گردن کلفت ، اگه پشت این گروهک نبود ، خیلی زودتر از اینا دستگیر می‌شدن.

با تعجب گفتم:

ـ باورم نمیشه! یه آدم دولتی چجوری میتونه اینقدر راحت مالیات مردم و بالا بکشه اینهمه سال و هیچکسم چیزی نفهمه؟؟

گفت:

ـ اینجور آدما پوستشون خیلی کلفته و کارشونم خیلی خوب بلدن. درست همونجایی که فکر میکنن اصلا گیر نمیفتن ، یهو زیر پاشون خالی میشه.

سرمو به نشونه تایید نشون دادم که ادامه داد :

ـ الان اگه خوده تو آدم پول پرستی بودی ، بدون اینکه حتی به پلیس چیزی بگی خیلی راحت کارتو باهاشون ادامه میدادی و طبق معمول آب هم از آب تکون نمیخورد. مثل پدرت و هر کس دیگه ایی که باهاشون همکاری می‌کرد. بعد یه مدت بخاطر پول تمام غرور و شرافت و تمام کسایی که که دوسشون دارن و تو یه چشم بهم زدن میذارن کنار. اصلا هم براشون مهم نیست که سر بقیه چه بلایی قرار بیاد. 

بعدش بهم نگاهی کرد و با لبخند گفت :

ـ اما من خیلی خوشحال شدم پیمان. خوشحال شدم هنوز آدمایی مثل تو وجود دارن ، خوشحالم از اینکه تصمیم گرفتی به عدالت کمک کنی و زندگی خودتو بخاطر بندازی. با وجود پدرت ، هیچوقت سعی نکردی راهشو ادامه بدی. بخاطر پول ، خودتو ، زندگیتو نفروختی...

لبخندی زدم و گفتم :

ـ برام هیچوقت پول ملاک نبود...همیشه دلم میخواست با کسی که دوسش دارم یه خونواده تشکیل بدم و زندگی آرومی داشته باشم ولی.

پرید وسط حرفم و گفت:

ـ داداش علی راجب غزل و رابطه‌ایی که باهاش داشتی برام گفت. نگران نباش ، اون دختر درکت میکنه. تو یه ماموریت خیلی بزرگی رو انجام دادی ، انشالا اونم اگه بفهمه بهت افتخار میکنه.

پارت صد و نود و یکم

شنیدن این حرفای امیدوار کننده و این دلگرمی ها برام واقعا لذت بخش بود. 

بالاخره وقت رفتن رسید. طبق معمول خیلی آروم و عادی از خونه خارج شدم و سوار ون شدم. این‌بار لرد هم تو ون منتظرم بود . حدود بیست دقیقه طول کشید تا به بندرگاه برسیم. اونجا بجز کشتی که قرار بود من سوار بشم ، یه کشتی دیگه بود که دو سه نفر داشتن به سمت ساحل می‌کشیدنش. من حدس زدم که اونا اکیپ مخفی محمد باشن. همین لحظه لرد به یکی از محافظاش با لحن تقریبا تندی گفت :

ـ مگه قرار نبود کسی این تایم ، اینجا نباشه؟

محافظ :

ـ قربان تا جایی که ما بررسی کردیم..کسی نبود ، این کشتی هم اصلا نمیدونم برای کیه!

میخواستم پیاده بشم که دستم و گرفت و گفت :

ـ صبر کن پیمان. بزار یاسر بره یه سر و گوشی آب بده ، یه موقع شر نشه.

چیزی نگفتم ولی ته دلم یکم استرس گرفتم ، امیدوارم نقشه محمد به خوبی پیش بره و هیچ چیزی لو نره. محمد آروم تو شنودی که تو گوشم وصل بود گفت :

ـ عادی باش پیمان، همه چیز تحت کنترله...

لرد همین لحظه گفت :

ـ خب آقا پیمان ، چه حسی داری از اینکه قراره از این به بعد زندگی سرمایه داری و تجربه کنی؟؟

خندیدم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :

ـ خیلی حس خوبی دارم.

لرد همینجور که با لبخند بهم نگاه می‌کرد گفت :

ـ اینهمه آرامشت دلیلش چیه؟ من نگرانم که نکنه اون کشتی جاسوسی چیزی باشن! 

نگاش کردم و چیزی نگفتم . همین لحظه یاسر برگشت و گفت :

ـ قربان،  یه ناخداییه که از قشم بار چوب و الوار برای کارخونه اینجا آورده...رفتم داخل هم دیدم ، خبر خاصی نبود.

لرد نفس عمیقی کشید و گفت :

ـ خب خداروشکر. پیاده شید، محسن؟

محسن :

ـ بله قربان؟

لرد:

ـ از صندوق چمدون آقا پیمان و دربیار تا سمت کشتی ببر.

محسن :

ـ چشم قربان.

پارت صد و نود و دوم

هیچ خبری نبود. همین لحظه منو لرد از ون تا کشتی و پیاده رفتیم و پنج تا محافظاشم پشتمون راه افتادن. نزدیک کشتی که شدیم، یهو صدای تیرهای هوایی شنیده شد. محافظا تا رفتن به خودشون بجنبن، همشون کشته شدن. لرد که هول شده بود، سریعا منو کشوند تو بغلش و تفنگ و گذاشت رو شقیقه ام و گفت :

ـ دست نگه دارید وگرنه یه گلوله تو مخش شلیک میکنم.

یهو صدای محمد و از دور شنیدم که داشت میومد سمتمون و گفت :

ـ تسلیم شو! دور تا دور اینجا رو پلیس محاصره کرده.

لرد :

ـ جلوتر نیا وگرنه شلیک میکنم.

محمد :

ـ کار و از اینی که هست سخت تر نکن آقای مجتبی فرسنگ ملقب به لرد، ولش کن.

لرد خندید و گفت:

ـ فکر کردی خیلی زرنگی؟؟ من چیزی برای از دست دادن ندارم. اینو میکشم و بعدش میرم زندان وگرنه رییسم منو زنده نمیذاره.

چشمامو بستم دیگه کار از کار گذشته بود. یهو ماشه رو کشید اما چیزی به سرم شلیک نشد. با تعجب گفت :

ـ یعنی چی؟؟ چه خبره؟؟

دستشو برعکس کردم و از بغلش اومدم بیرون یه مشت تو شکمش زدم. محمد خندید و گفت :

ـ فکر اینجاشو دیگه نکرده بودی آقای لرد نه؟؟

بچهای لباس شخصی درجا اومدن و بهش دستبند زدن و بردنش. محمد رو به من گفت :

ـ ممنونم پیمان ، به لطف تو تونستیم خائن دولت و پیدا کنیم و گروهکی که تشکیل داد و متلاشی کنیم.

بهش دست دادم و گفتم:

ـ خواهش میکنم. من ازت ممنونم که بهم کمک کردی که بالاخره از این منجلاب خلاص بشم. راستی ، تفنگش چجوری خالی بود؟ 

همین لحظه محمد یکی و صدا کرد و وقتی طرف اومد رو به من گفت :

ـ به لطف آقای رانندش.

مرده لبخند زد و گفت :

ـ  رانندشو دستگیر کردیم و اونم اینجا با کمبود نیرو مواجه شد و وقتی برای گرفتن نیرو جدید نداشت ، من از طریق رییس بالاسریش وارد کار شدم.

پارت صد و نود و سوم

خندیدم و گفتم:

ـ خوبه پس، نقشه رو به خوبی اجرا کردی محمد بهت تبریک میگم. خوشحالم که تونستم بهت اعتماد کنم.

محمد بغلم کرد و گفت :

ـ در واقع من از تو ممنونم...

به ساعت نگاه کردم و گفتم :

ـ من باید برم جایی، داره دیر میشه.

محمد : 

ـ به بچها سلام برسون، فقط پیمان یه چیزی

وایستادم و برگشتم سمتش ، اومد جلوتر و گفت :

ـ قبل از اینکه ما بیایم اینجا ، رفتیم هتل و خواستیم پدرتو دنیا رو دستگیر کنیم اما.

فکر اینکه بازم فرار کرده بود، ترس انداخت به جونم. سریع پرسیدم:

ـ اما چی؟؟

محمد:

ـ پدرت قبل از رسیدن ما ، سکته قلبی کرده بود ، بچها بردنش بیمارستان ولی مثل اینکه دیر رسیدن. خواستم بهت بگم ولی خب وسط ماموریت بودی و نمیشد، تسلیت میگم .

حرفی نداشتم که بزنم ، نه خوشحال بودم و نه ناراحت...اون آدم خیلی وقت بود که تو زندگی من تموم شده بود. بهرحال این دنیا یا اون دنیا به سزای عملش می‌رسید...محمد از تو جیبش یه پاکت درآورد و گفت :

ـ وقتی دنیا رو دستگیر کردیم ، گفت که بهت بگیم بابت تمام اتفاقاتی که باعث ناراحتیت شد ، ببخشیش .

پارت صد و نود و چهارم

چیزی نگفتم و بعد کمی مکث در جواب محمد گفتم:

ـ ممنون محمد ، بابت همه چیز . 

باهاش خداحافظی کردم و همونجور که می‌دوییدم سمت جاده اصلی که برسم به فرودگاه بهش گفتم :

ـ اگه بازم اومدی جزیره ، حتما بهم سر بزن.

دست تکون داد و منم رفتم و بالاخره تموم شد، بالاخره این پرونده کثافت تا به ابد بسته شد. دیگه هیچ ترسی باقی نمونده بود و منم مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشه می‌دوییدم تا به عشقم برسم. هنوز نیم ساعت تا پروازش مونده بود...به کوهیار زنگ زدم و درجا برداشت:

ـ کوهیار؟

ـ پیمان ، تموم شد؟؟داری میای؟

ـ آره بالاخره تموم شد. اسم پروازش چیه؟؟

ـ آسمان. احتمالا الان رفته اونور گیت، عجله کن.

تند در ماشین و باز کردم و گفتم:

ـ رسیدم..

رو به راننده گفتم :

ـ آقا من همینجا پیاده میشم مرسی.

تلفن و قطع کردم و دویدم تو فرودگاه. مثل دیوونه ها به تابلوی اطلاعات نگاه می‌کردم اما چیزی از اسم پرواز آسمان ندیدم. رفتم نزدیک پذیرش و پرسیدم :

ـ ببخشید خانوم هواپیمای آسمان، مقصدش احتمالا مازندران بوده؟ مسافرا سوار شدن؟

زنه یه نگاهی به سیستم کرد و گفت:

ـ یه لحظه...بله تو خروجی گیت شماره دو ان و دارن سوار میشن.

کل پله ها رو دوتا یکی دویدم و رسیدم به گیت. هر چی تو صف نگاه می‌کردم نبود..از اول تا اخر صف و دو دور گشتم...نبود...خدایا این دختر کجا رفته ؟برگشتم و دیدم از سمت دستشویی زنانه داره میاد بیرون. چقدر دلم براش تنگ شده بود ، با هیجان و علاقه ای تموم نشدنی دویدم

و رفتم سمتش...

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...