QAZAL ارسال شده در جمعه در 09:22 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 09:22 AM پارت صد و چهل و نهم همونجور که از راهرو خارج میشدیم ، مهسان با چشم غره بهم نگاه کرد و گفت : ـ زده به سرت؟؟؟اون دیشب تا حالا نیومد ، حالا هم بجا اینکه اون بیاد عیادت دوست دخترش، تو پا میشی میری خونش؟؟ با حالت شاکی گفتم: ـ بابا نمیفهمی؟؟؟دلم شور میزنه. شاید واقعا اتفاقی افتاده باشه. گفت: ـ هیچ اتفاقی نیفتاده جز اینکه آقا پیمان احتمالا دوباره رگ خودخواهیش زده بالا. نمیدونستم واقعا باید در جوابش چی بگم! بی حرف رسیدیم دم در بیمارستان و کوهیار در تاکسی رو برامون باز کرد تا سوار بشیم و آخر سر گفت : ـ بازم بهت سر میزنم... لبخندی زدم و گفتم : ـ من خوبم کوهیار ولی بازم مرسی از اینکه حواست بهم هست وقتی ماشین حرکت کرد مهسغا گفت : ـ حالا تو هم اینقدر نسبت بهش گارد نگیر ، بنده خدا سعی داره خوبی کنه. گفتم: ـ بابا مگه نمیدونی پیمان چقدر روش حساسه؟! امیدوارم سر این قضیه که تو بغل کوهیار غش کردم، دوباره اعتمادشو بهم از دست نداده باشه. یکم صداشو برد بالا و با عصبانیت گفت: ـ ولم کن. هر انسان دیگه ایی جای کوهیار بود همینکارو میکرد، دیوونه ای؟؟ اینو اگه گفت بزن تو گوشش برگرد خونه . با اینکه دلم خیلی شور میزد تو اوج ناراحتی از حرفش خندم گرفت...تقریبا پنج دقیقه بعد رسیدیم شهرک. هنوز زمان اینکه بره رستوران نشده بود ، بنابراین بعد پیاده شدن از تاکسی مستقیم رفتم سراغ پیمان . خیلی خسته و کوفته بودم اما میدونستم اگه الان پیشش باشم ، تمام این خستگی ها از تنم بیرون میره . رفتم زنگ خونشو زدم اما طول کشید تا بیاد و در و باز کنه و یه چیز جالب اینجا بود از سمت اتاقش صدای ضبط خیلی بلندی میومد. هرچی در زدم ، در و باز نکرد و منم مجبور شدم از در پشتی وارد خونه بشم، آروم رفتم داخل و دیدم رو تخت نشسته و کلی کاغذ دور وبرش ریخته و خیره شده به ورقه های تو دستش. باورم نمیشد...من از دیشب تا حالا منتظر بودم اون خیلی راحت تو خونش نشسته بود و با موسیقی زیاد به یه سری کاغذ باطله خیره شده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-8941 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در جمعه در 09:27 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 09:27 AM پارت صد و پنجاهم اینقدر غرق رو ورقه ها بود که اصلا متوجه حضور من داخل اتاق نشد. رفتم و ضبط و خاموش کردم که باعث شد به سرعت برگرده سمتم...با تعجب نگام کرد و از جا بلند شد...انگار میخواست بیاد بغلم کنه اما خودشو کشید عقب و منصرف شد. نگاهش سرد بود و گفت : ـ واسه چی اومدی؟؟ با بغض نگاش کردم و با تعجب هر چی تمام تر گفتم : ـ پیمان...یعنی با اینکه وضع حالم و میبینی و بجای اینکه ازم بپرسی خوبم یا نه میگی چرا اومدی؟ اصلا از دیشب تا حالا کجا بودی؟ این ورقه ها چیه ؟ تو نگاهش هیچ چی نبود. انگار یه آدم دیگه جلوم وایساده بود، گفت : ـ حالت خوبه دیگه ؛ دارم میبینم. دیشب هم به بهونه درخت آرزو رفتی پیش کوهیار که بعدش دوباره تو بغلش برگردی دیگه. باورم نمیشد!! نمیتونستم حرفایی که داره میزنه رو هضم کنم. رفتم نزدیکش و با دست راستم صورتش و به صورتم نزدیک کردم و با بعضی که داشت خفم میکرد گفتم : ـ پیمان، دیشب بهم چاقو زدن...تو دنبال چی میگردی؟ من از اونجا تا نزدکی رستوران رو پیاده اومدم. اون نزدیکیا هم کوهیار وایساده بود واقعا دیگه نتونستم تحمل کنم ، خیلی خونریزی داشتم...باور کن . دستمو محکم پس زد و با صدای بلند گفت : ـ اینم بهونه جدیدته دیگه...من گوشی ندارم چرا به گوشی مهسغا یا مهدی زنگ نزدی تا بیام دنبالت هان؟؟...دیگه تموم شد غزل خانوم...تا همینجا بود . خدایا چی داشت میگفت ؟ چطور میتونست اینقدر راحت حرف بزنه و قضاوت کنه؟؟چطور میتونست اینقدر راحت پا پس بکشه؟؟ هیچ حرفی نداشتم که بزنم ، فقط بهش خیره شدم . دستمو از صورتش کشید و بدون اینکه نگام کنه گفت : ـ برو بیرون غزل. نمیخوام بیشتر از این دلتو بشکنم...برو..دیگه هم نمیخوام ببینمت . اشکام امون نمیداد ، گفتم : ـ یعنی اینقدر برات راحته؟ اینقدر راحت میتونی پا پس بکشی؟ چشماشو بست و به در اشاره کرد و با عصبانیت گفت : ـ بهت گفتم برو بیرون ، نمیفهمی ؟ دیگه نمیخوام ببینمت. با اینکه غرورم رو شکست اما دوسش داشتم، شاید حق داشت. اون دوباره بهم اعتماد کرده بود و من خرابش کرده بودم، گفتم: ـ باشه میرم ولی الان تو عصبانی هستی ، شب بازم میام که باهم حرف بزنیم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-8942 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در جمعه در 09:32 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 09:32 AM پارت صد و پنجاه و یکم داشتم میرفتم از اتاقش بیرون که گفت : ـ هیچ چیز دیگه بین ما عوض نمیشه ، بیخودی خودتو گول نزن، تموم شد . دست راستمو تکیه دادم به دیوار و آروم آروم از خونش میرفتم بیرون . پیمان حتی حرفامم نمیشنید. تو چشماش فقط خشم و کینه دیده میشد...یعنی اونقدر بدبین شده بود که فکر میکرد من پیچوندمش تا برم کوهیار و ببینم؟؟خدای من باورم نمیشه...دوباره سر و کله ی این پسر پیدا شد و زندگیمو بهم ریخت اما عقلم بهم میگفت که اگه کوهیار منو زودتر نمیدید احتمالا تا الان از خونریزی زیاد مرده بودم. بعلاوه اینکه به دور از کرم ریختن های زیادش ، واقعا انگار برای اینکه کمک حالم باشه دور و برم بود اما قلبم نمیفهمید و همش اونو مقصر میدید. در صورتی که میدونستم اینبار پیمان که داره خیلی زیاده روی میکنه بدون اینکه گوش بده، قضاوتم میکنه و حتی نخواست تو سخت ترین لحظاتم کنارم باشه... داشتم آروم آروم میرفتم سمت خونه که دیدم کوهیار دم در خونه با موتورش وایساده. با دیدن من دوید و اومد سمتم و دستم گرفت و گفت : ـ غزل خوبی؟؟؟ رنگت چرا اینقدر پریده؟؟ و منم منتظر بودم تا دق دلیمو سر این بدبخت خالی کنم.رفتم سمتش و با دستام میکوبیدم به سینش و میگفتم : ـ همش تقصیر توئه...نرفتی...ولم نکردی...من با پیمان حالم خوب بود ، دوباره اومدی گند زدی به زندگیه من...اینبار واقعا منو پاک کرده..همش تقصیر توئه. کل کوچه شده بود صدای من و گریه هام...کوهیار هیچ حرفی نمیزد و فقط سعی میکرد آرومم کنه. مهسان که از بالا صدامو شنید ؛ سریع خودشو رسوند دم در. نشستم رو زمین و ضجه میزدم. مهسان اومد سمتم و با استرس از حالم گفت : ـ چیشده غزل؟؟؟بگو ببینم؟؟بیا بریم تو خونه . الان ملت جمع میشن اینجا. همونجور که هق هق میکردم به کوهیار اشاره کردم و گفتم : ـ از این بپرس...از این عوضی که مدام میپره تو زندگیم بپرس... مهسان سعی کرد آرومم کنه و گفت : ـ خیلی خب عزیزم ، آروم باش. درست میشه همه چی. بلند شو بریم تو خونه . پاشو زمین سرده...کوهیار کمکش کن... با داد گفتم : ـ به کمکش احتیاج ندارم. نمیخوام . نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-8943 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در جمعه در 09:37 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 09:37 AM پارت صد و پنجاه و دوم و بدون اینکه برگردم وارد خونه شدم. تمام گریه هایی که از دیشب تو گلوم مونده بود و چند دقیقه پیش آزاد کردم...رفتم بالا و رو مبل نشستم و زانوهامو جمع کردم تو بغلم و گریه کردم...عین بچگیام که وقتی پدرم یا مادرم بهم اهمیت نمیدادن و مثل همیشه رهام میکردن ، الانم دقیقا همون حس و داشتمم. مهسان اومد بالا و در و بست و نشست کنارم و گفت : ـ غزل توروخدا با خودت اینجوری نکن...نابود کردی خودتو. ببین تمام دستت میلرزه. یه چیزی برات درست کنم بخوری؟؟...ببین منو؟ سرمو بلند کردم و گفتم : ـ مهسان حدسم درست بود ، فکر میکنه پیچوندمش تا برم کوهیار و ببینم...اصلنم به حرفم گوش نمیده. مهسان با عصبانیت بلند شد و گفت : ـ گو*ه خورده...مرتیکه عوضی. خب جای کوهیار هر کس دیگه ایی بود به یه آدم چاقو خورده که احتیاج به کمک داره ، کمک میکرد...این فازش چیه؟؟ بعد اینهمه وقت هنوز تو رو نشناخته؟؟ وقتی دوست داشتنتو بعد اینهمه مدت باور نکرده ، بنظرت ارزش اینو داره که اینجور بخاطرش اشک بریزی؟ گفتم: ـ مهسان تو میدونی من چقدر دوسش دارم. شونهامو نوازش کرد و گفت: ـ خب معلومه که میدونم دیوانهی من ولی دوست داشتن یه طرفه و از همه بهتر تو میدونی که سر اونی که فقط عاشقه چه بلایی میاد... همینجور گریه میکردم. مهسان اومد کنارم نشست و گفت : ـ غزل تو این رابطه بنظرم کسی که عاشقتر بود تو بودی...پیمان بابت گذشته اش هیچوقت از ته دلش نتونست بهت اعتماد کنه و قبول کنه که وارد یه رابطه جدید شده و ... سکوت کرد ، بهش نگاه کردم و گفتم : ـ و ؟ ادامه داد: ـ و منتظر یه بهونه بود که خیلی سریع باهات تموم کنه. گفتم: ـ مهسان حالش خوب نبود، حتی توی چشمام هم نگاه نمیکرد. اصلا انگار اون پیمان من نبود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-8945 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 09:28 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 09:28 AM پارت صد و پنجاه و سوم مهسان: ـ غزل ، تو سخت ترین شرایطتت ، زمانی که دیشب همه دوستات کنارت بودن ، اون نبود. تو کل دیشب و امروز چشم به راهش بودی. حرفاش درست بود ولی گفتم: ـ یبار دیگه باید باهاش حرف بزنم، باید مطمئن بشم حرفایی که زده از ته دلش بوده. گفت: ـ باشه عزیزم ، اگه این باعث میشه که مطمئن بشی ، اشکال نداره...امشبم برو حرفاتو بهش بزن. سرمو به نشونه تایید تکون دادم و رو مبل دراز کشیدم. مهسان پتو رو روم کشید و گفت : ـ ببینم دستت درد داره؟؟ تمام وجودم اونقدر درد میکرد که اصلا درد دستم حس نمیشد و گفتم: ـ نه. مهسان: ـ داروتو میزارم رو میز ، اگه درد داشتی بخور . من دارم میرم اسکله برای عکاسی ، اگه حالت خوب نبود ، تلفن پیشمه. زنگ بزن تا بیام . لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ باشه... سرمو بوسید و رفت. حرفای پیمان ، نگاهاش همه تو مغزم رو دور تکرار بود و پخش میشد . آخه چرا اینقدر راحت تونست ازم دست بکشه؟؟اصلا عقلم نمیتونه این مسئله رو قبول کنه. پیمانی که قبل رفتنم اینقدر نگرانم بود، تا همین دو شب پیش با عشق نگام میکرد، الان تبدیل به یه آدم سرد و بی روح شده باشه...شایدم حق با مهسان باشه ، شاید هیچوقت نتونست از صمیم قلبش بهم اعتماد کنه وگرنه چرا اینقدر اصرار داشت که اون شب تنها نرم تا درخت آرزو؟ بدبینی تو ذهنش ریشه کرده و به همین راحتی از دلش در نمیاد که اگه خودمو جاش بزارم یجورایی حق هم داره. بهرحال بزرگترین ضربه زندگیشو از عزیزترین کساش خورده اما تو اینهمه مدتی که باهم بودیم ، یعنی هنوز منو نشناخته بود؟؟ هنوز نفهمیده بود که چقدر دوسش دارم و حاضرم بخاطرش هرکاری کنم؟؟هنوز نفهمیده بود که وقتی بهش میگم دوسش دارم ، قلبم از شدت هیجان میخواد وایسته؟؟ یا هنوز نفهمیده بود وقتی فقط با خودشم تو هر حالتی که باشم میتونم آروم بشم؟؟ با کلییی سوال های تو ذهنم خوابیدم... با درد دستم ، چشمامو باز کردم ، هوا تقریبا تاریک شده بود...بلند شدم و برقا رو روشن کردم..کپسول و از رو میز برداشتم و خوردم . به مهسان زنگ زدم و سر یه بوق برداشت: ـ جانم غزل؟ ـ مهسان کجایی؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-8993 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 09:32 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 09:32 AM پارت صد و پنجاه و چهارم گفت: ـ من با مهدی بیرونم عزیزم ، میخوای بیایم دنبالت یکم حال و هوات عوض بشه؟ نمیخواستم اوقاتشون و تلخ کنم و گفتم: ـ نه خوش بگذره ، مهسان من میخوام برم رستوران پیش پیمان. مهسان یه آهی کشید و گفت : ـ باشه ولی حرفایی که بهت زدم و فراموش نکن غزل ، تو زندگی هیچکس ارزشش از خود تو بالاتر نیست... چیزی نگفتم... مهسان ادامه داد : ـ امشب جای مهدی یه نفر دیگه تو رستوران اجرا میکنه. شام سریعتر بیا خونه باهم باشیم. گفتم: ـ باشه، میبینمت. گوشی و قطع کردم و رفتم لباس پوشیدم . فکرم درگیر حرفایی بود که میخواستم بهش بزنم . میخواستم بگم که ندونسته قضاوت نکنه و عشقمونو به همین راحتی خراب نکنه . میخواستم بگم با وجود اینکه تنهام گذاشت اما من هنوزم بی نهایت دوسش دارم. سوار تاکسی شدم و رفتم. رستوران مثل همیشه خیلی شلوغ بود. داخل و نگاه کردم اما بچها هنوز سر صحنه نیومده بودن...از امیرمحمد پرسیدم : ـ امیرمحمد، پیمان کجاست؟؟ یه نگاهی به دستم انداخت و گفت: ـ سلام آبجی خدا بد نده. سرسری گفتم: ـ ممنون گفت: ـ والا یکی اومد پیشش ، رفته بودن سمت ماشینش... با تعجب پرسیدم : ـ کی بود؟ ـ نمیدونم آبجی. ندیده بودمش تابحال . سریع گفتم: ـ باشه مرسی... رفتم پشت رستوران که پیمان همیشه اونجا ماشینش و پارک میکرد. همینجور تو فکر بودم و حرفایی که میخواستم بزنم تو سرم میچرخید که ناگهان یه چیزی دیدم که حس کردم قلبم از تپش وایستاد . هیچوقت فکر نمیکردم پیمان و تو همچین وضعیتی ببینم. با غرورم بازی کرده بود. کنار ماشینش یه دختره رو بغل کرده بود و اصلا متوجه من نبودن. حس کردم تمام هیجان و تمام تلاشی که میخواستم برای ادامه دادن این رابطه بکنم ، به یکباره محو شده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-8994 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 09:38 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 09:38 AM پارت صد و پنجاه و پنجم همینجور وایساده بودم و به صحنه روبروم خیره شده بودم. دیگه حتی گریمم نگرفت. دختره با دیدن من یهو سرشو بلند کرد. از چشماش شناختم ، فهمیدم همون دختری بود که اومده بود دم در خونه پیمان و اون شب تو رستوران، پیمان داشت باهاش جر و بحث میکرد. دختره با دیدن من خودشو کشید عقب و باعث شد پیمان برگرده سمتم. حتی تعجب نکرد از اینکه اونجا وایسادم. بازم با چشایی پر از سردی و خشم رو به من گفت : ـ تو اینجا چیکار میکنی؟ نزدیکشون شدم و بدون اینکه به پیمان نگاه کنم رو به دختره دست دراز کردم و گفتم : ـ منو شما آخر باهم آشنا نشدیم! دختره به پیمان نگاه کرد و پیمان رو به من گفت : ـ غزل تمومش کن لطفا. اصلا بهش نگاه نمیکردم. دختره دستمو فشرد و گفت : ـ من دنیام ، خوشبختم . با شنیدن اسم دنیا ، گوشم تیر کشید. حدسم درست بود ، قطعا همون دختره بود، زن قبلیه خودش. سریعا از شوک درومدم و دستم و سمتش دراز کردم و به پیمان نگاه کردم و با یه لبخند گفتم : ـ پس تو هم یه عوضی هستی مثل پدرت. با تعجب نگاهم کرد و تو نگاهش این سوال بود که من از کجا فهمیدم ولی چیزی نپرسید. گردنبندی که روز تولدم بهم هدیه داد و از گردنم کشیدم و پرتش کردم رو زمین و همینجور تو چشماش زل زدم و گفتم : ـ ممنون از اینکه بهم ثابت کردی ، بجای تلاش کردن و ثابت کردن، باید دورت خط بکشم... پیمان سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. دنیا گفت : ـ غزل تو داری.. پیمان دستشو برد بالا که دختره ساکت شد و چیزی نگفت. گفتم : ـ امیدوارم تو هم یه روز همونقدر که قلبمو شکوندی ، قلبت درد بیاد و بشکنه و تقاص کاری که باهام کردی و پس بدی...ازت متنفرم...برو به درک تو تک تک حرفایی که زدم ، سکوت کرد و یه کلمه حرف نزد اما با گفتن تک تک جملات من اشک ریخت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-8995 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 09:42 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 09:42 AM پارت صد و پنجاه و ششم رو گردنبند لگد کردم و اونا رو پشت خودم رها کردم و رفتم . خیلی عجیب بود ولی اصلا دیگه بغضی هم نداشتم ، انگار تمام احساسم خالی شده بود ، با خودم فکر کردم یه آدم چطور میتونه تو یه روز قید همه چیز و بزنه و اینقدر عوضی بشه؟! یا شایدم عوضی بود و من تو این مدت نشناختمش...تو این زندگی به هرکس اعتماد کردم ، به یه نوعی بهم ضربه زد اما ضربه ایی که پیمان بهم زد واقعا خیلی عمیق بود چون من چیزایی رو باهاش تجربه کردم که با هیچکس تجربه نکرده بودم ، تمام احساس و روانم و بهش امانت داده بودم اما خوب جوابمو داد . از همون اولم دلش پیش زن سابقش بود و حالا که دختره برگشت نتونست طاقت بیاره و منو با بهونه ی کوهیار از زندگیش پاک کرد و پرید بغل اون دختره. تو همین فکرا بودم که صدای کوهیار و از پشت سرم شنیدم : ـ خیلی تو فکری؟؟ بهتر شدی؟ بدون اینکه برگردم گفتم : ـ تعقیبم میکنی؟؟ خندید و گفت: ـ اگه کتکم نمیزنی ، آره.. خندم گرفته بود. کوهیار دولا شد سمتم و گفت : ـ بسم الله!! درست میبینم؟؟؟ تو داری میخندی دختر؟؟ زیادی آرومی. چیزی شده؟ وایستادم و با ارامش ازش پرسیدم : ـ کوهیار یه سوال ازت بپرسم ، راستشو میگی؟ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ البته ، بپرس... پرسیدم: ـ فکر کن کسی که دوسش داری و با پارتنر قبلیش تو بغل هم ببینی، اون لحظه چیکار میکنی؟ کوهیار با تعجب گفت : ـ این چه مدل سوالیه دیگه؟! مگه پیمان و با کسی دیدی؟؟ پوزخند زدم و گفتم: ـ آره تو بغل زن سابقش. با صدای بلند گفت: ـ چی؟؟؟؟ چیزی نگفتم و رو شن نشستم. اونم بعد چند دقیقه کنارم نشست و با تته پته گفت : ـ والا ...والا من...نمیدونم چی باید بگم؟؟اینکه پیمان چرا اینکار و پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ الان واقعا نمیدونم، حق با تو بود یا دوتاتون با هم نقشه داشتین که هر کس زودتر بتونه منو وابسته خودش کنه ، برندست.. با صدای بلندتر بهم گفت: ـ غزل میشه چرت نگی؟؟ چرا باید همچین کاری کنم؟ بعدشم مگه خودت نمیدونی من از همون اول با این ارتباط خوبی ندارم ، همینطورم این با من... گفتم: ـ والا من بعد دیدن این صحنه و حرفای اون نمیدونم دیگه باید به کی اعتماد کنم؟ اصلا میتونم به کسی اعتماد کنم یا نه! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-8996 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 15 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت صد و پنجاه و هفتم کوهیار گفت: ـ تو الان تو حال خودت نیستی غزل...چیزی که دیدی چیز معمولی نبود ، میدونم دلت آتیش گرفته. ببینم میخوای گریه کنی؟؟شاید یکم ته دلت و آروم کنه. لبخند تلخی زدم و به دریا خیره شدم و گفتم: ـ گریه ؟؟ بخاطر کسی که ازم استفاده کرد و بعد بخاطر زن هرزه* اش که ازش جدا شده منو دور انداخت؟؟عمرا. دیگه گریه نمیکنم، دیگه کافیه...میدونی به چی فکر میکنم؟ پرسید: ـ به چی ؟ گفتم: ـ که اگه نباشم ، واقعا فکر نکنم کسی ناراحت بشه ، حداقلش اینه دیگه هیچکس نمیتونه از احساساتم سواستفاده کنه، مگه نه ؟ یهو دستشو گذاشت زیر چونم و صورتم و برگردوند سمت خودش و با ترس گفت : ـ غزل میشه مثل دیوونه ها صحبت نکنی؟؟ داری منو میترسونی! دروغ نمیگفت ، واقعا تو چشماش ترس دیده میشد. بازم با آرامش کامل گفتم : ـ میدونی شاید اگه اون شب نجاتم نمیدادی یا اگه اون آدم به قلبم چاقو زده بود حداقل الان احساس بهتری داشتم...شاید تو این دنیا نبودم اما اون دنیا یه خاطره خوب با آدمی که دوسش داشتم برام باقی میموند. منو تو بغلش گرفت و سرمو نوازش میکرد اما من کوچیکترین واکنشی نشون نمیدادم و خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون و گفتم: ـ میخوام برم خونه. گفت: ـ ببین بهت چی میگم، همه ما خیلی دوستت داریم خودتم اینو خوب میدونی ، تو وایب مثبت برای خیلی از ماهایی غزل . همه چی درست میشه بهت قول میدم. لبخند تلخی زدم و گفتم : ـ میدونم... داشتم بلند میشدم که گفت : ـ صبر کن میرسونمت... گفتم: ـ نه نمیخواد، میخوام تنها باشم. با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ غزل. پریدم وسط حرفش و با کلافگی که سعی میکردم پنهانش کنم گفتم: ـ کوهیار لطفا، اصرار نکن. با ترس بهم نگاه میکرد، بلند خندیدم و گفتم : ـ نترس بابا...کاری نمیکنم که فقط میخوام تنها باشم ، اگه میخوای کتکت بزنم ، پس دنبالم راه بیفت. ویرایش شده 15 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-9034 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 15 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل پارت صد و پنجاه و هشتم خندید ولی چیزی نگفت...راه افتادم اما نمیخواستم برم خونه. دلم نمی خواست دیگه کسی با ترحم بهم نگاه کنه و بهم دلداری بده...الان فقط هوای دریا برام خوب بود، میتونست یکم آرومم کنه...تاکسی گرفتم و رفتم سمت ساحل مارینا که این ساعت تقریبا جای خلوت ساحل کیش محسوب میشد. همینجور قدم میزدم از سمت پل و قایق ها عبور کردم و رسیدم به ته پل که وقتی پایین و نگاه میکردی فقط سیاهی شب دیده میشد. به پایین نگاه میکردم. یهو یه صدایی از پشت سرم گفت : ـ خانوم...ببخشید خانوم حالتون خوبه؟؟ برگشتم و دیدم یه پسر کت و شلواری ازم داره این سوال و میپرسه...خیلی بی اهمیت گفتم : ـ مگه مهمه؟ با تعجب پرسید: ـ ببخشید؟ حوصله توضیح نداشتم، بنابراین گفتم: ـ هیچی، بله خوبم. یکم به چهرم خیره شد و گفت: ـ میخواستم بگم مواظب باشید این تیکه خیلی لیزه امکانش هست پاتون سر بخوره. زیاد از حد حرف میزد، با یه لحن تندی گفتم: ـ ممنونم خودم مراقبم. و دوباره برگشتم به همون سمت. باد تقریبا شدیدی میوزید . موهام تو وزش باد میرقصید. حس سبکی داشتم...حس میکردم که انگار به آسمون خیلی نزدیکم...با خودم گفتم : ـ خدایا کاش منو ببری پیش خودت...اینهمه بی انصافی و درد واقعا دلمو خسته کرده. تمام لحظاتی که با پیمان داشتم ، برای چند لحظه جلوی چشمام مرور شد...قرار بود تحت هیچ شرایطی دست همو ول نکنیم اما نه تنها دستامو ول کرد بلکه خیلی سریع یکی دیگه رو آورد جای من . یعنی من چی کم داشتم از اون دختر؟ شاید براش کافی نبودم یا ازم خسته شد. بهرحال اون دختر، دو سال زنش بود. مسلما ارتباطی که بینشون بود عمیق تر از این حرفا بود اما ای کاش با نامردی اینجور با دلم بازی نمیکرد. باورم نمیشد اما حتی گریمم نمیگرفت . این برام از همه چیز عجیب تر بود...تنها احساسی که داشتم خستگی و بی چارگی بود، همین... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-9035 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 15 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل پارت صد و پنجاه و نهم گوشیم همینجور ویبره میرفت اما حوصله نداشتم از تو کیفم درش بیارم و جواب بدم . از حس دلسوزی آدما برای خودم متنفرم...دیگه دلم نمیخواست زندگی کنم . فقط دلم میخواست بخوابم تا چیزی و حس نکنم. تو زندگیم نه خانواده ام دوسم داشتن نه کسایی که وارد زندگیم شدن ، دوسم داشتن. این اواخر فکر کردم فقط پیمان از ته دلم دوسم داره که اونم اشتباه فکر میکردم . قرار بود جزیره برام پر از اتفاق های خوب باشه اما وسط اتفاق های خوب با یه طوفان منو وسط زندگیم ول کرد...واقعا اینهمه دردهایی که میکشم حق دلم نیست خدایا...بارون نم نم شروع به باریدن گرفت. رفتم جلوتر...همیشه از ارتفاع میترسیدم اما اینبار ارتفاع برام وحشتناک نبود، حتی حس سبکبالی داشتم. پاهامو گذاشتم لبه پل ، چشامو بستم ودستامو وا کردم. دونه های بارون آروم تو صورتم میخورد...از وقتی اومده بودم جزیره این اولین بار بود که بارون میومد. حس میکردم الان فقط آب دریا میتونه آرومم کنه و آتیش درونم و خاموش کنه...پاهامو بردم جلو و انگار ته دلم یهو خالی شد و چشمام از ضعف یا ترس سیاهی رفت...فقط متوجه شدم قبل از اینکه بیفتم پایین یکی از پشت سفت و محکم منو تو بغلش گرفته بود.... *** ( پیمان ) لرد ( رییس مافیا ) یه گوشی با خطی که فقط با اونا در ارتباط باشم و برام تهیه کرد..از اینور امیرعباس یه گوشی ساده با خط دیگه ایی گرفت که کارامونو با اون خط انجام بدیم ، بهرحال لرد آدم ساده ایی نبود و احتمال اینکه اون خط شنود بشه واقعا زیاد بود . اون روز صبح رفته بودم هتل تا گوشی دنیا رو بهش پس بدم و از دنیا و بابام خواستم تمام مدارکی تا الان با این یارو انجام دادن و برام آماده کنن تا پس فردا که محمد ، برادر علی اومد اینا رو در اختیارش بزارم . وقتی وارد اتاق شدم بدون اینکه سلام کنم گوشیو دادم به دنیا که گفت : ـ بزار برم پوشه مدارکو بیارم برات... با لحن بدی بهش گفتم: ـ میدونی کجا باید بزاری که ضایع نباشه دیگه؟ گفت: ـ آره بابا. تا کردم و گذاشتم ته ظرف میوه . به پشت سرم نگاه کردم و گفتم: ـ خوبه، منتظرم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-9036 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 15 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل پارت صد و شصتم دنیا یهو پرسید: ـ پیمان اون دختره... یعنی... همون غزل حالش خوبه؟؟ نگاهی پر از خشم بهش کردم و گفتم : ـ از لحاظ جسمی آره ولی امروز احتمالا روح و روانش نابود میشه. بازم حالت چشماشو مظلوم کرد و گفت: ـ خب بهرحال تو برای اینکه بهش آسیبی نرسه ، چاره دیگه این نداشتی. بعد دستی به شونم کشید و ادامه داد : ـ خودتو اذیت نکن... کوچک ترین حسی بهش نداشتم، خودمو کشیدم عقب و عادی گفتم: ـ برو مدارکو بیار، منتظرم... بدون هیچ حرفی رفت و بعد چند دقیقه مدارک و تو قالب ظرف میوه برام آورد . رفتم پایین ...ون مشکی هر جایی که میرفتم تعقیبم میکرد...کاملا متوجه بودم . با عکس العمل کاملا طبیعی وارد ماشین شدم و به سمت خونه رانندگی کردم. وقتی در خونه رو باز کردم ، صدای غزل ، حرکاتش ، حرف زدناش و تمام این چیزا جلو چشمام رژه میرفت. خونه بدون اون واقعا سوت و کور بود...مثل نور امید خونم بود. خدایا چطور میخواستم بدون اون تحمل کنم . برای اینکه صدای افکار توی ذهنم و خاموش کنم، صدای ضبط خونه رو بردم بالا...ورقه ها همه رو درآوردم و میخوندم تا بلکی سر نخی دستم بیاد... مغزم رو ورقه ها بود اما قلبم داشت برای غزل پر پر میزد...یعنی الان تو چه حالی بود؟؟ قلبم خیلی درد میکرد از اینکه مجبور بودم وسط راه به صورت وحشیانه ایی ولش کنم اما همش به خودم دلگرمی میدادم که حداقل میدونم که حالش خوبه ، میدونم نفس میکشه و من با دیدنش حالم خوب میشه.. تمام وجودم ؛ عطش بودنش و داشت اما مجبور بودم عادت کنم . بعد حدود نیم ساعت ، همونجور که تو خودم بودم یهو دیدم صدای موسیقی قطع شد...برگشتم و دیدم با آتل تو دستش وایساده . خواستم برم بغلش کنم اما مغزم بهم هشدار میداد که باید این دختر و از خودت دور کنی ، اگه دوسش داری باید اینکار و انجام بدی ، مجبوری پیمان! یه فکری به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم همین موضوع و بندازم وسط...کوهیار. آره، کوهیار بهترین گزینه بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-9037 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 15 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل پارت صد و شصت و یکم درسته ازش خوشم نمیومد اما واسه اولین بار خوشحال بودم که به موقع رسید و عشقم و نجات داد و برای اینکه غزل و از خودم دور کنم ، یه بهونه داد دستم ولی این موضوعو غزل نباید میفهمید و تصمیم گرفتم این موضوعو جور دیگه ایی که تقصیر خودش باشه، جلوه بدم...خودخواهی بود ، میدونم اما چاره ی دیگه ای نداشتم. کلی حرفای نامربوط بهش زدم از اینکه منو دور زده تا بجای درخت آرزوها و رفته تا کوهیار و ببینه و تو بغلش برگرده. با بغض نگام میکرد...دلم برای اون نگاهش ریش ریش میشد . از اینکه با بی انصافی مجبور بودم باهاش رفتار کنم و باهاش حرف بزنم از خودم متنفربودم . هضم کردن حرفای من براش خیلی سخت بود..تو چشاش و حرفاش ازم خواهش میکرد تا به حرفاش گوش بدم و بیخودی قضاوت نکنم. اومد جلو و صورتم و گرفت تو دستاش ، میدونستم اگه به چشماش نگاه کنم ، تسلیم میشم و میرم سمتش اما طاقت آوردم و پسش زدم...تمام این اتفاقا رو طوری جلوه دادم که انگار تقصیر اون بوده..گریه میکرد...چشمام و بستم و سرش داد زدم که از خونه بره بیرون و دیگه نمیخوام ببینمش ولی خودم میدونستم با تک تک جملاتی که میگم خودم هزار بار مردم و زنده شدم. همینجور گریه میکرد و میگفت یعنی اینقدر برات راحته که پا پس بکشی؟ تو دلم میگفتم اگه به قیمت زنده بودن تو و نفس کشیدنت باشه آره...بخاطر عشقی که بهت دارم ازت دست میکشم عزیز دلم...نمیرفت...باور نمیکرد.. باور نمیکرد که قراره اینقدر راحت و سر یه چیز مسخره ولش کنم. گفتم : برو غزل نمیخوام بیشتر از این دلتو بشکنم...وقتی اونقدر عصبانیتم و دید گفت میرم ولی شب میام که باهم حرف بزنیم تو الان عصبانی هستی...با تکیه به دیوار آروم آروم از اتاق میرفت بیرون...بمیرم براش..بمیرم که نمیتونستم بهش کمک کنم و تو این شرایط پیشش باشم. فریاد زدم : ـ بین ما دیگه هیچی عوض نمیشه..الکی خودتو گول نزن. تموم شد وقتی مطمئن شدم که رفت...مثل یه بادکنکی که بادش خالی شده باشه نشستم وسط اتاق و تا جون داشتم گریه کردم ، آخرین بار وقتی مادرم مرده بود اینجور قلبم تیکه تیکه شد و گریه کردم. خدایا نمیتونم غزلم و تو این حال ببینم، لطفا کاری کن ازم متنفر شه و دیگه نیاد سمتم...دلم هزاران تیکه میشه وقتی اینجور گریه میکنه و من نمیتونم بغلش کنم و آرومش کنم ، وقتی نمیتونم تو سختترین شرایط کنارش باشم. تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که به کوهیار زنگ بزنم..باید حواسش بهش میبود...صدای کوهیار پیچید تو گوشم : ـ الو دماغمو کشیدم بالا و گفتم: ـ کوهیار کجایی؟؟ گفت: ـ نزدیک خونه غزل اینام. گفتم: ـ خوبه همونجا بمون. هرچیزی که گفت از کنارش جم نخور کوهیار...لطفا هیچکدومتون تنهاش نزارینا. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-9038 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 15 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل پارت صد و شصت و دوم سریع پرسید: ـ ببینم، زیاده روی که نکردی؟ سکوت کردم. کوهیار خودش ادامه داد : ـ خیلی خب نگران نباش ، تنهاش نمیزارم. اشک امونم و بریده بود و بدون اینکه چیزی بگم ، گوشی و قطع کردم . بعد قطع کردن تلفن ، اون خطم زنگ خورد. خوده عوضیش بود ، جواب دادم : ـ بله با صدای شادی گفت: ـ سلامت کو آقا پیمان؟؟ باید حالت خوب باشه دیگه ، عشقت سرپاشده خداروشکر تا جایی که شنیدم خوبه. ـ اوهوم... گفت: ـ خب کی قراره راجب قرارداد با شما صحبت کنم؟ سفته رو کی تحویل میدی؟ دلم میخواست خفش کنم، مردک آشغال. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ گفتم که، تا زمانی که غزال کاملا ازم نا امید نشده نمیتونم...نگران نباش ، به زودی میام پیشت. سفته ها هم آمادست. گفت: ـ خوبه، الان یکی از بچها رو میفرستم که بیاد بگیره ازت. بعدش قطع کردم و از داخل کشو، ورقه ها رو درآوردم و همین که زنگ در زده شد ، رفتم تحویل دادم. بعد رفتنش سریعا به سمت رستوران حرکت کردم. قبل اینکه برم روی سن، رفتم پیش علی. علی تا منو دید گفت : ـ پیمان چی شد؟؟مدارکو گرفتی از بابات؟؟ گفتم: ـ آره گرفتم. فقط بهم بگو محمد کی میاد؟ گفت: ـ قرار بود پس فردا بیاد اما چون من گفتم کارمون ضروریه، فردا صبح اینجاست. گفتم: ـ خیلی خوبه. به صورتم خیره شد و گفت: ـ ببینم، تو چطوری ؟ چشات چرا قرمزه؟ پوزخندی زدم و گفتم : ـ من دیگه حالم خوب نمیشه. زد به شونم و گفت : ـ ایشالا همه چیز رو به راه میشه. غزل هم بعدا که شنید، میبخشتت. گفتم: ـ دیگه تو رومم نگاه نمیکنه علی ولی اشکال نداره همین که خوب باشه برای من بسه. پرسید: ـ میخوای امروز و استراحت کنی، جات بردیا رو بفرستم؟ حالت خوب بنظر نمیاد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-9039 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 15 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل پارت صد و شصت و سوم گفتم: ـ مجبورم خوب باشم علی...باید طبیعی رفتار کنم وگرنه نه لرد رو میتونم قانع کنم و نه غزل رو. اونم لبخند تلخی زد و گفت: ـ باشه ؛ پس برو..از الانم خسته نباشید. لبخندی زدم و سعی کردم خودمو با موسیقی غرق کنم ، تو این شرایط ، فقط با موسیقی بود که میتونستم غم و غصه رو از یاد ببرم. نزدیکای غروب بود که یکی از بچها بهم گفت: ـ داداش، یه خانومی اومده با شما کار داره. سریع پرسیدم: ـ غزله؟ گفت: ـ نه داداش . غزل خانوم و که میشناسم ، یه خانوم دیگست. رفتم بیرون و دیدم دنیاست...به سرعت به اطرافم نگاه کردم خداروشکر که کسی نبود. با عصبانیت رفتم سمتش و گفتم : ـ ببینم، دیوونه شدی؟؟میخوای تمام نقشه هام خراب بشه؟؟مگه من نگفتم همینجوری سرخود اینقدر نیای پیشم؟ گفت: ـ اینقدر زود عصبانی نشو پیمان. حواسم بود. ماشینو پیش پاساژ پردیس پارک کردم از اون سمت با تاکسی اومدم اینجا. گفتم: - خب ؛ خیر باشه! دست کرد تو کیفش و گفت: ـ یکی از ورقه ها رو من امروز لابلای پوشه هام پیدا کردم گفتم بیارم بهت بدم شاید به درد بخوره. سریع گفتم: ـ صبر کن. اینجا شلوغه، درش نیار...بریم پشت رستوران ، پیش ماشین من. رفتیم جایی که ماشینم پارک بود و خلوت تر بود. احتمال اینکه کسی ما رو ببینه، خیلی کم بود. رو به دنیا گفتم : ـ حالا چه برگه ایی هست که بخاطرش تا اینجا اومدی؟ گفت: ـ ببین، آخرین پولشویی که بابات با اینا انجام داد ، امضای رییس لرد ، همون کسی که تو دولته و پشتش بهش گرمه رو ورقه هست. شاید از این طریق راحتتر بتونی به اون آدم دسترسی پیدا کنی. با پیدا کردن این سرنخ یکم خوشحال شدم و گفتم : ـ خوب شد که آوردی...این میتونه خیلی بهمون کمک کنه. یهو نگاهشو چرخوند و گفت: ـ پیمان. پرسیدم: ـ چیشده ؟؟ کسی داره میاد؟؟ سراسیمه گفت: ـ غزل...غزل داره میاد این سمت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-9040 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 14 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل پارت صد و شصت و چهارم باید اینبار تیر خلاص و میزدم. شاید این تنها راه بود وگرنه غزل هم به قدری دوسم داشت که به همین راحتیا ازم نمیگذشت. از عشقش به خودم مطمئن بودم...بنابراین فقط همین راه مونده بود که به صورت کامل ازم نا امید بشه...مجال ندادم و خیلی بی مقدمه دنیا رو بغل کردم که این صحنه رو ببینه ، فقط برای چند ثانیه. بعدش دنیا خودشو کشید عقب و منم طوریکه طبیعی باشه برگشتم سمتش. خدا لعنتم کنه. این نگاهاش منو میسوزوند...نباید اینکار و میکردم اما چاره ایی نداشتم چون غزل هیچ جوره قانع نمیشد که قراره از خودم دورش کنم و دیگه نمیدونستم واقعا چه چرندیاتی و باید سرهم کنم تا ازم دور بشه! برخلاف انتظار من بدون اینکه باهام دعوا کنه یا عصبی بشه اومد جلو و خواست تا با دنیا آشنا بشه و بهش گفتم تمومش کنه و برگرده اما اصلا بهم نگاه نمیکرد...دنیا بهش دست داد و خودشو معرفی کرد. از چهرش فهمیدم که تعجب کرده. بهش دست داد و بعدش حرفی بهم زد که از شدت تعجب چشمام گرد شده بود ، بهم گفت : ـ تو هم یه عوضی هستی مثل پدرت... کی اینا رو بهش گفته بود؟؟ یعنی از گذشته من خبر داشت؟؟ آخه چجوری؟ یعنی با وجود دونستن گذشته من و خانوادم دوسم داشت؟ باورم نمیشه...من چیکار کردم...امشب روح عشقمو با دستای خودم کشتم. گردنبندی که براش خریدم و پاره کرد و انداخت رو زمین. حق داشت، باید بیشتر از اینا میکرد. کاش حداقل داد و بیداد میکرد ، فحشم میداد تا آروم شه تا حداقل دلش خنک شه. تو چشمام زل زد و گفت : ـ ممنون از اینکه بهم ثابت کردی ، بجای تلاش کردن و ثابت کردن، باید دورت خط بکشم... خدایا من چیکار کردم؟؟ مگه هدفم همین نبود؟؟ پس چرا داشتم گله میکردم؟؟ بهرحال که این دختر ازم متنفر میشد اما چرا با گفتن هر جملش قلبم اینقدر آتیش میگرفت؟؟ دنیا همین لحظه گفت: ـ غزل تو داری... نذاشتم جملش و تموم کنه، باید حرفاشو میزد تا خودشو خالی کنه. باید آروم میشد، سر آخر گفت : - امیدوارم تو هم یه روز همونقدر که قلبمو شکوندی ، قلبت درد بیاد و بشکنه و تقاص کاری که باهام کردی و پس بدی. ازت متنفرم، برو به درک قلبم شکست. تو تمام حرفایی که بهش زدم و کارایی که کردم خودم قبلش شکستم و خودمو کشتم. اینجور سرد نگاه کردنش داشت دیوونم میکرد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-9041 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.