QAZAL ارسال شده در شنبه در 08:25 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 08:25 AM پارت صد و بیست و چهارم تو همین فکرا بودم که رسیدم پیش درخت آرزو. ساعت از یک شب گذشته بود ، بچهای قایقرانی رفته بودن و اون سمت یکم خلوت شده بود...دریا مثل همیشه آروم بود و باد گرمی می وزید. ورقه آرزوهامو از تو کیفم درآوردم و در حال وصل کردن به شاخه درخت بودم که یهو یه تیزی خیلی گرمی تو بازوی سمت چپم احساس کردم و وقتی کشیدش بیرون ، جیغم رفت هوا. سریع افتادم رو زمین. وقتی برگشتم کسی پشتم نبود ، به بازوم نگاه کردم و دیدم و همینجور خون داره ازش میره. گوشی و از تو کیفم درآوردم اما شارژ برقیش تموم شده بود. لچکی که تو کیفم بود و به زور دور دستم پیچوندم و راه افتادم. هیچکس نبود که ازش کمک بخوام و تا هوکو تقریبا ده دقیقه پیاده روی مونده بود. حالم خیلی بد بود و درد داشتم و کلی عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود. اشکم دراومده بود ودلم نمیخواست اینجوری بمیرم، تو دلم از خدا خواستم مراقبم باشه ، کاش به حرف پیمان گوش داده بودم امشب نمیومدم اینجا. نصف راه و اومده بودم . دیگه چشمام کم کم سیاهی میرفت...صدای آهنگ و موزیک و از هوکو شنیدم. خداروشکر کردم که داشتم نزدیک میشدم، یهو صدای آشنایی رو شنیدم...اومد سمتم... کوهیار بود...دیگه نتونستم تحمل کنم و چشمام و بستم . *** ( پیمان ) تقریبا سه ماهی بود که زندگیم رو روال افتاده بود...حس کردم خدا بعد تحمل کردن اون همه سختی ، پای خوشبختی رو با فرستادن غزل تو زندگیم باز کرده...امیدم و انرژیم با وجود این دختر دو برابر شده بود...وقتی با اون چشمای پف کرده اش بهم نگاه میکرد و با اون دستای ظریفش دستامو میگرفت و بهم تو هر شرایطی دلگرمی میداد ، حس میکردم که انگار دنیا رو بهم هدیه دادن. در کمال ناباوری همه چیز خوب پیش میرفت و روز به روز بیشتر از قبل عاشق هم میشدیم منتها خیلی از من و خانوادم میپرسید و من جوابی نداشتم که بهش بدم ، هم اینکه خودم به زور هزار تا قرص و دوا و درمون فراموششون کرده بودم ، دیگه دلم نمیخواست با یادآوری اون خاطرات تلخ ، بهم ناراحتی بیشتری القا بشه ، برای اینکه اون آدم عوضی ( پدرم ) منو وارد کارای پولشوییش نکنه ، مجبور شدم از مکان زندگی خودم بیام به جزیره اما الان که زندگیمو میبینم چقدر خوب شد که اینکارو کردم و چقدر خوب شد که بعد اینهمه سختی خدا بالاخره عشق زندگیم ، کسی که جونمو براش میدادم و وارد زندگیم کرد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-8669 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در شنبه در 08:33 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 08:33 AM پارت صد و بیست و پنجم خونم با حضورش رنگ و بوی تازه گرفته بود و من این آرامشم و مدیونش بودم...اینقدر تو کار عکاسیش خوب پیش رفته بود که با پیشنهاد امیرعباس با دوستش تو مسابقه عکاسی شرکت کردن و من باور داشتم که برنده میشه. جواب مسابقه هم همزمان شده بود با تایم تولدش...فکر میکرد که من تولدشو یادم رفته اما من منتظر این بودم جواب مسابقه مشخص بشه که با حال خوب سوپرایزش کنم. یه گردنبند مروارید ریز یه شب که با بچها رفته بودیم بیرون ، براش خریدم...حس میکردم به گردن ظریف و قشنگش خیلی میاد...همه چیز خوب بود تا شبی که خواستیم تو کافه برقع سوپرایزش کنیم، دوباره سر و کله ی اون حرومزاده پیداش شد. از مهلا شنیده بودم که میگفتن انگار رفته از جزیره چون یه مدت میشد که بعد اون قضیه جلوی بیمارستان ، اصلا پیداش نشد. مطمئن بودم برای اینکه دوباره غزل و از چنگ من دربیاره، برگشته و من اینبار اجازه نمیدادم کوهیارم مثل اون عوضی زندگیمو خراب کنه. با وجود اینکه غزل دستمو میگرفت و ازم میخواست آروم باشم ، بعد اینکه مدام زوم بود رو غزل و گل رز و گذاشت رو میز من نتونستم خودمو کنترل کنم...اگه مهدی و امیرعباس کنترلم نمیکردن و دماغشو خورد میکردم واقعا. غزل نقطه ضعفه من بود ، دیگه به هیچکس اجازه نمیدادم اون دختر و ازم بگیره...دلم نمیخواست اون خاطرات تلخ برام زنده بشه...باید سعی میکردم خودم و اضطراب درونیم و از غزال پنهون کنم اما زرنگ تر از اینحرفا بود و متوجه شد که چقدر با دیدن و اومدن دوباره کوهیار بهم ریختم. هرچقدر میخواستم از گذشته فرار کنم...باز یجوری جلوی روم سبز میشد. از غزل مطمئن بودم اما این کوهیار عوضی تر از این حرفا بود ولی قسم خوردم با خودم که نزارم دیگه هیچکس بهش نزدیک بشه. غزل هم که انگار متوجه خیلی چیزا شده بود و دیگه نه کنجکاوی میکرد و نه چیزی میپرسید...اونم سعی میکرد بیشتر پیشم بمونه و بهم ثابت کنه حواسش بهم هست...نمیدونم واقعا چیزی فهمیده بود یا بخاطر اینکه من عصبانی و حساس تر نشم سعی میکرد کمتر کنجکاوی کنه. تایجایی فکر میکردم مشکل اصلی کوهیاره و نمیدونستم قراره اتفاق های بدتری بیفته...اون روز صبح وقتی برای تمرین داشتم میرفتم هوکو حس کردم که سمت اسکله یه دختره رو دیدم که شبیه دنیا بود...یهو ماشین و نگه داشتم و برگشتم عقب اما هر چی نگاه کردم کسی و ندیدم و با خودم گفتم شاید توهم بوده باشه...بعد ده سال اون اینجا چیکار می کنه؟ بعدشم اصلا نمیدونه من کجام ! بنابراین دوباره به مسیرم ادامه دادم و رفتم سرکارم...وسط تمرین با مهدی بازم حس کردم یکی شبیه به این بیرون نشسته...دست از کار برداشتم رفتم بیرون اما بازم کسی نبود...امیرعباس اومد سمتم و ازم پرسید : ـ پیمان چیزی شده ؟؟ امروز اصلا حواست سرجاش نیست، اگه قضیه بازم کوهیاره پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ دنیا اینجاست با تعجب پرسید : ـ چی ؟؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-8670 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:45 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:45 AM پارت صد و بیست و ششم دستی به سر و روم کشیدم و گفتم : ـ نمیدونم والا از استرس دیشبه یا چیزه دیگه اما من امروز دو باره که یه نفر و میبینم که به دنیا شباهت داره اما تا میام بیرون انگار غیب میشه. امیرعباس با اخم بهم گفت: ـ دیگه داری توهم میزنی پیمان...آخه اون اصلا مگه میدونه تو کجایی؟ این قضیه کوهیار و شلوغش کردی ، قشنگ زده به سرت. بابا اون دختر گناه داره ، دیگه چجوری بهت ثابت کنه همه حواسش پیشه توئه؟! چشمام رو یکم مالوندم و با یه نفس عمیق گفتم: ـ حق با توئه. آره دارم زیاده روی میکنم. امیرعباس زد به شونم و گفت: ـ پس برو سراغ تمرین و اینقدر فکر و خیالم نکن. یه نفس عمیق دیگه کشیدم و سعی کردم حواسم و بدم به کارم...بعد ازظهر رفتم خونه و دیدم آشپزخونه منفجر شده و کلی غذا درست کرده...خندم گرفته بود ولی صدایی بلند نمیشد و رفتم تو اتاق دیدم خیلی مظلومانه با حوله حمومش خوابیده. رفتم رو تخت کنارش و با صورتم شروع کردم به نوازش موهاش که از خواب بیدار شد....خدایا من میتونستم برای این موجود دوست داشتنی بمیرم ، اینقدر که بهش وابسته شده بودم...بالشت از خیسی موهاش خیس شده بود...دعواش کردم از اینکه چرا بدون اینکه موهاشو خشک کنه ، خوابیده. خواستم موهاشو براش ببافم که یهو این صحنه منو یاد موهای مادرم انداخت...اونم همینجور موهای بلند و مشکی داشت و این اواخر که آلزایمر گرفته بود و مثل بچها شده بود ، بعد از حمام موهاشو براش میبافتم...چقدر دلم براش تنگ شده. اشک تو چشام حلقه زد اما سریعا خودمو جمع و جور کردم که دوباره وارد موود گذشته نشم...رفتیم سمت آشپزخونه تا کیکی که فرشته کوچولوی من برام درست کرده بود و باهم بخوریم...کلی سر به سرش گذاشتم که چرا دیگه مثل قبل کنجکاوی نمیکنه و پرسیدم که امروزم کوهیار باز اومده سراغش یانه اما چیزی گفت که میخکوب شدم تو جام...گفت که یه خانومی اومده بود سراغ تو رو میگرفت، سریعا ذهنم رفت پی امروز ، از اینکه خیالات نبود و نکنه اون آدم واقعا دنیا باشه و حالا تا دم در خونه هم که اومده پس قطعا خودش بود اما از کجا منو پیدا کرده؟؟ د کی ...اینم سواله آخه؟؟ اینا با مافیاها در ارتباطن ، اون عوضی ( پدرم ) که سر سیم ثانیه میتونه آمار دقیق منو دربیاره اما اینا ده سال نتونستن پیدام کنن ، چجوری الان پیدام کردن؟؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-8682 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:50 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:50 AM (ویرایش شده) پارت صد و بیست و هفتم باید میرفتم و پیداش میکردم و ردش میکردم که بره ؛ نمیخوام زندگی که با غزال دارم خراب بشه و دفتر گذشته دوباره باز بشه. دیگه حتی ازشون متنفر هم نبودم ، کاملا یه حس بی تفاوتی به جفتشون داشتم. به بهونه گرفتن سیم کیبوردم از خونه زدم بیرون . میدونستم برام بپا گذاشته و بالاخره یجا خودشو نشون میده. سر کوچه که رسیدم ، یه ون مشکی دیدم که برام نور بالا میزد ، مطمئن شدم که خودشه...با توپ پر رفتم سمت ماشین ، در ون باز شد. دنیا داشت با لبخند بهم نگاه میکرد...قبلا بنظرم واقعا دختر زیبایی بود و چهره طبیعی داشت اما اینقدر کارای پست فطرتی انجام داده بود که حتی با اینکه الان صورتش زیبا بود ، چون ذات و وجودش برام چرکین بود ، صورتشم زشت شده بود. با عصبانیتی که سعی میکردم کنترل کنم ، گفتم : ـ برای چی اومدی اینجا؟؟ پاشو پشت پاش گذاشت و گفت : ـ بعد اینهمه سال ، یه سلام و حوالپرسی نمیکنیم باهم؟ گفتم: ـ به چه مناسبت؟ بهت گفتم برای چی اومدی اینجا؟ لبخندی زد و گفت: ـ شاید دلم برات تنگ شده باشه. ده سال پیش اینجور بیخبر گذاشتی رفتی. تقریبا جایی نبود که دنبالت نگشته باشیم...نه خطی ازت سیو شده بود نه جریمه ای شده بودی که ازت تو آگاهی ثبت شده باشه نه چیزی.. صورتشو بهم نزدیک کرد و گفت: ـ خیلیم خوشتیپ تر شدی ، ماشالله اینجا بهت ساخته...خوب دیدمت واقعا ، یا شایدم اون دختری که تو خونت بود ، بهت ساخته باشه. با چشم غرهایی رومو برگردوندم و گفتم: ـ دهنتو ببند...بگو چی میخوای؟؟چجوری پیدام کردی؟ بازم با لبخندی که حرصمو درمیآورد گفت: ـ راستش باید از این دختر خانوم ...اسمش چی بود؟ یادم رفت. آها غزل...باید از اون تشکر کنم...تو مسابقه ایی که برنده شد و تو چندتا از عکسهایی که تو فضای مجازی ازش پخش شد ، تو رو دیدم. فکر میکردم که رفته باشی خارج اما نگو که تو کشور خودمون بودی. گفتم: ـ دنیا، من پرونده تو و اون عوضی و کامل تو ذهن و دلم بستم...به اندازه کافی عذابم دادین، هرکاری کردین نتونستین منو وارد اون دنیای کثافتتون کنین. الانم نمیتونین...بزن به چاک... ویرایش شده دیروز در 07:50 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-8683 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:54 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:54 AM پارت صد و بیست و هشتم خواستم از ماشین پیاده بشم که گفت : ـ اینقدر زود قضاوت نکن آقا پیمان. بعد رو به راننده گفت : ـ مصطفی برو سمت هتل... با تعجب گفتم : ـ هتل برای چی ؟ لبخندی زد و گفت : ـ بابات باهات حرف داره... گفتم: ـ من حرفی با اون عوضی ندارم. با جدیت گفت: ـ من مامورم و معذور پیمان. مجبور شدم بشینم تا برم و از اینجا بفرستمشون برن. تو راه نه من حرفی زدم و نه دنیا...دلم نمیخواست دوباره باهاش رو به رو بشم ، دلم نمیخواست دوباره اون صحنه خیانت جلوی چشمام رژه بره. برگشتم سمت دنیا و گفتم : ـ بگو از من چی میخوای ؟ من دلم نمیخواد اونو ببینمش. گفت: ـ اما پدرت اصرار داشت که خودش باهات حرف بزنه و متوجه جدیت ماجرا بشی. گفتم: ـ چیکار میخواد بکنه؟؟ اگه اینبارم قبول نکنم، میخواد منم بکشه؟؟اصلا برام مهم نیست. بازم پوزخند زد و گفت : ـ گفتم بهت که اینقدر زود قضاوت نکن... همین لحظه رسیدیم دم هتل پانوراما و پیاده شدیم. منو دنیا با هم سوار آسانسور شدیم و دکمه طبقه سیزده رو زد..داخل آسانسور متوجه بودم که چشمش کلا به منه. اصلا توجهی بهش نداشتم که اومد جلو و گفت : ـ پیمان من واقعا نمیخواستم تو توی اون موقعیت چشام و بستم و گفتم : ـ لطفا خفه شو. نمیخوام بهم یادآوری بشه ...خودت خجالت نمیکشی که تو چشمام نگاه میکنی و جمله راجب اون وضعیت و سرهم میکنی؟ چشماش رو دوباره مظلوم کرد و گفت: ـ پیمان اون نقشه پدرت و رییس اون گروه بود ، با من قرارداد بست...سر پولی که من تو تمام عمرم ندیده بودم . منم خب، منم باید به وظیفم عمل میکردم اما قسم میخورم تو اون تایمی که باهات بودم واقعا شیفته. بهش نگاه کردم و دستم و بردم جلو بدون هیچ احساسی پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ میدونی وقتی بهت نگاه میکنم چی میبینم؟ با ذوقی که تو چشماش بود ، ادامه دادم و گفتم: ـ یه موجود عوضی تر از پدرم...برای خودمم واقعا متاسفم که نفهمیدم اینا از همون اول بازیته و کلا دنبال پولی، هر*زه... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-8684 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:59 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:59 AM پارت صد و بیست و نهم تا رفت چیزی بگه، در آسانسور باز شد و من زودتر از خودش از آسانسور بیرون اومدم. رفت سمت راهروی غربی و کارت اتاق هزار و شیش گرفت و در و باز کرد. اولین چیزی که دیدم یه ویلچر بود که رو بالکن هتل بود و مردی که روش نشسته...آخرین باری که این آدم و دیدم ، همون روزی بود که مچشو گرفتم. باورم نمیشد که یه مرد به اون هیبت ، الان اونقدر ضعیف و لاغر شده رو ویلچر نشسته. دنیا زد به در و گفت : ـ آقای راد ، ما اومدیم. با گفتن این جمله ، دکمه ویلچر و زد و به این سمت چرخید...موهاش کاملا سفید شده بود ریششم بلند شده بود و یه ور دستش هم انگار فلج شده بود ، بنظر میومد که سکته کرده باشه...با دیدن من لبخند زد اما تاریکی و توی صورتش میدیدم...دوباره اون صحنه جلوی چشمام زنده شد. چشامو ازش برداشتم و به پایین نگاه کردم...با ویلچرش بهم نزدیکتر شد و گفت : ـ پسرم... با بغض خندیدم و بلند گفتم : ـ اصلا، اصلا. ببین این کلمه پدر یه کلمه مقدسه ، من پدرم و توی بیست سالگی که فهمیدم کارش چیه برام مرد و زمانی تیکه تیکه اش کردم که با زن سابقم مچشو ... پرید وسط حرفم و گفت : ـ پیمان این دختر که میبینی هیچوقت زن تو نبود ، اون عضوی از برنامه بود، همین. بعد با چشم غره ایی به دنیا گفت : ـ که البته بابت اینکه کارشو انجام نداد و بجاش نقش آدم های عاشق پیشه و برات بازی کرد ، به اندازه کافی تاوان داد. با صدای بلند فریاد زدم: ـ کافیه. حالم از جفتتون بهم میخوره. حتی نشستنت رو این صندلی چرخدار و دیدنت تو این وضعیت هم دلمو خنک نمیکنه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-8685 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:53 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:53 AM پارت صد و سیام چشماشو رو هم فشرد و بعد گفت: ـ پیمان، خوب گوش کن پسرم...من خودمم از جایی که گذاشتی و بی خبر رفتی ، واقعا دیگه نتونستم ادامه بدم. همه اعضای خانوادم و از دست دادم و تنها تو برام مونده بودی . اون چیزی که فکر میکنی بین من و دنیا نبود اما...اما بعد از مادرت بینمون یه وابستگی بوجود اومد . اونم مثل من بود، حرص وطمع چشماشو کور کرده بود . گفتم: ـ من گذشته رو پاک کردم، این مزخرفاتی که داری میگی، ذرهایی برام اهمیت نداره . بدون توجه به حرفای من ادامه داد: ـ منو تهدیدم کردن. نتونستم قبول نکنم. از اونجایی که همه جا رو گشتیم و نتونستیم ردی ازت پیدا کنیم ، منو گول زدن که تو دستشون گروگانی و منو مجبور کردن ادامه بدم. بیشتر تو منجلاب فرو رفتم، نمیدونستم که اومدی جزیره و یه زندگی برای خودت تشکیل دادی. پریدم وسط حرفش و با عصبانیت که رگ گردنم زده بود بیرون گفتم : ـ حالا هم که فهمیدی اومدی که گند بزنی تو این زندگیم آره؟؟ مچ اون دستش که سالم بود و گرفتم و محکم فشارش دادم و به خودش میپیچید ، با حرصی که تمام این مدت بخاطر خودم و خانوادم ازش داشتم گفتم : ـ اون موقعشم قبول نکردم ، الانشم همونه. هر کاری از دستت برمیاد ، انجام بده. میخوای منو بکشی؟؟ بکش اصلا برام مهم نیست...یا اینکه تو رو میخوان بکشن و درگیره نجات جونتی ؟ که چه بهتر ولی آدمی مثل تو حقش مرگ نیست باید ذره ذره عذاب بکشه تا بمیره میفهمی؟؟؟؟ خیلی از درد فشار دستام به خودش میپیچید ، دستشو ول کردم و اشکام سرازیر شد و گفتم: ـ من، من بخاطر توی هر*زه ، برادرم و مادرم و از دست دادم. مهم ترین اعضای زندگیم رفتن، دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم... بعد هم به دنیا که کنار در وایساده بود و هم به خودش نگاه کردم و گفتم : ـ دیگه هم سر راهم سبز نشید...برین گورتونو گم کنین. داشتم از در میرفتم بیرون که دنیا گفت: ـ هنوزم یه چیز واسه از دست دادن داری پیمان. با تعجب برگشتم سمتش و اون عوضی که مچ دستشو ماساژ میداد گفت : ـ پسرم، اونا همه چیز و راجب تو زندگیت میدونن...همه چیز رو. از وقتی اون عکس مسابقه تو فضای مجازی پخش شد..اونا زودتر از ما همه چیز و فهمیدن. از نقطه ضعفت میزننت، مطمئن باش. اونا زودتر از ما اونا وارد جزیره شدن. میدونم باور نمیکنی اما من راستش اومدم که به تو کمک کنم پسرم . میدونم خیلی دیر شده اما لطفا اجازه بده ، بزار این یه کار و برات انجام بدم . نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-8686 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:57 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:57 AM پارت صد و سی و یکم به دنیا نگاه کردم و بعد به اون . آب دهنم رو قورت دادم و با ترس گفتم : ـ منظورتون چیه؟؟ دنیا : ـ اونا هم میدونن که تو نه جون پدرت نه خودت برات مهم نیست و میدونن که نقطه ضعفه تو اون دختره . دستم و گذاشتم رو دیوار و با لکنت گفتم: ـ نه..نه...اون ، اون همه زندگیه منه...گناهی نداره...هیچ چیزی نمیدونه. نمیتونن در این حد پیش برن، مگه شهر هرته؟؟ بابا با اطمینان گفت: ـ پیش میرن پیمان. حتی کل زندگی خودش و خانواده اون دختر هم درآوردن و برام فرستادن. تو تبلت رو میزه. میخوای برو ببین. دیگه نتونستم طاقت بیارم. نشستم رو تخت و سرمو گرفتم بین دستام، دنیا گفت : ـ اون دختره رو سر یه چشم به هم زدن میکشن پیمان. اجازه دادم بغضم سر باز کنه و با گریه گفتم: ـ نه، نمیتونن اینکار و کنن.نمیزارم. بابا : ـ پس دراونصورت باید بقیه کارای حمل و نقل پولشویی از آلمان و تو انجام بدی. فقط در اینصورت اون دختر میتونه به زندگی عادیه خودش ادامه بده . رفتم جلو و یقش و گرفتم و همونطور که گریه میکردم گفتم : ـ تو هم مثل همیشه میخوای که خودت قسر در بری و دوباره منو زندگیم و بندازی وسط؟ اونم در کمال ناباوری اشک میریخت و میگفت : ـ پسرم دیگه من براشون مطرح نیستم ، فعلا هدفشون تو و زندگی توئه.به من نگاه کن ، سه ساله یجا نشستم و هیچکاری ازم برنمیاد، از همون موقع. روزی نیست که صورتت نیاد جلو چشمم و بهت فکر نکنم . همینجور اشک میریختم و به غزل فکر میکردم . بابا گفت : ـ در صورتی به اون دختر آسیب نمیزنن که قبول کنی باهاشون همکاری کنی پسرم. از عصبانیت تمام فکرم میلرزید و گفتم: ـ با اون زبون کثیفت به من نگو پسرم. من اون دختر و دوست دارم خیلی زیاد... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-8687 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 09:01 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 09:01 AM پارت صد و سی و دوم دنیا با عصبانیت گفت : ـ خب پس اگه دوسش داری باید اینکار و قبول کنی پیمان. اونا بهمون گفتن که اگه تو قبول نکنی خودمون کار لازم و انجام بدیم و وقتی منو آقای راد گفتیم نمیشه، رییس گروه گفت که خودش دست به کار میشه. ما اومدیم اینجا که بهت هشدار بدیم پیمان. کل اتاق داشت دور سرم میچرخید. چهره غزل ، خنده هاش ، حرفاش ، لبخند مامانم ، چهره برادرم همش دور سرم میچرخید. نشستم کف اتاق و سرم و گرفتم تو دستم. دنیا اومد دستشو گذاشت رو شونم و گفت : ـ میدونم، خیلی سخته. بلند شدم و بریده بریده گفتم : ـ هیچی نمیدونی چون نمیفهمی. چون هیچوقت یکیو بیشتر از خودت دوست نداشتی. دنیا زیر لب یه چیزی و گفت بابا ادامه داد : ـ باید امشب بهشون خبر بدیم پیمان. با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: ـ امشب نمیشه. من باید فکرکنم . گفت: ـ اما اخه... توپیدم بهش و گفتم : ـ دیگه به حرمت تمام اون سالهایی که توی حرو*مزاده نون و نمکشونو خوردی ، بهم زمان بدن. دیگه چیزی نگفت. گفتم : _ اگه بفرستمش خارج چی؟ اگه ازش بخوام جزیره رو ترک کنه و بره؟ دنیا با غضب نگاهم کرد و گفت: - پیمان ما داریم بهت میگیم اونا تمام جد و آباد طرف و درآوردن. اینجا یا جای دیگه چه فرقی میکنه؟؟ در هر صورت سرش بلا میارن...مثل کف دستم میشناسمشون اونقدر بی رحمن که جلوی چشات هم اینکار و میکنن. انگار کمرم شکست. ضربان قلبم ضعیف میزد ، غزل من ، دختر رویایی من، تمام زندگیم بود. بخاطر اون من دوباره امید به زندگی پیدا کرده بودم ، حالا چطور میتونستم ببینم که قراره زندگیشو ازش بگیرن؟؟ واسه اولین بار تو دلم گفتم : کاش هیچوقت وارد جزیره نمیشد و عاشقش نمیشدم کاش اون دختر هم تو منجلابی که فکر میکردم ازش خلاص شدم ، وارد نمیکردم. الان دو راه سخت جلوی پام بود : یا باید غرورم و میزاشتم زیر پاهام و با خارج کردن پول و مالیات مردم بیگناه کشورم به کشور اروپایی با اون افسر مافیایی همکاری میکردم یا قید غزل و میزدم تا زنده بمونه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-8688 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 13 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل پارت صد و سی و سوم از در داشتم میرفتم بیرون که برگشتم و بهشون نگاه کردم و گفتم : ـ خدا لعنتتون کنه. زندگیمو سیاه کردین، خواستم یه آشیونه جدید با کسی که عاشقشم درست کنم ، اونم خراب کردین...خدا لعنتتون کنه دستم و گذاشتم رو قلبم و آروم آروم وارد آسانسور شدم. سرم گیج میرفت. واقعا باید چیکار میکردم؟؟ غزل اگه چیزیش میشد من میمردم ، اون دختر و هرجوری که میشد باید از این مخمصه دور نگه دارم. باید هرجور که شده قید منو بزنه. باید از من دور بشه اما نمیتونستم اینو یهویی انجام بدم. کم کم باید از خودم متنفرش میکردم ، جور دیگه ای نمیشد...با دلتنگیم باید چیکار میکردم؟؟ بدون اون نابود میشم اما حداقل خیالم راحته که حالش خوبه. رفتم کنار ساحل و بعد مدتها خودخوری از ته دلم برای عشقم برای زندگیم که دوباره قراره نابود بشه ، اشک ریختم. همینجور نشسته بودم که عمو ناخدا اومد پیشم و دستشو گذاشت رو شونم و گفت : ـ بازم که غمگین میبینمت... دماغمو کشیدم بالا و گفتم : ـ آره. یه مدت خدا بهم حال داده بود و الان از خواب قشنگ بیدار شدم. همه چی نقش برآب شد. عمو ناخدا با لبخند بهم گفت: ـ اینقدر زود تسلیم نشو پسرم. با هق هق گفتم: ـ تسلیمم نشم، فایده ایی نداره. موضوع مرگ و زندگیه. با آرامش بهم نگاه کرد و گفت : ـ دست کسی که بهت قوت قلب میده و بگیر و رهاش نکن. بعد به قلبم اشاره کرد و گفت : ـ اون راهو بلده. گفتم: ـ نمیشه عمو. اینبار اگه به حرف اون گوش بدم از دستش میدم، نمیتونم . عمو ناخدا اینبار بدون اینکه چیزی بگه از کنارم بلند شد و قبل از اینکه بره گفت : ـ اشتباه میکنی. اگه به حرفش گوش ندی از دستش میدی پسرم. و رفت. اشکام بیشتر شد . رفتم بالا و کنار درخت آرزوها نشستم. از همه سخت تر برام این بود که باید نرمال برخورد میکردم و یجوری وانمود میکردم که انگار اتفاقی نیفتاده. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-8722 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 13 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 ساعت قبل پارت صد و سی و چهارم از خدا خواستم واقعا کمکم کنه. من مادرم ، برادرم ، تمام اعتماد و باورم و از دست دادم. خدایا لطفا از غزل من محافظت کن. اگه قرار باشه یکی تو این مسیر فداکاری کنه اون منم. بخاطر اینکه بدونم سالمه و نفس میکشه اینکار و میکنم. میدونم ازم متنفر میشه اما برام مهم نیست. برنامم این بود امشب به اندازه کافی بغلش کنم و عطرش سیراب بشم و بعدش کم کم اونقدر بهش بی محلی کنم تا ازم متنفر بشه. حدالامکان از جزیره بره. بره جایی که دست هیچکس بهش نرسه. اشکام و پاک کردم و با همون حال رفتم سمت هوکو. تا رسیدم، دیدم که دنیا بیرون نشسته. به اطراف نگاه کردم و سریع رفتم سمتش و گفتم : ـ ببینم تو زده به سرت اینجا چیکار میکنی؟؟ گفت: ـ پیمان آروم باش. بابات به اون یارو زنگ زده و گفته پیمان همین الان باید کار لازم و انجام بده و الا اونا وارد عمل میشن. با عصبانیت گفتم: ـ بابا مگه بچه بازیه؟؟؟ من اول باید غزل و از این منجلاب و خودم دور کنم بعد وارد اینکار بشم اینجوری نمیشه. گفت: ـ پیمان من. پریدم وسط حرفشو گفتم: ـ من بهتون گفتم باید فکر کنم ، مگه شهر هرته؟؟ همین لحظه غزل از پشت سر اومد و غافلگیرمون کرد. سعی کردم به روی خودم نیارم و بغلش کردم و با تعجب به دنیا و من نگاه میکرد ، حقم داشت از تمام عالم بی خبر بود. دنیا خواست با مرموزی خودشو بهش معرفی کنه که اجازه ندادم و فرستادمش داخل. به دنیا گفتم : ـ برو تمام حرفایی که زدم و همین شکل به رییست هم بگو. شونهایی بالا انداختم و گفتم: ـ از من گفتن بود پیمان. بهتره عجله کنی ، چون واقعا اونا شوخی ندارن. بعدش رفت. خواستم برم داخل که همین لحظه علی صدام کرد و گفت : ـ پیمان ، درست دیدم؟؟؟این دختره. وسط حرفش گفتم : ـ آره همون دختره. علی با ترس بهم گفت: ـ اینجا چیکار میکنه؟؟ غزل دیدتش؟ گفتم: ـ دیده ولی نمیشناسه طبیعتا. علی بازوم و گرفت و برد کنار و گفت: ـ ببینم، زده به سرت؟؟ یا بهتره بگم زده به سر اون هرزه پولی؟؟ اینجا چیکار میکنه؟ دستی به ریشم کشیدم و با بغض گفتم: ـ علی من تو بد مخمصه ای افتادم که امشب نمیشه اما باید بشینیم باهم راجبش صحبت کنیم. پرسید: ـ امیرعباس میدونه؟؟ گفتم: ـ نه اونم چیزی نمیدونه. با یه نفس عمیق گفت: ـ خدا بخیر بگذرونه. برو برنامه شروع شده. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-8724 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت صد و سی و پنجم بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل و بدون اینکه به درون داغونم توجهی بکنم مثل همیشه مشغول ساز زدن شدم. به چشماش نگاه میکردم و براش آهنگ میخوندم. سعی میکردم برای آخرین بارم که شده به این چشمای قشنگ نگاه کنم و تو دلم هک کنم. بعد از تایم اول اصرار داشت که حتما بره سمت درخت آرزوها چون نتونست امروز بره و بهش سر بزنه و هرچقدر بهش اصرار کردم که تنها نره یا با مهسان بره با تعجب نگام میکرد و بهم گوش نداد و منم برای اینکه بیشتر شک نکنه گذاشتم که بره ...اما... اما ای کاش زبونم لال میشد و نمیذاشتم. چمیدونستم اون عوضیا در این حد حواسشون به من و زندگیم هست. وقتی چهل دقیقه از رفتنش گذشت و برنگشت، دلشوره ی عجیبی گرفتم. بردیا رو فرستادم جای من بره رو سن و از مهسان خواستم بهش زنگ بزنه. مهسان گفت: ـ خاموشه پیمان. حالا چرا اینقدر نگرانی..میاد دیگه. با استرس گفتم: ـ نمیفهمی مهسا؟؟ غزل هیچوقت اینقدر دیر نمیکرد. یه حس خیلی بدی دارم مهدی دستم و گرفت و گفت : ـ پیمان آروم باش. اینجا اسکلست، امن ترین جا ، چه اتفاقی میخواد بیفته مگه؟؟ اما من دل تو دلم نبود. به امیرعباس اشاره کردم که بردیا جای من این پارت و ادامه بده تا من برم دنبالش. از دم در بیرون که رفتم، چیزی دیدم که قلبم وایستاد. غزل بیهوش با بازوی خونی تو بغل کوهیار بود و کوهیار داشت میوردتش به این سمت و سراسیمه گفت : ـ پیمان...پیمان ، زود زنگ بزن آمبولانس...خیلی خونریزی داره. اما اصلا نمیتونستم حرکت کنم و هیچ حرفی بزنم میخکوب شدم تو جام. کوهیار با تعجب نگام کرد و گفت : ـ ببینم زده به سرت؟؟ بجنب دیگه. فقط خیره شدم بودم به صورت و چشمای بسته غزل و کاری نمیکردم...خون تو رگم خشک شده بود. همین لحظه مهدی و مهسان هم اومدن بیرون. مهسان جیغ میزد و میگفت : ـ چه بلایی سرش اومده؟؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/6/#findComment-8732 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.