رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت صدم

گفتم:

ـ هیچی بابا ، مامانمه. 

تماس و زدم:

ـ الو...سلام مامان

ـ سلام غزل جان چطوری؟

ـ خوبم مرسی شما چطورین چه خبر؟

ـ همه خوبن سلام دارن. زنگ زدم تولدتو بهت تبریک بگم....توی بی معرفت که به ما زنگ نمی‌زنی ، حالا زنگ زدن به کنار اصلابهمون سر نمی‌زنی نمیگی من یه مادر دارم اونجا دلش برام تنگ میشه، سه ماهه رفتی تو اون جزیره...

پریدم وسط گله هاش و گفتم:

ـ مامان جان یه نفس بکش بعد گلایه کن.

مامان با ناراحتی گفت:

ـ چی بگم!

حوصله حرف زدن نداشتم، بنابراین گفتم:

ـ مامان مرسی از اینکه زنگ زدی و تبریک گفتی ممنونم که یادت بود ولی واقعا الان اصلا قصد ندارم برگردم شمال. دارم کارمو انجام میدم و زندگیم میگذره. حالا بزار  تابستون شد یه سر برمیگردم.

مامان سریع از صدام فهمید یه چیزی شده و گفت:

ـ غزال تو از چیزی ناراحتی؟

یکم من من کردم و گفتم:

ـ نه یکم بی حوصلم امروز، چیزی نیست.

گفت:

ـ باشه پس من وقتتو نگیرم. بابات هدیتو زده به کارتت.

گفتم:

ـ مرسی از لطفش، تشکرمو بهش برسون.

گفت:

ـ نمیخوای خودت بهش زنگ...

سریعا گفتم:

ـ مامان جان مهسا صدام میزنه باید برم فعلا.

و سریع گوشیو قطع کردم و پرتش کردم رو میز رو مبل دراز کشیدم...مهسان‌گفت :

ـ بازم گله داری از اینکه چرا نرفتی شمال؟

گفتم:

ـ طبق معمول دیگه...

مهسان سعی کرد حق بده و گفت:

ـ خب مادره دیگه هر چی باشه ، دلش تنگ میشه غزل.

گفتم:

ـ آره همه پدر مادرا دلشون تنگ میشه ولی نه پدر مادر من. کل رفتار و کارایی که میکنن فقط حرفه.

مهسان سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت. بعضا پیش پیمان هم یکم حرف زده بودم اما خیلی بازش نکردم. اونم طبق معمول بهم می‌گفت :

ـ من جای همشونو برات پر میکنم عزیزم...جای همه ی خانوادت دوستت دارم.

  • پاسخ 125
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    126

پارت صد و یکم

و این حرفاش دلمو بیشتر گرم می‌کرد...تو همین فکرا بودم که مهسان با تلفن اومد داخل و گفت :

ـ غزل ، مهلا پیامک داده که بریم میکامال واسه روز ملی کیش قراره عکاسی انجام بدن اونجا.

یا حالت کلافگی گفتم:

ـ اوووف. اصلا حوصله ندارم ولی روز ملی کیش مگه آبان نبود؟؟الان که اخر دی ماهه. چه ربطی داره؟

گفت:

ـ من چمیدونم! این یه چنین چیزی گفته، پاشو لباس بپوش بریم.

ـ باشه.

یه پیراهن سفید بلند با کلاه حصیریمو گذاشتم و از خونه خارج شدیم...دم در پیمان تو ماشین نشسته بود...رفتیم سوار شدیم تا چهرمو دید با لبخند گفت :

ـ ببینمت...چرا چهرت اینقدر آویزونه؟

بعد از تو آینه به مهسان نگاه کرد و گفت :

ـ تو هم همینطور... چیزی شده؟

مهسان با ناراحتی گفت:

ـ ما برنده نشدیم...

پیمان:

ـ اوه حالا یجوری قیافه گرفتین گفتم چه خبر شده باشه! فدای سرتون...اینقدر برگزار میشه از این مسابقات. مهم اینه که تلاش خودتونو کردین.

بعد لپمو کشید و یواش بهم گفت:

ـ دیشب بهت چی گفته بودم؟

بغض کردم و گفتم :

ـ ولی برام خیلی مهم...

پرید وسط حرفمو همونجور که ماشین جابجا می‌کرد گفت :

ـ هیچ چیزی مهم تر از تو نیست غزل. نبینم چشای قشنگت واسه این اتفاقای پیش پا افتاده ، غمگین باشه.

سکوت کردم و چیزی نگفتم. وسط راه با تعجب پرسیدم :

ـ پیمان

ـ جونم؟

ـ روز ملی کیش مگه آبان نیست؟ مهلا گفته الان تو میکامال میخوان عکاسی کنن.

مهسان هم پشت بند من گفت :

ـ آره منم تعجب کردم راستش...

پیمان دست راستشو تکیه داد به شیشه ماشین و گفت:

ـ والا من خودمم خیلی در جریان نیستم. این دیوونه صبح زنگ زد به من که هرجوری هست برو دنبال غزل و مهسا و بیارشون اینجا.

با تعجب گفتم :

ـ خیرباشه انشالا

پارت صد و دوم

 لبخند مرموزانه ایی زد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد رسیدیم دم میکامال ، خیلی شلوغ بود و کلی خبرنگار دم در وایساده بودن. پیمان ماشینو اونور خط پارک کرد و پیاده شدیم و گفتم :

ـ اوه چه خبره!! خبرنگارا چرا هستن اینجا؟

پیمان همونجور با لبخند به منو مهسان نگاه می‌کرد، چیزی نمی‌گفت.‌ منو مهسان هم با تعجب بهم نگاه می‌کردیم. رفتیم اونور خط که مهلا و امیرعباس وشهردار کیش آقای مومنی رو دیدیم که پیمان تا براشون دست تکون داد اومدن سمت ما. مهلا دوید و بغلمون کرد و با شادی گفت:

ـ تبریک میگم بهتون. گروه اول مسابقه شدین. وای خیلی خودمو کنترل کردم که همون شش صبح فهمیدم بهتون نگم البته داییم اصرار داشت.گفتش که سوپرایز بشن.

گوشام و باور نداشتم...اشک شادی تو چشمام حلقه زده بود. هم من هم مهسان نتیجه زحمتونو دیده بودیم. امیرعباس اومد جلو کلی بهم تبریک گفت و این لابلا بچهای غرفه های میکامال هم کلی بهمون تبریک گفتن. از شادی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم، آقای مومنی لوح تقدیر با بلیط سفر امارات و داد بهم و رو به منو مهسان گفت :

ـ تبریگ میگم بچها. این موفقیت بزرگتون برای جزیره خیلی دستاورد داشت و الان بصورت آنلاین این خبر تو کل کشور داره پخش میشه. ممنونم ازتون که پرچم جزیره رو یبار دیگه بالا بردین.

کلی ازشون تشکر کردیم و گفت که نفری بیست میلیون از طرف خودش به منو مهسان هدیه میده. خبرنگارا هم از هممون باهم کلی عکس گرفتن و یه ده دقیقه ای بابت سبک کارامون ازمون سوال کردن. وقتی که همه رفتن، منو پیمان با مهلا و مهسان رفتیم کافه دم در میکامال نشستیم...تو کافه زدم به پای پیمان و گفتم :

ـ بدجنس..تو از همون اول میدونستی نه؟

پیمان خندید و گفت :

ـ دیگه خواستیم واقعا سوپرایزتون کنیم ولی تو ماشین که اونجور ناراحت دیدمت ، دلم طاقت نیورد و میخواستم بگم ولی باز دندون رو جیگر گذاشتم.

با لبخند نگاش کردم. امیرعباس گفت :

ـ کارتون خیلی خوب بود بچها، پیمان من از همون اول دیدمشون فهمیدم که چقدر آدمای فعال و پرتلاشی هستن جفتشون.

پیمان موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت :

ـ و نتیجشم دیدن...

پارت صد و سوم

یهو مهلا گفت :

ـ اون مهدی نیست داره میاد؟؟

بعد دستشو تکون داد و مهدی اومد و به جمعمون پیوست...مهلا با خنده به مهسان اشاره کرد. مهدی اول از همه به مهسان سلام کرد و کلی بهش تبریک گفت. یهو پیمان گفت :

ـ آقا مهدی سلام، ما هم تو این جمع هستیما...

مهدی نشست و به هممون دست داد و گفت :

ـ ببخشید دیگه من گفتم اول با برنده های جزیره یه سلام احوالپرسی کنم...

مهسان ریز ریز می‌خندید و چیزی نمیگفت. پیمان زیر گوشم گفت :

ـ این کار حله دیگه؟

گفتم :

ـ آره بابا...تموم شده بدون اصلا

 پیمان :

ـ جدی؟ خب پس...

امیرعباس هم از اونور داشت از مهلا می‌پرسید که قضیه چیه اونم با چشم و ابروش یجورایی اشاره کرد که بین مهدی و مهسان هم قراره اتفاقاتی بیفته، اون روز با همدیگه کلی گفتیم و خندیدیم...منو مهسان بعد عکسا و فیلما تا خوده ظهر مشغول جواب دادن به همه اقوام و کسایی که می‌شناختمون و بهمون زنگ زدن و تبریک گفتن ، شدیم...پیمان سرآخر گفت که بعد از اجرای امشب هوکولانژ ، همین جمع باهم بریم کافه برقع و این خبر خوب و اونجا جشن بگیریم و همه هم موافقت کردن.

پارت صد و چهارم

***

مهسان بهم گفت:

ـ غزل اون رژگونتو بهم بده

- داخل کیفمه بردار

مهلا:

ـ ولی بچها عکساتون فوق العاده شد و اینکه چقدر مسلط تو مصاحبه صحبت کردین ، دمتون گرم واقعا.

مهسان:

ـ ولی من که تو رو نمی‌بخشم...

مهلا می‌خندید و منم اضافه کردم :

ـ همینو بگو، خانوم از صبح میدونسته و ما رو گذاشت جای اسکلا. صبح تموم انرژیمونو تخلیه کرد

مهلا همونجور که گوشیش دستش بود گفت :

ـ ولی بجاش فول انرژی تر از قبل برگشتین دیگه...

گفتم :

ـ آره خب واقعا سوپرایزشدیم.

مهلا :

ـ  غزل ، پیمان و تو توی این عکس چقدر بهم میاین.

همونجور که داشتم آرایش می‌کردم برگشتم و با استرس گفتم :

ـ وای مادرم ، خاله هام همه داشتن بازپرسیم می‌کردن این مرد کی بود پیشت اینقدر صمیمانه وایساده بود.

مهسان خندید و گفت :

ـ می‌گفتی داماد آیندتون.

خندیدم و گفتم :

ـ مسخره.

مهلا :

ـ جدی غزل نمیخوای به مادرت اینا بگی؟

گفتم:

ـ فعلا بنظرم زوده یکم. باشه تابستون که رفتم شمال باهاشون درمیون میزارم، که البته امیدوارم سر این قضیه باهاشون به مشکل برنخورم.

مهلا :

ـ چه مشکلی؟

مهسان جای من جواب داد :

ـ بهرحال تفاوت سنیشون تقریبا زیاده دیگه مهلا. تا جایی هم که من در جریانم پدر غزل مخالفه اینجور روابطه. بعلاوه اینکه کار دولتی نداره دامادش.

پارت صد و پنجم

سه تامون با لحنش خندیدیم و مهلا گفت:

ـ ولم کن توروخدا، کار دولتی دیگه چیه؟؟ الان پول تو هنره، غزل گوش بده به من..

برگشتم سمتش و گفتم:

ـ بگو

گفت:

ـ تو راضی ، پیمان راضی ، بیخیال خانواده ناراضی.

از تو آینه نگاش کردم و گفتم:

ـ آره بابا. بهرحال من انتخابمو کردم ، از این تایم به بعد واسه حرف کسایی که یذره محبت و احترام بهم نذاشتن ، تره هم خورد نمیکنم.

مهلا هم با لحن من گفت :

ـ همینی که هست، آفرین . می‌بینی مهسان خانوم؟؟ عشق اینجوریه، تو هم یاد بگیر بی زحمت

من جای مهسان گفتم :

ـ نه بابا این نمیخواد یاد بگیره، ذاتا پدر و مادرش همیشه و توی هر شرایط به خواستش احترام گذاشتن.

مهسان خندید و گفت :

ـ خب حالا تو هم اینقدر جو نده.

با اخم نگاش کردم و گفتم:

ـ چیه مگه دروغ میگم؟؟یه بابا داره مهلا، قنده عسله...اینقدر عاشق دخترشه آدم کیف میکنه میبینه.

مهلا با ذوق گفت:

چقدرر قشنگ. متاسفانه منم مثل تو غزل بابای خوش اخلاقی ندارم اما بجاش مامانم عشقه ولی خب تو زندگی یه دختر بابا یه چیز دیگست که اگه واقعا اونجوری که باید نباشه ، انگار همیشه یه قسمتی از زندگیت ناقصه.

برگشتم و کنارش رو تخت نشستم و دستاشو گرفتم و گفتم :

ـ امیدوارم تو هم یه روزی عشق واقعی و تجربه کنی که برات جای تمام این محبت های نداشتتو جبران کنه.

با لبخند نگام کرد و گفت:

ـ آمین.

مهسان با عصبانیت گفت :

ـ جفتتونو میکشما، تازه خط چشم کشیدم و اگه احساساتیم کنین و چشام بهم بریزه من میدونم شما.

در اوج احساساتی شدن منو مهلا ، جفتمون با این حرفش خندیدیم.

پارت صد و ششم

مهسان اولین بار بود اینقدر غلیظ آرایش کرده بود. زدم به دست مهلا و گفتم :

ـ میبینی طرف واسه اینکه به چشم بعضیا بیاد ، چجوری خط چشم گربه ای کشیده دیگه؟؟

مهلا هم با حالت مرموزانه خندید و گفت:

ـ بله، بله دارم میبینم.

مهسان با چشم غره به جفتمون نگاه کرد. من همونجور که می‌خندیدم گفتم :

ـ بی زحمت زنگ بزن به زیدت ببینیم کارشون تموم شد، بریم دنبالشون؟

مهسان:

ـ تو خودت زنگ بزن به زیدت.

با تعجب نگاش کردم و گفتم :

ـ زیدم تلفن داره احمق جون؟؟

مهسان:

ـ اوه هیچی یادم رفت، بزار پس زنگ بزنم

همونجور که شماره می‌گرفت رو به من گفت :

ـ غزل ناموسا به پیمان بگو یه گوشی معمولی هم شده برای خودش بگیره، اومد و یکاری پیش بیاد.

مهلا در تایید حرفش گفت:

ـ آره خدایی. آقا خودشو از همه جا راحت کرده! یکار باهاش داشته باشیم باید بیست دقیقه تو راه باشیم تا یه خبر و بهش برسونیم.

مهسان گوشی و‌ قطع کرد و گفت:

ـ مهدی جواب نمیده، فکر کنم وسط اجران.

من :

ـ بابا فکر می‌کنین نگفتم ؟؟ صد بار بهش گفتم ولی بحثو عوض میکنه دیگه میگه هر موقع تو بخوای من پیشتم و خداییشم راست میگه...اینقدر سریع عمل میکنه من دیگه بابت این قضیه بهش گیر نمیدم. خونمونم که بهش نزدیکه، از این جهت مشکلی نیست.

مهسان :

ـ این رمز و راز پیمان تو رو هم بفهمم من دیگه چیزی از خدا نمیخوام.

خندیدم و گفتم:

ـ بزار اول من بفهمم بعد به تو هم میگم.

مهلا خندید و گفت :

ـ شاید تحته تعقیبه واسه همین گوشی نمی‌گیره.

یهو منو مهسان خنده از لبمون محو شد و مهلا با تعجب برگشت سمتم و گفت :

ـ دیوانه‌ها رو نگاه کن، شوخی کردم بابا!!

پارت صد و هفتم 

ولی حرفش یکم ته ذهنمو درگیر کرد اما سعی کردم به اون قسمت مغزم بی توجه باشم و حداقل امشب که بهترین شب زندگیم بود ، خیلی جدی نگیرمش. خلاصه که تقریبا یک ساعت بعد مهدی به مهسان زنگ زد و با ماشین مهلا رفتیم دنبالشون اما خب چون تعدادمون تقریبا زیاد بود ، منو پیمان با ماشین خودش رفتیم، همینجور خیره به مسیر روبرو بودم که ناخوادآگاه دستمو بوسید و گفت :

ـ عشق رویایی من چرا اینقدر تو فکره؟

لبخندی زدم و گفتم :

ـ چیزی نیست عزیزم.

گفت:

ـ چیزی که هست، من از این چشما میفهمم ولی خیر باشه.

با جدیت گفتم:

ـ پیمان واقعا تو چرا گوشی نمیگیری برای خودت ؟

پیمان که سعی می‌کرد کلافگی خودشو پنهون کنه گفت:

ـ غزل جان این سوال و فکر کنم یه صدباری ازم پرسیدی و منم گفتم که عادت ندارم به گوشی.

گفتم:

ـ خب یه موقع

جملمو با لحن خودم کامل کرد و گفت :

ـ یه موقع هم اگه کار داشته باشی ، من همیشه پیشت میرسم دیگه ، غیر اینه؟

گفتم:

ـ نه خب همیشه رسیدی ولی من دلم میخواد شبا بیشتر باهم حرف بزنیم و بعد بخوابم یا یه تایمایی سر عکاسیم دلم برات تنگ میشه ، بهت زنگ بزنم بجای اینکه اینهمه راهو تا هوکو پیاده بیام.

لپمو کشید و با لبخند گفت:

ـ من قربونت بشم آخه، از این بعد کلید موتور و بهت میدم ، با موتور رفت و آمد کن که برات سخت نباشه...

نگاش کردم با تعجب و چیزی نگفتم...باورم نمیشد که با وجود اینهمه چیزی که گفتم بازم راضی نشد گوشی بگیره و یه راه حل دیگه ای پیشنهاد داد. تو همین حین رسیدیم کافه برقع که یه کافه سنتی تور سمت روستای ننه باغو بود و واقعا فضای خیلی باحالی داشت. من از ماشین پیاده شدم و دیدم پیمان داخل نشسته و گفتم :

ـ نمیای؟؟

گفت:

ـ میام عزیزم ، تو برو تو من ماشین اینجا نمیتونم بزارم ، صاحبش یکم حساسه.

پارت صد و هشت

شونه امو انداختم بالا و رفتم داخل، بچها اومده بودن. روی میزه شش نفره تو حیاط نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن. به جمعشون اضافه شدم. امیرعباس گفت :

ـ خب بچها کی میخواین برین امارات؟؟

مهسان:

ـ نمیدونم والا. میگم بزاریم یکم جزیره خلوت تر بشه اون زمان بریم.

مهلا :

ـ اگه منظورت تابستونه ، که اونجا هم خیلی گرمه در حده کیشه، تو تعطیلات فروردین برید خوبه

مهدی:

ـ تازه اگه چهار نفری هم بریم بیشتر خوش میگذره، مگه نه غزل ؟

خندیدم و گفتم :

ـ طبیعتا.

همین لحظه امیرعباس به ساعتش نگاه کرد و رو به بچها گفت :

ـ خب وقتشه...

با تعجب بهش نگاه کردم که یهو یکی کلی فشفشه های هوایی و رنگی زد تو آسمون...چقدر قشنگ بود و با لذت به این صحنه نگاه می‌کردم...بعدش رو به بچها گفتم :

ـ آخه چقدر قشنگه ولی من شنیدم تو جزیره زمانی اینکار و میکنن که یه جا یه مجلس شادی یا عروسی باشه، این سمت عروسی کسیه؟؟

مهدی :

ـ نه عروسی کسی نیست ولی یه مجلس شادی داریم دیگه.

با تعجب نگاش کردم که امیرعباس به سمت در اشاره کرد و دیدم پیمان با کلی بادکنک های هلیومی قرمز و دستش یه جعبه کیک وارد کافه شد... بعدش همه همزمان برام آهنگ تولدت مبارک و خوندن...اشک تو چشمام حلقه زد، رفتم سمتش و گفتم :

ـ فکر میکردم تولدمو یادت رفته

با کمی اخم نگام کرد و گفت :

ـ چطور میتونم تولد عزیزترین آدم تو زندگیمو فراموش کنم؟؟ فقط منتظر بودم که جواب این مسابقه بیاد و با خوشحال ترین حالت ممکنت سوپرایز بشی.

پارت صد و نهم

امیرعباس رو به مهدی گفت:

ـ می‌بینی آقا مهدی؟؟ عشق چنین چیزیه. از دیروز درگیر این بود این فشفشه ها رو بریم از عدنان بگیریم.

مهدی خندید و گفت :

ـ بله استاد، ما هم یاد میگیریم. نگران نباشین.

پیمان سرمو بوسید و گفت :

ـ تولدت کلی مبارک باشه عشق زندگیه من، چه خوبه که بدنیا اومدی و وارد زندگیم شدی ، چقدر خوبه که شناختمت.

دستامو گرفت و با لبخند نگاش کردم که گفت :

ـ هیچوقت دستامو ول نکن.

با شادی بهش نگاه کردم و تو دلم بابت وجودش خدارو شکر کردم، همون لحظه یکی از کارکنای اونجا رو صدا زد و گفت :

ـ علی کیک و با شمعا آماده کنین و بیارین لطفا.

بعد از تو جیب لباسش یه جعبه درآورد و یه گردنبند ظریف که یه قلب کوچولو وسطش داشت و انداخت دور گردنم و گفت :

ـ هدیه کوچیکیه ولی تا دیدمش یاد تو افتادم.

خیلی کیوت بود و گفتم:

ـ خیلی خوشگله پیمان، ممنونم ازت ، برام خیلی با ارزشه.

گفت:

ـ هیچوقت از گردنت درش نیار . 

ـ چشم .

همین لحظه یهو با صدای سلام یه نفر همه برگشتیم ، باورم نمیشد اما کوهیار بود...اون اینجا چیکار داشت؟؟تو این دوماهی که گذشت بعد از اون اتفاق دیگه هیچکس ازش خبری نداشت...حتی یسریا هم میگفتن که از جزیره رفته. پیمان داشت بلند میشد که دستشو گرفتم تا آروم باشه، مهدی با تعجب رو بهش گفت :

ـ خیر باشه کوهیار! اینجا چیکار میکنی؟

دستش یه شاخه گل رز بود و بدون اینکه به مهدی نگاه کنه اومد سمت من و گل و گذاشت رو میز و گفت :

ـ تولدت مبارک غزل...میدونم خیلی بهت بد کردم ، امیدوارم که منو ببخشی. من کینه جلوی چشمامو گرفت و نتونستم درست حسابی فکر کنم...نتونستم هضم کنم که بجای من ، پیمانو ترجیح دادی.

پارت صد و دهم

دیگه نتونستم پیمان و کنترل کنم بلند شد و با عصبانیت یقشو گرفت و گفت :

ـ منو ببین عوضی، مگه اون شب بهت نگفتم دیگه دور و بر کسایی که دوسشون دارم نپلک؟

همونجور که همه سعی میکردیم پیمان و از کوهیار جدا کنیم، کوهیار خیلی خونسرد وایستاده بود و نگاهش به من بود. نمیدونم اینم بازیش بود ولی واقعا پشیمون بنظر می‌رسید و راستش دلم به حالش سوخت.

پیمان هلش داد که باعث شد زمین بخوره، بازوشو گرفتم وگفتم :

ـ پیمان لطفا آروم باش، بخاطر من.

همینجور نفس نفس میزد و با خشم بهم نگاه می‌کرد. مهدی و امیرعباس سعی کردن کوهیار و ببرن بیرون از کافه. پیمان گل رز رو میز و گرفت سمت در پرتاب کرد و دستم گرفت و بلند فریاد زد و گفت :

ـ یبار دیگه دور و بر غزل ببینمت، ایندفعه راهی قبرستون میشی ، حالیت شد؟

مهسان رو به پیمان با نگرانی گفت :

ـ وای پیمان توروخدا آروم باش. بابا خواست یه کرمی بریزه دیگه چرا اینقدر جوش میاری؟

مهلا تایید کرد و ادامه داد:

ـ دقیقا...کوهیاره همیشگیه دیگه نمیشناسیش مگه؟؟

دستشو می‌گرفتم و سعی می‌کردم آرومش کنم اما اصلا آروم نمیشد. بهش نگاه کردم و با مظلومیت گفتم :

ـ پیمان خواهش میکنم ازت. بخاطره من آروم باش

بهم نگاه کرد و گفت :

ـ من نمیزارم کسی تو رو ازم بگیره فهمیدی؟

به صورتش دست کشیدم و گفتم :

ـ اصلااا لازم نیست اینقدر بترسی عزیزم ، هیچکس قرار نیست منو ازت بگیره پیمان

پارت صد و یازدهم

پیمان بدون توجه به حرف من رو به مهلا گفت :

ـ مهلا مگه تو نمیگفتی این از جزیره رفته ؟ اینجا چه غلطی میکنه باز؟؟ مهم تر از همه از کجا میدونست ما اینجاییم؟؟

مهلا با تعجب و اخم رو بهش گفت:

ـ وااا پیمان!! من از کجا بدونم؟؟اینجا جزیرست ...مثل اینکه یادت رفته ، خبرا خیلی زود میپیچه.‌بعدشم عرشیا یه مدت میگفت برادرش برگشته شهرشون و منم فکر کردم لابد اینم همراهش رفته که خبری ازش نیست.

گفتم :

ـ حالا اینا مهمه مگه؟؟ بابا یه حرفی زد رفت ، شما چرا اینقدر شلوغش میکنین؟

امیرعباس مهدی اومدن و امیرعباس گفت :

ـ بابا برادر یکم خشمتو کنترل کن، چیزی نشده که.

پیمان با عصبانیت دستی به پیشونیش کشید و گفت:

ـ چیزی نشده؟ طرف اومده جلوی چشم من به دوست دخترم ابراز علاقه میکنه و بهش گل میده و بعد شما انتظار دارین من مثل بی غیرتا اینجا بشینم؟؟

مهدی گفت:

ـ پیمان اومد عذرخواهی کرد و رفت. بعد دم در باهاش کلی حرف زدیم، فک نکنم دیگه پی داستان باشه...خودشم گفت که عذاب وجدان گرفته و فهمید ما اینجاییم اومده عذرخواهی کنه.

پیمان پوزخندی زد و بلند شد و گفت :

ـ من این حرومزاده رو خوب میشناسم. می‌تونه نقش بازی کنه و همتون فکر کنین پشیمونه ولی من باور نمیکنم.

پارت صد و دوازدهم

بعد همینجور با عجله سوییچش و برداشت و رفت. یکی از کارکنای اونجا کیک و آورد و گفت :

ـ آقای پناهی کیک

امیرعباس با ناراحتی پرید وسط حرفش و گفت :

ـ ول کن توروخدا. حالی مونده برای خوردن کیک؟؟ غزل برو دنبالش. نزار با این عصبانیت بره لطفا

سرمو تکون دادم و از همه عذرخواهی کردم و رفتم ...سریع رفتم و تو ماشین نشستم و بدون اینکه حرفی بزنه ، گاز داد و رفتیم.

نمیدونستم که چرا اینقدر از از دست دادن من میترسه در صورتی که واقعا کوهیار بنظر نیومد قصد بدی داشته باشه. اینهمه عصبانیت و ترس پیمان و درک نمی‌کردم اما ترجیح دادم بدون اینکه چیزی بگم تا جو متشنج بشه ، دستاشو بگیرم و سعی کنم آرومش کنم. تو ماشین نه من حرفی زدم نه اون. وقتی رسیدیم شهرک ازم پرسید :

ـ میری خونه یا میای پیش؟

پریدم وسط حرفش و گفتم :

ـ پیش تو میمونم...

همونجور که تو چشماش کلی ناراحتی دیده میشد ، لبخند زد و یه راست رفت سمت خونه. سعی کردم باهاش حرف بزنم که آروم بشه و بفهمه قرار نیست هیچ اتفاق دیگه ای بیفته...تا زمانی که ما دستای همو گرفتیم ، هیچکس نمیتونه ما رو از هم جدامون کنه...اونم بنظر میومد که با حرفام قانع شده اما موقعی که خوابید تو خواب همش زمزمه می‌کرد:

ـ هیچکس نمیتونه تو رو ازم بگیره. تو مال منی...فقط مال من .

 اینهمه استرسش برام نشونه ی خوبی نبود...یه چیزایی بود که انگار من ازش بی خبر بودم...باید هرجوری شد می‌فهمیدم که پیمان دقیقا ترسش از چیه؟ بنابراین تصمیم خودمو گرفتم که فردا هر جوری هست با امیرعباس صحبت کنم و بفهمم قضیه از چی قراره.

پارت صد و سیزدهم

 

***   

 

ـ امیرعباس میشه واقعا بگی که چه خبره؟؟

امیرعباس همونجور که ورقه های مربوط به تور و از پذیرش می‌گرفت رو به من گفت :

ـ غزل چیز خاصی نیست. هر چیزی هم که باشه تو گذشتش مونده.

با حالت شاکی گفتم:

ـ خب همین گذشتش داره به رابطه ی الانش آسیب میزنه و من باید بفهمم قضیه چی بوده؟؟ شاید بتونم کمکش کنم.

امیرعباس همونجور که داشت میرفت سمت لابی گفت :

ـ غزل دونستن این قضیه چیزی و حل نمیکنه ، فقط باعث میشه ناراحت تر بشی.

می‌ترسیدم از شنیدنش اما گفتم:

ـ باشه در هر صورت من میخوام بدونم.

با شک گفت:

ـ پیمان منو میکشه.

با اطمینان خاطر نگاش کردم و گفتم:

ـ به روش نمیارم نگران نباش...فقط سعی میکنم بیشتر درکش کنم...امیرعباس چرا متوجه نمیشی؟ حس نمیکنی دیشب واسه قضیه کوهیار زیاد واکنش نشون داد؟؟ خیلی مضطربه و من میخوام بدونم که قضیه چیه.

امیرعباس یه هوفی کرد و دستی به صورتش کشید و گفت :

ـ بزار من این ورقه ها رو ببرم به بخش گردشگری تحویل بدم ، میام تو لابی باهم صحبت می‌کنیم.

لبخندی زدم و رفتم تو لابی منتظر موندم. به هیچکس نگفته بودم که اومدم پیش امیرعباس ، حتی مهلا هم نمیدونست چون میدونستم امروز برای یه کاری با عرشیا اینا رفته بودن میکامال ، گفتم بهترین فرصته تا برم و از امیرعباس بپرسم...این همه ندونستن دیگه داشت اذیتم می‌کرد. یکم منتظر شدم تا بالاخره امیرعباس اومد و با ناراحتی به دستاش که توی هم قفل کرده بود نگاه کرد و گفت :

ـ راستش غزل، واقعا اینقدر این قضیه برای خودمم تلخه که نمیدونم از کجا باید شروع کنم؟

گفتم:

ـ خب پس بزار من بپرسم...پدرش ، مادرش کجان؟ چرا اصلا هیچ چیزی از خانوادش تو خونش نیست؟

پارت صد و چهاردهم

امیرعباس سرشو انداخت پایین و شروع کرد به تعریف کردن :

ـ پدرش یکی از عضو گروه های معروف مافیاست که ارز دولتی و از کشور خارج میکنه یعنی یجورایی پولشویی انجام میده و چون توی کلانتری پایتخت یکی از اعضای خوده پلیس باهاشون همکاری میکنه ، هیچوقت دستگیر نشده و بدتر از اون با زن سابق پیمان بهش خیانت کرد، مادرشم بعد از اینکه برادر کوچیکش با موتور تصادف کرد ، مریض شد و بعدش آلزایمر زودرس گرفت و یه شب سکته کرد و مرد...

گوشام سوت کشیدن ، فکر نمی‌کردم قراره چنین چیزهایی رو بشنوم...امیرعباس ادامه داد :

ـ پدرش واقعا یه آدم شارلاتانه که دومی نداره...پیمان از وقتی از کارهای خلاف باباش مطلع شد ، یجورایی دور باباشو خط کشید اما پدرش خیلی رو پیمان حساب کرده بود ، چندین ساله یه قرارداد بین المللی با روس ها داره که پولشویی های عجیب و غریب انجام میدن اما مادر پیمان باعث شد هر دوتا پسرش از این موضوعات دور بمونن. پیمان و برادر کوچیکترش ساسان جفتشون بیش از اندازه به مادرشون وابسته بودن. اون موقع ها پیمان تو شرکت مخابرات تو تهران کار می‌کرد ، وقتی مادرشون بابت کارهای خلاف پدرشون به صورت جدی مخالفت کرد و درخواست طلاق داد ، پدرش اونقدر کتکش زد تا زن بیچاره بیهوش شد و همسایه ها زنگ زدن به دوتا برادر تا سریعتر خودشونو برسونن خونه. ساسان پیک موتوریه یه رستوران بود و وقتی برای کمک به مادرش و پیمان سعی داشت با عجله برسه خونه ، متاسفانه زیر کامیون له میشه...از اون روز زندگی یجورایی برای مادرش تموم شد اما پیمان هر جوری شد، سعی کرد سرپا وایسته و از مادرش مراقبت کنه...با همون حقوق کمش یه خونه برای خودش و مادرش اجاره کرد و دوتایی باهم زندگیشونو می‌گذروندن اما مادرش بعد از مرگ پسر کوچیکش دیگه هیچوقت نتونست به زندگی برگرده ، دچاره یه افسردگیه شدید شد...از یه تایمی به بعد آلزایمر زودرس گرفت اما بازم پیمان بدون اینکه پرستار بگیره خودش به تنهایی از مادرش پرستاری می‌کرد...بماند که پدرش هم بابت اینکه اونم تو کار خلافش وارد کنه هزار تا حقه سوار کرد و اونم تا آخرین لحظه گول نخورد اما آخرین رکبی که بهش زد و دیگه نتونست متوجه بشه و خودشو دلشو باخت...از وقتی مادرش آلزایمر گرفته بود و بعضا دچار شوک عصبی میشد دکتر گفت که باید براش آهنگ بزارین تا گوش بده و آروم بشه...همین قضیه باعث شد پیمان کم کم وارد حرفه موسیقی بشه....از پیانو شروع کرد و مدیر آموزشگاهی که بهش پیانو یاد میداد، همون زن سابقش یعنی دنیا بود...همسن خوده پیمان بود و طبق گفته خودش خیلی با هم کنار میومدن...تا جایی که واقعا پیمان از این دختر خوشش اومد و ارتباطشو باهاش شروع کرد و کم کم دختره برای آموزش پیانو میومد خونه پیمان اینا..

پارت صد و پانزدهم

یکسال رابطشون همینجوری ادامه پیداد کرد تا اینکه پیمان بهش درخواست ازدواج داد و اونم قبول کرد...دنیا اونجوری که به پیمان گفته بود، پدر و مادرش وقتی چهار سالش بود مرده بودن و اون پیش عموش بزرگ شده بود ...یه مراسم کوچیک گرفتن بین خودشونو و ناچارا پدر پیمان چون همه جا آدم داشت از عروسیشون مطلع شد و توی شب عروسیشون اومد...تا قبل از اون پیمان می‌گفت هیچوقت دنیا و پدرش ، همدیگه رو ندیده بودن...اونم همش به دنیا تاکید می‌کرد که از پدرش دوری کنه...مادرش یک ماه و نیم بعد سکته کرد و مرد، بازم شکست اما بخاطر دنیا بخاطر کسی که دوسش داشت سرپا موند و بازم سعی کرد تسلیم نشه. حدود دو سال از ازدواجشون می‌گذشت و همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت و پیمان بعداز ظهرا تو موسسه خوده دنیا هم موسیقی تدریس می‌کرد تا اینکه واسه یه هفته پیمان برای اجرای موسیقی با بند ایوان رفتن دبی و قرار شد برای تولد دنیا زودتر برگرده و سوپرایزش کنه ولی دنیا از این موضوع بی‌خبر بود...بجای اینکه جمعه برگرده ، پنج شنبه غروب برمی‌گرده و طبق معمول می‌دونسته که دنیا اون تایم موسسه است...وقتی با گل و کیک وارد موسسه میشه بجای سوپرایز دنیا ، پیمان سوپرایز شد... مچ پدر خودش و دنیا رو تو وضعیت خیلی بدی گرفته بود. می‌گفت که برای یه لحظه زندگیش براش تیره و تار شد اما دنیا انگار بعد این قضیه عذاب وجدان گرفته بود ، بهش گفت که اون عروسی و وارد شدنش به زندگیه پیمان ، از همون اول نقشه ی رییس گروه و پدرش بوده و می‌خواست کاری کنه که پسرش از طریق دنیا وارد این کار سیاه بشه ، پیمان دیگه به حرفش گوش نداد و همون زمان درخواست طلاق داد و جدا شدن... اون زمان خیلی افسرده شد یه مدت تحت درمان بود...چندین بار به خونه پدرش حمله کرد تا بکشتش اما سرآخر خودش آسیب دید. تو این مدت ، پدرش حتی یکبارم به پسرش سر نزد و حتی سعی نکرد بخاطر غلطی که کرده از پسرش عذرخواهی کنه.

یکم مکث کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

ـ شایدم واقعا خجالت می‌کشید یا نمیدونم...هنوزم عقلم قبول نمی‌کنه یه پدر چجوری میتونه اینقدر به پول وابسته بشه که چنین کاری با بچه خودش بکنه ؟ خلاصه که خیلی خیلی سخت دوباره تونست به خودش بیاد اما وقتی به خودش اومد دیگه دیدش نسبت به اطرافیان و محیطش تغییر کرده بود ، دیگه اعتماد نمی‌کرد ، کسای خیلی کمی رو تو زندگیش قبول می‌کرد...نصف بیشتر دوستاش و حذف کرد...کم حرف تر شد و به کل امیدش و به زندگیش از دست داد...بعد از اینکه به خودش اومد ، چون میدونست توسط آدمای پدرش همه جوره تحت تعقیبه، سر و ریختش و عوض میکنه و همه چیزشو تو خونش میزاره و با لباسهای تنش میاد جزیره و از اون روز اینجا موندگار میشه...اوایل حتی خیلی سخت تونست به منو علی هم اعتماد کنه و راز دلشو بهمون بگه...کم کم با اینجا و آدماش مچ شد و خلاصه تو بحث موسیقی خیلی پیشرفت کرد و تونست آدما و گردشگرای زیادی رو به رستوران علی جذب کنه اما گذشتشو به کل پاک کرد.

پارت صد و شانزدهم

من که تمامی این مدت دهنم وا مونده بود ، بطری آب رو میز و برداشتم و یسره سر کشیدم. امیرعباس گفت :

ـ غزل درسته این اتفاقاتی که برات تعریف کردم واسه ده سال پیشه اما رد یسری اتفاقات حتی با گذشت زمان هم تو قلب و روح آدما باقی می‌مونه...حالا فهمیدی چرا پیمان اینقدر میترسه که کوهیار دور وبرت باشه؟؟چون اتفاقات خیلی بدی و تجربه کرده ، طبیعیه بترسه یا بی اعتماد بشه...عزیزترین آدمای زندگیشو از دست داد، من حتی فکر نمی‌کردم که پیمان بعد اون قضیه عاشق بشه و تا قبل تو هر دختر دیگه ای که میومد سمتشو رد می‌کرد ولی خب نمیدونم باهاش چیکار کردی که اونقدر عاشقت شد و حاضره جونشو برات بده. تو براش مثل یه امید شدی که خودش همیشه میگه باعث شده با زندگی آشتی کنه...اون اوایل هم که باورت نمی‌کرد بخاطر همین اتفاق بود. فکر می‌کرد تو هم مثل پدرش یا دنیا ازش سواستفاده کردی اما تو نشون دادی که واقعا دوسش داری.

با تته پته گفتم :

ـ ممم..من...من... واقعا...واقعا نمیدونم چی باید بگم ؟

با لحن آرومی گفت:

ـ چیزی نگو. آره خیلی سخته ، اوایل که منم شنیده بودم ، باورم نمیشد این آدم اینهمه سختی و پشت سر گذاشته باشه...همیشه پیشش باش و سعی کن با عشقت همیشه بهش ثابت کنی که دوسش داری. اصلا هم دیگه بابت گذشته اش یا خانوادش چیزی نپرس...باور کن اینا چیزایی نیست که آدم دوست داشته باشه حتی برای شریک عاطفیش هم تعریف کنه.

بغض گلومو می‌فشرد. باورم نمیشد که پیمان من اینهمه چیز و تو زندگیش دیده باشه! چقدر قلبم درد گرفت وقتی اتفاقاتی که سرش اومد و شنیدم. لعنت بشه به همچین پدری...خدایا واقعا خودت جوابشو بده، مرتیکه عوضی. اشکم و پاک کردم و پرسیدم :

ـ بعد اون اتفاق دیگه پدرش یا دنیا...

پرید وسط حرفمو گفت :

ـ احتمالا خیلی دنبالش گشتن ولی هیچوقت مطمئن نشدن که برای زندگی اومده باشه جزیره چون اگه می‌فهمیدن تا الان صد بار اومده بودن و کار نیمه تمومشونو با یه حقه دیگه تموم می‌کردن...بخاطر این قضیه که دیگه کسی پیداش نکنه هم از گوشی استفاده نمی‌کنه تا ردش زده نشه چون پدرش و رییسشون اصولا همه جا آدم داره.

پارت صد و هفدهم

پرسیدم:

ـ یعنی دنیا هیچوقت دوسش نداشت ؟

امیرعباس گفت:

ـ اون فقط مهره نقشه رییس گروه بود و با برنامه قبلی وارد زندگیه پیمان شد...بنظرم هیچوقت دوسش نداشت ،  اگه دوسش داشت که هیچوقت قبول نمی‌کرد وارد همچین بازیه کثیفی بشه که...

سرمو گذاشتم رو میز که امیرعباس گفت :

ـ الانم اینارو برات تعریف کردم چون تو این مدتی که شناختمت متوجه شدم که چقدر دوسش داری و نگرانی بابتش. لازم نیست که بگم این حرفا

سرمو از رو میز برداشتم و قبل از اینکه جملشو تموم کنه گفتم :

ـ بین خودمون میمونه.

لبخندی بهم زد و گفت:

ـ غزل، پیمان خیلی دوستت داره. لطفا همینجور دوسش داشته باش و دیدت و نسبت بهش عوض نکن. تنها خواهشم ازت اینه.

سرمو تکون دادم و بدون اینکه چیزی بگم از هتل خارج شدم...دنیا انگار دور سرم میچرخید...خدایا من یکم قبل چیا شنیده بودم ؟؟؟پیمان چه چیزایی کشیده بود و تونست سرپا بمونه...به زر به زور دست تکون دادم و سوار تاکسی شدم و رفتم خونه ی پیمان، اصلا حال ایستادن نداشتم. به مهسان پیام دادم که امروز نمیتونم بیام برای عکاسی و اونم کلی سوال پرسید از اتفاقی افتاده و اینا که جوابشو ندادم. برای سرگرم کردن خودم داخل خونه مشغول به پختن کیک و انواع غذاها شدم...جالب اینجا بود که واسه اولین بار خدا رو بابت داشتن پدرم شکر کردم . یعنی واقعا پدر خوده آدم در چه حد میتونه عوضی باشه؟ مغزم اصلا نمی تونست قبول کنه...حق دادم بهش که نخواد چیزی از گذشتش تو خونش داشته باشه و راجبش حرفی بزنه...به خودم قول دادم که تا آخرین نفس باهاش باشم و هیچوقت دستشو ول نکنم.

مشغول ریختن شکلات داغ روی کیک بودم که زنگ خونه رو زدن ، به ساعت نگاه کردم حدود دوازده بود ، اصولا پیمان این موقع نمیومد..با دستکش و پیشبند رفتم سمت در و باز کردم و در کمال تعجب با یه زن خیلی پلن*گ که موهای بلند لخت تا کمرش بود و دماغشم عملی بود مواجه شدم ، دختره به سرتا پای من نگاه انداخت و گفتم :

ـ بفرمایید...

یهو به دور و برش نگاه کرد و گفت :

ـ ببخشید فکر کنم اشتباه اومدم. منزل پیمان راد اینجاست ؟

یکم تعجب کردم ولی بعدش گفتم شاید یکی از طرفدارا یا مهمونای هوکولانژ باشه، عادی گفتم :

ـ بله همینجاست...شما؟

سریع گفت:

ـ من یکی از دوستای قدیمیشم. یه کاری باهاش داشتم.

پارت صد و هجدهم

تا من بخوام حرفی بزنم سریع خداحافظی کرد و رفت. دوستای پیمان و اصولا من میشناختم ولی این دختره اصلا کیشوند نبود اما جدی نگرفتمش و شونه‌امو انداختم بالا و در و بستم و مشغول درست کردن غذاها شدم...

حدود ساعت سه اینقدر خسته شدم که یه راست رفتم حموم و بعدش با حوله حموم اومدم رو تخت و خوابیدم.

تو خوابم یهو یه چیزی صورتمو قلقلک میداد. فهمیدم پیمان اومده.با لبخند بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم :

ـ ریشت، صورتمو قلقلک میده پیمان...

با خنده گفت :

- خب به من چه که شبیه فرشته ها اومدی اینجا خوابیدی.

چشامو باز کردم و گونشو بوسیدم و گفتم:

ـ خیلی خیلی زیاد دوستت دارم .

یهو با تعجب و خنده گفت :

ـ بسم الله الرحمن الرحیم! دارم میمیرم؟؟

زدم به پشتش و با اخم گفتم :

ـ خدا نکنه!

گفت:

ـ آخه یهویی اینقدر ابراز علاقه کردنت.

خندیدم و گفتم:

ـ چیکار کنم ؟ فوران کرد.

 موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت :

ـ قربون تو و اون احساست میرم من. قشنگم، صد بار بهت نمیگم وقتی از حموم میای موهاتو خشک کن؟

گفتم:

ـ آخه خیلی خسته بودم.

گفت:

ـ خب سرما میخوری، بشین اینجا موهاتو ببافم.

با تعجب پرسیدم:

ـ مگه بلدی؟؟

گفت:

ـ اوهوم. قبلنا ، موهای مامانم که بلند بود براش می‌بافتم...

اولین بار بود که داشت راجب مادرش حرف میزد ، برگشتم سمتش که باعث شد بغضشو قورت بده. ادامه داد :

ـ غزل..من ... راستش من.

نمی‌خواستم با حرف زدن راجب گذشتش اذیت بشه، بنابراین گفتم:

ـ هیس. هیچی نگو ، اگه اذیتت میکنه من نمیخوام بشنوم.

در عین ناراحتیش ، دوباره چشماش گرد شد و گفت :

ـ غزل امروز اتفاقی افتاده که من ازش بی‌خبرم؟؟چقدر عجیب که حس کنجکاویت گل نمی‌کنه؟

پارت صد و نوزدهم

خیلی عادی گفتم:

ـ آخر من نفهمیدم از دست تو چیکار کنم؟؟؟وقتی می‌پرسم، میگی کنجکاوی نکن و وقتی نمی‌پرسم، میگی چرا کنجکاوی نمیکنی؟

 با صدای بلند خندید و گفت :

ـ حق با توعه ببخشید.

موهامو از دو طرف گیس کرد و گفت:

ـ آشپزخونه هم که به شلم شورباترین حالت ممکنش تبدیل کردی.

راست میگفت...کل آشپزخونه رو بهم ریخته بودم و گفتم :

ـ ولی بجاش غذاهای خوشمزه ای درست کردم.

پیمان:

ـ اگه می‌گفتی قراره هنرمند بازی دربیاری امروز تو هوکو ناهار نمیخوردم.

همونجور که کیک و میذاشتم تو بشقاب و چایی می‌ریختم گفتم :

ـ حاالا امشب شام و باهم میخوریم.

چایی و گذاشتم پیشش و گفت:

ـ غزل، امروز کوهیار نیومد دوباره پیشت که؟؟

گفتم:

ـ نه عزیزم نیومد و نمیاد دیگه...ولش کن اونو چقدر سخت میگیری!

چیزی نگفت و من همونجور که کیک می‌خوردم یاد اون دختره که اومد دم در خونه افتادم و گفتم :

ـ کوهیار که نیومد اما امروز یه خانومی اومد دم در خونه با تو کار داشت.

با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ کی بود؟

خیلی عادی همونجور که در حال کیک خوردن بودم گفتم :

ـ نمیدونم والا. خواستم بپرسم ولی خداحافظی کرد و رفت، انگار فقط میخواست مطمئن بشه خونه تو اینجاست یا نه.

سریعا از رو صندلی بلند شد و کیفشو و برداشت. با تعجب نگاش می‌کردم که متوجه تعجب من شد و دستپاچه گفت :

ـ ااا...غزال...من...من یه سیم مربوط به کیبوردم و رستوران جا گذاشتم...میرم بگیرمش.

خیلی از رفتارش جا خوردم و گفتم:

ـ آخه چقدر با عجله! بشین غذاتو بخور...تا غروب کلی وقت هست.

گفت:

ـ نه تا اونو نرم نگیرم نمیتونم برای امشب تمرین کنم.

بشقاب و از رو اپن برداشتم و چیزی نگفتم که سراسیمه اومد و سرم و بوسید و گفت :

ـ قربونت بشم من خیلی خوشمزه بود. دستت هم درد نکنه.

گفتم

ـ نوش جان. پس منم اینجا رو جمع میکنم میرم خونه پیش مهسان..امروزم نرفتم پیشش، کلی غر میزنه سرم.

سریع گفت:

ـ نه نه نمیخواد جمع کنی ، من خودم برگشتم جمعشون میکنم، خسته میشی عزیزم..

با تعجب به حرکاتش نگاه می‌کردم و گفتم :

ـ باشه .

پیمان اصولا بابت کار موسیقیش یهو اینجوری هول نمیکرد...نمیدونم والا چه قضیه ای شده بود. شاید واقعا باید میرفت و موضوع مربوط به کارش بود . منم از همه جا بی خبر لباس پوشیدم و به سمت خونه راه افتادم .

پارت صد و بیستم

 

***  

ـ غزل نمیخوای بگی ؟؟

گفتم:

ـ آخه امیرعباس بهم اعتماد کرد.

مهسان با عصبانیت گفت:

ـ خب منه گاو میخوام به کی بگم؟؟

حق با مهسام بود ، من و مهسان همدیگه رو دوازده سال می‌شناختیم و تمام جیک و پوکمون باهمدیگه بود و خییلی از چیزای همدیگه رو می‌دونستیم...بنابراین تمام اتفاقات و برای مهسان تعریف کردم... مهسان که کاملا شوکه شده بود گفت :

ـ من ... من...اصلا نمیدونم چی باید بگم؟

گفتم:

ـ اوهوم. منم دقیقا که اینا رو شنیدم ، همین حسو داشتم.

مهسان گفت:

ـ غزل پس حق داشت از اینکه بعد اون قضیه کوهیار، بهت سخت اعتماد کنه ، آسون نیست چیزایی که کشیده.

چیزی نگفتم و به منظره بالکنمون خیره شدم. مهسان ادامه داد :

ـ بی خود و بی جهت می‌گفتم مرده کینه ایه.‌خدایا منو ببخش واقعا.

گفتم:

ـ دیگه تنهاش نمیزارم مهسان...اون از نزدیک ترین آدمای زندگیش ضربه خورده ، من با بودنم کنارش بهش ثابت میکنم که چقدر دوسش دارم.

زد به شونه ام و گفت:

ـ بنظرم کار خوبی میکنی.

بلند شدم و گفتم:

ـ حتی الانم میرم هوکو که ببینمش.

مهسا با تعجب پرسید:

ـ الان ؟؟

گفتم:

ـ آره دیگه...میریم اونجا من پیش پیمانم تو هم مهدی و میبینی.

مهسان هم بلند شد و گفت:

ـ باشه پس بزار لباس بپوشم بریم.

پرسیدم:

ـ چیزی گرم کردی مهسان؟

مهسان همونجور که تو اتاق خواب داشت لباس می‌پوشید گفت :

ـ شیرین خانوم ( زن آقای نامجو ) کوفته درست کرد ، برای ما هم اورد.

رفتم سمت یخچال و همونجور که با چنگال یکم از روش می‌خوردم گفتم :

ـ دستش درد نکنه، تو نمیخوری ؟

گفت:

ـ نه من بعدازظهر میوه خوردم گرسنم نیست. بریم؟

گفتم:

ـ بزار موهامو گوجه ای ببندم، خیلی گرمه امشب.

مهسان سریع گفت :

ـ موهاتو آقا پیمان قشنگ بافته ، بزار بمونه همینجوری.

خندیدم و گفتم:

ـ خیلی گرممه ولی باشه.

مهسان دستی به گیسام کشید و گفت:

ـ شبیه جودی ابوت شدی

پارت صد و بیست و یکم

خندیدم و رفتم جلوی آینه و رژ قرمزمو زدم و رفتیم... وقتی رسیدیم اونجا دیدم پیمان بیرون داره با یکی حرف میزنه منتها چون ما پشت سرش بودیم ، نمیدیدم دقیقا با کی داره حرف میزنه...حرکاتشم یجوری بود انگار عصبی بنظر می‌رسید. با تعجب زیر لب گفتم :

ـ خیر باشه ایشالا!

مهسان هم با تعجب پرسید:

ـ پیمان مگه نه؟

خیلی کنجکاو بودم ببینم با کی داره اینجوری بحث می‌کنه، گفتم:

ـ بزار برم ببینم چه خبره.

همونجور که بهش نزدیک می‌شدم ، میدیدم که صدای یه دخترست و پیمان با عصبانیت داره بهش میگه:

ـ من بهتون گفتم باید باهاش حرف بزنم ، مگه شهر هرته؟؟

تا دختره منو دید با چشم و ابرو به پیمان اشاره کرد که باعث شد برگرده سمتم ، پیمان با دستپاچگی گفت :

ـ ع..عزیزم..تو چیکار میکنی اینجا ؟

به صورت دختره که نگاه کردم ، فهمیدم همونیه که امروز ظهر اومده بود دم در خونه پیمان...یه لبخند ساختگی زدم و رفتم پیش پیمان و گفتم :

ـ چیکار میکنم اینجا؟؟ اومدم پیش عشقم باشم.

دختره بدون اینکه عکس العمل خاصی نشون بده ، بهم نگاه میکرد. پیمان منو کشید تو آغوشش و سرم و بوسید و گفت :

ـ قربونت برم من.

زیر لب به پیمان گفتم:

ـ چیزی شده ؟

سرشو به نشونه نه تکون داد و دختره با لحنی که اصلا خوشم نیومد رو به پیمان گفت:

ـ خب آقا پیمان معرفیشون نمیکنی؟

قبل اینکه پیمان چیزی بگه ، من گفتم :

ـ امروز شما اومدید و قبل از معرفی کردن خودتون رفتین...میتونم بپرسم شما کی هستین؟

دختره همونجور که به پیمان نگاه می‌کرد دستشو دراز کرد و خواست اسمشو بگه که یهو سعید اومد و صدا زد :

ـ پیمان پارت من شروع شد ، نمیای؟؟

پارت صد و بیست و دوم

پیمان انگار یه نفس راحت کشید و رو به من گفت:

ـ بریم عزیزم ؟

و همین‌جور منو میکشوند به سمت هوکو و با حالت شاکی بهش گفتم :

ـ خب دختره داشت خودشو معرفی میکرد آخه.

سریع گفت:

ـ ولش کن، خیلی مهم نیست...

منم حس کردم شاید یکی باشه که گیر داده به پیمان و ازش خوشش میاد ، خیلی پیگیر نشدم. دختره دیگه داخل نیومد و من رفتم رو میز دوم کنار مهسان نشستم...به حرکات پیمان که نگاه می‌کردم ، اضطراب داشت...از امروز بعدازظهر این مدلی شده بود ولی بازم گفتم شاید من دارم اغراق میکنه..هر چی باشه ما بهم قول دادیم هر اتفاقی که میفته بهم بگیم و از همدیگه پنهون نکنیم. مهسان گفت :

ـ چه خبر بود بیرون ؟؟

عادی گفتم:

ـ هیچی یه د*اف بود فکر میکنم گیر داده به پیمان. پیمان هم با عصبانیت داشت باهاش حرف میزد، چیز زیادی نشنیدم.

مهسان هم گفت:

ـ خب پس ولش کن.

با حسادت و حرص کیفم و گذاشتم رو میز و گفتم:

ـ میشه اینقدرر به کسی که دوسش دارم گیر ندن؟ اینقدر بدم میاد.

مهسان همونجور که برای سعید دست میزد گفت :

ـ خب حالا !!! حسووود خانوم.

چیزی نگفتم و خندیدم. وقتی یه دختر بهش نگاه می‌کرد ، دلم میخواست خفش کنم. خب پیمان آدم جذابی بود واقعا. اون شب هم مثل همیشه آهنگا رو بهم نگاه می‌کرد و برام میخوند اما من از چشماش میخوندم ، مضطرب بنظر می‌رسید و بعد از هر آهنگ مدام سمت پنجره رو نگاه میکرد. این مرد چش شده بود ؟ ولی سعی کردم همونجور که قول داده بودم به خودم خیلی کنجکاوی نکنم...اینجوری بهتر بود چون میدونستم اگه چیز مهمی باشه ، پیمان  اولین نفر به خود من میگه.

سانس اول که تموم شد پیمان و مهدی اومدن پیش ما نشستن. منم صندلی و بردم کنارش و زیر گوشش گفتم :

ـ حالت خوبه؟؟

عرق رو پیشونیش و پاک کرد و گفت :

ـ خوبم عزیزم فقط یکم خسته ام.

لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم :

پس واجب شد امشب بیام پیش تو یکم حرف بزنم که خستگیت در بره.

پارت صد و بیست و سوم

خندید و گفت:

ـ چی از این بهتر؟؟ با کمال میل.

همین لحظه مهدی بهم گفت :

ـ غزل موهات چقدر بامزه شده

دستی به موهام کشیدم و با ذوق به پیمان نگاه کردم و گفتم:

ـ پیمان برام بافت.

مهدی خندید و به پیمان گفت:

ـ آقا پیمان از اینکارا هم بلد بودی!

بعد هر چهارتامون خندیدیم. تو پارت آخر به پیمان گفتم :

ـ پیمان من میرم پیش درخت آرزوها...بعد که آرزومو بهش وصل کردم ، میام که باهم برگردیم.  مهسان رو هم که مهدی میرسونه.

پیمان یه نگاهی به اطراف کرد و گفت:

ـ میگم حالا میشه الان تنها نری؟؟ فردا من خودم میبرمت پیش درخت آرزوها.

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم :

ـ پیمان حالت خوبه؟؟ داریم راجب جزیره صحبت می‌کنیم. کجاست مگه؟ زودی برمی‌گردم...امروزم نرفتم پیشش، حس میکنم انژیم یکم کم شده.

سریع گفت:

ـ باشه پس بزار به مهسان..

پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ بابا اون داره با دوست پسرش حرف میزنه ، سریع میرم و میام دیگه.

با کلافگی دستی به پیشونیش کشید، حس کردم می‌خواد چیزی بهم بگه اما مقاومت می‌کنه، گفت:

ـ از دست تو ! زودی برگردیا غزل.

با چشم غره بهش نگاه کردم و گفتم:

ـ پیمان چقدر شلوغش کردیا. جدیدنا زیاد داری بهم وابسته میشی؟

خندید و بینیمو کشید و دوباره به اطراف نگاه کرد، طاقت نیاوردم و پرسیدم :

ـ ببینم خوشتیپ، منتظر کسی هستی؟؟

پیمان لبخندشو جمع کرد و گفت:

ـ نه چطور مگه؟

گفتم:

ـ چمیدونم آخه! هعی اطرافو نگاه میکنی. نبینم با دخترای دیگه بحث کنیا! خودم پوست اونا با تو رو باهم میکنم.

بلند بلند خندید و گفت :

ـ  شکی در اون قضیه ندارم .

بهش یه چشمکی زدم و قدم زنان رفتم به سمت اسکله...تو دلم همش داشتم خدا رو بابت اینکه منو وارد زندگی پیمان کرد شکر میکردم و همش به این فکر میکردم این آدمی که من شناختم، اصلا مستحق این بلاهایی نبود که سرش اومد.

پارت صد و بیست و چهارم

تو همین فکرا بودم که رسیدم پیش درخت آرزو. ساعت از یک شب گذشته بود ، بچهای قایقرانی رفته بودن و اون سمت یکم خلوت شده بود...دریا مثل همیشه آروم بود و باد گرمی می وزید. ورقه آرزوهامو از تو کیفم درآوردم و در حال وصل کردن به شاخه درخت بودم که یهو یه تیزی خیلی گرمی تو بازوی سمت چپم احساس کردم و وقتی کشیدش بیرون ، جیغم رفت هوا. سریع افتادم رو زمین. وقتی برگشتم کسی پشتم نبود ، به بازوم نگاه کردم و دیدم و همینجور خون داره ازش میره. گوشی و از تو کیفم درآوردم اما شارژ برقیش تموم شده بود. لچکی که تو کیفم بود و به زور دور دستم پیچوندم و راه افتادم. هیچکس نبود که ازش کمک بخوام و تا هوکو تقریبا ده دقیقه پیاده روی مونده بود. حالم خیلی بد بود و درد داشتم و کلی عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود. اشکم دراومده بود ودلم نمیخواست اینجوری بمیرم، تو دلم از خدا خواستم مراقبم باشه ، کاش به حرف پیمان گوش داده بودم امشب نمیومدم اینجا. نصف راه و اومده بودم . دیگه چشمام کم کم سیاهی میرفت...صدای آهنگ و موزیک و از هوکو شنیدم. خداروشکر کردم که داشتم نزدیک میشدم، یهو صدای آشنایی رو شنیدم...اومد سمتم... کوهیار بود...دیگه نتونستم تحمل کنم و چشمام و بستم . 

 

***   

 

( پیمان )

تقریبا سه ماهی بود که زندگیم رو روال افتاده بود...حس کردم خدا بعد تحمل کردن اون همه سختی ، پای خوشبختی رو با فرستادن غزل تو زندگیم باز کرده...امیدم و انرژیم با وجود این دختر دو برابر شده بود...وقتی با اون چشمای پف کرده اش بهم نگاه می‌کرد و با اون دستای ظریفش دستامو میگرفت و بهم تو هر شرایطی دلگرمی میداد ، حس می‌کردم که انگار دنیا رو بهم هدیه دادن. در کمال ناباوری همه چیز خوب پیش میرفت و روز به روز بیشتر از قبل عاشق هم می‌شدیم منتها خیلی از من و خانوادم می‌پرسید و من جوابی نداشتم که بهش بدم ، هم اینکه خودم به زور هزار تا قرص و دوا و درمون فراموششون کرده بودم ، دیگه دلم نمیخواست با یادآوری اون خاطرات تلخ ، بهم ناراحتی بیشتری القا بشه ، برای اینکه اون آدم عوضی ( پدرم ) منو وارد کارای پولشوییش نکنه ، مجبور شدم از مکان زندگی خودم بیام به جزیره اما الان که زندگیمو می‌بینم چقدر خوب شد که اینکارو کردم و چقدر خوب شد که بعد این‌همه سختی خدا بالاخره عشق زندگیم ، کسی که جونمو براش می‌دادم و وارد زندگیم کرد.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...