رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت صدم

گفتم:

ـ هیچی بابا ، مامانمه. 

تماس و زدم:

ـ الو...سلام مامان

ـ سلام غزل جان چطوری؟

ـ خوبم مرسی شما چطورین چه خبر؟

ـ همه خوبن سلام دارن. زنگ زدم تولدتو بهت تبریک بگم....توی بی معرفت که به ما زنگ نمی‌زنی ، حالا زنگ زدن به کنار اصلابهمون سر نمی‌زنی نمیگی من یه مادر دارم اونجا دلش برام تنگ میشه، سه ماهه رفتی تو اون جزیره...

پریدم وسط گله هاش و گفتم:

ـ مامان جان یه نفس بکش بعد گلایه کن.

مامان با ناراحتی گفت:

ـ چی بگم!

حوصله حرف زدن نداشتم، بنابراین گفتم:

ـ مامان مرسی از اینکه زنگ زدی و تبریک گفتی ممنونم که یادت بود ولی واقعا الان اصلا قصد ندارم برگردم شمال. دارم کارمو انجام میدم و زندگیم میگذره. حالا بزار  تابستون شد یه سر برمیگردم.

مامان سریع از صدام فهمید یه چیزی شده و گفت:

ـ غزال تو از چیزی ناراحتی؟

یکم من من کردم و گفتم:

ـ نه یکم بی حوصلم امروز، چیزی نیست.

گفت:

ـ باشه پس من وقتتو نگیرم. بابات هدیتو زده به کارتت.

گفتم:

ـ مرسی از لطفش، تشکرمو بهش برسون.

گفت:

ـ نمیخوای خودت بهش زنگ...

سریعا گفتم:

ـ مامان جان مهسا صدام میزنه باید برم فعلا.

و سریع گوشیو قطع کردم و پرتش کردم رو میز رو مبل دراز کشیدم...مهسان‌گفت :

ـ بازم گله داری از اینکه چرا نرفتی شمال؟

گفتم:

ـ طبق معمول دیگه...

مهسان سعی کرد حق بده و گفت:

ـ خب مادره دیگه هر چی باشه ، دلش تنگ میشه غزل.

گفتم:

ـ آره همه پدر مادرا دلشون تنگ میشه ولی نه پدر مادر من. کل رفتار و کارایی که میکنن فقط حرفه.

مهسان سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت. بعضا پیش پیمان هم یکم حرف زده بودم اما خیلی بازش نکردم. اونم طبق معمول بهم می‌گفت :

ـ من جای همشونو برات پر میکنم عزیزم...جای همه ی خانوادت دوستت دارم.

  • پاسخ 102
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    103

پارت صد و یکم

و این حرفاش دلمو بیشتر گرم می‌کرد...تو همین فکرا بودم که مهسان با تلفن اومد داخل و گفت :

ـ غزل ، مهلا پیامک داده که بریم میکامال واسه روز ملی کیش قراره عکاسی انجام بدن اونجا.

یا حالت کلافگی گفتم:

ـ اوووف. اصلا حوصله ندارم ولی روز ملی کیش مگه آبان نبود؟؟الان که اخر دی ماهه. چه ربطی داره؟

گفت:

ـ من چمیدونم! این یه چنین چیزی گفته، پاشو لباس بپوش بریم.

ـ باشه.

یه پیراهن سفید بلند با کلاه حصیریمو گذاشتم و از خونه خارج شدیم...دم در پیمان تو ماشین نشسته بود...رفتیم سوار شدیم تا چهرمو دید با لبخند گفت :

ـ ببینمت...چرا چهرت اینقدر آویزونه؟

بعد از تو آینه به مهسان نگاه کرد و گفت :

ـ تو هم همینطور... چیزی شده؟

مهسان با ناراحتی گفت:

ـ ما برنده نشدیم...

پیمان:

ـ اوه حالا یجوری قیافه گرفتین گفتم چه خبر شده باشه! فدای سرتون...اینقدر برگزار میشه از این مسابقات. مهم اینه که تلاش خودتونو کردین.

بعد لپمو کشید و یواش بهم گفت:

ـ دیشب بهت چی گفته بودم؟

بغض کردم و گفتم :

ـ ولی برام خیلی مهم...

پرید وسط حرفمو همونجور که ماشین جابجا می‌کرد گفت :

ـ هیچ چیزی مهم تر از تو نیست غزل. نبینم چشای قشنگت واسه این اتفاقای پیش پا افتاده ، غمگین باشه.

سکوت کردم و چیزی نگفتم. وسط راه با تعجب پرسیدم :

ـ پیمان

ـ جونم؟

ـ روز ملی کیش مگه آبان نیست؟ مهلا گفته الان تو میکامال میخوان عکاسی کنن.

مهسان هم پشت بند من گفت :

ـ آره منم تعجب کردم راستش...

پیمان دست راستشو تکیه داد به شیشه ماشین و گفت:

ـ والا من خودمم خیلی در جریان نیستم. این دیوونه صبح زنگ زد به من که هرجوری هست برو دنبال غزل و مهسا و بیارشون اینجا.

با تعجب گفتم :

ـ خیرباشه انشالا

پارت صد و دوم

 لبخند مرموزانه ایی زد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد رسیدیم دم میکامال ، خیلی شلوغ بود و کلی خبرنگار دم در وایساده بودن. پیمان ماشینو اونور خط پارک کرد و پیاده شدیم و گفتم :

ـ اوه چه خبره!! خبرنگارا چرا هستن اینجا؟

پیمان همونجور با لبخند به منو مهسان نگاه می‌کرد، چیزی نمی‌گفت.‌ منو مهسان هم با تعجب بهم نگاه می‌کردیم. رفتیم اونور خط که مهلا و امیرعباس وشهردار کیش آقای مومنی رو دیدیم که پیمان تا براشون دست تکون داد اومدن سمت ما. مهلا دوید و بغلمون کرد و با شادی گفت:

ـ تبریک میگم بهتون. گروه اول مسابقه شدین. وای خیلی خودمو کنترل کردم که همون شش صبح فهمیدم بهتون نگم البته داییم اصرار داشت.گفتش که سوپرایز بشن.

گوشام و باور نداشتم...اشک شادی تو چشمام حلقه زده بود. هم من هم مهسان نتیجه زحمتونو دیده بودیم. امیرعباس اومد جلو کلی بهم تبریک گفت و این لابلا بچهای غرفه های میکامال هم کلی بهمون تبریک گفتن. از شادی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم، آقای مومنی لوح تقدیر با بلیط سفر امارات و داد بهم و رو به منو مهسان گفت :

ـ تبریگ میگم بچها. این موفقیت بزرگتون برای جزیره خیلی دستاورد داشت و الان بصورت آنلاین این خبر تو کل کشور داره پخش میشه. ممنونم ازتون که پرچم جزیره رو یبار دیگه بالا بردین.

کلی ازشون تشکر کردیم و گفت که نفری بیست میلیون از طرف خودش به منو مهسان هدیه میده. خبرنگارا هم از هممون باهم کلی عکس گرفتن و یه ده دقیقه ای بابت سبک کارامون ازمون سوال کردن. وقتی که همه رفتن، منو پیمان با مهلا و مهسان رفتیم کافه دم در میکامال نشستیم...تو کافه زدم به پای پیمان و گفتم :

ـ بدجنس..تو از همون اول میدونستی نه؟

پیمان خندید و گفت :

ـ دیگه خواستیم واقعا سوپرایزتون کنیم ولی تو ماشین که اونجور ناراحت دیدمت ، دلم طاقت نیورد و میخواستم بگم ولی باز دندون رو جیگر گذاشتم.

با لبخند نگاش کردم. امیرعباس گفت :

ـ کارتون خیلی خوب بود بچها، پیمان من از همون اول دیدمشون فهمیدم که چقدر آدمای فعال و پرتلاشی هستن جفتشون.

پیمان موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت :

ـ و نتیجشم دیدن...

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...