رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت هفتاد و پنجم

 مهلا نشست رو مبل و گفت :

ـ خب نمیخوای تعریف کنی؟

مهسان هم اومد کنارش نشست و گفت :

ـ خب چایی ها هم اومد.

بصورت خلاصه وار تمام ماجرا رو از اول برای مهلا تعریف کردم. مهلا هر لحظه تعجبش بیشتر از قبل می‌شد و سرآخر گفت :

ـ وای!!!چه اتفاقاتی افتاد!! کوهیار اصن چرا اینکار و کرده؟! فکر نکرد خب یه روزی لو میره این قضیه؟! بعدشم اینجا جای کوچیکیه. سریع خبرا می‌پیچه.

گفتم:

ـ نمیدونم والا. واقعا روانیه ، باید خودشو به یه روان پزشک نشون بده. الان بخاطر این احمق، پیمان منو نمی‌بخشه، تو یکم بیشتر از پیمان برام بگو. چجوری دلشو نرمتر کنم؟

مهلا یکم چاییشو خورد و خندید و گفت :

ـ پس بالاخره یه دختر دل پیمان ما رو برد. والا غزل پیمان آدم خیلی توداریه، همه هم اصولا تو جزیره میشناسن ولی کلا با همون صاحب هوکولانژ و داییم صمیمیه. من خودم بارها از داییم پرسیدم که کلا چه اتفاقی براش افتاده اما متاسفانه داییم چون خیلی رازداره هیچی بهم نگفت ولی میدونم که به زن سابقش ربط داره.

مهسان پرسید :

ـ جدا شده درسته ؟

مهلا :

ـ اوه آره بابا. اصلا تایمی که اومد جزیره ، جدا شده بود ولی یه چیزی که برای منم جالبه هیچوقت برنگشت تهران. همه ما بعد چند ماه واسه استراحت هم شده میریم به خونواده سر میزنیم اما تو این چند سالی که اینجاست ، هیچوقت ندیدم از جزیره بره بیرون حتی واسه استراحت.

من گفتم :

ـ خب مهلا من می‌خواستم جواب سوالامو بگیرم ، تو بیشتر کنجکاوم کردی.

  • پاسخ 89
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

پارت هفتاد و ششم

مهلا خندید و من گفتم :

ـ چجوری منو می‌بخشه ؟ هیچ فکری نداری؟

مهلا :

ـ والا راستشو بخوای من تا همین امشب فکر نمیکردم اصن پیمان بتونه کسیو اینقدر دوست داشته باشه که براش ابراز نگرانی کنه. وقتی اینقدر دوستت داره ، با گذر زمان می‌بخشتت نگران نباش، یکم زمان بده

مهسان گفت :

ـ بنظر آدم کینه ای میاد.

مهلا :

ـ نه اتفاقا اصلا کینه ای نیست، گفتم که بخاطر اتفاقی که براش افتاده انگار دیر اعتماد میکنه.

مهسان:

ـ خب تو نمیتونی از زیر زبون داییت بکشی؟

مهلا :

ـ عمرا. نمیگه اما اگه با غزل دوباره اوکی بشه مطمئنا بهش میگه.

من :

ـ آره ولی چجوری؟

مهلا :

ـ اشتباهاتی که تا الان داشتی و دیگه انجام نده. بهش نشون بده که واقعا دوسش داری. امکانش هست فکر کنه چون تفاوت سنیتونم زیاده ، زود ازش خسته بشی.

من :

ـ همینکارو میکنم

مهلا دوباره با تعجب گفت:

ـ ولی خیلی برات نگران بود غزل. امشب کل جزیره دارن راجب این حرف میزنن که پیمان چجوری بخاطر یه دختر بیمارستان و گذاشت رو سرش.

باتعجب گفتم :

ـ وا؟؟اینجا چقدر زود خبرا میپیچه.

مهلا :

ـ چون جای کوچیکیه و یکی از پرستارهای اونجا هم رفیق خودمه. اون بهم گفت.

پارت هفتاد و هفتم

مهسان:

ـ خب الان بگو که خونه ی این آقا پیمان کجاست؟؟چون از این بعد غزل و فکر کنم باید اونجا پیدا کنیم 

هرسه تا خنیدیدم و مهلا گفت :

ـ همین خیابونو صد متر بری جلوتر دست چپ ، دومین خونه ویلایی، خونه ی اینه...

پرسیدم :

ـ مهلا چرا گوشی نداره ؟؟

مهلا :

ـ اتفاقا این موضوعو یبار منم ازش پرسیدم میگفت دلم نمیخواد کسی بهم دسترسی داشته باشه. گفتم شاید کار ضروری باهات داشته باشیم که بهم گفت تو جزیره همه آدرس خونمو میدونن.

مهسان:

ـ واقعا آدم عجیبیه، غزل کارت سخته‌ها.

من با ذوق گفتم :

ـ اشکال نداره ، قربونشم میرم.

مهسان:

ـ اه اه اه ، پیمان ذلیل.

بعد سه تاییمون خندیدیم. اون شب دیگه نذاشتیم مهلا بره و ازش خواستیم بمونه و یکم بابت کارمون که قرار بود فردا استارت بزنیم حرف زدیم و اونم آیدیه پیج و رمز و بهمون داد که عکسهایی که از مسافرا می‌گیریمو اونجا آپلود کنیم. ساعت تقریبا شش صبح بود که خوابمون برد و بعدش من با صدای مهسان از خواب بیدار شدم که گفت:

ـ بالاخره بیدار شدی زیبای خفته! پاشو باید بریم ، وسایلا رو اونجا ردیف کنیم.

خمیازه‌ایی کشیدم و گفتم:

ـ بابا این مسکن هایی که میخورم همشون خواب آوره ، ساعت چنده؟

ـ یک و ربع

سریع بلند شدم و گفتم:

ـ اوه چقدر دیر شد. مهلا رفت ؟

گفت:

ـ آره بابا. من دو ساعت پیش بیدار شدم ، رفته بود.

پارت هفتاد و هشتم

رفتم سر کمد. ریسه ، پارچه های سفید همشونو جمع کردم و داخل ساک گذاشتم. سوسیس تخم مرغ درست کردیم و با عجله خوردیم و حدود ساعت دو و ربع رفتیم سمت ساحل. با کمک دو سه تا از ناخداهای اونجا ریسه ها رو تن درختای نخل وصل کردیم و پایه ها رو هم با پرده های سفید تنشون صل کردیمو سر آخر مهسان قالی دستبافت سنتی که داخلش رگه های سفید و آبی داشت و پهن کرد. یکی از ناخداها گفت:

ـ آفرین. چه چیزی درست کردی! امیدوارم موفق باشین.

من با لبخند رضایت بخش از منظره ای که ساختیم گفتم :

ـ مرسی ، دست شما درد نکنه ، خیلی بهمون کمک کردین واقعا.

اون یکی ناخدا گفت :

ـ هر وقت چیزی لازم شد دخترم ما همین اطرافیم.

بازم هم من هم مهسان کلی تشکر کردیم. از تم ساحل عکس گرفتم و برای مهلا فرستادم و بعد از چند دقیقه بهش زنگ زدم و در کمال تعجب گفت :

ـ وااای دمتون گرم غزل. شنیدم که ترکوندین. یکی از دوستام عرشیا داشت میومد هتل از تم شما عکس گرفت بهم نشون داد.

خندیدم و گفتم:

ـ این بچهای جزیره هم بزارن تا ما خودمون یه خبر و بدیم دیگه. ای بابا.

همزمان که داشتم حرف میزدم ، کلی مسافر برای عکس گرفتن اونجا جمع شدن و مهسان ازم خواست که سریع‌تر قطع کنم و بیام. مهلا گفت :

ـ غزل قبل اینکه قطع کنم، من یه خبر بهت بدم که برگات بریزه.

گفتم:

ـ چیشده؟؟

ـ امروز صبح داشتم میرفتم هتل، با پیمان رو در رو شدم. کلی از احوال تو پرسید و ازم خواست این‌روزا بیشتر حواسم بهت باشه البته که کلی ازم خواهش کرد تا بهت نگم که یه چنین چیزی گفته.

خندیدم و گفتم :

ـ مرسی که گفتی. داشت می‌رفت رستوران؟

گفت:

ـ آره دیگه به احتمال زیاد. الانم چون کوهیار رفته دارن دنبال یکی میگردن که گیتار الکتریک بزنه.

ـ باشه دمت گرم. می‌بینمت

ـ می‌بینمت.

پارت هفتاد و نهم

قطع کردم و رفتم پیش مهسان و با کمک هم سعی کردیم از تمام مسافرایی که اومده بودن اونجا عکس بگیریم. تقریبا ساعت پنج بود که بالاخره یکم سرمون خلوت شد و تونستیم یه جا بشینیم. مهسان گفت :

ـ وای خیلی خسته شدم.

زدم به پاش و با ذوق گفتم:

ـ ولی پولش به خستگی می ارزید مهسان.

گفت:

ـ آره خدایی...

همین لحظه یک از کارکنای رستوران میرمهنا برامون دوتا موهیتوی خنک آورد که کلی ازش تشکر کردیم و خواستیم پولشو بدیم گفت :

ـ ما از کیشوندای تازه وارد پول نمیگیریم. باز دفعه بعدی . 

خوبه که اینقدر حواسشون به کیشوندای تازه وارده جزیره بود، هرکجای ایران باشی ، تا همه چیزت رو نگیرن، ولت نمیکنن. بعد اینکه موهیتو رو خوردم گفتم :

ـ مهسان من میرم هوکو پیش پیمان.

گفت:

ـ برو منم یکم برم پاهامو بزارم تو آب، خستگیم دربره...

هوا که غروب میشد ، کم کم خنک تر میشد اما بازم به نسبت آذرماه خیلی گرم بود. یه ده دقیقه پیاده رفتم تا رسیدم به هوکو. پیمان با مهدی و دو سه نفر دیگه سر میز نشسته بودن تا منو دید بلند شد و اومد سمتم و گفت :

ـ تبریک میگم بچها. می‌گفتن خیلی سرتون امروز شلوغ بود.

بغلش کردم و گفتم:

ـ مرسی. آره خیلی خسته شدیم ولی وقتی یهو با این حجم از آدم مواجه شدیم.

منو از بغل خودش با یه لبخند مصنوعی کشید بیرون و سرشو انداخت پایین و گفت :

ـ عادت میکنی ، نگران نباش

سعی کردم به روی خودم نیارم که چقدر از این حرکتش ناراحت شدم و بازم با لبخند گفتم:

ـ پیمان میشه بریم پیش درخته آرزوها؟

پارت هشتاد

دستی به پیشونیش کشید و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :

ـ ولی الان خیلی مشغولم غزل. دو سه نفر برای مصاحبه اومدن پیشم بابت گیتار.

با مظلومیت گفتم:

ـ خب نمیشه یه ساعت دیگه باهاشون مصاحبه کنی؟

بازم بدون اینکه نگام کنه گفت:

ـ یه ساعت دیگه اجرا شروع میشه، باشه واسه یه وقت دیگه.

کاملا متوجه بودم که داره منو می‌پیچونه. یهو گفت :

ـ قرصها و ویتامیناتو میخوری دیگه؟

سرمو با ناراحتی تکون دادم و گفتم:

ـ میشه به من نگاه کنی ؟

انگار می‌ترسید از اینکه به چشمام نگاه کنه ، برای یه لحظه بهم نگاه کرد. نزدیکش شدم و گفتم :

ـ پیمان من میخوام باهات حرف بزنم. تو نمیزاری اصلا برات توضیح بدم.

خندید و گفت:

ـ فکر نمیکنی برای حرف زدن با من یکم دیر کردی؟؟

بغض کردم از اینکه اینجوری باهام حرف می‌زد و گفتم:

ـ پیمان میشه دست از این رفتارت برداری؟؟ یکم درکم کن لطفا.

موهامو گذاشت پشت گوشم و با لبخند گفت:

ـ الان اصلا وقتش نیست غزل.

پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ اگه به تو باشه که کلا هیچوقت زمانش نمیرسه، همش ازم فرار میکنی.

همین لحظه یکی از بچها از پشت صداش کرد:

ـ آقا پیمان، آقای معافی کارتون دارن.

بهم نگاه کرد و گفت:

ـ باید برم، فعلا.

چند دقیقه اونجا منتظر وایسادم و رفتنشو نگاه کردم و بعدش با حال خراب و خستگی که تو تنم موند همون مسیر و برگشتم.

پارت هشتاد و یکم 

اشکام دوباره سرازیر شد. رفتم سمت درخت آرزوها و زیرش نشستم و این‌بار پیمان و آرزو کردم...آرزو کردم که اون شب دوباره تکرار بشه، دوباره مثل همون شب نگام کنه، دنبالم بدوئه و بگه حسش بهم متقابله. آرزومو بستم تن درخت و داشتم می‌رفتم که همون مرده که اون شب هم اومده بود با دیدن من بهم گفت :

ـ امروز تنها اینجایی.

لبخند تلخی زدم و گفتم :

ـ متاسفانه.

گفت:

ـ هر چیزی یه دلیلی داره دخترم. لازم نیست اینقدر ناراحت باشی اگه به صلاحته که حتما پیش میاد.

اشکامو پاک کردم و گفتم:

ـ خیلی دوسش دارم عمو.

لبخندی بهم زد و گفت:

ـ پس تلاشتو بکن.

ـ بهم گوش نمیده.

ـ نباید تسلیم بشی، به همین زودی میخوای جا بزنی؟

خیلی حرفای امیدوارانه میزد ، حرفایی که اون لحظه واقعا برای ادامه دادن، احتیاج داشتم بشنوم. اشکامو پاک کردم و گفتم :

ـ نه هیچوقت برای چیزی که میخوام ساده تسلیم نمیشم.

همونجور که با لبخند داشت از کنارم رد می‌شد گفت :

- راستی یچیزی.

برگشت سمتم و گفت :

ـ یادت نره بعدا بازش کنی.

با تعجب گفتم:

ـ متوجه نشدم، چیو؟؟

گفت:

ـ آرزوهاتو میگم. هر وقت برآورده شد، آرزوهاتو رها کن و بزار تو مسیر خودشون قرار بگیرن.

لبخندی زدم و گفتم:

ـ باشه حتما.

و بعدش رفت. این مرد خیلی شخصیت عجیب و پر از آرامشی داشت، این تایما هم همیشه میرفت سمت تاریک‌ترین بخش ساحل و اونجا نی انبون میزد. حرفایی که بهم زد واقعا امیدوارم کرد و دوباره یجورایی از جام بلندم کرد. رفتم سمت ساحل و مهسان رو که تو شن داشت پابرهنه راه میرفت و پیدا کردم و با صدای بلند صداش زدم:

ـ مهسان.

مهسان نگام کرد و گفت:

ـ چیشد؟؟ رفتی پیشش؟؟

گفتم:

ـ آره رفتم اما بهم گوش نمیده.

پارت هشتاد و دوم

مهسان با ناراحتی گفت:

ـ ای بابا، چیکار کنیم الان؟؟ بریم خونه؟

گفتم:

ـ ببین من میرم بالا وسایل و جمع میکنم تو برو خونه.‌ من باید برم خونه پیمان .

مهسان با تعجب نگام کرد و گفت :

ـ غزل زده به سرت ؟؟ میخوای یواشکی بری خونه مرده؟؟

با ناچاری گفتم:

ـ خب چیکار کنم؟؟ جوره دیگه ای به حرفام گوش نمیده.

گفت:

ـ اصلا چحوری میخوای بری داخل؟؟

خندیدم و گفتم:

ـ از دیوار میپرم دیگه، تازه اگه خونش ویلایی باشه که دیوارش کوتاهه.‌ نگران نباش. 

مهسان با گله سرشو بالا کرد و گفت :

ـ خدایا اگه عشق اینه لطفا منو هیچوقت عاشق نکن.

خندیدم و گفتم:

ـ من رفتم.

مهسان که سعی می‌کرد خندشو کنترل کنه گفت:

ـ باشه برو. برات آرزوی موفقیت میکنم.

رفتم بالا و وسایل و جمع کردم و گذاشتم کنار. دوباره همین مسیرو رفتم تا سر خیابون اصلی که تاکسی بگیرم، هوکولانژ تقریبا شلوغ شده بود و همه درگیره اجرا بودن. سوار تاکسی شدم و بعد پنج دقیقه رسیدم شهرک، همون مسیری که مهلا بهم گفته بود و ادامه دادم. تو این کوچه فقط دو تا خونه ویلایی بود که خب طبیعتا طبق گفته مهلا دومیش برای پیمان بود.‌یه ساختمون مدرن با یه حیاط بزرگ که دوسه تا درخت کاج دم در ورودی کاشته شده بود و یه تاب سفید که وسط حیاطش وصل بود. همونطور که حدس زده بودم ، دیوار کوتاه بود و به راحتی تونستم بپرم داخل. برقای روی چمن روشن بود اما داخل خونه تاریک بود و پرده ها کشیده بود. گوشیم زنگ خورد که باعث شد از جا دو متر بپرم:

ـ الو؟؟

صدای مهسان بود:

ـ غزل چیکار کردی؟؟ رفتی تو؟؟

همون‌طور که به اطراف نگاه می‌کردم گفتم:

ـ آره مهسام ولی اینجا خیلی تاریکه، یکم میترسم.

پرسید:

ـ بزرگه خونش؟

گفتم:

ـ آره.

پارت هشتاد و سوم

مهسان سریع گفت:

ـ میخوای منم بیام؟

خندیدم و گفتم :

ـ تو کجا بیای!! دیوونه شدی؟ مهسان بنظرت برق و از کجا پیدا کنم؟؟

مهسان گفت:

ـ خب آی کیو طرف خونه نیستش، معلومه برقا خاموشه.

گفتم:

ـ اگه سنجاق داشتم در خونشو باز می‌کردم.

مهسان نفس عمیقی کشید و گفت:

ـ خب تو زندگیت فقط دزد نشده بودی که اونم شدی.

گفتم:

ـ چرند نگو مهسان، من فقط از اینکه تو تراس به این تاریکی بشینیم یکم میترسم، ترجیح میدم برم داخل بشینم.

مهسان پوزخندی زد و گفت:

ـ بابا من تو رو بزرگت کردم! تو الان داری از فضولی میمیری که یه مرده تنها تو این خونه به این درندشتی چیکار میکنه؟

خندیدم از اینکه از ته دلم خبر داشت و گفتم:

ـ آره خب اینم هست.

مهسان گفت:

ـ الان میخوای تا ساعت سه اونجا منتظر بمونی؟

گفتم:

ـ آره دیگه. همینجا منتظر میمونم تا برگرده.

مهسان:

ـ پس هر وقت ترسیدی بگو من بیام.

من:

ـ اومدی خونه؟

مهسان:

ـ آره ، دارم عکسای امروز و تو پیج پست میزارم.

من:

ـ خوبه پس.

مهسان:

ـ میبینمت

قطع کردم و ترجیح دادم بجای تراس برم رو تاب بشینم که نور برق سر کوچه بهش میخورد و باعث میشد تاریک نباشه، پشت تاب کلی کاکتوس های ریز و گل ها شب بو تن دیوار ردیف شده بود.‌واقعا برام سوال بود، تو این خونه به این بزرگی ، تنها حوصلش سر نمیرفت ؟؟ شاید برای خودشو زنش گرفته بود.‌ نه مهلا میگفت اون تایمی که اومده بود جزیره، جدا شده بود.‌ حتما از خانواده ثروتمندی بود وگرنه داشتن یه چنین خونه تو کیش ، کار یه ساز زدن تو رستوران نمیتونه باشه. اصلا از خانوادش چیزی نپرسیدم. از فکرای خودم خندم گرفت و تو دلم گفتم وای غزل اول بزار تو روت نگاه کنه ، بعد راجب این چیزا ازش بپرس، متاسفانه هیچوقت نمیتونم جلوی کنجکاویت خودمو بگیرم. تو همین فکرا بودم که روی تاب خوابم برد.

پارت هشتاد و چهارم

چشمام و که باز کردم روبروم یه نقاشی بزرگ از ونگوگ به صورت سورئال بود. برقا روشن بود و روم یه ملافه کشیده شده بود. با استرس سریع تو جام نشستم. صدایی بجز شیرآب شنیده نمیشد، کیفمو از رو میز عسلی کنار مبل گرفتم و گوشیمو درآوردم ، ساعت سه و نیم صبح بود. مهسان چهار بار بهم زنگ زده بود، تا رفتم بهش زنگ بزنم ، صدای شیرآب قطع شد. از جام بلند شدم و آروم آروم رفتم سمت راهروی خونه، پیمان با حوله حمام بلند خارج شد و با دیدن من یه کوچولو ترسید و بلند گفت:

ـ زهره ترک شدم دختر!

دستامو گرفتم جلوی دهنم و ریز ریز خندیدم؛ گفتم :

ـ چرا وقتی اومدی منو بیدار نکردی؟؟

همونجور که حوله حمامشو سفت می‌بست از کنارم رد شد و گفت:

ـ خیلی عمیق خوابیده بودی ، دلم نیومد بیدارت کنم، در ضمن...

رفت داخل آشپزخونه و چرخید سمت من و گفت :

ـ چرا به من نگفتی قراره بیای اینجا ؟

با حالت لوس رفتم جلو و گفتم:

ـ آخه گفتم شاید اجازه ندی یا

پشتشو کرد بهم و همونجور که کتری و پر می‌کرد ، پرید وسط حرفمو گفت:

ـ دیگه لطفا بجای من فکر نکن غزل.‌ اجازه بده خودم تصمیم بگیرم ، باشه؟؟

رفتم رو صندلی کنار اپن نشستم و گفتم:

ـ راستش...بخاطر همین اومدم ، چون تو هیچ جوره به حرفام گوش نمیدی، نمیزاری توضیح بدم.

بدون توجه به حرفم گفت:

ـ چایی میخوری؟

نگاش کردم و گفتم:

ـ نه مرسی. میشه بشینی پیمان؟

بدون هیچ حرفی ، اومد روبروی من نشست و زل زد بهم. همینجور بهم نگاه می‌کردیم و من محو چشماش شده بودم، درست مثل اون شب. یهو گفت :

ـ خب نمیخوای بگی ؟ 

پارت هشتاد و پنجم

سریع از فکر اومدم بیرون و گفتم:

ـ چرا ولی نمیدونم از کجا باید شروع کنم؟ پیمان من اشتباه کردم، همون شبی که ازم پرسیدی باید حقیقتو بهت میگفتم اما ترسیدم ، واقعا ترسیدم از اینکه از دستت بدم، نمیدونستم کوهیار قراره چه بازی کثیفی راه بندازه. من واقعا

یهو با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت :

ـ تو هم بجای حرف زدن با من ، تصمیم گرفتی حرف اون روانی و باور کنی؟

با مظلومیت گفتم:

ـ خب آخه من چمیدونستم که میخواد دروغ بگه؟!میخواد همه جا پخش کنه من دوست دخترشم در صورتیکه از نگاه کردن بهش ، حالم بهم میخوره. من همون موقعشم اینو به چشم یه دوست میدیدم نه چیزه فراتر.

بازم عصبانی تر از قبل گفت:

ـ واسه همینم اون روز پریدی تو بغلش؟

بغض راه گلومو بسته بود. از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه کنارش و بهش نگاه کردم و گفتم:

ـ پیمان من نپریدم تو بغلش ، منو به زور گرفت تو بغلش. گفتم که نقشه داشت. میخواست که تو دقیقا همین صحنه رو ببینی. تو هم که بدون اینکه چیزی بگی، رفتی تو رستوران. واقعا حس کردم برات مهم.

با خشم از جاش بلند شد و همونجور که از عصبانیت نفس نفس میزد و منو بین دستاش گرفت و گفت:

ـ واقعا حس کردی برام مهم نیستی ؟؟اون شب من تا صبح از هیجان و از احساس تو نتونستم بخوابم. چشمات مدام جلوی چشمم بود، بخاطره تو دوباره امیدوار شدم. سه ساعت اونجا منتظرت بودم تا بیای و باهام حرف بزنی ، بگی برای چی ناراحتی؟ من از موتور متنفرم اما بخاطر تو موتوری که شهردار اینجا بهم هدیه داد و یبار بهش دست نزدم ، رفتم گرفتم تا باهم بریم بهت درخت آرزوی اصلی نشونت بدم.‌ آره لابد برام مهم نبود که اینکارا رو کردم نه؟؟

تو چشمای خودشم اشک جمع شده بود اما سریع نگاهش و ازم دزدید و منو از بین دستاش رها کرد و گفت:

ـ غزل برو نزار بیشتر از این دلتو بشکنم، برو..

پارت هشتاد و ششم

همینجور که گریه میکردم گفتم:

ـ باشه هرچی دلت میخواد بگو تا آروم شی اما من از اینجا نمیرم.

کلافه گفت:

ـ غزل لطفا.

نمیتونستم ترکش کنم ، اونم خیلی ناراحت بود از من و رفتار بچگانه‌ام و حق داشت. حق داشت که نتونه باور کنه، معلوم نیست ضربه ای که تو گذشته خورده چقدر بزرگ بوده که به این راحتی نمیتونه کسیو ببخشه. وقتی دید مصمم، گفت :

ـ باشه پس تو اینجا بمون من میرم.

خدایا چیکار باید می‌کردم تا منو ببخشه؟ دوسش دارم. یهو یه فکری به ذهنم زد که از داخل این فیلم و سریالا دیده بودم، رفتم و از پشت در ورودی، درو قفل کردم و کلید و گرفتم و رفتم نشستم رو مبل. همین‌جور هم گریه می‌کردم. بعد از چند دقیقه با یه تیشرت مشکی و یه گرمکن مشکی اومد بیرون و بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه رفت سمت در. چند بار درو بالا و پایین کرد و دید در قفله و گفت :

ـ غزل این کلید کجاست؟؟

رفتم سمتشو بهش نزدیک شدم و گفتم :

ـ پیش منه.

دوباره بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :

ـ بده به من.

گفتم:

ـ به یه شرط.

دوباره صداشو برد بالا و گفت:

ـ دیوونه شدی تو دختر؟

این‌بار منم با عصبانیت گفتم:

ـ آره دیوونه شدم، دیوونم کردی.

فاصلم باهاش حدود دو سانت بود ، طوری که نفساش کامل به صورتم میخورد. سعی می‌کرد خودشو کنترل کنه. کاملا متوجه این قضیه بودم اما می‌دونستم با وجود تمام این عصبانیت و حرفایی که بهم زد ، هنوزم دوسم داره و میخواد ازم فرار کنه چون چشماش خواهش می‌کردن که پیشش بمونم. یه نگاه به چشمام کرد و گفت :

ـ خب شرطت چیه ؟ بگو زود باش.

همون‌طور که بهش خیره بودم گفتم:

ـ تو چشمای من نگاه کن و بگو بهم که دوسم نداری ، بعدش بهت قول میدم یه جوری برم که تو همین جزیره دیدن من برات آرزو بشه پیمان...تو چشمام نگاه کن و بگو دوسم نداری.

سرشو به چپ و راست می‌چرخوند و با کلافگی می‌گفت :

ـ خدایا بهم صبر بده..

پارت هشتاد و هفتم

دستامو گذاشتم دور صورتش، ریشش کف دستمو قلقلک میداد اما حس خیلی خوبی بود. مجاب شد تا بهم نگاه کنه، گفتم :

ـ بگو دوستم نداری پیمان، بگو دیگههه. پس منتظر چی هستی؟

از جوابی که میخواست بده واقعا می‌ترسیدم ، چون هنوزم آثار خشم تو چهره اش بود، با تته پته گفت :

ـ من...من...دوستت ندارم ، من برات میمیرم...می فهمی دختر ؟؟برات میمیرم

و بالاخره تونستم قلبشو نرم کنم.‌ با لبخند نگاش کردم و اونم جواب لبخندمو با جملات عاشقانه داد.

 

(سه ماه بعد )

 

از اون شب برای من همه چیز تغییر کرده بود ، دیگه زندگی داشت بهم روی خوششو نشون میداد. منو پیمان هر روز بیشتر از دیروز عاشق هم می‌شدیم و بعد از اون قضیه هر اتفاقی که برام می افتاد اول از همه با اون درمیون میذاشتم. دیگه کل آدمای جزیره هم تقریبا از ارتباط منو پیمان باخبر بودن و خیلی هم ابراز خوشحالی می‌کردن که بالاخره من تونستم این مرد و از لاک تنهاییه خودش دربیارم و باهاش عشق و تجربه کنم خصوصا آقای پناهی و علی معافی چون اونا بیشتر از همه از جیک و پوک زندگی پیمان خبرداشتن و راستش درسته که همه چیز خوب بود اما من دلم می‌خواست از زندگی پیمان بیشتر بدونم...بفهمم که چرا اینقدر دیر می‌بخشه ؟ چرا موبایل استفاده نمیکنه ؟ چرا از موتور متنفره یا مثلا چرا هیچوقت از جزیره خارج نمیشه؟ اما خب طبق معمول یجوری سعی می‌کرد سر و ته قضیه رو هم بیاره و منو بپیچونه، فقط یکبار بهم گفت که زمانی که بیست و هشت سالش بود ازدواج کرده که دو سال بعدم جدا شده اما هیچوقت دلیلشو نگفت.

پارت هشتاد و هشتم

حتی من تو اون خونه به این بزرگی نه عکسی از خانوادش ، خواهر، برادر پیدا نکردم. انگار که گذشته خودشو کامل پاک کرده بود، بارها هم سعی کردم از زیر زبون امیرعباس حرف بکشم اما متاسفانه خیلی زرنگ تر از این حرفا بود و نم پس نمیداد. بعضا ناراحت می‌شدم از اینکه اونقدری که من باهاش حرف میزنم اون باهام حرف نمیزنه و فقط شنونده است اما سعی کردم به روی خودم نیارم و دلمو به خودش و عشقش و آینده‌ایی که پیش رومونه خوش کنم و از کار خودمم بخوام بگم اینکه خیلی مشتریامون زیاد شد ، طوری که شهردار اینجا یه مکان تقریبا هشتاد متری اطراف بازار و بهمون اجاره داد که بقیه تایم های عکاسیو اونجا بگذرونیم...خداروشکر که پول خوبی هم در می‌آوردیم . تو این مدت هم یه مسابقه بین المللی تو میکامال با همکاری جشنواره فجر تهران انجام شد که توش تقریبا همه عکاسها با سوژه های مختلف شرکت کرده بودن و به دو برنده اول یه بلیط یه هفته ای به امارات با یه همراه ، جایزه می‌دادن . منو مهسان هم مهلا رو بعنوان مدل انتخاب کردیم و با برقه بعنوان دختر جزیره ، خداییش عکسهای خیلی جذابی ازش گرفتیم و خیلی هم امیدوار بودیم که بعنوان برنده انتخاب بشیم. من راستش خیلی اهل ریسک نبودم اما اینقدر که اطرافیان و خوده پیمان تشویقمون کردن و بهمون امیدواری دادن ، شرکت کردیم . مهسان تو این یک ماه و خورده ای که اومدیم جزیره ، یه سفر چهار روزه رفت شمال پیش خانوادش اما من نرفتم. مامانم خیلی اصرار داشت که برم اما دوباره دلم نمی‌خواست اون درد و رنج و کمبود محبتهایی که تو اون خونه کشیدم بهم یادآوری بشه، من اینجا تو جزیره حالم خوب بود ، اینجا بهم پیمان و داد که برام با ارزش تر از هرچیزی بود. به وقتش هم برام رفیق بود ، هم مثل یه برادر پشتم بود و هم مثل یه پدر ازم حمایت می‌کرد. وقتی باهاش بودم تازه ارزش خودمو فهمیدم و یاد گرفتم که من چقدر دوست داشتنی هستم.

پارت هشتاد و نهم

طبق معمول قبل از اینکه عکاسیو شروع کنم، رفتم پیش درخت آرزوها و آرزو کردم. این‌بار تمومه آرزوهایی که برای امسالم میخواستم برآورده بشن و نوشتم و اونایی که برآورده شده بودن و طبق گفته ی عمو ناخدا باز کردم و رهاشون کردم... 

فردا تولدم بود، خیلی دلم می‌خواست که پیمان یادش باشه چون این روزا کیش خیلی شلوغ بود و اونم درگیر تنظیم آهنگها بود. آرزوهامو نوشتم و بستمشون تن درخت آرزوها، یهو یکی از پشت بلند داد زد و گفت :

ـ آهای خانوم خوشگله...کل این درخت شده آرزوهای تو، بزار یکم شاخه و برگ برای آرزوی بقیه آدما هم بمونه.

از لحن حرفش خندم گرفت، برگشتم و گفتم :

ـ خب یعنی چی؟؟ الان یعنی آرزو نکنم؟؟

پیمان اومد سمتم و سرم و بوسید و گفت :

ـ شوخی میکنم دختر رویاییه من.

با خجالت به اطراف نگاه کردم و گفتم:

ـ وای پیمان، حالا تو روز روشن میشه اینجوری بغلم نکنی؟

عادی گفت:

ـ مگه چیه ؟؟ همه میدونن که منو تو باهمیم. من چیزی پنهون نمیکنم.

گفتم:

ـ آخه خجالت می‌کشم.

دماغمو کشید و با لحن خودم گفت:

ـ قربون تو و خجالتت بشم.

یکم گونه هام سرخ شد. موهام و گذاشتم پشت گوشم و با یه لحن مظلوم گفتم :

ـ پیمان امشب با هم میریم ساحل؟

پیشونیشو خاروند و گفت :

ـ والا عزیزم اگه حالت عادی بود ، میدونی که بهت نه نمی‌گفتم اما امشب رستوران خیلی شلوغه، پنج شنبه هم هست و تایم کاریمونم زودتر از ساعت نه شروع میشه.

با اینکه خیلی ناراحت شده بودم از اینکه حتی تولدم به ذهنش خطور هم نکرده ولی گفتم :

ـ اوه راست میگی، باشه پس یه وقته دیگه.

لپمو کشید و گفت:

ـ منو ببین، ناراحت که نشدی که؟! می‌تونیم بعد ساعت یک اینا بریم نظرت چیه؟

در هر صورت یادش نبود، بنابراین گفتم:

ـ امشب مهلا میخواد بیاد خونمون، دیگه از اونور نمیتونم بیام.

خندید و با شیطنت گفت:

ـ پس قراره شب دخترونه داشته باشین، کی امشب خستگی منو در کنه؟

از لحنش خندم گرفت و با چشم غره نگاش کردم و با صدای تقریبا بلند گفتم :

ـ پیمااااان.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...