QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:38 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:38 AM پارت هفتاد و پنجم مهلا نشست رو مبل و گفت : ـ خب نمیخوای تعریف کنی؟ مهسان هم اومد کنارش نشست و گفت : ـ خب چایی ها هم اومد. بصورت خلاصه وار تمام ماجرا رو از اول برای مهلا تعریف کردم. مهلا هر لحظه تعجبش بیشتر از قبل میشد و سرآخر گفت : ـ وای!!!چه اتفاقاتی افتاد!! کوهیار اصن چرا اینکار و کرده؟! فکر نکرد خب یه روزی لو میره این قضیه؟! بعدشم اینجا جای کوچیکیه. سریع خبرا میپیچه. گفتم: ـ نمیدونم والا. واقعا روانیه ، باید خودشو به یه روان پزشک نشون بده. الان بخاطر این احمق، پیمان منو نمیبخشه، تو یکم بیشتر از پیمان برام بگو. چجوری دلشو نرمتر کنم؟ مهلا یکم چاییشو خورد و خندید و گفت : ـ پس بالاخره یه دختر دل پیمان ما رو برد. والا غزل پیمان آدم خیلی توداریه، همه هم اصولا تو جزیره میشناسن ولی کلا با همون صاحب هوکولانژ و داییم صمیمیه. من خودم بارها از داییم پرسیدم که کلا چه اتفاقی براش افتاده اما متاسفانه داییم چون خیلی رازداره هیچی بهم نگفت ولی میدونم که به زن سابقش ربط داره. مهسان پرسید : ـ جدا شده درسته ؟ مهلا : ـ اوه آره بابا. اصلا تایمی که اومد جزیره ، جدا شده بود ولی یه چیزی که برای منم جالبه هیچوقت برنگشت تهران. همه ما بعد چند ماه واسه استراحت هم شده میریم به خونواده سر میزنیم اما تو این چند سالی که اینجاست ، هیچوقت ندیدم از جزیره بره بیرون حتی واسه استراحت. من گفتم : ـ خب مهلا من میخواستم جواب سوالامو بگیرم ، تو بیشتر کنجکاوم کردی. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-8432 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 10:02 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:02 AM پارت هفتاد و ششم مهلا خندید و من گفتم : ـ چجوری منو میبخشه ؟ هیچ فکری نداری؟ مهلا : ـ والا راستشو بخوای من تا همین امشب فکر نمیکردم اصن پیمان بتونه کسیو اینقدر دوست داشته باشه که براش ابراز نگرانی کنه. وقتی اینقدر دوستت داره ، با گذر زمان میبخشتت نگران نباش، یکم زمان بده مهسان گفت : ـ بنظر آدم کینه ای میاد. مهلا : ـ نه اتفاقا اصلا کینه ای نیست، گفتم که بخاطر اتفاقی که براش افتاده انگار دیر اعتماد میکنه. مهسان: ـ خب تو نمیتونی از زیر زبون داییت بکشی؟ مهلا : ـ عمرا. نمیگه اما اگه با غزل دوباره اوکی بشه مطمئنا بهش میگه. من : ـ آره ولی چجوری؟ مهلا : ـ اشتباهاتی که تا الان داشتی و دیگه انجام نده. بهش نشون بده که واقعا دوسش داری. امکانش هست فکر کنه چون تفاوت سنیتونم زیاده ، زود ازش خسته بشی. من : ـ همینکارو میکنم مهلا دوباره با تعجب گفت: ـ ولی خیلی برات نگران بود غزل. امشب کل جزیره دارن راجب این حرف میزنن که پیمان چجوری بخاطر یه دختر بیمارستان و گذاشت رو سرش. باتعجب گفتم : ـ وا؟؟اینجا چقدر زود خبرا میپیچه. مهلا : ـ چون جای کوچیکیه و یکی از پرستارهای اونجا هم رفیق خودمه. اون بهم گفت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-8435 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 03:07 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 03:07 PM پارت هفتاد و هفتم مهسان: ـ خب الان بگو که خونه ی این آقا پیمان کجاست؟؟چون از این بعد غزل و فکر کنم باید اونجا پیدا کنیم هرسه تا خنیدیدم و مهلا گفت : ـ همین خیابونو صد متر بری جلوتر دست چپ ، دومین خونه ویلایی، خونه ی اینه... پرسیدم : ـ مهلا چرا گوشی نداره ؟؟ مهلا : ـ اتفاقا این موضوعو یبار منم ازش پرسیدم میگفت دلم نمیخواد کسی بهم دسترسی داشته باشه. گفتم شاید کار ضروری باهات داشته باشیم که بهم گفت تو جزیره همه آدرس خونمو میدونن. مهسان: ـ واقعا آدم عجیبیه، غزل کارت سختهها. من با ذوق گفتم : ـ اشکال نداره ، قربونشم میرم. مهسان: ـ اه اه اه ، پیمان ذلیل. بعد سه تاییمون خندیدیم. اون شب دیگه نذاشتیم مهلا بره و ازش خواستیم بمونه و یکم بابت کارمون که قرار بود فردا استارت بزنیم حرف زدیم و اونم آیدیه پیج و رمز و بهمون داد که عکسهایی که از مسافرا میگیریمو اونجا آپلود کنیم. ساعت تقریبا شش صبح بود که خوابمون برد و بعدش من با صدای مهسان از خواب بیدار شدم که گفت: ـ بالاخره بیدار شدی زیبای خفته! پاشو باید بریم ، وسایلا رو اونجا ردیف کنیم. خمیازهایی کشیدم و گفتم: ـ بابا این مسکن هایی که میخورم همشون خواب آوره ، ساعت چنده؟ ـ یک و ربع سریع بلند شدم و گفتم: ـ اوه چقدر دیر شد. مهلا رفت ؟ گفت: ـ آره بابا. من دو ساعت پیش بیدار شدم ، رفته بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-8439 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 03:11 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 03:11 PM پارت هفتاد و هشتم رفتم سر کمد. ریسه ، پارچه های سفید همشونو جمع کردم و داخل ساک گذاشتم. سوسیس تخم مرغ درست کردیم و با عجله خوردیم و حدود ساعت دو و ربع رفتیم سمت ساحل. با کمک دو سه تا از ناخداهای اونجا ریسه ها رو تن درختای نخل وصل کردیم و پایه ها رو هم با پرده های سفید تنشون صل کردیمو سر آخر مهسان قالی دستبافت سنتی که داخلش رگه های سفید و آبی داشت و پهن کرد. یکی از ناخداها گفت: ـ آفرین. چه چیزی درست کردی! امیدوارم موفق باشین. من با لبخند رضایت بخش از منظره ای که ساختیم گفتم : ـ مرسی ، دست شما درد نکنه ، خیلی بهمون کمک کردین واقعا. اون یکی ناخدا گفت : ـ هر وقت چیزی لازم شد دخترم ما همین اطرافیم. بازم هم من هم مهسان کلی تشکر کردیم. از تم ساحل عکس گرفتم و برای مهلا فرستادم و بعد از چند دقیقه بهش زنگ زدم و در کمال تعجب گفت : ـ وااای دمتون گرم غزل. شنیدم که ترکوندین. یکی از دوستام عرشیا داشت میومد هتل از تم شما عکس گرفت بهم نشون داد. خندیدم و گفتم: ـ این بچهای جزیره هم بزارن تا ما خودمون یه خبر و بدیم دیگه. ای بابا. همزمان که داشتم حرف میزدم ، کلی مسافر برای عکس گرفتن اونجا جمع شدن و مهسان ازم خواست که سریعتر قطع کنم و بیام. مهلا گفت : ـ غزل قبل اینکه قطع کنم، من یه خبر بهت بدم که برگات بریزه. گفتم: ـ چیشده؟؟ ـ امروز صبح داشتم میرفتم هتل، با پیمان رو در رو شدم. کلی از احوال تو پرسید و ازم خواست اینروزا بیشتر حواسم بهت باشه البته که کلی ازم خواهش کرد تا بهت نگم که یه چنین چیزی گفته. خندیدم و گفتم : ـ مرسی که گفتی. داشت میرفت رستوران؟ گفت: ـ آره دیگه به احتمال زیاد. الانم چون کوهیار رفته دارن دنبال یکی میگردن که گیتار الکتریک بزنه. ـ باشه دمت گرم. میبینمت ـ میبینمت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-8440 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت هفتاد و نهم قطع کردم و رفتم پیش مهسان و با کمک هم سعی کردیم از تمام مسافرایی که اومده بودن اونجا عکس بگیریم. تقریبا ساعت پنج بود که بالاخره یکم سرمون خلوت شد و تونستیم یه جا بشینیم. مهسان گفت : ـ وای خیلی خسته شدم. زدم به پاش و با ذوق گفتم: ـ ولی پولش به خستگی می ارزید مهسان. گفت: ـ آره خدایی... همین لحظه یک از کارکنای رستوران میرمهنا برامون دوتا موهیتوی خنک آورد که کلی ازش تشکر کردیم و خواستیم پولشو بدیم گفت : ـ ما از کیشوندای تازه وارد پول نمیگیریم. باز دفعه بعدی . خوبه که اینقدر حواسشون به کیشوندای تازه وارده جزیره بود، هرکجای ایران باشی ، تا همه چیزت رو نگیرن، ولت نمیکنن. بعد اینکه موهیتو رو خوردم گفتم : ـ مهسان من میرم هوکو پیش پیمان. گفت: ـ برو منم یکم برم پاهامو بزارم تو آب، خستگیم دربره... هوا که غروب میشد ، کم کم خنک تر میشد اما بازم به نسبت آذرماه خیلی گرم بود. یه ده دقیقه پیاده رفتم تا رسیدم به هوکو. پیمان با مهدی و دو سه نفر دیگه سر میز نشسته بودن تا منو دید بلند شد و اومد سمتم و گفت : ـ تبریک میگم بچها. میگفتن خیلی سرتون امروز شلوغ بود. بغلش کردم و گفتم: ـ مرسی. آره خیلی خسته شدیم ولی وقتی یهو با این حجم از آدم مواجه شدیم. منو از بغل خودش با یه لبخند مصنوعی کشید بیرون و سرشو انداخت پایین و گفت : ـ عادت میکنی ، نگران نباش سعی کردم به روی خودم نیارم که چقدر از این حرکتش ناراحت شدم و بازم با لبخند گفتم: ـ پیمان میشه بریم پیش درخته آرزوها؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-8454 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت هشتاد دستی به پیشونیش کشید و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : ـ ولی الان خیلی مشغولم غزل. دو سه نفر برای مصاحبه اومدن پیشم بابت گیتار. با مظلومیت گفتم: ـ خب نمیشه یه ساعت دیگه باهاشون مصاحبه کنی؟ بازم بدون اینکه نگام کنه گفت: ـ یه ساعت دیگه اجرا شروع میشه، باشه واسه یه وقت دیگه. کاملا متوجه بودم که داره منو میپیچونه. یهو گفت : ـ قرصها و ویتامیناتو میخوری دیگه؟ سرمو با ناراحتی تکون دادم و گفتم: ـ میشه به من نگاه کنی ؟ انگار میترسید از اینکه به چشمام نگاه کنه ، برای یه لحظه بهم نگاه کرد. نزدیکش شدم و گفتم : ـ پیمان من میخوام باهات حرف بزنم. تو نمیزاری اصلا برات توضیح بدم. خندید و گفت: ـ فکر نمیکنی برای حرف زدن با من یکم دیر کردی؟؟ بغض کردم از اینکه اینجوری باهام حرف میزد و گفتم: ـ پیمان میشه دست از این رفتارت برداری؟؟ یکم درکم کن لطفا. موهامو گذاشت پشت گوشم و با لبخند گفت: ـ الان اصلا وقتش نیست غزل. پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ اگه به تو باشه که کلا هیچوقت زمانش نمیرسه، همش ازم فرار میکنی. همین لحظه یکی از بچها از پشت صداش کرد: ـ آقا پیمان، آقای معافی کارتون دارن. بهم نگاه کرد و گفت: ـ باید برم، فعلا. چند دقیقه اونجا منتظر وایسادم و رفتنشو نگاه کردم و بعدش با حال خراب و خستگی که تو تنم موند همون مسیر و برگشتم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-8455 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل پارت هشتاد و یکم اشکام دوباره سرازیر شد. رفتم سمت درخت آرزوها و زیرش نشستم و اینبار پیمان و آرزو کردم...آرزو کردم که اون شب دوباره تکرار بشه، دوباره مثل همون شب نگام کنه، دنبالم بدوئه و بگه حسش بهم متقابله. آرزومو بستم تن درخت و داشتم میرفتم که همون مرده که اون شب هم اومده بود با دیدن من بهم گفت : ـ امروز تنها اینجایی. لبخند تلخی زدم و گفتم : ـ متاسفانه. گفت: ـ هر چیزی یه دلیلی داره دخترم. لازم نیست اینقدر ناراحت باشی اگه به صلاحته که حتما پیش میاد. اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ خیلی دوسش دارم عمو. لبخندی بهم زد و گفت: ـ پس تلاشتو بکن. ـ بهم گوش نمیده. ـ نباید تسلیم بشی، به همین زودی میخوای جا بزنی؟ خیلی حرفای امیدوارانه میزد ، حرفایی که اون لحظه واقعا برای ادامه دادن، احتیاج داشتم بشنوم. اشکامو پاک کردم و گفتم : ـ نه هیچوقت برای چیزی که میخوام ساده تسلیم نمیشم. همونجور که با لبخند داشت از کنارم رد میشد گفت : - راستی یچیزی. برگشت سمتم و گفت : ـ یادت نره بعدا بازش کنی. با تعجب گفتم: ـ متوجه نشدم، چیو؟؟ گفت: ـ آرزوهاتو میگم. هر وقت برآورده شد، آرزوهاتو رها کن و بزار تو مسیر خودشون قرار بگیرن. لبخندی زدم و گفتم: ـ باشه حتما. و بعدش رفت. این مرد خیلی شخصیت عجیب و پر از آرامشی داشت، این تایما هم همیشه میرفت سمت تاریکترین بخش ساحل و اونجا نی انبون میزد. حرفایی که بهم زد واقعا امیدوارم کرد و دوباره یجورایی از جام بلندم کرد. رفتم سمت ساحل و مهسان رو که تو شن داشت پابرهنه راه میرفت و پیدا کردم و با صدای بلند صداش زدم: ـ مهسان. مهسان نگام کرد و گفت: ـ چیشد؟؟ رفتی پیشش؟؟ گفتم: ـ آره رفتم اما بهم گوش نمیده. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-8456 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.