رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت هفتاد و پنجم

 مهلا نشست رو مبل و گفت :

ـ خب نمیخوای تعریف کنی؟

مهسان هم اومد کنارش نشست و گفت :

ـ خب چایی ها هم اومد.

بصورت خلاصه وار تمام ماجرا رو از اول برای مهلا تعریف کردم. مهلا هر لحظه تعجبش بیشتر از قبل می‌شد و سرآخر گفت :

ـ وای!!!چه اتفاقاتی افتاد!! کوهیار اصن چرا اینکار و کرده؟! فکر نکرد خب یه روزی لو میره این قضیه؟! بعدشم اینجا جای کوچیکیه. سریع خبرا می‌پیچه.

گفتم:

ـ نمیدونم والا. واقعا روانیه ، باید خودشو به یه روان پزشک نشون بده. الان بخاطر این احمق، پیمان منو نمی‌بخشه، تو یکم بیشتر از پیمان برام بگو. چجوری دلشو نرمتر کنم؟

مهلا یکم چاییشو خورد و خندید و گفت :

ـ پس بالاخره یه دختر دل پیمان ما رو برد. والا غزل پیمان آدم خیلی توداریه، همه هم اصولا تو جزیره میشناسن ولی کلا با همون صاحب هوکولانژ و داییم صمیمیه. من خودم بارها از داییم پرسیدم که کلا چه اتفاقی براش افتاده اما متاسفانه داییم چون خیلی رازداره هیچی بهم نگفت ولی میدونم که به زن سابقش ربط داره.

مهسان پرسید :

ـ جدا شده درسته ؟

مهلا :

ـ اوه آره بابا. اصلا تایمی که اومد جزیره ، جدا شده بود ولی یه چیزی که برای منم جالبه هیچوقت برنگشت تهران. همه ما بعد چند ماه واسه استراحت هم شده میریم به خونواده سر میزنیم اما تو این چند سالی که اینجاست ، هیچوقت ندیدم از جزیره بره بیرون حتی واسه استراحت.

من گفتم :

ـ خب مهلا من می‌خواستم جواب سوالامو بگیرم ، تو بیشتر کنجکاوم کردی.

  • پاسخ 78
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

پارت هفتاد و ششم

مهلا خندید و من گفتم :

ـ چجوری منو می‌بخشه ؟ هیچ فکری نداری؟

مهلا :

ـ والا راستشو بخوای من تا همین امشب فکر نمیکردم اصن پیمان بتونه کسیو اینقدر دوست داشته باشه که براش ابراز نگرانی کنه. وقتی اینقدر دوستت داره ، با گذر زمان می‌بخشتت نگران نباش، یکم زمان بده

مهسان گفت :

ـ بنظر آدم کینه ای میاد.

مهلا :

ـ نه اتفاقا اصلا کینه ای نیست، گفتم که بخاطر اتفاقی که براش افتاده انگار دیر اعتماد میکنه.

مهسان:

ـ خب تو نمیتونی از زیر زبون داییت بکشی؟

مهلا :

ـ عمرا. نمیگه اما اگه با غزل دوباره اوکی بشه مطمئنا بهش میگه.

من :

ـ آره ولی چجوری؟

مهلا :

ـ اشتباهاتی که تا الان داشتی و دیگه انجام نده. بهش نشون بده که واقعا دوسش داری. امکانش هست فکر کنه چون تفاوت سنیتونم زیاده ، زود ازش خسته بشی.

من :

ـ همینکارو میکنم

مهلا دوباره با تعجب گفت:

ـ ولی خیلی برات نگران بود غزل. امشب کل جزیره دارن راجب این حرف میزنن که پیمان چجوری بخاطر یه دختر بیمارستان و گذاشت رو سرش.

باتعجب گفتم :

ـ وا؟؟اینجا چقدر زود خبرا میپیچه.

مهلا :

ـ چون جای کوچیکیه و یکی از پرستارهای اونجا هم رفیق خودمه. اون بهم گفت.

پارت هفتاد و هفتم

مهسان:

ـ خب الان بگو که خونه ی این آقا پیمان کجاست؟؟چون از این بعد غزل و فکر کنم باید اونجا پیدا کنیم 

هرسه تا خنیدیدم و مهلا گفت :

ـ همین خیابونو صد متر بری جلوتر دست چپ ، دومین خونه ویلایی، خونه ی اینه...

پرسیدم :

ـ مهلا چرا گوشی نداره ؟؟

مهلا :

ـ اتفاقا این موضوعو یبار منم ازش پرسیدم میگفت دلم نمیخواد کسی بهم دسترسی داشته باشه. گفتم شاید کار ضروری باهات داشته باشیم که بهم گفت تو جزیره همه آدرس خونمو میدونن.

مهسان:

ـ واقعا آدم عجیبیه، غزل کارت سخته‌ها.

من با ذوق گفتم :

ـ اشکال نداره ، قربونشم میرم.

مهسان:

ـ اه اه اه ، پیمان ذلیل.

بعد سه تاییمون خندیدیم. اون شب دیگه نذاشتیم مهلا بره و ازش خواستیم بمونه و یکم بابت کارمون که قرار بود فردا استارت بزنیم حرف زدیم و اونم آیدیه پیج و رمز و بهمون داد که عکسهایی که از مسافرا می‌گیریمو اونجا آپلود کنیم. ساعت تقریبا شش صبح بود که خوابمون برد و بعدش من با صدای مهسان از خواب بیدار شدم که گفت:

ـ بالاخره بیدار شدی زیبای خفته! پاشو باید بریم ، وسایلا رو اونجا ردیف کنیم.

خمیازه‌ایی کشیدم و گفتم:

ـ بابا این مسکن هایی که میخورم همشون خواب آوره ، ساعت چنده؟

ـ یک و ربع

سریع بلند شدم و گفتم:

ـ اوه چقدر دیر شد. مهلا رفت ؟

گفت:

ـ آره بابا. من دو ساعت پیش بیدار شدم ، رفته بود.

پارت هفتاد و هشتم

رفتم سر کمد. ریسه ، پارچه های سفید همشونو جمع کردم و داخل ساک گذاشتم. سوسیس تخم مرغ درست کردیم و با عجله خوردیم و حدود ساعت دو و ربع رفتیم سمت ساحل. با کمک دو سه تا از ناخداهای اونجا ریسه ها رو تن درختای نخل وصل کردیم و پایه ها رو هم با پرده های سفید تنشون صل کردیمو سر آخر مهسان قالی دستبافت سنتی که داخلش رگه های سفید و آبی داشت و پهن کرد. یکی از ناخداها گفت:

ـ آفرین. چه چیزی درست کردی! امیدوارم موفق باشین.

من با لبخند رضایت بخش از منظره ای که ساختیم گفتم :

ـ مرسی ، دست شما درد نکنه ، خیلی بهمون کمک کردین واقعا.

اون یکی ناخدا گفت :

ـ هر وقت چیزی لازم شد دخترم ما همین اطرافیم.

بازم هم من هم مهسان کلی تشکر کردیم. از تم ساحل عکس گرفتم و برای مهلا فرستادم و بعد از چند دقیقه بهش زنگ زدم و در کمال تعجب گفت :

ـ وااای دمتون گرم غزل. شنیدم که ترکوندین. یکی از دوستام عرشیا داشت میومد هتل از تم شما عکس گرفت بهم نشون داد.

خندیدم و گفتم:

ـ این بچهای جزیره هم بزارن تا ما خودمون یه خبر و بدیم دیگه. ای بابا.

همزمان که داشتم حرف میزدم ، کلی مسافر برای عکس گرفتن اونجا جمع شدن و مهسان ازم خواست که سریع‌تر قطع کنم و بیام. مهلا گفت :

ـ غزل قبل اینکه قطع کنم، من یه خبر بهت بدم که برگات بریزه.

گفتم:

ـ چیشده؟؟

ـ امروز صبح داشتم میرفتم هتل، با پیمان رو در رو شدم. کلی از احوال تو پرسید و ازم خواست این‌روزا بیشتر حواسم بهت باشه البته که کلی ازم خواهش کرد تا بهت نگم که یه چنین چیزی گفته.

خندیدم و گفتم :

ـ مرسی که گفتی. داشت می‌رفت رستوران؟

گفت:

ـ آره دیگه به احتمال زیاد. الانم چون کوهیار رفته دارن دنبال یکی میگردن که گیتار الکتریک بزنه.

ـ باشه دمت گرم. می‌بینمت

ـ می‌بینمت.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...