QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 06:30 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 06:30 AM پارت پنجاهم دلم خواست واقعا این چشما این دستاش مال من باشه. با وجود ضربه بدی که توی زندگیم خورده بودم اما اینبار دلم میگفت که میتونم بهش اعتماد کنم. تو همین فکرا بودم یهو بدون اراده پرید تو بغلم...تا خواستم دستامو دور کمرش حلقه کنم، ترسید و فکر کرد که کار اشتباهی کرده و دوید و رفت. کلی صداش زدم اما اصلا برنمیگشت . از یه راه فرعی رفتم تا سریعتر از اون برسم به اسکله که بهش بفهمونم هیچ کار اشتباهی نکرده که بهش بگم منم همون حسی بهش دارم که اون بهم داره. از اینکه دلم میخواد مال من باشه. اون شب حس کردم همونقدر که من بهش نیاز دارم اونم بهم نیاز داره و باید مراقبش باشم، حس کردم اونم مثل من توی خیلی از احساساتش سرخورده شده و دنبال یه پناهگاه امن برای خودشه. همه چیز خیلی خوب بود ولی فقط تا اون شب. از فردای اون روزی که قرار بود ببینمش باهام مثل یه غریبه برخورد کرد. چیزی نگفتم ، گفتم منتظر میشم تا بیاد ببینمش و بهم بگه که چه مشکلی پیش اومده، حتی موتوری که ده سال پیش از طرف شهردار بهم داده شد من بخاطر اون خاطره وحشتناک تو زندگیم که از موتور متنفرم اما بخاطر غزل رفتم و از امیرعباس گرفتم تا ببرمش سمت روستای حریره که درخت آرزوهای اصلی و از نزدیک ببینه. منتظر موندم یک ساعت، دوساعت، سه ساعت اما نیومد. بازم برام مهم نبود، لازم بود تا شب هم همینجا منتظرش میموندم اما بازم سر و کله ی اون احمق پیدا شد. بعد از آخرین باری که باهم دعوا کردیم دیگه نه من زیاد به پر و پای این پیچیدم نه این به پر و پای من پیچید. دیدم که با توپ پر اومد یقم و چسبید و با عصبانیت گفت : ـ تو به چه حقی به اون دختر نزدیک میشی؟؟ فکر میکنی کی هستی؟ در کمال خونسردی خندیدم و گفتم : ـ اینش دیگه به تو ربطی نداره. بیشتر عصبانی شد و گفت: ـ عوضی اون همسن دخترته. من اون دختر و نذاشتم جملش و کامل کنه و اینبار من یقشو چسبیدم و گفتم : ـ یه کلمه دیگه چیزی بگی زبونتو از حلقت میکشم بیرون فهمیدی؟؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8275 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 06:34 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 06:34 AM پارت پنجاه و یکم با پوزخند گفت: ـ نه بابا!! چی فکر میکنی ؟؟ لابد فکر کردی عاشقت شده و باهات میاد موتور سواری؟؟ بخاطر اینکه فقط لج منو دربیاره داره باهات خوب رفتار میکنه. یه مشت زدم تو صورتش که باعث شد پخش زمین بشه و گفتم : ـ بسته دیگه نمیخواد اینقدر خودتو کوچیک کنی، دیدم دیشب چجوری باهات رفتار کرد. نمیدونم توی مغز کثیف تو چی میگذره ؟ اما اون تو رو فقط بعنوان کسی میدید که بتونی تو جزیره بهش کمک کنی نه چیزه دیگه. بیخود هوا برت نداره مردک. دستشو گذاشت رو جایی که مشت زدم و بلند شد و از تو جیبش گوشیشو درآورد و اینبار اون با حرص گفت: ـ پس مشخصه غزل خانوم تموم اون چیزایی که باید و برات تعریف نکرده. اشکال نداره بگیر بخون و ببین که فقط یه کمک بوده یا بیشتر از اون. گوشیو از دستش گرفتم. پیامها همه خیلی صمیمانه و از رو احوالپرسی کاملا دوستانه و نزدیک و حتی یه جاهایی خوده کوهیار جوابشو نداده بود. تکیه دادم به درخت پشت سرم. کوهیار گفت : ـ من این دختر و از پارسال میشناسم پیمان. خیلی زیاد خوشش میومد ازم منتها من چون اینجا نبود خیلی زیاد بهش رو نمیدادم اما امسال که اومده اینجا برای زندگی بنظرم واقعا گزینه خوبیه و میشه روش فکر کرد. هم خوشگله هم دیگه صبرم تموم شده بود و با اون دستم یدور دیگه زدم توی صورتش و گفتم: ـ عوضی. گفت: ـ باشه من عوضی. میخوای باور کن میخوای باور نکن ، اون دختر واسه اینکه حرص منو در بیاره دیشب اینقدر صمیمانه باهات رفتار میکرد نه اینکه فکر کنی واقعا از کسی که یه شب دیده خوشش اومده. حرفاش تو کتم نمیرفت. دیشب از غزل پرسیدم ، یکم مضطرب بود اما تمام احساساتش از صمیم قلبش بود. من میتونستم اینو حس کنم. کوهیار ادامه داد : ـ اون منو دوست داره منم واقعیتش خوشم اومده ازش. بهتم گفتم که نمیتونی کسی که منو دوست داره و ازم بگیری. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8276 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 05:45 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 05:45 PM پارت پنجاه و دوم یه ذره به این پسر و حرفاش اعتماد نداشتم بنابراین گفتم : ـ من باید با خودش حرف بزنم. باید تو چشمای من نگاه کنه و بگه تمام احساسات دیشبش دروغ بوده. این پیامها برای من چیزیو ثابت نمیکنه. از کجا معلوم خودت درستش نکرده باشی؟ خنده مسخره ایی کرد و گفت: ـ آره دیگه گوشی نداری نمیفهمی این چیزارو. حقم داری، باشه بیا از خودش بپرس؛ البته اگه به پرسیدن برسه. الانم سمت اسکلست و مهلا داره کارشونو بهشون یاد میده اما امیدوارم از چیزی که قراره ببینی ناراحت نشی. اینو گفت و سوار موتورش شد و رفت. این آشغال چی داشت میگفت؟! نه اینحرفا نمیتونست درست باشه. من اون چیزی که باید میدیدم و توی نگاه و قلب این دختر دیدم، دیدم که وقتی پرید بغلم چطور از هیجان قلبش مثل یه گنجشک میکوبید. حتی اگه اون پیام ها راست باشه ، حتما یه توضیحی داره. من تا چیزیو با چشم خودم ندیدم ، قضاوت نمیکنم. امیدوارم فقط بازم مثل قضیه ده سال پیش یهو چیزی نبینم که شوکه بشم..تا خوده اسکله همینجور که راه می رفتم به خودم دلگرمی و امیدواری میدادم که اینا همش بازیه کوهیاره و نمیتونه حقیقت باشه تا اینکه پاهام قفل شد و دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم. غزل پشت به من بین دستای کوهیار بود و کوهیارم با پوزخند بهم نگاه میکرد ، دستش یه دسته گل بزرگ لیلیوم بود. یه بار دیگه شکستم ، بعد ده سال دوباره فرو ریختم و شکستم. فک میکردم اون با تمام دخترایی که تا الان دور و بر خودم دیدم ، فرق میکنه اما هیچ فرقی نداشت. از اینکه ازم استفاده کرده بود، حرصم دراومده بود. بعد چند لحظه که برگشت سمت من ، دیگه موندن و جایز ندونستم و رفتم تو رستوران. البته اونم اصلا به خودش زحمتی نداد که بیاد و برام توضیح بده. مشخص شده بود که همه چیز از اول یه بازی بود اما چرا نگاهاش و نمیتونستم از قلبم بیرون کنم؟؟ چرا نمیتونستم باور کنم که دیشب یه دروغ بزرگ بوده؟؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8291 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 05:49 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 05:49 PM پارت پنجاه و سوم اما هر چیز که بود ، تموم شد. نمیدونم چرا باهام اینکار و کرد ولی مثل روز برام روشن بود که به کوهیار هیچ حسی نداره. این وسط یه چیزی غلط بود. امروز صبحم خیلی باهام سرد و سنگین برخورد کرد. اگه این چیزو نمیدیدم حتما میرفتم دنبالش و هر کاری میکردم تا باهاش صحبت کنم اما دیگه مهم نیست...برمیگردم به زندگی عادی خودم اما هر کاری میکردم نمیتونستم متمرکز رو کارم باشم، بعد اینکه کوهیار اومد تو رستوران، دلم میخواست خرخرشو بجوم، دلم میخواست اون دستی که دور کمرش حلقه کرده بود و بشکونم اما نمیتونستم. مهدی خواننده گروه موقع تمرین ازم پرسید : ـ چیشده پیمان ؟؟ امروز خیلی رو فرم نیستی؟؟ جوابی ندادم که به جام کوهیار گفت: ـ چیزیش نیست بابا خوب میشه. دستمو از روی کیبورد برداشتم و کشیدم رو صورتم و تمام سعیم و کردم که این عوضیو خفه نکنم. کوهیار که خودش دید خیلی تحت فشارم گفت : ـ بچها یکم استراحت کنیم. پیمان یه کوچولو به خودش بیاد. بچها بدون هیچ حرفی از روی سن رفتن پایین، امیرمحمد و صدا زد و گفت : ـ یه موهیتو خنک واسه آقا پیمان بیار پسر بلکه این آتیش درونیشو بلکه خنک کنه. مشتمو سفت کردم و گفتم : ـ کوهیار به زور دارم خودمو کنترل میکنم ، بنظرم اینقدر سختش نکن. رو مخ منم نرو صندلیو آورد جلو کنارم نشست و گفت: ـ خب واقعیتو با چشمات دیدی دیگه پیمان جون ، الان چرا از دست من عصبانی هستی؟؟ ادامه داد: ـ تازه یه درصد هم فکر کن من تو زندگیش نبودم بعد صداشو آرومتر کرد و گفت : ـ بنظرت اگه قضیه تو رو میفهمید باهات میموند؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8292 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 05:53 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 05:53 PM پارت پنجاه و چهارم یقشو گرفتم و به خودم نزدیکش کردم و گفتم : ـ من قضیهایی ندارم، اون مال گذشته است. ازش جدا شدم و تموم شد. حداقلش اینه مثل تو هول بازی در نمیارم.تا قبل از غزل با هزار تا دختر اینجا خوش و بش میکردی و الان مثلا خیلی خوشت اومده؟ بلند شدم و ادامه دادم: ـ برو اینحرفا رو واسه همون دختر تعریف کن. منو نمیتونی با این حرفا خام کنی. با عصبانیت نگام کرد. تو چشماش زل زدم و بلند شدم و گفتم : ـ اونو نمیدونم ولی از تو مطمئنم که حتی یه درصدم دوسش نداری. همین لحظه امیرمحمد اومد نزدیک سن و گفت : ـ آقا پیمان بفرمایید همینجور که از کنار سن میومدم پایین گفتم: ـ اینو فعلا بدین به کوهیار ، برای خنک شدن بیشتر از من بهش نیاز داره. از اونجا رفتم بیرون و روی میز کنار مهدی و سعید ( خواننده های گروه) نشستم. مهدی همونجور که سیگار میـ کشید گفت : بابا شما دوتا نمیخواین بس کنین؟؟ تا من جواب بدم، سعید با لهجه شیرازیش گفت: ـ بابا اگه این کوکام ول کنه ، اون کوهیار مرموزانه میره رو مخ آدم. از لحنش خندم گرفت و گفتم: ـ دیگه حرف حق رو سعید زد. سعید: ـ حالا اینبار باز دنبال چیه کوکا؟ گفتم: ـ هیچی بابا ولش کن. گذشت...مهم نیست. مهدی : ـ اینجوری که امروز اینقدر تو توی خودتی مشخصه که خیلیم مهمه اما همونجوری که میگی باشه. این لحظه فقط سیگار آرومم میکرد. یه سیگاری روشن کردم که امیرعباس هم همین لحظه اومد سر میز ما نشست و رو به من گفت : ـ پیمان برای امشب آماده ایی دیگه ؟؟ یه پک به سیگار زدم و گفتم : ـ آره. قطعهها رو زدیم منتها یه دور دیگه باید تمرین کنیم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8293 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 05:59 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 05:59 PM پارت پنجاه و پنجم یه پک به سیگار زدم و گفتم: ـ آره. قطعه ها رو زدیم منتها یهدور دیگه باید تمرین کنیم. امیرعباس: ـ توروخدا بچها امشب حواستون جمع باشه. یسری از بازیگرا امشب مهمون هوکولانژن ، بترکونین امشب. سری تکون دادم. بعد حرف امیرعباس ، کوهیار از در پشتی اومد بیرون و موتورش و روشن کرد. امیرعباس گفت: ـ کوهیار کجا میری؟؟ کوهیار خندید و گفت: ـ میرم پیش دوست دخترم. تا یکساعت دیگه برمیگردم. اینقدر دسته صندلیو محکم فشار دادم که هر آن میتونست خون از ناخنام چکه کنه. بقیه سیگار و انداختم توی جاسیگاری رو میز و مهدی با خنده رو بهش گفت : ـ دوست دخترت کیه؟؟ سعید: ـ چرت میگه بابا! این با همه دخترا رفیقه کوهیار لبخندی زد و گفت: ـ به زودی باهاش آشنا میشی آقا سعید. برای معرفی میارمش پیشتون. داشتم بلند میشدم که برم داخل که امیرعباس یه نگاهی بهم کرد و بعد رو به کوهیار گفت: ـ حالا هرچی. امشب خیلی مهمه کوهیار ، زودتر برگرد. وای بحالت اگه امشب یسری از قطعه ها رو خراب کنی و پیمان ازت ناراضی باشه. همونجور که میرفت بهم چشمک زد و گفت : ـ نگران نباش، دل آقا پیمانم بدست میارم. و بعدش رفت. آروم یه نکبتی زیر لب گفتم و داشتم میرفتم داخل که امیرعباس پشت سرم راه افتاد و گفت : ـ پیمان قضیه چیه ؟ بچها میگن دوباره میونتون شکرابه. گفتم: ـ هیچی داداش بیخیال، مهم نیست. امیرعباس گفت: ـ مهم نیست که نشد حرف، تو میدونی دختره کیه؟ گفتم: ـ غزل امیرعباس با تعجب پرسید: ـ غزل کیه؟؟ همین دختره که جدیدا اومده جزیره؟ سری تکون دادم که گفت : ـ این اصلا کی وقت کرد با کوهیار آشنا بشه؟؟ کی مهیار بهش پیشنهاد داد ؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8294 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در پنجشنبه در 06:05 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 06:05 PM پارت پنجاه و ششم گفتم: ـ نمیدونم والا. قضیش مفصله برای پارساله، فقط یچیزی امیرعباس. ـ جونم گفتم: ـ این دختره رو بیخیال فعلا. این قضیه جدا شدن منو ، این ابله پارسال که من داشتم واسه علی تعریف میکردم شنیده، حواست بهش باشه ، پیش دیگران این موضوعو باز نکنه. دستی به شونم زد و گفت: ـ خیالت راحت داداش. من باهاش صحبت میکنم. ببینم پیمان بین تو غزل چیزی هست؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم : ـ نه! چطور مگه ؟ گفت: ـ آخه عکس العملات نسبت به حرفای کوهیار یکم زیاد بود بخاطر همین گفتم. عادی گفتم: ـ نه شاید از نظر تو اینجوریه. انگار بیخیال شد و گفت: باشه پس، شب میبینمت. ـ میبینمت بعد با بچها رفتیم و دوباره مشغول تمرین شدیم . *** ( غزل ) تو بالکن داشتم آب طالبی میخوردم وبه صدای موسیقی که از جزیره میومد گوش میکردم ، خواب باعث شد یکم مغزم سبک بشه مهسان یکم بابت دوربین عکاسی بهم یاد داده بود. با صدای پی امای گوشیم به خودم اومدم ، مهسان اومد کنارم نشست و گفت : ـ بازم اون احمقه ؟ گفتم: ـ آره اره ول نمیکنه. یکسره پیام میده بگو کجایی بیا ببینمت. مهسان همونطور که به ویو روبرو خیره شده بود گفت: ـ دنیا خیلی عجیبه نه ؟ گفتم: ـ چطور ؟ گفت: ـ پارسال همش تو میخواستی باهاش حرف بزنی و اون جوابتو نمیداد و الانم تو گفتم: ـ آره ولی من تو نخش نبودم و بعد یه مدت هم حس کردم که نمیخواد، بیخیالش شدم. گفت: ـ آره خدایی اینو شاهدم ـ ولی غزال من میگم کاش تو با پیمان پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ بسته مهسان اینقدر اسمشو نیار ، هعی میخوام بهش فکر نکنم تو نمیزاری. مهسان با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ آخه تو از چشمات فکر این آدم داره میزنه بیرون ، من تو رو مثل کف دستم میشناسم. بعد میگی نمیخوای بهش فکر کنی؟ آب طالبی رو گذاشتم رو میز روبروم و گفتم: ـ خب میگی الان چیکار کنم ؟؟ گفت: ـ من میگم باید بری سوتفاهمات پیش اومده رو برطرف کنی، شاید اونم برات توضیح داد نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8295 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در جمعه در 05:52 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 05:52 PM پارت پنجاه و هفتم گفتم: ـ اون اگه من براش مهم بودم ، سرشو اونجور نمینداخت پایین بره تو هوکو. مهسان گفت: ـ غزل تو بغل کوهیار بودی، چیکار باید میکرد؟ با حالت شاکی گفتم: ـ هر چی! باید میومد ازم بپرسه یا نه. اینکه زن داشت و خیلی از مسائل رو حتی زحمت نداد به خودش بهم توضیح بده. مهسان: ـ ببینم امکانش هست بنظرت که کوهیار بابت پی امای تو چیزی بهش بگه؟ گفتم: ـ فکر نکنم دیگه اینقدر عوضی و احمق باشه! ـ غزل از هیچکس هیچ چیز بعید نیست. گوشیم زنگ خورد ، مهلا بود، برداشتم: ـ سلام مهلا جون خوبی؟ ـ غزل جان چطوری ؟؟ استراحت کردی؟ گفتم: ـ آره تقریبا. وسایلم ردیف کردیم که فردا سمت ساحل بچینیم. ـ میگم میشه آدرستونو بدین؟ حالا شاید لازم بشه بعدا بابت کار بهتون سر بزنم. بدون اینکه به چیزی شک کنم آدرسمو دادم. تقریبا بعد از بیست دقیقه آیفون زده شد. با تعجب به آدم توی تصویر نگاه کردم. مهسان پرسید : ـ غزل کیه ؟ با تعجب زیاد گفتم: ـ کوه..کوهیاره. مهسان متعجب تر از من از بالکن اومد تو اتاق و گفت: ـ چی میگی؟؟ آدرس اینجارو مگه دادی بهش؟ ـ معلومه که نه! چرند نگو. گفت: ـ پس ...مهلا داده یعنی؟؟ با عصبانیت گفتم: ـ وای میکشمش. کوهیار دستشو گذاشته بود رو آیفون و مدام زنگ میزد. با پیشبندی که دورم بسته بود رفت پایین و در و باز کردم : ـ چه خبرته دستتو گذاشتی رو زنگ؟؟کی بهت آدرس اینجا رو داده ؟ با لبخند اومد نزدیکم و گفت : ـ اومدم غزلمو ببینم دیگه. به دور و بر نگاه کردم و گفتم: ـ ببین بخدا یبار دیگه اینجا بیای، یه سنگ میزنم تو کلت فهمیدی؟؟ با لبخند عمیق نگام کرد و گفت: ـ اوووه چه خشن! خشنتم جذابه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8312 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 09:17 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 09:17 AM پارت پنجاه و هشتم میخواستم بگم باهم بریم هوکو امشب برنامه ویژه داریم. با غضب نگاه کردم و گفتم: ـ خب به من چه؟! خوشبحالتون. گفت: ـ واقعا نمیای؟؟چقدر سخت میگیری!! پیمان که خیلی زود برگشت به موود عادیه خودش. جدی چرا اینقدر خودتو ناراحت میکنی دختر؟؟ چیزی نگفتم. کوهیار ادامه داد : ـ بابا بیا خوش میگذره دیگه. با ناراحتی از چیزی که شنیدم گفتم: ـ برو کوهیار. دیگه هم نیا اینجا. بعدش در و رو صورتش بستم. رفتم بالا و برای مهسان تعریف کردم و گفت: ـ خوب کردی. گفتم: ـ ولی مهسان کاش میشد برم ، تا پیمان هم ببینه من حالم خوبه. منم مثل اون خیلی سریع به زندگی برگشتم. گفت: ـ دیوونه شدی؟؟ تصمیمو گرفته بودم دلم میخواست برم. به مهسان گفتم : ـ پاشو حاضر شو شاممونو بخوریم بریم. مهسان با تعجب گفت: ـ الان داری جدی میگی؟؟ تو آینه دستی به صورتم کشیدم و گفتم: ـ بنظرت شوخی دارم من؟ خندید و گفت: ـ خیلی کرم داری غزل خندیدم و بلند شدم و رفتم سر کمد. یه پیراهن ماکسی آستین سرب که جذب بدنم بود و سرخابی رنگ بود و پوشیدم و صندل بندیمم پام کردم و موهامو کج گرفتم و یه سنجاق صدفی کوچیک زدم ، آرایش ملایمی کردم اما چشامو یه خط چشم دنباله دار کشیدم که باعث شد چشمام خمارتر دیده بشه. در کل خوب شده بودم، مهسان رو به من گفت : ـ ماشالله ، کسی ندونه انگار میخوای بری عروسی. گفتم: ـ باید نشون بدم بهش که منم حالم خوبه. مهسان که داشت رژشو میزد گفت : ـ خدا امشبو بخیر بگذرونه! لبخندی زدم و کیف حصیریمو گرفتم که مهسان گفت : ـ بزار یه چند لقمه غذا بخوریم حداقل. بیا برای تو هم لقمه بگیرم. گفتم: ـ من موقعی که داشتم درست میکردم یکم غذا خوردم. الانم شکمم درد میکنه ، خیلی میل به غذا ندارم. توبخور ، هنوز وقت داریم... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8323 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 09:21 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 09:21 AM پارت پنجاه و نهم یه ده دقیقه منتظر شدم تا مهسان غذاشو بخوره و بعدش حرکت کردیم به سمت پایین و دیدیم که آقای نامجو هم با خانومش دارن در خونشونو قفل میکنن ، به محض دیدنشون منو مهسان باهم سلام کردیم. خانم آقای نامجو که خیلی خانوم خوش انرژی هم نشون میداد رو به ما گفت : ـ خب بچها گشت جزیره رو شروع کردین از امشب؟؟ مهسان گفت : ـ امشب مثل اینکه رستوران هوکولانژ برنامه داره داریم میریم اونجا. خانوم نامجو : ـ چه تصادفی!! ماهم داریم میریم اونجا. پس بیاین باهم بریم. من با حالت تعارف گفتم: ـ مزاحم نباشیم یه وقت ؟ خانوم نامجو با خوشرویی گفت: ـ نه بابا این چه حرفیه! بفرمایید. مهسان: ـ حالا دقیقا برنامشون چی هست؟ همونجور که از پله ها پایین میرفتیم، آقای نامجو گفت : ـ والا من تو کانال تلگرام کیشوندا خوندم که مثل اینکه یسری از بازیگرا اونجا دعوتن، بند موسیقیشونم توی دو تا سانس برنامه اجرا میکنن. من گفتم : ـ چقدر خوب. رفتیم و سوار ماشین شدیم. من خودمو خیلی خوب احساس نمیکردم، زیر شکمم واقعا درد فجیعی داشتم. امیدوار بودم که حداقل خدا آبرومو حفظ کنه من اونجا حالم بد نشه چون من از وقتی که یادمه بخاطر مشکلات هورمونی که داشتم تو خر ماه دردهای وحشتناکی رو تجربه میکردم و طوری بود که بعضا حتی غش هم میکردم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8324 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 16 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 ساعت قبل پارت شصتم این دردمم ژنتیکی بود و چندبار که دکتر رفته بودم گفتن که بعد از ازدواج وضعیتم بهتر میشه. خلاصه، آقای نامجو داخل ماشین یکم راجب وضعیت خونه و تفریحات جزیره برامون حرف زد و خانمشم بابت کار ما ازمون پرسید که دم مهسان گرم جواب تک تک سوالاشونو میداد. یه ربع بعد رسیدیم دم هوکو لانژ. خیلی شلوغ بود ، انگار کل آدمای جزیره اونجا جمع شده بودن. اول از همه پیمان و دیدم که تو خودش بود و پشت کیبورد مشغول نواختن بود. یه پیراهن سفید تنش بود که واقعا خواستنی ترش کرده بود ، دلم میخواست جمعیت و تموم اتفاقاتی که افتاده رو بیخیال شم و برم پیشش ولی حیف که نمیشد. مهسان دستم رو کشید و گفت : ـ بریم داخل دیگه چرا وایسادی؟؟ چون سمت در ورودی شلوغ بود ما از پشت در از سمتی که بند موسیقی و سن قرار داشت وارد شدیم. من که کلا رو پیمان زوم بودم اما اصلا سرشو بالا نیورده بود. همین لحظه آهنگشون تموم شد و سرشو آورد بالا و با دیدن من اونم زوم شد روم اما خیلی سریع نگاهشو برگردوند. مجری از خواننده بعدی دعوت کرد که بیاد رو صحنه و در همین حین کوهیار از روی سن او مد سمت میزی که ما نشسته بودیم. اومد کنارم نشست و با لبخند گفت : ـ چیشد نظرت عوض شد خانوم کوچولو ؟ لبخند مسخره ای بهش زدم و گفتم : ـ به تو ربطی نداره. مهسان هم اینبار با عصبانیت گفت : ـ شنیدی چی گفت ؟ حالا بزن به چاک. مطمئنا برای دیدن تو نیومده. کوهیار بهش نگاه کرد و گفت : ـ از شما نظر نخواستم. قبل اینکه مهسان حرفی بزنه گفتم : ـ حرفمو شنیدی پاشو برو. همین لحظه آقای پناهی که پیش بازیگرا رو میز اول نشسته بود اومد سمت ما و زد به پشت کوهیار و رو به من با لبخند گفت : ـ به به جمع عشاق و میبینم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8336 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 16 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 ساعت قبل پارت شصت و یکم با تعجب هر چی تمام تر به آقای پناهی نگاه کردم. متوجه شدم که کوهیار به چشم و ابرو انگار بهش اشاره میکرد. آقای پناهی روشو برگردوند سمت من و گفت: ـ خب غزل جان مهیار مثل اینکه زبونشو قورت داده. به من یا مهلا میگفتی که با کوهیار اوکی شدی دیگه . بنده خدا دو ساعت داشت دنبال آدرس خونت میگشت. چی داشتم میشنیدم؟؟ این ابله مثل اینکه به همه گفته بود با من دوست شده، نکنه که پیمانم اینو شنیده باشه، اصلا شاید بخاطر همین اینقدر باهام سرد برخورد میکنه. دیگه نمیشنیدم اینا چی داشتن میگفتن! سرم گیج میرفت و حالمم واقعا داشت از این وضعیتی که توش گیر کرده بودم بهم میخورد. ناخودآگاه از سر میز پاشدم و دویدم سمت بیرون. یه چند تا نفس عمیق کشیدم اما انگار کافی نبود. مهلا بیرون نشسته بود و با یه پسره دیگه در حال حرف زدن بودن که با دیدن من سراسیمه از جاش بلند شد و گفت : ـ غزل خوبی؟؟غزل..باتوام... بدون اینکه جوابشو بدم، دستمو گذاشتم رو قلبم و سعی کردم بلند بلند نفس بکشم. رفتم سمت دستشویی و شیر آب و باز کردم و چند دور آب و پاشیدم به صورتم. آرایشم تو صورتم پخش شده بود اما دیگه برام مهم نبود. اون عوضی با من چیکار کرده بود؟؟ الان میفهمم که کاملا حق با مهسان بوده. یعنی الان پیمان راجب من چی فکر میکنه؟؟یعنی حتی شاید قضیه زن داشتن پیمان هم دروغ بوده باشه. با مشتم کوبیدم به آینه. با جیغ گریه کردم. شکمم درد میکرد، سرم داشت منفجر میشد. نفسم واقعا بالا نمیومد، چشمای پیمان ، صورتش از ذهنم بیرون نمیرفت. الان راجبم چه فکری میکنه؟! لابد فکر کرده که برای اینکه به کوهیار نزدیک بشم ازش سواستفاده کردم. خیلی درد داشتم. کنار شیرآب نشستم و سرم و گذاشتم رو زانوهای جمع شدم و گریه میکردم. صدای موسیقی دوباره بلند شد. معلوم بود که شروع کرده بودن، همین لحظه در دستشویی باز و مهلا به یه نفر سراسیمه گفت : ـ همینجاست. تا منو دید اومد داخل کنارم و گفت : ـ وای غزل چیشده؟؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8337 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت شصت و دوم پشت بندش مهسان اومد و در کمال ناباوری بعد مهسان ، پیمان بود که اومد داخل. اصلا حرفای اون دوتا رو نمیشنیدم. با دیدن پیمان آروم صداش زدم چون واقعا نفسم بالا نمیومد. پیمان بهم نگاه نمیکرد اما نگران بود. سریعا اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت رو پیشونیم و رو به مهسان گفت : ـ عرق کرده، دستاشم که یخه... مهسان رو به پیمان گفت: ـ گفتم بهت دیگه. از اینکه دوباره کنارم نشسته بود در عین درد داشتن خوشحال بودم، دستمو آروم کشیدم روی ریشش...یه لحظه بهم نگاه کرد اما دوباره سرشو انداخت پایین و بعد با کمک بچها بغلم کرد چون اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم. دستمو دور گردنش محکم حلقه زده بودم. پیمان به مهلا گفت که در و باز کنه و مهلا در جواب گفت: ـ پیمان از این سمت میخوای بری؟؟اینور کلی آدم نشستن پیمان : ـ نه از پشت این درخته میبرمش. ماشینم اونور پارک کردست... مهلا : ـ باشه.. پیمان : ـ مهلا ببین منو، به امیرعباس بگو من به بردیا زنگ زدم بعد مهدی آرین اون بجای من میاد سر کیبورد. مهلا : ـ باشه پیمان بهش میگم. بعد رو به مهسان گفت : ـ بریم.. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8348 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت شصت و سوم همونجور که داشت میرفت، من از درد زیاد آه میکشیدم و همزمان زیر گوشش میگفتم: ـ من نمیدونستم پیمان، باور کن من نمیدونستم. پیمان اصلا چیزی نمیگفت. حتی اصلا بهم توجه نمیکرد اما صدای قلبشو میشنیدم. استرس داشت چون خیلی تند تند میزد. بعد از اینکه مهسان در و باز کرد، پیمان منو روی صندلی ماشین خوابوند و برام کمربند و بست و سریع اومد سوار ماشین شد. دردم خیلی زیاد شده بود و گریه میکردم ، پیمان دستمو گرفت و همینجور که تند رانندگی میکرد گفت : ـ چیزی نیست، آروم باش عزیزم الان میرسیم. دستاشو محکم گرفته بودم. نمیخواستم تحت هیچ شرایطی دیگه دستاشو ول کنم. مهسان گفت : ـ خلاصه که آقا پیمان قضیه همین چیزی بود که بهتون گفتم. غزل هم مطمئنا بخاطر این حالش از اون چیزی که بود بدتر شد. باور کنین اینقدر خوب نقش بازی کرده بود ما هیچکدوم چیزی نفهمیدیم. من گریه میکردم و پیمان جواب مهسا رو با سکوت داد. مهسان دوباره رو به پیمان گفت : ـ نمیخوای چیزی بگی؟ پیمان فرمون و پیچوند داخل یه خیابون و گفت: ـ الان وقت مناسبی برای حرف زدن راجب این چیزا نیست. حرفاش بیشتر دلمو آتیش میزد. اصلا دلش نمیخواست بهم گوش بده ، حقم داشت. همش تقصیره خوده خرم بود. خدایا من میخوامش، لطفامنو ببخشه. همین لحظه ماشین و پارک کرد وسریع پیاده شد و دوباره با کمک مهسان منو بردن سمت بیمارستان. نفسام به شماره افتاده بود و بریده بریده میگفتم : ـ نفسم، نفسم بالا نمیاد... پیمان همونجور که میدوئید سمت بیمارستان رو به من گفت : ـ رسیدیم عزیزم، چیزی نیست. تا رفت سمت پذیرش به یکی گفت : ـ علیزاده، سریع دکتر قریشی و صدا کن. سریع. بعد منو برد و گذاشت رو برانکارد. پیمان مدام صورتمو دست میزد و میگفت: ـ غزل، صدای منو میشنوی؟چشماتو باز کن! مهسان با استرس میگفت: ـ وای پیمان دستاش یخ کرده. دیگه چیزی از حرفاشون نفهمیدم و چشام بسته شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8349 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت شصت و چهارم ( پیمان) سه ساعت تموم سخت مشغول تمرین شدیم و برای امشب میشه گفت آماده بودیم. باید خودمو آماده میکردم که امشب قراره چیزایی ببینم که دلمو بیشتر از همیشه میسوزونه اما وقتی کوهیار بدون غزل اومد و یکم قیافش درهم بود ، خوشحال شدم که امشب و میتونم یکم بدون حواس پرتی و ناراحت شدن ساز بزنم، تا اومد سعید گفت : ـ تنها برگشتی که! زیدت کجاست؟؟ یه لبخند مصنوعی زد و گفت: ـ نگران نباش آقا سعید وقت زیاده. باهاش آشنا میشی، نترس. اومد سازشو گرفت و اونم مشغول ساز زدن شد. تقریبا بعد یه ساعت ، مهمون ها کم کم اومدن. با اومدن امیر جهانی ، پارسا پیروزمند، سام علیزاده، امیرعباس ازمون خواست که برنامه رو شروع کنیم. یکی دو آهنگ زدیم که از سمت پنجره دیدم با یه لباس سرخابی خوشگل که جذابترش کرده بود ، داره میاد داخل. نگاهمو ازش گرفتم. نمیخواستم بدونه که از درون دارم براش پرپر میزنم. تمام باور منو نسبت به خودش از بین برد. الان در واقع باید ازش متنفر میشدم اما نمیتونستم نمیدونم چرا؟یهچیزی درونم اجازه نمیداد که ازش متنفر باشم. با دوستش مهسان رو میز روبروی ما نشستن. حس میکردم که زیرچشمی بهم نگاه میکنه.. آهنگ پارت های سعید که تموم شد، کوهیار با حال خیلی شنگول رفت پایین و پیششون نشست. یه لحظه که متوجه نگاهش شدم، بازم همون حس و حال و از نگاهش دریافت کردم. همون حس معذب بود ولی خب شاید از نظر من اینجوری بود ، شاید از این ناراحت بود که کوهیار بازیشو برام رو کرده. یه تیکه آب معدنی خوردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم اون سمت سن تا به اسی ، نوارنده ی تنبکمون راجب آهنگ شیش و هشت یه سری نکات بگم که هماهنگ تر اجرا کنیم. مشغول حرف زدن بودیم که یهو دیدم غزل با یه حال بدی از در رفت بیرون. ترسیدم...پشت بندش دوستش مهسان بلند شد و کوهیار و دیدم که با عصبانیت داشت با امیرعباس جر و بحث میکرد. اسی با تعجب گفت : ـ چه خبرشده؟؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8350 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.