رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت پنجاهم

دلم خواست واقعا این چشما این دستاش مال من باشه. با وجود ضربه بدی که توی زندگیم خورده بودم اما این‌بار دلم میگفت که می‌تونم بهش اعتماد کنم. تو همین فکرا بودم یهو بدون اراده پرید تو بغلم...تا خواستم دستامو دور کمرش حلقه کنم، ترسید و فکر کرد که کار اشتباهی کرده و دوید و رفت. کلی صداش زدم اما اصلا برنمی‌گشت . از یه راه فرعی رفتم تا سریعتر از اون برسم به اسکله که بهش بفهمونم هیچ کار اشتباهی نکرده که بهش بگم منم همون حسی بهش دارم که اون بهم داره. از اینکه دلم میخواد مال من باشه. اون شب حس کردم همونقدر که من بهش نیاز دارم اونم بهم نیاز داره و باید مراقبش باشم، حس کردم اونم مثل من توی خیلی از احساساتش سرخورده شده و دنبال یه پناهگاه امن برای خودشه. همه چیز خیلی خوب بود ولی فقط تا اون شب.

از فردای اون روزی که قرار بود ببینمش باهام مثل یه غریبه برخورد کرد. چیزی نگفتم ، گفتم منتظر میشم تا بیاد ببینمش و بهم بگه که چه مشکلی پیش اومده، حتی موتوری که ده سال پیش از طرف شهردار بهم داده شد  من بخاطر اون خاطره وحشتناک تو زندگیم که از موتور متنفرم  اما بخاطر غزل رفتم و از امیرعباس گرفتم تا ببرمش سمت روستای حریره که درخت آرزوهای اصلی و از نزدیک ببینه. منتظر موندم یک ساعت، دوساعت، سه ساعت اما نیومد. بازم برام مهم نبود، لازم بود تا شب هم همینجا منتظرش میموندم اما بازم سر و کله ی اون احمق پیدا شد. بعد از آخرین باری که باهم دعوا کردیم دیگه نه من زیاد به پر و پای این پیچیدم نه این به پر و پای من پیچید. دیدم که با توپ پر اومد یقم و چسبید و با عصبانیت گفت :

ـ تو به چه حقی به اون دختر نزدیک میشی؟؟ فکر میکنی کی هستی؟

در کمال خونسردی خندیدم و گفتم :

ـ اینش دیگه به تو ربطی نداره.

بیشتر عصبانی شد و گفت:

ـ عوضی اون همسن دخترته. من اون دختر و 

نذاشتم جملش و کامل کنه و این‌بار من یقشو چسبیدم و گفتم :

ـ یه کلمه دیگه چیزی بگی زبونتو از حلقت میکشم بیرون فهمیدی؟؟

  • پاسخ 57
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

پارت پنجاه و یکم

با پوزخند گفت:

ـ نه بابا!! چی فکر میکنی ؟؟ لابد فکر کردی عاشقت شده و باهات میاد موتور سواری؟؟ بخاطر اینکه فقط لج منو دربیاره داره باهات خوب رفتار میکنه.

یه مشت زدم تو صورتش که باعث شد پخش زمین بشه و گفتم :

ـ بسته دیگه نمیخواد اینقدر خودتو کوچیک کنی، دیدم دیشب چجوری باهات رفتار کرد. نمیدونم توی مغز کثیف تو چی میگذره ؟ اما اون تو رو فقط بعنوان کسی میدید که بتونی تو جزیره بهش کمک کنی نه چیزه دیگه. بیخود هوا برت نداره مردک.

دستشو گذاشت رو جایی که مشت زدم و بلند شد و از تو جیبش گوشیشو درآورد و اینبار اون با حرص گفت:

ـ پس مشخصه غزل خانوم تموم اون چیزایی که باید و برات تعریف نکرده. اشکال نداره بگیر بخون و ببین که فقط یه کمک بوده یا بیشتر از اون.

گوشیو از دستش گرفتم. پیامها همه خیلی صمیمانه و از رو احوالپرسی کاملا دوستانه و نزدیک و حتی یه جاهایی خوده کوهیار جوابشو نداده بود. تکیه دادم به درخت پشت سرم. کوهیار گفت :

ـ من این دختر و از پارسال میشناسم پیمان. خیلی زیاد خوشش میومد ازم منتها من چون اینجا نبود خیلی زیاد بهش رو نمیدادم اما امسال که اومده اینجا برای زندگی بنظرم واقعا گزینه خوبیه و میشه روش فکر کرد. هم خوشگله هم

دیگه صبرم تموم شده بود و با اون دستم یدور دیگه زدم توی صورتش و گفتم:

ـ عوضی.

گفت:

ـ باشه من عوضی. میخوای باور کن میخوای باور نکن ، اون دختر واسه اینکه حرص منو در بیاره دیشب اینقدر صمیمانه باهات رفتار میکرد نه اینکه فکر کنی واقعا از کسی که یه شب دیده خوشش اومده.

حرفاش تو کتم نمیرفت. دیشب از غزل پرسیدم ، یکم مضطرب بود اما تمام احساساتش از صمیم قلبش بود. من می‌تونستم اینو حس کنم. کوهیار ادامه داد :

ـ اون منو دوست داره منم واقعیتش خوشم اومده ازش. بهتم گفتم که نمیتونی کسی که منو دوست داره و ازم بگیری.

پارت پنجاه و دوم

یه ذره به این پسر و حرفاش اعتماد نداشتم بنابراین گفتم :

ـ من باید با خودش حرف بزنم. باید تو چشمای من نگاه کنه و بگه تمام احساسات دیشبش دروغ بوده. این پیام‌ها برای من چیزیو ثابت نمیکنه. از کجا معلوم خودت درستش نکرده باشی؟

خنده مسخره ایی کرد و گفت:

ـ آره دیگه گوشی نداری نمیفهمی این چیزارو. حقم داری، باشه بیا از خودش بپرس؛ البته اگه به پرسیدن برسه. الانم سمت اسکلست و مهلا داره کارشونو بهشون یاد میده اما امیدوارم از چیزی که قراره ببینی ناراحت نشی.

اینو گفت و سوار موتورش شد و رفت. این آشغال چی داشت میگفت؟! نه این‌حرفا نمیتونست درست باشه. من اون چیزی که باید میدیدم و توی نگاه و قلب این دختر دیدم، دیدم که وقتی پرید بغلم چطور از هیجان قلبش مثل یه گنجشک میکوبید. حتی اگه اون پیام ها راست باشه ، حتما یه توضیحی داره. من تا چیزیو با چشم خودم ندیدم ، قضاوت نمی‌کنم. امیدوارم فقط بازم مثل قضیه ده سال پیش یهو چیزی نبینم که شوکه بشم..تا خوده اسکله همینجور که راه می رفتم به خودم دلگرمی و امیدواری میدادم که اینا همش بازیه کوهیاره و نمیتونه حقیقت باشه تا اینکه پاهام قفل شد و دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم. غزل پشت به من بین دستای کوهیار بود و کوهیارم با پوزخند بهم نگاه میکرد ، دستش یه دسته گل بزرگ لیلیوم بود. یه بار دیگه شکستم ، بعد ده سال دوباره فرو ریختم و شکستم. فک می‌کردم اون با تمام دخترایی که تا الان دور و بر خودم دیدم ، فرق میکنه اما هیچ فرقی نداشت. از اینکه ازم استفاده کرده بود، حرصم دراومده بود. بعد چند لحظه که برگشت سمت من ، دیگه موندن و جایز ندونستم و رفتم تو رستوران. البته اونم اصلا به خودش زحمتی نداد که بیاد و برام توضیح بده. مشخص شده بود که همه چیز از اول یه بازی بود اما چرا نگاهاش و نمی‌تونستم از قلبم بیرون کنم؟؟ چرا نمی‌تونستم باور کنم که دیشب یه دروغ بزرگ بوده؟؟

پارت پنجاه و سوم

اما هر چیز که بود ، تموم شد. نمیدونم چرا باهام اینکار و کرد ولی مثل روز برام روشن بود که به کوهیار هیچ حسی نداره. این وسط یه چیزی غلط بود. امروز صبحم خیلی باهام سرد و سنگین برخورد کرد. اگه این چیزو نمیدیدم حتما می‌رفتم دنبالش و هر کاری می‌کردم تا باهاش صحبت کنم اما دیگه مهم نیست...برمیگردم به زندگی عادی خودم اما هر کاری میکردم نمی‌تونستم متمرکز رو کارم باشم، بعد اینکه کوهیار اومد تو رستوران، دلم می‌خواست خرخرشو بجوم، دلم می‌خواست اون دستی که دور کمرش حلقه کرده بود و بشکونم اما نمیتونستم. مهدی خواننده گروه موقع تمرین ازم پرسید :

ـ چیشده پیمان ؟؟ امروز خیلی رو فرم نیستی؟؟

جوابی ندادم که به جام کوهیار گفت:

ـ چیزیش نیست بابا خوب میشه.

دستمو از روی کیبورد برداشتم و کشیدم رو صورتم و تمام سعیم و کردم که این عوضیو خفه نکنم. کوهیار که خودش دید خیلی تحت فشارم گفت :

ـ بچها یکم استراحت کنیم. پیمان یه کوچولو به خودش بیاد.

بچها بدون هیچ حرفی از روی سن رفتن پایین، امیرمحمد و صدا زد و گفت :

ـ یه موهیتو خنک واسه آقا پیمان بیار پسر بلکه این آتیش درونیشو بلکه خنک کنه.

مشتمو سفت کردم و گفتم :

ـ کوهیار به زور دارم خودمو کنترل میکنم ، بنظرم اینقدر سختش نکن. رو مخ منم نرو

صندلیو آورد جلو کنارم نشست و گفت:

ـ خب واقعیتو با چشمات دیدی دیگه پیمان جون ، الان چرا از دست من عصبانی هستی؟؟

ادامه داد:

ـ تازه یه درصد هم فکر کن من تو زندگیش نبودم 

بعد صداشو آرومتر کرد و گفت :

ـ بنظرت اگه قضیه تو رو می‌فهمید باهات میموند؟

پارت پنجاه و چهارم

یقشو گرفتم و به خودم نزدیکش کردم و گفتم :

ـ من قضیه‌ایی ندارم، اون مال گذشته است. ازش جدا شدم و تموم شد. حداقلش اینه مثل تو هول بازی در نمیارم.تا قبل از غزل با هزار تا دختر اینجا خوش و بش می‌کردی و الان مثلا خیلی خوشت اومده؟

بلند شدم و ادامه دادم:

ـ برو اینحرفا رو واسه همون دختر تعریف کن. منو نمیتونی با این حرفا خام کنی.

با عصبانیت نگام کرد. تو چشماش زل زدم و بلند شدم و گفتم :

ـ اونو نمیدونم ولی از تو مطمئنم که حتی یه درصدم دوسش نداری.

همین لحظه امیرمحمد اومد نزدیک سن و گفت :

ـ آقا پیمان بفرمایید

همین‌جور که از کنار سن میومدم پایین گفتم:

ـ اینو فعلا بدین به کوهیار ، برای خنک شدن بیشتر از من بهش نیاز داره.

از اونجا رفتم بیرون و روی میز کنار مهدی و سعید ( خواننده های گروه) نشستم. مهدی همونجور که سیگار می‌ـ کشید گفت :

بابا شما دوتا نمیخواین بس کنین؟؟

تا من جواب بدم، سعید با لهجه شیرازیش گفت:

ـ بابا اگه این کوکام ول کنه ، اون کوهیار مرموزانه میره رو مخ آدم.

از لحنش خندم گرفت و گفتم:

ـ دیگه حرف حق رو سعید زد.

سعید:

ـ حالا این‌بار باز دنبال چیه کوکا؟

گفتم:

ـ هیچی بابا ولش کن. گذشت...مهم نیست.

مهدی :

ـ اینجوری که امروز اینقدر تو توی خودتی مشخصه که خیلیم مهمه اما همونجوری که میگی باشه.

این لحظه فقط سیگار آرومم می‌کرد. یه سیگاری روشن کردم که امیرعباس هم همین لحظه اومد سر میز ما نشست و رو به من گفت :

ـ پیمان برای امشب آماده ایی دیگه ؟؟

یه پک به سیگار زدم و گفتم :

ـ آره. قطعه‌ها رو زدیم منتها یه دور دیگه باید تمرین کنیم.

پارت پنجاه و پنجم

یه پک به سیگار زدم و گفتم:

ـ آره. قطعه ها رو زدیم منتها یه‌دور دیگه باید تمرین کنیم.

امیرعباس:

ـ توروخدا بچها امشب حواستون جمع باشه. یسری از بازیگرا امشب مهمون هوکولانژن ، بترکونین امشب.

سری تکون دادم. بعد حرف امیرعباس ، کوهیار از در پشتی اومد بیرون و موتورش و روشن کرد. امیرعباس گفت:

ـ کوهیار کجا میری؟؟

کوهیار خندید و گفت:

ـ میرم پیش دوست دخترم. تا یکساعت دیگه برمیگردم.

اینقدر دسته صندلیو محکم فشار دادم که هر آن می‌تونست خون از ناخنام چکه کنه. بقیه سیگار و انداختم توی جاسیگاری رو میز و مهدی با خنده رو بهش گفت :

ـ دوست دخترت کیه؟؟

سعید:

ـ چرت میگه بابا! این با همه دخترا رفیقه

کوهیار لبخندی زد و گفت:

ـ به زودی باهاش آشنا میشی آقا سعید. برای معرفی میارمش پیشتون.

داشتم بلند می‌شدم که برم داخل که امیرعباس یه نگاهی بهم کرد و بعد رو به کوهیار گفت:

ـ حالا هرچی. امشب خیلی مهمه کوهیار ، زودتر برگرد. وای بحالت اگه امشب یسری از قطعه ها رو خراب کنی و پیمان ازت ناراضی باشه.

همونجور که می‌رفت بهم چشمک زد و گفت :

ـ نگران نباش، دل آقا پیمانم بدست میارم.

و بعدش رفت. آروم یه نکبتی زیر لب گفتم و داشتم میرفتم داخل که امیرعباس پشت سرم راه افتاد و گفت :

ـ پیمان قضیه چیه ؟ بچها میگن دوباره میونتون شکرابه.

گفتم:

ـ هیچی داداش بیخیال، مهم نیست.

امیرعباس گفت:

ـ مهم نیست که نشد حرف، تو میدونی دختره کیه؟

گفتم:

ـ غزل

امیرعباس با تعجب پرسید:

ـ غزل کیه؟؟ همین دختره که جدیدا اومده جزیره؟

سری تکون دادم که گفت :

ـ این اصلا کی وقت کرد با کوهیار آشنا بشه؟؟ کی مهیار بهش پیشنهاد داد ؟ 

پارت پنجاه و ششم

گفتم:

ـ نمیدونم والا. قضیش مفصله برای پارساله، فقط یچیزی امیرعباس.

ـ جونم

گفتم:

ـ این دختره رو بیخیال فعلا. این قضیه جدا شدن منو ، این ابله پارسال که من داشتم واسه علی تعریف می‌کردم شنیده، حواست بهش باشه ، پیش دیگران این موضوعو باز نکنه.

دستی به شونم زد و گفت:

ـ خیالت راحت داداش. من باهاش صحبت میکنم. ببینم پیمان بین تو غزل چیزی هست؟

با تعجب نگاش کردم و گفتم :

ـ نه! چطور مگه ؟

گفت:

ـ آخه عکس العملات نسبت به حرفای کوهیار یکم زیاد بود بخاطر همین گفتم.

عادی گفتم:

ـ نه شاید از نظر تو اینجوریه.

انگار بیخیال شد و گفت:

باشه پس، شب میبینمت.

ـ میبینمت

بعد با بچها رفتیم و دوباره مشغول تمرین شدیم . 

 

                                         *** 

( غزل )

تو بالکن داشتم آب طالبی میخوردم وبه صدای موسیقی که از جزیره میومد گوش میکردم ، خواب باعث شد یکم مغزم سبک بشه‌ مهسان یکم بابت دوربین عکاسی بهم یاد داده بود. با صدای پی امای گوشیم به خودم اومدم ، مهسان اومد کنارم نشست و گفت :

ـ بازم اون احمقه ؟

گفتم:

ـ آره اره ول نمیکنه. یک‌سره پیام میده بگو کجایی بیا ببینمت.

مهسان همون‌طور که به ویو روبرو خیره شده بود گفت:

ـ دنیا خیلی عجیبه نه ؟

گفتم:

ـ چطور ؟

گفت:

ـ پارسال همش تو می‌خواستی باهاش حرف بزنی و اون جوابتو نمیداد و الانم تو

گفتم:

ـ آره ولی من تو نخش نبودم و بعد یه مدت هم حس کردم که نمیخواد، بیخیالش شدم.

گفت:

ـ آره خدایی اینو شاهدم

ـ ولی غزال من میگم کاش تو با پیمان 

پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ بسته مهسان اینقدر اسمشو نیار ، هعی میخوام بهش فکر نکنم تو نمیزاری.

مهسان با چشم غره نگام کرد و گفت:

ـ آخه تو از چشمات فکر این آدم داره میزنه بیرون ، من تو رو مثل کف دستم میشناسم. بعد میگی نمی‌خوای بهش فکر کنی؟

آب طالبی رو گذاشتم رو میز روبروم و گفتم:

ـ خب میگی الان چیکار کنم ؟؟

گفت:

ـ من میگم باید بری سوتفاهمات پیش اومده رو برطرف کنی، شاید اونم برات توضیح داد

پارت پنجاه و هفتم

گفتم:

ـ اون اگه من براش مهم بودم ، سرشو اونجور نمینداخت پایین بره تو هوکو.

مهسان گفت:

ـ غزل تو بغل کوهیار بودی، چیکار باید می‌کرد؟

با حالت شاکی گفتم:

ـ هر چی!  باید میومد ازم بپرسه یا نه. اینکه زن داشت و خیلی از مسائل رو حتی زحمت نداد به خودش بهم توضیح بده.

مهسان:

ـ ببینم امکانش هست بنظرت که کوهیار بابت پی امای تو چیزی بهش بگه؟

گفتم:

ـ فکر نکنم دیگه اینقدر عوضی و احمق باشه!

ـ غزل از هیچکس هیچ چیز بعید نیست.

گوشیم زنگ خورد ، مهلا بود، برداشتم:

ـ سلام مهلا جون خوبی؟

ـ غزل جان چطوری ؟؟ استراحت کردی؟

گفتم:

ـ آره تقریبا. وسایلم ردیف کردیم که فردا سمت ساحل بچینیم.

ـ میگم میشه آدرستونو بدین؟ حالا شاید لازم بشه بعدا بابت کار بهتون سر بزنم.

بدون اینکه به چیزی شک کنم آدرسمو دادم. تقریبا بعد از بیست دقیقه آیفون زده شد. با تعجب به آدم توی تصویر نگاه کردم. مهسان پرسید :

ـ غزل کیه ؟

با تعجب زیاد گفتم:

ـ کوه..کوهیاره.

مهسان متعجب تر از من از بالکن اومد تو اتاق و گفت:

ـ چی میگی؟؟ آدرس اینجارو مگه دادی بهش؟

ـ معلومه که نه! چرند نگو.

گفت:

ـ پس ...مهلا داده یعنی؟؟

با عصبانیت گفتم:

ـ وای می‌کشمش.

کوهیار دستشو گذاشته بود رو آیفون و مدام زنگ میزد. با پیشبندی که دورم بسته بود رفت پایین و در و باز کردم :

ـ چه خبرته دستتو گذاشتی رو زنگ؟؟کی بهت آدرس اینجا رو داده ؟

با لبخند اومد نزدیکم و گفت :

ـ اومدم غزلمو ببینم دیگه.

به دور و بر نگاه کردم و گفتم:

ـ ببین بخدا یبار دیگه اینجا بیای، یه سنگ میزنم تو کلت فهمیدی؟؟

با لبخند عمیق نگام کرد و گفت:

ـ اوووه چه خشن! خشنتم جذابه.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...