QAZAL ارسال شده در جمعه در 07:15 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 07:15 AM پارت بیست و پنجم بهش لبخند زدم و اشکامو پاک کرد و با لبخند گفت: ـ آها همینه، نبینم چشای قشنگت دیگه اینجوری اشک بریزه ها. خندیدم و سرمو تکون دادم که گفت: ـ خب بریم من برسونمت، کار منم اینجا تموم شده. گفتم: ـ راستش ما امشب و فعلا توی هتل میمونیم، فردا مستقر میشیم خونمون. پرسید: ـ کدوم شهرک میمونین؟ ـ صدف. یهو با تعجب و خنده گفت: ـ خدایا دمت گرم. خندم گرفت از لحنش و گفتم: ـ چرا؟ گفت: ـ خونه منم همونجاست، میخواستم بگم بیشتر ببینمت که ذاتا خودش جور شد. یکم خجالت کشیدم که گفت: ـ باز که سرخ و سفید شدی دختر رویایی. نگاش کردم و پرسیدم: ـ الان یعنی تو واقعا از من اینقدر خوشت اومده؟ چشمکی بهم زد و گفت: ـ بیشتر از اینحرفا. راستش...یجورایی امشب به عشق در یک نگاه اعتقاد پیدا کردم. لبخندی عمیق بهش زدم. تو تک تک حرفاش صداقت رو میتونستم حس کنم، بنظر نمیومد که هیچکدوم از حرفا یا حرکاتش و بلوف بزنه چون من عمق نگاهشو دیده بودم، نگاه آدما هیچوقت دروغ نمیگن. دوباره گفت: ـ من میخوام فردا ببینمت. در حالی که توی چشمام شادی موج میزد گفتم: ـ اوکیه چرا که نه! من شمارمو الان بهت پرید وسط حرفم و گفت: ـ من از موبایل استفاده نمیکنم. با تعجب پرسیدم: ـ واااا...چرا؟ از تعجبم خندید و گفت: ـ آخه اینجوری راحتترم، ذهنم راحتتره. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8155 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در جمعه در 07:19 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 07:19 AM پارت بیست و ششم گفتم: ـ خب آخه شاید یکی کاری باهات داشته باشه یا دستشو گذاشت دور شونه ام و همونطور که راه میرفتیم گفت: ـ برای همین اومدم جزیره دیگه. اینجا همه همو میشناسن، کسی باهام کاری هم داشته باشه، هم آدرس خونه ام مشخصه و هم محل کارم. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: ـ چقدرر عجیبی!! گفتم: ـ نگاه کی به من میگه عجیب! یعنی دختری که آرزوشو مینویسه میندازه تو دریا یا میبنده تن درخت عجیب نیست؟ خندیدم و گفتم: ـ نه این اصلا عجیب نیست. اعتقاده منه و بنظرم برام شانس میاره ولی اینکه یکی توی این دوره زمونه گوشی نداره خیلی عجیبه. الان مثلا تو فردا چجوری میخوای پیدام کنی؟ رسیده بودیم سمت خیابون اصلی. منو برگردوند سمت چپ و گفت: ـ اون پاساژ و میبینی؟ ـ آره بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ فردا ساعت دوازده اینجا میبینمت. از حرکتش خندم گرفته بود، واقعا آدم عجیبی بود. همین لحظه کوهیار با موتورش از پشت پیمان رد شد و اونم با تعجب بهمون نگاه کرد، میخواست ترمز کنه ولی انگار یه چیزی شد و پشیمون شد و رفت. یهو قیافه پیمان رفت تو هم و گفت: ـ غزل، تو اینو از کجا میشناسی؟ وای الان باید چی میگفتم؟ میگفتم که پارسال به این کلی پی ام دادم و آدم حسابم نکرد و تمام اون چیزایی که اتفاق افتاد و الان من چجوری باید میگفتم؟ این آدمی که الان تازه 3 ساعته باهاش آشنا شدم، حسی بهم داده که واقعا نمیتونم فراموش کنم و نمیخوامم که از دستش بدم، تنها کسی که جواب محبتهام رو داد، آخه خدایا من چجوری باید اینارو بهش بگم؟ اما ...اما دیگه گذشته. این مسئله ماله پارساله، من که هیچوقت به اون احمق به چشم دوست پسرم نگاه نکردم. هرچی بوده تموم شده و رفته. پیمان دوباره پرسید: ـ نمیخوای بگی؟ دستی کشیدم به پیشونیمو با بی میلی گفتم: ـ از پارسال میشناسم، چطور مگه؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8156 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در جمعه در 07:23 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 07:23 AM پارت بیست و هفتم با تعجب گفت: ـ نمیدونم آخه، تو رستوران دستتو گرفت و چیا داشت بهت میگفت حس کردم اذیت شدی یا پریدم وسط حرفش و سریع سعی کردم بحثو ببندم و گفتم: ـ نه نه...من راستش پیجشو تو اینستا داشتم، بعد که اومدیم اینجا کسی رو نمیشناختم بابت جزیره ازش سوال بپرسم، مجبور شدم بهش پیام بدم. پرسید: ـ خب؟ وای هر چقدر من میخواستم سر و ته قضیه رو هم بیارم، انگار مشتاق بود تا با جزییات بشنوه. ادامه دادم: ـ هیچی دیگه اونم چون جوابمو نداد، داشت یجورایی عذرخواهی میکرد. یه نفسی از روی راحتی کشید و گفت: ـ از این به بعد اینجا برات مشکلی پیش اومد یا هر داستان دیگه ای به خودم بگو. یهچیز دیگه هم اینکه نمیخوام برات مرز تعیین کنم اما بهتره که با کوهیار خیلی گرم نگیری، یه شخصیت رو مخی داره. چقدر راست میگفت...پرسیدم: ـ مگه شما باهم صمیمی نیستین؟ گفت: ـ نه اصلا، فقط تو یه محیط کار میکنیم که البته این بخاطر پارتی داداشش اومده اینجا وگرنه مدیرمون آدمی نیست که هر کس رو استخدام کنه. یکم از اینکه با هم صمیمی نیستن خیالم راحت شد. به ساعت نگاه کردم، تقریبا ساعت سه صبح بود و گفتم: ـ دیگه برم بخوابم، فردا میبینمت. یهو ناخودآگاه سرشو آورد نزدیک گونه امو زیر گوشم گفت: ـ من که فکر نکنم تا صبح خوابم بیاد ولی شبت بخیر. چشمکی بهش زدم و رفتم اونور خط و وارد حیاط هتل کیش شدم. از رسپشن شماره اتاق و پرسیدم و رفتم بالا. باید همه چیز و به مهسان میگفتم، باید واسه قضیه کوهیار یه چاره ای پیدا میکردم. در آسانسور باز شد و رفتم سمت اتاق. چون کارت دست مهسان بود چند بار زنگ زدم. مهسان با چهره خواب آلود در و باز کرد و گفت: ـ هیچ معلومه کجایی تو؟ میدونی چندبار زنگ زدم بهت؟ سریع دویدم تو اتاق و رو تخت نشستم، با ترس گفتم: ـ مهسان بدبخت شدم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8157 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:47 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:47 AM پارت بیست و هشتم مهسان همونطور که ولو شد رو تخت، چشاشو بست و با حالت خواب آلودگی گفت: ـ چیشده؟ با کلافگی پتو رو از تنش کشیدم کنار و گفتم: ـ الان وقته خوابه؟ بیا بگو من چه خاکی به سرم بریزم؟! با اخم گفت: ـ دهنت سرویس، بنال. تمام قضیه رو از ساحل تا لحظه ی آخر تعریف کردم. مهسان که دیگه مشخص بود خواب از سرش پریده گفت: ـ یعنی غزل، تو این لحظه فقط این چیزایی که تعریف کردی میتونه خواب و از سرم بپرونه، دختر تو جدی جدی از اون مرد خوشت اومده؟ با عصبانیت بهش گفتم: ـ من باهات شوخی دارم الان؟ بهم بگو با اون کوهیار چیکار کنم؟ اگه بدونی از کنارمون داشت رد میشد چجوری نگامون میکرد؟ مهسان که از تعجب زبونش بند اومده بود گفت: ـ والا من اصلا هنگم کاملا، این پسری که امشب من دیدم ساکت نمیمونه غزل و فکر کن اگه بره به طرف بگه این قبلا با من حرف میزد الان اومده سمت تو. سرمو گرفتم تو دستم و گفتم: ـ بابا من همون موقعشم هیچ فازی نداشتم روش فقط حس کردم شاید آدم تنهاییه خواستم در حد دوستم باشه نه چیزه دیگه. مهسان گفت: ـ بنظر خودت این برای پیمان این مدلی تعریف میکنه؟ اشکم درومده بود، گفتم: ـ باید چیکار کنم؟ من خیلی این آدمو دوست دارم. مهسان بدون هیچ حرفی اومد کنارم نشست و گفت: ـ تو این سه ساعت چه اتفاقها که نیفتاد!! جزیره؛ میذاشتی حداقل ما مستقر بشیم بعد اتفاقات و برامون رقم میزدی! تو اوج گریه کردن یهو با این حرفش خندم گرفت. مهسان منو کشوند تو بغلش و گفت: ـ آخه اینکه اینم خوشش اومده مثل تو یکم عجیبه اما خب تو میگی تو رفتارش دروغ نبوده و عجیب تر از اون چطور یه آدم تو این سن گوشی نداره؟! اینو باید بفهمیم. غزل نمیخوام نا امیدت کنم اما اگه کوهیار دهنشو وا کنه، فکر نکنم دیگه این آدم بهت نگاه کنه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8177 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:51 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:51 AM (ویرایش شده) پارت بیست و نهم اشکام بیشتر شدت گرفت، مهسان گفت: ـ مگه اینکه سریع گفتم: ـ مگه اینکه چی؟ ادامه داد: ـ از اول اول بشینی خودت براش تعریف کنی. قبل از اینکه کوهیار حرفی بزنه یا اینکه با کوهیار حرف بزنی.بگی که منظوری از اون همه پیام دادن بهش نداشتی. گفتم: ـ آخه چجوری بشینم اینا رو برای پیمان تعریف کنم؟ حتی داشتم با جزییات هم تعریف میکردم قیافش یجوری بود که با خودم میگفتم اگه بیشتر بگم، همون لحظه همه چی تموم میشه. مهسان گفت: ـ پس باید بری به کوهیار بگی که دهن مبارکشو ببنده. گفتم: ـ آخه از اونورم نمیخوام به اون عوضی باج بدم، انگار که کار اشتباهی کردم. مهسان با کلافگی گفت: ـ چاره ی دیگه ای نیست غزل. با ناراحتی سرمو کردم رو به بالا و گفتم: ـ خدایا چرا منو عاشق یکی کردی که به اون عوضی ربط داره؟ مهسان اومد کنارم نشست و گفت: ـ خیلی خب حالا!! گوش بده، اگه اون واقعا واقعا دوستت داشته باشه میشینه به حرفات گوش میده و سعی میکنه که درک کنه و تحت هیچ شرایطی تنهات نمیزاره. گفتم: ـ مثل تو خوابم. گفت: ـ آره دیگه دقیقا عین خوابی که دیدی. اینبار از روی تخت مصمم بلند شدم و گفتم: ـ ترجیح میدم حقیقتو از زبون خودم بشنوه، نمیخوام به کوهیار باج بدم. مهسان گفت: ـ آره بنظر منم اینجوری بهتره، راستشو بخوای اون پسر تو چشماش یچیزی داره که منو هم اذیت میکنه، نمیشه اصلا بهش اعتماد کرد. گفتم: ـ دقیقا. مهسان گفت: ـ حالا بیا یه دو ساعت بخوابیم، صبح شد دیگه. گفتم: ـ اصلا خوابم نمیاد، تو بخواب. ویرایش شده دیروز در 07:51 AM توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8178 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:54 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:54 AM پارت سیام مهسان شونه ای بالا انداخت و رفت زیر پتو و منم رفتم رو بالکن نشستم، با اینکه اونقدر خسته بودم اما اصلا خواب به چشمام نمیاد چون ذهنم واقعا خیلی درگیر بود، نمیدونستم که حکمت این اتفاقات چیه؟ نمیدونم چرا خدا یهویی این آدم سر راهم قرار داد؟ نمیدونستم چرا داره با یه همچین اتفاقی با کسی که اینقدر دوسش داشتم امتحان میکنه اما نگاهاش، صداش، بغلش اصلا از ذهنم نمیرفت، خیلی بهم حس خوب تکیه گاه بودن و میداد، حسی که تا همین سن دنبالش بودم و هیچوقت پیداش نکردم. با اخلاق خوبش به محبت هام جواب داد و منو پس نزد. خدایا لطفا لطفااا ازم نگیرش، خیلی دوسش دارم. همینجور تو دلم دعا میکردم، خورشید داشت طلوع میکرد و یه منظره ای توصیف نشدنی جلوی چشمم بوجود اومد. رفتم گوشیمو بیارم تا با گوشیم یه عکس از این صحنه بگیرمکه با یه پیام تو اینستا مواجه شدم. کوهیار بود، حدود نیم ساعت پیش پرسید: ـ سلام بیداری؟ منظورت از این حرکت امشب چی بود؟ گوشیو بستم و گفتم: ـ وقتی همه حقیقتو گفتم میفهمی منظورم چی بود. یکم روی تخت دراز کشیدم که کم کم چشام گرم شد، شاید نیم ساعت نگذشت که با تکون دادن های مهسان از خواب بیدار شدم: ـ غزل گوشیت خودشو کشت. همونجور که چشمام بسته بود گفتم: ـ الو. ـ سلام غزل جان چطوری؟ از رو صداش نشناختمش، صفحه گوشیمو با چشمای نیمه باز نگاه کردم و دیدم آقای پناهیه. سریع نشستم رو تخت و گفتم: ـ سلام خوبین؟ خندید و گفت: ـ ساعت خواب! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8179 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 10:42 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 10:42 AM پارت سی و یکم ـ ببخشید من دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، نزدیکای صبح خوابم برد. آقای پناهی گفت: ـ اصلا جزیره برای شب زنده داریشه دیگه، بگذریم.ببین من الان اومدم هتل، دوربین خواهرزادمو گرفتم ازش، بعد یکاری دارم اینجا نمیتونم بیام تا سمت هتل کیش اگه ممکنه... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ بله من الان خودم میام میگیرم ازتون. گفت: ـ باشه من تا ظهر هستم اینجا. ـ باشه خیلی ممنونم آقای پناهی ـ خواهش میکنم... گوشیو قطع کردم و مهسان رو صدا زدم: ـ مهسان..بلند شو...پناهی دوربین و برامون گرفت، خداروشکر که یه کارمون داره مثل بچه آدم پیش میره. مهسان خمیازه ای کشید و گفت: ـ خداروشکرپس. بریم یچیزی بخوریم، خدایی من ضعف کردم. گفتم: ـ اره منم از دیشب چیزی نخوردم. لباسامونو پوشیدیم و منم کلاهم رو گذاشتم و رفتیم پایین تا صبحانه بخوریم، با ولع داشتم صبحانه میخوردم که دوباره به گوشیم پیام اومد. دیدم کوهیاره نوشته: ـ بیا دم در هتل منتظرتم. لقمه تو دهنم گیر کرد. مهسان سریع یه لیوان آب گذاشت جلومو گفت: ـ آرومتر...کیه؟ گوشیو گرفتم سمتشو مهسان گفت: ـ چقدر این آدم پرروعه! غزل دوربینو گرفتیم بدون معطلی میری پیش پیمان و همه چیز و بهش میگی. الانم برو ببین چه حرفی میخواد بزنه. گفتم: ـ باشه. پس تو کیفمو بگیر بعدش بیا که بریم باهم. گفت: ـ میخوای یه لقمه دیگه برات درست کنم؟ آخه تازه شروع کردی بلند شدم و گفتم: ـ نه سیر شدم مرسی، امروز روز درازیه. مهسان گفت: ـ همینطوره. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8182 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت سی و دوم رفتم سمت در هتل و دیدم تکیه داده به موتورشو به این سمت نگاه میکنه...از اینکه این ابله وسط زندگیم اومده بود، ازش متنفر شدم، با توپ پر رفتم سمتش و زدم به سینش و گفتم: ـ تو چته؟ ها؟ چرا دست از سر من برنمیداری؟ ولم کن. دیگه نمیخوام ببینمت واقعا. از زندگیم برو بیرون. دستمو که مشت کرده بودم و میکوبیدم تو سینش و محکم گرفت و اینبار اینم با عصبانیت گفت: ـ آها پس بخاطر همین دیشب از تایمی که اومدی یسره در حال حرف زدن با پیمان بودی؟ برای اینکه لج منو دربیاری؟! از اینکه اینقدر خودشو مهم میدونست، خندم گرفت و گفتم: ـ چرا فکر میکنی برام مهمی؟ چرا نمیفهمی؟ تموم شد. من همون موقعشم که باهات چت میکردم رو تو به حساب یه دوست معمولی جا باز کرده بودم نه چیزه دیگه. با لحن مسخره کردن گفت: ـ واقعا؟ ولی لحن پیامهات که اینو نمیگه. با عصبانیت گفتم: ـ هر چی که بود برای گذشته بوده و تموم شد. من ...من واقعا از پیمان خوشم اومده... بلند بلند خندید و گفت: ـ ببینم تو یکسری آدم کج و کولهایی دیگه ای دور و بر خودت سراغ نداری که من مسخرشون شم؟ با تعجب پرسیدم: ـ منظورت چیه؟ با پوزخند گفت: ـ دختر خوباون آدم حداقل پونزده سال ازت بزرگتره. گفتم: ـ برام مهم نیست. ـ جدی؟ پس باید با آقا پیمان یسری صحبتها داشته باشم. ببینم اونم این پیامها رو ببینه متوجه میشه که بخاطر درآوردن لج من ازش داره استفاده میشه یا نه؟ پوزخند زدم و گفتم: ـ نیازی نیست زحمت بکشی، هر چی ام که دلت میخواد باور کن. من امروز خودم همه چیزو بهش میگم نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8201 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت سی و سوم بدون اینکه بزارم حرفی بزنه، داشتم برمیگشتم تو هتل که یهو یه چیزی گفت که تو قدمهام، میخکوب شدم: ـ غزل اون زن داره. انگار دنیا دور سرم میچرخید. چی داشت میگفت؟ با عصبانیت دوباره برگشتم سمتش و گفتم: ـ بسته دیگه اینقدر دروغ نگو. گفت: ـ چرا باید دروغ بگم؟ میخوای رفتی پیشش که همه چیزو بگی اینم ازش بپرس. بریده بریده گفتم: ـ اما...اما...من دستشو دیدم، حلقه ای چیزی نبود. گفت: ـ چه ربطی داره؟ مگه همه اونایی که زن دارن حلقه میزارن؟ طرف واسه اینکه زنش پیداش نکنه ده سال پیش اومد جزیره، تازه گوشی هم نداره که یوقت نه خانوادش پیداش کنن و نه زنش. گوشام سوت میکشید، نمیتونستم چیزایی که میشنوم و باور کنم. چطور امکان داشت اون چشمها اون لحن حرف زدن همش دروغ باشه؟ سرم گیج میرفت. نشستم لبه بلوار. کوهیار کنارم نشست و با کمی استرس پرسید: ـ غزل خوبی؟ ببینمت. ببین متاسفم که یهو اینجوری واقعیت صاف کوبیدم تو صورتت اما نمیشه، داری خودتو تباه میکنی بخاطر اینکه لج منو دربیاری داری زندگیتو نابود میکنی، اون آدم، آدمی نیست که تو ذهنه توعه... حالم ازش بهم میخورد، از اینکه تو همچین شرایطی بازم به فکر خودش بود. با تنفر بهش نگاه کردم و بدون اینکه چیزی بگم از کنارش بلند شدم. مهسان داشت میومد سمتم اما تا قیافه منو دید، سرعتشو بیشتر کرد، کوهیارم کنارم مدام ازم عذرخواهی میکرد، هلش دادم عقب و فریاد زدم: ـ بسته دیگه. نمیخوام چیزی بشنوم. مهسان همزمان با من رو به کوهیار گفت: ـ باز چی گفتی؟ قبل اینکه کوهیار حرف بزنه، گفتم: ـ مهسان بیا سریعتر سوار تاکسی بشیم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8202 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت سی و چهارم قلبم طاقت اینکه حرف دیگه ای رو بشنوم، نداشت. تا سوار تاکسی شدیم، پول راننده رو حساب کردم و گفتم: ـ بریم هتل شایان لطفا. مهسان مدام میگفت: ـ غزل بگو چیشده؟ چی بهت گفت؟ بغضی که تا اون لحظه خورده بودم، بالاخره سر ریز شد و گفتم: ـ مهسا، پیمان زن داره. مهسا که چشماش از حدقه زده بود بیرون پرسید: ـ چی؟ یه دقیقه وایستا ببینم، یعنی چی زن داره؟ دختر تو زده به سرت؟ کسی که زن داشته باشه اینجوری رفتار میکنه؟ با هق هق و آروم گفتم: ـ لابد دیگه. مهسان که هنوزم متعجب بود پرسید: ـ نکنه اینم بازیه کوهیار باشه؟ شاید داره چرت میگه غزل. گفتم: ـ نه فکر نکنم. دلیل اینکه گوشی هم نداره و استفاده نمیکنه همینه. جلوی در هتل پیاده شدیم و قبل اینکه بریم داخل، مهسان مچ دستم و گرفت و گفت: ـ وایستا، صورتتو بشور. اینجوری میخوای بری داخل؟ آب معدنی کوچیک و داد دستم و صورتمو شستم. مهسان پرسید: ـ الان چی میشه غزل؟ دماغمو کشیدم بالا و عادی گفتم: ـ هیچی. یجوری زندگی میکنم که انگار هیچوقت دیشب تجربه نشده. همین لحظه مهسان یه نگاهی به پشت سرم انداخت و آروم گفت: ـ آره البته اگه بتونی... با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ منظورت چیه؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8203 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت سی و پنجم که یهو با صدای سلام یه نفر از پشتم مواجه شدم. برگشتم سمتش، پیمان بود. اینجا چیکار میکرد؟ مغزم قفل شده بود تا دیدمش دوباره قلبم تند تند میزد اما انگار یه نفر حرفای کوهیار و مثل میخ تو سرم میکوبید. لباس مشکی و شلوار مشکی پاش بود و خواستنی ترش کرده بود . با لبخند عمیق نگام کرد و گفت: ـ حالت خوبه غزال خوشگله؟ داشت دستش و میبرد سمت صورتم که یه قدم رفتم عقب و نگاهمو ازش گرفتم. پیمان متعجب از این حرکتم رو به مهسان با خنده گفت: ـ ببینم این ریزه میزه دیشب نخوابید؟ مهسان با لبخند مرموزانه گفت: ـ نمیدونم خیلی دیر وقت اومد. من برم داخل، آقای پناهی منتظرمونه... پیمان که از این حرکات ما مشخص بود که هم گیج شده و هم کلافه، دوباره اومد سمتم و گفت: ـ غزل بگو چیشده؟؟ با من حرف بزن لطفا، کسی اذیتت کرده؟ از این سوال احمقانش حرصم دراومده بود، خدایا آدما چجوری یهو اینقدر پررو میشن!!؛گفتم: ـ آره یه نفر که اصلا فکرشم نمیکردم اذیتم کرده، اونم خیلی بد اذیتم کرده. با نگاهی پر از سوال بهم نگاه کرد. چشم غرهای بهش دادم و وارد هتل شایان شدم. مهسان و آقای پناهی و یه دختره سمت چپ لابی نشسته بودن. من که رفتم پیششون، آقای پناهی بلند شد و خواهرزادشو معرفی کرد و گفت که اسمش مهلاعه و رو به من گفت: ـ مهلا جان، ایشونم همون خانوم گردشگر که بهت گفته بودم. دختره با خوشرویی دستشو سمتم دراز کرد و با لبخند گفت: ـ خیلی خوشبختم عزیزم منم با لبخند جواب دادم: ـ منم همینطور. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8204 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت سی و ششم نشستم و مهلا شالشو گذاشت پشت گوشش و گفت: ـ خب غزل جون ببین، من دیشب با صاحب رستوران میرمهنا صحبت کردم. اونجا مشتریاش زیاده و سمت ساحل مرجان هم هست که لوکیشنش عالیه برای عکاسی. بیست متر مونده به رستوران میتونین تمتونو درست کنین، حتی منم میام کمکتون... لبخندی از روی رضایت زدم و گفتم: ـ دستتون درد نکنه واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم خانومه؟ مهلا لبخندی زد و گفت: ـ راحت باش، مهلا بعد چهارتامون خندیدیم. آقای پناهی گفت: ـ این دختر برونگرا ترین آدمیه که توی زندگیت دیدی مهلا با اخم به داییش نگاه کرد و گفت: ـ ااا...دایی!! بزار بچها خودشون منو بشناسن آقای پناهی دستشو به حالت تسلیم برد بالا و بلند شد و گفت: ـ پس بقیه موضوعات هم خودت توضیح بده...منم به کارم برسم. و با عجله با هممون خداحافظی کرد. مهلا ادامه داد و گفت: ـ خب کجا بودیم؟ آه. الانم رفتیم اونجا، من طرز استفاده از دوربین و بهتون میگم و یه موضوع آخر اینکه یه پیج برای عکاسی تو جزیره باید بزنین که ریتینگ کارتون بره بالا و مردم که میان اینجا بیشتر شما رو بشناسن، بهتره آیدیش عکاسی ساحل مرجان باشه. منو مهسان جفتمون سرمونو تکون دادیم که مهلا از کنار مبل یه ساک بزرگ و داد دستم و گفت: ـ اینم دوربین شما. با تشکر ازش گرفتم و گفتم: ـ فقط قبل از اینکه بریم من یه چیز بپرسم گفت: ـ آره حتما. ـ برای اجاره و درصدی کار چیزی نگفتی. دختره با خنده گفت: ـ خب حالا غزل اینقدر سخت نگیر. بزار مشتریات زیاد بشه، با منم حساب میکنی، نترس در نمیرم. منو مهسان جفتمون خندیدیم و مهسان گفت: ـ خب پس میتونیم بریم شروع کنیم. مهلا: ـ آره حتما. فقط من برم سوییچ ماشینمو از رسپشن بگیرم، میام. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8205 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت سی و هفتم مهسان: ـ پس ما دم دریم. همونطور که میرفتیم سمت در، مهسان زیر گوشم گفت: ـ غزل چی میگفت؟ عادی گفتم: ـ هیچی ـ تو چیزی پرسیدی؟ ـ نه. دیگه هم نمیخوام راجب این قضیه صحبت کنم، فقط میخوام تمرکزم رو کارم باشه. مهسان زد به شونم و گفت: ـ آره آفرین اینجوری بهتره. منم گفتم آدمی به سن این امکان نداره تا الان مجرد مونده باشه. بی توجه به حرفش گفتم: ـ بیا اینجا وایستیم. الان مهلا میاد. مهسان ازم پرسید: ـ دختر خوبی بنظر میاد نه؟ گفتم: ـ آره منم ازش خیلی وایب خوبی گرفتم. ایشالا که باهم کنار میایم. گفت: ـ ایشالا. پرسیدم: ـ راستی وسایل رو از هتل گرفتیم نه؟ مهسان به دستاش نگاه کرد و گفت: ـ آره دیگه یه کیف و یه نایلون همرامون بود فقط. گفتم: ـ خب پس. ایشالا امروزم بریم مستقر بشیم و عمیق استراحت کنیم. همین لحظه مهلا اومد و جلوی پامون ترمز کرد و گفت: ـ خب دخترا سوار شین. ما هم سوار شدیم و گفتم: ـ مهلا میشه رووف ماشین و ببندی، آفتاب قشنگ میزنه به مغزمون. مهلا خندید و گفت: ـ باشه، حالا تا به این هوا عادت کنین، یکم زمان میبره. مهسان یهو بی مقدمه پرسید: ـ راستی مهلا ما داشتیم میومدیم یکی از بچهای گروه موسیقی هوکالانژ اینجا بود درسته؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8211 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت سی و هشتم از تو آینه با چشم غره به مهسان نگاه کردم که خفه شه و مهلا با کمی فکر گفت: ـ کدوم؟ آها پیمان و میگی؟ مهسان: ـ آره همون. مهلا: ـ والا یکم عجیبه ولی امروز اومد پیش داییم سوییچ موتور برقی که سالها بهش دست نزده بود و بگیره. من با تعجب پرسیدم : ـ چرا عجیبه؟ مهلا: ـ آخه پیمان آدمیه که کلا سرش تو کاره و خیلی اهل تفریح و این داستان ها نیست، خیلی از حرفای اینو داییم چیزی نفهمیدم ولی فکر کنم قرار بود یکیو باهاش سوار کنه، بعد رو به من با خنده گفت: ـ به احتمال خیلی خیلی زیادم یه دختر. منو مهسان از تو آینه بهم نگاه کردیم که ادامه داد و با خنده گفت: ـ آخه پیمان مرموز جزیره ماست. هیچکس از خودش یا زندگیش چیز زیادی نمیدونه. هیچوقتم ما اینو با یه دختر ندیدیم. فکر کنم امروز میخواد همه جزیره رو سوپرایز کنه، از اونجایی که موتورشم گرفت. رسیدیم سمت اسکله که یهو مهسان گفت: ـ الان یعنی ایشون ز.. پریدم وسط حرف مهسان و سریع بحث رو عوض کردم و گفتم: ـ مهلا ماشینتو میخوای همینجا پارک کنی؟ مهلا: ـ نه بابا اینجا پارک کنم که با اون نیم ساعت پیاده روی تلف میشیم، ماشینو میبرم همون سمت بعد از تو آینه به مهسان نگاه کرد و گفت: ـ مهسان تو چی داشتی میگفتی؟ به چشمام به مهسا فهموندم که ساکت باشه، مهسان گفت: ـ نه بابا...هیچی...چیز خاصی نبود... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8212 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت سی و نهم از اونجایی که زندگیشو از همه پنهون نگه میداشت، پس واقعا یه ریگی به کفشش بود ولی ته دلم براش داشت غنج میرفت. یاد نگاهشو محبت هاش میوفتم. معلوم بود که این موتور و برای اینکه منو باهاش سوار کنه گرفته بود، دقیقا داشتیم از سمت خیابونی رد میشدیم که دیشب کل این مسیر و با پیمان گذروندم. خدایا لطفا نبینمش، نبینمش تا راحتتر فراموشش کنم. تو همون لوکیشن که قرار بود تم و درست کنیم وایسادیم و پیاده شدیم، یهو مهلا گفت: ـ چطوری کوهیار از اینورا؟ بعد برگشتم و دیدم که این هم به یکی از درختای نخل تکیه داده و داره سیگار میکشه. سیگار و از لبش اورد بیرون و گفت: ـ اینجا خبرا زود میپیچه مهلا، اومدم ببینم کارای تازه واردا چطور پیش میره کمکی میخوان یا نه؟ مهسان آماده بود که بهش بتوپه منتها اینبار من قبل از مهسان گفتم: ـ اگه هم کاری باشه، خودمون حلش میکنیم. به کمک شما احتیاجی نیست. مهلا که انگار از رفتار ما با کوهیار جا خورده بود، با تعجب گفت: ـ شما همو میشناسین؟ همزمان که من گفتم نه کوهیار گفت آره. یه لحظه تو سکوت سپری شد که مهسان گفت: ـ خب بریم شروع کنیم؟ مهلا: ـ اره بیاین بچها این سمت. مهسان پشت مهلا راه افتاد و منم داشتم بدون توجه به کوهیار میرفتم که اومد سمتم و مچ دستمو گرفت: ـ غزل یه دقیقه وایستا. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-8213 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.