رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت بیست و پنجم

بهش لبخند زدم و اشکامو پاک کرد و با لبخند گفت:

ـ آها همینه، نبینم چشای قشنگت دیگه اینجوری اشک بریزه ها.

خندیدم و سرمو تکون دادم که  گفت:

ـ خب بریم من برسونمت، کار منم اینجا تموم شده.

گفتم:

ـ راستش ما امشب و فعلا توی هتل میمونیم، فردا مستقر میشیم خونمون.

پرسید:

ـ  کدوم شهرک میمونین؟

ـ صدف.

یهو با تعجب و خنده گفت:

ـ خدایا دمت گرم.

خندم گرفت از لحنش و گفتم:

ـ چرا؟

گفت:

ـ خونه منم همونجاست، میخواستم بگم بیشتر ببینمت که ذاتا خودش جور شد.

یکم خجالت کشیدم که گفت:

ـ باز که سرخ و سفید شدی دختر رویایی.

نگاش کردم و پرسیدم:

ـ الان یعنی تو واقعا از من اینقدر خوشت اومده؟

چشمکی بهم زد و گفت:

ـ بیشتر از این‌حرفا. راستش...یجورایی امشب به عشق در یک نگاه اعتقاد پیدا کردم.

لبخندی عمیق بهش زدم. تو تک تک حرفاش صداقت رو میتونستم حس کنم، بنظر نمیومد که هیچکدوم از حرفا یا حرکاتش و بلوف بزنه چون من عمق نگاهشو دیده بودم، نگاه آدما هیچوقت دروغ نمیگن. دوباره گفت:

ـ من میخوام فردا ببینمت.

در حالی که توی چشمام شادی موج میزد گفتم:

ـ اوکیه چرا که نه! من شمارمو الان بهت

پرید وسط حرفم و گفت:

ـ من از موبایل استفاده نمیکنم.

با تعجب پرسیدم:

ـ واااا...چرا؟

از تعجبم خندید و گفت:

ـ آخه اینجوری راحت‌ترم، ذهنم راحت‌تره.

پارت بیست و ششم

گفتم:

ـ خب آخه شاید یکی کاری باهات داشته باشه یا

دستشو گذاشت دور شونه ام و همونطور که راه می‌رفتیم گفت:

ـ برای همین اومدم جزیره دیگه. اینجا همه همو میشناسن، کسی باهام کاری هم داشته باشه، هم آدرس خونه ام مشخصه و هم محل کارم.

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

ـ چقدرر عجیبی!!

گفتم:

ـ نگاه کی به من میگه عجیب! یعنی دختری که آرزوشو مینویسه میندازه تو دریا یا میبنده تن درخت عجیب نیست؟

خندیدم و گفتم:

ـ نه این اصلا عجیب نیست. اعتقاده منه و بنظرم برام شانس میاره ولی اینکه یکی توی این دوره زمونه گوشی نداره خیلی عجیبه. الان مثلا تو فردا چجوری میخوای پیدام کنی؟

رسیده بودیم سمت خیابون اصلی.  منو برگردوند سمت چپ و گفت:

ـ اون پاساژ و میبینی؟

ـ آره

بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:

ـ فردا ساعت دوازده اینجا می‌بینمت.

از حرکتش خندم گرفته بود، واقعا آدم عجیبی بود. همین لحظه کوهیار با موتورش از پشت پیمان رد شد و اونم با تعجب بهمون نگاه کرد، میخواست ترمز کنه ولی انگار یه چیزی شد و پشیمون شد و رفت. یهو قیافه پیمان رفت تو هم و گفت:

ـ غزل، تو اینو از کجا میشناسی؟

وای الان باید چی میگفتم؟ می‌گفتم که پارسال به این کلی پی ام دادم و آدم حسابم نکرد و تمام اون چیزایی که اتفاق افتاد و الان من چجوری باید می‌گفتم؟ این آدمی که الان تازه 3 ساعته باهاش آشنا شدم، حسی بهم داده که واقعا نمی‌تونم فراموش کنم و نمیخوامم که از دستش بدم، تنها کسی که جواب محبتهام رو داد، آخه خدایا من چجوری باید اینارو بهش بگم؟ اما ...اما دیگه گذشته. این مسئله ماله پارساله، من که هیچوقت به اون احمق به چشم دوست پسرم نگاه نکردم. هرچی بوده تموم شده و رفته.

پیمان دوباره پرسید:

ـ نمیخوای بگی؟

دستی کشیدم به پیشونیمو با بی میلی گفتم:

ـ از پارسال می‌شناسم، چطور مگه؟

پارت بیست و هفتم

با تعجب گفت:

ـ نمیدونم آخه، تو رستوران دستتو گرفت و  چیا داشت بهت میگفت حس کردم اذیت شدی یا

پریدم وسط حرفش و سریع سعی کردم بحثو ببندم و گفتم:

ـ نه نه...من راستش پیجشو تو اینستا داشتم، بعد که اومدیم اینجا کسی رو نمیشناختم بابت جزیره ازش سوال بپرسم، مجبور شدم بهش پیام بدم.

پرسید:

ـ خب؟

وای هر چقدر من میخواستم سر و ته قضیه رو هم بیارم، انگار مشتاق بود تا با جزییات بشنوه. ادامه دادم:

ـ هیچی دیگه اونم چون جوابمو نداد، داشت یجورایی عذرخواهی میکرد.

یه نفسی از روی راحتی کشید و گفت:

ـ از این به بعد اینجا برات مشکلی پیش اومد یا هر داستان دیگه ای به خودم بگو. یه‌چیز دیگه هم اینکه نمیخوام برات مرز تعیین کنم اما بهتره که با کوهیار خیلی گرم نگیری، یه شخصیت رو مخی داره.

چقدر راست میگفت...پرسیدم:

ـ مگه شما باهم صمیمی نیستین؟

گفت:

ـ نه اصلا، فقط تو یه محیط کار می‌کنیم که البته این بخاطر پارتی داداشش اومده اینجا وگرنه مدیرمون آدمی نیست که هر کس رو استخدام کنه.

یکم از اینکه با هم صمیمی نیستن خیالم راحت شد. به ساعت نگاه کردم، تقریبا ساعت سه صبح بود و گفتم:

ـ دیگه برم بخوابم، فردا میبینمت.

یهو ناخودآگاه سرشو آورد نزدیک گونه امو زیر گوشم گفت:

ـ من که فکر نکنم تا صبح خوابم بیاد ولی شبت بخیر.

 چشمکی بهش زدم و رفتم اونور خط و وارد حیاط هتل کیش شدم. از رسپشن شماره اتاق و پرسیدم و رفتم بالا. باید همه چیز و به مهسان می‌گفتم، باید واسه قضیه کوهیار یه چاره ای پیدا میکردم. در آسانسور باز شد و رفتم سمت اتاق. چون کارت دست مهسان بود چند بار زنگ زدم. مهسان با چهره خواب آلود در و باز کرد و گفت:

ـ هیچ معلومه کجایی تو؟ میدونی چندبار زنگ زدم بهت؟

سریع دویدم تو اتاق و رو تخت نشستم، با ترس گفتم:

ـ مهسان بدبخت شدم.

پارت بیست و هشتم

مهسان همونطور که ولو شد رو تخت، چشاشو بست و با حالت خواب آلودگی گفت:

ـ چیشده؟

با کلافگی پتو رو از تنش کشیدم کنار و گفتم:

ـ الان وقته خوابه؟ بیا بگو من چه خاکی به سرم بریزم؟!

با اخم گفت:

ـ دهنت سرویس، بنال.

تمام قضیه رو از ساحل تا لحظه ی آخر تعریف کردم. مهسان که دیگه مشخص بود خواب از سرش پریده گفت:

ـ یعنی غزل، تو این لحظه فقط این چیزایی که تعریف کردی میتونه خواب و از سرم بپرونه، دختر تو جدی جدی از اون مرد خوشت اومده؟

با عصبانیت بهش گفتم:

ـ من باهات شوخی دارم الان؟ بهم بگو  با اون کوهیار چیکار کنم؟ اگه بدونی از کنارمون داشت رد میشد چجوری نگامون می‌کرد؟

مهسان که از تعجب زبونش بند اومده بود گفت:

ـ والا من اصلا هنگم کاملا، این پسری که امشب من دیدم ساکت نمیمونه غزل و فکر کن اگه بره به طرف بگه این قبلا با من حرف میزد الان اومده سمت تو.

سرمو گرفتم تو دستم و گفتم:

ـ بابا من همون موقعشم هیچ فازی نداشتم روش فقط حس کردم شاید آدم تنهاییه خواستم در حد دوستم باشه نه چیزه دیگه.

مهسان گفت:

ـ بنظر خودت این برای پیمان این مدلی تعریف میکنه؟

اشکم درومده بود، گفتم:

ـ باید چیکار کنم؟ من خیلی این آدمو دوست دارم.

مهسان بدون هیچ حرفی اومد کنارم نشست و گفت:

ـ تو این سه ساعت چه اتفاقها که نیفتاد!! جزیره؛ میذاشتی حداقل ما مستقر بشیم بعد اتفاقات و برامون رقم میزدی!

تو اوج گریه کردن یهو با این حرفش خندم گرفت. مهسان منو کشوند تو بغلش و گفت:

ـ آخه اینکه اینم خوشش اومده مثل تو یکم عجیبه اما خب تو میگی تو رفتارش دروغ نبوده و عجیب تر از اون چطور یه آدم تو این سن گوشی نداره؟! اینو باید بفهمیم. غزل نمیخوام نا امیدت کنم اما اگه کوهیار دهنشو وا کنه، فکر نکنم دیگه این آدم بهت نگاه کنه.

پارت بیست و نهم

اشکام بیشتر شدت گرفت، مهسان گفت:

ـ مگه اینکه

سریع گفتم:

ـ مگه اینکه چی؟

ادامه داد:

ـ از اول اول بشینی خودت براش تعریف کنی. قبل از اینکه کوهیار حرفی بزنه یا اینکه با کوهیار حرف بزنی.بگی که منظوری از اون همه پیام دادن بهش نداشتی.

گفتم:

ـ آخه چجوری بشینم اینا رو برای پیمان تعریف کنم؟ حتی داشتم با جزییات هم تعریف میکردم قیافش یجوری بود که با خودم میگفتم اگه بیشتر بگم، همون لحظه همه چی تموم میشه.

مهسان گفت:

ـ پس باید بری به کوهیار بگی که دهن مبارکشو ببنده.

گفتم:

ـ آخه از اونورم نمیخوام به اون عوضی باج بدم، انگار که کار اشتباهی کردم.

مهسان با کلافگی گفت:

ـ چاره ی دیگه ای نیست غزل.

با ناراحتی سرمو کردم رو به بالا و گفتم:

ـ خدایا چرا منو عاشق یکی کردی که به اون عوضی ربط داره؟

مهسان اومد کنارم نشست و گفت:

ـ خیلی خب حالا!! گوش بده، اگه اون واقعا واقعا دوستت داشته باشه میشینه به حرفات گوش میده و سعی میکنه که درک کنه و تحت هیچ شرایطی تنهات نمیزاره.

گفتم:

ـ مثل تو خوابم.

گفت:

ـ آره دیگه دقیقا عین خوابی که دیدی.

اینبار از روی تخت مصمم بلند شدم و گفتم:

ـ ترجیح میدم حقیقتو از زبون خودم بشنوه، نمیخوام به کوهیار باج بدم.

مهسان گفت:

ـ آره بنظر منم اینجوری بهتره، راستشو بخوای اون پسر تو چشماش یچیزی داره که منو هم اذیت میکنه، نمیشه اصلا بهش اعتماد کرد.

گفتم:

ـ دقیقا.

مهسان گفت:

ـ حالا بیا یه دو ساعت بخوابیم، صبح شد دیگه.

گفتم:

ـ اصلا خوابم نمیاد، تو بخواب.

ویرایش شده توسط QAZAL

پارت سی‌ام

مهسان شونه ای بالا انداخت و رفت زیر پتو و منم رفتم رو بالکن نشستم، با اینکه اونقدر خسته بودم اما اصلا خواب به چشمام نمیاد چون ذهنم واقعا خیلی درگیر بود، نمی‌دونستم که حکمت این اتفاقات چیه؟ نمیدونم چرا خدا یهویی این آدم سر راهم قرار داد؟ نمیدونستم چرا داره با یه همچین اتفاقی با کسی که اینقدر دوسش داشتم امتحان میکنه اما نگاهاش، صداش، بغلش اصلا از ذهنم نمیرفت، خیلی بهم حس خوب تکیه گاه بودن و میداد، حسی که تا همین سن دنبالش بودم و هیچوقت پیداش نکردم. با اخلاق خوبش به محبت هام جواب داد و منو پس نزد. خدایا لطفا لطفااا ازم نگیرش، خیلی دوسش دارم. همینجور تو دلم دعا میکردم، خورشید داشت طلوع میکرد و یه منظره ای توصیف نشدنی جلوی چشمم بوجود اومد. رفتم گوشیمو بیارم تا با گوشیم یه عکس از این صحنه بگیرمکه با یه پیام تو اینستا مواجه شدم. کوهیار بود، حدود نیم ساعت پیش پرسید:

ـ سلام بیداری؟ منظورت از این حرکت امشب چی بود؟

گوشیو بستم و گفتم:

ـ وقتی همه حقیقتو گفتم میفهمی منظورم چی بود.

یکم روی تخت دراز کشیدم که کم کم چشام گرم شد، شاید نیم ساعت نگذشت که با تکون دادن های مهسان از خواب بیدار شدم:

ـ غزل گوشیت خودشو کشت.

همونجور که چشمام بسته بود گفتم:

ـ الو.

ـ سلام غزل جان چطوری؟

از رو صداش نشناختمش، صفحه گوشیمو با چشمای نیمه باز نگاه کردم و دیدم آقای پناهیه. سریع نشستم رو تخت و گفتم:

ـ سلام خوبین؟

خندید و گفت:

ـ ساعت خواب!

پارت سی و یکم

ـ ببخشید من دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، نزدیکای صبح خوابم برد.

آقای پناهی گفت:

ـ اصلا جزیره برای شب زنده داریشه دیگه، بگذریم.‌ببین من الان اومدم هتل، دوربین خواهرزادمو گرفتم ازش، بعد یکاری دارم اینجا نمیتونم بیام تا سمت هتل کیش اگه ممکنه...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ بله من الان خودم میام میگیرم ازتون.

گفت:

ـ باشه من تا ظهر هستم اینجا.

ـ باشه خیلی ممنونم آقای پناهی

ـ خواهش میکنم...

گوشیو قطع کردم و مهسان رو صدا زدم:

ـ مهسان..بلند شو...پناهی دوربین و برامون گرفت، خداروشکر که یه کارمون داره مثل بچه آدم پیش میره.

مهسان خمیازه ای کشید و گفت:

ـ خداروشکرپس. بریم یچیزی بخوریم، خدایی من ضعف کردم.

گفتم:

ـ اره منم از دیشب چیزی نخوردم.

لباسامونو پوشیدیم و منم کلاهم رو گذاشتم و رفتیم پایین تا صبحانه بخوریم، با ولع داشتم صبحانه میخوردم که دوباره به گوشیم پیام اومد. دیدم کوهیاره نوشته:

ـ بیا دم در هتل منتظرتم.

لقمه تو دهنم گیر کرد. مهسان سریع یه لیوان آب گذاشت جلومو گفت:

ـ آرومتر...کیه؟

گوشیو گرفتم سمتشو مهسان گفت:

ـ چقدر این آدم پرروعه! غزل دوربینو گرفتیم بدون معطلی میری پیش پیمان و همه چیز و بهش میگی. الانم برو ببین چه حرفی میخواد بزنه.

گفتم:

ـ باشه. پس تو کیفمو بگیر بعدش بیا که بریم باهم.

گفت:

ـ  میخوای یه لقمه دیگه برات درست کنم؟ آخه تازه شروع کردی

بلند شدم و گفتم:

ـ نه سیر شدم مرسی، امروز روز درازیه.

مهسان گفت:

ـ همینطوره.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...