QAZAL ارسال شده در 17 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 17 ساعت قبل بسم الله الرحمن الرحیم نام اثر: دستامو ول نکن ژانر: عاشقانه، اجتماعی نویسنده: غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا "این رمان برگرفته از زندگی واقعی میباشد" خلاصه رمان: نمیدانم در آسمان نگاهت چه رازی نهفته که از همان نگاه اول، برایت تب کردم. مرا به خودت مبتلا کردهای. در کویر سوزان قلبم، عشق تو جاریست. نگاه عاشقانهات، دریای طوفانی دلم را آرام می کند. حرف های عاشقانهات، پرندهی خیالم را به بام خوشبختی پرواز میدهد. مقدمه: دستان تو آنقدر روانم را به هم ریخته است که هر ثانیه، آن لحظهی دوست داشتنی را به یاد میآورم که دستان تو را برای اولین بار محکم در دستانم قرار داده بودم و ضربان قلبم تند تند میزدند. بیگمان یکی از بهترین لحظاتی بود که تاکنون، در زندگیام تجربه کرده بودم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 17 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 ساعت قبل پارت اول نمیدونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ کمی استرس گرفتم. من موندم با یک چمدون، که نمیدونم قراره چی در انتظارم باشه... منی که تا دیروز آرزوم این بود که برای همیشه از خانوادم جدا بشم و هیچ وقت به بعدش فکر نمیکردم، الان که به آرزوم رسیدم، استرس گرفتم. به بلیطم توی گوشی نگاه کردم، برای فردا ساعت ساعت سه بعدازظهر بود. نفس عمیقی کشیدم، گوشی رو کنار گذاشتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم. تقریبا همه وسایلهام رو گذاشته بودم اما یادم اومد که دفترچه خاطرات و دفتر آرزوهام رو هنوز برنداشتم. دولا شدم زیر تخت و دفترهام رو برداشتم. بدون آرزو کردن و امید داشتن، نمیتونستم به راهم ادامه بدم. آرزوهام، تمام انگیزه من برای ادامه مسیرم بودن. خب بزارید از اولِ اولش توضیح بدم... اسمم غزله و توی شمال کشور با خانوادم زندگی میکنم. زندگی که نمیشه حسابش کرد، مثل یک همخونه باهم هستیم و توی واقعیت، کاری به کار همدیگه نداریم. از زمانی که یادم میاد، تنها بودم و هیچ کس پشتم نبود. همیشه توی سختیها و خوشحالیها این خودم بودم که خودم رو آروم کردم و به خودم دلگرمی دادم. بابام که کلا از بچگی یادم نمیاد اصلا بهم محبت کرده باشه و مامانم هم همینطور اما حقشون رو نخوریم، از لحاظ بحث مالی، چیزی برام کم نذاشتن اما از لحاظ معنوی، تا دلتون بخواد بهم سرکوفت زدن، جلوی دیگران تحقیرم کردن، مقایسهام کردن و خیلی چیزهای دیگه که حالا نمیخوام بحثش رو باز کنم. خلاصه که توی زندگی من، وجود دو تکیهگاه مهم، همیشه خالی بود و حس میشد اما یکجورایی بهش عادت کرده بودم و سعی میکردم همیشه خودم خودم رو آروم کنم و نزارم وارد مود افسردگی بشم؛ چون کسی رو نداشتم که من رو از اون مود دربیاره و نهایتش این میشد که خودم رو از دست میدادم. از لحاظ محبت کردن برای ترسا، یعنی خواهرم، اصلا کم نذاشتن. چون اون درسخون بود؛ میخواست خانم دکتر بشه و بچه حرف گوش کن خانواده بود و من نبودم. همیشه دلم میخواست مثل خیلی از دخترهای دیگه، کسی توی زندگیم بیاد که بتونه جای خالی تمام این محبتها رو پر کنه اما اصولا چون من همیشه اونی بودم که ترسِ از دست دادن داشتم که نکنه این آدمم مثل پدر و مادرم ولم کنه، اونقدر به طرف محبت میکردم تا اینکه خودش خسته میشد و میرفت. راستش دیگه از یک جایی به بعد، واسه وارد کردن یک آدم جدید به زندگیم، اصلا اصرار نکردم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7974 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 17 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 ساعت قبل پارت دوم خلاصه... پارسال مهرماه، همراه خانواده به جزیره کیش رفته بودیم و میتونم بگم جزو بینظیرترین اتفاقاتی بود که تجربهاش کردم. یک جزیره توی جنوب، پر از آدمهای خونگرم، دوست داشتنی و پر از عشق و امید و دوستی. پارسال که کنار ساحل مرجانها ایستاده بودم، از صمیم قلبم آرزو کردم که یک روز برای زندگی به اونجا برم؛ دور از تمام تحقیرها زندگی کنم، دلم خوش باشه و واسهی آینده هم تلاش کنم. اون چهار شبی که اونجا بودیم، من هر شب این آرزو رو تکرار کردم و توی دریا انداختم. آخرین شبی که اونجا بودیم، به یک رستوران موزیکال، به اسم هوکالانژ که نزدیک اسکله بود رفتیم. روی یک صندلی نشستم و خواستم کیفم رو پشت صندلی بذارم که به یکباره، پسرِ میز بغلی، توجهم رو به خودش جلب کرد. برخلاف تمام کسایی که اونجا بودن، اون تنها نشسته و سرش توی گوشیش بود. داشت سیگار میکشید. نمیدونم چرا اما انگار آدم تنهای درون خودم رو توی صورت این پسر میدیدم. هیچ وقت دلم نمیخواست اونقدری که من تنهایی رو حس کردم، کس دیگهای حسش بکنه. خیلی فکرم رو درگیر کرده بود، تا اینکه متوجه شدم یکی از اعضای بند موسیقی هست و گیتار الکتریک میزنه. یک پسر کاملا معمولی اما با چهره کیوت و هنری، موهای فرفری پر و قد تقریبا متوسطی داشت. کل شب، حواسم پیش این پسره بود و به نظرم برخلاف بقیه، خیلی توی خودش بود. اون شب به زر به زور آیدی اینستاش رو پیدا کردم. شروع به پیام دادن بهش کردم، اما مثل خیلی از آدمهای دیگه، یا تحویلم نمیگرفت، یا پیامهام رو سین میکرد و جواب نمیداد. هیچ وقت بهش به چشم دوست پسر یا چیز دیگهای نگاه نکردم؛ فقط چون توی این آدم، تنهایی درونم رو میدیدم، دلم میخواست بهش کمک کنم تا تنها نباشه، اما خب از دید خودش، شاید این طور به نظر میرسید که من خیلی توی نخشم و دارم آویزونش شدم! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7975 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 17 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت سوم کم کم دیگه بیخیالش شدم چون خسته شده بودم از بس من سمتش میدوییدم و اون فقط نگاه میکرد، تو دلم براش آرزو کردم که ایشالا همیشه حال دلش خوب باشه و رهاش کردم اما هیچوقت از اینستام ریمووش نکردم اونم از یه تایمی به بعد دید که من پیگیری نمیکنم شروع کرد به توجه کردن پستها و استوریام اما راستش من از سردی زیاد رفتاراش اینقدر زده شده بودم که این چیزا جلبم نمیکرد. گذاشتم برای خودش یه گوشه ای بمونه مثل بقیه از آدمای زندگیم.یه یکسالی گذشت و بعد از اینکه من دفاع کردم و مدرکمو گرفتم اون روز اتفاق خیلی عجیبی افتاد. فکر نمیکردم یهویی آرزویی که یکسال قبل نزدیک ساحل جنوب کردم، براورده بشه. وقتی برگشتم خونه، دیدم مامانم با خوشحالی میگه که: غزل بابا رفته کیش قراره اونجا یه خونه معامله کنن. از این به بعد دیگه ما هم کیش یه خونه داریم. این قضیه اونقدر خوشحالم کرد که یجا نمیتونستم بند بشم، فکر نمیکردم این آرزوم حالا حالاها براورده بشه. از اون روز کلید کردم رو مغزشون که حداقل هم شده دو ماه برای زندگی میخوام برم اونجا. برخلاف انتظارم خیلی مخالفت نکردن اما ازم پرسیدن که قراره اونجا چیکار کنم و منم در جواب گفتم: حالا برسم اونجا یه کاری برای خودم پیدا میکنم. دانشگامم که تموم شده و رشتمم که مرتبطه با جایی که دارم میرم.قطب گردشگریه اونجا...وقتی که پدرم برگشت گفت که سمت شهرک صدف یه خونواده ای که داشتن مهاجرت میکردن آلمان پیش پسرشون، خیلی فوری یه آپارتمان هفتاد متری رو با قیمت تقریبا کم برای فروش گذاشتن و بابا هم از طریق رییس بیمه ای که براش کار میکرد، مطلع شد و بدش نیومد که برای سرمایه گذاری اونجا یه خونه داشته باشه... مامان خیلی اصرار داشت که همرام بیاد اما من قبول نکردم و بجاش قرار شد با دوست دوازده ساله ی خودم بریم اونجا و اونم پیش من بمونه. الانم که تقریبا چمدونمو بسته بودم و منتظرم که فردا بشه و برم واسه یه زندگیه خیلی خوب و عالی توی جزیره رویاییم؛ جایی که همیشه آرزوشو داشتم یه تایمی هم که شده خصوصا 6 ماه دوم سال اونجا زندگی کنم. برای یبارم که شده خوشبختی و خوشحالی و اونجا تجربه کنم.. ویرایش شده 16 ساعت قبل توسط QAZAL 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7976 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 17 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت چهارم زیپ چمدونمو بستم که صدای اس ام اس اومد برام، مهسا بود: ـ غزال آماده ای برای فردا؟ نوشتم: ـ آمادهام ولی یکم استرس دارم همون لحظه پی ام اومد: ـ نترس، همه چیز همون جوری میشه که میخوای ـ ایشالا... *** ـ غزل همه چیزو گرفتی؟ چیزی جا نزاشتی که؟ من: ـ نه مامان همه چیزو گرفتم. مامان: ـ باز یادت نره رسیدی زنگ بزنیاا. بابا هم گفت که از طرفش باهات خداحافظی کنم. همونطور که کیفمو میزاشتم رو دوشم زیر لب پوزخند زدمو آروم گفتم: ـ اگه میومد باهام خداحافظی میکرد تعجب میکردم. ـ چیشد؟ چیزی جا گذاشتی؟ سریع گفتم: ـ نه مامان من برم. بابای مهسان الان دو ساعته دم در وایستاده. گفت: ـ وایسا یه دقیقه. یه اووفی کردم و گفتم: ـ باز چیه؟ رفت تو اتاقم و یک دقیقه بعد اومد بیرون و گفت: ـ بیا یدونه کاپشن داشته باش، اونجا سردت میشه. با کلافگی گفتم: ـ وای مامان ولم کن توروخدا. اونجا تو زمستونشم هوا گرمه چه برسه به پاییز! اما میدونستم که نمیتونم قانعش کنم، بنابراین کاپشن و به زور چپوندم تو دستم و مامانم سرسری سرمو بوس کرد و گفت: ـ خداحافظ ویرایش شده 16 ساعت قبل توسط QAZAL 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7977 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 17 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت پنجم برگشتم و یه نگاه به خونمون و مامان کردم و همیشه فکر میکردم اگه یه روزی قرار باشه از این خونه برم، خوشحالترینم اما الان نمیدونم بخاطر استرس بود یا چیزه دیگه نمیتونستم خوشحال باشم و بغض گلومو فشرده بود اما مثل همیشه قورتش و دادم و تند تند با مامان خداحافظی کردم و رفتم پایین...بابای مهسان از ماشین پیاده شده بود و من تا قبل اینکه مرده حرف بزنه گفتم: ـ ببخشید بخدا خیلی منتظر موندید، من مادرم... یهویی پرید وسط حرفم و با خوشرویی گفت: ـ اصلا اشکال نداره دخترم، بهرحال مسافرین دیگه طول میکشه... با اینکه با مهسان خیلی صمیمی بودیم اما پدرشو چندبار بیشتر ندیده بودم و هیچوقت مثل الان برخورد اینقدر نزدیک باهاش نداشتم و چقدر این رفتار گرم و صمیمانش به دلم نشست. تشکر کردم و با لبخند چمدونمو گذاشت تو صندوق و منم سوار شدم و مهسا برگشت سمتم و گفت: ـ خب دختر جزیره، آماده ای برای یه ماجراجوییه جدید؟ با ترس گفتم: ـ والا آماده که هستم اما یکم استرس دارم... مهسا از تو آینه جلو داشت رژ میزد و همزمان گفت: ـ استرس دیگه چرا؟ مگه داری مهاجرت میکنی؟ همین کیش خودمونه... گفتم: ـ آره خب ولی اولین باره دارم از خونواده خودم دور میشم هر چقدرم که همیشه آرزوشو داشتم ولی خب الان استرس دارم. هیچیمونم معلوم نیست... برگشت سمتم و گفت: به کوهیار گفتی؟ به صندلی عقب تکیه دادم و دست به سینه گفتم: ـ نه مهسا برگشت سمتم و با تعجب بهم گفت: ـ یعنی چی نه؟ با چشم غره بهش گفتم: ـ مثلا فکر میکنی اگه الان بهش بگم... که همزمان پدر مهسان اومد نشست و باعث شد حرفم ناتموم بمونه...برامون داخل ماشین کلی آهنگ زد و سمت آبعلی هم وایساد تا یکم برف بازی کنیم اما مجبور بودیم زودتر برگردیم چونکه امکان داشت تهران ترافیک باشه و به فرودگاه دیر برسیم...حدودا ساعتای چهار و نیم بود که رسیدیم فرودگاه مهرآباد...پدر مهسا چمدونامونو بهمون داد و یه دل سیر دخترش و بغل کرد و باهاش خداحافظی کرد...چقدر این صحنه برام قشنگ بود، پدری که عاشقانه دخترشو بغل میکنه و براش ارزش قائله ...کاشکی پدر منم همینقدر با احساس بود...دوباره بغضم داشت اذیتم میکرد که قورتش دادم...همین لحظه مهسا اومد سمتم و گفت: ـ غزل تو وسایلت زیاده...یکیو بده من داشته باشم... بغض تو گلوم باعث شد یکم اشک تو چشمام جمع بشه، بنابراین سریع رومو برگردوندم و گفتم: ـ نه بابا میتونم بیارم، بیا دیرمون میشه... ویرایش شده 15 ساعت قبل توسط QAZAL 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7978 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل پارت ششم یهو بازومو گرفت که باعث شد برگردم سمتش و گفت: ـ ببینم تو داری گریه میکنی؟ خندیدم و گفتم: ـ نه دیوانه!! هوا سرده، یخ زدم. از چشام اشک میاد مهسان با تعجب گفت: ـ ببینم مطمعنی؟ آخه صدات اینو نمیگه. سعی کردم عادی باشم و گفتم: ـ بابا اگه بخوام گریه کنم که از تو خجالت نمیکشم، نترس... و پشت بندش لبخند زدم. مهسان یسری چیزا بابت خودم و خانوادم و میدونست اما هر چی بود، دلم نمیخواست حتی صمیمی ترین رفیقم پی ببره به اینکه چقدر کمبود محبت دارم. راستش خیلی وقت بود که به این موضوع عادت کرده بودم اما بعضی اوقات واقعا نمیتونستم جلوی اشک و بغضمو بگیرم...یکم تو سالن انتظار نشستیم تا پرواز تهران به کیش و بخونن... مهسان گفت: ـ خب الان رفتیم جزیره، میخوایم چیکارکنیم؟ گفتم: ـ نمیدونم مهسان. اصلا بهش فکر نکردم... مهسان خندید و گفت: ـ میشه خواهش کنم حداقل الان بهش فکر کنی؟ گفتم: ـ خب ببین تا ما برسیم ساعت تقریبا هشت اینا میشه. امشبو که فعلا میریم خونه بعدش من تو سایت کیش جابز نگاه کردم، کلی عکاس میخوان. با تعجب گفت: ـ ما مگه دوربین داریم؟ گفتم: ـ دوربینو میدن بهمون منتها هزینش یه مقدار کمتر میشه که باز بنظرم می ارزه. من یه ایده دارم که دقیقا بدرد ساحل مرجانی میخوره. اگه کارمون بگیره، میتونیم همونجا برای خودمون کار کنیم. مهسان پرسید: ـ میخوای تم درست کنی؟ گفتم: ـ آفرین، واسه همین بهت گفتم اون پارچه و ریسه اتو بیار.. لپمو کشید و گفت: ـ پس چرا میگی هنوز بهش فکر نکردی؟ خوبه دیگه. از هیچی که بهتره گفتم: ـ عزیزم تمام این چیزایی که گفتم در صورتیه که بزارن ما اونجا بساط کنیم و اینکه یکی پیدا بشه با هزینه کم دوربینشو بهمون اجاره بده واسه چهار پنج ساعت. گفت: ـ خب اونو از کوهیار میپرسیم دیگه. بهرحال هرچی باشه طرف الان ده ساله جزیره زندگی میکنه هم آدمای اونجا رو میشناسه هم میدونه که به تازه واردا کی کمک میکنه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7997 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل پارت هفتم با چشم غره بهش گفتم: ـ میشه کوهیار و فراموش کنی؟ اون پسر حالت عادی جواب پیامهای منو نمیده، الان میخواد کمک کنه؟ بعدشم خیلی خودشو میگیره من کلا باهاش حال نمیکنم دیگه. مهسان گفت: ـ بابا حالااا توام!! حالا این بفهمه اومدی کیش اینجوری نیست که کمکت نکنه، نگران نباش. اینقدرم آدم بیشعوری نیست... نگاش کردم که گفت: ـ خب آره بیشعور که هست ولی شاید اون لحظه چمیدونم نظرش عوض شده باشه. مگه تو نمیگفتی اخیرا تمام پستا و استوریاتو لایک میکنه؟ گفتم: ـ خب که چی؟ گفت: ـ خب که چی نداره، همینش هم یه پیشرفته واسه شخصیت این. قبلا که اینکارا رو نمیکرد. جدیدا انجام میده...بعدش هم یادت رفته چقدر خوشت میومد ازش؟ گفتم: ـ من هیچوقت بهش به چشم دوست پسر این چیزا نگاه نکردم ولی این یجوری برخورد میکرد که انگار من تو نخشم. گفت: ـ پسرا جوگیرن کلا غزل چه انتظاری داری؟ حالا اینبار و تو لج نکن بهش پیام بده. اگه چیزی نگفت، بخدا دیگه لام تا کام بابت این قضیه حرفی نمیزنم. یه هوفی کردم و گوشیمو دراوردم و گفتم: ـ واسه اینکه دهن تو رو ببندم، اینکارو میکنم. گفت: ـ ایول ولی غزل خدایی خوبه هاا. بهش چشم غره دادم که گفت: ـ آره درسته تایپش به تو خانوادت نمیخوره اما در کل بد نیست. همونطور که پیام میدادم گفتم: ـ خوشبحال خودشو دوست دخترش. گفت: ـ تو هم که عاشق قضاوت کردن. رفتم تو صفحه چتش، آخرین پیام هم پیام من بهش بود که سین کرد و جواب نداد. براش نوشته بودم: چه خبر پسره جزیره؟ مهسان تا دید گفت: واقعا هم چقدر خودشیفتست، انگار که بردپیته... خندیدم و گفتم: ـ منصرف شدی انشالا؟ گفت: ـ نه نه، حالا این برای 8 ماه پیشه. این آخرین بارم پیام بده. من حس ششم میگه جواب میده... بلند خندیدم و گفتم: ـ هیچوقت حس ششمت درست از آب درنیومد. گفت: ـ هرهرهر، بنویس. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7998 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت هشتم یکم فکر کردم و نوشتم: ـ سلام کوهیار چطوری؟ نمیخواستم مزاحم بشم ولی دارم یه مدت برای زندگی میام جزیره. دنبال دوربین عکاسی میگردم، تو میدونی از کی میتونم بگیرم؟ ممنون میشم یکم بابت جزیره راهنماییم کنی و بعدش پیاممو سند کردم. یهو مهسان نفس راحتی کشید و گفتم: ـ بالاخره خیالت راحت شد؟ اونم خندید و همین لحظه از بلندگو اسم پرواز کیش و خوندن و بعد از تحویل دادن چمدونا و ایست بازرسی وارد کابین هواپیما شدیم. تا نشستیم...گوشیم زنگ خورد که یهو مهسان گفت: ـ کوهیاره؟ گفتم: ـ چرت نگو. اون اصلا شمارمو نداره. گوشیو از تو جیبم دراوردم و دیدم که ترساعه. جواب دادم: ـ بله؟ ـ الو سلام خوبی؟ ـ قربونتت تو چطوری؟ ـ من تا الان بودم مدرسه، گفتم به تو زنگ بزنم ببینم چطور شد رفتین؟ یا هواپیما تاخیر داره؟ ـ نه تاخیر نداشت الان تو هواپیماییم و بعدش باید گوشیمو خاموش کنم. میگم ترسا مطمعنی خونه مبلست؟ ـ آره بابا. دیشب خواب بودی، مامان دوبار از بابا پرسید گفتم: ـ خب پس خوبه. خندید و گفت: ـ بدون شوهر برنگرد خونه. خندیدم اما چیزی نگفتم و توی دلم گفتم: ـ وقتی کارم اونجا راست و ریست شد عمرا اگه برگردم خونه. همین لحظه مهماندار از کنارم رد شد و گفت: ـ خانوم تلفنتونو خاموش کنین و کمربندتونم ببندین لطفا. ـ ترسا من باید قطع کنم گفت: ـ باشه مراقب خودت باش. ـ تو هم . خدافظ. مهسان همونطور که با کمربندش درگیر بود گفت: ـ چی میگفت؟ گفتم: ـ هیچی بابا. زنگ زد خداحافظی کنه. مهسان گفت: ـ چقدر زود یادش اومد زنگ بزنه. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ همون. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7999 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت نهم همه چیزو براش باز نکردم که بیشتر از اینا دلش به حالم نسوزه. داشتم هندزفریمو میزاشتم تو گوشم که گفت: ـ قبل اینکه گوشیو بزاری رو حالت رومینگ ببین برد پیت جواب داده یا نه؟ از لحنش خندم گرفت. نت و وصل کردم و رفتم تو اینستا و گفتم: ـ نه ندیده هنوووز. ـ دهنش سرویس. بعدش تکیه داد به صندلی.مهماندارها درحال نشون دادن دستورالعمل های هواپیما بودن و بعد از تقریبا ده دقیقه هواپیما بلند شد. چشامو بستم، مثل همیشه به خدا توکل کردم و گفتم: خدایا خودت دیدی که چقدر سختی کشیدم، چقدر تحقیر و تحمل کردم، حالا که آرزومو براورده کردی و منو فرستادی سمت جزیره رویاییم، لطفا از اینجا به بعدشو برام خوب رقم بزن. میدونم که اینکارو میکنی. بعدش با خیال راحت آهنگامو پلی کردم و اتفاقات خوب و زندگی خوب و تو ذهنم مرور کردم. خیلی طول نکشید که خوابم برد. تو خواب میدیدم که خیلی خوشحال سوار قایقم دارم آهنگ میخونم و میرقصم و از شادی زیاد در حال جیغ کشیدنم. یهو دریا طوفانی شد و آب دریا سیاه شد. خیلی ترسیدم، قایق وایساد و انگار دریا داشت منو میکشید درون خودش. هرچقدر تقلا میکردم فایده ای نداشت، داشتم میفتادم داخل آب که یهو یه دستی مچ دستمو گرفت به دستش نگاه کردم یه چیزی مثل ربان سبز دور مچ دستش بسته شده بود. اونقدر دستمو محکم گرفته بود که تونستم بهش تکیه کنم و منو دوباره کشوند داخل قایق. خورشید دوباره از پشت ابر درومده بود تا رفتم برگردم سمتش تا صورتشو ببینم که سراسیمه با تکون های مهسان از خواب پریدم، آب دهنمو قورت دادم که مهسان گفت: ـ غزل خوبی؟ با ترس گفتم: ـ خواب خیلی بدی دیدم. مهسان یه بطری آب داد بهم و گفت: ـ انشالا که خیره، میخوای تعریف کنی؟ همونجور که نفس نفس میزدم گفتم: ـ نه . میگن خواب بد و نباید تعریف کرد چون اتفاق میفته. گفت: ـ تو هم با این اعتقاداتت. پرسیدم: ـ نرسیدیم هنوز؟ از کنار پنجره جزیره رو بهم نشون داد و گفت: ـ پنج دقیقه دیگه فرود میایم. پنج دقیقه دیگه زندگی مجردیمون شروع میشه. خندیدم. مهسان گفت: ـ غزل خیلی گشنمه، ببینم تو آشپزی که رو من حساب نکردی؟ بلندتر خندیدم و گفتم: ـ نه نترس. مامان برای امشب دلمه گذاشته. با ذوق گفت: ـ ایول، خوبه پس. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8000 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.