رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

هانیه پروین
توسط پست بررسی شد!

"نویسنده فعال هفته"

Kahkeshan امتیاز 80 اهدا شد.

دلنوشته: دردانه 

دلنویس: کهکشان 

ژانر: عاشقانه 

دیباچه:  در این دفترِ نانوشته، پیش از آن‌که واژه‌ای به صیقلِ نَفَس درآید، پیش از آن‌که دلی از جا بلرزد یا نگاهی در آیینه‌ی خیال زاده شود، من بودم... و تمنای نارسیده‌ای که نامِ عشق بر آن نهادند. نه این قصه، قصه‌ی وصالِ یک‌باره است و نه من، زنِ تکرارهای کوچه و خنده‌های بی‌سرانجام. من، تکه‌ای از مهتابم که بر طاقِ دل کسی افتاده که نه مرا شناخت، نه به‌تمامی از من گریخت.
دُردانه‌ام، اگرچه شکسته، اگرچه تنها...
اما در من، رگ‌به‌رگِ خاطراتی جاری‌ست که از آغوش هیچ‌کس نگذشته، جز خیال او.
هر سطر این مجموعه، چون شالِ حریری‌ست بر گردنِ صبر، آویخته به درختی که شبح‌اش همان کسی‌ست که دلم را گرفت و رها نکرد و اگر روزی، این کلمات به بوسه‌ای ختم شوند، بدان که آن بوسه، سرانجامِ صبری‌ست بی‌قیاس. صبرِ زنی که هرگز منتظر نبود، اما همیشه دل‌داده ماند.
 

  • هانیه پروین عنوان را به دلنوشته دردانه | کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

مدت‌هاست که دلم به بودنش بند است؛ بی‌آن‌که صدایی از او شنیده باشم یا لمس گرمی‌اش را در تپش دستانم فهمیده باشم.
عجیب است، مگر نه؟
که آدمی دل به کسی ببندد که حضورش، بیش از هر غایبی، پررنگ است و غیبتش، از هر حضوری، ملموس‌تر. گاه خودم را در آینه می‌نگرم و از خود می‌پرسم:
کِی عاشق شدم؟
کِی دلم، بی‌اجازه، راهی شد به کوچه‌ای که به او ختم می‌شود؟
پاسخی نمی‌یابم؛ تنها اندوهی شیرین در گلوی حرف‌هایم ته‌نشین می‌شود.
او نیامده، اما من سال‌هاست که برای آمدنش، جامه‌ی صبوری پوشیده‌ام.
نه فریاد زدم، نه نامه‌ای نوشتم، نه نگاهی پرسه‌زن حوالی‌اش فرستادم...
من تنها عاشق شدم، بی‌هیاهو، بی‌مطالبه
و راستش را بگویم؟
همین بی‌جواب ماندن‌ها، گاهی رنگی به دلم می‌پاشد که هیچ وصالی ندارد.
من او را در خیالم دارم و گاه خیال، به‌اندازه‌ی تمام آغوش‌های زمین، اطمینان‌بخش است.
 

گاهی خیال می‌کنم اگر روزی صدایم را بشنود، اگر حتی یک‌بار نگاهم را، نه از سر اتفاق، که از روی دلبستگی ببیند، شاید آسمان شکل دیگری شود.
شاید آن‌روز، تمام این روزهای کش‌دار و دلتنگ، بهای آن یک لحظه باشد. اما حقیقت آن است که من هرگز نخواستم میان ما، چیزی جز سکوت جاری باشد. سکوتی که بوی نجابت می‌دهد، بوی نخواستن و با این‌همه، تا آخر خواستن.
من یاد گرفته‌ام در عشق، قدمی برندارم اگر دلِ دیگری نلرزد. یاد گرفته‌ام حتی دوست داشتن را، با وقار بیامیزم و او... او حتی نمی‌داند چه صدها بار، تمام واژه‌های دنیا را به اسمش بافتم و زیر لب خواندم. نمی‌داند چه شب‌هایی، نامش را به‌جای دعا، آهسته گفتم و خواب را به نیامدنش آموختم.
نمی‌داند و همین ندانستن، گاهی زیباتر از دانستن است. من اگر دل بسته‌ام، برای آن نبوده که با من بماند؛ دل بسته‌ام، چون بودنش در این جهان، آرامم می‌کند. دل بسته‌ام، چون در میان این‌همه نام، فقط نام اوست که طعم نجات می‌دهد.
و گمانم کافی‌ست... برای دختری که قرار نیست تصاحب کند، فقط دوست داشتن، کافی‌ست.

امروز، وقتی باد پرده را به آرامی کنار زد و نور، بی‌اجازه بر چهره‌ام افتاد، دلم بی‌اختیار به یادش رفت. به یاد نوری که هیچ‌گاه ندیدمش، اما گرمایش را سال‌هاست بر پوست دلم حس می‌کنم.
چه معجزه‌ای‌ست دوست داشتنِ کسی که هیچ نشانه‌ای از عشق نمی‌دهد اما تو از تمام نبودنش، حضور می‌سازی. عشق من، قصه‌ی غم‌انگیزی نیست؛ نه از آن داستان‌هایی که اشک می‌خواهند یا انتظارهای فرسوده. عشق من، مثل گلِ یاسی‌ست که شب‌ها بی‌صدا می‌شکفد؛ نه به امید دیده شدن، که تنها برای آن‌که بودنش را به جان شب بریزد. در من زنی زاده شده، زنی که از واژه‌ها، پناه ساخته و از خیالش، معبدی. او ندانسته، خدای من شده است. نه از آن خدایانی که ستایش می‌طلبند،
که از آن معصوم‌هایی که تو را بی‌آن‌که لمس کنند، نجات می‌دهند و من، با ایمانِ زنی که هرگز زیارت نرفته، هر شب به سویش پلک می‌بندم.

گاهی فکر می‌کنم اگر روزی او را ببینم، بی‌مقدمه، بی‌ادعا، بی‌حرفی حتی... فقط نگاهش کنم،
آیا از چشم‌هایم خواهد فهمید که چقدر دیر آمده و با این‌همه، هنوز به‌موقع است؟
نه قرار است ملامتش کنم، نه پرسشی بپرسم.
من اهل پرسیدن نیستم؛ اهل دانستن هم نبودم هیچ‌وقت. فقط دلم می‌خواهد بداند…
بداند که زنی، در گوشه‌ای از این جهان، دلش را پای ندانستن‌هایش ریخت و نترسید.
نترسید از بی‌پاسخ ماندن، از بی‌راهه رفتن، از بی‌سرانجام بودن و مگر عشق جز همین است؟
دل‌باختگیِ بی‌سود، خواستنی بی‌نیاز، اشتیاقی بی‌مزد. من عاشق بودم، نه برای آن‌که معشوقی داشته باشم، بلکه برای آن‌که دلی باشد که بتوانم به احترامش، نجیب‌تر، آرام‌تر، عمیق‌تر زندگی کنم
و او، بی‌آن‌که بداند، مرا از زنی بی‌قرار، به زنی متین بدل کرد. من در عشق او به بلوغ رسیدم،
بی‌آن‌که حتی دستانش را گرفته باشم.

اولین‌بار که دیدمش، جهان مکث کرد...
نه از آن مکث‌های پرهیاهو که زمین را بلرزاند،
که از آن توقف‌های آرام و ژرف، مثل لحظه‌ای که قلم، بی‌اختیار بر کاغذ می‌ماند و نمی‌داند واژه‌ی بعدی چیست. او نیامد که چیزی را تغییر دهد؛
آمد، ایستاد، بی‌کلام، بی‌قصد، و من به ناگاه درون خودم شکفتم. نه لبخندی رد و بدل شد، نه سخنی.
تنها نگاهش، آن‌قدر محتشم و دور،
که انگار از کتابی کهن بیرون آمده بود؛
از آن قصه‌هایی که در کودکی می‌خواندم و دلم می‌خواست در آن‌ها زندگی کنم. همان‌جا فهمیدم که قرار نیست این دل، دیگر آرام بگیرد.
فهمیدم گاهی یک نگاه، کمرِ زن را خم نمی‌کند،
بلکه قامتش را راست‌تر می‌کند از همیشه.
چرا که در حضور کسی که نمی‌دانی دوستت خواهد داشت یا نه، زنی می‌شوی شایسته‌ی دوست داشته شدن و من، از آن روز، دست بر زانو گذاشتم و ایستادم... به احترام او.

در دوست داشتنت، عجله‌ای نداشتم.
نه این‌که دلم نلرزد، نه این‌که تمنّا در من سرکوب شده باشد... که یاد گرفته‌ام عشق را باید با احتیاط برداشت، مثل لیوانی بلورین از لبِ طاقچه‌ی جهان.
یاد گرفته‌ام دوست داشتن را آرام بجوم،
بی‌آن‌که تلخی‌اش را قورت بدهم یا شیرینی‌اش را بلع. دوست داشتنت، برایم عبادتی‌ست خاموش،
که نیاز به محراب ندارد،
تنها دلی می‌خواهد که به نیّتت بتپد.
تو را نه با خواهش، که با رضایتِ سکوت پرستیدم.
من زنی‌ام که بلد است
حتی میان صدای گام‌های دیگران،
صدای تو را تشخیص دهد؛
اگرچه هرگز نشنیده باشدت.

باور کن اگر نامت را هرگز نشنیده بودم،
باز هم دلم همان‌گونه می‌تپید...
چون تو برای من نه یک اسم بودی،
نه چهره‌ای، نه آغوشی، نه وعده‌ای.
تو برای من «اتفاقی» شدی درونی،
درست همان‌جا که هیچ‌کس را راهی نیست.
نمی‌خواستم از تو چیزی بسازم؛
تو خودت بودی، بی‌آن‌که لازم باشد مرا قانع کنی به بودنت. این بزرگ‌ترین لطف تو بود،
که بودنت را نه فریاد زدی، نه عرضه کردی؛
فقط ایستادی و اجازه دادی دلم انتخابت کند
و من، زنی که سال‌ها خود را از خواستن برحذر داشته بود، در تو، بی‌هراس خواستن را تمرین کرد.
من از تو اجازه نخواستم عاشقت شوم،
چون عشق من، وابسته به اجابت نبود…
بلکه قائم به ذاتِ خودش بود.
 

گاهی فکر می‌کنم اگر درختی باشم،
تمام برگ‌هایش را به رنگ چشم‌هایت درمی‌آورم.
باید همیشه در باد رقصان شوند،
تا در هر فصل از خودم، یاد تو بگیرم.
تو نمی‌دانی که در درون من، این تکاپوی بی‌صدا چطور می‌جوشد.
چطور هر روز، من خودم را در عمق رؤیای تو پیدا می‌کنم،
بدون آنکه لحظه‌ای بپرسم چرا.
این عشق برای من پر از سکوت‌های شگفت‌انگیز است، پر از لحظه‌هایی که در آن‌ها، تمام کلمات بی‌فایده‌اند.
نه می‌توانم بگویم تو را در جایی دیده‌ام،
نه می‌توانم با واژه‌ها تصویر کنم که چگونه در ذهنم جا گرفتی.
تنها چیزی که می‌دانم، این است که در دل من،
هیچ‌چیز جز نام تو نمی‌چرخد.

دوست داشتنت را جایی ننوشتم،
تا روزی اگر از دستم رفتی،
دست خطم نشود مدرکِ جنون.
تو را در پستوی دلم نگه داشتم،
جایی میان دعاهای بی‌صدا،
میان ترس‌ها، میان تنهایی‌های شیرین.
عشقِ من به تو، نه آغاز داشت، نه پایان؛
شبیه شوق باران برای زمین خشک.
نه صدایی از تو خواستم، نه قولی، نه بودنی ابدی.
من فقط خواستم "دوستت داشته باشم"،
بی‌این‌که مال من باشی.
تو را خواستم، بی‌زخمِ تملک.
بی‌خراشِ ترس.
و حالا که همه‌چیز آرام شده،
بگذار این را بگویم:
من تو را، بی‌هیچ شبیه‌سازی،
به تمامیِ خودت، عاشق بودم.
 

پایان

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...