رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

#پارت۲۵

با حس سنگینی نگاهی سرم را بالا آوردم و ی پسری رو دیدم که خیره به من بود قلبم یه تندتر زد، ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم راستش کمی معذب بودم، سرم رو دوباره انداختم پایین و دستم رو روی دندونم گذاشتم.

 عکسی که از دندونام گرفته بودم دستم بود که نشون دکتر بدم.

خداروشکر که منشی و دستیار دندانپزشک صدام زد و گفت:

خانم، نوبت شما شده، لطفاً برید داخل.

با قدم‌های آرام وارد اتاق شدم و به دکتر سلام کردم:

سلام آقای دکتر، خوبید؟

دکتر که جوان و خوش‌برخورد بود، با لبخندی گفت:

سلام خانم چطور می‌تونم کمک کنم؟

من با کمی hesitation ادامه دادم:

ممنون راستش دندون عقلم مدتیه درد می‌کنه و الان دیگه دردش غیرقابل‌تحمله.

دکتر سرش رو تکون داد و گفت:

خب پس روی صندلی بخوابید تا چک کنم.

روی صندلی مخصوص دندانپزشکی خوابیدم. دکتر بالا سرم ایستاده بود و دستکش‌هاش رو به آرامی پوشید. برای لحظاتی فقط صدای نفس‌هایم می‌آمد و بقیه صداها گم می‌شد.

دکتر بعد از چک کردن دندونم گفت:

 خوب باید آمپول بی‌حسی بزنم تا درد از بین بره و بتونم دندون رو بکشم.

با چشمان بسته و قلبی که تندتر می‌زد منتظر شدم. دکتر با دقت آمپول بی‌حسی رو در دهنم زد و گفت:

الان باید کمی صبر کنید، اثر می‌کنه.

حس بی‌حسی به آرامی در دهنم پخش شد، اما هنوز در دلم کمی اضطراب و ترس داشتم. چشمام رو بستم و سعی کردم نفس عمیق بکشم، تااز استرس کم کنم.

#پارت۲۶

چند دقیقه‌ای گذشت و حس بی‌حسی به طور کامل در دهنم پخش شد. دیگه هیچ دردی حس نمی‌کردم، فقط حس سنگینی و سردی تو دهنم بود. دکتر دستش رو روی دندونم گذاشت و گفت:

الان یه کمی فشار میارم، ممکنه حس کنی یه‌کم سنگین باشه، اما نگران نباش، هیچ دردی نخواهی داشت.

من فقط سرم رو تکون دادم و به دیوار مقابل نگاه کردم تا حواسم پرت بشه. می‌دونستم که بعد از این باید درد زیادی تحمل کنم، اما حداقل الان هیچ دردی نمی‌کشیدم.

دکتر با دقت دستش رو بیشتر به دندونم فشار داد و بعد از چند لحظه گفت:

خوب الان شروع می‌کنم. فقط یه کم احساس فشار می‌کنید.

بیشتر حواسم به صداها بود تا به حرکت دکتر. صدای ابزارهای دندانپزشکی که به آرامی حرکت می‌کردند، یه حس غریبی داشت. البته هیچ دردی حس نمی‌کردم، اما قلبم از استرس هنوز تند می‌زد.

دکتر با صدای آرام و اطمینان‌بخشی گفت:

- تقریبا تموم شد، حالا یه نفس راحت بکش.

من نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند لحظه احساس کردم که دندان از جاش حرکت کرده. چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که دکتر گفت: 

تمام شد

دکتر دستش رو روی دندونم گذاشت و گفت:

الان جاش رو ب.خ.ی.ه می‌زنم. فقط نگران نباش، دردش خیلی کم خواهد بود.

چند لحظه بعد، حس فشار بیشتری روی دهنم حس کردم. درد زیادی نمی‌کشیدم، اما حس می‌کردم که دکتر به دقت عمل می‌کنه. کمی بعد دکتر با صدای ملایمی گفت:

تمام شد، ب.خ.ی.ه‌ها رو زدم.

#پارت۲۷

همونطور که با دقت گاز استریل رو به دستم داد، گفت:

گاز رو بگیر و چند دقیقه فشار بده که خونریزی متوقف بشه. هیچ وقت حرف نزن تا دهنت به خوبی بهبودی پیدا کنه.

با حالت گیج و کمی دردناک بازور گفتم:

یعنی تا کی حرف نزنم؟

دکتر لبخند زد و گفت:

حداقل دو ساعت باید از صحبت کردن پرهیز کنی، این به بهبودی سریعتر کمک میکنه. همچنین بهتره تا شب چیزی خیلی گرم نخوری تا دهنت اذیت نشه.

بعد از گفتن این حرفها، دکتر به طرف در اتاق رفت و اضافه کرد:

منشی میتونه بهت داروهای لازم رو بده. ازش راهنمایی بگیر، موفق باشی.

وقتی دکتر رفت، من گاز استریل رو به دندونم فشار دادم و از اتاق بیرون رفتم. منشی با لبخند مهربانی به من نگاه کرد و گفت:

خانم، باید داروهایی که لازم دارید رو بردارید. اینجا داروها رو آماده کردهام.

فقط سرم رو تکون دادم و با دست اشاره کردم که میخواهم داروها رو بگیرم منشی داروها رو به من داد.

وقتی گاز استریل رو محکم تو دهنم فشرده بودم، منشی با لبخند گفت:

خب، خانم... لطفاً رمز کارتتون رو بگید که بتونیم هزینه رو تسویه کنیم.

با خودم گفتم: ای خدا، چه بدبختیای شده.

دهنم بسته بود و نمیتوانستم حتی یک کلمه حرف بزنم.

 فقط تلاش میکردم با حرکات دست چیزی رو برسونم.

من شروع کردم به تکون دادن سرم به سمت کارت و دستم رو به حالت نوشتن نشون دادم. اما معلوم بود که فقط به نظر میام مثل یه آدم فضایی با حرکات عجیب و غریب!

#پارت۲۸

پسره که از دور داشت نگاه می‌کرد، یه لحظه چشمش به من افتاد و زیر لب خندید.

تودلم ب خودم گفتم:

دختر تو واقعاً به یه روانپزشک نیاز داری، نه فقط به درمان دندونات

من با یه حرکت خیلی سخت، گاز استریل رو یه کم پایین‌تر بردم و دهنم رو باز کردم تا یه چیزی بگم. از شدت درد و گرفتگی دهان، فقط تونستم به زور بگم:

رم... ر...رمز...

منشی که انگار متوجه شد که وضعیت بحرانیه، یه لحظه منتظر موند و بعد با یه لبخند مهربون گفت:

آهان، فهمیدم! شما که نمی‌تونید حرف بزنید بذارید من شما رو راحت کنم

دستش رو به سمت یه برگه برد و در حالی که با چشمای خنده‌دار نگاه می‌کرد، گفت:

این برگه رو پر کنید تا رمز رو بنویسید.

با یه حرکت ناچیز سرم رو تکون دادم و با دهن بسته شروع کردم به نوشتن رمز روی برگه.

دست‌خط خیلی زشتی بود، اما خب در شرایطی که بودم، از این بهتر نمی‌شد.

پسره که هنوز از دور می‌دید، دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و بلندتر از قبل خندید. من با حس معذب و دهن بسته، به کارم ادامه دادم و آخر سر با سختی رمز رو نوشتم.

حساب کردم و گوشی رو از جیبم درآوردم. اسنپ گرفتم. واقعاً نمی‌دونم چی می‌شد اگه اسنپ نبود. این‌طوری بود که به هیچ وجه نمی‌تونستم حرف بزنم. گاز استریل تو دهنم بود و دهنم بسته بود، چطور می‌خواستم به کسی چیزی بگم؟ بعد از انتخاب مسیر، از مطب خارج شدم.در همین حین که قدم‌هام رو به سمت در می‌بردم، آقای خندان و مسخره‌کن هم بیرون اومد و به سمت آسانسور رفت. یه لحظه نگاهش کردم و دوباره مسیرم رو به سمت پله‌ها گرفتم.

ولی یک لحظه صدام زد.

پسره: خانم قوی؟

#پارت۲۹

سرم رو به سمتش برگردوندم. چشماش دقیقاً به چشمای من دوخته شده بود، یه لبخند شیطنت‌آمیز توی صورتش بود که دیگه نمی‌تونست پنهانش کنه.

 ابروهاش بالا رفت و از دلش یه خنده نرم بیرون زد.

 با اینکه دهنم بسته بود فهمیدم که نمی‌تونم چیزی بگم. 

فقط با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم، یعنی چی؟ چی می‌خواست از من؟....

پسره ادامه داد هنوز خنده رو تو صورتش حس می‌کردم، انگار نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره:

تو تازه دندونت کشیدی و می‌خوای این همه پله بری؟ سخت نیست؟ وقتی آسانسور هست؟

چشماش براق‌تر شد، انگار می‌خواست ببینه چطور به حرفش جواب می‌دم. ابروهاش رو بالا انداخت و با یک حالت چالشی، چشم تو چشم نگاه کرد.

من که نمیتونستم حرف بزنم، سرم رو به طرفین تکون دادم. یعنی نه سخت نیست. اصلاً نه به تو چه؟!

چهره‌ش شادتر شد، خندید و انگار هیجان تو صدای خنده‌ش بیشتر بود.

فقط می‌گم بخاطر خودتون. وگرنه برای من مهم نیست. می‌ترسم بعد دوستم بگیرن

چهره‌ام رو جمع کردم حتی دهنم بسته بود، ولی با تکون دادن سر، بهش گفتم: ایشش، گودزیلا 

اما تو دلم با خودم گفتم:

 بیخیال! به تو چه؟

خلاصه، پله‌ها رو پایین رفتم. هنوز نمی‌دونم چرا اما لحظه‌ای که از کنار پسره رد شدم، حس کردم کمی بیشتر از قبل ذهنم مشغولشه. راستش، این پله‌ها بیشتر از اون آسانسور به نظر راحت‌تر میومدن. انگار خودم تصمیم گرفته بودم که از پله‌ها پایین برم. نفسم رو با آرامش بیرون دادم و قدم‌هام رو سریع‌تر کردم.

به پایین رسیدم و اسنپ دم در ایستاده بود. ماشین را سوار شدم، در ماشین رو بستم و چشم‌هایم رو بستم. دیگه حوصله فکر کردن نداشتم. اما هنوز به حرف‌های پسره فکر می‌کردم. چطور با لبخند و نگاهش می‌تونست همچین حسی به من منتقل کنه؟ دیونه! برای یک لحظه دوباره یادم افتاد و به لبخندم اضافه شد.

#پارت۳۰

بعد از اینکه دختره با دست اشاره کرد و به منشی چیزی گفت، من در حالی که از فاصله نگاهی بهش انداختم، حس کردم که دوباره می‌خواد حرف بزنه، اما این گاز استریل لعنتی اجازه نمی‌داد. لبخند کمرنگی رو لبم نشست با اینکه نمی‌تونست حرف بزنه، هنوز هم می‌خواست با اشاره چیزی رو به منشی برسونه. هرچقدر هم که سعی می‌کرد، نتیجه‌ای نمی‌گرفت و فقط باعث می‌شد من بیشتر بخندم.

وقتی از مطب خارج شد، منم همینطور که به طرف آسانسور می‌رفتم، متوجه شدم که به پله‌ها میره. یه لحظه ایستادم.

کمی سر ب سرش گذاشتم

 چطور می‌شد؟ چرا باید خودش رو تو اون وضعیت به زحمت بندازه و پله‌ها رو بره؟ هرچقدر هم که فکر می‌کردم، با خودم می‌گفتم که خب، وقتی آسانسور هست چرا باید اینطور به خودت سختی بدی؟

به هر حال، بلافاصله وارد آسانسور شدم. در که بسته شد، چشمام رو بستم و یه لبخند کوچیک از سر شیطنت روی لبم نشست. یاد حرکات اون دختره افتادم. واقعا این حرکتش که از پله‌ها بالا می‌رفت تو اون شرایط، یه جورای قوی بودن رو نشون می‌داد.(دوستان منظورم از قوی بودن شاید خیلیابگن این ی چیز طبیعیه واز پله بالا رفتن ک‌قوت نمیخواد درسته اما خب من اینجا اینشکلی نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد )

حس کردم که همچنان از خودم می‌پرسم چرا به این سادگی دارم می‌خندم. شاید همه چیز به خاطر همون لقبی بود که داده بودم: "خانم قوی" تو اون لحظه‌ها، واقعاً می‌شد دید که این دختر، حتی در شرایط سخت هم یه اراده قوی داره.

و به خودم گفتم: مرد تو چی می‌خندی؟ این همه اون طرف آب، دل نبردی براشون لبخند نزدی، حالا به خاطر این خانم کوچولوی قوی لبخند می‌زنی؟

سری به خودم تکون دادم و با یه نگاه توی آینه، لبخندم رو بیشتر از قبل کشیدم.

#پارت۳۱

صدای زنگ موبایلم توی سکوت آسانسور پیچید. نگاهم به صفحه افتاد.

«عشقِ ابدیم»…

لبخند ناخودآگاهی گوشه‌ی لبم نشست. صفحه رو لمس کردم و گوشیو کنار گوشم گذاشتم.

- سلام خوشگل خانم

صدای گرم و مهربونش از اون طرف خط پخش شد، مثل یه پتو توی شب‌های سرد.

- سلام پسر قشنگم خوبی مامانی؟ چرا بی‌خبر گذاشتی رفتی شیراز؟

صدای مامانم همیشه توی قلبم ته‌نشین می‌شد، شنیدنش مثل برگشتن به خونه بود، حتی اگه صد کیلومتر دور باشم.

آروم خندیدم، دستی به ته‌ریش تازه‌م زدم و تکیه‌م رو به دیوار آسانسور دادم.

- آخه دورت بگردم هنوز منو نشناختی؟ من به کارای یهوییم معروفم دلم واسه بچه‌ها تنگ شده بود.

مکثی کردم و لبخندم پررنگ‌تر شد

- فرزاد نامزد کرده نرفتم دیگه الان واسه دیدنش اومدم.

- باشه... ولی زود برگردی ها. تو یا بیرونی، یا پیش رفیقات

صدای غرغرای مهربونش باعث شد گوشه‌ی چشمم خند‌دار بشه

درِ آسانسور باز شد. هم‌زمان با بیرون اومدن، گفتم:

- چشم قربونت برم... فدای غر زدنت بشم.

هوای عصر شیراز توی صورتم پاشید هم‌زمان راه افتادم سمت ماشین، صدای مامان هنوز توی گوشم بود.

- کم مزه بریز مراقب خودت باش پسرم

- چشم به قربونت

تماس رو که قطع کردم، یه لحظه گوشی توی دستم مونده بود. توی دل شلوغی خیابون و آدمایی که نمی‌شناختم، اون صدا مثل لنگر بود مطمئن، امن، آشنا.

در ماشینو باز کردم، نشستم پشت فرمون. یه نفس عمیق کشیدم و بعد دست بردم سمت ضبط آهنگ رو پلی کردم

ی سری سیا سفیدا خوبن ........

حامیم از بلندگوها پخش شد، صدای گرفته‌ش دقیقاً همون حال دلم بود. فرمون رو گرفتم، سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی.

چشمامو یه لحظه بستم.

من آدمی بودم که خیلیا می‌گفتن بی‌احساسه، ولی همه‌ی اون احساساتی که نشون نمی‌دادم، واسه خانواده‌م خرج می‌کردم.

مامان، بابا، خواهرم و داداشم ...

اونا دنیام بودن. دنیایی که نمی‌خواستم ازش فاصله بگیرم.

ماشینو روشن کردم، موسیقی توی کابین پیچید و من با یه حال خوش، مسیرمو گرفتم سمت روزی که هنوز نمی‌دونستم قراره با کی و کجا گره بخوره...

#پارت۳۲

خیلیا فکر می‌کنن اگه یه مرد مهربون باشه، اگر دلش برای مامانش تنگ بشه، اگر صدای خواهرو‌داداشش آرومش کنه، می‌شه گفت مامانیه.

ولی من؟ نه...

من فقط یه پسر بودم که توی هیاهوی دنیا، هنوز یه تکه از قلبش رو توی حیاط خونه‌ی مادرش جا گذاشته بود.

مامانی نبودم، فقط...

خانواده‌م رو بی‌قید و شرط دوست داشتم.

فرمون زیر دستم بود اما ذهنم پر زده بود.

از پنجره، منظره‌ی خیابون مثل فیلم عقب می‌رفت درست مثل ذهنم.

آهنگ هنوز پخش می‌شد، اما من دیگه صدای حامیم رو نمی‌شنیدم... صدای خنده‌های خواهرم توی گوشم زنده شده بود.

«کیان دست به شیرینی‌ها نزن، مامان می‌فهمه»

سرمو برگردوندم، اون کوچولوی موفرفری با اون لبخند شیطون و چشم‌های درشتش، گوشه‌ی آشپزخونه قایم شده بود.

من؟ شیرینی؟ لب زدم:

- اگه تو لو ندی، کسی نمی‌فهمه

و بعد دو تایی زدیم زیر خنده، از ته دل... همون خنده‌هایی که دیگه کمتر از دهنم در می‌اومد.

تصویر مامان با اون شال گل‌گلی‌اش جلو چشمم اومد، همون لحظه‌ای که توی حیاط نشسته بود، هندونه قاچ می‌کرد، و غرغرکنان می‌گفت:

- شما دو تا یه روز منو سکته میدین

یه لبخند نصفه‌نیمه نشست رو لبم

اون خونه... اون روزا...

خیلی دور نبودن، ولی انگار یه عمر گذشته بود.

تو آینه‌ ماشین یه لحظه چشمم به خودم افتاد

پسر بیست‌و‌هفت‌ساله‌ای که از اون‌ور آب برگشته بود با کلی تجربه، کلی خاطره، کلی تنهایی...

ولی هنوزم یه پسر بود

همون پسری که خونه براش یه سنگر بود، مامان یه پناهگاه و صدای خواهر وبرادرش... صدای کودکیش نفس عمیقی کشیدم. انگار بوی خونه از لای همین شیشه‌ی ماشین رد شده بود، بوی سبزی خشکای مامان، بوی چای تازه‌دم دم‌عصرا، بوی خاک بارون‌خورده‌ی حیاط کوچیک‌مون...

آهنگ تموم شد.

یه لحظه پلک زدم و برگشتم به حال. خیابون‌ها هنوز همون بودن.

اما من...

یه تیکه از دلم رو توی اون خاطرات جا گذاشته بودم.

#پارت33

هنوز تو خیابونای شیراز دور می‌زدم. یه حس عجیبی داشتم، شاید بخاطر اون دختره بود، شاید هم نه، فقط چون برگشته بودم به شهری که همیشه بوش بوی شعر می‌داد.

یه‌هو دلم خواست تا هستم، یه سر برم سعدیه.

پیش کسی که عاشقش بودم.

سعدی...

لبخند کجی زدم، ضبط ماشینو خاموش کردم، از ماشین پیاده شدم و قدم سمت آرامگاه سعدی برداشتم...

از کنار حوض فیروزه‌ای رد شدم، سایه‌ی درختا رو صورتم می‌رقصید.

هوای شیراز عجیب می‌نشست روی دل آدم.

با صدای شرشر آب و بوی خاک و برگ تازه، ایستادم مقابل سنگ آرامگاه و زیر لب، با صدای آرومی که فقط خودم می‌شنیدم، گفتم:

"

«بنی آدم اعضای یک پیکرند

که در آفرینش ز یک گوهرند...»

 

یه مکث کردم. نگاهم رو به گنبد فیروزه‌ای دوختم، لبخندی زدم و توی دلم گفتم:

- دمت گرم پیرمرد… هنوز که هنوزِ، حرفات از ته دل می‌زنن بیرون.

فاتحه‌ای خوندم، با احترام سرمو خم کردم و راه افتادم بیرون.

دل‌کندن از اون فضا، مثل دل‌کندن از یه رویای گرم وسط زمستون بود.

اما خب… زندگی بیرون از شعر ادامه داشت.

سوار ماشین که شدم، ضبط رو روشن کردم، هوای خنک کولر خورد به صورتم و انگار تموم خستگی اون روز نشست کف صندلی.

آروم گفتم:

- یه دوش، یه بالش نرم، یه خواب عمیق... همین الان.

فرمون رو چرخوندم به سمت هتل. اما توی آینه یه لحظه نگاهم افتاد به چشم‌هام…

یه حسی اون ته بود که نمی‌دونستم از کی شروع شده بود. از مطب؟ از اون دختر؟ یا از لبخند مادرم؟

#پارت34

روی تخت افتاده بودم. یه دستم روی صورتم بود و یه دست دیگه، روی بسته‌ی یخ کوچیکی که از داروخونه گرفته بودم. هنوز دهنم بی‌حس بود، ولی درد از لای اون بی‌حسی هم می‌زد بیرون.

لبامو جمع کرده بودم و نفس می‌کشیدم از بینی. با خودم گفتم:

- آفرین لیان، قوی بودی، رفتی پله رو انتخاب کردی، اونم با یه دندون کشیده‌شده... حالا هم نصف صورتت حس نداره، هم باید با نی سوپ بخوری!

چشام بسته شد. ذهنم ناخودآگاه برگشت به اون پسر... همون که اسممو گذاشت "خانم قوی".

یاد اون لحظه افتادم که از پشت منو صدا زد، وقتی داشتم بی‌خیال آسانسور، پله‌ها رو انتخاب می‌کردم. اون نگاه، اون ابروهای بالا رفته، اون خنده‌ای که هی سعی داشت قورتش بده... دلم نمی‌خواست بخندم، ولی لبم یه ذره کش اومد.

- خاک تو سرت لیان، الان وقت خندیدنه؟ دندونت رفته هوا...

به پهلو چرخیدم. موبایلمو برداشتم و شروع کردم یه ویس برای هلیا فرستادن:

«هلیاااا... دندون عقلمو کشیدم، الان رسماً یه سمت صورتم مثل بالش شده»

ولی جدی‌تر از همه اینه که امروز یه دیوونه دیدم... یه دیوونه که می‌گفت چرا از پله میری؟!

لقبم هم شد «خانم قوی»... نمی‌دونم چرا، ولی یه‌جوری حس کردم این لقب، مال خودمه...»

نفس گرفتم. گوشه‌ی چشمم گر گرفت. خستگی روز، بی‌خوابی دیشب، و شاید... شاید یه ذره دل‌گرمی از یه نگاه غریبه.

#پارت35

با یه لبخند کج، پتومو کشیدم رو صورتم و گفتم:

- مرسی خدا... مرخصی اجباری دادی، فقط ای کاش بدون دندون عقل هم حقوق می‌دادن...

چشمام بسته شد، و بالاخره بعد از کلی کلنجار، خوابیدم...

ولی خب، دنیا که با دلِ آدم هماهنگ نمیشه. خواب ندیده بودم، کابوس دیده بودم. تاریکی. یه جاده‌ی دراز. صداهایی که نمی‌فهمیدم چی می‌گن. یه سایه... نزدیک‌تر... نزدیک‌تر...

یه‌هو از خواب پریدم با جیغ:

- آآاااااااااااااااااااااه

تو تاریکی، یه سایه درست بالای سرم بود. به‌خدا قسم فکر کردم روح اجداده‌مه اومده سراغم. یه جیغ بنفش زدم که کل پرندگان مهاجر اطرافمون مسیرشونو تغییر دادن!

- آااااااه خاک تو سرم

با جیغی که زدم، هلیا هم جیغ زد! یعنی دقیقاً یه دوئت جیغ‌کشی راه افتاد!

من: «آآآآآآااااااااا»

هلیا: «وااااااااااااااااااااای مادرررررر»

یه لحظه موندم کی بیشتر ترسیده؟ من یا اون؟

لامپ سقف روشن شد.

دیدم هلیا با یه خیار نصفه تو دستش بالا سرمه، مثل جن‌های خیار به‌دست

من: «تو دیگه چی خیار زورو؟»

هلیا با چشمای گرد: «تو چی‌ای دختر؟ خود زلزله‌ای! خواب دیدی یا فیلم ترسناک بلعیدی؟»

نفس‌نفس می‌زدم، عرق کرده بودم مثل مرغ بریون‌شده.

من: «خواب دیدم تو هیولایی، بعد پریدی روم گفتی پاشو ظرفارو بشور»

هلیا خندید، خیارو پرت کرد سمتم:

هلیا: «اگه بازم خواب منو می‌بینی، قبلش بگو آرایش کنم لااقل»

بعدم رفت یه پتوی اضافه آورد، مثل یه پناه‌جوی خسته انداخت رو من.

هلیا: «دیگه بسه دلقک‌بازی، بخواب فردا بریم سر کار میگی پشتم تیر می‌کشه چون تو خواب داشتی از زامبیا فرار می‌کردی»

من با لبخند گفتم: «باشه فقط دیگه نصف شب با خیار بالای سرم نایستا، حس میکنم جن‌های گیاه‌خوار دارن نفرینم می‌کنن!»

اونم زد زیر خنده.

خنده‌مون که تموم شد، من آروم چشما‌مو بستم.

اما ته دلم گرم شد، گرمِ بودنِ کسی مثل هلیا که حتی تو کابوس‌هام هم تنهام نمی‌ذاشت، حتی اگه با خیار نصفه بیاد سراغم...

#پارت۳۶

درد مثل موجی یخ‌زده از فک بالا تا ته قلبم دوید.

وقتی ج.یغ زدم، اصلاً حواسم به بخیه نبود...

انگار تیزی درد، با تمام خاطرات قدیمی همدست شده بود.

چشم‌هام پر اشک شد.

نه فقط از درد...

از همون چیزی که خودم هم خوب می‌دونستم چمه

همون زخمی که سال‌هاست قایمش کردم، ولی هنوزم با یه درد کوچیک، با یه اتفاق ساده، از ته جونم سر باز می‌کنه

قرص مسکن رو با آب قورت دادم، به زور

دراز کشیده بودم، ولی اشک‌هام راه خودشونو پیدا کرده بودن.

یواش، بی‌صدا، مثل خستگی سال‌ها

اشک‌هام از گوشه چشم‌هام میچکیدن روی بالشت، انگار بخوان سبکم کنن ولی من سبک نمی‌شدم.

سنگینی یه حقیقت، یه گذشته، یه کابوس که هنوز بیدار نشده بودم ازش، افتاده بود روی سینه‌‌ام به زور چشم‌هایم رو بستم...

با هزار زور و زحمت...

تا شاید صبح، کمی رحم داشته باشه

صبح که چشم‌هایم باز شد هنوز دردی گوشه فکم حس می‌کردم.

حالا دیگه بیدار شده بودم، اما دلم نمی‌خواست خودمو بزنم به فاز عادی اما باید می‌رفتم روزها باید ادامه می‌داشت، حتی اگر شب‌ها کابوس‌ها توی ذهنم رژه می‌رفتند.

هلیا صبح زودتر از من بیدار شده بود. صدای قهوه‌ساز رو می‌شنیدم که دونه‌ها رو می‌کوبید و شیر به جوش می‌اومد.

بیسکویت‌ها رو از کنار ظرف شیر برداشت و آروم اومد کنارم نشست ولب باز کرد وباچشم هایی که نگرانی داشت گفت: 

- درد داری؟ 

سکوت کردم و فقط یه تایید کوچک با سر بهش دادم

شیر رو برداشتم و با بیسکویت تکه‌تکه شده خوردم. بلعیدنم خیلی سخت بود، هنوز خیلی اذیت می‌کرد.

هلیا برام چای درست کرد و همونطور که گاهی سرش رو به شونه‌ام تکیه می‌داد، گفت:

«این روزا رو باید پشت سر بذاریم، مطمئن باش هر روز راحت‌تر می‌شه»

من فقط نگاهش می‌کردم، نمی‌تونستم حرف بزنم چون دهنم هنوز حس بی‌حسی داشت این رو که گفت، یه حس خاصی توی دلم نشست، انگار یه آرامش تازه پیدا کرده بودم

حالا باید از خانه دانشگاه میرفتیم

هلیا با دستش به خودم اشاره داد:

زود باش، تا استاد نیومده آماده شو فکر نکن وقت زیاد داریم.

 لبخند زدم، از جاش بلند شدم و به سرعت لباس‌ها رو پوشیدم.

حس می‌کردم هنوز از همه چیز فاصله دارم، اما به‌ هر حال باید قدم بردارم.

دستگیره در رو گرفتم و با قدم‌های آرام وارد روز جدید شدم.

#پارت۳۷

بعد از پایان کلاس زبان‌شناسی، هلیا به سمت من دوید و با لبخند گفت:

- وای! من اصلاً نمی‌دونم چطور این استاد رو تحمل می‌کنم. یه جمله هم نمی‌گه که بی‌ربط نباشه

من هم از سر شوخی گفتم:

- خب، شاید چون اینطور که می‌گه، درک عمیق‌تری از کلمات پیدا می‌کنی

هلیا با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:

- دقیقا! و حالا با دقت بیشتری به جمله‌های بی‌ربطش گوش می‌دم!

از کنار هم رد شدیم و به طرف در خروجی راه افتادیم. من دلم می‌خواست یکم هوای بیرون رو نفس بکشم. هلیا که همیشه یه چیزی در مورد ماشینش می‌گفت، گفت:

- بیا بریم یه دوری با ماشین بزنیم

با خوشحالی گفتم:

- چه بهتر! دیگه دارم از دانشگاه خفه میشم

به محض اینکه سوار ماشین شدیم، هلیا با هیجان گفت:

- امروز خیلی حالم خوبه. این که می‌گن «حالت خوب باشه»، یه حقیقتیه! چون الان می‌دونی چی می‌خوام؟ یه بستنی بزرگ!

من خندیدم و گفتم:

- بستنی؟! خب، این به معنای شروع یک روز شاد به حساب میاد

از وسط دانشگاه که رد می‌شدیم، دخترهای دوره‌امون که کنار درخت‌ها نشسته بودن، سرشون رو به سمت ماشین چرخوندن و لبخندهای ریز زدن. سارا به شوخی گفت:

- فکر کنم داشتن چشمک می‌زدن به ماشین من

با خنده گفتم:

- شاید می‌خواستن از این «کلاس» فرار کنن

لحظاتی بعد، به پارکینگ نزدیک شدیم و هلیا ماشین رو روشن کرد

- الا یه‌چیز بگم

- بگو

- ا دو تا که داریم با هم می‌ریم، شاید با یک سری ماموریت‌های جدید مواجه بشیم

من که متعجب شده بودم، پرسیدم:

- چی داری می‌گی؟

هلیا با خنده گفت:

- مثلا اینکه «چرا هنوز به بستنی نرسیدیم؟» و یا «چرا دوباره دانشگاه رو انتخاب کردیم؟»

با خنده گفتم:

- تو فقط یادت باشه، من حاضرم برای هر دلیلی بستنی بخورم

#پارت۳۸

سارا ماشین رو روشن کرد و با لبخند گفت: یادت میاد هفته پیش چی گفتم؟ باید یه دور توی شهر بزنیم تا از استرس دانشگاه خلاص بشیم

من که تازه با دردسرهای امتحان‌ها و کلاس‌ها دست و پنجه نرم کرده بودم، سری تکون دادم و گفتم: آره، یادمه فقط یادم باشه وقتی دوباره امتحانات نزدیک بشه، باید به جای درس خوندن، همینطور به دل شهر بزنیم

با یه حرکت سریع و شجاعانه، ماشین رو به وسط خیابون انداخت و گاز داد نمی‌دونم، انگار همه چیز از این لحظه شروع شد. به خیابان‌ها نگاه می‌کردیم، ماشین‌ها می اومدن و میرفتن و ما وسطشون گم شده بودیم ولی خب مهم این بود که بین این همه آدم، خودمون بودیم و می‌خندیدیم.

سارا، هلیا و من توی ماشین نشسته بودیم.

 سارا رو به من گفت: بیا، این آهنگ رو بذار هلیا تو که همیشه می‌خونی، این دفعه با هم بخونیم.

هلیا که کلاً از هر موقعیتی برای خندیدن استفاده می‌کرد، سرش رو چرخوند و گفت: آره ولی بدون من تو این کارا هیچوقت موفق نمی‌شی

با یه خنده‌ی بلند گفت: حالا ببین، اگه من نخونم چی میشه

ماشین در حال حرکت بود و خیابان‌ها یکی یکی از کنارمون می‌گذشتن. سارا آهنگ رو روشن کرد و با هیجان شروع کرد به خوندن. منم که نه خیلی بلدم، ولی از همین که تو ماشین با دوستمون هستیم و داریم کل کل می‌کنیم، خوشحال بودم.

سارا، هلیا و من در حال دور زدن تو خیابان‌ها بودیم. سارا هیجان‌زده گفت: خوبه که از کلاس‌ها خلاص شدیم بیا یکم مسابقه بدیمماشین‌های دیگه رو رد کنیم

هلیا که هیچ‌وقت از چالش خوشش نمی‌اومد، گفت: آره! بیا یه کم هیجان بدیم به این روزِ خسته‌کننده.

من که به هیچ‌وجه به سرعت و مسابقه علاقه نداشتم، ولی نمی‌خواستم از بقیه عقب بمونم، با یه لبخند گفتم:

خب، منم که همیشه آماده‌ام ولی اگه با من مسابقه بدید می‌بینید که هیچ‌کسی نمی‌تونه من رو بگیره.

سارا بلافاصله گفت: "بیا، بذار ببینیم چطور می‌تونی همزمان با سرعت بالا رانندگی کنی و از ماشین‌های دیگه رد بشی!"

ماشین‌های دیگه که کنارمون می‌اومدن، گویا نمی‌خواستن از بازی ما عقب بمونن. یکی از راننده‌ها که به وضوح عاشق سرعت بود، سرعتش رو زیاد کرد و سعی کرد از سارا رد بشه

 سارا با یه چالش لبخند زد و گفت:

- بزن بریم، دلم نمی‌خواد از هیچ ماشین عقب بمونم.

هلیا به عقب برگشت و با یه لبخند تمسخرآمیز گفت:

- خب، بچه‌ها مراقب باشید که این رقابت ممکنه به یه درگیری در خیابون تبدیل بشه و با خنده همزمان شروع کرد به زدن آهنگ توی ماشین.

ماشین‌های دیگه شروع به سرعت گرفتن و ما هم با سرعت بیشتر از اون‌ها می‌گذشتیم. سارا به سرعت چرخید و گفت: این یکی رو رد می‌کنیم، اینجا! آماده‌ای؟

با حرکت سریع، ماشین کنار دستمون رو رد کردیم، انگار خیابان‌ها تبدیل به یک میدان مسابقه شده بود و هیچ‌کسی نمی‌خواست از دیگری عقب بمونه.

هلیا که دیگه از هیجان پر شده بود، شروع به خندیدن کرد

- اگه همه مثل شما رانندگی کنن، خیابونا دیگه برای کسی باقی نمی‌مونه

سارا با صدای بلند گفت: پشت من باش من همیشه اول میام و دوباره سرعت گرفت.

دوباره یکی از ماشین‌ها با سرعت به ما نزدیک شد.

 گفتم:سارا، بیا اینجا مسابقه رو ببین و با هیجان بیشتری به اون ماشین نزدیک شدیم.

سرعت ماشین‌ها، صدای موتور، و حتی خنده‌های بلند ما، فضای خیابون رو پر کرده بود. درسته که برای یک لحظه همه چیز از کنترل خارج شده بود، ولی حس آزادی و هیجان توی دل هر کدوم از ما موج می‌زد. به همین راحتی، خیابان‌های آرام تبدیل به یک مسیر پر از رقابت و شادی شده بود.

حتی وقتی سارا یک ماشین دیگه رو رد کرد.

هلیا با صدای بلند گفت: آفرین، الان دیگه کسی جلودار شما نیست و من هم که دیگر هیچوقت از رقابت دست بر نمی‌داشتم

 به سارا گفت: بذار به اینا نشون بدیم که مسابقه یعنی چی

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...