رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

#پارت۲۵

با حس سنگینی نگاهی سرم را بالا آوردم و ی پسری رو دیدم که خیره به من بود قلبم یه تندتر زد، ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم راستش کمی معذب بودم، سرم رو دوباره انداختم پایین و دستم رو روی دندونم گذاشتم.

 عکسی که از دندونام گرفته بودم دستم بود که نشون دکتر بدم.

خداروشکر که منشی و دستیار دندانپزشک صدام زد و گفت:

خانم، نوبت شما شده، لطفاً برید داخل.

با قدم‌های آرام وارد اتاق شدم و به دکتر سلام کردم:

سلام آقای دکتر، خوبید؟

دکتر که جوان و خوش‌برخورد بود، با لبخندی گفت:

سلام خانم چطور می‌تونم کمک کنم؟

من با کمی hesitation ادامه دادم:

ممنون راستش دندون عقلم مدتیه درد می‌کنه و الان دیگه دردش غیرقابل‌تحمله.

دکتر سرش رو تکون داد و گفت:

خب پس روی صندلی بخوابید تا چک کنم.

روی صندلی مخصوص دندانپزشکی خوابیدم. دکتر بالا سرم ایستاده بود و دستکش‌هاش رو به آرامی پوشید. برای لحظاتی فقط صدای نفس‌هایم می‌آمد و بقیه صداها گم می‌شد.

دکتر بعد از چک کردن دندونم گفت:

 خوب باید آمپول بی‌حسی بزنم تا درد از بین بره و بتونم دندون رو بکشم.

با چشمان بسته و قلبی که تندتر می‌زد منتظر شدم. دکتر با دقت آمپول بی‌حسی رو در دهنم زد و گفت:

الان باید کمی صبر کنید، اثر می‌کنه.

حس بی‌حسی به آرامی در دهنم پخش شد، اما هنوز در دلم کمی اضطراب و ترس داشتم. چشمام رو بستم و سعی کردم نفس عمیق بکشم، تااز استرس کم کنم.

#پارت۲۶

چند دقیقه‌ای گذشت و حس بی‌حسی به طور کامل در دهنم پخش شد. دیگه هیچ دردی حس نمی‌کردم، فقط حس سنگینی و سردی تو دهنم بود. دکتر دستش رو روی دندونم گذاشت و گفت:

الان یه کمی فشار میارم، ممکنه حس کنی یه‌کم سنگین باشه، اما نگران نباش، هیچ دردی نخواهی داشت.

من فقط سرم رو تکون دادم و به دیوار مقابل نگاه کردم تا حواسم پرت بشه. می‌دونستم که بعد از این باید درد زیادی تحمل کنم، اما حداقل الان هیچ دردی نمی‌کشیدم.

دکتر با دقت دستش رو بیشتر به دندونم فشار داد و بعد از چند لحظه گفت:

خوب الان شروع می‌کنم. فقط یه کم احساس فشار می‌کنید.

بیشتر حواسم به صداها بود تا به حرکت دکتر. صدای ابزارهای دندانپزشکی که به آرامی حرکت می‌کردند، یه حس غریبی داشت. البته هیچ دردی حس نمی‌کردم، اما قلبم از استرس هنوز تند می‌زد.

دکتر با صدای آرام و اطمینان‌بخشی گفت:

- تقریبا تموم شد، حالا یه نفس راحت بکش.

من نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند لحظه احساس کردم که دندان از جاش حرکت کرده. چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که دکتر گفت: 

تمام شد

دکتر دستش رو روی دندونم گذاشت و گفت:

الان جاش رو ب.خ.ی.ه می‌زنم. فقط نگران نباش، دردش خیلی کم خواهد بود.

چند لحظه بعد، حس فشار بیشتری روی دهنم حس کردم. درد زیادی نمی‌کشیدم، اما حس می‌کردم که دکتر به دقت عمل می‌کنه. کمی بعد دکتر با صدای ملایمی گفت:

تمام شد، ب.خ.ی.ه‌ها رو زدم.

#پارت۲۷

همونطور که با دقت گاز استریل رو به دستم داد، گفت:

گاز رو بگیر و چند دقیقه فشار بده که خونریزی متوقف بشه. هیچ وقت حرف نزن تا دهنت به خوبی بهبودی پیدا کنه.

با حالت گیج و کمی دردناک بازور گفتم:

یعنی تا کی حرف نزنم؟

دکتر لبخند زد و گفت:

حداقل دو ساعت باید از صحبت کردن پرهیز کنی، این به بهبودی سریعتر کمک میکنه. همچنین بهتره تا شب چیزی خیلی گرم نخوری تا دهنت اذیت نشه.

بعد از گفتن این حرفها، دکتر به طرف در اتاق رفت و اضافه کرد:

منشی میتونه بهت داروهای لازم رو بده. ازش راهنمایی بگیر، موفق باشی.

وقتی دکتر رفت، من گاز استریل رو به دندونم فشار دادم و از اتاق بیرون رفتم. منشی با لبخند مهربانی به من نگاه کرد و گفت:

خانم، باید داروهایی که لازم دارید رو بردارید. اینجا داروها رو آماده کردهام.

فقط سرم رو تکون دادم و با دست اشاره کردم که میخواهم داروها رو بگیرم منشی داروها رو به من داد.

وقتی گاز استریل رو محکم تو دهنم فشرده بودم، منشی با لبخند گفت:

خب، خانم... لطفاً رمز کارتتون رو بگید که بتونیم هزینه رو تسویه کنیم.

با خودم گفتم: ای خدا، چه بدبختیای شده.

دهنم بسته بود و نمیتوانستم حتی یک کلمه حرف بزنم.

 فقط تلاش میکردم با حرکات دست چیزی رو برسونم.

من شروع کردم به تکون دادن سرم به سمت کارت و دستم رو به حالت نوشتن نشون دادم. اما معلوم بود که فقط به نظر میام مثل یه آدم فضایی با حرکات عجیب و غریب!

#پارت۲۸

پسره که از دور داشت نگاه می‌کرد، یه لحظه چشمش به من افتاد و زیر لب خندید.

تودلم ب خودم گفتم:

دختر تو واقعاً به یه روانپزشک نیاز داری، نه فقط به درمان دندونات

من با یه حرکت خیلی سخت، گاز استریل رو یه کم پایین‌تر بردم و دهنم رو باز کردم تا یه چیزی بگم. از شدت درد و گرفتگی دهان، فقط تونستم به زور بگم:

رم... ر...رمز...

منشی که انگار متوجه شد که وضعیت بحرانیه، یه لحظه منتظر موند و بعد با یه لبخند مهربون گفت:

آهان، فهمیدم! شما که نمی‌تونید حرف بزنید بذارید من شما رو راحت کنم

دستش رو به سمت یه برگه برد و در حالی که با چشمای خنده‌دار نگاه می‌کرد، گفت:

این برگه رو پر کنید تا رمز رو بنویسید.

با یه حرکت ناچیز سرم رو تکون دادم و با دهن بسته شروع کردم به نوشتن رمز روی برگه.

دست‌خط خیلی زشتی بود، اما خب در شرایطی که بودم، از این بهتر نمی‌شد.

پسره که هنوز از دور می‌دید، دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و بلندتر از قبل خندید. من با حس معذب و دهن بسته، به کارم ادامه دادم و آخر سر با سختی رمز رو نوشتم.

حساب کردم و گوشی رو از جیبم درآوردم. اسنپ گرفتم. واقعاً نمی‌دونم چی می‌شد اگه اسنپ نبود. این‌طوری بود که به هیچ وجه نمی‌تونستم حرف بزنم. گاز استریل تو دهنم بود و دهنم بسته بود، چطور می‌خواستم به کسی چیزی بگم؟ بعد از انتخاب مسیر، از مطب خارج شدم.در همین حین که قدم‌هام رو به سمت در می‌بردم، آقای خندان و مسخره‌کن هم بیرون اومد و به سمت آسانسور رفت. یه لحظه نگاهش کردم و دوباره مسیرم رو به سمت پله‌ها گرفتم.

ولی یک لحظه صدام زد.

پسره: خانم قوی؟

#پارت۲۹

سرم رو به سمتش برگردوندم. چشماش دقیقاً به چشمای من دوخته شده بود، یه لبخند شیطنت‌آمیز توی صورتش بود که دیگه نمی‌تونست پنهانش کنه.

 ابروهاش بالا رفت و از دلش یه خنده نرم بیرون زد.

 با اینکه دهنم بسته بود فهمیدم که نمی‌تونم چیزی بگم. 

فقط با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم، یعنی چی؟ چی می‌خواست از من؟....

پسره ادامه داد هنوز خنده رو تو صورتش حس می‌کردم، انگار نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره:

تو تازه دندونت کشیدی و می‌خوای این همه پله بری؟ سخت نیست؟ وقتی آسانسور هست؟

چشماش براق‌تر شد، انگار می‌خواست ببینه چطور به حرفش جواب می‌دم. ابروهاش رو بالا انداخت و با یک حالت چالشی، چشم تو چشم نگاه کرد.

من که نمیتونستم حرف بزنم، سرم رو به طرفین تکون دادم. یعنی نه سخت نیست. اصلاً نه به تو چه؟!

چهره‌ش شادتر شد، خندید و انگار هیجان تو صدای خنده‌ش بیشتر بود.

فقط می‌گم بخاطر خودتون. وگرنه برای من مهم نیست. می‌ترسم بعد دوستم بگیرن

چهره‌ام رو جمع کردم حتی دهنم بسته بود، ولی با تکون دادن سر، بهش گفتم: ایشش، گودزیلا 

اما تو دلم با خودم گفتم:

 بیخیال! به تو چه؟

خلاصه، پله‌ها رو پایین رفتم. هنوز نمی‌دونم چرا اما لحظه‌ای که از کنار پسره رد شدم، حس کردم کمی بیشتر از قبل ذهنم مشغولشه. راستش، این پله‌ها بیشتر از اون آسانسور به نظر راحت‌تر میومدن. انگار خودم تصمیم گرفته بودم که از پله‌ها پایین برم. نفسم رو با آرامش بیرون دادم و قدم‌هام رو سریع‌تر کردم.

به پایین رسیدم و اسنپ دم در ایستاده بود. ماشین را سوار شدم، در ماشین رو بستم و چشم‌هایم رو بستم. دیگه حوصله فکر کردن نداشتم. اما هنوز به حرف‌های پسره فکر می‌کردم. چطور با لبخند و نگاهش می‌تونست همچین حسی به من منتقل کنه؟ دیونه! برای یک لحظه دوباره یادم افتاد و به لبخندم اضافه شد.

#پارت۳۰

بعد از اینکه دختره با دست اشاره کرد و به منشی چیزی گفت، من در حالی که از فاصله نگاهی بهش انداختم، حس کردم که دوباره می‌خواد حرف بزنه، اما این گاز استریل لعنتی اجازه نمی‌داد. لبخند کمرنگی رو لبم نشست با اینکه نمی‌تونست حرف بزنه، هنوز هم می‌خواست با اشاره چیزی رو به منشی برسونه. هرچقدر هم که سعی می‌کرد، نتیجه‌ای نمی‌گرفت و فقط باعث می‌شد من بیشتر بخندم.

وقتی از مطب خارج شد، منم همینطور که به طرف آسانسور می‌رفتم، متوجه شدم که به پله‌ها میره. یه لحظه ایستادم.

کمی سر ب سرش گذاشتم

 چطور می‌شد؟ چرا باید خودش رو تو اون وضعیت به زحمت بندازه و پله‌ها رو بره؟ هرچقدر هم که فکر می‌کردم، با خودم می‌گفتم که خب، وقتی آسانسور هست چرا باید اینطور به خودت سختی بدی؟

به هر حال، بلافاصله وارد آسانسور شدم. در که بسته شد، چشمام رو بستم و یه لبخند کوچیک از سر شیطنت روی لبم نشست. یاد حرکات اون دختره افتادم. واقعا این حرکتش که از پله‌ها بالا می‌رفت تو اون شرایط، یه جورای قوی بودن رو نشون می‌داد.(دوستان منظورم از قوی بودن شاید خیلیابگن این ی چیز طبیعیه واز پله بالا رفتن ک‌قوت نمیخواد درسته اما خب من اینجا اینشکلی نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد )

حس کردم که همچنان از خودم می‌پرسم چرا به این سادگی دارم می‌خندم. شاید همه چیز به خاطر همون لقبی بود که داده بودم: "خانم قوی" تو اون لحظه‌ها، واقعاً می‌شد دید که این دختر، حتی در شرایط سخت هم یه اراده قوی داره.

و به خودم گفتم: مرد تو چی می‌خندی؟ این همه اون طرف آب، دل نبردی براشون لبخند نزدی، حالا به خاطر این خانم کوچولوی قوی لبخند می‌زنی؟

سری به خودم تکون دادم و با یه نگاه توی آینه، لبخندم رو بیشتر از قبل کشیدم.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...