رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • عضو ویژه

نام رمان: طرح ناتمام

نام نویسنده: بهاره رهدار(یامور)

ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه

خلاصه: وقتی قتل‌ها فقط قتل نیستند، نشانه‌ها یکی پس از دیگری تکرار می‌شوند، و آرامش در هیچ الگویی پیدا نمی‌شود. قاتلی در سایه‌ها حرکت می‌کند، با ساعتی در دست و نقشه‌ای که تنها خودش از آن خبر دارد؛پنج جسد، پنج شهر، پنج ساعت متفاوت، اما انگاری این پایان ماجرا نیست!
جسدهایی با نشانِ دونات صورتی، کابوس رسانه‌ها شده‌اند و توییتر زیر هشتگ "قاتل دونات صورتی" در التهاب می‌سوزد.این بازی بی‌قانون قاتل را فقط ذهنی خسته، اما نترس و بی‌نقص می‌تواند تاب بیاورد؛ ذهنی که مرز وهم و واقعیت را می‌شناسد.آیان باید پیش از آن‌که خیلی دیر شود، طرح‌ناتمام را بخواند و به پایان برساند، آیا می‌تواند؟ یا در بازی قاتل گم می‌شود؟

***

«بخشی از این داستان بر حسب واقعیت است!»

«نام‌های انتخاب شده اتفاقی می‌باشد»

 

ویرایش شده توسط bhreh_rah
  • هانیه پروین عنوان را به رمان طرح ناتمام | بهاره رهدار(یامور) کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • مدیر ارشد
  • عضو ویژه

•مقدمه•

مرگ همیشه آغاز نیست؛ گاهی امتدادی‌ست از یک امضای سرد، برای بقا.
جسدهایی که با نظمی بیمارگونه و بی‌رحم، در شهرهای دور و نزدیک ردیف می‌شوند، دونات صورتی‌ای که روی سینه‌ی بریده‌ی زن‌ها جا خوش می‌کند، مثل تمسخری کودکانه از یک جنون خون‌خوار است؛و چهره‌ای که پشت سکوت و عقربه‌ها پنهان مانده، به‌نظرتان این‌ها نشانه‌ی چیست؟هر آن‌چه که باشد، دیگر این فقط یک پرونده نیست.
این، طرحی‌ست ناتمام که مرگ، آن را با دستان قطع‌شده، با لب‌های دوخته‌شده، و با نگاهی که دیگر هرگز پلک نمی‌زند، کامل می‌کند.آیان، مردی برخاسته از زخم‌ها، حالا میان جنازه‌هایی به صف شده، دنبال منطق می‌گردد.اما کدام منطق؟وقتی قاتل با قوانین خودش، با لذت خودش، و با امضایی  که از دل هیچ انسان عاقلی برنمی‌آید، می‌کشد و جان می‌گیرد؟چگونه می‌توان او را فهمید؟
و سؤال همین‌جاست:
اگر نقشه‌ای که با خون رسم می‌شود، مقصدی نداشته باشد و فقط منتظر کسی باشد که با پای خودش وارد آن شود، آیا مطمئنی که راه رفتنِ او، از همین حالا شروع نشده؟شروعی از دل یک عشق قدیمی‌ از سرگرد؟شاید نفر بعدی، همان کسی باشد که هرگز نباید انتخاب می‌شد.

ویرایش شده توسط bhreh_rah
  • عضو ویژه

فصل یک - «الکتروآکوستیکی»
«ایران، گرگان تابستان سال ۱۴۰۳، ساعت هفت صبح»
چهره‌اش، که به شکلی زشت درهم رفته بود، مانند یک نقشه‌ای پر از ترک و شکاف روی صورتش به چشم می‌آمد. خطوط ترسناک که زیر پوستش نمایان بود، نشان می‌داد که زمان در این مرد تنها، بی‌رحمی به جا گذاشته. قدم‌هایش تند و سنگین، مثل پتک بر زمین فرود می‌آمد، و کارآموز با تمام توان، سعی داشت که او را دنبال کند. دست‌های مشت کرده‌‌اش در جیب کت لی، هر لحظه آماده بودند که صورت دکتر را در اتاق کالبدشکافی خرد کنند. عصبانیتش، فضا را سنگین کرده بود؛ و انگار این راهروی طولانی با سرامیک‌های سفید که از بالا نور مصنوعی کم‌جان و سوسو زننده‌ای به آن می‌تابید، هیچ وقت قصد به پایان رسیدن نداشت!
همه چیز در این راهرو طوری بود که انگار در هیچ‌کجا جز این ساختمان، دنیای دیگری وجود ندارد. بوی مواد ضدعفونی‌کننده، رطوبت ناشی از تهویه‌ی نامناسب، و آن بوی فلزی ماندگار خون که در هر گوشه به چشم می‌خورد، هوای این مکان را غمگین‌تر از هر زمان دیگری کرده بود. آیان به مقصدش رسید، بدون اینکه دست‌هایش را از جیب‌هایش در بیاورد، با پا درب اتاق را باز کرد. درب با صدای بلندی به دیوار برخورد کرد و نوشتۀ «ورود به سالن تشریح» به رنگ آبی پررنگ درون کادر فلزی را پوشاند. نگاهش به کارآموز افتاد که با نفس‌های بریده، بعد از مشقت فراوان، بالاخره به او رسید. آیان نگاه سنگینی به او انداخت که ترس را در دلش فرو برد، کاری که کارآموز در آن لحظه انجام داد، چیزی جز جمع و جور کردن خود و تلاش برای دور کردن ترس از قلبش نبود.
سرگرد، با جثه‌ی عظیم و چهارشانه‌اش، مثل یک دیوار فولادی در برابر کارآموزی که با قدی کوتاه‌تر از او گویی در برابر یک کوه ایستاده بود، به نظر می‌رسید. پیشانی کشیده‌ی کارآموز، عرق کرده بود و سعی می‌کرد با دست‌های ظریفش آنها را پاک کند، اما رطوبت هوای داخل ساختمان، خون‌پاشیده شدن‌های بی‌پایان، و این فضای سرد و غیرانسانی، چیزی جز دلهره برایش باقی نمی‌گذاشت. قرار بود دوباره جسدی مثل قبلی‌ها را ببیند، اما این‌بار تفاوت داشت، چون چیزی در هوا سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.

ویرایش شده توسط bhreh_rah
  • عضو ویژه

آیان از جثه‌ی کوچک کارآموز چشم برداشت و به چهارچوب درب تکیه داد، تمام فضا را با حضور سنگین خود پر کرد. تنها یک تار مو فاصله بین ابروهایش بود و چشمان مشکی و زاغش به کارآموز دوخته شده بود. نگاهش چون پتکی بر سر کارآموز فرود می‌آمد، به طوری که اگر نگاهش می‌توانست فلز را ذوب کند، این کار را انجام می‌داد. کارآموز، با دلی پر از ترس و اضطراب، نگاهش را به فرد سوم این جمع دوخت. دکتر، مردی با موهای جوگندمی که پشت سرش محکم بسته بود، بی‌اعتنا به نگاه‌های کارآموز، توجهش را به جنازه روی میز فلزی جلب کرده بود.
_ "به جای مرده‌ها، به زنده‌ها هم توجه کنی بد نیست دکی جون!"
صدای اعتراض سرگرد، دکتر را از نگاه کردن به جنازه‌ای که در دهانش یک دست از آرنج فرو رفته بود، دست کشید. خون خشک‌شده اطراف دهان مقتول، لکه‌هایی از زخم و وحشت ایجاد کرده بود. دکتر عینک گردش را که روی بینی عقابی‌اش جا به جا شده بود، مرتب کرد و با لحن سرد و بی‌احساس جواب دلیل عصبانیت او را داد:
_ آیان، رفیق، میدونم الان مشکل چیه، اما می‌خوام یه چیزی نشونت بدم که باعث بشه دلیل سرپیچی از دستورات رو کلا فراموش کنی.
آیان، که دیگر هیچ چیزی جز خشم نمی‌دید، از چهارچوب در به سمت دکتر یورش برد. دست‌هایش روی سینه قفل شده بود و ابروهایش در هم گره خورده بودند.
_ مردک! من بهت تایید کردم که جسدها رو قبل از رسیدن من، از صحنه جرم جابه‌جا نکنی...
آیان جمله‌اش را نیمه‌کاره رها کرد، چون دکتر پارچه‌ی سفید روی جنازه را به آرامی کنار زد و توجه‌اش به آن جلب شد. او وقتی جسد را دید، همان‌طور که انتظار می‌رفت، بدن زن در حال فریاد و درد، به طرز وحشتناکی به نمایش گذاشته شده بود. دو دست بریده از آرنج، یکی در دهان فرو رفته و دیگری در حال دعا، با دونات شکلات صورتی در کف آن روی سینه‌اش قرار داشت. این تصویر، مثل همیشه، تهوع‌آور بود، اما اینبار فرقی می‌کرد!
کارآموز، که جرأت نداشت از درب سالن جلوتر بیاید، بلافاصله با دیدن این صحنه، معده‌اش به هم ریخت و محتویاتش را بالا آورد. صداهای وحشتناک در سالن، گویی هیچ‌وقت تمام نمی‌شد. سیاوش و دکتر  همزمان به کارآموز نگاه کردند، که در کنار سطل آشغال، هنوز جوشانده‌ی معده‌اش را بیرون می‌ریخت.
_ طفلی سعید! حق میدم بهت، این چیزی نیست که با دیدنش شوکه نشی.
لحن دکتر دیگر نه ناامید، بلکه از نفرت و کینه پر شده بود. نگاهش به جنازه افتاد و به دقت، جنینی که سرش از رحم مادر بیرون زده بود را بررسی کرد. پرده‌های آمنیوتیک دور جنین‌ به خاطر اکسیژن خشک شده بود، و همچون پلاستیک سوخته به نظر می‌رسید. سر جنین که  از شکم مادر بیرون زده بود، کاملا ترسناک و غیرطبیعی دیده می‌شد. دکتر نفس عمیقی کشید، پارچه را دوباره روی بدن مادر انداخت و از کنار جنازه گذشت؛ روپوش سفیدش را که لکه‌های خون قدیمی روی آن باقی مانده بود، درآورد و با صدای بم و خسته‌ای توضیح داد:
_ این رو بهش میگن اکستروژن جنین بعد از مرگ، یا به اصطلاح تولد در مرگ!

  • عضو ویژه

دکتر روپوش خونی‌اش را با یک حرکت، به رخت‌آویز کنار سعید انداخت. سعید دیگر طاقت ایستادن نداشت، چهارزانو روی زمین نشسته بود و سرش را با دو دست به دام انداخته بود؛تنش ریز می‌لرزید، و مثل نوار ضعیف ضبط‌شده‌ای از ترس، عقب و جلو می‌رفت. شلوار لی مشکی‌اش خاک گرفته بود و پیراهن سفیدش، از یقه تا دکمه‌ها به‌هم ریخته و نامرتب شده بود. چشم‌هایش را بست و نفس‌های عمیق کشید، اما هنوز هرچند ثانیه یک‌بار، اوق می‌زد، همان اوقی که نه از ته معده، که از سمت مغز می‌‌آمد، حق داشت این صحنه چیز کمی نبود که آدم به دیدنش عادت داشته باشد!
دکتر آهی کشید، خم شد تا دستی نوازشگر بر پشتش بکشد؛ اما درست در همان لحظه، دستی بزرگ، با رگ‌هایی برجسته و انگشتانی گره‌ خورده، یقه‌ی سعید را قاپید و با یک حرکت به بیرون از اتاق پرتش کرد. آیان با قدمی سنگین در را بست، صدای بسته شدن در چنان سهمگین بود که سقف لرزید. بلافاصله بازگشت،  به دکتر خیره شد، با نگاهی که انگار می‌خواست از لایه‌های چشم  عبور کند و ذهن را بخواند. دکتر ساکت  و چشم‌های کهربایی‌اش قرمز و خسته بود، اما نه آن خستگی برای آیان اهمیت داشت، نه وضعیت بهم‌ریخته‌ی سعید، چون تنها چیزی که ذهنش را درگیر کرده، یافتن قاتلی‌ست بی‌وقفه و بی‌رحم؛ کسی که بی‌امان قربانی می‌گیرد و او را در تله‌ای بی‌اساس اسیر کرده است.
آیان فاصله را با گام‌هایی سنگین، اما سنجیده طی کرد. نه مثل دویدن، بلکه شبیه به حرکت آونگی که آرام، اما بی‌رحم‌ پیش می‌آید. تا جایی آمد که نفس‌هایش با نفس‌های دکتر یکی شد. سکوتشان، لحظه‌ای بلندتر از هر فریادی بود. آرش سرش را کمی پایین گرفت، شاید برای فرو خوردن کلمه‌ای، یا شاید برای حفظ آرامش، بعد آهسته لب زد:
– می‌دونم، حق داری عصبانی باشی. ولی بدون من اختیاری از خودم ندارم، وقتی دستور از بالا داده میشه،  میدونی کاری جز اطاعت کردن از دستم برنمیاد.
آیان  با تعجب نفسش را بیرون داد، اما به روی خودش نیاورد؛ کمی عقب رفت و لب‌هایش را روی هم فشرد. هیچ چیز نمی‌گفت، اما چشمانش بلندترین سؤال دنیا بودند، آرش که بازی چشم‌های آیان را خوب بلد بود، فهمید هنوز خیلی چیزها را نمی‌داند؛ نشست روی صندلی فلزی بی‌پشتی، کنار میز طویلی که شیشه‌های آزمایشگاهی، تیغ‌های جراحی، و سوزن‌های تشریح منظم چیده شده بودند.
– خب، از کجا بگم؟ اکستروژن جنین بعد از مرگ، زمانی اتفاق می‌افته که مادر می‌میره و جنین هنوز داخل رحمه. بعد از مرگ، بدن شروع می‌کنه به تجزیه بافت‌ها و گازهایی تولید می‌کنه که طبیعتا از بدن خارج میشن،‌حالا چون جنین هنوز تو رحم مادره، اگه مانعی نباشه، مثل فشاری روی واژن، جنین توسط همین گازها اینجوری میاد بیرون یعنی گاهی تا نیمه،  و حتی گاهی کامل  هم خارج میشه!

آیان ساکت نشست. نگاهش به جنازه‌ای بود که روی میز دراز کشیده، و دستی کبود از دهانش بیرون زده بود. پوست اطراف دهان، شکافته شده و کبودی‌ها از نای تا ترقوه ادامه داشتند. آرش نیم‌رخ آیان را نگاه کرد؛ چشم‌های درشت و زیرچشمی‌اش، جای بخیه روی لپش را آنالیز کرد، و وقتی نگاه‌شان در هم گره خورد، آرش ادامه داد:
– این اتفاق نادره، ولی ثبت شده. بعضی وقت‌ها، جنین کامل میاد بیرون، مثل تولد، اما نه برای زندگی، برای نموندن تو رحم مادر!
آیان چانه‌اش را خاراند، بعد دو دستش را برد پشت گردنش، روی صندلی چرخ‌دار لم داد، و به سمت چپ و راست حرکت‌های ریزی انجام داد؛ همین که دهان باز کرد برای سوال، آرش سریع پیش‌دستی کرد و با لحنی تند گفت:
– «نه، نه آیان! نری جای بپرسی که موقع زایمان به قتل رسیده یا نه، بهت می‌خندن جناب سرگرد!»

ویرایش شده توسط bhreh_rah
  • عضو ویژه

آیان فکش را فشرد، انگشت‌هایش را مشت و دوباره باز کرد. انگار میان انبوهی از خشم، صبر و اضطراب معلق بود، دوباره روی صندلی‌اش چرخید. آرام‌تر شده بود، اما چیزی هنوز توی ذهنش قل می‌خورد.
– چی شد که توی دو ساعت جابه‌جاش کردین؟ چرا صبر نکردین تا من برسم؟ میدونم که  وضع جنازه بد بود، البته بد واژه‌ی خوبی نیست بهتر بگم افتضاح، اما بازهم نباید قبل از دوازده ساعت جابه‌جاش می‌کردین!
اگر دکتر مانعش نمی‌شد، آیان باز هم سوال‌پیچش می‌کرد وحتی می‌پرسید آن بالا دستی که آرش از دستور‌هایش اطاعت کرده بود، کی‌بوده که مستقیم با خود سرگرد هماهنگ نکرده؟اصلا چرا او آخرین نفری بود‌ که باید با خبر می‌شد آن هم از سمت خود قاتل نه افراد دخیل در پرونده؟ همین او را به شدت کفری کرده بود؛ آرش سریع جلوی این افکار و پرسش‌ها را گرفت و گفت:
– اوی، جناب! اینجا اتاق بازجویی نیست. منم مجرم نیستم که ازم بازجویی می‌کنی، مگه نمی‌دونی جنازه رو کجا پیدا کردن؟»
آیان، دقیق و خیره، چشم‌هایش را ریز کرد. سرش رو کمی چرخاند سمت راست، و انگشت‌های اشاره و شستش را روی لب‌هایش آورد. آرش فهمید، آیان هنوز خبر نداشت که قاتل، مقتولش رو درست جلوی کلانتری در دل شلوغی کاشته بود!

آیان پوزخندی بی صدا در اعماق ذهنش زد، چون با جرقه‌ای که در ذهنش روشن شد، فهمید این بار دستور انتقال سریع جسد از کجا آمده، و نادیده گرفتن او به عنوان افسر  پرونده از گور چه کسی بلند شده، اما بازهم نمی‌توانست ربط دهد چرا اون قاضی دغل باز انقدر سریع دستور جابه‌جایی داده؛ شاید به دلیل وضع نابسمان جسد، اما صدای درون مغز آیان نظر دیگری داشت و می‌گفت هر آنچه که هست ربطی اصلا به جسد ندارد.
اما این لحظه مسئله این بود، مسئله چیز دیگری بود، آن هم تماس از سمت خودِ قاتل؛  معنی این کار را متوجه نمی‌شد! این، یک پیغام بود یا یک دعوتِ پنهان که در دل خون و دونات شکلات صورتی پیچیده شده بود. اصلا چرا برای قاتل اهمیت داشت که آیان نباید دیرتر از همه باخبر شود؟ در مغز مریض این روانی چه می‌گذشت؟
 این‌بار، آیان می‌خواست تمام تمرکزش را بگذارد روی همین نکته، حالا وقت تسویه حساب با آن مردک حق به جناب نبود، نه هنوز! فعلا باید فهمیده می‌شد چرا این تماس مستقیماً با او گرفته شده ، و چرا قاتل روی این جسد حساسیت خاصی به خرج داده؟

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...