•بنام خدای غم•
نام اثر: حزن بی پایان...
نام شاعر: الناز سلمانی
مقدمه:
«گاهی دردها نه فریاد میشوند، نه اشک… فقط در تاریکی ذهن زمزمه میشوند و در عمق روح خانه میکنند. این دلنوشته، روایت همان حزن بیپایانیست که گاهی در وجودمان ریشه میدواند، بیآنکه راهی برای رهایی از آن بیابیم…»
******
دلم درگیر دردی بیپایان است.
نمیدانم با که سخن بگویم، یا از که راهی بجویم.
روحم، اسیر زخمهاییست که بیرحمانه در جانم ریشه دواندهاند.
در این زندان تنهایی، به بند کشیده شدهام؛
اسیری که امیدش، در هیاهوی سکوت به خاموشی میگراید.
چشمانم، شب را از بر شدهاند، بیآنکه سحری در پیش باشد...
زمان میگذرد، اما دردی که درونم خانه کرده، بیرحمتر از آن است که تسلیم گذر لحظهها شود.
صدایی درونم نجوا میکند: «این تاریکی پایان توست...»
اما مگر نه اینکه هر پایان، آغازی دیگر را در دل خود پنهان دارد؟
شاید این تاریکی، پایانم باشد… یا شاید آغازی دیگر، در جایی که هنوز نمیشناسم.