بعضی وقتا فکر میکنم شاید قرار نیست هیچچیز درست شه، و همینطور دارم دور خودم میچرخم. انگار عالم و آدم با من دشمناند، حتی خدا هم با من لجّه.
بعضی وقتا انقدر امیدوارم که اندازهش رو نمیشه توصیف کرد، ولی امروز، ۱۶ آبان بود و دلم خیلی شکست. پیجی که با کلی تلاش و زحمت، کلیپهایی که از حس و حال خودم میذاشتم، دیدم هیچ بازخوردی نگرفته.
انگار از بلندی افتادم و روی زمین خوردم، انگار تمام تلاشها و زحمتهایی که کرده بودم، دیگه جواب نداده بود.
من خیلی گریه کردم و تصمیم گرفتم یک راه دیگه امتحان کنم.
پیجی که با تمام وجودم براش وقت گذاشته بودم، از خواب و همهچیزم زده بودم، امروز با دستهای خودم دلیت کردم و یک تصمیم مهم گرفتم...
نوشتن شروع کنم، چون تنها راه نجات من از افکارهای توی سرم، نوشتن است.
گاهی احساس میکنم بهجز خودم، هیچکس حواسش به من نیست و این منو خیلی میرنجونه.
ولی بازم با همهی سختیهایی که دارم باهاشون دست و پنجه نرم میکنم، نمیخوام دست از تلاش کردن بردارم.