رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ریحانه سعادت

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    2
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

تمامی مطالب نوشته شده توسط ریحانه سعادت

  1. «به نام خداوندی که ساز در را کوک کرد» پارت اول «آهو» صدای بوق گوشخراش از هر سو به گوش می‌رسید و صدای رادیو که اخبار عصرگاهی را پخش می‌کرد در میان آن گم شده بود. راننده‌ی عصبانی، فشار اندکی به پدال گاز وارد می‌کرد، کمی به جلو می‌راند و باز هم ماشین های متوقف شده‌ی جلویش راه را برایش می‌بستند. با حرص دستش را روی فرمان کوبید و زیر لب غر زد: - ای لعنت به این ترافیک تهرون که آسایش واس ما نذاشته.دِ واسه چی بوق میزنی مردک! مگه نمی‌بینی راه بسته‌ است.دوزاری! خسته و کلافه از این همه زیاده گویی راننده سرم را به شیشه تکیه دادم و همانطور که خیره شدم به ساعت مچی دور ساعدم که صدای تیک تاک عقربه‌هایش از فاصله‌ی نزدیک قابل شنیدن بود، فکرم به نیم ساعت قبل پرواز کرد. *** تیوپ کرم پودرم را میان دستم گرفتم، فشارش دادم تا به صورتم بمالم؛ اما همان لحظه در اتاقم ناگهانی و با صدای بدی باز شد. با ترس توأم شده با تعجب به سمت در گردن چرخاندم. با دیدن آوا نفسی از سر آسودگی و حرص فوت کردم و صدا بردم: -آوا تو در زدن بلد نیستی؟ زهره ترک شدم خب... آوا همانطور که حوله ی حمامش را روی موهای بلوطی کرده‌اش می‌کشید با استرس لب زد: - آهو کجا داری میری؟ مگه نمی‌دونی امشب چه خبره! ابرو بالا انداختم و متعجب نگاهش کردم. امشب قرار بود برای خواهرم خواستگار بیاید، آن هم نه یک خواستگار معمولی، خواستگاری که آوا چند وقتی می‌شد که دل در گرو عشقش داشت. تیوپ کرمم را روی میز گذاشتم و دست‌های سرد خواهرم را در دست گرفتم وبا محبتی سر گرفته از عمق وجودم گفتم: - قربون این خواهر استرسیم بشم، تو که باید بدونی من توی این ساعت، روزای زوج کلاس موسیقی دارم؛ پس چراگیر میدی؟ همانطور که از تابلوهای نقاشی ردیف شده روی دیوار اتاقم چشم می‌گرفت، دست من را فشرد و با التماس گفت: - میشه یه روز نری؟ چشمانم را در کاسه گرداندم و با سرسختی جوابش را دادم: - نخیر نمی شه! چون امشب قراره یه استاد جدید بیاد سر کلاس و من حتماً باید باشم. چشمانش را ریز کرد و موشکافانه پرسید: - که شیطونی کنی واون استاد جدید و بدبخت رو هم مثل بقیه عاصی کنی؟ لبخند شیطانی به لب نشاندم.شانه‌ام را بالا انداختم و در حالی که موبایلم‌ را از شارژ بیرون می‌کشیدم، با بیخیالی گفتم: - نمیدونم،شاید ! با حرص رو گرفت و چشم‌های سیاهش را ریز کرد. - آخر با این شیطنت‌هات یه کاری دست خودت میدی ها. شانه‌ای بالا انداختم. کاور برگه ها را داخل کوله پشتی‌ام چپاندم و بیخیال لب جنباندم وگفتم : - به خدا تقصیر من نیست، یه غده ای به اسم شیطونی تو وجودم هست که هی تحریکم می کنه واسه اذیت کردن بقیه. آوا که مشخص بود چاره‌ای جز پذیرفتن اوضاع ندارد، حوله‌اش را روی دوشش انداخت و با نارضایتی مشهودی گفت: - خیلی خوب بابا، حالا که داری میری قول بده تا قبل از ساعت ده و نیم برگردی، قول میدی؟ با کلافگی به ساعت نگاه کردم و گفتم : - باشه بابا، حالا به خاطر چهار نفر ببین چه علم شنگه‌ای ای راه انداخته! آوا دست به کمر زد و طلبکارانه نگاهم کرد. آنقدر عمیق که پره‌های بینی عمل شده‌اش از هم باز و بسته می‌شد. - اولاً که چهار نفر نیستن و پنج نفرن، دوماً ایشاالله سرخودت بیاد ببینم چی کار می کنی، سوما باید قول بدی زود بیای. ناگهان دستم از حرکت ایستاد. کوله‌ام را روی تخت رها کردم و در ذهنم، خانواده‌ی خواستگار آوا را سرشماری کردم. - چهار نفرن دیگه خره! خود سروش و خواهرش و مامان و باباشن دیگه؟ نفسش را با صدا بیرون داد. مشخص بود بیش از اندازه کلافه‌اش کرده‌ام که با جدیت گفت: - آبجی جونم داداش بی نوای سروش چی پس؟! صورت پر از سوال من را که دید، دست هایش را در هوا تاب داد توضیح داد: - بابا همونی که یکبار با سروش اومد دنبالم، یادته؟ هیچ نمی‌دانستم درباره‌ی چه کسی صحبت می کند. من حتی یادم نبود امروز درسلف دانشگاه چه خورده‌ام، آنوقت آوا توقع داشت چهره‌ی کسی را که تنها یکبار از پشت پنجره دیده بودم به یاد بیاورم! لب هایم‌ را کج و کوله کردم و با بی حوصلگی گفتم: - باشه بابا حالا نمی‌خواد با این خواستگارت چشم منو کور کنی...می‌رم و زود بر میگردم،باشه؟ به ناچار راضی شد و لب زد: - از دست تو، برو به سلامت. نیشم را شل کردم و در مقابل نگاه غضبناکش، کمی گردن کج کردم و محکم گونه‌‌اش را آبدار بوسیدم.آوا که تازه از حمام بیرون آمده بود، باحرص جای بوسه‌ام را پاک کرد و غرید: - چه خبرته مگه داری بادکش می‌ندازی؟!یعنی تو بلد نیستی یکم با ناز بوس کنی؟...اه اه تفیم کردی... قیافه‌اش را در خود جمع کرد و بعد از خروجش از اتاق در را محکم بست. هنوز هم صدای غرغرش به گوش می‌رسید! پشت سرش ادایش را در آوردم و مجدد مقابل آیینه ایستادم و مشغول مالیدن کرم پودر روی صورتم شدم.
  2. نام رمان: صدای ناله‌های ویولن نام نویسنده: ریحانه سعادت | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی خلاصه رمان: آهوی قصه، خرامان خرامان در دشت قصه‌ها قدم زد. با قلبی ترک برداشته. قلب شکسته‌ی آهو تاوان داشت. تاوانش یک عمر نفرت از آنهایی بود که با او فرق داشتند. مخلوق خدا بودند؛ اما شبیه او نبودند. آهو فرز بود، کم نمی‌آورد و نر و ماده برایش فرقی نداشت.‌ آهو دوید و دوید. چرخ زد و چرخ زد. شکارچی رسید. با سلاح غرور، صلابت و دنیایی از مهربانی مقابل آهو ایستاد. آهو نترسید. شکارچی با بقیه بقیه، با او فرق داشت؛ اما تسلیم شدن، در مرام آهو نبود.
×
×
  • اضافه کردن...