-
تعداد ارسال ها
60 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
تمامی مطالب نوشته شده توسط Ali81
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
دال و واوش یه جورایی اوکی نیست خیلی قاطی شدن باهم ناخوانا شده- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست ناظر برای رمان پارادوکس سرخ | سید علی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست ناظر رمان
- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی برای Ali81 ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
-
دو دقیقه بعدش جواب داد: - یعنی حتی نمیتونم برای دقایقی با شما حرف بزنم؟ - نه - قول میدم که کسی متوجه نشه! - بحث این نیست... بحث اینه که من نمیخوام با کسی باشم. چرا شما این رو متوجه نمیشی؟ - زیاد وقتتون رو نمیگیرم. عجب زبون نفهمیه این به خدا. اومدم بهش توهین کنم که جلوی خودمو گرفتم و گفتم: - باشه... کجا بیام؟ - آدرس رو براتون میفرستم! گوشی رو گذاشتم رو حالت بیصدا و رفتم پایین. داشتم میرفتم توی حیاط که مامان صدا زد و گفت: - درسا، بیا این حوله رو بده به داداشت. رفتم حوله رو دادم به داداشم و برگشتم توی حیاط. زنگ زدم به سوگند ولی جواب نداد. پیام دادم بهش و گفتم: - شب تونستی بیا خونه ما، کار واجب باهات دارم. گوشی رو گذاشتم توی جیب و شیر آب رو باز کردم و شروع کردم به گلها آب دادن. داشتم آب میدادم که گوشیم ویبره زد، سوگند بود. تماس رو برقرار کردم و گفتم: - چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ - دستم بند بود! - بند چی؟ عشقت؟ - وای امان از دست تو درسا، نخیر، داشتم گوشت خورد میکردم... خوبی؟ - اوه اوه، چه باکالاس.، گوشتم خورد میکنی خانوم مارپل؟! - زهرمار؛ کارِت رو بگو! - شب بیا خونمون، کارت دارم. - بعد شام یا قبل شام؟ - دوست داری برای شام بیای؟ - آره، چرا که نه؟ - خیلی رو داری سوگند... در ضمن خانداداشمونم خونست. مثل اینکه جا خورده بود، گفت: -دانیال؟ - نه، اون یکی داداش رو میگم... . یکم سکوت کرد و ادامه داد: - ساسان اجازه نمیده بیام. - چی؟ تو باز ادای آدمای عاشق رو در آوردی؟ - مگه من چمه؟ - هم خودت هم من میدونیم که فقط برای پوله که با ساسانی سوگند. - نه، من دوسش دارم. -شارژم تموم شد، گودزیلای شارژ خور. بعد شام خونه مایی، خداحافظ! اومد حرف بزنه که گوشی رو قطع کردم. نشستم روی پلهها. هوا کمکم داشت تاریک میشد. یه آهنگ پلی کردم و رفتم توی فکر. داشتم فکر میکردم فردا قراره چی بشه. یعنی منم باید یکی بشم مثل سوگند که همش توی بغل یکی افتاده باشم. داشتم توی افکارم چرخ میزدم که یهو یکی از پشت تقریباً محکم زد توی کمرم. دانیال: کجا سیر میکنی خانوم خانوما؟! محکم زدم توی بازوش و داد زدم: - دانیال مگه من رفیقاتم؟ دردم میگیره خب! - بمیرم برات، میخوای جاشو بوس کنم خوب شه؟ - بیتربیت، تو باز رفتی حموم و اومدی شاد شدی؟ خدا میدونه چی کار میکنی توی حموم که شاد میشی بعدش! - مثلاً چی کار میکنم؟ یکم سکوت کردم و با لحن جدی گفتم: - مثلاً یه چیزی یا میخوری یا میزنی؟ هوم؟ شیشه یا در و پنجره! یه نگاه خاصی کرد و گفت: - درسا؟ - بفرمایید؟ - مامان دختر برای من زیر سر گذاشته؟ - داداش، به خدا من نمیدونم! - قسم نخور الکی! - دارم میگم به خدا... حالا نکنه خودت کسی رو گذاشتی زیر سر بلامَلا؟ - نه بابا، عشق و دختر کجا بود؟ دهنم داره سرویس میشه اونجا! اومدم جوابش رو بدم که سوگند زنگ زد. از اونجایی که من عکس سوگند رو گذاشته بودم روی صفحه مخاطبش، دانیال عکسش رو دید و یه لبخند ملیحی زد. تماس رو برقرار کردم که گفت: - خانومی در رو باز کن که پشت درم. درسا در واکن مویوم. خواست ادامه آهنگ رو بخونه که گفتم: - تورو خدا، ما رو مهمون صدای نَکَرت نکن لعنتی! - باشه، اصلاً تو خوبی قناری. در رو باز کن.
- 50 پاسخ
-
- 1
-
-
هیچی بابا، سوار شدم و راه افتادم به سمت زاهدان. بعدش با اتوبوسهای اصفهان رفتم کرمان، ولی وقتی به کرمان رسیدم، بلیطی برای شیراز پیدا نکردم. مجبور شدم چند ساعت صبر کنم تا با یک سواری که واقعاً شانسی بود، بیام. راننده انقدر حرف میزد که هر ده دقیقه یک بار آب میخورد! با خندهی شیطانی گفتم: - حقته، میدونی چرا؟ - ها؟ - بهت میگم داداش من برو دَرست رو ادامه بده، میگی نه؟! حالا باید تاوانش رو پس بدی. میخواست چیزی بگه که مامان پرسید: - دانیال، چند روز مرخصی داری؟ - ده روز در خدمتتون هستم. - خوبه. - چی خوبه؟ اینکه ده روز مرخصی دارم؟ - نه، هیچی، بیخیال! شام چی درست کنم عزیزدلم؟ زدم زیر خنده و گفتم: - آقا دانیال، فکر کنم قراره زنداداش برام پیدا کنه! - آره، بگو دوتا پیدا کنه، منم دوتاشو میگیرم. مامان زد زیر خنده و گفت: - نه، دوتا برای تو زوده... یکییکی! دانیال گفت: - مامان، من زن بگیر نیستم! - حالا کی گفت زن بگیر؟! دختر بگیر! میخواستم حرفی بزنم که تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. بلند شدم رفتم توی اتاقم و تماس رو برقرار کردم: - الو، بفرمایید؟ کسی حرف نزد، دوباره حرفم رو تکرار کردم که صدای یه پسر توی گوشی پیچید: - سلام... . کمی دستپاچه شدم ولی با جدیت جواب دادم: - سلام، بفرمایید؟ - خانم رادمنش؟ - بله، خودم هستم. امرتون چیه؟ - میتونم شمارو ببینم؟ - شما کی هستید اصلاً؟ کمی ترسیدم اما نذاشتم لرزشی توی صدام بیفته. با لکنت گفت: - م... م... من... من سام... یارم. جا خوردم و گفتم: - سامیار؟ فکر کنم ترسیده بود، گوشیو قطع کردم ولی بلافاصله پیام داد: - درسا خانم، تورو خدا من قصد مزاحمت ندارم، فقط میخوام یه جایی با هم قرار بذاریم و حرفم رو بهتون بزنم. نمیدونستم چکار کنم. حرف بدی نمیزد. از طرفی من اهل این نبودم که با پسری در ارتباط باشم. کمی فکر کردم و نوشتم: - ببین آقای سامیار، من تا حالا با هیچ پسری رابطه نداشتم، این به این معنی نیست که شما آدم مناسبی نیستی، این منم که نمیتونم با پسری باشم!
-
*** «درسا» نشسته بودم تو حیاط و داشتم رمان «ملکه تنهایی» رو میخوندم که یهو یکی محکم زد به در. از ترس مثل سیخ وایسادم. میخواستم بپرسم کیه که یه نفر گفت: - منزل رادمنش؟ صداش خیلی ترسناک بود. چادرم رو سرم کردم، چون لباسهام مناسب نبود. آروم رفتم سمت در و اونو باز کردم. یه مرد بود با یه کولهپشتی روی دوشش. خواستم بپرسم شما که برگشت و بهم نگاه کرد. یهو یه جیغ نسبتاً آرومی کشیدم؛ داداش دانیال بود با اون همه ریش و سبیل. اومد تو و محکم بغلم کرد. چون خیلی دلم براش تنگ شده بود، محکمتر بغلش کردم و گفتم: - نمیخوای در رو ببندی دانیالِ نبی؟ با این ریشهات؟ یکی میبینه فکرهای صدمن یه غاز میکنه! در رو با پاشنهی پا بست و گفت: - اوهاوه، چه زبونی هم درآورده ورپریده! راستشو بگو با این زبون دل چند نفر رو ربودی؟ - مهلت بده از بغلت بیام بیرون تا بهت بگم. ولم کرد و با اون چشمای آبیش یه جور خاصی نگاهم کرد. - مامان کجاست؟ - توی جیب من که نیست! اومد دست بزنه به جیبم که یهو چادرم ول شد و خجالتزده شدم. سریع چادر رو سرم کردم که گفت: - اینا رو هم در میآوردی! خواستم حرف بزنم که مامان با تمام عشق و علاقهاش اومد و دانیال رو بغل کرد. راست میگفت، وضعم خیلی بد بود؛ یه تیشرت کوتاه و یه شلوارک خیلی کوتاهتر. ساکش رو با تمام زورم خواستم بلند کنم ولی نشد. دست مامان رو بوسید و گفت: - زور میزنی یه چیزیت میشه، مثلاً یهو چشمات میافتن بیرون. خنده شیطانی آخرش باعث شد بیشتر خجالت بکشم. دیگه سمتش برنگشتم و رفتم اتاقم. سریع لباسهام رو عوض کردم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم. باز مثل همیشه جیگرتر شدم. اومدم برم پایین که دیدم کتابم نیست، یه کمی دنبالش گشتم که داداش اومد تو و گفت: - دنبال این میگردی نکنه؟ برگشتم سمتش و به کتاب نگاه کردم و گفتم: - بله، خودشه. - عاشقم که شدی! -هن؟ عاشق؟ من؟! - آره دیگه، رمان عاشقانه میخونی! - هرکی رمان عاشقانه میخونه عاشقه؟ - از نظر من آره. - وای دانیال، بیخیال عاشقیم کجا بود! بلند شدم کتاب رو ازش گرفتم و گفتم: - همه از سربازی که میان، حداقل یک ماه خاطره تعریف میکنن، تو چرا انقدر بیخیالی؟ - اگر بدونی چطور رسیدم شیراز، همچین حرفی نمیزدی! - خب چطور اومدی؟ حتما پیاده بودی دیگه! - چهار پنجتا اتوبوس عوض کردم تا رسیدم شیراز. - دانیال، تو دوباره رفتی رو حالت شر و ور گفتن؟ کمی عصبی شد و اومد جلو و بهم گفت: - پاشو بیا پایین تا بهت بگم چطوری اومدم. راستش یه ذره ترسیدم ولی به روم نیاوردم. دانیال رفت پایین و منم کتاب رو گذاشتم رو تختم و رفتم پایین. مامان و دانیال تو آشپزخونه بودن. یه نگاهی به دانیال انداختم و گفتم: - داداشی جونم، بگو ببینم چجوری قدم بر این خاک و بوم نهادید؟!
-
- محمد بیا جواب این رو بده، بعدش هم برو بریم یه آبی چیزی گیر بیار من دست و صورتم رو بشورم. محمد: باشه... الو بفرمایید. امیر: علی خوبی؟ - من محمدم داش. - آها، علی بهتره؟ - بد نیست گل، کارت رو بگو. - ببین بهش بگو مدالت و دعوتنامهت دست منه. - باشه بهش میگم. امیر داداش من پشت فرمونم اگه میشه قطع کن! گوشی رو قطع کرد و داد بهم. نگاهش کردم و گفتم: - محمد چی میگفت؟ - میگه مدالت دسته منه. یه پوز خندی زدم و گفتم: - خیلی مسخرهست. طلا رو از دست دادم، نقره چه به درد میخوره پسر! - دعوتنامهت هم دستشه. - دعوتنامه؟ - آره دیگه دعوت شدی به اردویِ تیم استان. - آها. - خیلی بد ضربه خوردیها. - بیخیال، در موردش دیگه حرفی نزن داداش. - باشه بابا... چته اصلاً تو حالا؟ یه مشتی خوردیها! - محمد میدونی... . - آره میدونم. - چی رو؟ - همون که توی ذهنت داره رژه میره. با تعجب سرم رو برگردوندم به سمتش و گفتم: - دقیقاً منظورت چیه؟ - از فکر اون دختره بیا بیرون... ندیدی چه آدمی خاطرخواهشه؟ بیخیالش شو. - دیدی چجوری زدم نابودش کردم که؟ یه بار دیگه هم روش. - علی، مثل اینکه دنبال دردسریها. - هووف... نمیدونم محمد به خدا. آخه اون رفتارهاش یعنی چی؟ یادت نیست میگفت که از اون پسره دیگه خوشش نمیاد؟ - نمیدونم خودت بهتر میدونی. بیرون رو نگاه کردم و گفتم: - فکر کنم قرار بود یه جایی نگه داری! - دو دقیقه مهلت بده آقا... چشم. کنار یه پارک نگه داشت و اومد کمکمکرد تا رفتیم توی سرویسهای پارک. داشتم دست و صورتمو میشستم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. مامانم بود. با دستمال دستامو خشک کردم و تماس رو برقرار کردم. - الو سلام. - سلام علی، کجایی پس؟ تموم نشد مسابقه؟ - چرا مامان تموم شد، یه نیم ساعت دیگه میرسم خونه! - بردی یا نه؟ - یه کاری کردم بالأخره. الان نمیتونم حرف بزنم. میام خونه تعریف میکنم. فعلاً. - باشه مامان مراقب خودت باش... به سلامت. گوشی رو قطع کردم و محکم با پا زدم تو در دستشویی و گفتم: -سند باید بذارم درت بیارم؟ محمد: چرا جفتک میندازی؟ رسماً عقلت رو از دست دادی؛ صبر کن حالا میام. - قربون خودت عقلکل. میترسم دیر کنی، یکی دیگه اختراعش کنه! از دستشویی اومد بیرون و رفت دستاشو شست و شروع کرد با شلوارش دستاشو خشک کردن. - چیچی قراره زودتر اختراع بشه؟ - ها؟ - هیچی بابا بیخیال. بریم یه شیرموز آفتابه بزنیم، نظرت؟ - کجا؟ - سر قبر حریفت. اسکل شدی رفت. پاتوق ما مگه سیوسهپل نیست؟ از سرویسها زدیم بیرون که دوتا دختر و پسر اومدن نشستن روی نیمکتهای زیر درختا. یه جای تقریباً تاریک. سرم رو برگردوندم به سمت محمد که اونم دقیقا همین کارو کرد و یه لبخند شیطانی زد و گفت: - نه تموم کن این افکار کثیفتو! - جان خودم فقط یه ذره. کاریش ندارم! محمد: آخرش دردسر درست میشه با این کارامون. - غمت نباشه داداش گلم... . یه چشمکی زد و رفت سمت دختر و پسره. مثل اینکه میخواست بشینه روی سنگ توالت؛ همونطوری رفت و نشست جلوی پاهاشون و دستاشو گذاشت زیر چونش و زل زد بهشون. اون دوتا بدبخت هم داشتن لاو میترکوندن. حالا بماند که دقیقاً چی کار میکردن. پسره یه نگاهی بهش کرد و گفت: - چیزی شده عزیزم؟
-
- محمد بیا جواب این رو بده، بعدش هم برو بریم یه آبی چیزی گیر بیار من دست و صورتم رو بشورم. محمد: باشه... الو بفرمایید. امیر: علی خوبی؟ - من محمدم داش. - آها، علی بهتره؟ - بد نیست گل، کارت رو بگو. - ببین بهش بگو مدالت و دعوتنامهت دست منه. - باشه بهش میگم. امیر داداش من پشت فرمونم اگه میشه قطع کن! گوشی رو قطع کرد و داد بهم. نگاهش کردم و گفتم: - محمد چی میگفت؟ - میگه مدالت دسته منه. یه پوز خندی زدم و گفتم: - خیلی مسخرهست. طلا رو از دست دادم، نقره چه به درد میخوره پسر! - دعوتنامهت هم دستشه. - دعوتنامه؟ - آره دیگه دعوت شدی به اردویِ تیم استان. - آها. - خیلی بد ضربه خوردیها. - بیخیال، در موردش دیگه حرفی نزن داداش. - باشه بابا... چته اصلاً تو حالا؟ یه مشتی خوردیها! - محمد میدونی... . - آره میدونم. - چی رو؟ - همون که توی ذهنت داره رژه میره. با تعجب سرم رو برگردوندم به سمتش و گفتم: - دقیقاً منظورت چیه؟ - از فکر اون دختره بیا بیرون... ندیدی چه آدمی خاطرخواهشه؟ بیخیالش شو. - دیدی چجوری زدم نابودش کردم که؟ یه بار دیگه هم روش. - علی، مثل اینکه دنبال دردسریها. - هووف... نمیدونم محمد به خدا. آخه اون رفتارهاش یعنی چی؟ یادت نیست میگفت که از اون پسره دیگه خوشش نمیاد؟ - نمیدونم خودت بهتر میدونی. بیرون رو نگاه کردم و گفتم: - فکر کنم قرار بود یه جایی نگه داری! - دو دقیقه مهلت بده آقا... چشم. کنار یه پارک نگه داشت و اومد کمکمکرد تا رفتیم توی سرویسهای پارک. داشتم دست و صورتمو میشستم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. مامانم بود. با دستمال دستامو خشک کردم و تماس رو برقرار کردم. - الو سلام. - سلام علی، کجایی پس؟ تموم نشد مسابقه؟ - چرا مامان تموم شد، یه نیم ساعت دیگه میرسم خونه! - بردی یا نه؟ - یه کاری کردم بالأخره. الان نمیتونم حرف بزنم. میام خونه تعریف میکنم. فعلاً. - باشه مامان مراقب خودت باش... به سلامت. گوشی رو قطع کردم و محکم با پا زدم تو در دستشویی و گفتم: -سند باید بذارم درت بیارم؟ محمد: چرا جفتک میندازی؟ رسماً عقلت رو از دست دادی؛ صبر کن حالا میام. - قربون خودت عقلکل. میترسم دیر کنی، یکی دیگه اختراعش کنه! از دستشویی اومد بیرون و رفت دستاشو شست و شروع کرد با شلوارش دستاشو خشک کردن. - چیچی قراره زودتر اختراع بشه؟ - ها؟ - هیچی بابا بیخیال. بریم یه شیرموز آفتابه بزنیم، نظرت؟ - کجا؟ - سر قبر حریفت. اسکل شدی رفت. پاتوق ما مگه سیوسهپل نیست؟ از سرویسها زدیم بیرون که دوتا دختر و پسر اومدن نشستن روی نیمکتهای زیر درختا. یه جای تقریباً تاریک. سرم رو برگردوندم به سمت محمد که اونم دقیقا همین کارو کرد و یه لبخند شیطانی زد و گفت: - نه تموم کن این افکار کثیفتو! - جان خودم فقط یه ذره. کاریش ندارم! محمد: آخرش دردسر درست میشه با این کارامون. - غمت نباشه داداش گلم... . یه چشمکی زد و رفت سمت دختر و پسره. مثل اینکه میخواست بشینه روی سنگ توالت؛ همونطوری رفت و نشست جلوی پاهاشون و دستاشو گذاشت زیر چونش و زل زد بهشون. اون دوتا بدبخت هم داشتن لاو میترکوندن. حالا بماند که دقیقاً چی کار میکردن. پسره یه نگاهی بهش کرد و گفت: - چیزی شده عزیزم؟
-
- گو*ه نخور بابا... من تموم حریفام رو با برانکارد میفرستم. - به مولا علی نابودت میکنم! ولم کنید کارش ندارم. یه دستی به سرم کشیدم و رفتم به سمت علی. هانیه خیلی نگران ایستادهبود و داشت نگاهش میکرد. رو کردم بهش و گفتم: - همین رو میخواستی؟ وجود تو باعث شد حواسش پرت بشه! سرش رو انداخت پایین. - میدونم... ببخشید! دلم میخواست به یکی گیر بدم اما مقصر فقط علی بود. هیچ ک.س تقصیری نداشت. *** «علی» فکم خیلی درد میکرد. آروم چشمام رو باز کردم و دیدم همه دورم هستن. اومدم حرف بزنم که متوجه شدم دهنم پر از پنبه هست. یه نگاه به محمد انداختم و با اشاره ازش پرسیدم هانیه کجاست؛ اونم گفت: - خوبی؟ حالت بهتره؟ پنبهها رو درآوردم و به سختی گفتم: - فقط بریم، حوصله ندارم. آقارسول سریع اومد و گفت: - علی حالت بهتره؟ درد نداری؟ - خوبم فقط میخوام برم خونه! محمد زیر بغلم رو گرفت و کمک کرد تا بلند بشم. سرم خیلی گیج میرفت. از سالن زدیم بیرون، هانیه کنار ماشین ما ایستادهبود. قدمهام رو تندتر کردم و رسیدم بهش که گفت: - من باید برم! یکم با اون چشمهای داغونم نگاهش کردم و گفتم: - شما رو میرسونیم. - شما بهتری؟ - من خوبم، خوبه خوب! شما خوبی؟ محمد در ماشین رو باز کرد و گفت: - بذار دستمال بگیرم بیارم، لبت داره خون میاد. هانیه: نمیخواد برید، من دستمالکاغذی دارم. از تو کیفش سریع یه دستمال درآورد و گذاشتش روی لبم و اون دستش رو گذاشت روی لبم و گفت: - خیلی درد داری؟ من که از حرکتش تعجب کردهبودم، دستمال رو ازش گرفتم و گفتم: - من خوبم مرسی... سوار بشید تا شما رو هم برسونیم. - نه من خودم میرم! محمد: تعارف نکنید دیگه. خلاصه با کلی اصرار قبول کرد که برسونیمش. محمد روشن کرد و از محوطهی ورزشگاه زد بیرون و آهنگ رو پلی کرد و صداشم زیاد کرد. یکم نگاهش کردم و با خشم آهنگ رو کمش کردم. *** «دله من تنگه آهنگه آرومه توی نفسهاته! مگه آسونه دل کندن از اونی که همه دنیاته مرحمه زخماته! با خودم راه میرم تنها تو هرچی خیابونه! همه فهمیدن جایی که آرومم زیر نمنم بارونه نمنم بارونه.» *** داشتیم میرفتیم و هانیه هم با صدای آرومی داشت آدرس رو به محمد میگفت. تو حال خودم بودم؛ حس عجیبی داشتم، یعنی عاشق شده بودم؟ من؟ نمیشد! نمیشد که من عاشق بشم ولی آخه وقتی دستش خورد به صورتم یه جوری شدم. نمیتونستم از فکرش بیام بیرون. بعد از مدتی رسیدیم سر خیابونشون؛ محمد ماشین رو نگه داشت و گفت: - اینجاست؟ - بله، دستتون درد نکنه! - برم داخل کوچه؟ در رو باز کرد و گفت: - نهنه یه وقت کسی میبینه، تا همینجاشم شاید کسی من رو دیده باشه. بخشید. از ماشین پیاده شد و اومد لب پنجرهی سمت من و با لحنی قشنگ و آروم لب زد: - امیدوارم زودتر خوب بشی! این رو که گفت سریع از ماشین دور شد. حتی نذاشت من جوابش رو بدم. باز هم یه شوک جدید بهم وارد شد. این دختر چرا اینطوری میکرد؟ یعنی داشت آمار میداد که من باهاش دوست بشم؟! کارهاش خیلی ذهنم رو درگیر کردهبود. شیشه ماشین رو کمی بیشتر دادم پایین که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، امیر بود. گوشی رو گرفتم سمت محمد و گفتم:
-
درخواست طراحی جلد برای رمان پارادوکس سرخ «جلداول» | سیدعلی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
درخواست کاور برای رمانم رو دارم- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
- استاد مگه میشه آماده نباشم؟ - پس چرا قیافت اینجوریه؟ - چجوریه مگه؟ - خوبی؟ یه دستی به سر و صورتم کشیدم و گفتم: - آرهآره، خوبم! اومد حرف بزنه که گویندهی سالن اسم من رو خوند: آقارسول: پاشوپاشو از مربیت خواستم که این بازی رو من کوچت (مربیت) بشینم. - واقعاً؟ خب چه بهتر، عالیه! بلند شدم و یه ذره آب خوردم و رفتم روی سکو. بازم مثل قبل یه نفس عمیق کشیدم و آروم توی دلم گفتم: - یا علی. با دستکشهام دوبار زدم به کلاهم و آماده شدم برای آخرین مسابقم؛ فینال. با طلا فاصلهی کمی داشتم. داور سوت مسابقه رو زد و منم طبق معمول اول با حریفم دست دادم، دیدم داره دورم میچرخه، یه ذره عقبنشینی کردم تا اون حمله کنه اما خبری نبود. رفتم سمتش تا برای حمله نکردنش اخطار بگیره. اولین مشتش رو آروم پرت کرد به سمتم که جا خالی دادم. بازی نسبتاً آرومی بود. سالن آرومِ آروم بود و هیچ کسی حرف نمیزد. بیرون تاریک شدهبود و چراغهای سالن رو روشن کردهبودن. پسره جلوم هی چپ و راست میرفت و منتظر بود تا من حمله کنم؛ اما نه اون حمله کرد و نه من. داور بازی رو متوقف کرد و گفت اگه بازی نکنید، جفتتون اخطار دریافت میکنید. همین که بازی دوباره شروع شد، با تموم قوا بهش حمله کردم. مشت، پا. همه چی ترکیبی بهش میزدم. کاملاً گیج شده بود. منم از فرصت استفاده کردم و با پای راست محکم زدم توی دلش که این باعث شد یهویی بیفته کفه سکو. با این حرکتم، محمد سکوت سالن رو با فریادش شکوند. بعد از اونم کل سالن داشت من رو تشویق میکرد. فکر کردم بازی تموم شده اما سختجونتر از این حرفا بود. بلند شد و شروع کرد به رقص پا رفتن. اومدم تکرار مکررات کنم که راند اول به نفع من تموم شد. نشستم روی صندلی و یه ذره آب خوردم که آقارسول گفت: - آفرین... خوب گیجش کردی. راند دوم رو هم همینطوری بازی کن. خیلی ترسیده ازت. بازی سنگینی نبود، یه نفس عمیق کشیدم و رفتم روی سکو بازم. آقارسول: ماشاالله پسر. داور سوت بازی رو زد و با حریفم دست دادم و اومدم بلافاصله بگیرمش زیر مشت و لگد که یهو چشمم افتاد به در، هانیه بود که داشت یه جور خاصی نگاهم میکرد، یهو دیدم قیافش تغییر کرد و دو دستش رو آورد بالا و فریاد زد: - مواظب باش. تا اومدم به خودم بیام یه چیز سنگینی روی فکم فرود اومد. دیگه نفهمیدم چی شد، از پشت افتادم روی سکو و ... . *** «محمد» همینطوری که داشتم علی رو تشویق میکردم دیدم گاردش افتاد پایین و هیچ حرکتی نکرد. به یه جایی خیره شده بود. نگاهش رو دنبال کردم دیدم داره به هانیه نگاه میکنه، اما یه لحظه همه فریاد زدن: - علی! سرم رو برگردوندنم به سمت علی، دیدم افتاده کفه سکو و هیچ حرکتی نمیکنه. محکم زدم روی سرم و خیز برداشتم به سمتش. دکترا همه دورش بودن. از دهنش فقط خون داشت میاومد. کلی پنبه گذاشتن توی دهنش؛ آخه خیلی خون میاومد. انقدر عصبی شدم که افتادم دنبال حریفش. فکر بیمنطقی توی سرم بود اما بالأخره اعصابم خورد بود. همین که بهش رسیدم، اومدم دهنش رو پر از خون کنم که دوسهتا از بچهها جلوم رو گرفتن؛ منم بلند داد زدم: - عوضی گیرت بیارم مثل سگ میزنمت که دیگه اینطوری نکنی با حریفات.
-
یر خنده و گفتم: - این از کجا اومد تو ذهنت پلشت. بیخیال، بخور تا پاشیم بریم یه وقت اسم من رو میخونن. محمد باز با یه نگاهی خاصی بهم زل زد، دقیقاً کپی خر شرک زل زده بود. - علی میگم. - هوم؟ شروع کرد دوباره به خندیدن. - دیگه چیه؟ ناموساً انگار مستی. - حنا با موهای قرمز. - عدسمغز اون آنشرلیه. - خر شِرِک آیا؟ - محمد بسه بیخیال بخور تا بریم. - باشه *** تو سالن مسابقات نشسته بودیم و مربی داشت فیلم مسابقه حریفم رو نشونم میداد و خوب برام آنالیزش میکرد تا مثلاً من بفهمم حریفم تو چه حرکاتی قویه و تو چه حرکاتی ضعیف؛ ولی من فکرم پیش هانیه بود، به اون نگاهش که فکر میکردم بدنم مورمور میشد، چشمهاش کمی قشنگ بود، کمی که نه، خیلی؛ خیلی رنگ چشمهاش قشنگ بود. تو افکار خودم قیرقاژ میدادم که مربی زد بهم و گفت: - فهمیدی چی بهت گفتم: یه ذره منّومنّ کردم. - آرهآره گرفتم چی شد! نفسش رو محکم فوت کرد و گفت: - هووف تو که راست میگی... من باید برم، بلند شو برو خودت رو گرم کن. - باشه چشم. - علی ببین منو... این پسره مثل اون دوتا نیستها. دست کم بگیریش کارت تمومه. - حواسم هست. مربی رفت اما واقعاً آیا حواسم بود؟ اون دختر حواسی برام نذاشته بود، با اینکه تو باشگاه خودمون بود اما هیچ وقت به چشمم نیومد. انقدر خسته بودم که اصلاً نمیتونستم بازی کنم، فقط دوست داشتم امروز زودتر تموم شه. تجهیزاتم رو پوشیدم و شروع کردم به گرم کردن. بچهها هم یکییکی میاومدن و یه حرفی میزدن و میرفتن؛ یکی میگفت فقط مشت، یکی میگفت فقط پا؛ همشون مربی شده بودن برا من. هرچی اینور و اونور رو نگاه کردم خبری از هانیه نبود، دوست داشتم بازهم ببینمش ولی نبود. رفتم نشستم روی صندلیها که آقارسول اومد نشست کنارم و گفت: - آماده هستی یا نه؟
-
یه نگاهی کرد و گفت: - چیه؟ دخترارو میگی؟ بابا دست بردار از این اخلاقت علی. از حرفش چشمهام چهارتا شد. - محمد من دختر بازم؟ یه چپچپکی بهم نگاه کرد و گفت: - آره - محمد... من؟ پای چپش رو انداخت رو پای راستش، یه بادی انداخت به قبقبش و گفت: - تو مارو هم کشتی جیگر، چه برسه به دخترا بچه خوشگل! یه دستی به صورتم کشیدم و با خنده گفتم: - نمیدونم چت شده! همون که گفتم قاط زدی، اون بالا هانیه نشسته. - هانیه کیست و چرا؟ - اون چیست و چرا نیست احتمالاً؟ دستاش رو گذاشت زیر چونش و مثل بچهها پرسید: - هانیه کیه بلا؟ عشق جدیدته؟ یه فریاد آرومی زدم. - وای محمد بس کن دیگه، عشق قدیمی داشتم مگه که این جدیدش باشه؟ - نه خب ببین، کمی که تأمل کردم دیدم نه راست میگی. نفسم رو فوت کردم بیرون که خودش رو یکم جمع و جور کرد. - بیخیالش اصلاً! - خب بابا؛ میدونم کیو میگی، خب حالا به منو تو چه؟ - پاشوپاشو تا بریم پیششون. یه اخمی کرد و گفت: - جان من ول کن حاجی، حوصله داریها. - نمیای؟ - نه... نچ. یکم بلندتر ادامه دادم. - نمیای؟ - نه آقای عزیز. - نیا خودم میرم! - برو! بلند شدم و خواستم برم که یهو این پسر مسخره بازیش گل کرد، بلند فریاد زد: - سمیه نرو! آروم زدم روی پیشونیم و گفتم: - محمد زشته. - ببین اگر تو بری اینا به من غذا نمیدن که دستشوییم نگیره. از خجالت داشتم آب میشدم، همه داشتن نگاهمون میکردن. نق زدم: - وای محمد نکن جان من خب. - نرونرو اگه بری جات خالیه. همه داشتن نگاهمون میکردن، دوست داشتم زمین دهن باز کنه من برم توش. رفتم نشستم کنارش که گفت: - میخوای بری؟ با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: - نه من غلط بکنم تورو تنها بذارم بتولم. - گفتی بتول یاد اسمت افتادم سکینه جون. - خیلی رو داری، خیلی واقعاً. اومد یه چیز دیگه بگه که گارسون با غذا اومد و گفت: - نمکدون کی بودی تو؟ فکر کنم حالتم خوب نیست، تب داری. محمد یه ذرش بهش بر خورد با عصبانیت و گفت: - تو دکتری؟ گارسون هم که خواست کم نیاره گفت: - آره، مشکلت چیه؟! دیدم نمیشه اینجوری محمد رو ولش کنم، سریع ذهنم رو جمع کردم و جدی جواب دادم: -مشکلش پروستاته، بلدی درستش کنی؟ بسم الله... . انگار یه پارچ آب یخ ریخیتی روی سرش؛ اومد حرف بزنه که کل رستوران براش هو کشیدن. بنده خدا دهنش بسته شد و سریع رفت. اومدم حرف بزنم که صندلی کناریم کشیده شد بیرون و یه نفر نشست روش، یه نگاهی انداختم دیدم هانیه و رفقاش بودن، دریا یه لبخندی زد و گفت: - آقا علی گنگتم که بالاست، خوب انداختی رو دلش. خندیدم. محمد: اختیار داری، خودم تربیتش کردم.
-
- باشه بیا تا بریم فعلاً. حسام: تک خوری عمو علی؟ - اگر میخوای بیا بریم اما مگه تو مسابقه نداری الان؟ یه ذره پتهپته کرد و گفت: -ها؟چ...چر...چرا... چرا؛ من مسابقه دارم شما برید خوش بگذره! از سالن زدیم بیرون که یهو گوشیم شروع به زنگ خوردنکرد، شماره ناشناس بود. خواستم رد تماس کنم که کنجکاوی نذاشت؛ تماس رو برقرار کردم که یه خانومی گفت: - سلام آقای علی سام؟ - سلام بله خودم هستم بفرمایید! محمد زد بهم و گفت: - کیه؟ - آقای سام شما مدرس زبان انگلیسی هستید؟ - مدرس که نه ولی موسسه زبانِ*** اسم من رو، روی سایتش قرار داده به عنوان مدرس جدید، چطور مگه؟ - ما دنبال مدرس برای مؤسسمون میگردیم؛ شما میتونید با ما همکاری کنید؟ - آره ولی فقط میشه بیشتر توضیح بدین؟ - خب ببینید دوست عزیز ما دوتا از کلاسهامون مدرس نداره و چند وقت دیگه هم مهرماه شروع میشه و ما میخوایم که برای مهرماه برنامهریزی کنیم. شما چندسالتونه و مدرکتون چیه؟ - من 17سالمه و مدرکمم FCE هست. - اِه؟ خب ببینید سن شما برای شاگردهای ما یکم کمه. - کمه؟ منظورتون چیه؟ - خب ببینید تو کلاسهای ما دخترهای همسن شما وجود داره که... . حرفش رو قطع کردم و گفتم: - آها یعنی چون اونجا دختر هست من نمیتونم باشم؟ مشکلی نیست دنبال یه مدرس دیگه بگردید. محمد یکی زد تو دلم و گفت: - بابا خب یک کلمه بنال ببینم کیه پشت خط! - نهنه ببینید آقا عصبی نشید لطفاً؛ من آدرس رو براتون میفرستم. شما بیاید اینجا مشکل رو حلش میکنیم. - باشه هر جور صلاح میدونید. فقط چه موقع باید بیام؟ - براتون پیامک میکنم. - مرسی، خدانگهدار. - روزتون خوش. تماس رو قطع کردم و رفتیم داخل رستوران و روی کنجیترین میز رستوران نشستم. محمد زد به شونهم و گفت: - کی بود؟ - از آموزشگاه زبان برای تدریس زنگ زدن بهم. یکم تعجب کرد. - قبول کردی؟ - باید ببینم چی میشه... میگم تو چی میخوری؟من که دلم هوس جوجه کرده. - هر چی بخوری منم میخورم. گارسون رو صدا زدم و یهو نگاهم افتاد به چند تا دختری که نشسته بودن طبقه بالا؛ میشد بالای رستوران رو نگاه کنی آخه؛ یه ذره ریز شدم که دیدم هانیه و دریا دوستش، با یه دختر دیگه نشستن دارن غذا میخورن.گارسون که اومد دیگه حواسم پرت شد. گارسون: خیلی خوش اومدین چی میل دارید دوستان؟ محمد: لطفاً دو دست جوجه بدون پلو برای ما بیارید. - چشم حتماً، امر دیگهای؟ - نه مرسی چیزی خواستیم میایم همونجا. گارسون یه ذره تعجب کرد و گفت: - کجا؟! - منظورم صندوقه، نمیدونم همون پذیرش رو میگم، اِه اصلاً آقا چیزی خواستیم صداتون میزنیم. از زیر میز با پا زدم به پای محمد. پاش رو جمع کرد که گفتم: - ممدی قاط زدی دادا؟ - نه بابا دیوونم کرد این یارو. یه لبخند ملیح زدم. - اینهارو ول کن، بالا رو یه نگاه بنداز!
-
اومدم بگم باشه که یهو نگاهم افتاد توی چشمهاش، رنگ خیلی خاصی داشت، سبزی که واقعاً به دل مینشست، یه حالتی داشت صورتش. انگار خیلی معصوم بود؛ نگاهش دوخته شده بود بهم. سریع به خودم اومدم و گفتم: - چشم هر جور شما راحتید؛ قفط شما که شماره منو نداری! گوشیش رو داد و گفت: - بی زحمت شمارهت رو بزن. شمارهم رو زدم و گوشی رو بهش دادم که گفت: - مرسی پس با اجازه. منم که هاج و واج داشتم نگاهش میکردم، دست و پا شکسته گفتم: - خدانگهدار. نگاهم افتاد به محمد که داشت همه چیزهای داخل پلاستیک رو میخورد؛ پریدم روش و داد زدم: - چِدِس عامو، پَ چِ همه رو خوردی؟ - گمشو بابا گشنمه! - گشنته؟ بده ببینم گشنمه. مثل دوتا دیوونه داشتیم کیک و آبمیوه میخوردیم که امیر مثل این جنزدهها اومد و بلند داد زد: - علی کدوم گوری هستی همه جارو دنبالت گشتم؟ دهنم رو پاک کردم. - کجا میخواستی باشم؟ - پاشو انقدر نخور دلدرد میگیری. - خب چته حالا بنال؟ دست منو گرفت و به همراه خودش کشوند و هی میگفت: - بیا... بیا. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم: - امیر خب چی شده، حرف بزن. - مسابقه دومیته... بدو الان دست حریفت میره بالا! یهو شوکه شدم و خیز برداشتم به سمت سالن. اگر حذف میشدم خیلی بد بود. سریع رفتم داخل سالن و از بچهها پرسیدم: - چه رنگی باید بپوشم؟ - مشکی. - حسام هوگو مشکیه رو بِدش به من. حسام: صبر کن الان میارمش. استرسم بازم رفت بالا. ضربان قلبم شدت بیشتری گرفت؛ یکمم پهلوی راستم درد میکرد. شاید اگه این بازی رو میباختم آبروریزی بیشتری نسبت به بازی قبل داشت. لباسهام رو پوشیدم و یه نفس عمیق کشیدم و داشتم به سمت سکو میرفتم که هانیه اومد جلوم و گفت: - امیدوارم بتونی شکستش بدی. من چشمم روشنه و میدونم که این بازی رو هم میبری. با این حرفش یه روزنه امید تو دلم شکوفه زد؛ بهش یه لبخندی زدم و گفتم: - امیدوارم بتونم با پیروزیم خوشحالت کنم. از خجالت سرش رو انداخت پایین و خواست چیزی بگه که گفتم: - با اجازه! سریع رفتم روی سکو و داور وسط تجهیزاتم رو چک کرد، اما خبری از حریفم نبود. داور اشاره کرد که بشینم روی تشک. منم نشستم، که آقارسول یه بشکن زد و آروم گفت: - استرس نداشته باش، چیزی نیست؛ مطمئن باش اون نمیادش! با دستکش لثه داخل دهنم رو در آوردم و گفتم: - از کجا میدونی؟ - منتظر باش حالا، حرفم نزن. اومدم حرف بزنم که داور یه تذکر داد و خودش رفت کنار سرداورها، گوینده سالن دوباره اسم حریفم رو خوند و گفت: - وزن منفی 65کیلوگرم جوانان آقای زارعی لطفاً عجله کنید، در صورت دیرکرد بازی به نفع حریفتون به پایان میرسه. زمان داشت میگذشت و من هزار تا فکر کنار خودم کردم، یعنی برا چی نمیاد حریفم، ترسیده؟ نمیدونم شاید، هرچیزی ممکنه. تو افکار خودم سیر میکردم که داور اشاره کرد که بلند شم؛ از سرداور اجازه گرفت و یه جمله چینی به من گفت و دستم رو به عنوان فرد پیروز بالا برد. بازی بدون حریف تموم شد و من الان رسیدم به فینال. دستم که رفت بالا سالن بازهم منفجر شد و همه باهم میخوندن: - حاجیمون قهرمان میشه، خدا میدونه که حقشه، به لطف ممد و بچهها، حاجعلی قهرمان میشه. هم خوشحال بودم چون رفته بودم فینال، هم نبودم چون بدون حریف بازی رو بردم؛ به هر حال رفته بودم فینال و بازی آخرم افتادهبود ساعت نه شب. رفتم پیش بچهها و همه تبریک گفتن ولی هر چی چشمچشم کردم هانیه رو ندیدم. به محمد رو کردم و گفتم: - دایی بغل ورزشگاه یه رستورانی هست، بریم یه دلی از عزا در بیاریم!
-
دوستش یهو گفت: - هانیه حداقل حسین بود، نمیذاشت اون مهدی عوضی بهت نگاه کنه. هانیه: خودم آدمم میتونم جلوی مهدی وایستم. - ولی هانیه... . چشمهام رو یکم تنگ کردم و مثل فضولها پرسیدم: - ببخشید میتونم بدونم جریان چیه؟ هانیه یه نگاه بدی به دوستش کرد و گفت: - بیخیال علی. دوست هانیه: مهدی یه پسریه که هانیه رو دوست داره، همیشه هم دنبالش بود... . هانیه با دست زد بهش که چیزی نگه ولی اون ادامه داد: - اَه ولم کن بذار بگم خب؛ البته تا وقتی که حسین با هانیه آشنا نشدهبود. حسین که اومد چند باری با مهدی دعواشون شد. - هانیهخانم شما واقعاً از دست حسین خسته شدی حالا؟ - نمیخوام دیگه در موردش بشنوم. شما هم فراموشش کن دیگه. - باشه هر جور راحتی... رو کمک من حساب کن، اگر اون پسره مهدی اذیتت کرد میتونی به من بگی! - اولاً که شما نمیخواد خودت رو به دردسر بندازی؛ بعدش هم من که دیگه شما رو نمیتونم ببینم. گوشیم رو از جیبم درآوردم و گفتم: - خب میخوای شماره من رو داشته باشی؟ با این حرفم یه تکونی به خودش داد. - نهنه اصلاً، به هیچ عنوان. - به عنوان یه برادر یا یه دوست! - نمیدونم؛ شما که حالا اینجایی فعلاً، آره؟ - آره من هستم، فقط یه سؤال؟ نگاه کرد بهم. - بفرما! - اون فلاورجون، شما اصفهان، بههم ربطی نداره که! - داداشش اصفهان زندگی میکنه. تو حال و هوای خودم بودم که محمد یهو اومد، یکی زد پسِ کلم و گفت: - کفنت کنم با دستای اون پسره که زدیش؛ تنها خوری که میکنی، تنهایی هم که... . سَرم رو یکم مالیدم. اشاره کردم به دخترا و گفتم: - زهرمار حتماً باید یه چیزی بگی؟! هانیه: بذار راحت باشه. محمد: جان؟ بذار راحت باشه؟ یعنی چی؟ محمد دستم رو گرفت و مثل آدمهای گیج نگاه میکرد. - اون پسره رل ایشون بود. - بود؟ یکم خندید و ادامه داد: - نکنه فکر کردی کشتیش که دیگه نیست؟ نه بابا فکش شکست فقط! با دست زدم تو پیشونیم. - یعنی میگم که دیگه ایشون اونو نمیخوادش. - آها شیرفهم شدم... بگذریم؛ افتخار آشنایی با چه اشخاصی دارم؟ هانیه و دوستش داشتن به محمد نگاه میکردن و میخندیدن. اشاره کردم به هانیه و گفتم: - این خانوم اسمشون هانیهست، ولی اوشون رو نمیشناسم. دوست هانیه بلند شد و گفت: - اسم دریاست! محمد: بهبه خیلی از دیدنتون خوشحال شدم. منم محمد هستم. هانیه: ماهم خوشحال شدیم از آشناییتون. رو کردم به هانیه و با لبخند گفتم: - هانیه خانوم من باید برم شاید الان مسابقه داشته باشم. کمی لبخند زد و با چشمهای روشنش گفت: - خیلی خوشحال شدم از آشناییت. امیدوارم امروز قهرمان بشی. - تشکر، مرسی که به فکری! - خواهش میکنم. فقط اینکه گوشیت رو بده شمارهم رو بزنم! یه خنده ریزی کردم و گفتم: - شما که پا نمیدادی، چی شد پس؟ البته اینو تو دلم گفتم، واقعیش این بود: - شما که اعتماد نداشتی؟ - نه اختیار داری، بالاخره... . گوشیم رو دادم شمارهش رو زد و گفت: - فقط زنگ نزن، من خودم زنگ میزنم.
-
- اجازه هست ماهم بشینیم؟ یه ذره خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: - بلهبله با کمال میل بفرمایید. یه تعارفی زدم که قبول نکردن، منم گذاشتم کنار و گفتم: - در خدمت هستم! هانیه: فکر میکردم اخلاق خوبی نداشته باشی. ابرویی بالا انداختم. - چطور مگه؟! یکم خودش رو جمع و جور کرد و گفت: - آخه تو باشگاه خیلی جدی بودی. - آدمهای جدی بداخلاقن؟ آیا؟ یه ذره مکث کرد. - نه... یعنی نمیدونم. آقا علی من اصلاً حال خوبی ندارم، بیخیال این موضوع اگر مشکلی نیست! جدیتر شدم و گفتم: - اِه! چرا پس؟ چیزی شده؟ - نه چیزی نیست، فراموشش کنید. - خب بگو دوست دارم بشنوم. یکم صداش بغضی شد. - اوم... میدونی؟ یکم لحنم رو خندهدار کردم و گفتم: - نه نمیدونم! - اَه چرا اذیت میکنی؟ خودم رو جمع کردم و نگاهم رو به آسمون دوختم. - چه اذیتی؟ راست میگن دخترا خیلی ناز دارن! - مگه نازکشِ منی شما که این رو میگی؟ - نه ولی چه ربطی داشت؟ کیفش رو محکم گرفت توی دستهاش و گفت: - ربطش به خودم مربوطه. - خب باشه به من مربوط نیست، من برم اگر کاری نیست؟ - اینجوری نگو لطفاً، میخوای بری مزاحمت نمیشم! - شما مراحمی، حالا لطفاً بگو. - اون پسره که باهاش مبارزه کردی... . یه ذره با تعجب نگاهش کردم. - خب؟ - اون من رو دوست داره. بغض جمع شد تو صداش. - چه جالب، شما هم دوستش داری؟ سرش رو انداخت پایین و سعی داشت چشمهای قرمزش رو نبینم. - الان دیگه نه. - چرا خب؟ اصلاً اون الان بیمارستانه، شما چرا پیشش نیستی؟ - نمیخوامش دیگه، مغروره؛ به خودش، به زورش، به تیپش! یکم خندیدم و گفتم: - تیپش؟ مگه حالا چه چیز خاصی هست؟ نگاهم کرد؛ چشمهاش خیس بود. - نه ولی خب خسته شدم از دستش. همین که از شما شکست خورد من خوشحال شدم حقیقتاً. یه دستی به صورتم کشیدم. - عجب عشقی هستی شما. - نمیخوام دیگه باشم، تموم شده همه چیز برای من.
-
یه لحظه دیدم سالن از جاش کنده شد و شروع کردن به تشویق؛ محمد داد میزد و میگفت: - حاج علی بکش... نابودش کن! آیا من میرفتم به قتلگاه؟ شاید! همه داشتن تشویق میکردن، همین انرژی مضاعفی بهم میداد. داور تجهیزاتم رو چک کرد و اروم گفت: - اگه نمیتونی میخوای انصراف بدی؟ با تعجب نگاهش کردم. - چرا؟ - آخه حریفت... هیچی بیخیالش، موفق باشی. حرف داور استرس شدیدتری بهم وارد کرد، بدنم عجیب داغ شدهبود و دستهام مثل بید میلرزید، دیگه تسلطی روی خودم نداشتم؛ تجربه بالایی داشتم اما نمیدونم چم شدهبود. با اشاره داور بازی شروع شد؛ توی دلم بسم الله گفتم و دستم رو دراز کردم تا با حریفم دست بدم، اما اون نامردی کرد و سریع دوخمِ منو گرفت و محکم کوبوندم روی تشک، بدجور گیج شدم، همه داشتن اون رو تشویق میکردن، یعنی دیگه تموم شده بود؟ داور شروع کرد به شمردن، این سمت سالن همه داد میزدن: - علی بلند شو، علی بلند شو! بلند شدم و گاردم رو جمع کردم و وایستادم جلوش، اون داشت میخندید و استرسی هم نداشت ولی من اصلاً حال خوبی نداشتم؛ بازی رو بردم تو حالت بسته، هر چند ثانیه یکبار اون حمله میکرد و منم فقط دفاع میکردم، سعی داشتم حرکاتش رو برانداز کنم. اما اون میخواست منو ترغیب کنه که حمله کنم و اونم سریع زیرگیری کنه. بعد از اون ضربه اول بازی دیگه ضربه خاصی رد و بدل نشد و راند اول به پایان رسید و اون با همون زیرگیری اول بازی تونست این راند رو پیروز بشه. اومدم نشستم روی صندلی که محمد بلند داد زد: - این چه وضعشه؟ مگه اومدی که ببازی؟ استاد: کارت درست بود علی، تشخیصتم درسته؛ اون داره تورو هیجانی میکنه، باید یا ازش تک امتیاز بگیری یا با مشت ناکاوتش کنی. یکم آب خوردم گفتم: - میدونم... درستش میکنم نگران نباشید! بلند شدم رفتم و این دفعه بلند داد زدم: - یا علی! با سوت داور خواستم این دفعه هم به رسم جوانمردی دست بدم ولی اون بازهم اومد که زیرگیری کنه و پای من رو بگیره، ولی من تموم قدرتم رو جمع کردم تو مشت راستم و با تمام قوا زدم زیر فکش. همون طور که داشت میاومد پایین، همونطور هم اومد بالا و مثل یه تیکه گوشت افتاد روی زمین؛ از دماغ و دهنش فقط خون میاومد ولی کاملاً بیهوش نشدهبود، لثهم رو از دهنم در آوردم و دمِ گوشش گفتم: - سزای نامردی نامردیه، هر کی بهت دست میده اونطوری باهاش تا نکن چون اینطوری باهات تا میکنه. داور من رو کشوند عقب تا بهش رسیدگی کنن، یه نفس راحت کشیدم و کلاهم رو در آوردم. داور هم اومد دست من رو به عنوان فرد پیروز بلند کرد و اینجا بچههای ما بودن که سالن رو از جاش کندن. داور که دستم رو آورد پایین، رو کردم بهش و گفتم: - حیف شد، دیدی با برانکارد بردنش بیرون؟ هیچی نگفت و فقط آروم خندید، یه چشمکی به آقارسول که داور دور بود زدم و رفتم و محمد اومد بغلم کرد. مربی سر و صورتم رو خشک کرد و گفت: - آفرین کارت خوب بود... برو استراحت کن تا نوبت به بازی بعدیت برسه! بهش احترام رزمی گذاشتم. داشتم میرفتم که چندتا از دخترهای تیم اومدن جلو و تبریک گفتن و یکیشون که فکر کنم اسمش هانیه بود گفت: - کارت خوب بود! حرفهای زیادی تو نگاهش بود. - مرسی ممنون. - فکر نمیکردم از پسش بر بیای! دستکشهام رو در آوردم و با تعجب گفتم: - چرا بر نیام؟ - نمیدونم، ببین... . حرفش رو قطع کردم و گفتم: - شما ببین من برم یه آبی بخورم، لباس عوض کنم بیام در خدمتت... مشکلی نیست؟ - نه چه مشکلی؟ راحت باش. رفتم پیش بچهها و اونا هم اومدن همه باهم بغلم کردن که گفتم: - اَهاَه جمع کنید این مسخرهبازیها رو. خوبه دوتا دیگه مونده! حسام: بابا میدونی چه آدمی رو ناکاوت کردی؟ - اره بابا میدونم شما نمیخواد برای من بگید! یه فیگور گرفتم و گفتم: - ما اینیم دیگه. یه آبی خوردم و لباس گرمکنهای تیم رو پوشیدم و یه دستی به سر و بالم کشیدم، تیپ بدی نداشتم. رفتم کنار دخترها، هانیه نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد؛ با دست بهم اشاره کرد که شما برو من الان میام. انگار داشت با یکی بحث میکرد، به هر حال رفتم بیرون و یهو یه باد خنکی خورد بهم، حس خیلی خوبی بود که بعد از یه پیروزی مقتدرانه یه چیزی مثل آبمیوه بخورم، رفتم فروشگاهی که کنار ورزشگاه بود، یه ذره خرت و پرت خریدم و اومدم تو حیاط ورزشگاه و نشستم روی صندلی زیر درختا؛ داشتم میبلعیدم که هانیه و اون دوستش اومدن.
-
بلند شد گوشیش رو نگاه کرد و گفت: - یه زنگ بزن ببین برو بچ کجان! رفتم توی سالن، یهو یه حرارتی خورد به صورتم که حاکی از استرس شدید بود، قلبم داشت مثل تیربار میزد، گوشی رو درآوردم و اومدم زنگ بزنم که یه نفر زد رو شونهم و گفت: - آقاعلی گلِ گلا... بالأخره تشریففرما شدین! آقارسول مربی باشگاه بود، مربی که نه، یه برادر بزرگتر، یه سرمربی که واسه بچههای باشگاهش واقعاً خونِ دل میخورد. باهاش دست دادم. - سلام استاد خوبی؟ دستم رو محکم فشار داد که باعث شد یکم دردم بگیره. - خوب شدی کاملاً؟ - آره خداروشکر خوبم که الان اینجام... چین چه خبر؟ - خبرهای خوب... نبودم تمرین میکردی یا نه؟ دستم رو به زور از دستش کشیدم بیرون و با یه حالت خاصی گفتم: - آمادهم برای ناکاوت کردن حریفهام. یکم خندید و یه مشت زد توی بازوم. ادامه دادم: - راستی شما داوری؟ - خدا بخواد آره. سه تا بازی سخت داری گمونم، حریف اولیت هم تو لیگ برتر بازی میکنه! زدم زیر خنده و گفتم: - آقا رسول بیخیال، خودت بختیاری هستی، یه بختیاریو از چی میترسونی؟ بعدش هم منم تو تیم آفتابهسازان هستم. خندید، زد رو شونهم و گفت: - بنازم به غیرت بختیاریت شیرمرد. امروز منتظر قهرمانیتیم! باهاش دست داد و سرم رو به نشانه تایید حرفش تکون دادم و رفتم پیش بچهها، همه نشستهبودن من رو نگاه میکردن؛ به طور عجیبی این نگاهشون برام ترسناک بود، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - آیدی کارتم کو؟ (کارت احراز هویت) یهو یه دختر تقریباً هجدهساله اومد و گفت: - آقای علی سام؟ - بله بفرمائید! - سلام شما اسمتون داخل لیست تیم شهرستان اصفهانه. یه دستی داخل موهام کشیدم، صاف و ل*خت بودن، همیشه مرتب ولی نه خیلی بلند. یه لبخند زدم و گفتم: - مطمئنی؟ یه نگاه جدی بهم کرد و گفت: - من با شما شوخی دارم؟ یعنی قهوهایم کرد رفت. تا این رو گفت بچهها از خنده کف سالن رو گاز گرفتن. آیدی کارت رو ازش گرفتم و رو کردم به بچهها و گفتم: - آره بخندید... غش کنید از خنده؛ وقتی کتک خوردین اون موقع من میخندم، اسکلا خواستم اذیتش کنم. اینو که گفتم بیشتر خندیدن، منم خندهم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و نشستم همونجا روی سکو. امیر: حق با داش علیه، نبینم اذیتش کنید. برگشتم نگاهش کردم و گفتم: - تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود عزیزم. لباس قرمزهای ووشو رو پوشیدم و رفتم برای گرم کردن. محمد اومد و نشست روی صندلی کنارم و خواستم گرم کنم ولی سالن پر از دختر بود، البته نه اینکه من اونجوری باشما نه، فقط معذب بودم برای تمرین. خلاصه داشتم گرم میکردم که گوینده سالن گفت: - بازی شماره 45، وزن منفی 65 کیلوگرم جوانان، علی سام با هوگوی قرمز از اصفهان در مقابل آقای حسین مردانی با هوگوی آبی از فلاورجان.* تمام انرژیم رو جمع کردم برای کم کردن استرسم، یه نفس عمیق کشیدم و رفتم کنار مربی تیم اصفهان ایستادم و با نگرانی گفتم: - استاد برای بخیههام مشکلی پیش نیاد؟! شروع کرد به ماساژ دادن شونههام. - نترس علی... فقط حواست به من باشه ببین چی میگم؛ اصلاً شلوغش نکن و از چیزی هم نترس، صاف وایستا جلوش. حریفت مهارتش تو کشتی قویه، سعی کن تو هم باهاش کشتی کار کنی نه پا؛ فقط علی نمیخوام آبروی تیمو ببری. تمام این مدتی که استاد حرف میزد من نگاهم فقط به حریفم بود که اون طرف سکو ایستادهبود و استرس شدیدی توی وجودم رخنه کردهبود، با اینحال نمیخواستم به روی خودم بیارم. استاد کمی آب ریخت توی کمرم و کلاه رو کشید روی سرم، یهو همه بدنم داغ شد، بدنم داشت دم میکرد و یه حالت شرجی به خودش میگرفت، همینم باعث میشد نتونم درست نفس بکشم. پام رو گذاشتم روی سکو و توی دلم گفتم: - یا علی کمکم کن. * توهینی به فلاورجانیهای عزیز نشه.
-
یه نگاه بیاحساسی بهم کرد. - احیاناً دکتر نگفت هویجش رو داییت باید بخره... اونم اون دایی کوچیکت؟ - دایی تو از کجا میدونی؟ آره همین رو گفت. - نه بابا... خداوکیلی؟ با پا زد به پام، کلاً عادت داشت من و آراد رو بزنه البته به شوخی. - دایی نری میگم باید بستنیش رو هم بخری ها! - پاشو خودت رو جمع کن مسخره! هرهرهر. آراد: مس که خر نیست دایی، مس گاوه! - بسه. - دایی بس نیست، گلرنگه. - گلنار نیست؟ - نه دیگه گلرنگ! *** «دو ماه بعد» - هلو اَند هاواریو محمد. محمد: ها؟ چته؟ - بابا بیا بریم دیرم شد. کفشهام رو پوشیدم. - باشه عزیزم صبر بُنُما... الان تشریففرما میشم. - ای بمیری زود باش دیگه! - باشه. گوشی رو قطع کردم و رفتم دم در وایستادم تا بیادش، همین که اومد صدای ضبط رو یه ذره برد بالا. آهنگ بهنام بانی داشت پخش میشد: «از هر چی ترسید دل من سرش اومد... گفتم بهتر میشه اما بدترش اومد.» داشتیم با محمد میرفتیم برای مسابقه انتخابی تیم ملی تو خانه ووشو؛ شهریور بود و تولد من سخت نزدیک. واسه این مسابقه خیلی تمرین کردهبودم، اما سرِ جریان آپاندیسم یک ماه از باشگاه دور بودم تا اینکه با رعایت مقرراتی برگشتم به باشگاه. محمد اومد و سوار ماشین 405 نقرهایش شدم که گفت: - آمادهای بریم بکشنت از دستت راحت شم؟ - ها... آرهآره بمیرم از دستت راحت شم. ماشین رو گذاشت تو دنده یک و گفت: - لامصب بادمجون بم آفت هم نداره. یه اهنگ شاد گذاشت و صدای ضبط رو هم برد بالا و راه افتاد و گفت: - حاجعلی برو بریم! مادرم زمین خورد، قلب من تیر کشید! - وایساوایسا من که اون حاج علینیستم، من این حاجعلیم! - آره راست میگی، پس حاجعلی برو بریم... سلام الاغ عزیز، حالت چطوره؟ زدم زیر خنده به خاطر این همه چرت و پرتی که گفت. - محمد خوب بلدی روحیه بدی واقعاً! - پنجتومن میشه *** «خانه ووشو اصفهان؛ ساعت نُه صبح» سریع رفتم سراغ جدول مسابقات، بازی اول رو استراحت خوردهبودم و به غیر از اون سه تا بازی تا قهرمانی داشتم؛ وزن منفی 65 کیلوگرم جوانان. محمد اومد گفت: - عمویی کارت هم که در اومد. زد زیر خنده و ادامه داد: - گاوت بعد از استراحتی سه قلو زایید! با دست زدم روی پیشونیم. - محمد، جان من سر به سرم نذار، اصلاً حال و حوصله ندارم! - بیخیال پسر، تو آدم شرایط سختی... از چی ترسیدی؟ یادت نیست چهقدر تمرین کردی مگه؟ دوتایی نشستیم روی صندلیهای داخل راهرو و گفتم: - محمد من شرایطم فرق میکنه پسر! - بابا یه عملی کردیا... نترس چیزیت نمیشه. - باشه بیا بریم تو؛ ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزم.
-
عرفان زد زیر خنده و گفت: - حتماً باید این رو بکشیدش؟بابا فعلاً که زندست! رضا: آقای سام خوش باشی. من دیگه برم. عرفان و امین: وایستا تا باهم بریم. رضا: پس پاشید. اومدم بلند شم بچهها رو بدرقه کنم که یه دردی پیچید تو دلم، آراد گفت: - بشین من میرم... بچهها خیلی خوش اومدین بفرمایید از اینور! بچهها که رفتن خاله و دایی و مادربزرگ و فلان و بیسار اومدن تو اتاق، هر کسی یه طوری سلامتی داد و رفت، دیگه آراد اومد نشست روبهروم و گفت: - حاجی دلم تنگ شده بود... برای شرارتامون. پس محمد کو؟مثلثمون هنوز تشکیل نشده که! - الان چه موقعِ مثلث تشکیل دادن مؤمن. اینها رو ول کن. یه دانسی داشتیم تو بیمارستان؛ دهن همشون رو سرویس کردیم. - چکار کردید مگه؟! اومدم جریان رو تعریف کنم که دایی محمدرضام اومد تو و اول یه چپچپی بهمون نگاه کرد و گفت: - نامردا خلوت میکنید اونم بدونم من؟ آراد: دایی داشتیم حنجرههامون رو داغ میکردیم تا تو بیای. - آره دایی جون مگه بی تو میشه؟ دایی: آره دوبار. شما که راست میگید! آتیش بیافته توی دروغهاتون. - دایی جون دلمون برات تنگ شده بود. خبری نبود ازت چرا؟ آراد: سرش گرم شده دیگه به ما محل نمیده. نگاه کردم به دایی و گفتم: - کجا؟ - کجا؟!خونه آقا شجاع... آقا تو یه شرکت نظامی معتبر داره کار میکنه. دایی: نخود تو دهنت خیس نمیخوره شامپانزه؟ - دایی مبارکه... پس بالاخره این مدرک به کارت اومد نه؟ دایی یکی زد پس کله آراد و گفت: - آره دایی جون، چهکنیم دیگه... گفته باشم شیرینی نمیدما! - اه دایی گناس بازیها چیه در میاری؟ دایی رو کرد به آراد، یکی دیگه زد پس کلش و گفت: - بیا جمعش کن... خو بدبخت، اُشتر، موجی، من چجوری این رو با این وضعش ببرم شیرینی بدم؟ آراد: دایی مسخره بازی در نیار؛ تو نمیخواد پول بدی من صد تومنت میدم فقط بلندشو برو آبهویج بگیر بیار. یهو مامانم اومد تو گفت: - کی میخواد آب هویج بخره؟ آراد: دایی محمدرضا. - به چه مناسبت؟! دایی دو دستی زد تو سر خودش و گفت: - چرا شما اینطوری میکنید؟ مامان: محمدرضا خوبه حالا مهندس میشی، اونم یواشکی ها؟ باشهباشه! - نه خواهر من، زنگ زدم بگم اما شما جواب ندادین خب. - باشه حالا پاشو برو چند کیلو هویج بخر بیار همین جا آبش رو میگیریم. دستام رو مثل مگس مالیدم بههم. - آفرین به مامان خودم. دایی پاشوپاشو تا بخیههام باز نشدن... دکتر گفته باید آبهویج بخوری!
-
نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت: - هوف، امان از دست تو. - جان من دایی! - باشه بابا، چرا قسم میدی؟ اه... بذار زنگ بزنم یه نفر بلند بشه بیاد ببردت قبرستون خاکت کنه، من از دستت راحت بشم! - دلت میاد من بمیرم؟ یهو زد زیر خنده و گفت: - پاشو جمع کن خودت رو، که اصلاً مظلوم بودن بهت نمیاد. *** «یک روز بعد» تو خونه دراز کشیده بودم که صدای زنگ آیفون اومد. یه دستی به سر و صورتم کشیدم که مامانم گفت: - علی، دوستهات اومدن عیادتت. - باشه، بگو بیان تو. چند تا از همکلاسیهام بودن؛ امین و رضا با عرفان، رقیب تحصیلیم.امین تا اومد تو، زد زیر خنده و گفت: - پس چت شد؟ مُردی یا هنوز زندهای پسر؟ - زهرمار! چه خبر؟ رضا خوبی؟ عرفان، تو چه میکنی؟ رضا: هیچی، سلامتی. عرفان: منم که نشستم برا کنکور میخونم. یکم تعجبوار نگاهش کردم. - عرفان، داداش، به خدا هنوز دوازدهم موندهها! خندید و گفت: - طوری نیست بابا... مرور میشه. داشتیم باهم گپ میزدیم که دیدم صدای یه لشکر آدم میاد، گمونم فکوفامیل بودن. اومدم حرف بزنم که رضا گفت: - حاج علی، ما دیگه بریم. مهمون براتون اومده، زشته بمونیم. دستش رو گرفتم و گفتم: - مسخرهبازی در نیارید، هیچ اشکالی نداره. امین: من که مشکلی ندارم، ولی شما رو نمیدونم! - اتفاقاً منظورم با تو نبود... پاشو برو تنهلش، اَهاَه! یه نفر دوبار زد به در و با صدای نازکی گفت: - اجازه هست بیام تو؟ دستپاچه شدم و آروم گفتم: - بسمالله! این کیه پس؟ امین: آخجون، دخمل... من دیگه نمیرم. - اه امین، حرف نزن ببینم. صدام رو صاف کردم و گفتم: - بفرمایید داخل! در رو باز کرد، اومد تو. منم خوشحال از اینکه یه دختر اومده عیادتم، که دیدم پسرخالمه و دلش رو گرفته و داره هارهار به ما میخنده. چپچپی نگاهش کردم و گفتم: - امین آقا، تحویل بگیر ببین چه جیگریه این دختر خانوم! بچه، تو مگه مرض داری؟ نمیگی من عمل کردم؟ آراد: خفه شو بابا! خوبی یا نه؟ مردی حالا؟