"جلد اول"
{ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ}
{نون سوگند به قلم و آنچه مینویسند}
«درسا»
با وصل شدن تماس، موبایل رو به گوشم نزدیک کردم.
- سلام مامان خونهای؟
- آره دخترم، شما کجایی؟
- با سوگند اومدیم بیرون.
- کی بر میگردی؟
یه نگاه کردم به سوگند که با سر بهم نشون داد زود برمیگردیم.
- میام. سعی میکنم تا دو ساعت دیگه خونه باشم.
- باشه ولی تا تاریک نشده برگرد عزیزم.
از حرفش خوشحال شدم و لبخندی روی لبام نشست.
- باشه مامانی قول میدم بایبای.
- خداحافظ. مراقب خودت باش.
- باشه.
گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم که سوگند گفت:
- درسا برنامه چیه؟ چکار کنیم؟
به نگاه پرمعنیش نگاهم رو گره زدم و گفتم:
- بریم اِرم دیگه. فقط اون دوست پسره دیوونت که نمیاد؟
- اه درسا گیر نده دیگه... اونم قراره بیاد.
پوفی کردم.
- باشه ولی اگه مثلِ دفعه قبلی شُل بشی توی بغلش من میدونم و تو، اوکی؟
- اوکی بابا ندید پدید. هزار بار گفتم به این سامیاره جواب مثبت بده تا بفهمی بــــغـ.ـــل کردن چه قدر آرامش داره.
یه ابرویی بالا انداختم.
- همینم مونده با اون پسر مغرور رفیق شم، هِه.
یه نگاهی بهم کرد و به راهش ادامه داد. سی دقیقه بعد رسیدیم باغ اِرم، بلیط خریدیم و رفتیم داخل؛ سوگند سریع زنگ زد به دوستش و منتظر شدیم تا اونم بهمون ملحق بشه. داشتم از خودم و گل و گیاها عکس مینداختم که دیدم ساسان و سامیار اومدن... راستی ساسان همون رل سوگنده و برادر همون کسی که منو دوست داره، یعنی سامیار.
اعصابم خورد شد و رفتم پیش سوگند و گفتم:
- من رفتم خداحافظ.
داشتم میرفتم که سامیار دستم رو گرفت گفت:
- نرو... .
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و زدم تو گوشش، همه داشتن نگاهمون میکردن، البته حق هم داشتن، این رفتار از یه دختر کم سن و سال تو یه مکان عمومی بعید بود. سامیارم سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت؛ ولی من بازم دست برنداشتم و گفتم:
- این سزای کسی که به من دست بزنه، فهمیدی؟
ابروهام رو بردم تو هم و یه نگاهی بدی به سوگند کردم و سریع از اونجا زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه.
همین که رسیدم خونه، یه سلامی کردم و رفتم تو اتاقم؛ مامان هرچی گفت چی شده، چیزی نگفتم و رفتم، در رو هم از تو قفل کردم، نشستم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی زانوهام؛ چشمام شروع کرد به باریدن، مامان اومد پشت در و هی میزد توی در و میگفت:
- درسا جان دخترم چی شده؟ یه چیزی بگو لطفاً.
اعصابم خیلی خورد شده بود، بلند شدم در رو باز کردم و گفتم:
- هیچی مامان! تورو خدا فقط تنهام بذار.
- آخه برای چی؟
صدام رو انداختم تو گلومو گفتم:
- مامان تورو خاک بابا قسمت میدم ولم کن.
مامان سرش رو انداخت پایین و از همون راهی که اومد برگشت، منم در رو آروم بستم... .
***
راستی بذارید براتون از خودم بگم که من درسا رادمنش هستم، 16سالمه و رشته انسانی میخونم، کلاس یازدهم، یعنی میرم یازدهم. با مادرم شیراز زندگی میکنیم و تنها کسی که برامون مونده داییمه که الان توی شهر ریو برزیل زندگی میکنه و هر چند وقت یک بار به ما سر میزنه و متاسفانه پدرم توی یک حادثه رانندگی فوت کرد و داداشمم الان سربازه تو چابهار؛ خرج خونمون رو مامانم با خیاطی کردنش میده، دلم خیلی براش میسوزه چون همش کار میکنه. از ظاهرمم که بگم براتون... چشمهام آبیِ تقریباً و رنگ پوستم هم رنگ دندونهامِ و موهایِ بلند و تقریباً بوری دارم.