رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ملک المتکلمین

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    3
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

3 دنبال کننده

آخرین بازدید کنندگان نمایه

بلوک آخرین بازدید کننده ها غیر فعال شده است و به دیگر کاربران نشان داده نمی شود.

دستاورد های ملک المتکلمین

Collaborator

Collaborator (7/14)

  • One Month Later
  • Witch💚 نادر
  • Week One Done
  • Dedicated
  • First Post

نشان‌های اخیر

36

اعتبار در سایت

  1. چشمانم را باز کردم .مه غلیظ و سفید رنگی تمام فضا را پر کرده بود به شکلی که هیچ‌چیز دیگری دیده نمیشد. کمی چشمانم را مالش دادم و دستم را سمت پیشانی ام بردم تا شاید بتوانم سردردی ناگهانی که در سرم ایجاد شده را خاموش کنم اما بی فایده است. یادم نمی آید چرا اینجا هستم .به گذشته فکر میکنم تا بتوانم این راز را حل کنم .ناگهان تصویری تار در ذهنم پدید می اید و ناپدید میشود .به ذهنم فشار می اورم تا ناگهان به یاد می آورم . تصویر واضح و واضح تر میشود . شبانگاه هنگامی که پنجره اتاقم باز شده و اتاق را بهم ریخته دیدم ان گوی روی میز را برداشتم و ..آن صدای جیغ .. این طلسم است . جادوگر برگشته تا حلقه خیر و‌شر را که سالها به دنبالش بوده است پیدا کند و شعله های شر را که توسط ملکه خیر در آن حلقه محفوظ شده ازاد کند. با این کار قدرتش انچنان زیاد میشود که دیگر هیچ‌جادوگری نمیتواند مقابلش بایستد . از جایم بلند میشوم اما سرگیجه نمیگذارد درست بایستم. با سختی تعادلم را حفظ میکنم به دور و اطراف نگاه می اندازم ..چگونه باید از اینجا خارج شوم ؟! .. کمی راه میروم‌ تا از فضا اگاه بشوم .. راهی به ذهنم میرسد.. ستاره چهارپر ؛ تنها راه خارج شدن از طلسم پیدا کردن آن ستاره است .. اما چگونه ان را بدست بیاورم ؟
  2. سال ها منتظر این لحظه بودم . وارد اتاق شدم و شاهدخت را که جسورانه بر تخت نشسته بود را دیدم .تغییری نکرده بود ،همان دختر سرسخت ،قوی و زیبایی بود که می شناختم ؛ اما چیزی در چهره اش کم بود ، لبخند شیرینی که بعد مرگ پدرش دیگر هرگز در چهره اش ظاهر نشد اتاق نیمه تاریک بود و نور از پنجره به داخل می تابید .جلو رفتم و تعظیم کوتاهی کردم .نگاهم کرد و گفت:« پس آن سرباز شجاعی که خطر کرده و مخفیانه وارد لشکر دشمن شده تو هستی !؟» .سرم را بالا آوردم و به چشمانش که با ترکیبی از افتخار وتعجب به من خیره شده بود نگاه کردم . گفتم :« بله بانو.» دستش را بر سر ببری که همیشه در کنارش بود کشید و گفت :« با این کار توانستیم اطلاعات زیادی از آنها بدست آوریم که باعث پیروزیمان در جنگ می شود .پدرم حق داشت که نماد سرزمینمان را ببر بگذارد..مردم این سرزمین ببرهایی هستند که برای محافظت از کشورشان هر خطری را به جان می خرند.» کمی سکوت کرد و ادامه داد :« این دلاوری شما بی پاسخ نمی ماند.»حس دلگرمی در قلبم جوانه زد .تلاش هایم به نتیجه رسید .سرم را به نشانه احترام پایین آوردم و گفتم :« بانو.. وظیفه من این است که برای دفاع از کشورم هر کاری که لازم هست انجام بدهم.» به او نگاه کردم؛ در چشمانش نگاهی آشنا دیدم ...همان نگاهی که اخرین بار در کودکی دیدم. همان زمانی که پدرم وزیر پادشاه بود .من کودکی منزوی و گوشه گیر بودم که زندگی ام را با تنهایی سپری میکردم اما او دختری پر انرژی و شاد بود که نمی گذاشت تنها بمانم و مرا با خود در ماجراجویی هایش همراه می کرد. روزی که از او‌خداحافظی کردم نمی دانستم که دیگر سال ها او را نمی بینم .آن روز هم همین نگاه را داشت ؛چشمانی که با افتخار به من نگاه می کرد. بعد آن اتفاق تلخ و سال ها دوری ،تلاش کردم دوباره او را ببینم همانگونه که دوست داشت ،با همان ظاهر و شخصیتی که همیشه در آرزوهایش برایم تعریف می کرد. اما ... آیا او همبازی دوران کودکی اش را به یاد می آورد ؟
  3. هلو ملک

    ولکام تو د انجمن

    1. ملک المتکلمین

      ملک المتکلمین

      هلو مادام .. مقسی 

    2. Taraneh

      Taraneh

      بیبی رو 

  4. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین@_@

    از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید:

    تالار تایپ رمان

×
×
  • اضافه کردن...