رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

دختر ارواح

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    232
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    1
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط دختر ارواح

  1. پارت ۳ آن زن دفترچه را بغل گرفته بود و بی‌صدا نگاه می‌کرد. دست‌هایش آرام می‌لرزید، ولی لب‌هایش محکم بسته بودند. باد لابه‌لای انارها می‌پیچید. بوی خاک نم‌خورده بالا می‌آمد. چیزی در سینه ام گیر کرده بود. آن‌ها داخل حیاط نشستند. او گفت: -مهدی از کودکی نوشتن رو دوست داشت. وقتی پدرش رفت، نوشتن شد رفیقش. هیچ‌چیز نمی‌گفتم. فقط سر تکان می‌دادم. گلویم میسوخت. زن گفت: -ازش برام زیاد نگفتی. زنده بود نه؟ وقتی اونجا بود... نفس میکشید؟ جوابی نداشتم که بدهم. فقط نگاهم روی خاک بود. دفترچه هنوز در آغوشش بود. مثل چیزی که دیگر نمی‌شود از دست داد. صدایش آهسته شد: «آگه زنده بود، حالا بیست و دو ساله بود... شاید هم بیشتر. صدای خنده‌ش هنوز توی حیاط می‌پیچه.» دلم نمیخواست بمانم. ولی پاهایم از جا تکان نمی‌خورد. آن شب، آن‌ها بی‌کلمه تا دم در رفتند. «ممنون که آوردیش.» گفت و در را بست. کوچه تاریک بود. از همان تاریکی‌ها که درشان صداها گم می‌شوند. کوله‌پشتم سبک‌تر شده بود، ولی نفسم سنگین‌تر بود. خیابان‌ها مثل قبلند، یا شاید من مثل قبل نبودم. خانه، ساکت بود. دیوارها ترک برداشته، پنجره‌ها. نشستم پشت میز. دفترچه‌ی خالی‌های برداشتم. هنوز چیزی ننوشته بودم. فقط نگاه می‌کردم. انگار می‌ترسیدم بنویسم، مبادا چیزی از مهدی کم شود. آن شب، خوابم نبرد. صدای مهدی توی گوشم بود. «تو باید بنویسی، محمد. چون اگر تو ننویسی، ما فراموش می‌شیم.» چراغ مطالعه را روشن کردم. کاغذ جلوی رویم روشن شد، ولی مغزم تاریک بود. انگار همه واژه‌ها لابه‌لای گلوله‌ها جا مانده بودند. با خطی لرزان، فقط یک جمله نوشتم: «ما که ماندیم، فقط باید بگویم.» و بعد، دستم بیاراده حرکت کرد. جمله‌ها مثل خاکریزها پشت هم نشستند. نامها، لحظه‌ها، نفس‌ها. صدای خندهٔ مهدی، نفس‌نفس‌زدن‌های محمود، سکوت‌های ناصر. همه شان برگشتند. سحر شده بود که نفس راحتی کشیدم. چیزی از پایان ننوشته بودم، اما در دل آن سکوت، حس می‌کردم تازه دارم شروع می‌کنم... به نوشتن، به ماندن، به زنده‌ماندنشان.
  2. پارت ۲ از خاکریز که گذشتیم، آن‌ها دیگر حرف نمی‌زدند. سکوت مانند پرده‌ای سنگین بینمان افتاده بود. صدای گلوله‌ها مثل قبل نبود. دیگر صدای تق تق نمی‌آمد، فقط طبل می‌کوبید. در سینه‌مان. در سرمان. قلبم داشت از دهانم بیرون می زد. دستم هنوز دفترچه را محکم گرفته بود. مهدی جلوتر از من میرفت. همیشه همین بود. انگار مرگ را صدا می‌کرد، نه اینکه ازش بترسد. صدای وحشتناکی پیچید. زمین لرزید. من روی خاک افتادم. چشم که باز کردم، فقط دود بود و سکوت. صدا زدم: -مهدی؟ اما پاسخی نیامد. آن‌ها جسد تکه‌تکه‌اش را صبح آوردند. هنوز صورتش را نبسته بودند. لبخند زده بود. همان لبخند همیشگی‌اش، که مثل خودش ساکت بود. آن شب، تا صبح نشستم. نَخوابیدم. فقط دفترچه را ورق زدم. صدایش را میان خط‌ها می‌شنیدم. نوشته بود: -اگر من مردم، بقیه زنده بمانند. اگر برنگشتم، این نخل‌ها را مثل ما می‌سوزانند، اما ریشه‌شان هنوز هست. و اگر دفترچه‌ام به دست مادرم رسید، پسرش ترسو نبود؛ زودتر رفت. در خط آخر با دستخطی لرزان نوشته شده بود: -محمد، تو باید برگردی. دو سال گذشت تا جنگ تمام شد. یا شاید، ما تمام شدیم و جنگ ادامه پیدا کرد. در ذهن‌هایمان. در خواب ها. در شب‌هایی که صدای تیر نبود، اما گوشمان می‌شنید. وقتی برگشتم، کسی منتظرم نبود. نه مادرم، نه پدرم. فقط آن دفترچه، که توی کوله‌ام مانده بود و سنگین‌تر از یک جنازه بود. دو هفته بعد، آدرس خانه ای که مهدی در دفترچه اش نوشته بود را پیدا کردم خانه‌ای ساده، دیواری گلی، حیاطی با درخت انار.در زدم، زنی لاغر در را باز کرد. نگاهش پر از انتظار بود، اما حرفی نزد. فقط آهسته گفت: -تو دوستِ مهدی‌ای؟ و من فقط سرم را پایین انداختم. دفترچه را با دو دست به او دادم. او نشست روی پله. دفترچه را بغل گرفت. آرام بوسید. اشکش نریخت. گفت: -من هر شب خوابش رو می‌دیدم. می‌گفت یکی دفترچه‌شو میاره. و بعد سرش را بالا آورد. با صدایی که نرم‌تر از بغض بود گفت: -تو محمدی؟ گیج شدم. پرسیدم: -از کجا...؟ لبخند زد. -مهدی همه‌ش از تو می‌نوشت. می‌گفت یه دوستی داره که مثل برادره. گفت اگر خودش نتونه، تو باید کتابو تموم کنی.
  3. پارت ۱ نمی‌دانم چند روز است که زنده‌ام. راستش دیگر زنده‌بودن هم برایم معنای روشنی ندارد. نه چیزی می‌خورم، نه می‌خوابم. فقط چشم هایم را باز نگه میدارم، انگار منتظرم؛منتظر چیزی که حتی نمی‌دانم چیست. من محمدم.هنوز بیست سالم نیست، اما وقتی به آینهٔ خاک‌گرفتهٔ سنگر نگاه می‌کنم، مردی را می‌بینم که چهل سال جنگیده است. جنگ... چه کلمهٔ کوتاه و بی‌رحمی. با سه حرف، یک نسل را پیر می‌کند. وقتی آمدم جبهه، مادرم گریه نکرد. فقط گفت: - اگه برنگشتی، لااقل یه چیزی ازت بمونه. و من لبخند زدم. آن موقع فکر می‌کردم منظورش عکس است. یا شاید دست‌خطی، لباسی، چیزی. حالا میفهمم، منظورش خودِ من بود. دلش می‌خواست بخشی از من، هرقدر هم کوچک، برگردد. اولین بار که گلوله از کنار گوشم رد شد، نفهمیدم باید بترسم. فقط ایستادم. همه داد زدند: - بخواب زمین!. ولی من نگاه می‌کردم. دنبال چی بودم؟ شاید دنبال مرگ. شاید دنبال مهدی... . مهدی هم سنگرم بود. کوچکتر از من،اما انگار دلش بزرگتر بود. شب ها برایمان شعر میخواند؛از سهراب،از فروغ،از خرمشهر. می‌گفت: - می‌خوام بعد از جنگ یه کتاب بنویسم. پر از شعر و نخل و خون. همه میخندیدند،اما من باورش کردم. چون نگاهش با بقیه فرق داشت. در نگاهش مرگ نبود،فقط امید بود. مهدی همیشه یک دفترچه داشت.جلد چرمی‌اش ترک‌ خورده بود و خطش کمی کج وکوله، اما با حوصله می‌نوشت. شب‌ها که بقیه با صدای انفجار می‌خوابیدند، او چراغ کم‌سوی فانوس را روشن می‌کرد و آرام می‌نوشت. یک بار پرسیدم: - چی می‌نویسی؟ گفت: - برای روزی که نیستم. برای روزی که هیچ‌ک.س یادش نیست ما کی بودیم. آن شب، شب عملیات بود. همه‌چیز بوی پایان می‌داد؛ بوی باروت، بوی ترس، بوی خداحافظی. حتی آسمان هم مثل ما زنده نبود. مهدی آمد کنارم نشست، دفترچه را داد دستم. گفت: - محمد... اگه برنگشتم، اینو برسون به مادرم. آدرسش تو صفحه آخره. دستم لرزید. گفتم: - خفه شو بابا. کی قراره برنگرده؟ لبخند زد. همیشه همینطور می‌خندید؛تلخ،کوتاه و بیصدا.
  4. دختر ارواح

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    زهرا ۱۶ علی اباد👋
  5. سلام من واقعا نمیدونم چکار کنم

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 11
    2. هانیه پروین

      هانیه پروین

      هروقت ۱۰ پارت از داستان رو گذاشتید، روی لینک پایین بزنید و درخواست کاور بدید.

      https://forum.98ia.net/forum/18-درخواست-طراحی-کاور/?do=add

      توی کادر اول بنویسید:

      درخواست کاور برای داستان ...[اسم داستان] | رز کاربر انجمن نودهشتیا 

      و توی کادر بزرگتر بنویسید ۱۰ پارت گذاشتید و درخواست کاور دارید. در اسرع وقت رسیدگی می‌کنیم

    3. دختر ارواح

      دختر ارواح

      درخواست کاور،جلد دارم 

      داخل تایپیک هم نوشتم

    4. هانیه پروین

      هانیه پروین

      عشقم یکبار بزنید پیامتون میاد

      لطفا بیشتر نزنید.

      بهتون پیام خصوص دادم

  6. نام داستان: آن سوی نخل‌ها نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی خلاصه: مردی پس از سال‌ها به جنوب بازمی‌گردد؛ به سرزمینی که رفاقت، جنگ و دلتنگی را در خود دفن کرده. میان نخل‌های سوخته و خاک گرم، به یاد دوستانی می‌افتد که هیچ‌گاه برنگشتند. این سفر، وداعی‌ست با گذشته‌ای که هنوز در دلش زنده است مقدمه: نخلها همیشه بودند. شاهد درد و امید، جنگ و سکوت ما. این داستان از روزهایی است که به پایان نرسیدند، اما ما همچنان ایستاده‌ایم. قصه‌ی زندگی من، محمد، و رفیقانم، که هرکدامشان سهمی از آن خاک و آن جنگ دارد.
×
×
  • اضافه کردن...