پارت ۳
آن زن دفترچه را بغل گرفته بود و بیصدا نگاه میکرد. دستهایش آرام میلرزید، ولی لبهایش محکم بسته بودند. باد لابهلای انارها میپیچید. بوی خاک نمخورده بالا میآمد. چیزی در سینه ام گیر کرده بود.
آنها داخل حیاط نشستند. او گفت:
-مهدی از کودکی نوشتن رو دوست داشت. وقتی پدرش رفت، نوشتن شد رفیقش.
هیچچیز نمیگفتم. فقط سر تکان میدادم. گلویم میسوخت.
زن گفت:
-ازش برام زیاد نگفتی. زنده بود نه؟ وقتی اونجا بود... نفس میکشید؟
جوابی نداشتم که بدهم. فقط نگاهم روی خاک بود. دفترچه هنوز در آغوشش بود. مثل چیزی که دیگر نمیشود از دست داد.
صدایش آهسته شد:
«آگه زنده بود، حالا بیست و دو ساله بود... شاید هم بیشتر. صدای خندهش هنوز توی حیاط میپیچه.»
دلم نمیخواست بمانم. ولی پاهایم از جا تکان نمیخورد.
آن شب، آنها بیکلمه تا دم در رفتند.
«ممنون که آوردیش.»
گفت و در را بست.
کوچه تاریک بود. از همان تاریکیها که درشان صداها گم میشوند. کولهپشتم سبکتر شده بود، ولی نفسم سنگینتر بود. خیابانها مثل قبلند، یا شاید من مثل قبل نبودم.
خانه، ساکت بود. دیوارها ترک برداشته، پنجرهها. نشستم پشت میز. دفترچهی خالیهای برداشتم. هنوز چیزی ننوشته بودم. فقط نگاه میکردم. انگار میترسیدم بنویسم، مبادا چیزی از مهدی کم شود.
آن شب، خوابم نبرد. صدای مهدی توی گوشم بود.
«تو باید بنویسی، محمد. چون اگر تو ننویسی، ما فراموش میشیم.»
چراغ مطالعه را روشن کردم. کاغذ جلوی رویم روشن شد، ولی مغزم تاریک بود. انگار همه واژهها لابهلای گلولهها جا مانده بودند.
با خطی لرزان، فقط یک جمله نوشتم:
«ما که ماندیم، فقط باید بگویم.»
و بعد، دستم بیاراده حرکت کرد. جملهها مثل خاکریزها پشت هم نشستند. نامها، لحظهها، نفسها. صدای خندهٔ مهدی، نفسنفسزدنهای محمود، سکوتهای ناصر. همه شان برگشتند.
سحر شده بود که نفس راحتی کشیدم. چیزی از پایان ننوشته بودم، اما در دل آن سکوت، حس میکردم تازه دارم شروع میکنم... به نوشتن، به ماندن، به زندهماندنشان.