شاید نباید اینطور میشد
دختری سرشار از حد و مرز
که تو عاشق همین حدود او بودی
عاشق همین حجب و ملاحضه و پوشش هایش
حال نگاهم کن
من همانم،دختری معتقد که روزی با تمام اعتقادش تو را عاشق کرد
چیزی باقی نمانده، نصیحت را کنار بگذار
تمام این شهر موهای مرا دیده اند
میدانم، تمامیه حرف هایت را به خاطر دارم
میگویی هیچ چیزی ارزش ندارد مرزهای فکری ات را کنار بگذاری...
اما من خوب میدانم نه این دنیا بی تو زیباست و نه آن دنیا
گله از من بی جاست آدمی چنانچه کسی برایش مهم باشد او را رها نمیکند حافظ او می ماند
حافظ موهایش ،حافظ دست هایش ،حافظ چشم هایش...
البته این دختر هم زیادی شلوغش میکند
در این شهر موهای خیلی ها را دیده اند
دست خیلی هارا گرفته اند
در چشم های خیلی ها غرق شده اند
اما تو باور داشتی آن دختر فرق میکند
یادآوری بودی برای او که خودش را همان: خیلی ها فرض میکرد
اکنون رفته ای و من دیگر با خیلی ها فرقی نمیکنم
اصلا لزومی نیست برای متفاوت بودن
اینجا آمده ام تا مرا خوب ببینی، متنفر بشوی، خداحافظی کنی و دیگر حضور بی رنگ و روحت را برایم تداعی نکنی، شاید بگویی لجبازی کودکانه
اما زمانی که رفتی آن حدو مرزها را در این وجود کشتم و تو را به جرم این قتل بزرگ اعدام کردم تا این کلمات ابد و یک روزِ تو باشد.