رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

minaa

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    111
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط minaa

  1. ششمین همزاد پارت #ده عملا اشاره کردم که خیلی بد پرواز کرده بود! دیاموند روی آلاچیق قرار گرفت و ثانیه بعد بال های خفاشی‌اش غیب شد‌. با اون چشم های گردش که حالا گردتر به نظر میومد بهم زل زد و آروم گفت: _ توام اگه می‌دیدی من چی دیدم هول میکردی! متعجب از جام بلند شدم که دیاموند بدون توجه بهم ادامه داد: _ یک خبر که نمیدونم جوابش خوبه یا بد! سوالی نگاهش کردم که نفس‌گیر و یه ضرب گفت: _ کتاب پرساس پیدا کردم! چشمام برقی زد‌. گوشه لبم بالا رفت ولی با یادآوری اینکه اون کتاب زمانی خودش رو نشون میده که یک الهه آسمانی برگزیده شده باشه، لبخندم پر کشید! انگار دیاموند حرفم رو فهمید که سرتکون داد و گفت: _ مشکل این نیست که چرا اون پیدا شده؛ مشکل یک چیز دیگست. عصبی شدم و طی یک حرکت ناگهانی مشت به سینه دیاموند کوبیدم و غریدم: _ بدون مِن مِن بگو چه کوفتی دیدی؟ این موضوع شوخی نیست! دیاموند بدتر عصبی شد و محکم پَسَم زد و غرید: _ اون کتاب دست یک آدمیزاده! نفس آرومی کشیدم و ریلکس گفتم: _ کل یوگام رو به باد دادی! خب؟ یعنی نمیتونی بری و ... دیاموند وسط حرفم پرید و گفت: _ اون تونست سنگ پرساس رو روشن کنه و کتاب رو باز کنه! همین جمله کافی بود تا تمام تنم یخ تر از همینی که هست بشه و نگاهم میخ ماهِ نیمه هلال بمونه! این امکان نداشت. بوراب خودش گفته بود دست کم تا دویست سال آینده هیچ الهه‌ای قرار نیست متولد بشه! نگاهی به دیاموند انداختم و با پرواز کردنش فهمیدم باید برم و اون آدمیزاد رو ببینم! [ روایت از انار ] نجلا نتونست شب پیشم بمونه و رفت. با اعصابی خراب یکبار دیگه کتاب رو دستم گرفتم و اولین صفحه‌اش رو باز کردم. دوباره با نگاهم نوشته‌ها شروع به مرتب شدن کردن و سنگ آبی درخشید: _ درود پاک خدا بر فرشتگانی که روح الهگان را درون بَطِن جسمی قرار می‌دهند. تو، ای برگزیده آسمانی! به پا خیز و شکر خدایی کن که مفتخر شدی. دست بر نشانت بکش و بگو : من، الهه آسمانی؛ خود را وقف جهانی میکنم که ... به‌قلم: خانم‌ وکیل
  2. ششمین همزاد پارت #نه تعلل نکردم و تعقیبش کردم. وارد خونه‌ای شد و مستقیم توی اتاقش رفت. پشت تراس اتاقش پریدم و خیره به چهره وحشت زده‌اش شدم. کلی سوال توی ذهنم داشتم و بی قراری اون دختر نشون میداد اتفاق خوبی نیوفتاده! خودم رو سریع به خونه‌ اون پیرمرد مزدور رسوندم. تقه‌ای به در زدم و با نشنیدن صدایی، بلند گفتم: _ کسی خونه نیست؟ جوابی نیومد و واردش شدم. بوی خون میومد و همین سبب تحریک دندون های نیشم شده بود. با دیدن جسد زن و مرد ابروهام بالا پرید. اینجا چه اتفاقی افتاده بود؟ از نحوه مردنشون معلوم بود که حسام بهشون حمله کرده ولی چرا اون دختره سالم بود؟ میدونستم یک چیزی این وسط میلنگه! خواستم از اتاق بیام بیرون که زیر پام صدای نرم شدن شیشه اومد. خم شدم و فهمیدم بقایای یک لوله‌ی خونی اونجاست. به سرعت به سمت خونه‌ همون دختر دویدم و پشت پنجره‌اش نشستم. دیدمش که با یک دختر دیگه صحبت میکرد: _ مگه میشه تو ندونی و تو کیفت باشه؟ شونه‌ای بالا انداخت و دست به سمت کتاب مقابلش برد. دقیق که شدم؛ اوه! اون کتاب آسمانی پِرساس بود! چطور ممکن بود دست یک آدمیزاد باشه؟! زیر لب زمزمه کردم: _ باید برش دارم و به هاکان بدم! با نوری که از بین دست‌های اون دختر بلند شد چشمام گرد شد! سنگ روی کتاب بشدت می‌درخشید و این نشونه بدی بود! با خودم مرور کردم: _ ما اینجا یک دختر عادی داریم که از دست یک خوناشام زنده مونده و تونسته یک کتاب غیرعادی رو باز کنه! اخمی کردم و دوباره بهش خیره شدم. اینبار دوستش نبود و خودش کلافه کتاب رو ورق میزد. مکث نکردم و روی پشت بوم پریدم. با توجه به هوای تاریک و روشن نبود این قسمت شهر؛ بال‌های مشکی‌ام ظاهر شدن و با تموم سرعت به سمت ویلای میشِل پرواز کردم‌‌. نمیخواستم تا از چیزی مطمئن نیستم به هاکان بگم! [ روایت از میشل ] آخرین حرکت یوگای رو انجام دادم و دوباره نفس عمیقی کشیدم. اومدن دیاموند رو حس کردم. افسوس خوردم که دیاموند هم میتونست مثل من یک پیشگو بشه ولی چون دورگه بود فقط ویژگی های ظاهری یک خوناشامِ کَت پایرز رو داشت! توی آلاچیق خیره به ماه نیمه بودم که صدای بال های دیاموند به گوشم رسید و بلافاصله طنین خودش: _ باز هم فهمیدی عشقت داره میاد؟ لبخندی زدم و با لحن حرص درآری گفتم: _ خب میشه گفت چون من گوش های تیزی دارم! به‌قلم: خانم وکیل
  3. ششمین همزاد پارت #هشت خودم نمیدونم چطور ممکنه که نگاهم به متن داخلش افتاد. کاغذهایی زرد رنگ و کهنه با خطی درهم که قابل خوندن نبود! انگار یک بچه سه ساله نشسته و خط خطی کرده! نگاهی به نجلا که کنجکاو شده بود انداختم و گفتم: _ نظرت چیه؟ شونه‌ای بالا انداخت و جوابم رو نداد. برگشتم و دقت به خط اول کتاب زل زدم بلکه شاید چیزی دستگیرم بشه؛ درست همین لحظه اون خطوط بی معنا شروع به حرکت کردن و واژه ها به وجود آوردن! با حیرت گفتم: _ نجلا میبینی؟ اونها دارن حرکت می‌کنن! این چطور ممکنه؟! انگار برای امروز آدرنالین خونم کم بود که نجلا بیشتر شوکه‌ام کرد: _ چی حرکت میکنه؟ سریع گفتم: _ حواست کجاست؟ میگم نوشته‌ها دارن تکون میخورن! نجلا خنده مضحکه کننده‌ای کرد و بلند شد: _ خب مرسی که اسکولم میکنی؛ اما من ترجیح میدم برم و چایی بزارم. و بعد از اتاق خارج شد. متوجه شدم نجلا نمیتونه حرکت نوشته‌ها رو ببینه و این مسخره‌ است. به کتاب نگاه کردم که خطوط بهم ریخته رو دیدم. تعجب کردم و با دقت روی متن تمرکز کردم ولی با حرکت مجدد اون‌ها فهمیدم اینبار توهم نیست! مشتاق کتاب رو ورق زدم ولی با فهمیدن اینکه همه ورق هاش همین شکلیه هیجان زده شدم. به آرومی لای کتاب رو بستم که با تکون خوردن چیزی پشت پنجره‌ام سریع از جام بلند شدم و کتاب جادویی روی زمین پرت شد. به سمت پرده رفتم و یک ضرب کنار زدمش ولی با دیدن درخت آلبالو که شاخه هاش تکون می‌خورد؛ نفس راحتی کشیدم‌. [ روایت از دیاموند ] امروز سر لج و لجبازی هم شده باید اون حسامِ حرومی رو بکشم! طبق حدسم دوباره به دیدن پیرمرد منفور رفت. درست بالای پشت بوم کمین کردم که بیاد بیرون و با یک حرکت سرش رو از جاش بکنم. با لبخند و دندون های نیش زده آماده‌ی حمله بودم که یهو صدای فریاد اومد! متعجب گوش تیز کردم که حسام با چشمایی که ازش خون می‌ریخت بیرون دوید و با سرعت سرسام‌آور فرار کرد. ابرویی بالا انداختم و به پایین پریدم. دستم روی دستگیره در که گذاشتم، یکی از داخل بازش کرد. مکث نکردم و در رو محکم گرفتم و تا بخواد دوباره بازش کنه، روی پشت بوم پریدم‌. دختری دیدم که با سر خونی و چشمای اشکی میدوید و فرار میکرد. به‌قلم: خانم وکیل
  4. ششمین همزاد پارت #هفت سری تکون دادم و وارد حمومِ داخل راه‌رو شدم. بعد یک دوش کوتاه با حوله تن‌پوش وارد اتاقم شدم. همزمان چشمم افتاد به کتابِ بزرگی که دست نجلا بود و باهاش درگیری داشت. چشم چرخوندم که گوشیِ رو عسلی توجه‌ام رو جلب کرد: _ نجلا گوشیم به شارژ می‌زنی؟ انگار حواسش نبود چون هین بلندی کشید و با حرص غرید: _ دفعه بعدی یک اِهِم بگو! خنده‌ای زیر لب کردم و به سمت کمد لباس هام رفتم؛ در همون حال صدای نجلا رو از پشت سرم شنیدم: _ این کتابه چیه؟ با تعجب به سمتش چرخیدم و لب زدم: _ مال من نیست. تا حالا ندیدمش! و تا خواستم لباس بپوشم؛ یادِ در چوبی و مانعی که نمی‌ذاشت باز بشه افتادم! سریع لباس پوشیدم و با موهای خیس رو تخت نشستم. نجلا نیم نگاهی به من انداخت و گفت: _ ببین هیچ قفلی روش نیست ولی انگار کاغذهاش بهم چسبیدن که باز نمیشه! شونه‌ای بالا انداختم و به سنگِ بیضی شکل آبی که روی جلد چوبی کتاب بود، خیره شدم. نجلا یکم دیگه زور زد و وقتی نتونست بازش کنه؛ به سمتم پرتش کرد: _ مگه میشه ندونی این چیه و تو کیفت باشه؟! سر کج کردم و کتاب رو برداشتم: _ وقتی از اونجا فرار می‌کردم جلوی در بود و نمیذاشت بیرون بیام. مجبورا برش داشتم و اشتباهی با گوشیم تو کیفم انداختمشون. آهایی گفت و همزمان باهم به کتاب تو دستم خیره شدم که با دیدن درخشش سنگِ آبی، کُپ کردیم! نجلا متحیر اشاره‌ای به سنگ کرد و پرسید: _ شعبده بازیه یا مسخرت گرفته؟ دستم خشتک شده بود رنگ آبیِ سنگ خیلی چشم نواز بود! احساس نیرویی زیر دستم داشتم که مثل موجی از گرما وارد بدنم می‌شد! تعلل نکردم. من میدونستم جادو وجود داره و شاید این کتاب همونی بود که من دنبالش بودم! دست انداختم و بازش کردم. توقع داشتم مثل گفته های نجلا باز نشه ولی به راحتی یک کتاب معمولی مقابلم باز شد که صدای نجلا رو بلند کرد: _ چطور ممکنه؟! به‌قلم: خانم وکیل
  5. ششمین همزاد پارت #شش چشمام نرم نرمک داشت گرم می‌شد که صدای متعدد آیفون بلند شد. آروم از پشت پرده‌ اتاقم در حیاط رو نگاه کردم که نجلا با اون کلافگی و زنگی که هی فشار میداد؛ به چشمم اومد. به سمت آیفون رفتم و بازش کردم. طولی نکشید که صدای نجلا سکوت خونه رو شکست: _ خاله سَمَن؟ انار؟ کسی خونه نیست؟! خودم رو بغل کردم و حالیکه تو تاریکی خونه کنار آشپزخونه نشسته بودم لب زدم: _ من اینجام... چند لحظه بعد صدای تیکی اومد و نوری که داخل خونه پخش شد، چشمم رو زد. صدای متعجب نجلا بلند شد: _ انار چه بلایی سر خودت اوردی؟! چشمم که به نور عادت کرد کامل بازش کردم و خیره به نجلا که سردرگم نگاهم می‌کرد، بغضم رو رها کردم. دیدنش کافی بود تا اون صحنه‌ها دوباره به یادم بیاد. سراسیمه به سمتم اومد و بغلم کرد: _ هیس من پیشتم. آروم باش. با تمام توانم محکم بغلش کردم و لب زدم: _ نمیتونم آروم باشم. اون ممکنه برگرده! نجلا که مشخص بود هیچی نفهمیده ، من رو بلند کرد و روی اولین مبل گذاشت و به سمت آشپزخونه رفت. حالا که اون بود و تنها نبودم، احساس امنیت نسبی داشتم. بعد چند لحظه با لیوان و آب قندی که داخلش هَم می‌خورد به سمتم اومد و کنارم جا گرفت. جرعه‌ای خوردم که به حرف اومد: _ بهم بگو چه اتفاقی برات افتاده. دارم از نگرانی میمیرم! قورت دیگه‌ای خوردم و شروع کردم به تعریف کردن ماجرا. این وسط دست های نجلا بود که گرمی میداد به جسم بی روحم‌. با تموم شدن ماجرا، نجلا چند لحظه نگاهم کرد و گفت: _ خب اون شخص هرکی که بوده الان دیگه نیست وَیلا تا الان میومد دنبالت! " هوم " آرومی گفتم که دستوری وار حکم کرد: _ پاشو یک حمومم برو من منتظرت میمونم. تا اون موقع ببینم میشه مامانم رو راضی کنم که شب بمونم یا نه. لیوان رو روی میز گذاشتم و باهم وارد اتاقم شدیم. نجلا در حالیکه به مامانش زنگ میزد؛ اشاره‌‌ای بهم کرد و گفت: _ فقط طولش نده! به‌قلم: خانم وکیل
  6. ششمین همزاد پارت #پنج با دیدن درخت تنها، دیگه فرصت به هیچ فکری ندادم و وارد طبقه دوم ساختمون شدم. سالن گرد هال رو دور زدم و وارد اتاقم شدم‌‌. در اتاق رو تا آخرین مرحله قفل کردم و به سمت پنجره رفتم. پرده هاش رو کشیدم وخودش رو قفل کردم. کسی نباید می‌فهمید من خونه هستم. اون قاتل نباید می‌فهمید! کیفم رو به یک گوشه پرتاب کردم و کلافه نالیدم: _ این‌ها همش یک خوابه! اینجا هیچی واقعی نیست! به سمت آیینه قدی اتاقم رفتم که با دیدن رد خون خشک شده‌ی روی پیشونیم فهمیدم سخت در اشتباهم! صدای زنگ گوشیم از جا پروندم. با تردید از کیفم در آوردم که با دیدن اسم مامان؛ نفس عمیقی کشیدم و لرزون جواب دادم: _ بله مامان؟ صدای خنده‌اش خَشی رو حالِ بدم بود: _ سلام انار حالت چطوره؟ غذا خوردی؟ تو این وضعیت اضطراب من، احوال پرسی مامان جوک محسوب می‌شد! با صدایی کنترل شده گفتم: _ دستم بنده مامان کارت رو بگو! انگار اون هم پی به وخامت حالم برد که بدون تعارف گفت: _ امشب خونه عمت دعوتیم. خواستی بیا شب برنمی‌گردیم. با معنی کردن جمله‌اش، لرز وحشتناکی به اندامم افتاد. با عصبانیت آنی توپیدم: _ چرا‌ امشب؟ خب فرداشب برو! انگار حرف من رو نشنید که‌ ادامه داد: _ پس شب نمی‌بینمت خداحافظ. کلافه گوشی رو روی تخت پرت کردم. امشب که قلبم توی حلقم بود باید عمه مهمونی می‌گرفت! لباس هام رو از تنم کندم و دم عمیقی گرفتم. با خودم شروع به صحبت کردم: _ اتفاقا بهتر که نیستن. حالا راحت تر میتونم کارهام رو بکنم! با مکث کوتاهی یاد اون قاتل افتادم. دلم به هم پیچید و عُقی زدم. دست به موبایل روی تخت بردم و بی معطلی به نجلا زنگ زدم. سر بوق های آخر برداشت و با خماری گفت: _ امیدوارم بهونه خوبی داشته باشی که چرت بعدظهرم رو خراب کردی! بدون وقفه زدم زیر گریه و التماس وار گفتم: _ نجلا بیا کمکم. تورو خدا فقط پاشو بیا! نجلا که انگار خوابش پریده بود نگران پرسید: _ انار چیشده؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و همه‌ی اون ترس ها به شکل زجه در اومدن: _ نج.. نجلا بیا تا نمردم. با ترس داد زد: _ دهنت ببند انار. بگو کجایی تا بیام! فقط یک کلمه لب زدم: _ خونه ولی همون هم شک داشتم که درست گفتم یا نه! ●○●○● روی تخت خودم رو گهواره وار تکون میدادم و جرئت اینکه لامپ روشن کنم نداشتم. بزار توی غروب آسمون خونه تاریک باشه تا کسی نفهمه یکی اینجا داره از ترس جون میده! به‌قلم‌: خانم وکیل
  7. ششمین همزاد پارت #چهار تا به خودم بیام مردی به فاصله یک قدمیم ظاهر شد. وحشت کرده جیغ خفه‌ای کشیدم و به دیوار پشت سرم چسبیدم! با بُهت به اون پسر و لبخند کریهش و چشم‌هایی که توی نور کم می‌درخشید و بهم زل زده بود خیره شدم. لبخندش رو بزرگتر کرد جوری که ردیف دندون‌هاش بخصوص دندون نیش‌های بلندش مشخص شد! تا خواست قدمی برداره صدای پیرمرد و بلافاصله شکستن چیزی توی فضا پیچید. _ آقا براتون کتاب رو آوردم. چشمام میخِ اون شخص شد که سفیدی چشماش تیره شد و در لحظه غیب شد و یهو فریاد دردناک پیرمرد بلند شد! همین صدا کافی بود تا به خودم بیام و بفهمم اون پسر جلوم نیست! از هول به جلوی قفسه دویدم که فرار کنم ولی با دیدن دو هاله‌ای تاریک که روی همدیگه افتاده بودن، چشم بستم و تند تند اسپری فلفل به سمتشون زدم! چشم بسته به مسیری که تو ذهنم بود اعتماد کردم و جلو دویدم تا کیفم رو بردارم ولی یهو صدای نعره‌‌ای ترسناک بلند شد و بعد از اون جسم آدمی که محکم بهم کوبیده شد و به سمت عقب و دیوار پرتم کرد. مایع داغی از لابه‌لای موهام حرکت کرد. نفس کم آورده بودم و چشمام وحشتناک میسوخت. اما میدونستم اگه بیشتر بمونم و نفس بکشم با مرگ دردناکی مواجه میشم! با آخرین زور چشمام باز کرد و کیف زیر دستم رو چنگ زدم. با تاری دید به سمت در دویدم که جسم سفتی زیر پام مانع از باز شدن در شد. خم شدم و چیزی شبیه به کتاب رو برداشتم و همراه با گوشیم داخل کیفم پرت کردم. از اتاق خارج‌ شدم ولی با دیدن صحنه رو به روم جیغ بلندی کشیدم و یک قدم به عقب برداشتم. همون زن معتاد در حالیکه نشسته بود و پاهاش رو دراز کرده بود؛ سر نداشت و دست هاش هر کدوم به یک‌طرف پرتاب شده بود. هنوز خون کمی از گردن قطع شده‌اش به دیوار پشتش فواره میزد و یک قتلگاه رو به وجود آورده بود! هول زده از پله ها بالا رفتم و خواستم در رو باز کنم که گیر کرده بود و باز نمیشد! محکمتر کشیدم که باز شد و داخل کوچه رفتم. با تمام انرژیم میدویدم و هرکی که جلوی راهم میومد رو پس میزدم‌. ●○●○● با لرز کلید رو از کیفم در آوردم و وارد حیاط خونه دوطبقه شدم. آسمون بعداز ظهر رو نشون میداد ولی من هنوز تو شوک صحنه هایی بودم که دیدم. صدای خش خش برگ ها اومد که باعث شد با ترس به سمت درخت آلبالوی گوشه حیاط بچرخم. زیر لب ناباور زمزمه کردم: _ اون اومده منم بکشه؟ به‌قلم: خانم وکیل
  8. ششمین همزاد پارت #سه چادرش رو محکمتر گرفت و از اون دخمه دوازده متری به سمت یکی از سه دری که‌ اونجا بود رفت. پشت سرش راه افتادم و باهاش وارد یک اتاق با در چوبی خراب شدم. _ لامپش سوخته! و بعد بی توجه بهم، از اتاق کم نور و تاریک بیرون رفت و در چوبی رو بست. اتاق پیش روم شاید سی متری بود و قفسه های کتاب درهم و برهمی داشت که به وسیله یک ذره نور از هواکش گوشه اتاق یکم روشن شده بود. ترس عجیبی بهم غالب شد ولی زیر لب غریدم: _ یک اتاق داریم و کلی کتاب طلسم و جادو! بخوایم نبود نور رو فاکتور بگیریم همچین بَد هم نیست! قدمی به جلو برداشتم که قولنج یکی از وسایل شکست! نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم: _ اسپری فلفل همراهم هست! پس بدون توجه به چیزی شروع به بررسی کتاب‌ها کردم. گوشیم رو در آوردم و با نور صفحه‌اش روی جلد کتاب‌ها رو میخوندم: _ روش ظاهر کردن جن/ مطیع‌ کردن همزاد/ آداب دعا نوشتن و ... حدود یک ساعت بود که کتاب‌ها رو زیر و رو میکردم و هیچ چیز بدرد بخوری نتونستم پیدا کنم! فقط یک‌ قفسه مخروبه دیگه مونده که باید میرفتم بگردم! کلافه به سمتش رفتم که با صدای گوشیم نگاهش کردم. لعنتی ده درصد شارژ داشت! مُشتی توی هوا ول کردم و کیفم روی قفسه جلوی در گذاشتم و داخل رو گشتم. پاور نبود! صدای پِچ پِچ از بیرون اتاق حواسم رو شش دنگ کرد. _ تونستی برام پیدا کنی؟ و بعد صدای اون پیرمرد نسناس: _ بله آقا. و بعد صدای قدم های محکمی که به این طرف میومد. ترسیده سریع اسپری فلفل رو برداشتم و پشت آخرین قفسه گوشه اتاق زیر هواکش قایم شدم‌. در با صدای بَدی باز شد و پسر جوونی داد زد: _ بیا اون آشغال رو بهم بده! نفسم حبس شده بود و ضربان قلبم روی هزار بود! از لابه‌لای کتاب های کنارم هاله‌ی سیاهی رو جلوی در چوبی میدیدم که بخاطر نور کم اونجا؛ قابل تشخیص نبود. پسر‌ که کلافه بود مشتی به قفسه کتاب‌های جلوش‌ زد و اون رو روی بقیه قفسه های سمت خودش چپه کرد. دعا دعا میکردم فقط به خیر بگذره‌ که صدای اخطار شارژ گوشیم دوباره بلند شد! به‌قلم: خانم وکیل
  9. ششمین همزاد پارت #دو صدایی که داخلش به راحتی عجله داشتن شنیده می‌شد، جوابم رو داد: _ اوکی. جای فَواره‌ی قلب باش تا بیام. بدون اضافه کاری گوشیم رو داخل جیب مانتوم هدایت کردم و به سمت پارکِ پشتی دانشکده پزشکی‌ راه کج کردم. ○●○●○ ده دقیقه بود که منتظرِ‌ کیانوش بودم و با سنگ زیر پام مشغول بازی بودم. هوایِ پاییزی سوز داشت و پالتومم حریفش نبود! _ خیلی معطل شدی؟ نفس عمیقی کشیدم و به کیانوش که جلوم قرار گرفته بود زل زدم. لبخند خشکی زدم و جواب دادم: _ نه اونقدری که پشیمون بشم. دَمی گرفتم و ادامه دادم: _ خب تونستی برام بیاری؟ مضطرب نگاهی به اطراف انداخت و لوله‌ آزمایش کوچیکی از زیر روپوش سفیدش خارج کرد. قرمزیِ خون داخل لوله چشمکی بهم زد و کیانوش تکونش داد: _ این مال فوت امروز‌ه که بررسیش کردیم. با موادی که بهش زدم نهایتا تا فردا تازه بمونه! لبخندی زدم و لوله رو قاپیدم، سعی کردم با آرامش بگم: _ این مهربونی هات رو فراموش نمی‌کنم. کیانوش نیشخندی زد و بدون حرف برگشت. نفس عمیقی کشیدم و به سمت بازار سیاه پا تند کردم؛ جایی که میتونستم کتاب طلسم های ارواح و احضار روح پیدا کنم! ○●○●○ از اتوبوس پیاده شدم و وارد کوچه پس کوچه های این محله نفرین شده، شدم. پلاک‌ها رو از نظر میگذروندم و مراقب بودم که زن و بچه‌های عجیب اونجا چطوری بهم زل زدن. طبق آدرسی که داشتم وارد کوچه بن بستی شدم و خیره به تنها دَرِ اونجا موندم. مقابلش قرار گرفتم و دو ضربه به دَرِ سبزرنگ زنگ‌زده‌اش زدم. طنین ضربه هام خوفی رو داخل کوچه انداخت و بلافاصله بعدش صدای پیرمردی به گوشم رسید: _ کیه سر ظهری؟ سعی کردم اضطرابم رو مخفی کنم و بلند گفتم: _ از طرف حاجی جمشید اومدم! صداش قطع شد و چند دقیقه بعد، دری بود که باز می‌‌شد و هیکل اون گنده‌بک رو به نمایش می‌گذاشت. مردی بهم ریخته حدودا چهل و پنج ساله با کاغذ لوله شده گوشه لبش که حاکی از موادی بود که مصرف میکنه! نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: _ بنال! چینی به بینیم انداختم، نه از طرز حرف زدنش بلکه بخاطر بوی گند دهنش! _ جمشید بهم گفت کتاب قاچاقی هم داری! اون هارو میخوام. لبخند کریهی زد و لوله کاغذ رو از گوشه لبش برداشت: _ منم خیلی چیزها میخوام؛ ولی بحث پوله خانم کوچولو! دست کردم تو کیفم و ماسک پزشکیم رو در آوردم. درحالیکه کِش هاش رو فیکس صورتم می‌کردم غریدم: _ تو اول ببین کتابی که می‌خوام رو داری بعد حرف پول بزن که نَماسی! انگار جا خورد که یاد داشتم مثل خودش جواب بدم. از چهارچوب فلزی در کنار رفت و اشاره به داخل زد: _ برو ببینم چقدر پول داری سیبیلم چرب بشه! زهرخندی زدم و مغنه‌ام رو مرتب کردم. با اعتماد به نفس پا به روی پله‌هایی گذاشتم که به سمت پایین میرفت و نوید دخمه بودن مکان رو می‌داد. حدود ده پله رو طی کردم که با بساط مواد و زنی که ترسیده چادر بغل گرفته بود مواجه شدم. صدای نکره مرد از پشت سرم حواسم رو جمع کرد: _ زن پاشو به خانم انبار کتاب‌ها رو نشون بده. به‌قلم: خانم وکیل
  10. ششمین همزاد پارت #یک ( فصل اول: یک اتفاق غیر منتظره ) با کلافگی نگاهی به ساختار ویرووس انداختم و مرور کردم: _ امروز باید بتونم با این واحد کنار بیام! صدای دکتر نگاهم رو به سمتش کشوند: _ خب بچه‌ها برای امروز کافیه. حواستون باشه دفعه بعد باید برام ویژگی ساختاریِ هر سلولی که دستتون رو بهم بدین! و بلافاصله بدون توجه به ما از کلاس بیرون رفت. نجلا کنارم نشست و پکر نالید: _ نمیدونم من اینجوریم یا واقعا میکروبیولوژی عمومی مزخرفه! گوش از غرغرهاش گرفتم و در حالیکه از پشت میکروسکوپ بلند می‌شدم سؤالش رو بی جواب نذاشتم: _ گاهی پشیمون میشم که چرا وارد این رشته شدم! بدون حرف ظرف کِشت اولیه رو برداشتم که صدای یکی از دخترها نظرم رو جلب کرد: _ من میگم بیاین بریم از ترم بالایی ها تقلب بگیریم! سر چرخوندم و با نجلا به مهسا که با روپوش سفید روی میز آزمایشگاه نشسته بود، خیره شدیم. یکی از پسرها که سرش روی پای مهسا بود غرید: _ همین مونده که ترم بالایی ها بخاطر اینکه از پَسِ یک میکروبیولوژی عمومی برنمیایم مسخرمون کنن! نجلا نزدیک بهم ایستاد و خودش رو بهم چسبوند: _ باز این دوتا میخوان شروع کنن! سری تکون دادم. حق با نجلا بود چون عادت داشتن همیشه یک بحثی راه بندازن و آخر با کلی صحنه عاشقانه بقیه رو به سمت خودشون بکشن، بلاگریِ و هزار ماجرا... ! کیفم رو دستم گرفتم و با نجلا از دانشکده خارج شدیم. با یادآوری اینکه درس ساعت بعد رو حذف کردم؛ لبخندی زدم و به نجلا گفتم: _ میخوام برم بازار سیاه. تو نمیای؟ چشمی کج کرد و رو به من کیفش رو تکون داد: _ امروز نه انار. آخرین باریکه رفتیم و نتونستیم به موقع برگردیم مامانم حسابی دعوا راه انداخت! لب گزیدم و سری تکون دادم. با‌ نجلا خداحافظی کردم و به سمت دانشکده پزشکی راه افتادم. امروز باید کیانوش رو میدیدم. پس‌بدون معطلی گوشیم رو در آوردم و باهاش تماس گرفتم: _ سلام پنج دقیقه دیگه اونجام! به‌قلم: خانم وکیل
  11. به نام خدایی که میان ما، قاضی است. رمان: شِشُمین همزاد به قلم: مینا(خانم‌وکیل) ژانر: فانتزی-عاشقانه-بزرگسال ساعات پار‌گذاری: نامشخص مقدمه: می‌نویسیم و سِیر می‌کنیم در زندگی دختری که نه خاص است و نه جذاب! نه نیروی الهی دارد و نه خال هندو! خودش است و پا به مکانی میگذارد که نباید.. آرزویی محال آویزه‌ی گوشش می‌کند و پریزادی قاتل میشود. درست؛ در شامگاه‌ تولد دشمنش، باید قلب شش همزاد خود را در آورده و با جوی خون‌هایشان غسل توبه کند! اینگونه خدا می‌پذیرد، طبیعت قبول می‌کند و او توان کشتن موجودی را پیدا می‌کند که عمری ابدی دارد! خلاصه: انار، دختری که خواهرش رو به طرز مشکوکی از دست داده! حالا اون دنبال اینه که با احضار روح خواهرش دلیل قتلش رو بفهمه و ... چی میشه که به خودت بیای و بجای روح، یک خوناشام احضار کرده باشی؟ اونم توی عصری که همچین چیزهایی غیرباوره و حالا یکیشون مقابلمون ایستاده... ؟! پایانِ خوش
×
×
  • اضافه کردن...