-
تعداد ارسال ها
111 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط minaa
-
ششمین همزاد پارت #شصت اخم مصلحتی مزین به ابروهام شد و من لنگهی یکیشون رو بالا انداختم: _ تا وقتی شوهرخواهرم هیولا هست، چه نیازی به جن دارم؟ _ بله بله صحیح میفرمایید! حالا افتخار بدین با ماشین من به سمت عمارت کدر بریم. ماشینم رو قفل کردم و به سمت ماشینش رفتم، سانتافه نوکمدادی! جلو نشستم و اون گفت: _ اونجا صحبت نکن و خودت رو به هر اسمی که میخوای معرفی کن جز واقعیت! شک نکن جای من جاسوس دارن و با دیدنت ممکنه خبر ببرن! موهای رو کلاه کیس رو بیشتر توی صورتم ریختم و واقعا شبیه یکی جز خودم شده بودم! ماشین حرکت کرد و آدالارد پرسید: _ راستی یک سوال؛ من یکی رو به اسم حسام فرستاده بودم بکشت و برنگشته؛ میخوام دستورم رو لغو کنم منتها پسره غیبش زده! جای تو نیومده؟ ابروهام بالا پرید و با استفهام گفتم: _ خب من... کشتمش! پشت چراغ قرمز محکم ایستاد و من به سمت داشبورد پرت شدم و جیغ کشیدم! آدالارد سمتم چرخید و پرسید: _ چی! چجوری! ساکت شدم و من بگم نیروهای بالا طبیعت دارم؟ عمرا! موهام رو پشت گوشم فرستادم و بیجواب گذاشتمش، عوضش باید دروغی سرهم کنم که یک انسان عادی چطور میتونه یک خوناشام رو بکشه! آدالارد کوتاه نیومد و مجددا گفت: _ تو کشتی؟ یا کس دیگهای کشته؟ اگه تو کشتی چجوری کشتی؟ با چه چیزی؟ نیرویی داری؟ ترسیدم و یاد هاکان افتادم؛ داروهای تقلبی و سمی! گیاههایی که ظاهر شبیه به هم دارن و برای قتل خوناشامها به کار میرن! از طرفی حرف میشل مبنی بر راز بودن نیروها... ! به خودم حالتی متعجب دادم و با تردیدی الکی گفتم: _ نمیدونم، یکسری دارو بود که که گل و گیاه بودن! میگفتن یکی سمه و یکی اصلیه، منم طریقه ذخیره خونِ بدون لخته رو تمرین کردم و حسام رسید! اون ظرفی که حاوی گیاه سمی و خون بود رو خورد و مرد! و این منطقی نیست؟ اون شدیدا اخم کرد و چیزی نگفت؛ فقط زمزمه کرد: _ لطفا به خانوادم دیگه آسیب نزن... ! جلوی عمارتی ایستادیم و من بابت دیوار و حصارهای دورش نتونستم بفهمم چه شکلیه! در باز شد و ماشین داخل رفت، حیاط کوچیک داشت و تمام عمارت از شیشهی مشکی پوشیده بود! شیشههای سرتاسر مشکی! پیاده شدم و خوف به بدنم افتاد، همچین احساس رو موقع ورود به عمارت هاکان داشتم! از دو سه پلهی اونجا بالا رفتیم و آدالارد با اخم ریزی گفت: _ به هیچ وجه از کنارم تکون نخور! در باز شد و من فرصت سوال پرسیدن پیدا نکردم، اونجا چندتا مرد رو در حال نوشیدن دیدم که یکیشون با دیدن ما گفت: _ به ببین کی اینجاست! پندار و کیس جدیدش! چشم چرخوندم و با سوالی به آدالارد خیره شدم که چشمی زد و گفت: _ با اسم پندار خیلی شیکترم نه؟ دست دور شونهام انداخت و پسرها رو پس زد: _ امروز حوصله هیچ کدومتون رو ندارم؛ نازیلای قشنگم هست! خب خداروشکر انار هستم در نقش نازیلا! و آدالارد هستن در نقش پندار! از کنارشون رد شدیم و اون با انگشت سقف و دیوارها رو نشون داد؛ تماما از شیشه و پرده سرتاسر بود! _ اینجا رو میبینی؟ شبهاش فوقالعادست! گرچه چشمهای تیزبینی داریم ولی یک تلسکوپ هم اون گوشه کنار هست که شب از سیاره ها لذت ببریم! مطمئنم یک بار ببینی عاشقش میشی! _ معرفی نمیکنی؟ چرخیدم و به پسری که در مورد من حرف میزد خیره شدم و آدالارد جبهه گرفت: _ چی میخوای! اون پسر لبخند کریهی زد و با منظور خاصی گفت: _ بو میده؛ میفهمی که چی میگم! دندونهای نیشش کمی بیرون زد و من ترسیدم! خر نیستم که این حالت خون خوردن و وحشی شدنه! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #پنجاه_نه کتاب دیگهای رو باز کرد و گفت: _ اون کتاب نسخه کپی ازش بود که اگه یک روز سرقت رفت، ناراحت نشیم! این اصلیه و بیا روش. تا بنا گوش داغ و قرمز شدم، بیشعور این چه وضع حرف زدنه؟ دستم رو بالا آوردم و بهش دادم. لبخند مضحکی زدم و منکه میدونم زبون میشل به حال خودش صبر نمیکنه! دست روی عنصر باد گرفتم و تمرکز کردم، بعدش آتش و خاک و آب و ... ! همه رو دست گرفتم و هیچ کدوم رو احساس نکردم! نا امید به میشل خیره شدم و اون سر تکون داد: _ اشکال نداره... منکه از اول گفتم جزو الهه ها نبودی. البته اینکه یک باریکه قدرتی هم داری مهمه و ما رو همون تمرکز میکنیم. کتاب رو بست و پادشاه کنار گوشم گفت: _ عوضش قدرتهای دیگهای داری که میتونی تو خلوت بهم نشون بدی! چشمام خط شد و چپچپ بهش خیره شدم، لبخندی زد و سریع لپم رو بوسید! خوبه دیگه، چپ و راست خفتم میکنه و عین خیالش نیست! از کتابخونه بیرون رفت و میشل سریع از پشت قفسهها بیرون اومد و هراسون گفت: _ انار جالب نیست! تو با عناصر بازی میکنی و اونها قبولت ندارن! نخواستم جلوی پادشاه چیزی بگم ولی لازمه که بگردی دنبال دلیلش؛ و فقط پرساس میدونه! ترسیدم و ناخواسته یاد یک واژه افتادم، دستگاه کشتار الهگان! آب دهنم رو قورت دادم و به میشل گفتم: _ میخوام یکم فراتر برم، این سبک آموزشی که داریم اصلا مناسب منی که هیچیم مشخص نیست، نیست! به طور کل منظورم رو متوجه شد و گفت: _ اطلاعات تکمیلی بخون؛ اعم از نکته هایی که یک خوناشام باید بدونه. مثل ممنوعیت ها و اصول و .. ! هرجا هم هرسوالی داشتی از من بپرس، نذار پادشاه چیزی بفهمه! از هم خداحافظی کردیم و من به اتاقم رفتم تا بیگودیهام رو باز کنم، اونها رو زیر روسری شکل دادم و به آدرسی که آدالارد فرستاده خیره شدم، اونم تو یک نقطهی خوب دیگه از شهر مثل همین جایی که هستم بود منتها با فاصلهی طولانیتر! حاضر و آماده از اتاق بیرون اومدم، پادشاه رو دیدم که یک گوشه تلفن صحبت میکنه. آب دهنم رو قورت دادم و بهتره که منتظر بمونم و باهاش خداحافظی کنم! بالاخره تموم شد و برافروخته به سمتم چرخید و با دیدنم کمی جا خورد. به سمتش رفتم و آهسته پرسیدم: _ خوبی؟ تند تند سر تکون داد و پرسید: _ جایی میری؟ لبخند آرامشبخشی زدم و گفتم: _ آره آره، میرم یکم خرید و شهرگردی! شاید دوستام رو ببینم و وقت بگذرونیم! یکم جلو اومد و عمیقا پیرهنم رو بو کشید و یهویی گفت: _ پریود شدی؟ چشمام گشاد شد و عقب رفتم: _ نه! چشماش کمی سرخ شد و هیستریک گفت: _ من شامه قویی دارم، بوت از توی اتاق هم میومد! با شک و استرس وارد اتاقم شدم. سریع همونجا پشت در شورت و شلوارم رو با هم پایین کشیدم و با دیدن قطره خونی که افتاده بود؛ آب یخ رو سرم ریخته شد! بلافاصله چند برگ دستمال بین پام گذاشتم و با برداشتن کیفم با عجله بیرون رفتم؛ من پد نداشتم! پادشاه رو ندیدم و ماشین رو بیرون از عمارت بردم، جلوی اولین مارکت ایستادم و پد خریدم. دربدر دنبال مسجد؛ سرویس عمومی یا پارک بودم و در نهایت یک پارک و دستشویی عمومی پیدا کردم! پد رو گذاشتم و کم کم لرز و ضعف به بدنم سرایت کرد، وای خدایا چقدر جلوی پسره خجالت کشیدم! به آدالارد نوشتم: _ میشه امروز نیام؟ و پیام اومد: _ بدو دختر خوب، جای کافه منتظرتم! نق زدم و به کافه روندم. دم در ایستاده بود و تلفن صحبت میکرد؛ یک پلاستیک نایلون مشکی به دستم داد و من توی ماشین بازش کردم؛ کلاه گیس و لنز! موهام رو جمع کردم و با کش بستم، کلاه گیس رو روی سرم فیکس کردم و لنز آبی جیغ رو گذاشتم! پیاده شدم و آدالارد خندون گفت: _ به به چه جذاب و لعنتی شدی! با خانواده اجنه نسبتی نداری خواهرزن؟ آدم میگرخه به چشمات نگاه کنه! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #پنجاه_هشت و من دو پا که داشتم، دوتای دیگه هم قرض کردم و شروع به دویدن به سمت کتابخونه کردم؛ دیشب رل زدم و امروز لب دادم! وارد اونجا شدم و در رو محکم کوبیدم؛ من چمه! قلبم میزنه یا نه! میشل من رو دید و ابرویی بالا انداخت: _ توانایی هات زیاده ها! خنده هیستریکی کردم و پرسیدم: _ مِنباب چی؟ کتابی که دستش بود رو توی قفسه گذاشت و به سمت یکی دیگه رفت: _ با پادشاه؟ ایول! کار هرکسی نیست! گر گرفتم و دستی به لبم کشیدم، بسه دیگه عه! _ امروز چیکار میکنیم؟ _ امروز کاری نمیکنیم، کتاب عناصر رو میسنجیم! و یک کتاب خیلی بزرگ قهوهای رنگ روی میز گذاشت: _ اینجا عناصر زنده قراره گرفتن، دست روشون میگیری و هرکدوم که باهات دوست بود، زیر دستت تکون میخوره! بازش کرد و من نقاشی قشنگی از یک باد رو دیدم! بادی که بین یک درخت پیچیده و تمام! _ بیا! جلو رفتم و دستی که دستبند داشت رو گرفت بالای نقاشی: _ احساسش کردی بگو! در باز شد و نگاه جفتمون به در کشیده شد، پادشاه با یک تیپ اسپرت ساده! لبم ناخودآگاه کش اومد و سریع چرخیدم و با بالا اومدن ضربان قلبم رو به میشل کردم و گفتم: _ احساس میکنم احساس میکنم. خندید و گفت: _ اون چیزی که تو احساس میکنی من صداش رو میشنوم، ولی اون نیست! خجالت کشیدم و پادشاه کنارمون قرار گرفت و زمزمه کرد: _ هیچی لذت بخش تر از کلاس آموزش نیست! میشل به روی خودش چیزی نیاورد و من احساس کردم یک چیزی به گوشهی کفشم خورد! سرم رو کم کج کردم که دیدم داره با پاش به مچ پام ضربههای کوتاهی وارد میکنه و به روی خودش نمیاره! چشمام گرد شد و تا صدای میشل بلند شد سریع پاش رو عقب کشید: _ من میگم این عنصر هیچی! بریم بعدی! صفحه رو ورق زد و روی نقاشی خاک و جوانههای روش مکث کرد؛ دوباره دستم رو روش گرفت و اینبار احساس حرکت ریزی روی کمرم داشتم! سیخ ایستادم و چهره ریلکس پادشاه من رو به شک مینداخت که واقعا خودشه یا نه! آروم نیشگون های ریز میگرفت و ردش رو نوازش میکرد؛ بیشعور چقدر حرفهای حواسم رو پرت میکرد! میشل نوچی کرد و باز دستش عقب رفت! صفحه رو ورق زد و گفت: _ آب چطوره؟ دستم رو روی نقاشی دریا و رودخونه ها گرفت؛ اینبار دست روی تیرهی کمرم و پایینترش میکشید و واقعا اوضاع خیطه! پادشاه گفت: _ واقعا آب عنصر مهمیه! خیلی مهم. آب دهنم رو قورت دادم و باشه، به روی خودم نمیارم و خیلی همه چیز عالیه! لب میشل کش آورد و اهمی کرد که دست از باسنم برداشت و گفت: _ بریم عنصر بعدی، آتش! پادشاه سریع گفت: _ اوف اوف آتیش که از همه مهمتره! چشم کج کردم و چرخیدم سمتش و مزه پروندم: _ اینجا ایستادین خبر هواشناسی جمع کنین؟ خندید و میشل با خنده از ما دور شد و گفت: _ اینجوری که نمیشه! وایسا یک چیز دیگه پیدا کنم و بیام! تا دیدم پشت قفسهها گم شد، خواستم سر پادشاه جیغ جیغ کنم که سرم رو چرخوندم و گاز گرفتن لپم و دست کشیدن به کمرم شد! ملچ مولوچی کرد که به گوشام غریبه بود و واقعا یک خوناشام با گوشهای تیز مثل میشل، نمیشنوه؟ البته که منم سواستفاده کردم و هرچی دم دستم میومد از گونه و چونه و .. همه رو بوسه زدم! با اومدن صدای پا از هم دور شدیم و من سریع خم شدم روی کتاب، جوریکه چهرم دیده نشه گفتم: _ عجب کتاب خارقالعادهای! و پادشاه اضافه کرد: _ کلی به بار علمی منکه اضافه کرد! میشل از زیر دستم کشیدش و من بازم سر بالا نیاوردم، ولی با نیشگون ریزی که از رون پام گرفته شد، سیخ ایستادم و دیدم که پادشاه از خنده سرخ شده و به پردهها زل زده! بهبهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #پنجاه_هفت من تا حالا محبت این شکلی و حرفای این مدلی نشنیده بودم و برام جدید بود. پس آروم گرفتم و پرسیدم: _ ساعت چنده؟ _ شاید شش یا هفت صبح! چشمام گشاد شد و اینبار واقعا نشستم؛ چرا باید هفت صبح بیدار میشدم؟ بله! چون زمان صبحانه! به گوشیم نگاهی انداختم و با دیدن ساعت شش و نیم؛ سریع جنبیدم! این سری قرار نبود از غذا دست بکشم و دیشب گرسنه خوابیدم! موهام رو شونه زدم و بیگودی پیچ کردم؛ لباس فاخر و مناسب کلاسیکی پوشیدم و از حموم بیرون اومدم: _ بریم صبحانه؟ تازه متوجه شدم جناب محترم با ربدوشامبر لم داده و اینجا رو هتل خصوصی دیده! البته که پینوشت باید اضافه کنم واقعا هتل و قصر خودشه! بلند شد و با دیدن بیگودی های رو سرم خندید: _ بانمکن! از اتاق بیرون رفتیم و باید تا بعد صبحانه صبر میکردم موهام حالت بگیره! از پله ها پایین رفتیم و با باز کردن در؛ دیدم که آخرین تکهی لوازم صبحانه رو روی میز گذاشتن و کنار رفتن! تمام مدتی که صبحانه خوردیم؛ پادشاه خدمه رو مرخص کرده بود و هی از من در مورد مزه ها میپرسید: _ چایی شیرین با پنیر شور خوشمزه میشه؟ مثل آب شدن برف یخی وسط گرمای دهن؟ یا طعم مربا و کرهی لَزِج باهم جالبه؟ منم تمام مدت فقط تکرار میکردم: _ همش خوشمزس! تموم شد و آخرش دستام رو گرفت و به کف دستم خیره شد: _ یکبار من پیش یک فالگیر رفتم و اون گفت کف دستای من آیندمون رو نشون میدن.. بهم گفتن شاید یک روزی تغییر کنم و فکر میکنم راست گفته باشه! ابرویی بالا انداختم و تغییر رو که همه آدمها دارن؛ این دیگه چه صیغهای بود! از سالن غذاخوری که خارج شدیم؛ میشل رو ورودی سالن دیدم و باهام احوال پرسی کرد و با احترام به پادشاه ادای سلام کرد! دستم رو گرفت و بیهواس کشید و گفت: _ بریم؟ امروز کلا تو کتابخونه هستیم! نگاهم به پادشاه و نگاه بدش روی دستامون افتاد؛ اوه خدایا این غیرتی شدن و تعصب اینجا هم صدق میکنه؟ عوضش سریع گفتم: _ پادشاه؟ میتونم چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟ نگاهش به چشمام کشیده شد و سر تکون داد! بی حرف پشت سرش راه افتادم و به میشل اشاره کردم: _ برو میام! و وارد اتاق خودم شد! در اتاق رو بستم و جلوش سیخ ایستادم و پرسیدم: _ فکر میکنی لازمه که بین همدیگه یکسری مرزهایی رو مشخص کنیم؟ روی تختم نشست و مشتاق سر تکون داد: _ من خیلی قانونمندم! من خیلی برام مهمه! من همین رو میخوام. از من من هایی که میکرد تعجب کردم و به روی خودم نیاوردم، کنارش نشستم و دستم رو روی پاش گذاشتم: _ یکی تو بگو یکی من میگم. چطوره؟ چرخید سمتم و بخشی از موهای جلوش ریخت روی چشماش! موهای نسبتا بلندی داشت که میشد کمی گوجهای ببندی و واقعا کراش بود! دستم رو گرفت و به چشمام خیره شد: _ من دوست دارم همیشه برای من خصوصی و عالیتر باشی نسبت به بقیه! خب صدرصد این امر امکان پذیر بود چون ناخودآگاه همین کار رو میکردم! سر تکون دادم و گفتم: _ چرا که نه! عالیه من دوسش دارم. لبخند زد و احساس میکنم از جانب من احساس امنیت نداشت؛ بیشتر تسلط میخواست! پس منم گفتم: _ عوضش منم میخوام بین من و بقیه تمایز قائل بشی و انحصارا چیزای خوب مال من باشه! لبخندش کش آورد و ریز گفت: _ از من بهترم هست مگه؟ خندیدم و ابرویی بالا انداختم: _ آره من! که تمام ویژگی رمانها رو داخل خودم جمع کردم! جلو اومد و ناخودآگاه لبخندم رو شکار کرد و بوسید! *هین* بلندی کشیدم و عقب رفتم! موشکافانه بهم خیره شد و پرسید: _ دوسش نداری؟ دست روی لبم گذاشتم: _ دارم اما... آمادگيش رو ندارم! لپام گل انداخت و بلند شدم که دستم رو ول نکرد و اونم بلند شد، صورتم رو بین دستاش گرفت و خدایا داره چیکار میکنه! توی صورتم زمزمه کرد: _ از اینکه بکر و نابی، از اینکه اولینهایی که داری مال منه لذت میبرم! سری به نشونهی تاکید یا تهدید تکون داد و ادامش گفت: _ پس همیشه اولینها رو برای من نگه دار! به شکل غیر مستقیم منظورش میشل و دیاموند بود و مجددا خیس بوسید! بوسهای یک طرفه که من بلد نبودم و آروم رهام کرد: _ از تمرین برگشتی خواستههای خودت رو بهم بگو! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #پنجاه_شش احساساتم به قلیان افتاد و نفس خالی کردم... ! کمی ازش فاصله گرفتم و پرسیدم: _ آخرش چی میشه؟ و فکر نکنم مردی که مو رو از ماست بیرون میکشه، متوجه منظورم نشه! ساکت موند و چیزی نگفت، به عقب چرخید و مسیر برگشت رو در پیش گرفت و منم همراهش شدم! وسطای راه ایستاد؛ مکث کرد و به سمتم چرخید: _ چطوره یک مدت باهم آشناتر شیم؟ شاید اینجوری آخری باشه ولی مسلما تو این لحظه نه اولی داریم نه آخری! مقابلش رفتم و به پادشاهی خیره شدم، یقینا اونجوریکه فکر نمیکردم نبود و ما خیلی سریع پیش رفتیم. زمزمه کردم: _ نظر تو راجب به من چیه؟ و ساکت موند. اون همین لحظه شک داشت و چرا من فراموش کردم قاتل خواهرمه؟ _ من میگم تو دختری هستی که کاندیدهای من رو از تمام رمانهایی که خوندم رو جمع کردی و داخل خودت داری. من و تو مثل رنگیم! هر کدوم به زیبایی های خاص خودمون! حتی الانم که کنار همیم زیباییهای جلوه کننده ای داریم و تا توی رابطه نریم؛ تا باهم ادقام نشیم نمیفهمیم مناسب هم بودیم یا نه! یکم جلوتر رفتم و پچ زدم: _ اگه رنگی شدیم که خیلی زشته چی؟ شونههام رو گرفت و خم شد توی صورتم: _ اونجوری میفهمیم ما رنگهای زیبا؛ مناسب باهم بودن نیستیم و مسیرمون متفاوته! هیستریک شدم و لرزش گرفتم: _ یعنی اونجا تمام؟ کات. لبش رو جمع کرد و اخم مزین به پیشونیش شد: _ چرا پیش نرفته به فکر آخرشی؟ فقط میخوام تو این دوره، رازی بین من و تو باشه! شاید که خیلی ها قصد جونت رو بکنن. قبول کردم و نشونهاش رو با بغل کردن اون نشون دادم. تکیه دادم و تکیهگاهم شد! یاد خلاء های وجودم افتادم و یک شبه تن به خواستههای نابجا دادم. یقینا کور یا کر شدم و آدالارد رو فراموش کردم؛ ولاغیر این حماقت بعیده! یا شایدم زیادی ازش خوشم میاد که میخوام فراموش کنم؟! به عمارت رسیدیم و لبخند از روی لبم کنار نمیرفت، بالاخره منم رل زدم! ساعت یازده بود و من شام نخورده؛ اولین و دومین و نمیدونم چندمین قانون این خونه رو پایمال کردم! بیحرف به سمت اتاقم رفتم و واردش شدم، اونجا گرم و مطبوعتر از محیط سرد و یخچالی عمارت بود! موهام رو دورم رها کردم و توی آیینه به خودم خیره شدم؛ الان معشوقه پنهانی پادشاهم؟ روی تخت نشستم و من توی رمان زندگی نمیکنم که همین الان برم حموم و یهویی اون بیاد و زیر نگاهِ پر تمناش ذوب بشم! لباس خواب معمولی پوشیدم و زیر پتو خزیدم، برای فردا هیچ برنامهای نداشتم و یهویی یاد گوشیم افتادم! برداشتمش و دیدم آدالارد با اسم مستعاری که سیوش کردم *دیاموند۲* بهم پیام داده! _ برات کلاه گیس و اینا میگیرم؛ فردا به عمارت کدر میبرمت تا یکم ذوق زده بشی اناری! ظهر منتظر خبرم باش! براش نوشتم: _ حتما! و پیاماش رو پاک کردم و فرستادمش تو بایگانی که اگه یک درصد پیامی داد مشخص نشه! ●○●○● موهام نوازش میشد و چه حسی بالاتر از اینکه تو خواب یکی نازت کنه؟ لبخند زدم و اون نوازش قطع شد که با چشم بسته نق زدم: _ عه؟ بازم بکن! دوباره دستی بین موهام چرخید و من خرسندم! چشمام رو نرم نرمک باز کردم که با چهره پادشاه مقابل صورتم مواجه شدم! یهویی سیخ نشستم که اینبار اون نق زد: _ داشتم نگاه میکردم! به لباس تنم که مناسب بود خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم: _ خیلی یهویی بود! سلام صبح بخیر! بازوم رو کشید و دوباره جای قبلیم افتادم و گفت: _ هنوزم بخواب. کلا پنج ساعته نگاهت کردم! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #پنجاه_پنج ذوق زده قبول کردم و کنارش یادآوری کردم که قرار نیست از خاطرههام براش تعریف کنم و اون بفهمه من کیم! موهام رو برس کشیدم و در تمام مدت، اون خیره به من و خرمن موهای تا وسط کرم بود! بافت سادهای موهام رو احاطه کرد و من گرمکن همرنگ باهاش انتخاب کردم؛ توی حموم عوض کردم و باهاش همقدم شدم. گوشیم رو داخل اتاق گذاشتم و با همدیگه از پلهها پایین رفتیم. اون با اشتیاق زمزمه کرد: _ خیلی وقته پیاده روی اینجوری نرفتم! لبخند زدم و به قدمهامون سرعت دادیم و ژست نیمه دو رو با هم گرفتیم. در همون حین که از عمارت خارج شدیم، به نفس نفس افتادم و اون پرسید: _ نظرات راجع به من چیه؟ از سوال یهوییش همون رگه نفسی که میومد هم قطع شد و من حیرت کردم! تند جمله سر هم کردم: _ میدونی؟ خب نظری ندارم. عمیق بهم خیره شد و از سرعتش کم کرد: _ یعنی واقعا برای من هیچ نظری نداری؟ نگاهی به تیپ و هیکلش انداختم و گفتم: _ تو خوش استایلی و واقعا جلب توجه میکنی! صدای زیبایی داری و من توی اولین نگاه از چشم و ابروت خیلی خوشم اومد! اون به راه رفتن معمولی رسید و گفت: _ این رو همه میگن؛ یک چیز جدید بگو! نفسم سرجاش برگشت و فکر کردم: _ تو اخلاق خاص به خودت رو داری و من فهمیدم خیلی تیزبین هستی! و حقیقتا ذهنم در همین حد میکشه. نظر تو در مورد من چیه؟ با لبخند نگاهم کرد و ما وارد خیابون خلوت شدیم! جز تاریکی و هیاهوی ریز چیزی با ما همراه نبود و اون با غرور جواب داد: _ تو توی پنهانکاری عالی هستی! توی عالی نشون دادن عالی هستی و این نقطهی عطف خوبی تلقی میشه! لبخندم کمی ماسید و پرسیدم: _ بر چه اساسی میگی؟ از خیابونم ردم کرد: _ از اینکه متوجه شدم توام به من بیمیل نیستی و هربار با دیدنم عادی رفتار کردی و نشون ندادی توی ذهنت چی میگذره! لبام رو به داخل جمع کردم و توی روز دوم همخونه بودنمون؛ این زیادی رک واقع میشد! سرم چرخید به سمتش و اون نگاه تاریکی به صورتم انداخت و پرسید: _ فکر میکنی اشتباه میکنم؟ حتی همین الانم که کنار منی نفست به شماره افتاده... ! اگه اینکه نمیخوای باور کنی و به زبون بیاری پنهانکاری نیست.. پس چیه! به خودم اومدم و متوجه شدم از همه جهت توسط حرفاش احاطه شدم و چشمام بین لب و نگاهش به گردش در اومده! آب دهنم رو قورت دادم و به جای دیگهای خیره شدم؛ این درست نبود! پس گفتم: _ این مسیر واسه دویدن عالیه! و بیتوجه بهش شروع به دویدن کردم! سعی کردم خشم و امواج منفی بدنم رو داخل پاهام پیاده کنم و سریعتر برم؛ من بهش میل داشتم اما نه در این حد که بیان بشه و براش تصمیم گیری بشه! به چهارراه بعدی رسیدم و چرخیدم که دیدم سرچهار راه قبلی ایستاده! با دست اشاره کردم: _ نمیای؟ و تو یک چشم بهم زدن مقابلم قرار گرفت! یک قدم بهم نزدیک شد و توی صورتم خم شد، بیحرف موندم و نگاهش بین چشم و لبم به گردش در اومد و مگه من موزه آثار هنری هستم که از من چشم برنمیداره؟ کمی خمتر شد و زمزمه کرد: _ میشنوی؟ فکرت درگیره! قلبت تندتر میکوبه و مطمئنم... داری تقلا میکنی از من دور بشی! جایی بین گردن و گوشم نفس عمیقی کشید و بوسهای همچون یک نهال نوپا کاشت... دقیقا به حدی ظریف که شک میکنی واقعی بوده یا نه.. ! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #پنجاه_چهار توی ذهنم سوال کردم: _قضیه ششمین همزاد چیه؟ و فکرم هول محور اینکه کتاب گفته یک رازه و جز الههها کسی نمیدونه چرخید؛ پس اینجا هم صدق میکنه که چیزی نگم! کتاب رو ورق زدم و پرسیدم: _ خب چیکار کنیم؟! ●○●○● خسته و کوفته وارد عمارت شدم و ماشینم رو پارک کردم؛ میسوا رو دیدم و اون با اخم و تَخم گفت: _ برای هر غیبتی باید اطلاع بدین! و من با عذرخواهی کوتاهی سرازیر شدم به سمت اتاقم؛ خیلی دلم میخواست پادشاه رو ببینم و مدام تو ذهنم میچرخید که اون نمیدونه من خواهر بهارم و قاتل خواهرمه! لباسم رو کندم و موهام رو بهم ریختم؛ افکارم آرومی نداشت و امروز تمرین کردم اشیا رو با نور آفتاب آتیش بزنم. البته این عادی بود و اینبار تونستم از نور آفتاب روی یک غنچه تمرکز کنم و اون رو در عرض یک دقیقه شکوفا کنم! دستبند توی دستم حسابی نیرومند شده بود و من این رو به خوبی احساس میکنم! یک قسمتی از کتاب خوندم که نوشته بود: _ از اعماق وجودت تمنا کن و برآورده شو! و این خیلی مبهم بود! نگاهم به آسمون و ماهش کشیده شد؛ ساعت هشت بود و من توی چراغ های قرمز عمارت دنبال یک چیزی بودم که به چشمم نخورده باشه! گوشیم لرزید و بازش کردم: _ آدالارد: سلام انارِ دون دون. چطوری خواهر زن جوجه؟ لبخند زدم و روی تخت نشستم و نوشتم: _ تازه به عمارت رسیدم و ... خواهر زن جوجه؟! به آیینه خیره شدم و خودم رو دیدم؛ خیلی پریشون اما شاد بودم و چشم بستم؛ فکرش رو بکن الان میتونست بهار جای من باشه و من داشتم درس میخوندم! چشم باز کردم و دوباره خودم رو توی آیینه دیدم و وحشت کردم! گردنم عمیق بریده شده بود و خون زیادی روی بدنم میریخت! سریع ایستادم و دست به گردنم کشیدم که دیدم خشک خشکه! به آیینه زل زدم و اونم صاف بود! نفس عمیقی کشیدم و چرا اینجوری شدم؟ توهم زدم! در اتاقم زده شد و همزمان پیامی برام اومد و بلند گفتم: _ بله؟ در اتاقم باز شد و پادشاه اومد داخل؛ گرمکن ورزشی تیره به تن داشت و با کنجکاوی نگاهم میکرد: _ سلام هم خونه! چطوری؟ لبخند مصنوعی زدم و برخلاف عقلم؛ قلبم پر از حس ناب شد: _ سلام پادشاه... ممنون شما خوبین؟ بفرمایین داخل! اومد تو و چشمش به بهم ریختگی من افتاد: _ تازه اومدی؟ دستی پشت گردنم کشیدم و موهام رو مرتب کردم: _ تمرین امروز خیلی سخت بود و یکم فکرم درگیر شده! بُرِس برداشت و به دستم داد: _ وقتی آراسته هستی زیباتر به نظر میای! دوست داری امشب با هم وقت بگذرونیم؟ مثلا قدم بزنیم و حتی خاطره تعریف کنیم. بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #پنجاه_سه لب گزیدم و سریع گفتم: _ مشخصه که نه! من حرفم یک چیز دیگه بود! در نهایت دست دراز کرد و به آرامش دعوتم کرد: _ تحت هر شرایطی اینجوری میرسیم که تو عزیز شدهی عزیزم بودی و یقینا هستی. من همیشه حمایتت میکنم و برای اینکه مشکلی پیش نیاد؛ خودم رو مخفی میکنم و دورادور مراقبت هستم. ولی این رو بدون؛ هاکان آدم پای قول موندن نیست. لبخند محوی روی لبم نقاشی شد و دست روی دستش گذاشتم. خب اعتراف میکنم که دروغ گفتم و اون واقعا خوشگله! ما تا دم در باهم رفتیم و شمارش رو بهم داد و گفت: _ به دیدنم بیا؛ هر روز و هر ساعت! دوست دارم عمارتم رو بهت نشون بدم؛ عکسهای دو نفره خودم و بهار! عمیق به چشمام خیره شد و به آرومی پیشونیم رو بوسید: _ تو تنها کسی هستی که برام مونده! خانواده نداشتم و بهار تنها داراییم شد.. از من گرفتن و حالا میوهی قلبش دارایی منه! باشه انار دونه دونه؟ احساس شیرینی تجربه کردم و باهاش خداحافظی کردم؛ باورم نمیشه یک شخصیت اینقدر عالی باشه! به ماشین رسیدم و برگشتم که با هم چشم تو چشم شدیم، کلاهش رو به نشونهی احترام برداشت و منم به تبعیت ازش کمی گردنش کج کردم و سوار ماشین شدم... به قرارم با پسرا رسیدم و ریلکس خندیدم: _ از صبح کلی پیاده روی کردم و استرس میکشیدم قراره چی بشه! یکیشون بهم ساندویچ داد و از بوش متوجه شدم اون بندریه! اخم کردم و تکونش دادم: _ من غذای ناسالم نمیخورم! دیاموند خندید و سنگ کوچیکی برداشت و به یک درخت پرت کرد: _ هولی شت بابا! بیخیال زندگی به ناسالم بودنش قشنگه! اداش رو در آوردم و میشل غرید: _ چند لحظه دهنت رو ببند من ببینم چی تو چنته داریم! بهم خیره شد و پرسید: _ چه خبر از پسر خوشتیپ؟ با یک چشمک ریز! چشم چرخوندم و با شکِ ساختگی گفتم: _ کی؟ کدوم پسر خوشتیپ؟ دیاموند لبخند مضحکی زد و گفت: _ کوتاه بیا بیبی! اون لعنتی جوریکه گفت کنار من بشین، منه پسر خیس شدم چه برسه به تو! خجالت کشیدم و خندم گرفت؛ یک سوال مگه پسرها هم خیس میشن؟! میشل توی بازوش کوبید و نالید: _ یک فَکتی رو برای پادشاه بگم؟ اون جزو گونهی خوناشامی هست که روی چهره و صداشون همیشه سحر و جادوعه. یعنی اگه احساس میکنی خیلی صدای قشنگی داره و یا چهرش بی نهایت زیباست؛ بدون تحت جادوی نسلش قرار گرفتی! و این اختیاری برای اونها نیست؛ کلا ژنشون این شکلیه! جذاب لعنتی. دستی پشت گردنم کشیدم و شالم رو عقب دادم: _ خیلی جالبه؛ یعنی اون ممکنه قشنگ نباشه و از دید ما خیلی جذاب باشه؟ دیاموند *هووو* کشید و گفت: _ هی هی؛ خیلی جذابه؟ خندم گرفت و تقریبا با صدای بدی گفتم: _ اذیتم نکن! من مصلحتی گفتم. میشل کتاب پرساس رو از کیفم برداشت و شوت گرد تو بغلم: _ بازش کم ببینیم این زبون بسته چی ناله کرده. روی تخت سنگی میون جنگل نشستم و عنوان هاش رو خوندم: _ قسمها؟ سر تکون داد و عنوان بعدی رو گفتم: _ گیاه شناسی و زمین شناسی؟ سرش رو خاروند و بازم نوچ! _ چاکراهای بدنی و تحلیل انرژی؟ نگاهی به دیاموند انداخت و انگار بازم نه! _ جهت شناسیِ الهگان؟ کمی مکث کرد و پرسید: _ دیاموند مگه همچین چیزی داشتیم؟ انار بازش کن و بخون ببینیم چی نوشته! سرفصلش رو باز کردم و نقاشی یک قطب نما رو دیدم که با نگاه خیرهام؛ شروع به حرکت کرد و یک عقربه خاص رو نشون داد! مطلبش رو از نظر گذروندم: _ ای الههای که خداوند تورا برگزیده؛ در دانستن و حفظ کردن این راز بکوش و بدان که یقینا عنصری در تو رشد خواهد کرد که موجودات پلید به آن نیازمند خواهند شد! اخم کردم و دیاموند پرسید: _ خب؟ چی نوشته؟ با علم به اینکه کسی جز من نمیتونه مطالب رو بخونه و با دیدگاه بدی که از صبح پیدا کرده بودم گفتم: _ چرت و پرت! وایسا ببینم چی نوشته! و آروم خوندم: _ بدان که در جهان هر چیز غیرممکنی ممکن است! و هر قفلی کلیدی دارد حتی شده اگه در دل یک سنگ آخر اعماق دریا باشد! آرزویی محال را انتخاب کن! شش همزاد خویش را پیدا کرده و روح آنها را تسلیم جهان کن. آنگاه با دامنی که دیگر پاک نیست و آه مظلوم بر خود دارد و برای یک الهه مناسب نیست؛ مقابل جهانی بایست که آرزویت را در آن فریاد خواهی کرد و تو پذیرفته میشوی! همانگونه که نسلهای قبل تو پذیرفته شد و همانگونه که تو پذیرفته خواهی شد! _ چیشد؟ نفس عمیقی کشیدم و هیچی نفهمیدم ولی با این حال گفتم: _ هیچی! فقط نوشته اگه توی بیابون و اینا گم شدیم میتونیم با کمک از ستاره شناسی و اینا راه خودمون رو پیدا کنیم! میشل خندید و به تمسخر گفت: _ چرا باید نویسنده این کتاب اینقدر بیکار باشه که بشینه نقشه راه یابی وسط کویر رو بگه؟ منم خندهی مصنوعی کردم و خدا میدونه پشت خندم چه حرفهایی بود... ! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #پنجاه_دو رسما لال شدم و خب... نیاز دارم تحلیل کنم آدم وقتی میفهمه قاتل خواهرش؛ در اصل حمایتگرشه و قاتل خودش و خانوادش؛ طرف مقابلشه باید چیکار کنه. آب دهنم رو قورت دادم و یک ذره از فنجون خوردم؛ مزه بدی نمیداد! به جلو خم شدم و دستی دور لبم کشیدم: _ ببین.. همین مسئله که تو گفتی در اصل... در اصل اونیکه دنبال کشتنش هستی منم! و من اصلا دنبال این نیستم که بهت آسیب بزنم! مسئله اینه که... ساکت شدم و حدس میزنم یک درجه رنگم پرید: _ مسئله اینه که مسئلهای نیست! و تو خانوادم کشتی! دیدم که چجوری نگاهش میخ چشمام شده و با تردید و بدبینی پرسید: _ اومدی نظرم رو عوض کنی که نکشمت؟ ترسیدم و واضحه! آب دهنم رو قورت دادم و با استرس گفتم: _ اومدم ببینم توی سرگذشت خواهرم کیه که بتونه کمکم کنه؟ و حالا میبینم همون آدم رو پیدا کردم در حالیکه خانوادم رو کشته! با پوزخند گفت: _ یعنی اینکه الان فهمیدی داری به نفع قاتل همون *خواهرت* کار میکنی عذاب وجدانی برات نمیزاره؟ فنجونم رو رها کردم و با دستم روی میز ضرب گرفتم: _ من گمشده بودم و آدم تو جلوی چشمام مادرم رو به شکل وحشتناکی کشت! تنها کسیکه بهم کمک کرد و راه نشونم داد همون پادشاه بود و توقع داری از روی پیشونیم خط زندگی بقیه رو میخوندم؟ عصبی شد و با صدایی که از خشم میلرزید بهم پرید: _ الان داری من رو قانع میکنی؟ باید بگم قبولش نمیکنم تا ببینم واقعا از اون احمق دور شدی! منم اخم کردم و گارد گرفتم: _ به خواست خودم نیومدم که به خواست خودم عقب بکشم! من اگه میدونستم اون کسیه که باعث تمام اتفاقات زندگیمه صدرصد اینجا نبود ولی بخشیش هم بخاطر تو هست که ما اینجاییم! اگه اون کتاب رو به خواهرم میدادی و فاز عاشقی نمیگرفتی الان زنده بود! من رو استیضاح نکن وقتیکه تنها نخ زنده بودنم دستشه؛ جای من نه اونجاست نه اینجا؛ ولی شرایط ایجاب میکنه! حس دوگانگی پیدا کردم؛ من دیشب از احساساتی که به پادشاه داشتم لبریز از حس خوب بودم و الان فهمیدم عامل قتل خواهرم اونه! ساکت شدیم و عمیقا توی فکر فرو رفتیم؛ نمیدونم قابل درک هست یا نه؛ ولی من توی شرایط بدی قرار گرفتم! بالاخره کوتاه اومد و سپر دفاعیش رو خوابوند: _ شرایطت رو اوکی میکنم که بیای بیرون؛ بگو خسته شدم و چمیدونم؛ ناراحتم! بگو نمیتونم کنار بیام و اذیتم! برو یک جای دیگه و من از مالی و حمایتی ساپورتت میکنم که زندگی یک انسان واقعی داشته باشی! ناراحت شدم و بادم خوابید: _ جناب آدالارد یا پادشاه کدر یا کسیکه دنبال انتقام بودی؛ بزار آموزش ببینم بعد به نفع هر دوی شما کنار میرم که بحثی نباشه! الان نیرویی دیدم که حیرت انگیز بود و نمیتونم ازش دست بکشم! همین دیشب بهم یاد دادن طمع نکنم و الان دارم میگم اگه این انرژی نباشه من برام زندگی بیمعنا میشه! دیگه نه خانواده دارم نه قدرتی که بگم ارزشش رو داشت! اون حیرت کرد و با ولوم بالایی پرسید: _ یعنی میگی قدرتی که داری ارزش این رو داشته که خانوادت رو از دست بدی؟! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #پنجاه_یک مستقیم به جلو خیره شدم و *آها* گفتم؛ خب در اصل چیز دیگهای هم نداشتم بگم! نشست و پرسید: _ سالمی؟ تعجب کردم ک پرسیدم: _ از چه نظر؟ _ زبون دو متریت جمع شد! خندم گرفت و به رو نیاوردم عوضش پرسیدم: _ خب حالا چطوره یکم از خودت و خواهرم بگی؟ آب دهنش رو مزه مزه کرد و یهویی گفت: _ چرا کنجکاوی! شونهای بالا انداختم: _ من به عنوان خواهرش فکر میکنم حقمه بدونم و غیر اینه؟ چرا مرده و چجوری مرده؟ و اصلا چرا باید با یک همچین شخصی مثل تو دوست بشه، اونم یک خوناشام! قیافهی حق به جانبی گرفت و گفت: _ من هرکسی نیستم و جزو زیباترین های خوناشامها تلقی میشم! و از طرفی؛ آشنایی من و بهار برمیگرده سر کتابی به اسم پرساس و پیدا کردنش به هم برخورد کردیم. گوشام تیز شد و منتظر موندم که از قیافم فهمید باید ادامه بده: _ ببین خواهر یک دختر معمولی نبود. یعنی نمیدونم چجوری بگم برات قابل هضم باشه؛ ولی اسم اصلیش که طبیعت نامگذاری کرده بود؛ آفرودیته. اون موقع که دیدمش نشونههای یک الهه رو داشت و این جزو موارد نادره. بزار اینجوری بگم؛ آخه هیچی هم از ما بارت نیست و نمیفهمی چی میگی! فنجون رو کنار زدم و عکس بهار رو برداشتم: _ ببین آقا پسر، آدالارد و یا خدای زیبایی! من دنبال احضار روح خواهرم بودم که ببینم چرا مرده! خاطره مبهمی دارم که یکی توی پارک گردنش رو عمیق برید و از خونریزی مرد! بنا به دلایلی که نفهمیدم چجوری یک عوضی اومد و خانوادم رو کشت! اینجا بغض کردم و فهمیدم آخر عمر اجبار ذهنی رسیده! _ مادرم... پدرم... ! همه رو کشت و تنها خاطره از اون جمع منم! با یک کتاب جادویی و چهارتا خوناشام آشنا شدم و اندازه تمام عمرم شنیدم که حرفای تو اذیتم نکنه! حالا لطفا بدون هیچ شیله پیلهای بگو! اخمی کرد و با چهرهای برافروخته پرسید: _ کی کشته! چرا بکشه! اینجوری که این شوت و پرت بود؛ صدرصد توضیح خوناشام شیشهای و کدر براش کار آسونی نبود! پس فاکتورش گرفتم: _ یک قاتل برای پول. و اون نگران پرسید: _ پول داری؟ کم و کسری چی؟ خونه خوب داری؟ میخوای خونه برات بخرم؟ ماشین داری؟ اصلا بگو صبحانه خوردی؟! پوف پوف! _ آدالارد لطفا در مورد خواهرم بگو! و من قول میدم همه سوالاتت رو جواب بدم! مثل خودم بیشعورانه وسط حرفم پرید: _ الان تو مهمتری! اخر عصبی شدم و جیغ زدم: _ تورو خدا من رو یک دقیقه نپیچون و بگو! یکم ناراحت شد و با صدای آرومتری گفت: _ من جانشین پادشاهی بودم و اون تازه به منصب الهه رسیده بود! با هم آشنا شدیم و فهمیدم دنبال کتابی هست که دست منه و باید ازش محافظت میکردم! اول خواستم اذیتش کنم و گفتم کمکت میکنم که پیداش کنی ولی رفته رفته از هم خوشمون اومد و یک تصمیم مهم گرفتیم! مکث کرد و موهای تنم سیخ شد؛ حدس میزنم چیز خوبی در انتظار شنیدن نباشه. چشم از من دزدید و به فنجونش خیره شد: _ من تصمیم گرفتم از پادشاهی صرف نظر کنم و اونم تصمیم گرفت نیروهاش رو به طبیعت ببخشه! ما دوست داشتیم تا آخرین روز زندگیش رو باهم باشیم و بخاطرش از اولویت هامون بگذریم! ولی نشد... پادشاه مقابل فکر کرد من در شرف تاج گذاریم میخوام یک الهه به سمت خودم بکشونم و کسب قدرت کنم؛ برای همین دستور کشتنش رو داد.. بهار رو پادشاه مقابل کشت! و تنها دلیلی که برای انصراف داشتم رو از من گرفت! عوضش منم اخیرا شنیدم اون یک الهه پیدا کرده و دست آموز خودش کرده تا من رو بکوبه... و منم دستور قتل اون الهه رو دادم؛ دقیقا مثل بیست سال پیش! پادشاه در قبال پادشاه... الهه در قبال الهه... و خوناشامای کدرِ من؛ در قبال خوناشامهای شیشهای اون! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #پنجاه با حیرت بهش زل زدم و اولین جملهای که به ذهنم رسید رو تکرار کردم: _ تو چرا جوونی! حرفم پس گرفتم و اصلاح کردم: _ یعنی توقع داشتم یکم پیر و چروکتر باشی! گوشه لبش یکم به بالا منحنی شد و من دست توی کیفم کردم؛ عکس بهار رو در آوردم و اول نگاه دقیقی به پسر تو عکس و مرد مقابلم انداختم؛ بابا جفتشون یکی بودن! بعد با تردید اون رو روی میز مقابل آدالارد گمگشته گذاشتم و همزمان که نگاهش به عکس افتاد گفتم: _ این خواهرمه؛ بهار! بیست سال پیش بنا به دلایلی که نمیدونم مرد و الان دنبال علت فوتشم! با دیدن عکس خشکش زد و من با چشمای خودم دیدم که قفسه سینش دیگه تکون نخورد! لبم رو کمی جویدم و خداکنه که کمکم کنه! به خاطر بهار کل خانوادم رو از دست دادم؛ بخاطر بهار زیر یک سقف با مردهایی که نمیشناختم خوابیدم و یک خوناشام کشتم! دستاش لرزید و عکس رو برداشت؛ با تمام دلتنگی بهش خیره شد و با لبخند کوچیکی گفت: _ تو باید همون انار کوچولوعه باشی نه؟ همونیکه زیر تخت بهار قایم میشدی تا عکس کتابهای درسیش رو ببینی و با مداد رنگی رنگشون کنی؟ خب جاها عوض شد و حالا نوبت من بود که تعجب کنم! همچین خاطرهی مبهمی داشتم و الان کامل برام تداعی شد! عکس رو روی میز گذاشت و با لبخند بهم خیره شد: _ چقدر بزرگ شدی! خواهرزن کوچولو! نگاه خیلی بدی بهش انداختم و مطمئنم اگه میتونستم قیافم رو ببینم، شبیه یک گربه وحشی شده بودم! به وضوح لبخندش بیشتر شد و پرسید: _ نکنه هنوزم وقتی عصبی میشی و یکی اذیتت میکنه یهویی سیمپیچ میترکونی و طرف رو با بد و بیراه به صلابه میکشی؟! دود از گوشهام زد بیرون و با لحن داغونی گفتم: _ نخیرم! هرکی گفته غلط کرده! دست جلوی دهنم گرفتم و همین الان تاییدیه به حرفش زدم که! به جلو خم شد و با لبخند مگش مرگمایی گفت: _ نگران نباش، به مامان نمیگم حرف بد بد زدی که بازم توی دهنت فلفل سیاه بریزه! این که از خصوصی ترین رازهای ما هم خبر داشت! من وقتی کوچیک بودم مامان میدونست به بوی فلفل سیاه حساسیت دارم و وقتی حرف بد میزدم توی دهنم فلفل سیاه میریخت تا تند تند عطسه کنم! از خشم دست روی میز کوبیدم و تای ابرو آدالارد بالا رفت: _ این آپشن جدیدته؟ چشمی چرخوندم و چرا کلاس بیام؟ اون بیشعور همه چیز رو میدونه که! پس بیخیال گفتم: _ نه از سر هیجان بود! ریلکس لم داد و خودش رو بغل کرد: _ خب انارِ دونه دونه؛ چرا دنبال منی؟ چه سریع هم خودمونی شد رفت! _ دنبال عامل قتل خواهرم هستم! اخم کرد و جوابم رو داد: _ من خودم تلاش کردم نشد! یعنی نمیشه و دنبالش نگرد. راستی مامان و بابا چطورن؟ احتمالا تا الان کلی شکسته شده باشن... نفس عمیقی رها کرد و با با بدبینی گفتم: _ تو چرا سالمی و شکسته نشدی! نگاهی به عکس انداخت و گفت: _ وقتی تونستی عکس من رو ببینی پس یک نیرویی یا قدرتی داری! بیا اینجوری شروع کنیم؛ خوناشام دیدی؟ ابرویی بالا انداختم و خندم گرفت: _ بستگی داره چه تعداد خواسته باشی! اونم خندید و ادامه داد: _ اونهایی که تو فیلم و قصهها دیدی نه! توی واقعیت خیلی بیرحم و نامرد هستن! شاید به پاکترین چیز دنیا هم بد نگاه کنن و بخوان نابودش کنن. یا حتی اکه به نفعشون کنار بری باز هم ظلم بگن و جوری بیان زندگیت رو خراب کنن که نتونی فراموش کنی! وسط حرفش پریدم و اخلاق خیلی بدیه که نمیزارم بقیه جملههاشون رو کامل بگن! _ این هایی که تو میگی خصلتهای یک آدم پلید و شروره نه یک خوناشام! ببین اونها خون میخورن و قوی میشن! حتی شاید باور نکنی ولی به سرعت نور میدَوَن و میتونن پرش های بلندی داشته باشن به اندازه یک ساختمون دو طبقه! از جاش بلند شد و پرسید: _ یعنی به این حد تند میدَوَن؟ و شروع به دویدن عادی به سمت میز باریستا کرد! خندم گرفت و بعد از ایستادن به نفس نفس افتاد: _ از اینم تندتر میرن؟ دست روی دهنم گذاشتم تا لبخندم رو نبینه: _ اصلا بهش شک نکن. باهاشون مسابقه بدی پوزشون رو به خاک مالوندی پسر! اونم خندش گرفت و فرصت خواست: _ وایسا وایسا! شاید اینجوری هم بتونم بدَوَم! و تا به خودم بیام با دوتا فنجون شکلات داغ مقابل میز ایستاد و برگام پیچ خورد! چشمام تا ته گشاد شد و انگشتم رو بالا آوردم: _ توام؟؟؟ فنجونم رو مقابلم گذاشت و با خنده گفت: _ بستگی داره از چه منظری بهش نگاه کنی. ولی آره، منم! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #چهل_نه ترسیدم و یک قدم به عقب رفتم و ناخوداگاه گفتم: _ تو دیگه چه جونوری هستی! صورتش دوباره به حالت عادی برگشت و در کافه رو محکم بهم کوبید! نگاهم به تمام پردهها و شیشههای کافیشاپ کشیده شد و زیر لب زمزمه کردم: _ من انار وصیت میکنم نور خوشید داغ بشه بیاد اینجا بتابه و روشن بشه و درخشان بشه! از ترس و استرس کل اون قسم رو فراموش کرده بودم و باریستا از پشت اومد بیرون و پرسید: _ چیزی شده قربان؟ چشم از من برنداشت و با تفریح جوابش رو داد: _ برو بیرون و نذار کسی بیاد داخل! دوباره خواستم اون قسم لعنتی رو مرور کنم و چرا چیزی به دهنم نمیاد! خب احمق توکه استرسی هستی غلط میکنی شبیه بتمن جنتلمن بازی میکنی! به یک میز رسیدم و راه عقب رفتنم بسته شد! به فاصله چند قدمیم رسید و دست به کمر شدم: _ شما هرکی که یک اسم بگه رو خفت میکنین؟ اصلا الان فهمیدم با اونیکه فکر میکردم فرق دارین و اشتباه گرفتم! خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و دوباره کشوند مقابل دید خودش: _ قاعدتا هیچ آدم عاقلی این کار رو نمیکنه مگه اینکه یکی پیدا بشه که سمج باشه و اسمی رو بگه که آوردنش از بیست سال پیش ممنوع شده! جرقهای توی ذهنم خورد و در کمال تعجب؛ صندلی میز رو عقب کشید و نشست روش: _ بشین حرف بزنیم! مثل یک انسان فرهیخته صندلی مقابلش رو عقب کشیدم و نشستم و گفتم: _ تمام خانوادم میدونن امروز اینجا با دوستم قرار داشتم و اگه یک درصد دیر برسم خونه؛ صدرصد میان دنبالم! همیشه از قدیم گفتن دروغ مصلحتی حلاله! و اینکه حلال هست یا نه رو کار ندارم؛ فقط خودم رو تسکین دادم قرار نیست بمیرم! دستاش روی میز توی هم تنیده شد و مستقیم بهم زل زد: _ چرا دنبال آدالاردی؟ مسخره ترین چیزی که میشد رو به زبون آوردم: _ از ما کلاهبرداری کرده و میخوام حقش رو بزارم کف دستش! خب نکنه توقع دارین اول کار بگم من یک موجودِ عجیبالخلقه شدم و دنبال رازی توی بیست سال پیش میگردم! بد بهم نگاه کرد و دهنش کج شد: _ میگم چرا دنبال آدالاردی! چرا دنبال منی! تا اومدم یک مسخره بازی دیگه سر هم کنم؛ حرفش توی ذهنم تکرار شد: _ چرا دنبال منی! چرا دنبال... منی! من! آدالارد! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #چهل_هشت سرم سریع چرخید و فوکوس کردم روی اون پسر. خودش بود! ترسیدم! خیلیهم ترسیدم! نمیشه شباهت باشه چون دقیقا این آدم خود همون آدمی هست که توی عکسه و الان باید چهل پنجاه سالش باشه نه اینکه روی مرز سی سالگی ایستاده باشه! با نگاه خیرهای که داشتم، چرخید و بهم لبخند زد و گفت: _ فکر میکنم نباید اینجا مینشستم! و محترمانه بلند شد و با کاپش به میز دیگهای رفت! استرس کل بدنم رو گرفته بود و اصلا شاید پسرش باشه! ولی چه پسری که اگه طرف همون موقع هم ازدواج میکرد نهایتا الان بچش بیست ساله بود نه یک مرد سی ساله! سریع دست به کیفم بردم و دفترخاطره بعلاوه عکس دونفره بهار رو بیرون آوردم و بهش خیره شدم؛ فرم ابرو و خالی ریزی که کنار چشم پسره بود با یکی مقابلم مو نمیزد و خدایا اینجا چه خبره! نفس عمیقی کشیدم و به محوطه کافه خیره شدم؛ هیچ کس نبود! فقط یک سوال چطوره؟ میپرسم و اگه یک درصد بخواد موجود غیر طبیعی باشه سریع از آفتاب کمک میگیرم و میکشمش! خوبه خوبه آرنولد شدم و پادشاه و پسرا تاکید کردن هیچ خرابکاری نکنم! کیفم رو روی دوشم انداختم و شالم رو کمی جلو کشیدم! به آرومی سمت اون پسر قدم برداشتم و کنارش ایستادم! سرش بالا اومد و با نگاهی متعجب بهم خیره شد: _ مشکلی پیش اومده خانم محترم؟ لب روی هم فشار دادم و اون خیلی طبیعی بود! یعنی خیلی طبیعی رفتار میکرد! اصلا نمیدونم فعلا استرس دارم و ذهنم بازدهی خوبی نداره! _ من... من میخواستم... جملهها توی ذهنم بالا پایین میشد و اون به وضوح مشخص بود نمیفهمه علت کارام چیه! چشم روی هم فشار دادم و صداش رو شنیدم: _ اوه من فکر میکنم شما جزو دسته فمینیسم ها باشین و الان به این موضوع فکر کنین که من به شما و جنسیت شما توهین کردم که کنارتون نشستم! اما من همچنین قصدی نداشتم و فقط سردم بود! شما کنار شومینه بودی و تنها میز هم میز شما بود و مجبور شدم! یک ریز حرف میزد و آخر وسط حرفش پریدم: _ اسمتون چیه؟ جا خورد و کمی اخم کرد: _ مِنباب چی میپرسین؟ خیلی ضایع بود اومدم کنار یک پسر و ازش اسم بپرسم! خب یا میخوام مخش رو بزنم یا یک روانپریشم! _ من یکی رو قبلا میشناختم که خیلی شبیه شما بود و حدس میزنم شاید نسبتی باهاش داشته باشین! چشمی چرخوندم و چرا به ذهنم نرسید! آره ممکنه پسر خالهای پسر عمویی چیزی باشه! نفسی گرفتم و لبخند مضحکی زدم: _ حالا کمکم میکنین؟ ایستاد و کلاه روی سرش رو مرتب کرد: _ من هیچ خانوادهای ندارم و اساسا شما من رو به کل اشتباه گرفتین! از کنارم رد شد و پشت دویدم: _ من با یکی به اسم... سریع سمتم چرخید و با لحن بدی گفت: _ تو تایپِ و مدل تو ذهنم نیستی! برو دنبال یکی دیگه. اخم کردم و جوابش رو دادم: _ مسلما توام هیچ کدوم از ویژگیهایی که میخوام رو نداری! پوزخندی زد و چرخید که ناخواسته گفتم: _ آدالارد... ! خشکش زد و من ادامه دادم: _ با یک پسری به اسم آدالارد اشتباه گرفتمت! آروم چرخید و بیهوا نگاهم به صورتش کشیده شد که وحشت کردم! صورتش تیره شده بود و چشماش از قرمزی میدرخشید! با تُنِ صدایی که بم و خشدار شده بود پرسید: _ تو کی هستی! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #چهل_هفت عمیقا به چشماش زل زدم و به نظرم یک دختر با بیگودیهای صورتی روی سرش خنده داره نه؟ _ همین احساس دارم. دستاس رو توی جیبش برد و من تازه فهمیدم اون ست ورزشی پوشیده: _ شب خوبی داشته باشی! سعی کن این شبهای اول که هنوز کامل نمیشناسنت تنها بیرون نیای! _ حتما. شب شما هم بخیر. دیگه چیزی نگفت و از اتاق خارج شد... ●○●○● موهام حالت قشنگی گرفته بود و طبق پیامی که از میشل گرفتم، امروز آموزش عملی داشتیم و باید به آدرسی که داده بودن میرفتم. ساعت صبحانه توی سالن غذاخوری بودم و مقابل من دو خدمتکار منتظر تموم شدن چاشتم ایستاده بودن! از بیکاری کمی کتاب تاریخی خوندم و در نهایتِ کنکاش توی لوازمم، دوباره دفترچه خاطرات بهار پیدا کردم و جرقهای توی ذهنم زده شد! سریع بازش کردم و روزنامه وار ورق زدم تا رسیدم به یک جملهی تکراری توی هر پاراگراف: _ قرارگاه ما دوتا! پارکی بین خیابون ...و .. ! آدرس رو یادداشت کردم و سوئیچ ماشینم رو برداشتم. شالِ مشکی روی سرم انداختم و تیپ سادهی دانشجویی مزین تنم شد! کتاب پرساس و خاطره رو برداشتم و زودتر از قرار مقرر از عمارت خارج شدم! کمی زمان برد تا تونستم بعد از گذشت بیست سال و اَندی از پارکی که بهار نوشته بود؛ یک کافیشاپ پیدا کنم! وارد اونجا شدم و از باریستای پشت میز پرسیدم: _ سلام.. من یک مسافرم و قبلا تعریف پارک آلاله که این حوالی بوده رو خیلی شنیدم! کجا میتونم پیدا کنمش؟ و اون مرد به خنده جواب داد: _ بوستان آلاله ده سال پیش توسط شهرداری به مزایده گذاشته شد و صاحب اینجا خریدش! الان روی بوستان آلاله ایستادی! اخمی کردم و این با اون چیزی که توقع داشتم جور نبود! تشکر کردم و یک قدم به عقب اومدم؛ تا دیدن پسرها یک ساعت زمان داشتم و چطوره همینجا بشینم! سفارش شکلات داغ دادم و کنار تنها میزی که کنار شومینه بود نشستم؛ ساعت نه صبح طبیعتا کسی کافیشاپ نمیاد! دفتر بهار رو باز کردم و شاید تونستم خودم روح احضار کنم و بفهمم کی اون رو به قتل رسونده! بعد برم بکشمش و کسی نفهمه! _ هرچی از عشق بین خودم و آدالارد بگم شاید کم باشه! اون با اون چشمای آبی و قدِ بلند، بعلاوه سینه آفتاب سوخته و پوست برنز ترکیب محشری بود! ابروم بالا پرید و آبجی بزرگم عجب در و دافی تور کرده بوده! _ همیشه عادت داشتم دست توی موهای پرپشتش بکشم و گاهی از حرص چند دونه ازشون رو بِکَنَم! اون واقعا حرص درآر بود و جز برای من؛ برای هیچ کس دلبری نمیکرد! شکلاتداغم رو روی میز آوردن و من عکسی که قایمکی از خونه برداشته بودم رو نگاه کردم؛ اون پسره آدالارد و خواهرم کنار همدیگه! حالا به قشنگی که بهار تعریف میکرد نبود ولی بازم جذاب به نظر میومد! صندلی کنارم کشیده شد و مردی با عینک آفتابی و کلاه روی سرش نشست: _ ببخشید خانم؛ هوا خیلی سرده! نگاهم به شومینه کشیده شد و تمام دَم و دستگاهم رو جمع کردم! مطالعه برای امروز بسه و باید برگردم پیش پسرها! محتویات نوشیدنی داغم رو هَم زدم و به یک گوشه خیره شدم و تو دلم گفتم: _ کاش بتونم آدالارد رو پیدا کنم و احتمالا اون الان چهل پنجاه سالش باشه! ولی بازم هنوز تو سنی نیست که بگم زوال عقلی گرفته و نتونه ردی از خواهرم یا مظنون های قتلش بهم بده! مرد کنارم سفارشی داد و توی دلم مرور کردم: _ شاید من انحصارا خواستم این میز رو با تنهاییهام شریک بشم! فنجونم رو برداشتم و سفارشش که فقط یک شات اسپرسو بود رو آوردن! قورت دیگهای از نوشیدنیم خوردم و آوخ فقط یک قورت دیگه و تمام! فنجونم رو پایین آوردم و هَم دیگهای زدم؛ لامصب خیلی خوشمزه بود! ناخواسته نگاهم به مردک که عینکش رو در آورده بود و کمی اسپرسوش رو مزه میکرد افتاد؛ نگاه آبی و پوست برنز. فنجونم رو دوباره بالا آوردم و تا جرعهای به کامم کشیده شد؛ اون رو با شدت زیادی تف کردم به بیرون؛ آدالارد! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #چهل_شش نگاهم به میوهها کشیده شد و خیلی دور بود! حوصله بلند شدن اونم جلوی نگاه همه رو ندارم! _ ممنون میلی ندارم! توجه نکرد و از پسرا پرسید: _ دیگه چهخبر؟ ●○●○● توی اتاقم بودم و بعد از مدتها گوشیم رو به شارژ میزدم. دوش کوچیکی گرفته بودم و موهام رو با بیگودی بسته بودم تا صبح باهاشون بخوابم! پنجره کوچیکی بالای تختم داشتم و آروم بازش کردم، محوطه باز با نور قرمز مزین شده بود و خوف بدی به آدم دست میداد! در اتاق زده شد و صدای ضعیفی اومد: _ بیداری؟ اخم کردم و پرسیدم: _ کیه؟! در باز شد و ترسیدم که قامت پادشاه قاب در رو پُر کرد و من حواسم به کل پرته! _ اجازست؟ سریع ایستادم و خودم رو مرتب کردم: _ بله بله! اومد داخل و در اتاق رو بست. به سمت پنجره اتاقم گام برداشت و نگاه ریزی به فضای باز انداخت و گفت: _ نترسیدی؟ لحنش ملایم بود و اگه ترسی قرار بود داشته باشم محو شد: _ نه. فعلا برام جدیده... روی تخت نشست و اتاقم فقط با نور آباژور قدی روشن بود! _ بیا بشین! تعجب کردم و کنارش از سمت دیگهی تخت نشستم: _ چیزی شده؟ سری به نشونهی منفی تکون داد و آروم گفت: _ فکر میکنم توی پذیرایی جا خوردی! اومدم مطمئن بشم حالت خوبه. لبخند کوچیکی زدم و به تاج تخت تکیه دادم: _ جا خوردم ولی خب اینجا جدیده و شاید نیاز باشه بیشتر آشنا بشم! لباس خواب گشادم رو کمی تکون دادم و دیدم که لبخند زد! تعجب کردم و به موهام خیره شد: _ خیلی وقت بود ندیده بودم کسی اینجوری کنه! حالا واقعا حالت هم میگیره؟ نمیدونم چرا لبام کش آورد و کمی خجالت کشیدم: _ آره خوبه حالت میگیره! البته اندازه حالتش هم به اندازه بیگودی بستگی داره! به ناخونهام خیره شد و زمزمه کرد: _ انگشتهای کشیده و ناخنهای قشنگی داری... پشت لاک قایمشون نکن! لاک نزده بودم و خب حرفاش رو مبنی بر این میزارم که داره علایقش رو میگه که من بدونم و احترام بزارم! _ خودمم زیاد باهاش موافق نیستم! به دورتادور اتاق نگاهی انداخت و پرسید: _ دوست داری کتاب بخونی؟ لبی کج کردم و گفتم: _ آره خیلی رمان دوست دارم! بیشتر هم سبکهای خاص و نویسندههای بخصوصی مثل *خانموکیل* رو دنبال میکنم! اونم حالت راحتی به بدنش داد و کنارم به تاج تخت تکیه داد: _ منم یک زمانی رمان میخوندم و جوریکه مشخصات اون دختر رو مینوشت؛ نتونستم دورم پیدا کنم! البته تعجبی نداره؛ اسمش مشخصه! رمان. دستی توی بیگودیها کردم و کف سرم رو خاروندم که نفس عمیقی کشید و بلند شد: _ امیدوارم اینجا احساس راحتی بکنی. سعی کن از من نترسی و یک دوست ببینی! قطعا حمایتهایی که ازت میکنم صرفا جنبه دوستانه داره! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #چهل_پنج _ من خیلی دوست دارم آزمایشگاه بزنم و اون مشهور بشه! تمام تلاشم رو میکنم که آزمایش هام بی عیب و نقص باشه و درصد خطا خیلی پایین باشه! احتمالا کنارش بخوام به کلی نیازمند بخصوص کودکان بیسرپرست و یتیم کمک کنم و آخر هفته هام رو با اونها بگذرونم. _ مسافرت یا تفریح دوست نداری؟ یا خریدهای بخصوص! چشمام برق زد و دروغ چرا! میخوام! _ دوست دارم سفرهایی برم که امکانات عالی داشته باشه! مثلا با همون تیپ و استایل مد نظرم در حالیکه دارم از طبیعت لایو میگیرم و لایفاستایل یک بلاگر رو به نمایش میذارم! یا حتی غذاهای خوشگلی که تِرِند شده و وسوسه میشی باهاش یهویی بگیری و اصلا هم معلوم نباشه که از قبل کلی لنز دوربین رو تنظیم کردی! کمی دقیق نگاهم کرد و پرسید: _ توی رشته درسیت احتمالا زیاد آزمایش کرده باشی نه؟ از سؤالش تعجب کردم و سادهلوحانه جواب دادم: _ آره خب! _ بعد ازشون استوری میذاشتی؟ شونهای بالا انداختم و جواب منفی دادم: _ نه حقیقتا چون کار هر روزمه و عادیه نیازی به استوری نیست! سر تکون داد و به میشل و دیاموند زیر نگاهی انداخت: _ ممکنه آزمایش هایی که میکنی برای خیلیها جالب باشه ولی چون کار عادی و معمولی برات هست استوری نمیزاری چون تکراریه و چیزخاصی برای نشون دادن نیست. ولی سفر و مناظری که میبینی بعلاوه غذاهایی که به قول خودت ترنده رو استوری میکنی که بقیه ببینن؛ چرا؟ چون برای تو جدیده و میخوای به همه بقبولی که یک چیز عادیه و مثلا لایفاستایلته! در حالیکه اینجوری نیست! اینکار خودنمایی دروغی هست و الان که جایگاه مهمی توی دنیای جدید پیدا کردی! اینکه الهه هستی یا هرچی مشخص و مهم نیست؛ ولی قدرتت باعث میشه بخوای بین گونههای دیگه خودبرتری بگیری و بجای اینکه جزو *دسته سوم* باشی؛ بری توی دستهای که بقیه رو به جون هم میندازه! نفسم بند اومد و قشنگ من رو کوبید و ساکت نموندم: _ من همچین قصدی نداشتم! نچ نچی کرد و گفت: _ نه! تو میگی اگه به اون جایگاه برسم این کار رو میکنم! هنوز نرسیده بودی همچین نقشهای داشتی؛ الان که رسیدی قراره چجوری هیجاناتت رو کنترل کنی! نفس گرفتم و بین حرفش پریدم: _ ولی شما گفتین که کنارتون بمونم و زیر نظرتون آموزش ببینم! کمی خودش رو بهم نزدیکتر کرد و مرزهای بین ما کم کم داشت محو میشد: _ نکته اصلی همینجاست! من گفتم پیشم باشی که خودم کنارت باشم و ببینمت! دلیل اصلیش اینه که ببینم برای من و به نفع منی؛ ولاغیر از کنارت میرم و مقابلت قرار میگیرم! این مثل یک شمشیر دو لبه بود! من نمیخوام روزی برسه که مقابلم باشه در حالیکه تازه چند ساعته زیر چتر امنیتش رفتم! سر پایین انداختم و با اخم ریزی گفتم: _ سعی میکنم تو همون مسیری که مشخص میکنین گام بردارم! لبخند زدم و عقب رفت: _ حالا میوه هایی که دیاموند برات آماده کرده رو بخور! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #چهل_چهار اون رفت و من سوپ رو کنار زدم؛ مرغ بهم چشمک میزد و بزار موقعی میوه میخوریم ببینمش! هی هی! میوه! چشمام چرخید و از پسرا پرسیدم: _ میوه میخورین؟! میشل یکم دیگه از گوشتش کند و خورد ولی در همون حین گفت: _ اساسا ما همه چیز میخوریم منتها چیزی که بدون خون باشه رو زیاد نمیتونیم بخوریم چون به دهنمون مزه نمیده. اون میوه هم بیشتر جنبه حضور تورو داره ولاغیر که هیچ! مرغم رو خوردم و آشپزش عالی بود! بعد از تموم شدن غذا؛ دستمال روی پام رو برداشتم و به دهنم کشیدم، حدس اینکه رژم پاک شده دور نیست منتها که من همیشه رژ خوری دارم! با بچهها بلند شدیم و من قصد اتاقم رو کردم؛ اوه خدای من نیومده مالک شدم! از پلهها بالا رفتم و مجددا رژ آجری زدم. دوباره بادیاسپلش و برگشتم به پایین پلهها. با پرسش از بقیه وارد سالن پذیرایی شدم و به آرومی کنار دیاموند جا گرفتم. بحث کوچیکی میکردن و برای منی که از وسطش اومده بودم گنگ محسوب میشد. _ با این حال خبری ازشون نیست و نمایندههاشون هم کمکی به ما نمیرسونه. مناطق ما امن هست ولی این سکوتی که پیش اومده ممکنه نشون از یک خرابکاری باشه! میشل یک ریز میگفت و پادشاه با دقت گوش میداد! دیاموند میوههایی که پوست کنده بود رو روی ظرف میوهخوری گذاشت و مقابلم هول داد. با نگاه قدردان یک تکه سیب برداشتم و پادشاه گفت: _ نیازی هست که با پادشاهشون دیداری داشته باشم؟ میشل اخمی کرد و دست به پشت گردنش کشید و زمزمه کرد: _ اینجوری مشخص میکنیم که حواسمون به کاراشون هست و شاید جالب نباشه! البته من در مقامی نیستم که اظهار نظر کنم ولی به نظر من بهتره زهرچشم بگیریم! پادشاه سکوت کرد و من نگاه کردم ببینم کسی حواسش نیست؛ یک اسلایس دیگه برداشتم که پادشاه با لحن جدی گفت: _ تو اینجا مهمان نیستی؛ کنار من باید بشینی نه در جایگاه یک مهمان! چشمام بالا اومد و به پسرا نگاه کردم، اونجوری که این جدی صحبت کرد بدبخت اونیکه طرف حسابشه! دیدم پسرام به من نگاه میکنن، مشکوک سرم چرخید و با پادشاه چشم تو شدم و ابرو بالا انداخت! لبم کج شد و نکنه منظورش منم؟ آروم انگشتم رو بالا آوردم و به خودم اشاره کردم که دیاموند سر تکون داد و رنگم پرید! با استرس گفتم: _ بله! و بلند شدم. آهسته به سمت پادشاه رفتم و کنارش روی مبل سه نفره نشستم! چرخید و نگاهی روونهام کرد، لبام جمع شد و سرم رو به سمت پسرا چرخوندم و لبخند ملیحی زدم! پادشاه پا روی پا انداخت و گفت: _ خدمه برای غذا باهات صحبت کردن، انار؟ چشمام ریز شد و با صدایی که لج کرده بود تا بلند نشه گفتم: _ آره گفتن.. حتما مراقب هستم! کامل رو بهم چرخید و دستش رو تکیه گاه سرش کرد: _ هرکی اینجا اومد و ازت پرسید کی هستی لازم نیست جواب بدی! در همین حد که بگی مهمون ویژه هاکان هستم کفایت میکنه و دوست ندارم در مورد اتفاقات اخیر با کسی همکلام بشی! سر تکون دادم و واژه *هاکان* توی سرم اِکو شد! _ بهم از خودت بگو. کف دستام عرق کرد و ناخواسته کو*سن مبل رو بین انگشتام فشردم: _ بیست و یک سالمه و دانشجوی میکروبیولوژی هستم! ساکن همین شهرم و تک فرزندم! کمی مکث کردم و حقیقتا اطلاعات دیگهای نداشتم که بدم! صبرم رو دید و خودش ادامه داد: _ از علایق و خواسته هایی که داری صحبت کنی؛ حتی آرزوها! خب این بحث خوبی بود و من میتونم روش حساب باز کنم! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #چهل_سه دیاموند با مهر نگاهم کرد و زمزمه کرد: _ دخترای این کشور هم بد چیزی نیستنا! به بازوش کوبیدم و شرم زیر گونههام دوید: _ همچین میگی انگار خودت مال کجایی! جلوم ایستاد و مانع از رفتنم شد: _ حدس میزنی کجایی باشم؟ چهرهاش رو از نظر گذروندم و سر کج کردم: _ زابلی یا زاهدانی؟ به پیشونیم انگشت زد و کنار رفت تا راه برم: _ من مال اندونزی هستم! یعنی بودم و حدود دو سده اینجا زندگی میکنم! چشمام خط شد و لعنتی باکلاس! به سالن غذاخوری رسیدیم و اینجا زیادی اجمالیه! واردش شدیم و جز میشل و یکسری خدمه کسی نبود! زیر گوش دیاموند گفتم: _ اینهایی که اینجان همه انسان هستن؟ خندید و با تن معمولی گفت: _ از گونه انسان که بله از اول انسان بودن. منتها الان خوناشامن و یک ریزه صحبت کردن تو؛ حکم فریاد زدن رو داره! چون گوش های بشدت تیزی داریم و چیزی از دستمون در نمیره! روی صندلیهایی که برامون عقب کشیدن نشستیم و هنوز پادشاه نبود! نگاهم به ساعت دیوار کشید شد و الان پنج دقیقه به نه هست! یک خانومی کنار من اومد و مودبانه سر خم کرد: _ خوش آمدید! موظفم تا قبل اومدن پادشاه یکسری نکات رو برای راحتی شما بازگو کنم! سر تکون دادم و اون گفت: _ شام هرشب ساعت نه شب سرو میشه و حضور به موقع در اون الزامی هست! نهار در ساعت یکونیم و صبحانه در ساعت هفت ونیم صبح آماده میشه و انتظار میره شما رو ببینیم! تعجب کردم و آهسته گفتم: _ من فکر میکردم غذا نخورین! لبخندی زد و خجالتزدهام کرد: _ این برنامه روزانه فقط برای شما بود! ولاغیر پادشاه در روز یک بار غذا میخورن اون هم در ساعت نه شب هست! در باز شد و نگاهم به اون سبک زیبایی و اصالت افتاد. ناخودآگاه ایستادم و شاید کاریزمای وجودش اینجوری محوت میکنه! سر میز نشست و اشاره کرد ما سه نفر هم بشینیم. چشم ازش برنمیداشتم و یعنی اگه خوناشام بشی مثل اون اینقدر چشمنواز و گیرا میشی؟ _ غذا رو سرو کنین. خدمه سرِ ظروف غذا رو برمیداشتن و توی یک لحظه؛ نگاه ما با هم تلاقی شد! گونههام رنگ گرفت و سریع سرم رو پایین انداختم؛ اون سیاه ترین چشمای دنیا رو داشت! حرارت از بدنم بلند شد و به نظرم بوی سیبترش خیلی خوشمزس! ظرف سوپی مقابلم قرار گرفت و نگاهم به قارچهای معلق کشیده شد، اونها داشتن شنا میکردن! به میشل و دیاموند خیره شدم ولی دیدن غذای اونها جا خوردم! یک تکه گوشت خام بعلاوه جامی که محتویات قرمز تیره داشت! چشمام ناخودآگاه بالا اومد و دوباره به پادشاه افتاده که دستمال روی بدنش تنظیم میکرد! به تبعیت از اون منم دستمال زیر بشقابم رو برداشتم و روی پام انداختم. قاشق برداشتم و سعی کردم در کمال عادی بودن شروع کنم! طعم خوبی داشت و لبم کش اومد؛ یعنی میشه سرم بچرخه و ببینم پادشاه حواسش جای منه؟ با تمام امید سرم رو کج کردم و بلــــــــه! اون داشت با لبخند نگاهم میکرد! سریع به بشقابم نگاهم کردم و تصور کردم اتفاقی نیوفتاده! وای خدا شمارش ضربان قلبم از دستم در رفته و نکنه بمیرم! یک قاشق دیگه و پشت بندش یک قاشق دیگه. داغی مضاعفی توی بدنم پیچید و چه اتفاقی افتاده! علیرغم میل ظاهریم؛ دوباره نیم نگاهی انداختم و بازم بلــــــــه! داشت نگاهم میکرد! اینبار چشم نگرفتم و اون جامش رو برداشت و سر کشید! چشماش مثل یک مبارزه بود و نگاهش من رو به یک شرط بندی دعوت میکرد! مویی که توی صورتم اومد رو کنار زدم و پشت گوشم فرستادم که باعث شد گوشواره سیبم بلرزه و نگاهش روی اون قفل بشه! چیزی مثل جرقه رو توی نگاهش دیدم و من حس شیرینیدارم؛ نکنه سوپه شیرین بود؟! مردی کنارم اومد و ظرف دیگهای رو کنار سوپم گذاشت، برنج و مرغ با زرشک و مخلفاتش اعم از خلال پسته و زعفرون با ترشی و .. ! نگاهم قدردانم رو بهش سوق دادم که اون در حال بلند شدن دیدم: _ موقع صرف دسر و میوه میبینمتون! شاید لازم باشه با هم کپ و گفتی داشته باشیم! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #چهل_دو ●○●○● با فوت پدرم؛ حقوق کارمندیش به من رسیده بود و توی انحصار ورثه تمام هستی و نیستی ام اموالمون به نام من شد. توی بازاری که راه میرفتیم و خرید میکردیم؛ در اصل هزینهها با خودم بود و اینجا رمان نیست! کلی ست قشنگ و بعلاوه کفش های گوگولی و مابقی سرویس گرفتم و کنارش بیگودی هم اضافه بر سازمان محسوب کردم! به خونه رفتیم و من با دیدن اونجا غم عالم به دلم سرازیر شد... دلم برای چاییِ همیشه جوش مامان و روزنامهی بابا و پیگیریهاش برای گرفتن وام از بانک تنگ شد... توی اتاق هیچ کدوم نرفتم چون میدونستم با دیدن اتاقهای خالیشون سکته میکنم و این دروغ نیست! تمام لوازمی که فکر میکردم لازمم میشه رو از خونه توی چمدون چیدم و من از اینجا به بعد از میشل و دیاموند کمی دور میشم! چون اونها در روز یا مکانهایی که مشخص میکنیم میان و تمام. ماشین دویست و شش نقرهای رنگ بابا رو روشن کردم و میشل چمدون لوازمم رو بعلاوه خریدها توی صندوق عقب گذاشت و یک سوال. اصلا صندوق دویست و شش هم صندوق محسوب میشه؟ دیاموند کنارم ضبط رو روشن کرد و کمی ولوم داد و گفت: _ سبک زندگی جدید و مستقل.. دختری که همه مسئولیت هاش با خودشه... نمیترسی؟ میشل اشاره داد و با راهنماییهاش از پارکینگ در اومدم: _ فکر میکنم این زندگی خیلی ترسناکه و دوست ندارم در موردش صحبت کنم دیاموند! میشل عقب نشست و با زدن راهنما راه افتادم، گواهینامه داشتم و اینقدر ننشسته بودم که پاک فراموش کرده بودم! به عمارت رسیدیم و کمی عقبتر از اونجا مکث کردم، این اولشه یا آخرشه؟ دیاموند آهنگ رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید. نگاهم بهش کشید شد و لبخند محزونی زدم.. دست روی دستم گذاشت و من از کِی محرم و نامحرم رو فراموش کردم؟ _ دختر... نترس! اگه توی این مسیر افتادی انتخاب خودت نبوده ولی بقیش با خودته! نمیخوای که منکرش بشی؟ میشل بین ما اومد و لبخند ضایعی زد: _ سعی کن تایمهایی که ما نیستیم اطلاعاتت رو ببری بالا. ما از دانستههامون به تو میگیم و تو اونها رو در قالب واقعیت پیاده میکنی! خندم گرفت و بغض کردم؛ حال بدی دارم! من دارم تنهاتر از اینی که هستم میشم! سر تکون دادم و دیاموند یهویی گفت: _ آها آها! لوازمی که خونه میشل داشتی رو برات سرجمع کردم و توی صندوق گذاشتیم. پرساس هم لابلاشه! دنده یک کردم و کلاچ رو کمی بالا آوردم، خدایا تا اینجا توکل به تو کرده بودم و این شد! بیا و بقیش رو خوب بچین! گاز دادم و یهویی کلاچ رو رها کردم که ماشین از جاش کنده شده و رسیدیم به ورودی پارکینگ عمارت که دقیقا از پشت عمارت وارد میشد! تک بوقی زدم و آیفون روشن شد، بعد کذشت ده ثانیه به زمان واقعی؛ درِ نردهای آرام باز شد و من مسیر پیش گرفتم به سمت پارکینگِ گاراژ مانند! تعداد معدودی از ماشینهای لوکس و تیره اونجا بود! این یعنی نوید پولداری و بینیازی! از ماشین پیاده شدم و با کمک بچهها لوازمم رو به داخل عمارت بردیم. اون مردِ روز اول با معرفی خودش به نام *میسوا* خوشامد گفت و اتاقم رو در طبقهی بالا نشون داد! اونجا ترتیبی از دیزاین چوبِ سوخته و بوی قهوه میشد. شاید باکلاس به نظر برسه ولی ابدا مناسب یک دختر جوان با روحیهی حساس نبود! میسوا رو به هر سه ما گفت: _ پادشاه امر کردند شام امشب رو در جوار ایشون بخورید! باشهای گفتیم و پسرا کمک کردن لوازمم رو جا بدم! از توی حمامی که داخل اتاق تعبیه شده بود موهام رو نمدار کردم و سریع با بیگودی پیچوندم که تا زمان شام آماده باشم! به اتاق برگشتم و خواستم پلاستیکها رو جابجا کنم که چشمام گرد شد؛ همه خالی بود! با پرسش به دیاموند خیره شدم که خندید: _ خب از مزیتهای خوناشام بودن سرعت بینهایت بالامونه! با تعجب در کمدها رو باز کردم و واقعا همینطوره! با نظم عالی چیده بودن و خیلی خوبه! شلوار راسته سفید و پیرهن کرمی با خالخالهای مشکی بعلاوه صندل من رو زیبا کرد! دستمال گردن رو از بین یقهی پیرهنم بیرون آوردم و پاپیونش زدم که تیپ کامل کلاسیک رو بهم القا کرد! چرخی زدم و سشوار روی بیگودیها گرفتم. تا زمان شام نیم ساعت وقت بود و کمه! گوشواره طرح سیب رو آویزه گوشم کردم، رژ آجری رنگ و یک خط چشم برای شام اول کافیه! بیگودیها رو باز کردم و فینیش! من خیلی زیبا شدم! دستام رو داخل جیب شلوارم بردم و اگه قراره هر روز اینجوری زندگی کنم که انگار اینجا بهشته! در اتاق کوبیده شد و دیاموند سرک کشید: _ دیرین دیرین! خندیدم و فرق کج با موهای خرماییِ فر شده زیبا نیست؟ _ بریم دختر مدرن؟ بادی اسپلشم رو برداشتم و برخلاف عموم روی پیرهن و شلوارم اسپری کردم! بویی مثل گوشواره هام داشت؛ سیب تازه و قرمز! از اتاق خارج شدم و با همدیگه از پلهها پایین رفتیم. اینقدر آزاد بودن و شال نداشتن برام سخته! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #چهل_یک توی آغوش کسی فرو رفتم و بوی عطر میشل زیر بینیم پیچید: _ دختر عالی بود! تو بالاخره یک کار غیر ممکن رو انجام دادی! به دستم و بوسهای که روش نشست خیره شدم؛ اون خیلی نرم بود! دیاموند سوت بلندی کشید و با خوشحالی فریاد زد: _ بالاخره سایهی پادشاه روی تو هم اومد و دیگه کدر ها اجازه ندارن سمتت بیان! به میز تکیه دادم و لبام طرح لبخند گرفت، چیزی توی دلم تکون خورد و قُلک احساسم ترک برداشت! قلبم ضربانش از حد متعارف خارج شد و قراره هر روز اون مجسمهی زیبایی رو ببینم! چیزی توی بازوم خورد و دردی توی بدنم پیچید که اخم وحشتناکی کردم و به دیاموند خیره شدم: _ چیه؟ _ کجایی! میگم باید بریم لباس بخریم برات! چشمم پرش پلک زد و گیج شدم: _ مهمونیه؟ میشل کتاب رو سرجاش گذاشت و میز رو مرتب کرد؛ به بیرون هولم داد و در همون حین گفت: _ پادشاه از قرون وسطی اومده و سبکلباس پوشیدن اون موقع به عصر کلاسیک هم رسیده بود! پس اون عاشق اون سبکه و احساس راحتی میکنه! باید با لباسهای کلاسیک توی عمارت بچرخشی و این کمترین کار و احترام به سلیقه پادشاه محسوب میشه! چشمام گرد شد و گفتم: _ منظورت همون دامنهای تا زیر زانو و کفشهای پنج سانتی با کلاههای حصیری و دستکشهای کوچیکه؟ خندید و گفت: _ بعلاوه بیگودیهایی که میزارین تو موهاتون تا خود صبح! از کتابخونه خارج شدیم و این قراره هیجانانگیز باشه! مثل یک مادام از زمان قدیم! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #چهل لبام رو جمع کردم و با لرزش شروع کردم: _ کتاب تاریخچه رو کامل نخوندم. اونجا قصههای زیادی نوشته از فداکاری، دشمنی و گونههایی که بودن و منقرض شدن! این رو متوجه شدم که شما آخرین نسل از گونه خودتی و توسط زن و مردی به نام نارسیس و جرجیس به دنیا اومدین! نذاشت ادامه بدم و اینبار آرومتر پرسید: _ اینها نه... بگو چه چیزی درک کردی! ترسیدم نکنه حرف بدی زدم و سریع مسیر بیانم رو عوض کردم: _ خب.. خب من این رو فهمیدم که... نفس عمیقی کشیدم و شاید یک درجه آرومتر شدم: _ من این رو فهمیدم که همیشه سر دو چیز اختلاف بوده و هربار بخاطرش دعوا میشده! دسته اول چیزهایی بوده که از ابتدا داشتن و قدرش رو نمیدونستن و به محض از دست دادنش شروع به جنگ و پس گرفتنش داشتن! دسته دوم چیزهایی بوده که نداشتن و فکر میکردن با داشتنش اون میل سرکوبگرشون آروم میشده! ولی متاسفانه با گرفتنش خودشون رو فراموش کردن و درگیر مسائلی شدن که به ضررشون منجر شده! سکوت کردم و خدایا من فلسفه نخوندم که بدونم چجوری باید برداشت کنم و حرف بزنم... چند لحظه خیره موند و کمی دور شد: _ فکر میکنی جزو کدوم دسته هستی؟ دستام رو توی هم قلاب کردم و این چرا برام عادت شده؟ به سؤالش فکر کردم و جواب دادم: _ من پدر و مادرم رو از دست دادم توسط یک خوناشامِ کِدِر! روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت؛ اون پارچههای کت شلواری به عضلههای بدنش فشار میاوردن و منی که آفتاب مهتاب ندیده محسوب میشم؛ این صحنه برام حکم فیلم منفی هجده سال رو داره! پرسید: _ یعنی دنبال انتقامی و گروه اولی هستی! چون حالا قدرشون رو فهمیدی! سر پایین انداختم و صادقانه گفتم: _ انتقام گرفتن دردی از من دوا نمیکنه چون اونها برنمیگردن! خندید و خدای من اون خیلی زیباتر شد! _ پس جزو کدوم دسته هستی؟ لب گزیدم و بهش خیره موندم: _ شاید دسته سوم! اخمی کرد و با لحن بانمکی گفت: _ دسته سوم نداشتیم که... ! سرم رو خاروندم و شونهای بالا انداختم: _ خب از حالا به بعد میتونیم داشته باشیم! دستش رو روی لبهی کتش گذاشت و مرتبش کرد: _ و اون دسته چیه؟ به یک گوشه خیره شدم و جواب دادم: _ آدمهایی که کنار دستهی اول میایستن تا داراییهاشون رو یادآوری کنن و مراقبشون باشن... اون با لحن پایینتری پرسید: _ واقعا همین میخوای؟ سر تکون دادم و بلند شد. جلو اومد و جفت دستام رو توی دستش گرفت و جا خوردم! دست چپم رو بالا آورد و روی اون دستبند جادوییم بوسهی کوچیکی گذاشت و عمیق بو کشید که باعث ایحاد رگههای طلایی داخل دستم شد: _ من حسش میکنم.. اون نیرو پاکه و شاید علت قبول کردن همین پاک بودنت بود! در باز شد و من با این حال نتونستم ازش چشم بردارم! صدای دیاموند و میشل رو میشنیدم و اون ادامه داد: _ شاید تو نیاز داری یکی عمیقا راهنماییت کنه و این حتمیه! توی عمارت من زندگی کن و زیر نظر من روشهای ابراز انرژیت رو ادامه بده! اینجوری برای اولین بار یک دستهی سومی داریم و اون یک دختره! آخرین جملهاش رو با چشمک گفت و از اتاق خارج شد! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #سی_نه توجه نکرد و با یک قدم بهم نزدیک شد، کتاب رو از دستم آروم کشید و پرسید: _ به نظرت کتاب مسخرهای نیست؟ سرم بالا اومد و دوباره به عنوان کتاب نگاه کردم: _ چگونه در نگهداری خون تازه موفق باشیم! آب دهنم رو قورت دادم و صادقانه نظر دادم: _ فکر میکنم باشه! چند صفحه ورق زد و با صدای نسبتا بلندتری گفت: _ پودر گیاه ایکس و زِد را قاطی کرده و در خون مورد نظر ریخته! سپس آن را کمی حرارت داده و هم اکنون این معجون فوقالعاده بدون ذرهای خشک شدن و لخته شدن؛ همیشه در اختیار شماست! به نظرت این چه کاربردی داره؟ سر کج کردم و کف دستام از استرس عرق کرد: _ خب.. خب اون میتونه آموزش خیلی خوبی برای خوناشامهای تازه وارد باشه! چشمی چرخوند و یک صفحه دیگه ورق زد: _ خب من این رو میزارم پای اینکه هنوز تازه واردی و نمیدونی تمام خوناشام ها بدون استثنا این موارد رو میدونن. به نظرت چرا باید چیزی که همه میدونن رو بنویسن؟ اخمام توی هم رفت و منطقی بود.. فکر کردم و دوست نداشتم اولین برخورد ما در حالکیه تنها هستیم و اون داره من رو میسنجه؛ به بدترین شکل خودش از جواب دادن من برسه! نتونستم راهی پیدا کنم و اون کتاب رو سرجاش گذاشت: _ این رو دشمنان ما نوشتن! چشمام گرد شد و وسط حرفش پریدم: _ چرا دشمنای شما باید روش اصلی زنده موندن شما رو بنویسن؟ از کنارم رد شد و من دنبالش راه افتادم: _ چون بقیهی چیزهایی که با ما مشکل دارن این نکات رو یاد بگیرن و گلهایی پرورش بدن که شبیه به موارد مصرفه ما هست! اون گل رو بجای گل اصلی جایگزین کنن و ما استفادشون کنیم در حالیکه بشدت سمی هستن! حیرت کردم و اون به میزی روش تاریخچه میخوندم رسید، ورق زد و در همون حین ادامه داد: _ میبینی؟ خیلی زیرکانس! و من زیر لبم مرور کردم: _ برای اینکه دشمن کسی باشی؛ در قدم اول باید بهترین دوستش باشی! ایستاد و پرسید: _ چجوری همچین چیزی رو میگی؟ به چشمای تیرهاش خیره شدم و اون بینهایت زیباست! _ از اونجایی که من اولین برداشتم از نویسندهی اون کتاب این بود که چقدر به زندگی شما اهمیت میده و ظاهری دوستانه برداشت میشه! اما دقیقا الان برعکسش رو فهمیدم و همین معنی رو میده! کتاب تاریخچه رو بست و یک قدم بهم نزدیک شد؛ توی صورتم خم شد و نگاهش به شکل مثلثی از دو چشمم به لب و سپس به چشم دیگهام به چرخش در آورد: _ از تاریخچه ما چی فهمیدی؟ جرئت پیدا کردم و دستم رو سوسکی بند میز کردم! احساس میکنم فشارم داره میرقصه و کمک کمک! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #سی_هشت از روی تخت بلند شد و ملحفهای روی تنم کشید: _ مراقب خودت و روح کوچیکت باش! لبخند زدم و از اتاق بیرون رفت. سر روی بالشت گذاشتم و دنیا میشه چند ساعت مشکلی پیش نیاد تا من بیدار بشم.. ؟ ●○●○● قهوه به دستم دادن و بالاخره گاز این خونه پرداخت شد و منم عضوی مستقل شدم! کارای دانشگاهم رو کردم و مرخصی تحصیلی برای ترمم رد شد! کارای پدر و مادرم به شکل یک تصادف تصور شد و من امضا دادم که نیازی به بررسی پزشکی قانونی نیست و اونها مقابل چشم همه به خاک سپرده شدن و من به حرفشون گوش کردم و تنها آرزوشون رو برآورده کردم... خاکی که از کربلا آوردن بودن رو توی کفن هردوشون گذاشتم و فقط خدا میدونه چجوری دلم ترکید که سفارش سنگ قبر دادم و گفتم روش بنویسن: _ برای مادرِ جوانم... برای پدرِ فداکارم... البته که دیاموند جسد اونها رو بهم داد چون قایمشون کرده بود و نذاشت برای آخرین بار چهرههاشون رو ببینم! به همه گفتم پول ندارم چهلمشون رو بگیرم. مراسم سوم و هفتم رو باهم گرفتم و الان یک هفته از آخرین باریکه توی غسلخونه دیدمشون میگذره... ! قهوهی تو دستم رو نگاهی کردم و من خلاء هرچیزی که فکرش رو بکنی حس میکنم و حس نمیکنم! کتاب تاریخچه خوناشام ها رو ورق زدم و الان کجام؟ توی کتابخونه عمارت پادشاه! از جام بلند شدم و آهسته قدم زدم... اینجا همه چیز عجیب و جالب بود و شاید بشه گفت هر کتابش جادویی بود. برام مقرر کرده بودن اول با انواع خوناشام و نحوه زندگیهاشون آشنا بشم و اینکه من از کتاب پرساس آموزش میبینم هم فاکتوری بود که از چشم همه بجز دیاموند و میشل؛ پنهان بود! بین قفسهها چرخ زدم و فضای نیمه تاریک اینجا یک جمله از تاریخچه خوناشامها رو برام یادآوری کرد: _ نوادگان سحرآمیز آنها از خفاشان الهام گرفته و در طی مراحل آماده سازی این نفرین؛ برخی ویژگی همچون پرواز در شب و دید عالی در تاریکی را به آنها انتقال داده اند! یک کتاب سبز رنگ دیدم و برداشتم: _ چگونه در نگهداری خون تازه موفق باشیم! جالب بود و سرفصلهاش رو نگاه کردم: _ خون! یک نیاز همه جانبه! موادی که عدم لخته شدن خون میشود! و ... خندیدم و این صدا با یک صدای دیگه قاطی شد: _ تصمیم گرفتی رژیم غذاییت رو تغییر بدی؟ سرم به ضرب چرخید و با دیدن کسیکه به قفسه تکیه داده بود، ناخودآگاه سر خم کردم و زمزمه کرد: _ پادشاه... ! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #سی_هفت در اتاق زده شد و من دفتر رو جمع کردم و آهسته گفتم: _ بله؟ باز شد و میشل توی قاب در قرار گرفت: _ اجازه هست؟ روی تخت نشستم و سر تکون دادم: _ چرا که نه. حتما. اون اومد و کنارم جا گرفت: _ دوست ندارم از حرفام حس بدی بگیری... تو برای ما خیلی مهم هستی و تلقی کن پدر و مادری هستیم که از حساسیت زیاد حرفهایی میزنیم که ممکنه ناراحت بشی! پر از حس خوب شدم و ممنونش شدم که اینقدر بافهم و شعوره! دستام رو توی هم حلقه کردم و ناخودآگاه لوس شدم: _ من شرایط بدی رو گذروندم و اگه یکم فکر کنی، انگار الان خوابم! تا چند روز پیش همه چی عادی بود و شاید غیر عادی ترین چیز توی زندگیم دیر و زود اومدن اتوبوس میشد! اما حالا من میتونم با نور آفتاب خوناشام بکشم و کتابی دارم که نوشتههاش حرکت میکنه! دست روی کتفم گذاشت و گفت: _ ماها چون یکبار روحمون رو از دست دادیم، مجددا این اتفاق نمیافته تا اینکه جسممون هم از دست بره! مثلا توی سرزمین والهان فقط روح میتونه بره و ماها برای اینکه بتونیم اونجا باشیم؛ موقتا روحمون رو بهمون پس میدن.. چرخیدم و پرسیدم: _ یعنی میشه بدون روح هم زنده بود؟ از گوشه چشم نگاهم کرد: _ آره.. مرده متحرک. خیلی جالب بود و خب فایده روح چیه؟ و همین چیزی بود که جوابش رو داد: _ همیشه یک خلاءی توی وجودت هست که پر نمیشه! همیشه یک چیزی هست که باید باشه و تو حسش میکنی که نیست! گرمی خورشید و نرمی بالِ یک پروانه تورو به شوق نمیاره و اونجا میفهمی اونیکه باید باشه نیست... ما آرزومونه مدام توی سرزمین والهان باشیم چون اون خلاء به مدت چند لحظه پر میشه و دوباره زنده میشیم! صدای خندههامون واقعی میشه و گرمای خون رو داخل رگهامون حس میکنیم... اوه خدایا... زندگی کردن چقدر فرق میکنه! دلم گرفت و این چه ترسناکه! حرفی بینمون رد و بدل نشد و بینیم رو کشید: _ منتظرم بیای سراغمون که مثل کرم ابریشم، پیلههای محکم دورت ببندیم و در نهایت مثل یک پروانه پرواز کنی. بی صبرانه منتظرم رسالت این چند سده از زندگیم رو تکمیل کنم و شاید راهی پیدا کنم که به روحم برگردم! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #سی_شش سوز هوا بیشتر من رو لرزوند و در نهایت خودش ادامه داد: _ توی هر شرایط و موقعیتی که قرار بگیری، ممکنه خاطرههایی از ذهنت رد بشه که برات عذابآور باشه و عمیقا بخوای که اون لحظه تموم بشی! اینجا تمام امیالی که سرکوب کردی بهت فشار میارن تو خودت رو رها کنی. اولین درس رو درست یاد بگیری همیشه موفقی؛ به ندای درونت گوش بده ولی به امیالی که میان نه! نفس عمیقی کشید و چوب تو دستش رو مجددا توی آتیش انداخت: _ تو حسام کشتی... اگه مادر و پدرت زنده بودن دوست داشتن ببینن دخترشون قاتل شده؟ عصبی شدم و غریدم: _ من یک آدم مرده رو کشتم! جلوی پام زانو زد و با ماهیتابهای که بوی تخم مرغ گرفته بود بازی کرد: _ اون زندگی میکرد، دوستایی داشت که مراقب هم بودن و هدفهایی داشت که براش تلاش میکرد... اگه این علامت یک موجود زنده نیست پس چیه؟ جواب ندادم و ساکت موندم، چرا من باید به یکی که کارش خوردن خون آدمهاست جواب بدم و بگم که اجبار ذهنیم داره میره و اون از همنوع های خودش حمایت کنه؟ _ من این ها رو علامت یک موجود زنده نمیبینم. خندید و گفت: _ پس تو عملا مردهای! باید میزاشتی بکشت چون هیچ علائمی از زنده بودن نداری و عوضش اومدی یکی که حق زندگی داشت رو محو کردی! اخم غلیظی کردم و دیاموند آهسته گفت: _ بچهها قصد ما اذیت کردن هم نیست؛ فقط داریم اظهار نظر میکنیم. میشل از موضعش کوتاه نیومد و خیره بهم گفت: _ ما قرارداد جونمون رو سر این دختر بستیم و هر اشتباهش؛ زندگی رو از ما سلب میکنه! فکر میکنی توقع زیادی باشه که ازش بخوام توی دنیای ما، با فرهنگ و قانون ما زندگی کنه؟ از جام بلند شدم و سر چرخوندم: _ خیلی خستم... میخوام بخوابم! و با برداشتن ماهیتابه؛ به داخل خونه رفتم. توی اتاقی که بهم گفتن نشستم و اینجا عمارت رویایی نیست که صدها اتاق مجهز و تخت لوکس داشته باشه! یک تخت یک نفره و کنسول ساده! روی تخت دراز کشیدم و چشمم کشیده شد به دفترچه خاطرات بهار که لابلای پلاستیک لباسهام بود! با کنجکاوی به سمتش رفتم و باز کردمش: _ امروز بیشتر از همیشه به خودم رسیدم؛ موهای چتریم بلند شده بود و من فرق کج میکردم و کلیپس گل خیلی بزرگم رو پشت موهام زیر مقنعه میزدم! تصمیم داشتم به دیدن آدالارد برم و باز هم کنار دریاچهی همیشگی وقت بگذرونیم؛ من و ... اون! چشمام گرد شد و نگاهم روی واژه آدالارد قفل شد؛ این دفترچه رو قبلا من خونده بودم و اصلا همچین چیزهایی توش نبود! بهقلم: خانم وکیل