رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

minaa

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    111
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط minaa

  1. ششمین همزاد پارت #سی_پنج اخم کردم و دیگه بحثی ادامه ندادم؛ عوضش سر بالا آوردم و گفتم: _ گاز ندارین و طبیعتا آبگرم کنی هم نیست که به لطفش حمام کنم! شما که عقل کلی، برای همین هم راهکار بده! دستی به ته ريشش کشید و نمیدونم به چی فکر کرد که خندید: _ به سبک مامان بزرگا! قابلمه آب گرم میکنیم و بهت میدیم! تصورش کردم و خیلی جالب بود! چی؟ اینکه بخوام با تشت و قابلمه خودم رو بشورم! سر چرخوندم و ابرو کج کردم: _ راهکار بهتری نداری؟ اون جدی شد و میشل هم به مناظرمون ملحق شد: _ و نظر بدی که البته نیست! بشرطی که الهه خانوم کمر همت نبنده و خاکسترمون کنه. لبام جمع شد و این تیکه‌ی خیلی بدی بود! نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با صدا خندیدم: _ فقط یک دوش ساده‌است ولی عادت دارم آب زیادی مصرف کنم! و این یعنی چی؟ یعنی موافقم! ●○●○● شاید کثیف‌ترین حموم عمرم رو انجام دادم و بعدش وارد اتاقی شدم که از یخچال سردتر بود و این از مزیت‌های زندگی با مرده‌های متحرکی به نام خوناشامه! سریع خودم رو خشک کردم و لباس‌هایی که برام آورده بود رو پوشیدم؛ البته که ذکر میکنم سوتین مادرم رو آورده بود و یک سایز برام گشاد بود! چرا باید میگفتم؟ چون آویزون توی تنم وایساده بود و کفری شدم. بیرون رفتم و به کمک بچه‌ها، توی حیاط یک آتیش کوچولو درست کردم و تخم مرغم رو حاضر کردم! هیچ وقت فکر نمیکردم یک روزی مثل عصر انسان‌های اولیه زندگی کنم! میشل روبه روم نشسته بود و خیره به من و ماهیتابه دستم بود: _ خوشمزس؟ نون دیگه‌ای توی روغنِ کره‌ای زدم و خوردم: _ به نسبت ماجراهایی که گذروندیم عالیه! تقریبا تونسته بودم شخصیت میشل رو بفهمم. اون محتاط و پنهانکار بود! یعنی شخصیت واقعی و حرف‌های خودش رو خیلی عالی پنهان میکرد و واقعا دلیلش رو نمی‌فهمم. از کجا متوجه شدم؟ از اینکه قبل آشنایی با پادشاه فقط به فکر نجات جونش بود و تا اومدنش به من نگفته بود اون یک قاتله برای الهه‌ها! برعکس، دیاموند خیلی رو بازی میکرد! البته حدس میزنم.‌. ! چون جای شک و تردید نمیذاشت که تو فکر کنی اون میتونه آدم بدی باشه! البته البته عذرخواهم که اون جای شک و تردید نمیذاشت که خوناشام بدیه! دیاموند آتیش رو کمی جابجا کرد و سوز پاییز توی غروب بلند شد! _ چرا... چرا حسام رو سوزوندی! به دیاموند خیره شدم و محتویات ماهیتابه تموم شده بود! دهنم رو با آستین تمیز کردم و جواب دادم: _ چون اون حقش بود! خانوادم رو کشت و نفر بعدی من بودم! میشل پوف کشید و هشدار داد: _ هیجانات بچگونه داری و این خوب نیست! ممکنه فردا من سر یک تمرین دعوا بکنمت و دو دقیقه بعد خاکسترم بکنی! اخم توی هم کشیدم و منظورش رو درست متوجه شدم؟ اون ناراحت بود؟! _ من فکر میکنم انتقام گرفتن خیلی منطقیه میشل! و این چیزی نیست که براش قانع بشم. دیاموند خودش رو جلوی چشمم کشید و با انگشت بهم اشاره کرد: _ بحث لیاقت اون مجازات رو داشتن یا عِلَل رافِع جرمش نیست! بحث مطرح شده این هست که توی لحظه تصمیم درست بگیریم. تو برای جونت تصمیم درستی گرفتی و من تشویقت میکنم که به موقع بوده. ولی به این فکر کن که مرگ خیلی راحته و مجازات که سنگینه! تو میتونستی هربار اون رو شکنجه بدی جوریکه مرگ جزو آرزوهاش بشه! اما مستقیما مرگ رو بهش دادی و نذاشتی ضمیرناخوداگاهت خودش رو نشون بده! دستام رو توی هم گره کردم و رُک پرسیدم: _ آخرش قراره به چه نتیجه‌ای برسیم؟ میشل بلند شد و یک تکه چوب آتیش گرفته رو برداشت؛ عمیق بهش خیره شد و با صدای خشکی گفت: _ درس اول؛ چجوری بُعد پنهان خودمون رو درک کنیم! به‌قلم: خانم وکیل
  2. ششمین همزاد پارت #سی_چهار و بووووم! صدای فریادش بلند شد و دود وحشتناکی ترکیب از مو سوخته و گوشت گریل شده توی هوا پیچید! میشل ترسید به عقب رفت! قهقه زدم و با بغضی که یادآور از نبود خانوادمه؛ سرش فریاد کشیدم: _ بمیــــــــر! عوضــــ*ــــی بمیر! عربده و فریادهایی که میکشید تقریبا گوشام رو پاره کرد و توی خودش گلوله شد! تنش آتیش گرفت و بوی پارچه سوخته‌ هم مزین به شرح حالمون شد! آتیش بیشتر شد و من توی بغل میشل پنهان شدم؛ زیاده روی نکردم که نه؟ بالاخره صدای ناله تموم شد و جرئت کردم مجددا بهش نگاه کردم... از اون یک تیکه گوشت سرخ شده‌ مونده بود و خیلی خوب کباب شده بود! دقیقا مثل همون کبابی که دل من با دیدن جسد مادرم شد! دقیقا مثل همون کبابی که هیچ وقت یاد نگرفتم درست کنم و مامانی میگفت: زشته یک دختر اینقدر بی‌عرضه باشه و غذا بسوزونه! قطره اشکی روی گونه‌هام خودنمایی کرد و من کم‌کم به نبود خانوادم حس پیدا میکردم و این یعنی... فکر می‌کنم اجبار ذهنی‌ آخر عمرشه! _ حقیقتا توقع نداشتم برای ورودم کباب بره و سس خون درست کنین و انگار خیلی تحویلم گرفتین! صدای دیاموند پیچید و کنارش طنین شکستن برگ‌های پاییزی زیر پاش؛ نوید‌ نزدیک شدنش رو بهمون میداد... _ اینجا چه خبره! و بالاخره رسید... زیر چشمی نگاهش کردم و سکوت کردم.. یعنی سکوت نکردم فقط چیزی نداشتم که بگم! میشل هیش کشید و اشاره کرد: _ حسام بود.. خواست به انار آسیب بزنه و انارم بِرِشته کردش! نگاهم از اون تیکه گوشت و دود روش کنار نمی‌رفت و چرا دیاموند خیره نگاهم می‌کرد.. تقصیر کتاب پرساس بود! میشل از کنارش ردم کرد و دردم ساکت شد؟ نه! دیاموند چندتا تخم مرغ و یک دونه نون و کره روی کانتر گذاشت، یک کیسه لباس و چندتا دفتر و خودکار داخلش: _ چیزهایی که خواسته بودی... یکسری لوازم تحریر هم آوردم که‌ دانسته هایی که‌ میفهمی رو یادداشت کنی و تمرین داشته باشی ولی انگار اصلا نیازی بهشون نبوده! دستام رو بهم کشوندم و سردم بود! خونه سرد بود و گاز نداشتیم! حرفای دیاموند کنایه داشت و میشل فاصله داشت! پلاستیک رو چنگ زدم و پرسیدم: _ چجوری حموم بکنم؟ دیاموند سعی به عوض کردن جو داشت و با خنده گفت: _ دوش رو باز میکنی و زیرش می‌ایستی! خودت رو با صابون و شامپو میشوری و با حوله خشک میکنی! چشم غره‌ای بهش رفتم و توی پلاستیک لباس و دفترها، یک چیزی چشمم رو زد؛ دفترچه خاطرات بهار، خواهرم! به‌قلم: خانم وکیل
  3. ششمین همزاد پارت #سی_سه بالاخره به ویلا رسیدیم و یادم اومد اون پادشاهه چجوری وسط سالن ظاهر شد! میشل کمی سرش رو خواروند و گفت: _ حقیقتا چیزی برای نهارت نداریم. چیکار کنم؟ دستام رو بغل کردم و روی صندلی نشستم: _ من یک تخم مرغ هم بسمه! لبخند یک وری زد و به کانتر تکیه داد: _ بزار اینجوری بگم؛ جمله‌های من کاملا قطعی و یک منظور هستن. پس وقتی میگم نداریم یعنی حتی روغن برای سرخ کردن تخم مرغ نداریم چه برسه خودش و نون کنارش! ما اساسا غذا نمیخوریم مگه اینکه به خون آغشته باشه تا بتونیم هضمش کنیم! حس خجالت و ضایع شدن بهم دست داد و یک راه دیگه رو امتحان کردم: _ پس... به دیاموند زنگ بزن و بگو تخم مرغ، نون و کره یا روغن بگیره! راه پس رو پیش گرفت: _ فکر بدی نیست و من یادم شده که قبض گاز رو پرداخت کنم چون به کارم نمیومد، پس گازمون هم قطعه! انگشتم رو بالا آوردم و با حیرت پرسیدم: _ حموم و اینا نمیرین؟ یا احیانا حتی یک کبریت هم نداری که تو جنگل آتیش درست کنم؟ خندید و گوشیش رو برداشت: _ بدن ما سرده و سرما برامون خوشاینده! پس نیازی به گاز و حموم آب داغ نداریم! و البته... که نه ولی فندک داریم! شروع به صحبت کرد و من بلند شدم چرخی دور ویلا بزنم؛ مثلا هرچی نباشه با یک خونخوار حبس شدم و ممکنه هر آن گرسنه بشه! نگاه به آفتاب کردم و یاد سوگند سومم افتادم... حیرت آور نبود؟! نگاهم کشیده شد به میشل که قهوه ساز برقی رو پر از قهوه میکرد و شات‌های اون رو کنار میذاشت.. پس سریع چرخیدم و به یک شاخه‌ی ریز تو حیاط چشم دوختم، فکر بدی نیست؟ در رو باز کردم و آهسته بین در ایستادم. نگاهم به آفتاب بین ابرهای پاییزی کشیده شد و هیچ روزنه نوری نیست! دوباره سر چرخوندم و با دیدن میشل روی کانتر؛ گفتم: _ میرم توی حیاط بین برگ‌ها قدم بزنم! چیزی نگفت و من پا به حیاط گذاشتم‌. از خش خش برگ‌ها گذشتم و پشت یکی دوتا درخت که چیزی دیده نمیشد، یک شاخه ریز برداشتم و چک کردم پشت سرم نباشه! اون رو توی جفت دستام گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. چشم باز و بسته کردم و خیره به آفتاب زمزمه کردم: _ من الهه آسمانی سوگند خویش را یاد کرده و گرمای خورشید را به حدی می‌رسانم که فقط این شاخه‌ی کوچک آتش بگیرد! چند دقیقه گذشت و اتفاقی نیوفتاد! شاخه رو انداختم که روزنه‌ی آفتاب رو دیدم! اون از بین ابرها رد شد و روی بدنم رقصید! به شاخه که رسید، بلند شدن دودش رو دیدم و بلافاصله شعله‌ی کوچکی اون شاخه رو در بر گرفت! _ به به خانم کوچولو! با ترس چرخیدم و دیدمش! همونیکه توی خونمون اومد و مامانم رو کشت! همونیکه مسبب اینجا بودنمه و اجبار ذهنیمه! همونیکه چندش‌ترین نگاه دنیا رو بهم انداخت و با دندون‌های نیش بیرون زده بهم خیره شده... _ نزدیک نیا! یک قدم عقب رفتم و پوزخند زد: _ اوخ اوخ... دیدی چیشد؟ اون دورگه‌ی احمق نیست که آرنولد بازی کنه و نجاتت بده! آروم بشکنی زد و به خودش اشاره کرد: _ ولی من اینجام که لیدی زیبا رو تا جهنم بدرقه کنم و مطمئن بشم احساس ناراحتی نمیکنه! لیدی افتخار میدن قلب ناچیزش رو بهم بده؟ استرس و وحشت به تنم پیچید و یک قدم عقب رفتم: _ تُ... تو! تو کی هستی! دو قدم نزدیک اومد و من به خودم پیچیدم که جواب داد: _ به من میگن پسر خوب قصه‌ها... چرا؟ چون اینقدر راحت میکشم که طرف درد احساس نمیکنه و این یک نکته‌ی خوبه! این رو بگو تو کی هستی که پادشاه کِدِر به هیچی جز مرگت قانع نمیشه! یک قدم دیگه عقب اومد و بوی دود زیر بینیم پیچید. به زیر پام و شاخه‌ی خاکستر شده خیره شدم و زمزمه کردم: _ من کیَم... ؟ لبخند پلیدی گوشه لبم نشست و سرم بالا اومد: _ تو حق داری قبل کشتنم بدونی من کیم! پس دقیق گوش کن! تمام ترس‌هام رو توی پام ریختم و به عنوان نیروی کمکی استفاده کردم و یک قدم به جلو رفتم. آهسته زمزمه کردم: _ من... پوزخندی زدم و به وضوح از شجاعت الکیم تعجب کرد! مجال ندادم و سریع گفتم: _ من الهه آسمانی سوگند سوم خویش را خورده و از روزنه‌های آفتاب، شعله‌های داغ و سوزان برای تو استفاده میکنم! جوریکه هیچ راه فراری نداشته باشی و دردی بدتر از مرگ‌ پدر و مادرم رو بکشی عوضــــ*ــــی! صدای قهقه‌اش بلند شد و با پرتاب شدن موج خنده‌اش، میشل با سرعت باورنکردنی کنارم اومد و به اون مرد هراسون گفت: _ تو حق نداری پا تو ملک من بزاری! گمشو بیرون! دستاش رو باز کرد و یک قدم جلو اومد که حواسم به نور آفتاب که روی زمین راه می‌رفت کشیده شد... اون داشت کار می‌کرد! مقابلمون با تمسخر گفت: _ وایساده بودم نمایش الهه جون رو ببینم که قبل مرگش چه شِر و وِری تحویلم میده! نور بهش نزدیک شد و میشل من رو در حصار دستاش گرفت: _ مگه اینکه از من رد بشی! و من خودم رو از حصار دستاش آزاد کردم و رو به اون پسره لب زدم: _ ازت متنفرم! به‌قلم: خانم وکیل
  4. ششمین همزاد پارت #سی_دو دیاموند کنارم اومد و دستم رو آروم گرفت و روی اون جریان طلایی دست کشید: _ تا حالا همچین چیزی ندیدم؛ خیلی قشنگه! اون جریان طلایی کم کم کمرنگ شد و در نهایت من دیدم چجوری قطع شد و آروم شدم! میشل مقابلم نشست و بینیش رو خاروند: _ توان ذهنی‌ داری صحبت کنیم یا فکر میکنی بسه؟ نفس عمیقی رها کردم و زمزمه کردم: _ بیشتر گرسنمه و دوست دارم حموم برم! دیاموند کتاب رو قاپید و عزم رفتن کرد: _ میرم برات لباس اوکی کنم. چطوره شمام برین ویلای میشل؟ اون چشم غره رفت و توپید: _ هیچ جا هم نه، ویلای میشل! کِی خودت رو مهمون کردی؟ من میخوام حرکات یوگام رو انجام بدم و جا برای تویی که صبرم نمیدی ندارم! شونه‌ای بالا انداخت و به‌ سرعت شروع‌ به دویدن کرد و محو شد‌... جوریکه انگار از اول‌ نبوده! میشل چشم چرخوند و دستش رو دراز کرد: _ بلند شو و ... فکر می‌کنم یک جلسه معارفه داشته‌ باشیم! میشلم و یک خوناشام خالصم. بزار اینجوری بگم، میتونم آینده رو ببینم! دستش رو گرفتم و پرسیدم: _ آینده‌ی من چیه؟ میتونم یک آزمایشگاه بزرگ بزنم و خودم مستقل برای خودم کار کنم؟ چند لحظه خیره نگاه کرد، اخم کرد و لب فشرد، با لبخندی سر تکون داد: _ آره که میتونی! اولین باریکه دیدمت سریع آینده موفقیت آمیزی رو دیدم که همه با حسرت میگن وای انار کیه و خوش به حالش تونسته به آرزوهاش رسیده! هیجان زده رویاپردازی کردم؛ آره من میتونم با استفاده از همین قدرته سریع یک آزمایشگاه بزرگ بزنم و سریع معروف بشم! فکرش رو بکن! همه براشون سوال میشه این دختر چجوری همه آزمایش هاش اینقدر دقیق و محکمه! و من به هیچ کس نمیگم جادو میکنم! لبخند عریضی زدم و نگاهی که‌ میشل دزدید رو نادیده‌ گرفتم. شروع به حرکت کردیم و حوالی ویلا بودیم و این مزیته! به‌قلم: خانم وکیل
  5. ششمین همزاد پارت #سی‌_یک منم ناخودآگاه روی زمین افتادم. دیاموند به حالت سجده توی خودش جمع شده بود و میشل نفس‌های عمیق عمیق می‌کشید. با استرس گفتم: _ بچه ها... خوبین؟ هیچکس هیچ جوابی نداد و حس دختری رو داشتم که کار بدی کرده! بالاخره دیاموند بلند شد و نشست: _ از ماجرای امروز نباید به کسی بگی! متوجه نگاهش شدم و مردد گفتم: _ معذرت میخوام! اصلا نمیدونم چجوری پیش اومد فقط متاسفم! میشل ایستاد و زیر بازوی دیاموند رو کشید: _ احساس میکنم توی این مسیر‌حکم موش آزمایشگاهی رو داریم! کمی لبخند روی لبم اومد و دیاموند سر تکون داد: _ مطمئن باش! فعلا‌ این اولشه! کتاب رو برداشتم و میشل‌ با‌ احتیاط دستش رو بالا‌ آورد: _ فکرش رو هم نکن! لبم رو جمع کردم و چشمی چرخوندم: _ فکرش رو نمیکنم، فقط برداشتمش! با هم به سمت در خروجی رفتیم و من بالاخره از اون عمارت منحوس خارج شدم. ●○●○● بین جنگل‌ قدم میزدیم و من موظف بودم متن‌های اونجا رو بلند بخونم. قرار بر این بود بجای فعل اول شخص *من*؛ از فعل سوم شخص یعنی *او* استفاده کنم! خب اینجوری انگار اصلا هیچ قسمی نمیخوردم! روی تخته سنگی نشستیم و سر فصل اولش رو بلند خوندم: _ نشانه‌هایی که نشون میده علائم الهه آشکار شده! میشل دقیق شده بود و من با چشم اجازه گرفتم ادامه‌اش رو بگم: _ هر الهه ای با توجه به یک نیاز به وجود میاد؛ ترازوی عدالت! تعدد فرستاده شدگان در هر زمان معین نیست و تنها می‌توان گفت خیلی‌ از آنها بِدان اینکه بفهمند کی هستند از دنیا می‌روند! کلید و رهگشود یک الهه را اینگونه توصیف میکنیم: کتاب حاضر و سنگی که میانجیگری کرده و احساسات درونی را قلیان می‌کند! تو ای الهه آسمانی! هر زمان به پا ایستادی به دنبال عنصر وجودی خویش بگرد و از گذشته عبرت بگیر... گذشته‌ای که‌ اگر عبرت نشود تاریخ آن را دوباره تکرار می‌کند و تکرار می‌شود! دیاموند وسط حرفم پرید و مزه ریخت: _ لامصب حکم کتاب‌های فلسفی و روانشناسی رو داره! چشم ریز کردم و ادامه دادم: _ سوگند‌های خویش را یاد کن؛ در هر نیرویی معجزه‌ای آشکار کن. و سر فصل‌اول تموم شد! به میشل‌ رو کردم و پرسیدم: _ نظرت چیه؟ دست از فکر کردن برداشت و به صراحت گفت: _ اینکه اون کتاب اصرار‌ داره تنها آموزش ببینی و فقط خودش رو برات کافی میبینه! بین جمله‌ها دقت کن، به گذشته تمرکز کن و عبرت بگیر! سوگند‌ها رو بخور و این فعل رو انجام بده! به صورت انفرادی و مطلق خودش و خودت رو راس امور قراره داده! ورق زدم و اولین سوگند رو نگاه کردم: _ سوگند به آسمان و فرشتگانی که از آن ناظر هستند! یقینا *او* توان این را خواهد داشت فرشتگان را بخواند و بخواهد یاری‌اش کنند! شاید یاری در اینکه عَجَل یک پلیدی را بخواهند یا آفرینش یک نیکی! سرم درد گرفت و کتاب رو بستم؛ اولین حرفی که به ذهنم اومد رو بازگو کردم: _ شبیه کتوب دینی و این اقسام نوشته شده! کتاب از دستم کشیده شد و میشل‌ بین دستاش قایم کرد: _ فعلا به صلاحت نیست این کتاب رو بخونی! جوریکه فهمیدم مثل یک چاقوی دولبه و تیز دست یک بچه میمونه! احساس گرمایی داخل بدنم پیچید و بین سردردم، درخشش خفیفی رو از دست چپم احساس کردم. اون دستبند عجیب جریانی شبیه به رنگ طلایی درونش پیچید و بی‌نهایت گرم بود! به‌قلم: خانم وکیل
  6. ششمین همزاد پارت #سی چشمام گشاد شد و دهنک زدم: _ مرگ و زندگیشون دست ماست؟ _ نه به طور دقیق. مثلا تو یکی رو خیلی خوشحال میکنی و اون از ته ته دلش خوشحال میشه یا میخنده! از این لبخند یک نفر توی والهان به دنیا میاد! زمانیکه اون انسان روی زمین فوت کنه در حالیکه از ته دلش ناامیده، اون پری به‌ دنیا اومده هم باهاش میمیره و تموم میشه! دوباره چشم به آسمون گرفتم و خودش ادامه داد: _ هر کدوم از پری‌ها که بخوان کمی توی آسمون تفریح کنن، به شکل یک‌ پرنده در میان و بازی میکنن. بیش‌تر پرنده هایی که میبینی توی آسمون هستن و اصلا روی زمین نمیشینن؛ در اصل پری های والهان هستن! خدای من همین الان دوتا پری خوشگل دیدم! و اون‌ها یک جفت پرنده ساده به نظر میومدن! دیاموند دستم رو گرفت و به یک گوشه کشوند. در همون حال سوال توی ذهنم رو پرسیدم: _ فایده وجود پری‌های والهان از شادی ما چیه؟ به میشل رسیدیم و اون از جواب دادن تفره نرفت! _ اون پری هربار که بخنده؛ پر از انرژی و حس خوب میشه. در نهایت همه این انرژی به مسبب به وجود اومدن پری برمیگرده. مثلا تو باعث شادی من شدی و پری به وجود اومده؛ در اصل امتیازش مال تو هست! _ با این حرف‌ها، پس پری والهان زیاد داریم! لبخند عمیقی زدم و اون آه کشید: _ نه به طور کامل. اتفاقا تعدادشون محدوده و این برمیگرده به جامعه الان توی کل دنیا. دل شکستن، خیانت و خودکشی شده سه رکن اساسی تخریب والهان! دلم گرفت و میشل پرسید: _ بنظرت روزی میاد که هیچ پری وجود نداشته باشه؟ به سؤالش فکر کردم و چرا نباید اینطور باشه؟ چیزی جلوم تکون خورد و نگاه من به کتاب دعانویسی جادویی افتاد: _ پِرساس! دیاموند توی بغلم انداختش: _ و مرجع آموزش تو! تو میخونی چی نوشته و ما تفسیر میکنیم. بیخیال اون کتاب رو به دستش دادم و نالیدم: _ خودت بخون! من دانشگاه ول نکردم که بزنم تو خط رمالی! میشل دوباره کتاب رو بهم برگردوند و گفت: _ تو میتونی بازش کنی و برای ما ممنوعه! حتی متن داخلش رو هم فقط تو میتونی بخونی و برای ما یکسری خطوط بی معناست! خندیدم و حیرت‌زده شدم. کتاب رو گرفتم و رِندوم بازش کردم و همزمان با زوم کردن روی خطوطش اون‌ها معنی پیدا کردن: _ یعنی من بیام بگم اینجا چی نوشته و شماها گوش کنین؟ مثلا اینجا نوشته: من الهه آسمانی سوگند سوم خود را خورده و گرمای خورشید را به آتشی سوزان برای مردگانی بی روح تبدیل میکنم؟ پوف پسرا مراقب باشین چون همین الان دوست دارم تنتون زیر آفتاب بسوزه و تبدیل به خاکستر بشین! کتاب از دستم چنگ زدن و با هم قهقه زدیم که ناگهان میشل و دیاموند همزمان فریاد بلندی کشیدن و دود از تنشون بلند شد! با وحشت بهشون خیره شدم و نگاهم به روزنه‌ی آفتاب که روی تنشون افتاده بود کشیده شد! اون‌ها واقعا داشتن میسوختن! طی یک حرکت ناگهانی جفتشون رو به سمت سایه پرت کردم و بالاخره دست از بال بال زدن و دود دادن برداشتن! خدای من بوی گوشت گریل شده میومد! دیاموند دستش رو بالا آورد و با عصبانیت گفت: _ این چه کوفتی بود! تو عمرم همچین حس وحشتناکی نداشتم! میشل وحشت زده گفت: _ داره راه میره! اون داره میاد! به مسیر نگاهش چشم دوختم و در کمال حیرت دیدم یک بخشی از نور آفتاب داره به سمت دیاموند و میشل کشیده میشه؛ اینجا چه خبره! اون‌دوتا تند تند به عقب رفتن و دیاموند فریاد زد: _ انار تمومش کن! این کارت تموم کن! منم به تبعیت از اونها ترسیدم و جیغ کشیدم: _ بخدا دست من نیست! من کاری نمیکنم! میشل‌ سریع گفت: _ همون وِردی که خوندی رو دوباره برعکس بخون! کتاب رو برداشتم و سریع گفتم: _ خب بدویین برین! یک جای دیگه! و دیاموند عصبی گفت: _ کجا بریم وقتی از همه طرف آفتاب داره میاد به سمتمون! دوباره قسم سوم رو پیدا کردم و بلند گفتم: _ من الهه آسمانی سوگند سوم خود را خورده و گرمای خورشید را به آتشی سوزان برای مردگانی بی روح تبدیل میکنم! با تموم شدن جمله‌ام، سرعت نور خورشید بیشتر شد و جیغ و داد هر سه تاییمون بدتر شد! یک چیزی اشتباه بود! اشتباه بود! اشتباه بود! کتاب از دستم افتاد و نور به اون‌ها رسید! بوی سوختگی تنشون بلند شد و من جرقه تو ذهنم خورد و بلند گفتم: _ من الهه آسمانی قسم سوم خود را خورده و گرمای خورشید را از آتشی سوزان، همچون نسیمی آرام برای شما دو نفر میکنم! همه چیز تو یک لحظه اتفاق افتاد. اون‌ها روی زمین افتادن و نور آفتاب عقب برگشت و طبق الگوریتم تابیدن عادی قرار گرفت! دود بدنشون از بین رفت و رد سوختگی‌هاشون ترمیم شد... ! به‌قلم: خانم وکیل
  7. ششمین همزاد پارت #بیست_نه کسی حرف نمیزد؛ اون مردی که‌ ابتدای ورود عمارت دیده بودم کنار پادشاه بود و اوه... ! من از همین الان ناخودآگاه عادت کردم بگم پادشاه! _ می‌شنوم! و سکوت شکسته شد! میشل اولین نفری بود که‌ صحبت کرد: _ من و دیاموند تصمیم گرفتیم زیر نظر شما مراقب این دختر باشیم و بفهمیم وجودیتش از چی ریشه میگیره! اون تک خنده‌ای کرد و پا روی پا انداخت: _ من از جمله‌ها قصدتون رو میفهمم. مراقبش باشین؟ چه جالب! و یهو تغییر موضع بر پایه‌ی تخریب کردن داد: _ اینجا زمین و طبیعته! خودش میره و یا میمیره و یا زنده میمونه؛ چرا؟ چون قانون طبیعت هم ناظر هست! من نمیدونستم اینقدر کم مسئولیت بین شماها پخش کردم بینش فرصت دارین مراقبت های فردی هم انجام بدین! اون با پنبه سر میبرید! لب فشردم و دیاموند توضیح داد: _ سرورم ما یکبار به اشتباه تصمیم گرفتیم و خشم‌ والهان به شکلی بود که محرومیت دائم از حضور در آسمان رو از ما گرفت. قطعا خبر این دختر پخش شده چون دیشب قصد کشتنش رو داشتن. پادشاه روی من زوم‌ کرد و میمیک به میمیک صورتم رو از نظر گذروند. در نهایت پرسید: _ در چه سطح و لولی میخواین پیش برین؟ و این جواب با میشل بود: _ کمی از تاریخچه و آداب خودمون که ببینیم گرایش به چی داره. در نهایت بازی‌های روانی که ببینم توی ضمیرناخوداگاهش چی میگذره و در نهایت؛ بررسی چندتا از عتیقه‌های کاخ شما که ببینیم ارتباط نیرویی میگیرن یا نه! اون پسر خوشتیپ تماما با دقت گوش داد و تعهد خواست: _ بهم تعهد میدین اگه هر خطری برای من و حکومتم داشت حذف کنین؟ هر سه تاییمون به هم خیره موندیم و دیاموند سر تکون داد: _ بله! _ پس منم بدین سبب اعلام می‌کنم درهای کاخ من به روی شما بازه. مسئولیت هایی که دارین رو به شخص دیگه‌ای اختصاص میدم تا سر کارتون برگردین! بلند شد، به سمت در چرخید و نیم نگاهی بهم انداخت و رفت! ●○●○● توی باغ بودیم و من مقابل آفتاب ایستاده بودم بلکه کمی گرم بشم. دیاموند و میشل هم کمی اونطرفتر لابلای سایه‌ها ایستاده بودن و صحبت میکردن! چشمام رو بستم و به آسمون خیره شدم؛ خدایا نمیدونم اجبار ذهنی‌ چیه و چجوریه فقط من رو ببخش که به دیدن جسد مامان و بابام نمیرم. دیاموند گفت که خودش رفته و جفتشون رو خاک کرده و خونه رو از هرگونه سرنخ و خونی پاک کرده! نسبت به همه چی خنثی شدم و میدونم اینجوری درست نیست. دستم رو بالا آوردم و خیره دستبندم شدم که چجوری مثل روز اولش پر انرژی و سرحاله؛ اوه آخر نفهمیدم این انگل چی هست! دو پرنده توی آسمون رد شد و عاشقانه پرواز کردن؛ وای این صحنه‌های دوتایی خیلی قشنگه! با اشتیاق دست بالا آوردم و تکون دادم، خدای قشنگم چی میشه این پرنده ها مرغ آمین باشن و دعام رو مستجاب کنن؟ _ انار؟ چشم از آسمون و اون دوتا عاشق گرفتم و زل زدم به دیاموند: _ بله؟ مهربون پرسید: _ با والِهان صحبت میکردی؟ حرفش برام عجیب و جالب بود: _ نه من با کسی صحبت نمیکردم. فقط داشتم آفتاب میگرفتم. دستم رو گرفت و به‌ پرنده‌های تو آسمون اشاره کرد: _ مگه با اون‌ها صحبت نکردی؟ نمیدونم چرا لبخند زدم: _ صحبت نمیکردم؛ فقط براشون دست تکون دادم. دستم رو رها کرد و انگشتش رو بالا آورد: _ این درس نیست؛ یک نکته خیلی بزرگه که باید بدونی! پس حسابی گوش کن. به پرنده‌هایی اشاره کرد که حالا بالاتر رفته بودن: _ اون‌ بالا بالا‌ها، بین ابرهای سفید و پنبه‌ای؛ قصر بزرگی وجود داره که بهش میگن سرزمین والِهان! حیرت زده شدم و دست جلوی دهنم گرفتم: _ واقعا راست میگی! یا سر کارم گذاشتی! یک‌ قصر توی آسمون؟! اونم ذوق زده شد و چشمی چرخوند: _ آره غیر باوره ولی واقعیه! کساییکه‌ اونجا زندگی میکنن شکل و شمایل یک آدم رو دارن و اما آدم نیستن. تولدشون با عمیق‌ترین لبخندی که انسان‌ها بزنن به وجود میاد و مرگشون در حالی رخ میده که‌ همون شخص با ناامیدی و شکست بمیره! به‌قلم: خانم وکیل
  8. ششمین همزاد پارت #بیست_هشت ما، یعنی جمع من و میشل و دیاموند مقابل یک عمارت ایستادیم. داخل شهر بود، مجلل توصیف می‌شد و من بی‌حس بودم! به میشل خیره شدم، اون غریبست! دیاموندم همینطور و چه اتفاقی افتاده که من از خیر دانشگاه و زندگیم گذشتم و کنارشون ایستادم؟ میشل کنار گوشم زمزمه کرد: _ هروقت خواستی با یکی صحبت کنی که حضور نداره یا به دیدنش بری؛ باید پا به زمین بکوبی و توی ذهنت تمرکز کنی به اون شخص! اینجوری اون میفهمه البته این نیاز به یک دوره طولانی داره و شرایط خاص داره؛ فقط گوشه ذهنت نگه دار زمین مرکز نیرو هست! در فلزی و با شکوه عمارت باز شد و من به سرسبزی و مجسمه‌های اساطیر یونانی توجه‌ای نکردم؛ چون مردی رو دیدم که با احترام در ورودی ایستاد و سخنرانی کرد: _ پادشاه حضور شما رو هماهنگ کرده بودند! شال نداشتم و سرم لخت بود، پیراهنم کمی نامرتب بود و شاید تنها عضو مشکل دار و شلخته این صحنه من بودم! دیاموند دست روی شونه‌ام گذاشت و لب زد: _ پادشاه گفتن باید آزموش بدیم. شخص خودشون حضور ندارن؟ اون مرد خیلی خشک به داخل اشاره کرد: _ خیر و میتونید منتظر باشید! میشل با چاشنی چاپلوسی نرم صحبت کرد: _ شاید بتونیم اطراف رو به دخترمون نشون بدیم! اون مرد به آنی خشمگین شد و فریاد کشید: _ اگه لازم به همچین امری بود میفرمودند! ترسیدم و کمی عقب اومدم و زمزمه کردم: _ میشه از اینجا بریم؟ من نمیتونم جو رو تحمل کنم! دیاموند هیس کشید و میشل حرکت کرد و گفت: _ اسمش اینه‌ که اینجا آموزش میبینی؛ در واقعیت اینطوری نیست! از پله‌های اون کاخ زیبا بالا رفتم و چرا تمام پرده‌های اینجا کشیده شده بود؟ انگار آفتاب قهر کرده و اهالی این خونه خوابن! لرز بدی به تنم افتاد و دست دیاموند رو گرفتم: _ میشه تو حیاط بمونم؟ سردمه! اون کوتاه اومد و میشل مخالفت کرد: _ دختر خوب؛ تشریفات واسه پادشاهان خیلی مهمه و ما زمانی انتظارش رو میکشیم که در سالن انتظار هستیم! آب دهنم رو قورت دادم و انگشتم رو بالا آوردم: _ خیلی شبیه قرون وسطی و اون داستان‌هاست! اینجا واقعیه؟ اون خندید و منم بالاخره خندم گرفت؛ خدایا من داشتم تو کارتون‌ها زندگی میکردم؟ _ طبیعیه چون پدر‌ پادشاه اسمش جرجیس بود و عمرش برمیگرده به دوران قرون وسطی و اشراف‌زادگان! هوای داخل و خارج عمارت تفاوت زیادی داشت؛ اینکه داخل خونه سردتر از بیرون بود و توی هوای پاییزی هواساز و تهویه‌ هوای سرد روشن بود! توی سالن انتظار رسمی و سلطنتی بودیم و من از سرما دندونام بهم می‌خورد و انگار هوا مطبوع بقیه بود که با راحتی لم داده بودن و لذت میبردن! جام هایی مقابلمون قرار دادن که توصیفی بود؛ خون و آب! البته آب برای من و خون با یخ برای اون دوتا! با حیرت پرسیدم: _ دیده بودم خون گرم رو توی فیلم‌ها میخورن و میگن خیلی خوبه؛ ولی خون یخ رو نمیتونم درک کنم! دیاموند جامش رو چرخی داد و اشاره کرد: _ اولین درس! خوناشام‌ها در اصل آدم ‌های مرده هستن! خون گرم برای زمانی هست که ما انرژی مضاعفی میخوایم و یا میخوایم توی روز راه بریم و بدنمون زیر نور آفتاب اذیت نشه. خون سرد نوشیدنی روزمره و عادیمون هست! توش طعم دهنده‌هایی مثل الکل میریزیم و اون‌ عالی میشه لعنتی! میشل وسط حرفش پرید: _ البته خونشیش نوشیدنی مورد علاقه منه! چشم گشاد کردم و دیاموند با شادی گفت: _ وای‌ منم! و منم که نمیدونم چی منظورشونه؟ _ خونشیش چیه؟ لیوان آب رو برداشتم که دیاموند با هیجان گفت: _ ترکیب خون و شیشه میشه! اصلا شارژ شارژت میکنه! منتها ماها چون بدنمون مرده و جذبی از مواد نداره نمیتونه اعتیاد پیدا کنه! آب رو نگاه‌ کردم و سرجاش برگردوندم؛ اوکی اوکی! این خیلی عجیب و مسخره بود! بالاخره در‌باز شد و همون مرد اولی با‌لحن خشکش وارد شد: _ پادشاه وارد می‌شوند! قبل اومدن پادشاه مرور میکنم که من الان دارم یک نجیب‌زاده اشرافی رو میبینم! ما ایستادیم و من به تبعیت از اون دو نفر کمی سر خم کردم و دیاموند از کنارم زمزمه کرد: _ تا زمانیکه اجاز نداده نمیتونی سر بالا بیاری و بهش خیره بشی! پشت بند حرفش پسری که دیده بودمش؛ با اون چشمای‌ اغواگر و لبخندی که جزء جدا نشدنی صورتش بود؛ با گام‌های بلند و محکم اومد و مقابلمون ایستاد: _ اوه سلام عزیزانم! لطفا بشینید! جو بد و سنگینی حاکم بود و من دیدم که‌ پسرا نشستن، منم آروم کنارشون نشستم و همچنان به کفش‌های کثیفم خیره موندم! گلویی صاف کرد و گفت: _ سرتون بیارین بالا. سر بالا آوردم و ترجیحا مقصد نگاهم رو از کفش‌های خودم به کفش‌های چرم و مشکیش سوق‌ دادم! به‌قلم: خانم وکیل
  9. ششمین همزاد پارت #بیست_هفت خیره به چشماش شدم و در حالیکه ریلکسیشن کامل داشتم سر تکون دادم: _ سعی میکنم متوجه بشم. میشل دستام رو توی دستش گرفت و مستقیم به چشمام خیره شد: _ تو خواسته‌ یا ناخواسته وارد دنیای ما شدی؛ ترکیبی از خوناشام‌ها و مابقی موجودات که بسته به سفری که قراره طی کنی باهاشون آشنا میشی! من آرزو می‌کردم تو هیچ وقت نه ما رو ببینی نه بشناسی ولی تقدیرت اینجوری رقم خورده... ! _ من نقشم چیه؟ میشل دستم رو فشار خفیفی داد و ناا‌مید تیرخلاصیم رو زد: _ ما حدس میزدیم الهه باشی؛ که جزو اَمر کننده‌های ما محسوب میشدی ولی نبودی و در حال حاضر هیچ حدسی مبنی بر وجودت ندارم! سری تکون دادم و ادامه داد: _ خوناشام‌ها دو گروه هستن؛ شیشه‌ای و کِدِر. ما جزو شیشه‌ای ها هستیم و خونِ مورد نیاز خودمون رو فقط از دختر‌های باکره که تازه پریودیشون تموم شده تامین میکنیم! ولی خوناشام های کِدِر مرد و زن؛ پیر و جوون نمیشناسن و هروقت که بخوان خون تغذیه میکنن! کمی ترس توی دلم اومد از اینکه با دوتا خوناشام زیر یک سقف بودم و ممکن بود مثل فیلم‌های تخیلی خونم رو بخورن و بکشنم. میشل دستم رو محکمتر فشرد: _ نترس؛ قرار نیست بهت آسیب برسونم! با تردید پرسیدم: _ یعنی مثل فیلم‌ها سرمون رو از بدنمون جدا میکنین؟! میشل خنده‌ی کوچیکی کرد و لب برچید: _ نه به اون اندازه ولی با اجبار ذهنی‌ دخترا رو راضی میکنیم باهامون بخوابن و بزارن خونشون رو بخوریم! _ چه فرقی توی‌ دختره‌ باکره‌ی تازه پریود شده و بقیه مردم هست؟ میشل لبخند کجی زد و دستام رو رها کرد: _ مطمینی میخوای بدونی؟ چشمام رو باز و بسته کردم و اون در کمال بی‌شرمی جوابم رو داد: _ اگه ما با دختره باکره نزدیکی می‌کنیم؛ بعدش حالات دخترانشون خودبخود خوب میشه و کسی متوجه نمیشه! و از طرفی دختری که تازه پریودیش تموم شده باشه خونش سرشار از احساس و هورمون‌های جدید و نابه که انرژی مضاعفی بهمون میده! با خجالت رو گرفتم و به آسمون که آفتاب داخلش اومده بود خیره شدم: _ پس چرا خوناشام های کِدِر خونِ باکره نمیخورن؟ _ چون اونها بخاطر نفرینی که روشونه قدرت ترمیم بکارت ندارن و اینجوری کم کم لو میرن! و از طرفی سرزمین والهان محدود و تنبیه‌اشون میکنه! دستای میشل روی شونه‌ام نشست و ادامه داد: _ میدونم سوالای زیادی توی ذهنت داری ولی این بدون همینقدر برات کافیه بدونی! آفتاب که کامل بالا بیاد به عمارتی میریم که مرکز رفت و آمد خوناشام های شیشه‌ایه؛ اون پسری که امروز دیدی اسمش هاکان و پادشاهمونه! اجازه نداریم به اسم صداش کنیم مگر اینکه خودش بخواد! انگشتم رو بالا آوردم و گفتم: _ این خیلی کلیشه‌ای بود! ابروی سمت چپش به ورزش رفت و بالا پرید! _ چی کلیشه‌ای بود؟ _ میدونم سوال های زیادی داری! من این رو قبلا توی سریال‌های تخیلی و تراژدی خیلی دیده بودم! اون خنده‌ی محجوبی کرد و راهی رو در پیش گرفت: _ فعلا هم که داری توی یک دنیای تخیلی زندگی میکنی؛ پس سخت نگیر! نیم نگاهی به آسمون انداخت و پرسید: _ دوست داری پرواز کنی؟ شونه‌ای بالا انداختم و غر زدم: _ دیاموند من رو بالا برد ولی غش کردم! دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: _ افتخار پروازِ صبحگاهی میدی؟ _ من رو نمیندازی؟ لب کج کرد و چشم ریز: _ نمیدونم؛ تا حالا که ننداختم! دو بالِ مشکی رنگ به شکل خفاش پشتش در آورد و تک بالی زدن؛ انگار که خستگی رفع میکنه! جلو رفتم و دست روش گذاشتم؛ اون جنس چرمِ زنده و گرم بود: _ این شگفت‌انگیزه! دستاش رو به‌ شکل آغوش باز کرد و من به سمتش خزیدم. مثل یک زنجیر دورم حلقه شد و بوسه‌ای روی موهام کاشت: _ امیدوارم بتونی کمکمون کنی! چشمام روی چشماش جابجا شد و اون کمی زانوهاش رو به پایین خم کرد و بلافاصله بعدش پرش بلندی کرد و صدای بال زدنش باعث پریدن کبوتر و کلاغ های اونجا شد! هیجان داخل بدنم پیچید، ما هر لحظه از زمین و بین درخت ها دورتر میشدیم و سرعتی که رو به بالا بودیم باعث پریشون شدن موهام شده بود. بالای درخت‌ها مقابل طلوع آفتاب بودیم و کفِ دستام عرق کرده بود: _ باورم نمیشه! همیشه دوست داشتم پرواز رو تجربه کنم! نور آفتاب چشمم رو میزد و اون بی جواب خیره به مقابلش بود: _ اکه کامل طلوع کنه مجبوريم برگردیم! پاهام رو به شکل تاب دادن روی هوا تکون میدادم و من دختر سه ساله‌ای بودم که باباش تاب میدادش: _ کاش همیشه همینجوری بمونیم! اینجا خودِ بهشته! به سمت پایین میرفتیم و من تعجب کردم: _ چرا داریم برمیگردیم؟ سرعتمون شدیدتر شد و اون گلایه کرد: _ منکه گفتم آفتاب طلوع کنه نمیتونیم بمونیم، بال‌هام میسوزه! ایستادیم و من چند قدم راه رفتم؛ حس عجیبی داشتم. باید ناراحت می‌بودم و این رو درک میکنم اما چیزی مانع از این می‌شد که بخوام گریه کنم یا عزادار باشم! ●○●○● به‌قلم: خانم وکیل
  10. ششمین همزاد پارت #بیست_شش دیاموند فک فشرد و اونم سر خم کرد: _ پادشاه! چشمای اون پسر روی میشل و دیاموند به گردش در اومد و در نهایت روی من میخ شد! از چشماش که معصومیت خاصی داشت ولی تا روحت نفوذ میکرد بدم اومد و ارتباط چشمی‌ام رو قطع کردم: _ یکی بهم توضیح میده اینجا چه خبره! و بعد دستی به کت شلوارِ خوش دوختِ مشکی‌اش کشید. میشل نیم نگاهی به من انداخت و روزه سکوت نیت کرد! دیاموند هم روزه‌ی سکوت گرفت و انگار من بودم که بِرُبِر نشسته بودم! همون مرد کت‌شلواری میزی که کنار آشپزخونه افتاده بود رو صاف کرد و مستقیم روش نشست: _ خودتون میگین یا جور دیگه باهم صحبت کنیم؟ از اینکه تن صدای مردونه ولی آرومی توی این شرایط ترسناک داشت رعب و وحشت به سراغم اومده بود! من یک جا خونده بودم نوشته بود از صدای غرش شیر نترس؛ سکوت موریانه خانه خراب می‌کند! میشل سر بلند کرد و تا خواست حرفی بزنه، پادشاه *هیس* کشداری کشید. مرده مریضه؟! میگه حرف بزنین و خودش میگه هیس؟ دیاموند سر بلند کرد و اینبار قرعه‌ی اولین صحبت رو به نام خودش رقم زد: _ من آوردمش! همون پادشاه پا روی پا انداخت و دوباره به چشمام رسوخ کرد: _ دیدنش رو که میبینم تو آوردی! سوالم اینه؛ اینجا چه خبره! دیاموند شهامت جمع کرد و مقابلم به نشونه‌ی حمایت از من ایستاد: _ بهش حمله کردن و خانواده‌اش نابود شده! پادشاه کدر توی مناطقمون سرک میکشه! خونسرد قولنج انگشت‌هاش رو شکست و با سکوت دیاموند چشم گرد کرد: _ به من نگفته بودی رفتی تو کار حمایت از بی‌سرپرست‌ها! دیاموند دندون قروچه‌ای کرد و بی فاصله جواب داد: _ اما ... _ اما و اگر نداریم! تو رسما دستورات من رو نقض کردی اونم به عنوان یک بالارَده! _ اون نیرو داره! خودم چند بار دیدم از انرژیش استفاده میکنه! مرد کت‌شلواری از جاش بلند شد و مقابل دیاموند قرار گرفت. دست روی شونه‌های برهنه‌ی دیاموند گذاشت و با لحن آرومتری همه رو مسخ خودش کرد: _ ما قبلا با هم توافق کردیم! دیاموند سر به پایین انداخت و فقط یک کلمه گفت: _ متاسفم! با گفتن متاسفم دیاموند؛ لبخند کوچیکی زد و اون رو پس زد. جلوی پاهام روی زمین زانو زد و دستش رو به نیت گرفتن دستم دراز کرد. با احساس اینکه میخواد بهم آسیب بزنه؛ ترسیدم و خودم رو عقب کشیدم ولی به محض برخورد دستش به دستِ چپ و دستبندم؛ گرمی لذت بخشی وارد بدنم شد و من از این ارتباط غیر ارادی لبخند عریضی زدم. مثل آزادی پروانه‌ها از توی پیله بود و من چشمام به تیره‌ترین چشمای دنیا افتاد؛ سفیدی درشتش با سیاهی عنبیه‌اش متضادترین تضاد جهان بود! بدون پلک زدن موهام رو از توی صورتم کنار زد و گفت: _ به چی فکر میکنی؟! ناخواسته لب باز کردم و یک کلمه گفتم نجوا کردم: _ به چشمای تو! لبخند دندون‌نمایی زد و با جمله‌ای که زمزمه کرد؛ از بلندترین قلعه‌ی جهان به پایین پرت شدم: _ هر دختری که من رو میبینه همین نظر رو داره! از جاش بلند شد و من با هجی کردن حرفش؛ گُرِ خجالت و خشم گرفتم: _ بهتون فرصت دوباره میدم و میارینش عمارت من! اونجا تعلیم میدینش که مطمئن بشم قرار نیست بر علیه‌ام استفاده بشه! ولی اگه هراشتباهی رخ بده من مسئولیتش رو با شما دو نفر میدونم! و بعد در مقابل چشمای هر سه نفرمون غیب شد! میشل نفسی رها کرد و دیاموند پرسید: _ نظرت چیه؟ نگاهم به مخاطبی که سمت حرفاش بود کشیده شد: _ میبریمش و تعلیم میدیم! و بعد نیم‌گاهی به سَنَدِ حالم زد و مبهم جملات رو ردیف کرد: _ فعلا به این فکر کن که بعد از بین رفتن اجبار ذهنیش چجوری ماهیت خودمون و اتفاقی که افتاده رو توصیف کنیم! دو جفت چشم به سمتم کشیده شد و من ناخودآگاه پرسیدم: _ غذا چی داریم؟! ○●○●○ توی جنگل قدم میزدیم در حالیکه دیاموند گفت من باید با میشل صحبت کنم و توانایی مقابله با من رو نداره. بخوام دقیق بگم الان دم دمای ساعت پنج صبح بود! میشل خم شد و تکه چوبی رو از روی زمین برداشت و خطاب به من گفت: _ تا حالا فیلم‌های تخیلی دیدی؟ یا ترسناک‌ترین خاطره‌ای که فکر میکنی ماورالطبیعه‌است چیه؟ نگاهم به آسمون گرگ‌ومیش افتاد و یادِ بهار افتادم: _ سعی کردم با دعانویسی و احضار جن روح خواهرِ مرده‌ام رو ببینم! اخیرا هم یکی جلوی چشمم قلب مامانم رو از جاش در آورد و قبلترش من توی یک زیر زمین جسد دوتا آدم رو دیدم در حالیکه یکیشون سر نداشت! میشل چشم گرد کرد و *اوپس* انتهای حرفش بود! با کمی فکر و خیره شدن به دمپایی‌های پام مقدمه‌ی منی شد که دیگه داستانم پایان نگرفت: _ ببین انار این چیزی که گفتی دقیقا همون چیزی نبود که انتظار داشتم و خب؛ این خونسرد بودن الانت بخاطر اجبار ذهنی‌ هست که روت تحمیل شده و بزودی از بین میره! شاید حداقل تا چند روز دیگه! چیزهایی که میخوام بهت بگم ممکنه دردت بده ولی نهایتا مردت میکنه! به‌قلم: خانم وکیل
  11. ششمین همزاد پارت #بیست_پنج میشل دست پشت کمرش انداخت و به دیاموند اخطار داد: _ من دارم میرم بهتره تو خودت مراقبش باشی! دخترِ مو صورتی بلند شد و بغل دیاموند رفت: _ عزیزم بیا دیگه؛ اونم بهوش اومده من باید برم! روی مبل نشستم و با یادآوری خاطرات؛ درد و ناراحتی کمی رو ازشون احساس کردم! _ چیشده دیاموند؟ دیاموند کمر مو صورتی رو فشار داد و بوسه‌ای روی گونه‌اش گذاشت: _ جِنی برو حاضر شو منم میام! جنی نام بوسه‌اش رو جواب داد و به سمت یکی از درهای اونجا رفت که دیاموند کنارم اومد. کمکم کرد بشینم و بعدش لیوان آبی بدستم داد: _ چیزهایی که میگم رو گوش کن چون شاید فرصت نباشه برات توضیح بدم! همون لحظه میشل از یک دری خارج شد و در حالیکه مقصدش آشپزخونه بود؛ نالید: _ بدم میاد نیم ساعت میخوان خلوت کنن کلی ناز و قر میارن! دیاموند پرسید: _ چیشده ؟ میشل دستی توی هوا تکون داد: _ خانم تشنه‌ است! و وارد آشپزخونه شد! دیاموند رو بهم کرد و گفت: _ من و میشل مجبورا بهت تلقین ذهنی کردیم که درد و ترس اون خاطره دوباره بهت برنگرده! فعلا خواهش میکنم زیاد بهش اهمیت نده چون ممکنه این تلقین از بین بره! به مرگ مامانم فکر کردم و احساس ناراحتی کمی رو درک کردم‌! واقعا اینقدر بی تفاوت بودم نسبت به مرگش؟! میشل از آشپزخونه بیرون زد و در حالیکه لیوان آب توی دستش بود گفت: _ ما تا شب فرصت نداریم دیاموند! عصبی رو به دیاموند غریدم: _ تو وضعیتی که من هستم اون خانوم‌ها اینقدر مهمه؟! میشل دم در اتاق صبر کرد و رو بهم گفت: _ هیچ وقت به نعمت‌هایی که مفته‌اس لعنت نفرست! و بعد داخل شد و در اتاق رو بست! دیاموند کنار گوشم زمزمه کرد: _ اون دخترهایی که دیدی از سمت پادشاه اومدن و خبرکشن! اگه اینجا چیزی ... فریاد میشل کل خونه رو به لرزه انداخت و من از ترسم لیوان آب دستم رو روی پارکت رها کردم! دیاموند بلند شد و همون لحظه درِ اتاق میشل به ضرب باز شد و با صورتی که سرخ شده بود داد زد: _ اون عو*ضی فرار کرده! دیاموند باید بری! دیاموند با غیض میز مقابلم با یک لگد به هوا پرتاب کرد که از این سرعت و قدرتش حیرت کردم! میشل به آنی کنارم اومد و از بازوم گرفت که دست دیاموند دور مچش اسیر شد: _ چیکار میکنی؟! میشل پسش زد و بلندم کرد: _ پادشاه بیاد و ببینه اینجاست؛ مردن آرزومون میشه! دیاموند من رو از بین بازوی میشل کشید و غرید: _ خودم الان میبرمش! با تعجب لب زدم: _ اینجا چه خبره؟ و میشل در کمال نامردی خونسرد گفت: _ هیچی عزیزم؛ فقط دستگاه کشتار الهگان قرار بیاد و خونت رو بریزه! با فکر اینکه ممکنه همون مردِ داخل خونمون دوباره بیاد؛ از ترس به دیاموند چسبیدم که اونم از خشم خم شد و مبل تک نفره رو به سمت آشپزخونه پرت کرد. تا به خودم بیام همون مبل روی هوا دوباره به سمتمون برگشت و محکم به ما سه نفر؛ یعنی من و دیاموند و میشل برخورد کرد و روی زمین انداختمون! جیغ بلندی کشیدم و صدای نفر چهارم این جمع هم به گوشم نواخته شد: _ دیر به مهمونی رسیدم؟ دیاموند از کنارم بلند شد و مبل رو که روی پای دردناکم افتاده بود رو بلند کرد و به یک گوشه انداخت. چشم چرخوندم و با پسری حدودا سی ساله و چشم ابرو مشکی مواجه شدم که ریلکس به ما سه نفرِ پخش زمین شده خیره‌است! میشل سریع بلند شد و سر خم کرد: _ پادشاه! به‌قلم: خانم وکیل
  12. ششمین همزاد پارت #بیست_چهار (( فصل دوم: من کیم؟! )) با سردرد چشم باز کردم و اولین چیزی که نگاهم رو زد؛ لوستر بالای سرم بود. همهمه‌ی اطرافم تمرکز کافی برام نگذاشته بود و دردِ سرم هم مزید بر علت بود! صدای کسی که بهم نزدیک می‌شد رو شنیدم و بلافاصله بعدش صدای دیاموند رو تشخیص دادم: _ میشل هنوز بهوش نیومده؟ صدای مردی دقیقا از کنارم جوابش رو داد: _ فعلا نظری ندارم اما میدونم داره صدای ما رو میشنوه! سعی کردم دوباره پلکم رو باز کنم که موفق شدم و با ریز کردن چشمام؛ نگاهی به اطراف انداختم. یک خونه‌ی بزرگ و هالِ گرد با مردی سی و خورده‌ای ساله و دیاموند! مردِ چشم سبز با دیدن چشمای بازم از روی زانوهاش بلند شد و به دیاموند اشاره کرد: _ نمیدونم چقدر تاثیر کرده ولی بدون هاکان بفهمه رسما مرده محسوب میشیم! دیاموند به سمتم خم شد و زمزمه کرد: _ حالت خوبه؟ سعی کردم بشینم که دوباره سرم تیر کشید و دستم رو روی اون قرار دادم و نالیدم: _ درد دارم دیاموند. کمکم کن! دیاموند کمر صاف کرد و خطاب به همون مردِ چشم سبز گفت: _ میشل تا کِی میشه روش حساب باز کرد؟ مردِ میشل نام دست توی جیبِ شلوارکش کرد و خیره بهم گفت: _ موقتی؛ اگه نیرویی داشته باشه. جیغ خفیفی توی سرم پیچید و من به یاد آوردم سرِ مامانم رو که روی لوستر آویزون بود و دهنک دهنک میزد! با دیدن همچین خاطره‌ای توی ذهنم دستم روی سرم خشک شد و با وحشت فریاد زدم: _ مامانم! مامانم اونجا بود! دیاموند *وای* بلندی گفت و میشل توی پیشونیش کوبید! از جام بلند شدم و با چشم به دنبال در گشتم؛ من باید کمک اونها میرفتم! بابام! با دیدن در؛ به سمتش پا تند ‌که کسی از پشت من رو گرفت و به عقب کشید: _ کجا میری همینجوری؟! با بهت و اشک به سمت دیاموند چرخیدم و ناباور نالیدم: _ اون مامانم رو کشت! اون... و با یادآوری مجدد بدنِ خونیش جیغ بلندی کشیدم و خودم رو از آغوشش بیرون کشیدم! سرم رو با دستم گرفتم؛ دردِ بدی داشت و لحظه‌ی مرگ مامانم کنار نمی‌رفت! از گیجیِ دیدم روی زمین نشستم و دنیای اطرافم داشت میچرخید؛ اینجا چه اتفاقی افتاده بود! دیاموند در حالیکه روی هوا میچرخید کنارم نشست و رو به میشلی که از دور کامل نمیدیدمش فریاد زد: _ میشل چیشده چرا اینجوری شده؟! سرم تیر دیگه‌ای کشید و گرمی چیزی رو روی لبام حس کردم. _ جادویی که روش گذاشتم اثر نکرده و حالا بدنش داره واکنش نشون میده! یکم صبر کن الان خوب میشه! چرخش اطرافم بیشتر شد و دیاموند رو در حالی میدیدم که مدام دورم روی زمین و هوا میچرخه! از شدت گیجی و فشار اطرافم به پشت دراز کشیدم و جاری شدن اون مایع رو از دماغم تا روی لب و گونه‌هام حس کردم و عربده میشل و دیاموند توی دنیام گم شد و من به لرزش شدیدی افتادم. قل‌قل کردن مایع داغی رو توی دهنم حس کردم و لرزش بدنم بیشتر شد تا چشمام بسته شد. ●○●○● با پاشیدن قطرات آبی روی صورتم اخمی کردم و نالیدم: _ نکن! صدای دختری اومد که با صدایِ جیغی گفت: _ بچه‌ها داره حرف میزنه بیاین! صدای گام‌های چند نفر اومد و بعدش جیغ دختر دیگه‌ای: _ ما رو علاف یک آدمیزاد کردین؟! دیاموند *هیس* کشداری گفت و میشل خندید‌. چشم باز کردم که دختری رو با موهای صورتی کوتاه و فیسِ برنز دیدم! ترکیب داغونی محسوب میشه! دیاموند با سیــ*ــنه لخت از پشت سرش ظاهر شد و گفت: _ توکه مارو ترسوندی انار! تشنج؟! صدای دخترِ دومی رو کشیدم و سر چرخوندم که در کمال تعجب زنِ ریزه‌ی سفید پوستی با لباس خواب مشکی و سیــ*ــنه‌ای که با سخاوت بیرون انداخت بود رو کنار میشل دیدم و گفت: _ نمیشه بریم ما کارمون رو بکنیم! به‌قلم: خانم وکیل
  13. ششمین همزاد پارت #بیست_سه بیشتر به دیاموند چسبیدم که با صدایی وحشتناک غرید: _ حواست باشه پادشاهِ شیشه‌ای دست روی این دختر گذاشته! اون پسر کریه قدم دیگه‌ای جلو گذاشت و دستاش رو کمی باز کرد: _ ولی پادشاه من قبل‌تر از اینکه تو بیای حکم مرگش رو امضا کرده و من بدون انجام حکمش برنمیگردم! دیاموند منقبض شد و قبلی از اینکه بفهمم چی شده به سمت اون قاتل حمله کرد و گردنش رو محکم گاز گرفت ولی به عقب پرتاب شد و مستقیم به من خورد. با برخورد دیاموند به خودم به عقب پرت شدم و پنجره شکست. بزور خودم رو نگه داشتم که دیاموند دستش رو دور کمرم حلقه کرد و تا به خودم بیام به سمت پایین پرید. جیغ فرابنفشی کشیدم که به نرمی رو زمین ایستادیم انگار فاصله طبقه دوم براش نیم متر بوده! خواستم از بغلش بیرون بیام که یکی کنارم پرید و ایستاد. _ دو رگه‌ی احمق کجا فرار میکنی؟ سریع چرخیدم و دیدم اون قاتل عوضی پشت سرم به فاصله دو قدمی داره لبخند میزنه و سفیدی پیرهنش کاملا خیسِ خون شده. دیاموند من رو به پشت خودش کشید و با لحن مسخره‌ای گفت: _ شرمنده رفیق ولی برخلاف من؛ امروز اصلا روز شانس تو نبود! تا بخواد حرفش رو تحلیل کنه دو بال مشکی پشت کمرش ظاهر شد و با سرعت باورنکردنی به سمت بالا پرتاب شدیم و در حالیکه تو بغلش بودم شروع به پرواز کرد. زبونم لال شد که جیغ بزنم ولی به ارتفاع زیر پام که هر لحظه داشتیم توی تاریکی شب از زمین دورتر می‌شدیم نگاه کردم؛ چشمام سیاه شد. _-_-_-_-_-_-( پایان فصل اول )-_-_-_-_-_-_- به‌قلم: خانم وکیل
  14. ششمین همزاد پارت #بیست_دو _ نه اصلا! من برم اتاقم بعدش میام پیشت! به سمت اتاق پاگرد کردم و با باز کردن درش، دیاموند رو گوشه تختم دیدم که باعث شد جیغ خفه‌ای بکشم. به سرعت نور کنارم اومد و در اتاق بست. _ آرومتر دختر چه خبرته! ترسیده به سمتش چرخیدم و با لرز گفتم: _ اینجا چیکار میکنی؟ چجوری به این سرعت اومدی کنارم؟! شکاک ابرویی بالا انداخت و به تخت اشاره زد: _ یکم بشین خوب به نظر نمیای! دستم بالا آوردم که پسش بزنم ولی با دیدن خون خشکیده دستم؛ سریع عقب کشیدمش و غریدم: _ گفتم تو اتاقم چیکار میکنی! برو بیرون! دیاموند به در تکیه زد و با صدایی تاریک گفت: _ بازم به یکی دیگه آسیب زدی؟ بغض کردم. زجه زدم اصلا هرکاری بگی کردم ولی نتونستم آروم بشم. جفت دستام روی صورتم گذاشتم : _ نمیدونم داره چه اتفاقی میوفته‌. دیاموند به سمتم اومد که بغلم کنه ولی با عصبانیت تقریبا جیغ زدم: _ نزدیک من نیا! میخوای به تو هم دست بزنم و بمیری؟! دیاموند وسط راه ایستاد و نگاهش نرم شد: _ برای اینِ که میگم بزار مراقبت باشم. من میدونم شرایط بدی داری ولی خودم همه چی رو برات توضیح میدم و آروم میشی! تا خواستم جوابی بدم صدای شکستن لوازم و بعد جیغ و فریادهای بلندی از توی سالن اومد. فشارم کاملا پایین اومد و تا خواستم به بیرون برم که ببینم چه اتفاقی افتاده؛ دیاموند سر راهم شد و به عقب هولم داد: _ دیر شده. بدو باید بریم! درکی از حرفش نداشتم ولی با زجه های مامانم سرجام میخکوب شدم. _ یکی کمکم کُن... و بعد صدایی که خاموش شد. بلافاصله دیاموند رو کنار زدم و طی یک حرکت سریع در اتاق رو باز کردم. به محض باز کردن در با وحشتناک ترین و زجرآورترین صحنه عمرم مواجه شدم! سالن گرد پذیرایی پر از خون شده بود و دقیقا در وسطش، بدن مامانم بود که روی زانوهاش نشسته بود‌! یک بدن بی سر که سرش از لوستر آویزون بود و داشت دهنک دهنک میزد و آخرین قطره های خون ازش می‌چکید به پایین و روی بدن خونی‌اش می‌افتاد! عقی زدم و به عقب کشیده شدم ‌ولی پشت پلک های وحشت زده‌ام پسری رو دیدم که خم شد و طی یک حرکت با دست قلب مامانم رو از جا در آورد! دیاموند از پشت بغلم کرد و به داخل اتاق من رو کشوند. جیغ از ترسی کشیدم که دیاموند من به سمت پنجره کشوند ولی از اونطرف در اتاقم محکم باز شد. با ترس به دیاموند چنگ زدم و قیافه کریه اون مرد رو دیدم که چشم هاش کاسه‌ی خون شده بود و از دهنش خون روی لباسش می‌ریخت. دیاموند من به عقب هل داد و هشدار آمیز گفت: _ هی هی پسر این اصلا ایده خوبی نیست! نیشخند نجسی زد و یک قدم بهمون نزدیک شد. با صدایی که بوی مرگ میداد گفت: _ هی هی دورگه‌ی احمق‌. امروز روز شانسته. برو کنار و این دختر به من بده. به‌قلم: خانم وکیل
  15. ششمین همزاد پارت #بیست_یک دیاموند اخم کرده مستقیم به چشمام نگاه کرد و بدون پلک زدن یکسره گفت: _ اگه فکر میکنی من دروغ میگم چرا سنگی که روی کتاب پرساس بود رو امتحان نمیکنی که ببینی چجوری روشن میشه! البته که شک دارم تا الان نفهمیده باشی! چند ثانیه به دیاموند خیره نگاه کردم و بدون فکر پرسیدم: _ تو جادوگری؟ گرد شدن چشماش جواب منفی بود که خود به خود بهم داده شد. _ فیلم جن و روح زیاد میبینی نه؟! بهم برخورد و از جام بلند شدم : _ خب آقای دیاموند، من جواب سوال هام ازت گرفتم ولی هیچی نفهمیدم! ممنون میشم همین الان بری! دیاموند از روی قالیچه اتاقم بلند شد و روبه روم ایستاد. با لحن آرومی که هشدار آمیز بود گفت: _ تو همین الان به یک آدم آسیب رسوندی! به نظرت همین کافی نیست که بخوای یکم در مورد اتفاقاتی که داره میوفته فکر کنی؟ هرچند هنوز همه سوال هات نپرسیدی! سری به نشونه مخالفت تکون دادم و با تردید عقب کشیدم که پام به تخت خورد و روش افتادم: _ من به هیچ کس آسیب نرسوندم! دیاموند دست به ته ريشش کشید و نگاهی به دست چپم که سعی در قایم کردنش داشتم انداخت. بدون چشم برداشتن گفت: _ من سه روز دیگه برمیگردم و امیدوارم اونجا بتونی منطقی تر حرف بزنی! سمت پنجره چرخید که با صدای ضعیفم متوقف شد: _ از من چی میخوای؟ سرش کمی کج کرد و نیم نگاهی بهم انداخت: _ ازت میخوام بزاری مراقبت باشم. و بلافاصله پنجره رو باز کرد و پایین پرید. با وحشت به سمت پنجره دویدم که جسدش رو پایین ساختمون ببینم ولی اونجا هیچی و هیچ کس نبود! ●○●○● دو شب از شبی که دیاموند، اون پسره چشم قهوه‌ای پیشم بود می‌گذشت و امشب، شب سوم بود. تصمیم گرفته بودم برای پنهون کردن اون دستبند عجیب که دوباره کامل دور دستم شده بود و دیگه رد سوختگی نداشت، به شب‌بازار برم و مچ بند چرم بگیرم. توی دست فروش ها چرخ میزدم که گوشیم زنگ خورد. به اسم مامان نگاه کردم و وصلش کردم: _ سلام جان مامان؟ صدای مضطرب و عجولش هوشیارم کرد: _ الو انار؟ مامان کجایی کی میای؟ لبی کج کردم که چشمم به یک النگوی پهن بَدَل خورد. همونطور که نزدیک بساط النگو می‌شدم جواب دادم: _ تا یک ساعت دیگه خونه‌ام. اتفاقی افتاده؟ به فروشنده لبخندی زدم و ماسک پزشکیم رو به صورتم زدم. _ نه مادر فقط بابات از روی چهارپایه افتاده و کمرش درد گرفته. الان دختر همسایه اومده کمک کنه جابجا کنیم ولی لج کرده حالش خوبه و نمیاد بیمارستان بریم. اخمی توهم کشیدم و پرسیدم: _ به آمبولانس زنگ زدی؟ کلافه پوف کشید: _ نمیذاره. شاید اگه تو بیای راضی بشه. _ باشه سریعتر میام. و گوشی رو قطع کردم. رو به فروشنده گفتم: _ اون النگو سایز سه رو میدی؟ با لبخند یکی از رینگ‌های طلایی رو بدستم داد. النگوی قشنگی بود. اشاره کردم که کمکم کنه دستم کنه. پلاستیک دور مچ چپم انداخت و سعی کرد با فشار هل بده داخل ولی نشد. رو بهش گفتم: _ من چشمام میبندم یهو فشار بده. باشه؟ سری تکون داد و چشمام بستم. شروع کرد به شمردن: _ یک دو سه! و بعدش یک فشار محکم! با سوزشی که روی دستم احساس کردم دوباره همون انرژی قبلی به بدنم اومد که مصادف شد با جیغ بلند فروشنده! با تعجب و ترس چشمام باز کردم که اولین چیز النگو رو دیدم توی دستم نرفته. بعدش فروشنده‌ رو که یکم عقب روی زمین افتاده بود و دستاش توی هوا خشک شده بود. مردم بدون توجه به من دور بساط جمع شدن که یکی از اونها به سمت فروشنده رفت و با تردید گفت: _ هی خانم عباسی؟ و یکی از دستاش که تو هوا بود رو گرفت و به آرومی کشید اما بلافاصله همون دست از بازو مثل تکه نون خشک کنده شد! اول هیچ صدایی نبود ولی بعدش جیغ و شیون بلندی بود که همه جا پراکنده شد. وحشت کرده عقب گرد کردم و توی ازدهام مردم به سمت ماشین های دربستی دویدم. ●○●○● به سرعت وارد خونه شدم که با قیافه متعجب مامانم مواجه شدم: _ اتفاقی افتاده؟ به‌قلم: خانم وکیل
  16. ششمین همزاد پارت #بیست مامان کمکم کرد روی تخت دراز بکشم و راحت باشم‌. بالای سرم با دلسوزی ایستاد و گفت: _ هرچی لازم داشتی صدام کن. اگه نشنیدم به گوشیم زنگ بزن. ' چشم ' آرومی گفتم و راهی شد که از اتاق بره. به محض بسته شدن در نفس آسوده‌ای کشیدم که یکی به پنجره‌ام کوبید. با وحشت به سمت پنجره‌ی بسته چرخیدم که دیدم همون پسره‌ی جلوی پارکینگ لب پنجره نشسته و برام دست تکون میده! تا خواستم جیغ بکشم صدام توی دهنم خفه شد و بعد صدای همون غریبه از پشت پنجره اومد: _ هِی هِی من دیاموندم! قصد نداری که همه رو نصف شبی بریزونی تو اتاقت! خواستم جوابش رو بدم ولی دهنم باز نمیشه و چیزی شبیه ناله ازش خارج می‌شد. اون پسره‌ی دیاموند نام؛ پوفی کشید و ادامه داد: _ پاشو بیا پنجره رو باز کن. نمیخوام کسی من اینجا ببینه! ترس مرددم کرده بود ولی کنجکاوی تحریک بیشتری نسبت به اون داشت. به سمت پنجره رفتم و نگاهی به پایین انداختم که بدون هیچ نردبون و کمکی چطور تا این بالا اومده. آروم بازش کردم که دیاموند با یک حرکت سریع به داخل پرید و پنجره رو بست. رو بهم کرد و گفت: _ راسته که میگن زن ها وقتی ساکتن خیلی خوشگلترن! اوه خدای من. من یک روانی هوس باز رو به اتاقم راه داده بودم؟! نگاهی به دهن بسته ام کرد و با پشت چشم نازک کردن گفت: _ خب خب من دهنت رو باز میکنم به شرطی که جیغ نزنی! مشکوک سری تکون دادم که یک لحظه احساس کردم سنگینی عجیبی از بدنم برداشته شد. آروم زمزمه کردم اِهم اِهم که با شنیدن صدام، بی توجه به دیاموند جلوی آیینه رفتم و خودم رو چک کردم. _ آره موافقم چهره‌ات بد نیست! چشمی چرخوندم و خیره به دیاموندی که وسط اتاق دست به کمر ایستاده بود چشم غره رفتم: _ نظر نخواستم مرسی! بعد با یادآوری اینکه چجوری مجبورم کرد تا وارد اتاقم بشه سریع جبهه گرفتم: _ تو کی هستی که شبیه دزدها دنبال من میکنی؟ اصلا چرا قایمکی اومدی تو اتاقم؟ مشکوک انگشت اشاره‌‌ام رو بالا آوردم و تهدید وار بهش اشاره زدم: _ چجوری دهنم بسته بودی؟! ' هیس ' کشداری گفت و انگشتش رو روی بینیش گذاشت: _ چقدر بلند صحبت میکنی! بعد با لحن آرومتری ادامه داد: _ قبلا گفتم الانم میگم. من دیاموندم و اینکه من اصلا قایمکی تو اتاقت نیومدم! در اصل تو خودت پنجره رو برام باز کردی! عقب گرد کردم ولی از موضعم پایین نیومدم: _ تو بی دلیل اینجا نیستی نه! لبخندی زد و بالاخره از اون حالت سیخ ایستادنش در اومد. نوچ بلند بالایی گفت و نگاهی اجمالی به اتاقم انداخت: _ خب من حدس میزنم تو یکسری سوال داشته باشی؛ سوال های عجیب و ماورایی مثل فیلم های ترسناک، درسته؟ تو جام جابجا شدم: _ و لابد تو جواب سوال هام میدونی! ' اوهوم ' کوتاهی گفت و با هیجان ادامه داد: _ و البته که در آخر بهت یک پیشنهاد عالی میدم! ابرویی بالا انداختم که به طرفم خم شد و به سمت تخت اشاره کرد: _ خواهش میکنم بانوی من! زیر لب ' مسخره ' آرومی گفتم و روی تخت جا گرفتم. به دیاموند که روی زمین نشست خیره شدم و لبی تر کردم: _ اوکی اولین چیزی که میپرسم، دستبند دستم چیه آقای عالم به علم؟! چشمای مشتاق دیاموند به یکباره خنثی شد و با صدایی که کاملا معمولی بود گفت: _ همین؟ توقع داشتم چیز خفن تری بپرسی. این رو که توی کتاب پرساس هم میتونی بخونی! وسط حرفش اومدم و گفتم: _ کتاب پرساس؟! کدوم کتاب میگی؟ دیاموند دستاش رو ستون بدنش کرد و به عقب تیکه داد: _ چرا باید من خر فرض کنی عزیزم؟ کتاب پرساس که دستته و فقط به دست تو باز میشه رو میگم! یادِ کتاب دعانویسی افتادم و ' آهای ' بلندی گفتم ولی سعی کردم خودم نبازم: _ پرساس؟ من نمیدونستم اسمش اینه! خب چرا اون کتاب نوشته هاش تکون میخوره؟ _ چون طلسم روشه و فقط یک الهه توانایی خوندنش رو داره! چشم گرد کردم: _ این هایی که گفتی یعنی چی؟! دیاموند به جلو خیز گرفت و آروم و شمرده گفت: _ یعنی مادمازل یک الهه یا همچین چیزی هستی! تک خنده‌ای کردم و گفتم: _ ببین درسته حالم خوب نیست و هنوز تو جَو بیهوشی‌ام، ولی اینقدر گیج نیستم که بچه حسابم کنی! بعد با لحن جدی تری ادامه دادم: _ الهه چیه! مگه فیلم تخیلی داری تعریف میکنی؟ به‌قلم: خانم وکیل
  17. ششمین همزاد پارت #نوزده با صدای مرد غریبه، مردد لای پلک هام باز کردم ولی از زور درد دوباره بستمش. چشم بسته لب زدم: _ تو کی هستی؟ جابجا شدنش توی محیط رو احساس کردم و بعد صدایی که دورتر از من شده بود: _ بستگی به تو داره که من کی باشم، شاید یک منجی شاید هم یک قاتل! ضعیف و گیج تر از اونی بودم که توانایی تحلیل حرفاش رو داشته باشم. دوباره پرسیدم: _ اینجا کجاست؟ چرا نمیتونم چشم هام رو باز کنم؟ جوابم سکوت محیط بود ولی با برخورد دست هایی به سرمای برف با دست راستم که کنارم بود؛ یکم جا خوردم. دستم رو بلند کرد و روی شکمم گذاشت: _ اینجا بیمارستان و اینکه نمیتونی چشمات رو باز کنی چون من نمیخوام. فعلا بهتره یکسری رازها بین من و تو بمونه که مطمئن بشم تو چی میخوای! عصبی شدم و خواستم دوباره لای پلک هام رو باز کنم ولی دوباره همون سوزش وحشتناک و بسته شدن خودکار پلک هام! غریدم: _ چرا هرچی فکر میکنم نمیتونم بفهمم چرا اینجا اومدم؟! سوتی کشید و در حالیکه دست سردش روی دستم بود، فشار خفیفی داد و گفت: _ آی آی این دقیقا سوال منم هستا! هرچی فکر میکنم نمیفهمم چرا اومدی وسط راهی که هیچ ربطی بهش نداری! حس عاجز بودن بهم دست داد و براحتی لرزش بدنم رو حس کردم. من توسط یک روح تسخیر شده بودم؟ لب باز کردم و با تردید گفتم: _ تو کی هستی؟ اینبار هرم نفس سردش به صورتم خورد و مو به تنم راست کرد: _ من دیاموندم؛ دیاموند! و بلافاصله صدای تیکِ دری که‌ باز شد و خانمی که صحبت میکرد: _ و آوردنش و هنوز نمیدونیم که علت اتصالی چی بود. در کل به دخترتون آسیبی نرسیده. سوزش دست چپم قطع شد و بعدش خروج جسم سرد و تیز رو از داخل پوستم حس کردم. سعی کردم دوباره چشمام رو باز کنم که در کمال تعجب بدون هیچ مشکلی کامل باز شد. اولین چیزی که دیدم صورت پرستار بود و بعدش مامانم که رنگش پریده بود. پرستار با دیدنم لبخند کم رنگی زد و در حالکیه چیزی توی تخته شاستی دستش یادداشت میکرد گفت: _ خانم شکوری دخترتون بهوش اومده. یکم دیگه دکتر برای چک کردن میاد. با تموم شدن حرف پرستار، مامان چادر سیاهش رو عقب کشید و نگران به چشمام خیره شد. میتونستم همه‌ی حس های نگرانی و ترس رو از رنگ چهره‌اش بخونم. با کنار رفتن پرستار، جلوتر اومد و با احتیاط دست چپم رو توی دستاش گرفت. با چشمای تَر و صدایی لرزون لب زد: _ برات بمیرم و تورو اینجوری نبینم که روی تخت افتادی. لبخند نیم جونی زدم و گذاشتم مامان باور کنه من خوبم. چشمام روی دست چپم کشیده شد که اون برجستگی دستبند از بین رفته بود و عوضش یک رد شبیه سوختی باقی گذاشته بود! صدای بغض آلودش دوباره توجه‌ام رو به چشماش کشوند: _ یک لحظه که بهم گفتن بیمارستانی فکر کردم توام مثل بهار از دستم رفتی! با بی میلی نگاهی به رد باقی مونده انداختم و زمزمه ‌کردم: _ نمیدونم چه اتفاقی افتاده. دستم رو آروم رها کرد و چادرش رو سفت‌تر دورِ صورت گردش پیچوند و در حالیکه عقب گرد کرده بود تا روی صندلی بشینه؛ حکم پر کشیدن روح منم صادر کرد: _ والا هیچ کس هم نفهمیده چیشده. منم تا جایی که از پرستارها شنیدم اونیکه همراهت بوده بدنش کاملا خشک شده انگار که یک مومیایی صد ساله رو پیدا کردی و با دست زدن بهش ممکنه بشکنه! سریع نیم خیز شدم که دردِ ناشی از گرفتگی گردن توی بدنم پیچید: _ اونیکه همراهم بود؟ نمونه گیر آزمایشگاه؟ با سری که تکون داد خون توی رگ هام منجمد شد. کامل سرجام نشستم سعی کردم تیکه های پازل پیش اومده رو مرتب کنم. این وسط مشکلاتم با حضور اون پسره؛ دیاموند همخونی نداشت! با عجله رو به مامان گفتم: _ من کی مرخص میشم؟ درحالیکه قرآن کوچیک تو جیبی‌اش رو باز میکرد جواب داد: _ پرستار گفت اگه بعد بهوش اومدنت علائم برق زدگی نداشتی میتونیم بریم. _ برق زدگی؟! بدون قطع کردن متن آیه‌ای که میخوند سر تکون داد. من گیج بودم و مامان قرآن میخوند؟! _ مامان برق زدگی چی؟! ' استغفرالله ' زیر لبی گفت و خیره به چشمام سریع خلاصه کرد: _ میگن برق های اتاق نمونه گیری که بودی اتصالی ‌کرده و دست بر قضا چون صندلی اون خانم نمونه گیر فلزی بوده برق بیشتری بهش وارد شده. چشمام روی لب هایی بود که تکون می‌خورد ولی فکرم سمت واقعیتی بود که کسی نمیدونست! منم دستم تو دست اون زن بود و اگر قرار بر برقی بود منم باید خشک می‌شدم. ●○●○● داخل ماشین که نشستم، بابا منو خطاب کرد: _ دخترم بعدا که حالت بهتر شد بهم بگو برای چی رفته بودی آزمایشگاه. میخ نشستم و با سکوتم، فرصت بیشتری خواستم. مقابل خونه که رسیدیم پسری جلوی درپارکینگ به کرکره برقی تیکه زده بود و حواسش به ما نبود. با بوقی که بابا زد خودش رو به کنار کشید و زمانیکه ما رد می‌شدیم دیدم که چقدر خیره و مستقیم نگاه میکنه و قصد چشم برداشتن از من رو نداره. به‌قلم: خانم وکیل
  18. ششمین همزاد پارت #هجده میشل با چشمای سرخ و دندون های بیرون زده به سمتم چرخید و فریاد کشید: _ حواست باشه بخوای من تو دردسر بندازی بیخیال همه چی میشه و قیدت میزنم! من به همین رابطه جنسیِ خالی و خون راضیم! [ روایت از انار ] منتظر شنیدن نوبتم بودم. امروز سومین روز بعد از سالگرد بهار با کلی اتفاق عجیب و غریب بود! اول فهمیدم پسری که داخل عکس های بهار میبینم رو کسی نمیبینه؛ یعنی شاید مسخره باشه ولی اون انگار اصلا وجود خارجی نداره! دوم اینکه این دستبند عجیب از دستم جدا نمیشه و فقط یکبار که بزور خواستم جداش کنم درد وحشتناکی توی بدنم پیچید. سوم اینکه وقتی اون کتاب عجیب دعانویسی رو باز میکنم خطوط بی معنای داخلش رو به حرکت و معنا پیدا کردن میکنه! چهارم اینکه اون سنگ عجیب آبی رو توی دستم میگیرم شروع به درخشش میکنه. این ها هیچ کدوم منطقی نیست ولی اول باید از دست این دستبند راحت بشم! _ نفر بعدی خانم شکوری. سریع از جام بلند شدم و به منشی سر تکون دادم و وارد اتاق متخصص پوست شدم. خیره به خانم دکتر جوون سلامی کردم و مقابلش نشستم. _ خب خانمی در خدمتم؟ دستکشم رو در آوردم و شروع کردم: _ من عادت به مصرف هیچ دارو و اعتیادی ندارم. ولی یک شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم این چیزِ عجیب دور دستم بود! و در همون بین دست چپم رو بالا آوردم تا ببینه. _ چندبار هم سعی کردم که از خودم جداش کنم ولی درد بدی تو بدنم میپیچه که انگار یکی داره جونم رو میگیره! دکتر از جاش بلند شد و بعد از پوشیدن دستکش پلاستیکی پرسید: _ احیانا دستت رو به چیز آلوده‌ای نمالیدی؟ و در همون حین به سمتم اومد و دستم رو معاینه کرد. _ نه به هیچی. با تموم شدن معاینه اخمی کرد و دستکش هاش رو در آورد: _ خب من برات آزمایش نمونه برداری مینویسم و جوابش رو برام بیار. تا اون موقع هم دست به هیچی نمال چون ممکنه یک انگل نادر باشه! ●○●○● داخل اتاق نمونه که شدم، نمونه گیر خانم با یک تیغ و ظرف کوچیک به سمتم اومد: _ یکم تحمل کن چون نباید هیچ ماده‌ای داخل نمونه باشه پس بی حسی نمیزنم. روی صندلی نشستم و چشم بستم که نبینم و بیشتر درد بکشم. _ خب آماده‌ای خانم شکوری؟ ' آره ' آرومی گفتم که با برخورد تیغ به همون دستم، موج عجیبی از انرژی توی بدنم به راه افتاد و همزمان با سوزش دستم کمی عصبی شدم که یهویی جیغ نمونه گیر بلند شد. با ترس چشمام باز کردم ولی با دیدن اون زن که روی زمین افتاده بود و از چشماش خون بیرون میریخت؛ غالب تهی کردم! جیغ بدتری از اون کشیدم و وحشت کرده از اتاق بیرون دویدم ولی با دیدن بقیه پرستار و مردم اونجا؛ جیغ بلندتری کشیدم و چشمام سیاه شد. ●○●○● سردرد بدی داشتم و چشمام باز نمیشد. علت سوزش توی دستم سوالی بود ‌که‌ پشت پلک های خاموشم نقش بست. سر و صدای اطرافم حواسم رو جمع کرد و بعد صدای نفس عمیقی که از کنار گوشم شنیدم: _ داری به هوش میای؟ به‌قلم: خانم وکیل
  19. ششمین همزاد پارت #هفده در کمال تعجب صداش دلخور شد و گفت: _ نه فقط حال تو خوبه! چرا امروز دانشگاه نیومدی؟ فکر کردم همون قاتله برگشته تا بکشتت! خنده‌ی ریزی کردم و پرسیدم: _ نه جدی جدی حالت خوبه؟ چی داری میگی! امروز خواب موندم که نیومدم؛ بعدشم چه قاتلی؟ نگو که رفتی جزو مصرف کننده ها! نجلا مکثی کرد و بعد چند لحظه گفت: _ آها فهمیدم. کسی دورته نمیخوای بفهمه. باشه وقتی تونستی خبر از حالت بده که نگرانتم! به خاله هم سلام برسون بای. و بلافاصله بدون حرف دیگه تماس رو قطع کرد. متعجب نفسی گرفتم و زیر لبی فحشی نثار روح پرفتوحش کردم. به اتاق برگشتم که مامان رو با چشمای خیس در حالیکه روی تخت نشسته بود و آلبوم آتلیه بهار رو ورق میزد؛ دیدم. با دیدن من، سریع اشکاش پاک کرد و از با گفتن ' غذام سوخت ' از اتاق خارج شد. جای قبلی مامان روی تخت نشستم و آلبوم قدیمی رو توی دستم گرفتم. با باز کردنش دهنمم باز شد! دوباره بهار و ... همون پسره؛ آدالارد! با بُهت به در نگاه کردم که چطوری قبلا این پسره رو تو هیچ کدوم از عکس ها ندیده بودم! هر کدوم رو ‌که ورق میزدم لبخندها عمیق تر میشد ولی وای از آخرین عکس! آخرین عکس توی یک جنگل بود و بهاری دیدم که ماکسی حریر طلایی به تن داره و مقابلش آدالارد زانو زده و حلقه‌ی تک نگین دستشه! به دستِ بهار که دراز شده بود تا حلقه‌ی رو توی انگشتش کنه دقت کردم؛ چیزی دیدم که آب توی سرم خشک شد! دقیقا عین دستبند عجیبی که دور دست چپمه؛ تو دست چپ بهار هم بود! با گیجی آلبوم رو بستم به یک نقطه زوم شدم: _ هیچ توجیهی نمیتونه الان من رو قانع کنه که چرا تا حالا این پسره رو ندیدم! بیشتر از ده بار آلبومش رو ورق زدم و تو همه عکس ها تنها بود! بعد تمیز کردن اتاق؛ با دفترچه خاطرات بهار که زیر بالشتِ تختش بود مواجه شدم. از روی کنجکاوی که آیا اونم چیزی داره که نخونده باشه برش داشتم. [ روایت از دیاموند] بعد برگردوندن انار؛ هاکان خاطراتش رو پاک کرد و یک خاطره ساختگی گذاشت. کتابم دست نزدیم و انگار فقط من مردد بودم که تنهاش نزارم، ولی با صدای هاکان فهمیدم که سخت در اشتباهم: _ از این ماجرا کسی نباید خبردار بشه! میشل سر خم کرد و من به تکون دادن سرم اکتفا کردم. هاکان با تله پورت غیب شد و من و میشل بخاطر روز از پرواز محروم بودیم. پس با دویدن خودمون رو به ویلا رسوندیم که میشل جلوی من رو گرفت: _ هی هی پسر من میدونم چی تو فکرته! کلافه خواستم برم داخل که با دستش کتفم رو گرفت و بلافاصله کوبید به دیوار دور ویلا: _ دیاموند فکر اینکه برگردی پیش اون دختر رو هم نکن. این کارت عصبانیت هاکان رو تحریک میکنه! خشمگین پسش زدم: _ میخوای همینجوری وایسم که هاکان مثل دفعه قبل کنه؟ اون یکبار الهه آسمانی رو کشته و اگه بازم پیش بیاد این دفعه هم میکشه! میشل ازم فاصله گرفت و به سمت آبنمای داخل فضای باز رفت. کفری دستی لای موهاش کشید و پشت به من گفت: _ خب میگی چیکار کنیم؟ بریم جلوش در بیایم؟ با یک اشاره تبدیل به خاک بشیم؟ من همینجوری از حکومت ارباب خدمتکاری که پیش اومده خسته هستم و شونزده ساله دارم میسوزم و می‌سازم! کتفم رو مالش دادم و رو گرفتم: _ ولی من دیگه نه میسوزم و نه می‌سازم! خود دانی ‌میخوای چیکار کنی! بسه هرچقدر با رابطه جنسی و خون دهن منو بستن! به‌قلم: خانم وکیل
  20. ششمین همزاد پارت #شونزده اخمی کردم و گفتم: _ میدونی من از عمه خوشم نمیاد ولی با این حال همیشه اصرار داری به دیدنش برم. مامان بی توجه به ناراحتی من شونه‌ای بالا انداخت : _ به هرحال دوباره میخوایم بریم و اینبار باید بیای. از طرفی سالگرد بهار هم هست. نفس عمیقی کشیدم که مصادف با آه خفه‌ی مامان شد. صبحانه نخورده به سمت اتاقم برگشتم که حواسم جمع دستبند عجیب تو دستم شدم. یک شاخه درخت نرم! فورا یادم اومد از یک دست فروش کولی خریده بودمش! کل کیف و اتاقم رو زیر و رو کردم اما شیشه خونی که از کیانوش گرفته بودم رو پیدا نکردم. من باید آزمایش باکتری انجام می‌دادم و به استاد می‌فرستادم! من مطمئنم تو کیفم گذاشته بودمش. پوفی کشیدم که دوباره صدای مامانم از تو هال اومد: _ انار. انار. مثل خودش بلند گفتم: _ چیشده مامان! بعد مدت کوتاهی دوباره صداش به گوشم رسید: _ اینبار تو مراسم دعا و خونه تکونی رو برای اتاق بهار انجام بده. بزار یکم روحش آروم بشه که خواهرش به فکرش بوده. نفس عمیقی کشیدم و دوباره اون اتفاق نحس یادم اومد. بهاری که وقتی شش سالم بود توی یک پارک خلوت جلوی چشمام کشته شد؛ گردنش که خراش بزرگی برداشت و آبجی بیست و پنج سالم پرپر شد. با صدای اِرور شارژ گوشیم دنبالش گشتم و بعد از پیدا کردنش؛ چشمام روی یک درصد شارژش مات موند. به شارژر متصلش کردم و دوباره به هال برگشتم: _ مامان خونِ نمونه‌ی تو کیفم رو تو برنداشتی؟ کوسن های مبل رو مرتب کرد و جوابم رو داد: _ کلا تو اتاقت نیومدم. راستی یک زنگ هم به نجلا بزن که نگرانت بود. باشه ای گفتم و با دستمالی که تو دستم بود مقابلِ درِ آخرین اتاق راهرو، یعنی اتاق بهار ایستادم. بسم الله ریزی گفتم و همزمان کلید روی در رو چرخوندم و واردش شدم. رنگِ آبی در اتاق من یاد حرف هایی که میزد انداخت: _ اناری تو باید اینقدر بزرگ و موفق بشی که من همیشه بهت افتخار کنم. اولین چیزی که به چشمم خورد؛ عکس بزرگ شده‌ی بهار بود که مقابل در، بالای تختش نصب شده بود. صدای یهویی مامانم از پشت سر باعث شد ' هین ' بلندی بکشم و به عقب بچرخم: _ توی این شونزده سالی که گاهی وارد این اتاق میشم هنوز باور نکردم که بهار نیست. لبخند تلخی زدم و چرخیدم تا نبینم چجوری یک حلقه اشک تو چشمای مامانم نقش میبنده. برای شروع به سمت میز تحریر مورد علاقش رفتم در کنار کتابخونه‌ای که از کتاب های حسابداری و روانشناسی پر بود! تک تک کتاب هارو دستمال کشیدم که یک کتاب روانشناسی نظرم رو جلب کرد. چند ورق ازش رو خوندم که دوباره صدای مامانم از پشت سرم به گوش رسید: _ انار بیا نجلا دوباره به گوشیم زنگ زده. ابرویی بالا پروندم. چیشده نجلا امروز اینقدر پیگیر شده؟! کتاب رو بی حواس لب میز گذاشتم که باعث شد بیوفته. کلافه ناله ای کردم و خم شدم کتاب رو بردارم که از لای کتاب عکسی به پشت روی زمین افتاد. با کنجکاوی به متنی که پشت عکس نوشته شده بود خیره شدم: _ آدالارد؛ کاش من و تو جایی بجز این دنیا همدیگه رو می‌دیدیم تا خوشبختی هم نصیب ما بشه. تا همیشه دوستت دارم؛ بهار. چشمام قد نعلبکی های شاه عباسی گرد شده بود و اصرار مامانم که گوشی رو از دستش بگیرم کفری‌ام کرده بود! عکس رو برداشتم و چرخوندم. بهار با لبخند دندون نمایی در کنار پسر جذابی که اون رو از پشت بغل کرده بود. خنده‌ی واقعی رو لبشون نشون میداد که چقدر از اون لحظه و مکان خوشحال و شاد هستن. صدای زنگ گوشی مامانم که نزدیک می‌شدم نشون میداد امروز همچی به طرز عجیبی رو اعصابه! توی چهارچوب در که ظاهر شد، گوشی رو از دستش قاپیدم و عکس رو به دستش دادم و خارج شدم: _ سلام چیشده نجلا؟ صدای فوت بلندی پشت گوشی اومد و بعد از اون غرغر نجلا طنین انداخت: _ مرگ چیشده. اون از دیشب که عین جنی ها شده بودی و این از الان که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده! بگو ببینم کسی سراغت نیومد؟ ابرویی بالا انداختم و به پشت چرخیدم ‌که ببینم مامانم پشتم هست یا نه: _ حالت خوبه؟ باز داری الکی گیر میدی؟ برای همین چیزهای الکی از صبح خودت کشتی؟ به‌قلم: خانم وکیل
  21. ششمین همزاد پارت #پانزده رو به ما دستی به ریش های بلند سفیدش کشید و پرسید: _ چیشده پادشاه خونآشام های شیشه‌ای اومده اینجا؟ لبخند مغرورانه‌ای زدم: _ یک آدمیزاد داریم که تونسته کتاب پِرساس رو باز کنه! بالا رفتگی ابروهای سفید بوراب نظرم رو عوض نکرد که حرفم رو ادامه ندم: _ ولی با این حال برام سواله کتاب پرساس چجوری دست یک آدم افتاده؟! تازگی ها قدرت والِهان کم شده؟ بوراب بدون توجه به من با اون قد کوتاه و خمیده‌اش، شنل سفیدش رو جمع کرد و عصای بلندش رو به زمین کوبید. تا به خودم بیام بدون هیچ تذکری روی زمین مرمری افتادیم. همیشه از قشر این فرشته های مغرور بدم میومد ولی احترام بهشون واجب بود! تا ایستادم متوجه شدم تو قصر مرکزی والِهان هستیم. دیاموند نالید: _ انار پیدا نمیکنم! نگاهی به میشل و دیاموند انداختم و بعد به قصر که خلوت بود و نبود فرشتگان کنترل کننده باعث شک و تردیدم بود. میشل کلافه شده بود و دیاموند به فکر فرو رفته بود. خواستم پا به زمین بکوبم و بوراب صدا کنم که ناگهانی مقابلم در حالیکه انار با اون لباس خرسی معلق بود ظاهر شد. نابینا بود اما مستقیم نگاهم کرد و گفت: _ من کتیبه الهگان رو بررسی کردم و آخرین الهه اسمش آفرودیت که بیست‌ سال پیش مرده. نتونستم تعجبم رو پنهان کنم: _ اشتباه نمیکنی بوراب؟ زمین روی تعادل قرار داره و آدالارد خیلی وقته دیگه به قلمروی ما تجاوز نکرده! اما با این حال من چند وقته حمله های ریزی رو رؤیت کردم. بوراب عصاش رو تکونی داد و انار روی زمین قرار گرفت: _ وقتی میگم آخرین الهه مرده و هنوز هیچ کسی برگزیده نشده یعنی این دختر اشتباه اوردی! هاکان؛ عالیجنابی که یکبار جنگ به پا کردی! بجای اینکه با من بحث کنی برو دنبال حریفت باش که مثل دفعه پیش نشه! حرص خوردم و چرخیدم به دیاموند اشاره کردم که انار رو برداره. بوراب رو به من گفت: _ هاکان، تو آخرین نفر از نسل بِت پایرز هستی. میدونی که میدونم هم من و هم تو به وجود همدیگه نیاز داریم پس کله شقی نکن و سریعتر جلوی آشوب رو بگیر. و دیگه فرصت صحبت نداد و عصاش رو به زمین کوبید. با دیاموند و میشل وسط جنگل ظاهر شدیم که میشل سریع گفت: _ عالیجناب اشتباه نکن. برگ برنده توی دست ماست. شما نباید بخاطر گذشته الان رو فدا کنی. دیاموند جدا از جو موجود داخل گوشِ انار خواب زمزمه کرد: _ پس چجوری تونستی... فکرم درگیر شده بود. وقتی الهه‌ای به دنیا میاد یعنی آشوبی که به تنهایی نمیشه تعادل داخلش برقرار کرد. آشوبی که داشت درست می‌شد از کجا بود؟! نگاهی به انار انداختم و دیاموندی که حامی براش شده بود. [ روایت از انار ] با سردرد غلتی زدم و چشم باز کردم. ساعت اتاقم دو ظهر رو نشون میداد. پس کلاس های صبحم رو از دست دادم. کلافه روی تخت نشستم. خاطرات مبهمی داشتم و آخرین صحنه تو ذهنم داخل دانشکده بود که به نجلا گفتم بریم کافه و غذا بخوریم! آروم بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که مامان دیدم‌. انگار متوجه حضورم شد که بدون چرخیدن صدام زد: _ انار بیا اینجا کارت دارم. بدون هیچ حرفی پشت میز نهارخوری ایستادم و پرسیدم: _ سلام چیشده؟ آخرین تیکه بادمجون رو از روغن خارج کرد و چرخید. نگاه اجمالی بهم انداخت و گفت: _ علیک سلام. تو باید بگی چیشده. دیروز چرا اینقدر پرخاشگر شده بودی؟ یکم فکر کردم که یادم اومد توی کافه مامانم زنگ زد و گفت برم خونه عمه! به‌قلم: خانم وکیل
  22. ششمین همزاد پارت #چهارده خودم جمع کردم که دوباره همون پسره چشم سبز صحبت کرد: _ تو کتابی که مال قلمرو ماست رو دزدیدی! ابرویی بالا انداختم و با لحن مسخره کننده‌ای گفتم: _ قلمرو شما؟ اینجا شهره نه روستا! بدون توجه به حرفم ادامه داد: _ در مورد کتابی که سنگ آبی داشت و تو جداش کردی! باید بگی چه طلسمی روش خوندی! بی جواب خیره نگاهش کردم‌ که مکثی کرد و با نگاه به دوستاش انگار دنبال اجازه بود: _ نخوای حرف بزنی به ضرر خودته و شوخی ندارم! [ روایت از هاکان ] خیره به چهره‌ی اون دختر بودم و میشل مثلا رامش میکرد. چموش‌تر از این حرف‌ها بود! دست چپش رو از نظر گذروندم و مدام ذهنم رو این سمت میفرستادم که چجوری نشونه الهه آسمانی رو داره. حرفای میشل با اون شده بود یک دوئل که جواب میدادی و جواب میگرفتی! وسط حرف میشل پریدم: _ اسمت چیه؟ مشکوک نگاهی بهم کرد و گفت: _ چرا باید بگم؟ ابروهام بالا پرید و دوباره لبخند اطمینان بخشی زدم: _ اولین و آخرین بار من یکیه. برای آخرین بار میپرسم؛ اسمت چیه؟ غالب تهی کرد و گفت: _ انار. حس کردم ابروهای دیاموند و میشل هم بالا پرید ولی با این حال توجه نکردم و سریع به ذهن انار نفوذ کردم و اون رو به خواب موقت بردم. شل شدن یهویی بدنش دیاموند رو به عجله انداخت که بدوئه و از پشت بغلش کنه تا سرش آسیب نبینه. با سر به بچه ها اشاره کردیم و لحظه بعدی وسط جنگل گلستان دقیقا مقابل غار ورودی سرزمین والِهان بودیم‌. انار روی شونه دیاموند بود و میشل وضعیتش رو چک میکرد‌. بی تفاوت پای چپم رو به زمین کوبیدم و داخل ذهنم تمرکز کردم: _ درخواست دیدار و منتظر بوراب شدم‌. بعد از چند دقیقه، بوراب؛ فرشته رابطه بین دنیای فانی و دنیای والِهان مقابل ورودی غار ظاهر شد. به‌قلم: خانم وکیل
  23. ششمین همزاد پارت #سیزده [ روایت از انار ] با افتادن نور آفتاب به صورتم، چشمام رو باز کردم و بستم اما با یادآوری ماجراهای دیروز سریع سرجام نشستم و به سنگ کنار بالشتم خیره شدم. اوه پس همشون واقعی بودن! دست دراز کردم تا دوباره لمسش کنم اما با چیزی که دیدم، ناخواسته جیغ کشیدم و موهای تنم سیخ شد! دور انگشت اشاره دست چپم چیزی شبیه ریشه درخت پیچیده شده بود و بعد دور کف دستم چرخیده بود و در آخر جای مچ دستم وارد بدنم و انگاری شاهرگم شده بود! چشم هام رو بستم و هول کرده بودم‌. زیر لب گفتم من تا ده میشمارم و بعد میفهمم که این یک توهم بوده! چشم باز کردم که دیدم هنوز سرجاشه! سعی کردم از دستم جداش کنم ولی نشد! اون مثل یک تیکه از بدنم بهم چسبیده بود و من با لمسش؛ لسم رو حس میکردم! با حرص غریدم: _ لعنتی تو چی هستی! با شنیدن صدایی از سمت در اتاق سرم به ضرب چرخید که با دیدن سه پسر قد بلند؛ زبونم خشک شد! یکی از همون‌ها که چشم سبزرنگ داشت صلح آمیز دستش رو بالا آورد و گفت: _ سعی نکن بازش کنی چون نمیتونی! من بترسم؟ نه بابا! مگه میشه توی همچین شرایطی باشی و بترسی؟ من داشتم از دیدن اونها وحشت میکردم و نزدیک خوندن اشهد مرگم بودم بعد اون آروم صحبت میکرد؟! خشمگین پتو رو بین دستام گرفتم‌. من دیروز از دست اون قاتل زنده موندم صدرصد از دست این‌ها زنده نمی‌مونم! _ شما کی هستین؟ من هیچ کاری نکردم! دوباره چشم سبزه به حرف اومد و جوابم رو داد: _ ما جواب سوالت رو میدیم ولی توام جواب سوال مارو بده! با بدبینی ازش چشم گرفتم و ناخواسته خیره به پسری شدم که عجیب چهره‌اش آرامش داشت و مجذوبش میشدی. اخمی کردم و به خودم اومدم: _ به چه حقی وارد اتاقم شدین؟ متوجه برق نگاه همون پسر جذاب شدم ولی بعدش با شنیدن صدایی که باور نمیکردم متعلق به یک آدم باشه جا خوردم! اینقدر بم و محشر! _ دنبال این نیستی که از قدرتت استفاده کنی؟ چشمام گرد شد! حاجی این ها فکر میکنن چون دنبال کتاب دعا و جادو هستم دعانویسم؟ _ قدرت چی؟ من رَمال نیستم! به‌قلم: خانم وکیل
  24. ششمین همزاد پارت #دوازده [ روایت از دیاموند ] روبه روی پنجره اتاق هاکان قرار گرفتم اما با یادآوری اینکه ما اجازه ورود به اتاق پادشاه رو نداریم، عقب گرد کردم و روی سنگفرش های عمارت ایستادم. چراغ های عمارت نور مطلوبی رو به باغ داده بود و تا حدی از اضطرابم کم کرده بود. رو به پله های عمارت سفید پای چپم رو به زمین کوبیدم تا اجازه ورودم داده بشه. بعد چند لحظه در عمارت باز شد که نشونه اذن ورودم بود. پله ها رو تک در میون بالا رفتم و وارد عمارت شاهنشاهی تنها پادشاه خوناشام های شیشه‌ای شدم‌. به سمت سالن پرشکوهش رفتم و مقابل هاکان قرار گرفتم. دورگه خدمتگزار از کنارم به حرف اومد: _ دیاموند! دورگه‌ی کَت پایرز؛ باید مطلب مهمی داشته باشی که به حضور اومدی! سَری تکون دادم: _ طبق دستور پادشاه شیفت شبانه میدادم که با مسئله‌ای غیرعادی مواجه شدم. همون خدمتگزار خشک و رسمی گفت: _ میتونی به سرپرستت بگی و حلش کنی! همین لحظه صدای بَم و جادویی هاکان بلند شد: _ میسوا! به دیاموند سخت نگیر. اون دوست من محسوب میشه! خوناشامِ پیر تعظیمی کرد و عقب رفت. تازه جرئت کردم به هاکان نگاه کنم؛ مثل همیشه کت شلوار پوشیده بود با جلیقه زیر کت که پادشاه بودنش رو به رخ بکشه! ( نکته: پوشیدن کت شلوار یک چیز عادی محسوب میشه ولی فقط پادشاه ها و مقامات بالا اجازه پوشیدن کت شلوار با جلیقه و کراوات رو دارن ) هاکان همون بود. چهره فوق العاده زیبا و بدون نقص! لب باز کردم: _ پادشاه باید در مورد یک مسئله خصوصی باهاتون صحبت کنم. هاکان لبخند ملیحی زد و ثانیه بعد داخل اتاق کارش بودیم! اون تنها خوناشام حاضری بود که قدرت تله پورت داشت! هاکان روی صندلی چرمی قرار گرفت و پرسید: _ دیاموند چیشده که پریشونی ؟ خوشحال از اینکه احساسم رو فهمیده بدون معطلی گفتم: _ کتاب پرساس دست یک دختره و اون تونسته بازش کنه و بخونش! همچنان خیره بهم بود. ادامه دادم: _ اون حتی سنگ پرساس رو جدا کرده ولی هیچی در مورد اینکه اون کیه و چه هدفی داره نمیدونم! بالاخره دمی گرفت و پرسید: _ پیش میشل رفتی؟ با اجازه‌اش روی مبل چرم سیاه مقابلش نشستم و سر تکون دادم که دوباره پرسید: _ خب میشل چی گفت؟ _ هیچی! اون نتونست آینده‌اش رو ببینه! کمی مکث کرد و بعد بلند شد و با همون آرامش همیشگی دستوروار گفت: _ فردا ساعت هفت صبح با میشل اینجا باش! سریع بلند شدم که ادامه داد: _ امشب با یکسری دختر ضیافت دارم. تمایل داشتی بگو بگم برات اتاق آماده کنن. _ نه عالیجناب. باید به ادامه رسیدگی هام برسم. به‌قلم: خانم وکیل
  25. ششمین همزاد پارت #یازده با صدای پنجره اتاقم از جا پریدم که خودبخود کتاب از دستم روی زمین افتاد. بدون توجه به کتاب به سمت پنجره رفتم و متوجه شدم امشب هوا ابری هست و باد شدیدی میوزه. شونه‌ای بالا انداختم و در اتاقم رو قفل کردم. خم شدم و کتاب از روی زمین بردارم که متوجه شدم سنگ روی کتاب کنده شده. روی زمین نشستم و سنگ بین دستم گرفتم که دوباره درخشش خیره کننده‌اش شروع شد. زیر لب زمزمه کردم: _ این خارق‌العاده ‌است! دوباره صفحه اول باز کردم و ادامه متن رو خوندم: _ دست بر نشانت بکش و بگو من الهه آسمانی خود را وقف جهانی میکنم که تنها الهه کنونی‌اش هستم! متعجب نگاهی بین سنگ و اون کتاب انداختم و سِرتِق گفتم: _ خب احمقانه به نظر میاد ولی وقتی توی دست من می‌درخشی لابد یک چیزی هست! شاید مثل فیلم های تخیلی تو نشونِ منی! نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم که نجلا نیست این دیوونگی های من ببینه! سنگ رو بین دوتا دستم گرفتم و به متن کتاب نگاه کردم. آب دهنم رو قورت دادم و با تردید بلند تکرار کردم: _ من، الهه آسمانی خود را وقف جهانی میکنم که تنها الهه کنونی‌اش هستم! خیره به سنگ درخشان مقابلم شدم که همچنان می‌درخشید و هیچ تغییری نکرده بود. یکم مکث کردم ولی اتفاقی نیوفتاد. پوزخندی زدم و گفتم: _ توقع داشتی مثلا چی بشه الهه آسمانی؟! کتاب رو بستم و زیر تختم گذاشتمش. برق رو خاموش کردم و در حالیکه سنگ توی دستم اتاق روشن میکرد دراز کشیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم. [ روایت از میشل ] خیره به دختری بودم که چه راحت سنگ به اون قدرتمندی رو با خودش به تخت برد و خوابید. دیاموند کنارگوشم پِچ زد: _ صدای نفس هاش آروم شده، بریم داخل؟ با حواس پرتی سری تکون دادم که دیاموند پنجره رو باز کرد‌. با وارد شدن به داخل اتاق بال های جفتمون غیب شد. به سمت اون دختر با چهره معمولی و موهای پرپشت خرمایی قدم برداشتم و خیره نگاهش کردم‌. دیاموند طرف دیگه تخت ایستاد و من خم شدم و دست دراز کردم تا کف دست های دخترک رو لمس کنم. به محض گرفتن دست هاش، چشمام رو بستم و آینده‌اش رو تجسم کردم‌. سفید خالص! مثل یک برگه کاغذ! مات چشمام رو باز کردم که دیاموند سوالی گفت: _ چیشد تونستی ببینی؟ بدون جواب دادن دوباره چشم هام بستم. غیرممکن بود من نتونم آینده کسی رو ببینم. باز هم همون پرده سفید! دست هاش رو به نرمی رها کردم و رو به دیاموند گفتم: _ آینده‌اش نمیبینم‌. دیاموند ابرویی بالا انداخت و گفت: _ چرا؟ نکنه مرگش نزدیکه؟ درمونده سر تکون دادم: _ نمیدونم. هرکاری کردم نتونستم ببینم‌. شاید هم مرگش نزدیکه! دیاموند تعلل رو جایز ندونست و سریع بال هاش ظاهر شد: _ من میرم به هاکان بگم تا اون رسیدگی کنه! به‌قلم: خانم وکیل
×
×
  • اضافه کردن...