-
تعداد ارسال ها
111 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط minaa
-
ششمین همزاد پارت #هشتاد_پنج _ حالا تو بگو اون چیه که جربزه مرده و سه حرفه، اول *ک* داره و آخرش *ر* ! این دیگه واقعا جوابش مشخص بود و مطمئنم اشتباه فکر نمیکنم! گونه هام رنگ گرفت و آروم پرسیدم: _ وسطش *ی* نداره؟ لباش کش اومد و با صدای بدی پرسید: _ دوستش داری؟ توجه نکردم و هیجان زده گفتم: _ درسته؟ همینه! دست انداخت و من رو جلو کشید، کنار گوشم زمزمه کرد: _ اونیکه تو فکر میکنی یک چیز دیگست.. به قول قدیمیها؛ تو خونه ستون رو تیر نگه میداره و زن رو .. ! از صراحت حرفش سریع عقب کشیدم و خیره شدم به آب های اطرافم؛ هوا چقدر امشب گرم شده. کشید عقب و گفت: _ کار. بهش نگاه کردم: _ کار؟ چی. _ جربزه مرد کارش نه چیزش! دست روی صورتم گذاشتم و با خجالت گفتم: _ هاکان نکن من روم نمیشه ببینمت! دست روی رون پام گذاشت و خفیف فشارش داد: _ آخ انار سرخ و سفیدم؛ منکه نکردم! فقط گفتم.. و اون مسیر رو به سمت خروج تنظیم کرد. توی ماشین اون رانندگی میکرد و من گوشیم رو چک میکردم؛ طی یک حرکت ناگهانی دلم خواست اسمش رو عوض کنم و سیو کردم: _ دول موشی! و لبخند عمیقی زدم؛ تا تو باشی از دم و دستگاهت برام سخنرانی نکنی. بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #هشتاد_چهار سر بالا آوردم و لبام رو غنچه کردم، بینیم رو کشید و با خنده گفت: _ مووووش! چشمام جمع شد و منم خندم گرفت! اشاره به جای قبلیم گرفت و گفت: _ پدال بزنیم؟ _ بزنیم! سرجا برگشتم و با عشق بهم دیگه خیره شدیم... هی! عشق... ! با فکر یک جمله کوچیک؛ گفتم: _ من سوال میپرسم و تو جواب بده؛ باشه؟ سریع گفت: _ یکی من و یکی تو! _قبوله! بگو ببینم؛ آن چیست که چیستان است در دست بزرگان است؟ خندید و گفت: _ تسبیح؟ جا خوردم و سریع گفتم: _ حالا نوبت توعه. کمی فکر کرد و چشماش تاریک شد: _ اون چیه که اولش خشکه.. ولی بره تو و بیاد بیرون خیس میشه! دهنم خشک شد و چرا اینقدر بد بد نگاه میکنه؟ _ چیزه.. عه هاکان! این چیه خب میگی؟! قهقه زد و جواب داد: _ بابا مسواکه! یک فکری به حال خودت بکن خیلی فکرت بده! چشم غرهای رفتم و منم گفتم: _ چجوری با سه حرکت یک فیل رو تو یخچال بکنیم؟ مثلا فکر کرد و مشخص بود جوابش رو میدونه. پس بدون معطلی چشمکی زد و میمیک چهرهاش عوض شد: _ در باز میکنه/میزاره داخل/ در میبنده. بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #هشتاد_سه موج انرژی خوب به بدنم سرازیر و خدایا، فرشته آفریدی؟ اشک توی نگاهم دوید و برای اولین بار دست باز کردم به آغوشش؛ من این لحظه و این زمان میخوام فهمیده بشم! با اشتیاق پذیرفت و روی پاهاش کشیده شدم و تکون ریزی به آب های اطراف دادیم.. تار به تار موهام رو با احتیاط روی شونههام ریخت و بیمقدمه، انرژی درونش رو با آرامش رها کرد و آواز خوند: _ هوا اَبریُ من با چشمای تَر.. دوباره بدون تو میرم سفر شبیه یک تصویر بیحس و حال... دوباره بدون تو میرم شُمال... صدای قلبش توی گوشم پیچید و تیکه اصلی آهنگ رو باهاش خوندم: _ کدوم ساحل دنج پهلوی تو... بشینم پی ردی از بوی تو صدف تا صدف موجِ غم با منه... دل تنگمُ صخره پس میزنه آروم شدیم و توی گوشم گفت: _ تو مثل یک تکه خاص از یک آهنگی... شاید اون خاص نباشه ولی قطعا اون قطعه خاصِ تو هست... مکثکرد و با صدای زیباش زمزمه کرد: _ من از تموم دنیا شبی بردیم تو را که دیدم.. اشکام شدت گرفت و من اوج احساسات رو تجربه میکنم؛ خدایا بابت تمام این لحظهها شکرت! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #هشتاد_دو حالا اون پرسید: _ کار تو چیه؟ نگاه عاقل اندر سفیه انداختم و یک جمله ختم مطلب کردم: _ خرج کنندهی کارت شما هستم! بهم خیره موند و جون کشداری گفت: _ تو خرج کن خانومی که کارت کِشِت خودمم! یک گوشه ایستادم و نقشه گرفتم: _ کجا بریم؟ لباش جمع شد و فکر کرد: _ بریم یک روغن گیری اصل! یا جایی که روغن وانیل و گل سرخ بشه پیدا کرد! به بوی روغن وانیل علاقه شدیدی دارم و به نظرم اون تحر*یک کننده ترین روغن با عطر دنیاست! چشمام چپکی شد و از کی تا حالا میخوام دل بالا و پایین آقا رو ببرم؟ شروع به حرکت کردم و روغن فلفل قرمز میخوام! که زدم از تحر*یک زیاد آتیش بگیره و بسوزه؛ اونجا ببینم بازم دنبال وانیل و گل سرخ آتیشی میگرده؟ روبهروی یک عطاری معروف و برند ایستادیم، به داخل اشاره کردم: _ عزیزم؟ کارتت کو؟ خندید و دستم داد: _ زیاد نکشیها! هر اسمسی که بیاد یک شوک به قلب منه! خندیدم و در ماشین رو باز کردم و با هم پیاده شدیم، کنار همدیگه قدم زدیم و پرسیدم: _ چی بخریم؟ وارد روغن فروشی شدیم و زمزمه کرد: _ هرچی که که لازمه... فقط روغن وانیل رو گرفتم و چشمم به پشت ویترین افتاد: _ روغن های ماساژ درجه یکِ تایلندی! نیم نگاهی به هاکان انداختم و به فروشنده گفتم: _ یکی هم از اون محصول بده! هاکان موبایلش زنگ خورد و تنهام گذاشت؛ من اون روغن رو گرفتم و مگه کی تو هفت جد من ماساژور بوده؟ خریدهام رو داخل پلاستیک گذاشت و هاکان برگشت؛ کارت به طرف داد و گفت: _ چهلسی. حساب کردیم و رفتیم تو خیابون، ساندویچ کثیف خوردیم و شال ست خریدیم؛ من شال سر و اون شال گردن! آخر، به دریاچه کوچیکِ چالیدره رفتیم و در حالیکه روی قایق های دونفره طرح قو، روی آب شناور بودیم دستم رو گرفت: _ انار یک رازی رو بگم؟ بهش خیره شدم و سیاهی شب بعلاوه آرومی آب و خلوتی اونجا، ترکیب محرمانه و خصوصیطوری رو برامون رقم زده بود. _ بگو هاکان. به اطرافمون خیره شد و پرسید: _ آب رو میبینی؟ چی ازش حس میکنی؟ تمامی دیدگاه و نظرهای تو برام مثل عسله! نفسی گرفتم: _ آب اینجا تیرهاس.. شبیه انعکاس باطنمون. ولی آرامش داره و از عظمتش آروم میشی. فکرش رو بکن.. میگن سیاهی همش بده و ناراحت کنندس.. ولی از همین سیاهی داریم آرامش میگیرم و حرفامون رو فراموش کردیم.. هاکان با لذت بهم خیره شده بود و جوری خیره بود که انگار اولین و آخرین نگاه ماست! با تموم شدن حرفم با تُن آرومی گفت: _ مثل همیشه عالی هستی. دیدگاه زیبا؛ منحصر به فرد و متفاوت.. به جلو خیره شد و دستم رو نوازش کرد: _ برای من مثل این آبی.. به همین آرومی! توی تو خودم رو میبینم، تیرگی محض و بس. ولی از آرامشت نمیتونم بگذرم؛ پیش تو نیمهای که پنهانش کردم رو پیدا میکنم.. به چشمام تغییر مسیر داد: _ کنار تو... من یکی دیگم... این رازمه! بهقلم: خانم وکیل
-
شمین همزاد پارت #هشتاد_یک شاید به مدت سی ثانیه بهمدیگه خیره موندیم و بالاخره پارچه صورتش رو انداختن، عقب گرد کردم و دیگه نمیخوام بمونم! سوار ماشین شدم و مدام چرخیدم و پشت سرم رو ناخواسته نگاه کردم؛ نکنه هنوزم داره نگاهم میکنه؟ گاز دادم و روندم به سمت خونه، من نیاز به تنهایی ندارم و نیاز به حامی دارم! ولی نمیتونم به هاکان ضعف نشون بدم لعنتی چرا رابطه ما عادی و سالم نیست؟ به خونه رسیدم و کلید انداختم که هاکان رو روی مبل دیدم! تعجب کردم و نگاهم به اطراف چرخید؛ تنها بود! _ کجا بودی؟ لبم رو فشار دادم و سوئیچ رو روی اپن گذاشتم: _ رفتم به خاکسپاری آقای خسروی؛ همسایه پایینی. لیوان چایی برداشت و در کمال تعجبم به لباش نزدیک کرد و پرسید: _ چجوری فهمیدی مرده؟ وا؛ اینم دیوانه شده ها! کنارش رفتم و دستم رو روی بازوش گذاشتم؛ دلم برای نوازش کردنش تنگ شد! _ یادت نیست دیشب خودت گفتی سکته کرد و مرد؟ یک قورت خورد و دست من دادش: _ یادمه گفتم همسایت سکته کرد؛ نگفتم مرده یا زنه؛ یا حتی بچه بزرگ و کوچیکشون. ولی تو بدون مکث و یک ضرب گفتی مَرده مُرده؛ از کجا میدونستی اونه و جا نخوردی؟ اب دهنم خشک شد و خودم رو نباختم: _ خب اون پیرتر از همه بود و میدونستم مشکل قلبی داره؛ کاملا حدس زدم همونه. نیم نگاهی بهم انداخت و دست روی گونم گذاشت: _ فشارت افتاده و رنگت پریده؛ چرا؟ _ دیشب از خونم خوردی یادت نیست؟ برای همینه؟ _ ولی بعدش خون خودم رو بهت دادم و اون بخشی که از خونت رفته کامل جبران شد؛ دلیلش یک چیز دیگست راست بگو. ضربان قلبم تندتر زد و هیجان گرفتم: _ یاد فوت پدر و مادرم افتادم... همین. چند لحظه زوم موند و در نهایت سرم رو بغل کرد: _ انار سرخ و سفیدم؛ به من تکیه کن همیشه حواسم بهت هست! نقس عمیقی رها کردم و سفت گرفتمش؛ خداروشکر به خیر گذشت! بوی بدنش خوشبو بود و کمی نزدیک به چوب و درخت کاج محسوب میشد. مردونه، سرد و اصیل! سرم رو نوازش کرد و اخطار داد: _ دیشب یک شرطی بین من و تو موند؛ هروقت شد نوبت منه که شرط بدم؛ قبوله؟ خندم گرفت: _ باشه! بلندم کرد و به بیرون هدایتم کرد: _ بریم بچرخیم! علایق و سلایق تورو ببینم و تو هم با علایق و سلایق من آشنا بشی! دوست داری؟ از هیجانش منم انرژی گرفتم و سوئیچ رو چنگ زدم: _ موافقم! دست کرد توی جیبش و کارتش رو در آورد و تکون داد: _ همه خرجات با منه عشقم؛ تا هاکان داری غم نداری! خندیدیم و سوالی که تو ذهنم بود رو بیان کردم: _ شماها خرید میکنین؟ یعنی ذهن طرف دستکاری نمیکنین که اجناستون رو بردارین؟ در خونه رو بستیم و اون دستم رو گرفت: _ انار... وجدان رو چیکار میکنی؟ اون آدم برای اون جنس یا محصول کلی تلاش کرده و سرمایه گذاری انجام داده! من نمیتونم اینها رو نادیده بگیرم و همچین ظلمی به حق بقیه بکنم! و از تو میخوام بخاطر من هیچ وقت همچین کاری با بقیه نکنی! و اونجا من تو دلم زمزمه کردم: _ انسانیت را یک حیوان میان انسانها فریاد زد و کسی به او اهمیت نداد؛ چرا که واقعیتشان را فروخته بودند! با هم سوار ماشین من شدیم و اون گفت دوست داره رانندگی من رو ببینه! شروع به حرکت کردم و اطلاعات پایه خواستم: _ تو شغل داری؟ اون چیه؟ لبخند معناداری زد و جواب داد: _ اونقدری کارم در آمد داره که با هزینه های تو بسازه و کم نیارم. شیطون پرسیدم: _ اگه یک روز بیاد که پول نداشته باشی چی؟ و اون در کمال اشتیاق ولی با لحن مثلا محزون گفت: _ خب میرم سر چهارراه وایمیستم.. اونجا علاوه بر پول، دیگه شرف هم ندارم! اول فکر کردم اشاره به گدایی و اینها میکنه، اما با دیدن چشم و ابروش که اشاره به پایینش میکرد؛ فهمیدم منظورش چیز دیگست! قهقه زدم و وای فکرش رو بکن؛ اون خم شده و یکی دیگه داره اون رو .. وای! اونم خندید و در جوابش گفتم: _ آقایی شبی چندی جیگر؟ خودم از حرفم خجالت کشیدم و اینبار اون قهقه زد! _ من شرکت سهامی خاص دارم. یعنی اونها به شکل گسترده با تابعیت مختلف توی سراسر کشورها هستن و شرکت من؛ شرکت مادر محسوب میشه. به همه اونها نظارت میکنه و بخش اعظمی از سودشون رو شامل من میشه! چیزی از شرکتهای سهامی خاص نمیدونستم و شاید اگه بابای خدابیامرزم زنده بود؛ میفهمید چی میگه. _ تو با کسی شریک هستی؟ _ من با کسی شریک نیستم ولی اسمی دونفر دیگه هستن که در اصل خودمم با اصل و نسب و تابعیت دیگه تلقی میشم! کارکنهای من همگی هزینه دارن و اون بخشی کوچیکی که به جیب من نمیاد؛ صرف حقوق و مزایای اونها میشه. بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #هشتاد من آدم جوشی و زود رنجی هستم؛ پس توانایی این رو دارم که الان جنجال کنم و اگه عقل سالمی داشته باشم، متوجه میشم که نباید این کار رو بکنم! پس آروم گفتم: _ من یکم ضعف و کسالت دارم؛ مرسی خداحافظ. و بدون جواب قطع کردم. کتاب پرساس رو باز کردم و توی تاریخچه الهگان چرخ زدم: _ زمانی رسید که خدا، طبیعت و کائنات؛ شَر را زیاد کردند و آزمایشی شد برای شیاطین فرشته صفت! قطعا از میان بدترین آنها، بهترینی برگزیده میشود و خواهیم دید در سیاهی مطلق؛ نور حکم فرمایی میکند! سرم رو خاروندم و خدایا؛ چرا این کتاب یک جوریه که انگار داری پیچیده ترین و سخت ترین متن سادهی دنیا رو میخونی؟ هم میفهمم و هم نمیفهمم! اگه به حرف این کتاب باشه؛ من باید یک شخص خیلی بد باشم و من کار بدی تو عمرم انجام ندادم! کلی قسم بود و انگار با هرکدوم میتونستم از طبیعت کمک بگیرم و از همه جالبتر این بود که من زمانی میتونستم کامل حفظشون کنم که مدام تمرین کنم؛ خب چجوری هر روز با کمک آب یک نفر رو خفه کنم و با خاک زندگی و طبیعت پدید بیارم؟ اونم هر روز! چشمم به گلدونهای خشک شدهی مامانم افتاد و بلند شدم؛ یک دونه نخود برداشتم و توی خاک گلدون فشار دادم؛ به کتاب نگاه کردم و جملهی تاکیدی رو تکرار کردم: _ خدا را شُکر؛ به آن گونه که از مشتی خاک پدید آوَردَم و راز میان آن ذرههای سحر آمیز را فقط خودش داند! من الهه کنونی قسم خویش را یاد کرده و میدانم دانهی مقابلم رشد خواهد کرد؛ زیرا که گلی میشود میان معجزات خارج از باور! به خاک نگاه کردم و وایسا؛ آبش کمه! یک لیوان آب آوردم و روش ریختم و دوباره ورد رو خوندم و دیدم رشد نکرده! تعجب کردم نگاهی به دستبند جادوییم کردم و دیدم حرکتی نمیکنه؛ عجیبه هروقت میومدم کار عجیب الخلقه بکنم این نیرومند میشد! لابد این یکی از قسم ها منسوخ شده! در خونه به صدا اومد و سراسیمه به سمتش رفتم و آروم بازش کردم؛ خانم خسروی بود و با چادر مشکی صورتش رو سفت گرفته بود: _ سلام انارجان.. خوبی مادر؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _ سلام از ماست؛ خود شما خوبین؟ تسلیت میگم... انشاءالله غم آخرتون باشه. سری تکون داد و گفت: _ ما با بچهها داریم میریم بهشت رضا؛ خوشحال میشم برای تشییع جنازه بیای! هرچی نباشه به شما دخترم میگفت... نفس عمیقی رها کردم؛ من کشته بودمش! نیمچه لبخند زورکی زدم و سر تکون دادم: _ چرا که نه؛ به گردن منم حق پدری دارن و حتما میام؛ اما خودم جدا! آدرس قطعه و شماره قبر رو بدین میام! عقب گرد کرد و گفت: _ میگم آدرس مسجد برای غذا هم بچهها بفرستن. و رفت. در رو بستم و یادم اومد من چجوری ضربان قلب آقای خسروی رو میشنیدم؟ به آدرسی که فرستاده بودن رسیدم و فعلا مرده تو مردشور خونه بود! برای تسکین خانم خسروی به کنارش رفتم و جنازه رو آوردن که صورتش رو باز کنن و آخرین وداع باشه! بازوی خانم خسروی رو گرفتم و با زدن ماسک سیاه؛ پیشگیری کردم از اینکه کسی من رو ببینه و قضاوتم کنه چرا گریه نمیکنم! پارچه صورتش رو که باز کردن، جیغ و شیون ها زیاد شد و پسر بزرگش پنبهی روی چشم هاش رو برداشت! با برداشتن پنبهی چشمای اون مرد؛ دیدم که چشماش تا آخرین حد بازه و مستقیم به من خیره شده! ترسیدم و بازوی خانم خسروی رو رها کردم و عقب گرفتم؛ بقیه جلوم اومدن و دیدم که یکی چشماش رو به پایین کشید و بست! ترسیده از مردشور خونه بیرون رفتم و با پای پیاده به سمت قطعهای که قرار بود خاکش کنن دویدم! خدای من؛ اون واقعا مستقیم خیره به من بود! شایدم یادشون شده چشماش رو ببندن و یهویی جای من بوده! به اون تیکه از قبرستون رسیدم و کنار چالهای که کنده بودن و بقیه آماده اومدن مرده بودن ایستادم؛ خیلی تجربه وحشتناکی بود! یکمی از سلفون حلواها رو کنار زدم و مزه کردم؛ فشارم خیلی افتاده! صدای الله اکبر و جیغ که اومد؛ به پشت چرخیدم و دیدم دارن میارن خاکش کنن! عقب رفتم و کنار چاله روی زمین گذاشتنش؛ خاطرات دفن بهار؛ مادرم و پدرم به ترتیب زنده شد و من انگار یک بار دیگه مردم و زنده شدم! شیون و زاری؛ تمامشون تکرار شد و من مسخ اون چهرهای شدم که زیر پارچه قایم شده بود؛ به همین راحتی زندگی تموم میشه و انگار نه انگار؟ از توی تابوت پلاستیکی در آوردن و برای آخرین بار، دوباره چهرهاش رو باز کردن! خب اونسری من سمت چپش بودم و حالا رفتم سمت راست ایستادم؛ چشماش باز هم باشه یقینا الان سمت چپه! یکم دیگه از حلوای دستم رو توی دهنم گذاشتم و جمعیت جلو روم کنار رفت و من یهویی چشمم به آقای خسروی افتاد. اون دوباره چشماش باز بود و حالا به سمت راستی که من ایستادم چرخیده بود و مستقیم بهم خیره شده بود! حلوای توی گلوم پرید و چشم ازش برنداشتم! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #هفتاد_نه بخاطر تغییرات مکان و فضا، و همینطور استرس و شرایطی که داشتم، احساس میکنم عادتم بند اومده بود و نهایتا فردا برمیگشتم! ولی بازم با این حال به روی خودم چیزی نیاوردم و گفتم: _ روز خوبی داشته باشی.. و اون چیزی نگفت که میاد یا نه! از خونه رفت و من سریع حاضر شدم؛ به مکانی که آدالارد آدرس داده بود پرواز کردم و خدا کنه اونجا چیزی باشه که دستم رو بگیره! به دشت خلوتی رسیدم که وسطش یک دریاچه ناجور و نامرتب بود! پیاده شدم و نگاهی به دور و برم انداختم؛ کسی نبود! دوباره دفترچه خاطرات رو باز کردم و چیزی که در مورد اینجا خونده بودم رو مرور کردم: _ فقط یک قلب میفهمه ترک برداشتن و شکستن یعنی چی! به من یک راز رو یاد دادن و شاید بخوام دنبال ششمین همزاد بگردم. میگن محالترین محال دنیا هم واقعی میشه! میگن حتی اگه اون محال؛ توی وجودت باشه باز هم برآورده میشه! میخوام دنبال ششمین همزاد برم، من آدالارد رو میخوام. توی آبهایی که رابط من و والهان بود قراره قسم یاد کنم! خنجر الهان رو پنهان کردم و فقط یک قلب میفهمه ترک برداشتن یعنی چی! دفتر رو نگه داشتم و پیام و جملهی آدالارد مربوط به اینجا رو خوندم: _ متن آدرس؛ اینجا جایی بود که خواهرت آروم میگرفت؛ بیشتر خاطرات ما اینجا نقش بسته و حوالی همین زمان از سال اینجا خیلی میرفت! نگاهم دورتادور دریاچه و دشت مسخره بی گیاه چرخید؛ خب خیلی مسخره میشه که! دفتر رو توی ماشین گذاشتم و دور دریاچه چرخ زدم؛ اون حدود دویست متری میشد و عمق تا زیر زانو داشت! آبش خیلی زلال بود و به راحتی سنگهای رنگارنگ کفش دیده میشد، چجوری همچین جایی تو حوالی مشهد دست نخورده باقی مونده؟ اونم توی کَلات! کفشهام رو در آوردم داخل آب رفتم؛ در کمال تعجب و فصل پاییزی که داخلش بودیم؛ آب گرم بود! قدم زدم و حس خوبی گرفتم، چیز مشکوکی پیدا نکردم و خواهرم دیوانه بوده که اینجا خاطراتش رو رقم میزده؟ یکم دیگه موندم و از آب اومدم بیرون؛ خب انار عزیزم سرکار بودی! سوار ماشین شدم و برگشتم به خونه؛ شاید چون جای پَرت و دوری بوده بهار انتخابش میکرده ولاغیر چیز بخصوصی نداشت! وارد خونم شدم و به اتاق بهار رفتم؛ باید مدارک بیشتری پیدا میکردم! قفلدر اتاقش رو باز کردم و وارد شدم اما... اونجا یک اتاق معمولی شده بود! تمامی عکس و خاطراتش غیب شده بود و فقط کتاب و کمد لباسهاش باقی مونده بود! پس عکسای بهار کو؟ در کمد و کشوها رو باز کردم، هیچی نبود! حیرون دست توی موهام کشیدم و زنگ زدم میشل. برنداشت و به دیاموند تماس گرفتم که قبول کرد و جواب داد! _ سلام اناری، چطوری؟ _ سلام ممنون. دیاموند دست به خونه ما نزدین؟ لوازم خواهرم غیب شده و هیچی ازش نیست! اون بلافاصله گفت: _ آره آره. کار ماست! متوجه شدیم که با الهه قبلی نسبت داری و خواهرشی؛ پس میشل برای اینکه هاکان نفهمه و بلایی سرت بیاره؛ از قبل خونه رو از لوازم خواهرت پاکسازی کرده! نکنه پادشاه فهمیده؟ عصبی پرسیدم: _ چرا پادشاه بفهمه من کیم بد میشه؟ و اون مأیوسانه گفت: _ چون هیچ رقمه از الهه قبلی خوشش نمیومد و هرکی که بهش مربوط بشه؛ یک جور دشمن براش فرض میشه! البته تعجبی نداره؛ این رو آدالارد هم بهم گفته بود! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #هفتاد_هشت رخوت و آرامش به یکباره وارد بدنم شد و دستام پایین افتاد؛ خوابم میاد! آروم از من فاصله گرفت و پیشونی به پیشونیم چسبوند، نمیخوام ولم کن بخوابم! توجه نکردم و بدنش گرم شده بود، اون جالب و نرم و سفت بود! اوه خدایا چی میگم، میشه بخوابم؟ چشمم روی هم افتاد و بای! غلتی زدم و گرممه! دست روی پتو انداختم و کنار زدمش؛ هوا خیلی گرمه! دست به گردنم کشیدم و اوپس! خیس عرق که! چشمام باز کردم و نگاه کردم کِی بخاری روشن کرده بودم و یادم نیست! با دیدن پایی که روی پاهام افتاده بود و کسیکه از پشت بغلم کرده بود؛ یادم اومد یک شخص دیگه هم به اسم هاکان اینجاست! سر بالا آوردم و به ساعت اتاقم خیره شدم؛ دوازده صبح! البته دوازده ظهر صحیح تره. جوری که هاکان نفسهای عمیق میکشید؛ خب طبیعیه که داره هفت پادشاه رو خواب میبینه معلومه حالاها بیدار بشو نیست! تکون خوردم و ایستادم؛ جلوی آیینه رفتم که ببینم لبم رو چقدر گاز گرفته که دیدم هیچی رد روش نمونده! فقط کناره های لبم کمی خون خشک شده مونده و تمام! صورتم رو شستم و چایی ساز رو به برق زدم، خونه بهم ریخته بود و کی حوصله داره اینجا رو تمیز کنه! کسی از پشت بغلم کرد و زیر گوشم زمزمه کرد: _ دیشب از ضعف کم خونی غش کردی! دست روی دستاش گذاشتم و نرم فشردم و پرسیدم: _ جدی؟ فکر میکنم اینقدر خسته بودم که خوابم برد. ولی الان حس خیلی خوب و نابی دارم! گونم رو بوسید و اومد جلوم قرار گرفت: _ صبح بخیر از من. دیشب یکم خون دادم خوردی که نری تو کما. حواسم نبود خیلی ازت خون خوردم! من که نه سستی و نه علائم افت فشار احساس میکردم؛ پس بیخیال هرچی میگه! چایی برای خودم ریختم و دیدم حاضر شده: _ من برم.. صدام زدن و کار واجبم دارن.. بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #هفتاد_هفت نفسم میرفت و طاقت برگشت نداشت. در همون حین پرسید: _ بازی شرطی بود یا نبود؟ با جیغ و خنده لج کردم: _ مـــــن هیچی یادم نمیاد! بلند شد و شرورانه توی چشمای خیسم خیره شد: _ انار لج نکنا! یک کاری نکن کاری کنم که شیشهی صبرت ترک برداره! دست روی قفسه سینش گذاشتم و با فشار ناچیزی که صرفا جنبه تظاهر داشت هولش دادم و نالیدم: _ آقا دیگه... من واقعا یادم نمیاد در مورد چی حرف میزنی! روی پایین تنم نشست و من احساسش نکردم؛ چون در اصل روی زانوهاش بود و ممنونشم که میفهمه و درک میکنه! پیرهنم رو کمی بالا داد و لرز کردم؛ اون آسیب به من نمیزنه.. اون آسیب به من نمیزنه... ! اون چرا نباید به من آسیب نزنه؟ خم شد و بالای نافم رو بوسید که ناخواسته زمزمه کردم: _ هاکان... ! مجددا بوسید و سرمای خاصی به بدنم ریخته شد؛ کمی تکون خوردم و مثل ماهی پیچی به تنم وارد شد! سر بلند کرد و خیره به چشمای به خون نشستهاش شدم: _ دوست دارم مزه کنمت. اولش منظورش رو به پای رابطه گذاشتم و نیم خیز شدم: _ نه هاکان! من نمیتونم بدنم رو در اختیارت بزارم! دست روی شونهام گذاشت و متوقفم کرد: _ من به حریمهای تو احترام میزارم و میدونم اگه به قوانین خودت پایبند نباشی؛ هیچ وقت هم قوانین من رو محترم نمیشماری! ازت میخوام بزاری خونت رو بخورم.. این حداقل خواستهی من از توعه.. که همیشه مزت زیر زبونم باشه و حس ناب بگیرم! اخم کردم: _ چند ساعت پیش که خون دماغ شدم تو خوردیش! همون بس نبود؟ جلوتر اومد و مقابل صورتم قرار گرفت، توی چشمای نگاه چرخوند و بهم اطمینان داد: _ اون سرد و لخته شده بود! یکم میخورم و دیگه نمیخوام! نبضم تندتر زد... توی سریال خاطراتخوناشام دیده بودم که کنترل خودشون رو از دست میدن و یهو طرف رو میکشن! نه ریسک نمیکنم! نه نمیخوام! وقتی حرکتی از من ندید؛ حدس زد و پرسید: _ چرا فاصله میگیری؟ _ چون میترسم! دیدم که آدم میکشین! متعجب نگاهم کرد: _ کسیکه این اطلاعات ناقص رو بهت داده بقیش رو نگفته؟ بهش خاطر نشون کردم که کسی نگفته! پس اون پاهام رو چرخوند و چفتم چسبید: _ خب یکی از دلایلی که ما گروه شیشهای نام داریم همینه! انسانهای بیگناه رو اجازه نداریم بکشیم و کسی بخواد این کار رو بکنه، طبیعت اون رو محروم میکنه و خودبخود جزو خوناشامهای کدر میشه! _ یعنی چی میشه؟ _ مثلا میل شدید و همیشگی به خون پیدا میکنه! با دختری رابطه جن*سی بگیره نمیتونه حافظش رو دستکاری کنه و پاکی اون دختر برنمیگرده. برای همیشه از مکانی به اسم سرزمین والهان محروم میشه و ... _ خب طبیعت از کجا میفهمه که اون یک آدم رو کشته؟ یا شما از کجا میفهمین؟ _ از اونجایی که توی والهان پریهایی وجود دارن که به بسته به آدمها به وجود میان! اگه کسی به این روش بمیره؛ صدرصد پریهای مخصوص اون میمیره و این نفرین میشه بر اون خوناشام! وای خدای من.. چقدر سرزمین والهان جادویی و استثنایی بود! بهش نگاه کردم و اون اجازه خواست؛ پس آخرین سپر دفاعیم رو بالا آوردم: _ درد داره؟ _ بستگی داره! _ به چی؟ من رو روی پاش کشوند و اینبار نشستم! بیشتر خودش رو بهم چسبوند و روی صورتش خمم کرد: _ اینکه چجوری شروع کنیم! دست روی شونههاش گذاشتم و ممنونشم که اول اون شروع میکنه چون منم گاهی دلم میخواد و خجالت میکشم که بگم! بوسید؛ پهلوهام رو توی دستش گرفت و اون بخش کوچیکی که پهلو در آورده بودم رو نیشگون ریزی گرفت و با زبون بسته اولتیماتوم داد که دارم تپل میشم! چشم بسته، دست روی دستش گذاشتم که بگم نیشگون نگیر ولی سوزش رو چیز تیز مثل سوزن رو توی لب پایین احساس کردم و سریع قطع شد! فرصت به آخ پیدا کردم و اون کمرم رو سفت گرفت؛ دندونهاش رو در آورد و شبیه کودکی که شیر میخوره، مک زد و نفسهاش به کمترین درجه رسید! زیر فشار دستاش کمرم درد خفیفی گرفت و با این حال حس جدیدی که تجربه میکردم رو تحلیل کردم! انگار که تمام درد و بیماریهای تنم داشت از همون دو جای دندون خارج میشد چون خلسه بینهایت عظیمی بهم دست داد و من دست دور سرش انداختم که کوتاه نیا! مک زد و مک زد و ملچمولوچش من رو به این ایده انداخت که باید یکبار خون بخورم و ببینم واقعا همینقدر خوشمزه هست؟! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #هفتاد_شش کمی تسکین پیدا کردم و اون یهویی پرسید: _ خوشمزه بود؟ چی خوشمزه بود؟ همین سوال رو پرسیدم و گفت: _ خون! تو آب خون ریختم بخوری آروم بشی! یک حس انزجار، یا نه! یک حس چندش به سراغم اومد و از کِی تا حالا خون با طعم آهن؛ شده خون با طعم شیرین عسل؟ به سی*نهاش زدم و گفتم: _ برو اذیتم نکن! با شکل جبهه مانندی از خودش طرفداری کرد: _ کی گفته دارم اذیتت میکنم؟ تو واقعا از خون من خوردی! ندیدی رنگ آب عوض شده بود؟ معدهام بهم پیچید و دهنم بزاق ترشح کرد! دست جلوی دهنم گذاشتم و اولین عق رو زدم! هاکان خدا لعنتت کنه! هاکان خدا سوسکت کنه! به سمت دستشویی دویدم و پیدرپی عق زدم! هرچی زور زدم، خودم رو کشتم یک قطره آب بالا نیاوردم! صاف ایستادم و خودم رو توی آیینه روشویی دیدم؛ صورت خیس از آب و چشمای ور قلمبیده! خب همینجا میگم خاک به سلیقه هاکان! این چیه؟ صورتم رو یک بار دیگه شستم و بیرون اومدم؛ دیدم شلوارش رو در آورده و با شورت پاچه دار جلوم جولان میده! خندم گرفت و بهش اشاره کردم: _ خیلی لعنتی شدی! نمیتونم ازت چشم بردارم! اون شورت پاچهدار با طرح باب اسفنجی پوشیده بود و این مال بابام نیست؟! جلوم چرخی زد و بدنش رو به نمایش گذاشت! اون ورزیده، قوی و با کمی کرک بود! دست دراز کرد و پیشنهاد داد: _ بیا ورق بازی کنیم؛ شرط میزاریم! دستش رو قبول کردم و جفتمون فراموش کردیم من داشتم عوق میزدم! وسط فرش نشسته بودیم و آهنگ پخش میشد؛ تک دِل رو انداختم و دست اول داشت مال من میشد! ابرویی بالا انداختم و تکبُری کرد و هفت تایی شد! اخم کردم و جیغ زدم: _ یعنی الان تو دستت هیچی دل نیست؟ خندید و شونهای بالا انداخت: _ بیا ببین! خشمگین از روی ورقها رد شدم و توی بغلش دست دراز کردم تا ورقهاش رو ببینم! هی تکون خورد و هی بیشتر غیض گرفتم؛ بیشعور داره جِر میزنه! آخر دستش رو گرفتم و با نیش باز نگاهش کردم که فِسم در اومد؛ اون هیچی دل نداشت! چشماش پیروز شد و من رو به مبارزه طلبید: _ شرط بندی بود نه؟ اومدم از رو پاش بلند بشم که گیرم انداخت و ریلکس گفت: _ توی بازی که خوب کُری میخوندی؛ حالا کجا میری؟ گرگ بازی و گربهی اجرا؟ چشمام رو مظلوم کردم و تصور کردم توی نگاهش شبیه به خر شِرک در اومدم! _ هاکان! من زیاد بازی بلند نیستم و اینا همش شوخی بود! اونم چشماش رو مثل من کرد و نق زد: _ همچین نکن چشمات رو که میفهمم میخوای خرم کنی و بدتر میشم! همزمان قهقه زدیم و سرش توی گلوم قایم شد و با ته ريشش قلقلکم داد! صدای خندهای که بیشتر میشد سوپرایزم کرد و در نهایت جیغ کشیدم: _ دلم درد گرفت بسه! و بالاخره عقب کشید! با چشمای شیطون مجددا تکرار کرد: _ بازی شرطی بود نه؟ و من شیطونتر به مبارزه دعوتش کردم: _ منکه یادم نمیاد؛ تو چی؟ سر تکون داد و تا به خودم بیام روی مبل دراز کشیده بودم! حیرت کردم و روم خیمه زد... مبارزه رو پذیرفت و جواب داد: _ یادته که تو یادآوری خاطرهها مهارت داشتم؟ حالا میخوام نشونت بدم! دوباره سرش توی گلوم رفت و شروع به بوسیدن و قلقلکم کرد! جیغهام دست خودم نبود و دستش روی شکمم رقصید و پهلومهام روی حالت ویبره رفتن! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #هفتاد_پنج گریههام تبدیل به ضجه شد و من از این لوستر متنفرم! این شاهد بود و ساکته! کائنات حافظه دارن؛ اونها شاهد ظلم ما هستن! اون لوستر شاهده، به درگاه خدا شهادت میده! هاکان سعی کرد دلداریم بده و به در اشاره کردم: _ امشب برو! امشب بزار تنها باشم! رهام نکرد و من جیغ کشیدم: _ امشب نمیتونم! باید با خودم تنها باشم! نمیرفت و چرا درک نمیکنه نمیتونم تحملش کنم؟ من مسبب همه چیز بودم! رفت آب بیاره و به صدم ثانیه برگشت؛ برای اولین بار از خوناشام بودن بدم اومد و چرا همین رو ساده نیومد تا چند ثانیه خلوت داشته باشم! آب توی دستش رو گرفتم و یک قورت خوردم؛ طعم شیرینی داشت و وقتی لیوان رو نگاه کردم، کمی صورتی دیدمش و وا. میل شدیدی پیدا کردم بازم از اون آب بخورم و خیلی شیرین بود! شیرینی دلچسب و انرژی زا. احساس کردم کمی از احساسات منفیم کم شد و آروم گرفتم. سرم رو نوازش کرد و زمزمه کرد: _ اسم مامانم نارسیس بود، پدرم جرجیس و اون یک دیو نفرین شده بود! (جلد بعدی این رمان در مورد این زوج هست ) مادرم خیلی زن خوب و مهربونی بود؛ تو دوران قرون وسطی زندگی میکرد و پدرم نامهربونی در حقش زیاد کرد! به حرفاش گوش میدادم و چرا اینها رو میگفت؟ _ مامانم یک جا از دست بابام کم آورد، رهاش کرد و گفت اگه ذرهای قلب سیاهت من رو دوست داشته باشه؛ دست از تیرگیهای وجودت میکشی و قلعهی خودت رو رها میکنی و دنبالم میای.. مکث کرد و سرم بالا و بهش خیره شدم، لبخند زد و دیدم دلش گرفته! چشماش بیفروغ شده بود و تلخی میکرد! _ بعدش چی شد؟ پیشونیم رو بوسید و سرش رو توی موهام پنهون کرد؛ کفسرم یکم خیس شد و شنیدم که صداش لرزید! _ اونها زوج خوبی بودن و توی تاریخ ثبت شدن. مادرم یک انسان عادی بود و به مرگ طبیعی فوت کرد! پدرم بعد چهارصد سال نتونست تحمل کنه و از دوریش دق کرد، اونم در هشتادمین سال سن مادرم، به فاصله پنج روز دق کرد و مرد! فکرش رو بکن... یک موجودی که فنا ناپذیره مرد! بهش خیره شدم و پرسیدم: _ من فکر کردم تو هم یکی گازت گرفته و اینجوری خوناشام شدی! سرش بالاخره بیرون اومد و بینی به بینیم مالید: _ پدرم نفرین شده بود. اون موقع خوناشام و اینها زیاد باب نبود و بیشتر قرون وسطی، عصر عقاید قدیمی و جادوگری هست. ثمره یک انسان و شخصی که نفرین شده، شد اولین و آخرین گونهی یک نوع نژاد خوناشام؛ به اسم من! و به عبارتی؛ تاریخی که اولین خطش به نام من رقم خورد! من خوناشام تمام نیستم؛ بخشی انسان دارم که میتونم غذا بخورم و زندگی عادی داشته باشم؛ بخش دیگم خوناشامه! تعجب کردم و پرسیدم: _ یعنی این نقطه ضعفته؟ _ یعنی این نقطه قوتمه! یک سوالی توی ذهنم اومد و خجالت کشیدم بپرسم، اون میتونست بچهدار بشه؟ بلندم کرد و به سمت اتاق پدر و مادرم راه بود: _ اوایل که دیدمت، احساس کردم تاریخ تکرار شده و من پدرمم که دوباره مادرم رو دیده! شبیهش نیستی؛ اون بهم میگفت اولین باریکه مادرم رو دیده قلبش محکمتر از همیشه کوبیده! تمام خوی وحشی بودنش سرکوب شده و نتونسته جلوی مادرم نطق کنه! دستاش لرزیده و فرداش افتاده دنبال جادویی که بتونه مادرم رو راضی کنه با یک دیو دوست بشه و معشوقش باشه! در اتاق رو باز کرد و برق رو روشن کرد. به قاب مامان و بابام خیره شدم و اون هم خیره موند: _ توهم ثمرهی یک دیداری! یک عشق و لحظه... به این فکر کن اگه اونها اینجا بودن دوست داشتن تورو این شکلی ببینن؟ به حرفش فکر کردم، مادرم توی قاب عکس زیبا میخندید و پدرم با عشق بهش خیره بود؛ اون همیشه دستپخت مامان رو دوست داشت و میگفت: تموم دنیا یک طرف، تو یک طرف خانومم... بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #هفتاد_چهار مات و مبهوت نگاهش کردم؛ چی میگفت؟ _ هاکان من همینم. همینجوریم قطعا میمونم و نیازی به چیزی نیست! و ادامه غذام رو در حالی خودم که افکارم بشدت درگیر بود! بعد غذام، من رو به رقصیدن دعوت داد و دستام رو گرفت و پرسید: _ تانگو تا حالا رقصیدی؟ چشمم پرید و واضح بود که نه! جواب نداده جواب خودش رو گرفت و از توی ماهواره شبکه موزیکی پیدا کرد و گفت: _ پایه نیستی! شر بودی و شری نمیکنی! کنترل رو از دستش گرفتم و از حالت ماست بودن خارج شدم: _ درسته تانگو بلند نیستم؛ ولی تو میتونی یادم بدی! بالاخره به مذاقش جالب اومد: _ دقیقا همین! من میتونم بهت یاد بدم و لذت ببرم که زیبا میرقصی! موزیکی که پخش میشد هیچ رقمه مناسب نبود و ما سازش کردیم! دستم رو گرفت و چرخشی داد و از پشت بغلم کرد، خودش رو بهم چسبوند و ما شبیه یک روح در دو بدن شروع به حرکت کردیم! توی گردنم نفس کشید و یک حقیقتی رو اعتراف کرد: _ شب اولی که رایحه سیب ترش زده بودی؛ حس میکردم اون سیبی هستی که از بهشت اومده و خدا منتظره ببینه دندون میزنم یا نه! از تشبیهش خوشم اومد و گردن کج کردم: _ و حالا این کار کردی یا نه؟ پی به لحن شیطونم برد و چرخش دیگهای داد و مقابلش قرار گرفتم: _ نه! دندون نزدم ولی تا دلت بخواد هی چلوندمش و بوسش کردم! ابرویی بالا انداختم و یاد روزی که تو ویلا میشل دیده بودمش افتادم! با لبخند گفتم: _ یادته؟ اولین دیدارمون رو؟ خندید و گفت: _ آره! اصلا فراموش نمیکنم وقتی اسمت رو بهم گفتی قیافم چه شکلی شده بود! بخصوص اون لباس خرسی خواب که پوشیده بود و موهای شونه نکرده! لبم جمع شد... من اصلا و ابدا تو خونه میشل این شکلی نبودم! نگاهش به لبم کشیده شد و یهویی ساکت شد؛ چرخش دیگهای داد و خودش گفت: _ ما یک دیدار دیگه هم داشتیم! که البته چون ترسیدی از ذهنت پاکش کردم! ناباور رقص رو خراب کردم و جلوش ایستادم: _ بگو که دروغ میگی هاکان! تو حافظه من رو دستکاری کردی! سعی کرد توجیهم کنه: _ ببین دارم میگم ترسیده بودی! اگه نمیکردم میمردی از ترس! _ مگه چیکارم کرده بودین که اینقدر ترسیدم! اخم کرد و پرسید: _ میخوای رقص رو خراب کنی؟ دست به قفسه سینم زدم و با لحنی که کنترل نشده بود گفتم: _ تو بخشی از روزهای من رو پاک کردی و حالا من فهمیدم! اینکه از قبلا که نمیدونم ما همدیگه رو دیدیم و تو همه چیز میدونی! چجوری میتونی بهم تضمین بدی همین الانم بین ما چیزی نبوده و تو پاک نکرده باشی! بغض کردم و سرم درد گرفت؛ من بهش اعتماد کرده بودم! بغلم کرد و سعی کردم پسش بزنم که نذاشت: _ خب بزار به یادت برگردونم! اینجوری میبینی بفهمی! انزجار نسبی بهم دست داد و نالیدم: _ نه! از کجا معلوم اینم یک دروغ نباشه و یک خاطره جدید بسازی و من همین الان رو فراموش کنم! ترسیده بودم نکنه اومده از من پرسیده با آدالارد بیرون رفتم یا نه و منم گفتم و فراموش کردمش. سرم رو محکم گرفت و کنار گوشم غرید: _ بهت اجازه میدم به یاد بیاری زمانیکه روی تختت بودی و ما رو توی اتاق دیدی! بهت این اجازه رو میدم! عصبی ازش فاصله گرفتم و با انگشت تهدید گفتم: _ اجازه میدی به یاد بیارم؟ روی تخت و ما؟ غیر تو کی اونجا بوده؟ من کجا روی تخت بودم که توام بودی؟! ناخواسته طبق عادت ذهن؛ یاد روزی افتادم که از روی تخت بیدار شدم و شب قبلش با ترس از قاتلی که دنبالم بود خوابیده بودم! من کِی همچین خاطرهای داشتم؟! دیدم که دیاموند سعی داشت باهام دوست بشه و دیدم که نجلا بهم میگفت تو دیوونهای و نوشته ها حرکت نمیکنن! من به مامان زنگ زدم و اون گفت خونه عمهاست! در حالیکه فکر میکردم اونشب با دوستام تو کافه وقت گذروندم و در واقعیت داشتم توی خونه سکته میکردم! یاد شیشه خون افتادم که توی اون دخمه شکست و فرداش در حالیکه فراموش کرده بودم از مامان پرسیدم شیشه خون آزمایشم رو ندیده؟ حیرت کردم و این ها مثل یک جواب سوالی بود که خیلی بهش فکر میکنی و یهویی بهت میرسه! روی زمین افتادم، میشل و دیاموند رو به خاطر دارم؛ اون بی معرفت ها چرا چیزی بهم نگفتن! هاکان جلوم اومد و گفت: _ دیدی چیزی نبود و به صلاحت بود که فراموش میکردی! یاد مامانم افتادم و چقدر دلم براش تنگ شد! سرم به لوستر بالای سرم کشید و ناخواسته جیغ زدم؛ اجبار ذهنیم کلا از بین رفته بود و من یادم اومد سرش اون بالا بود و دهنک میزد! هاکان سفت من رو گرفت و نگاهم از لوستر کنار نرفت؛ اون شاهد مرگ مامانم بود! با صدای وحشتناکی گفتم: _ همش تقصیر همون شبه! اون شب و مرگ خانوادم تقصیر منه! صورتم خیس شد و من درد کشیدم؛ پدرم کو؟ سایهی سرم کو؟ چرا دنبال چیزی رفتم که به صلاحم نبود! چرا خاطرهای رو طلب کردم که به دنبال طلبکارم کرد؟ بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #هفتاد_سه از من فاصله گرفت و پرسید: _ بهت گفتن خونی که دخترا بعد دوره ماهیانه دارن برای ما چه حکمی داره؟ چشمی چرخوندم و سرتکون دادم: _ بله! حکم تجدید قوا رو داره! خندید و به سراغ شامم رفت و سرکی کشید: _ نه! حکم روح داخل بدن یک مرده کردن رو داره! دقیقا به همون اندازه بهمون نیرو میده و شارژ میشیم! منتها از اونجایی که جزو استثنایی ها محسوب میشی؛ خونت هم متفاوتتر از بقیه بود و بجای شارژ کردنم؛ آرومم کرد. رها شدم و شاید بعد چند سال دارم تجربش میکنم. ناخواسته منم زبون به لبم کشیدم ببینم واقعا خونم مزه دیگه داره یا نه که دیدم نه خونی مونده و نه مزهای میده! _ شامت همینه؟ از فرط سوالهای بی حد و مرزش، معدهام اعلام گرسنگی کرد و واقعا الان چلوگوشت جزو غذاهای اعیونی و مقوی محسوب نمیشه؟ _ بله همینه! و فکر میکنم تو نتونی بخوری! صندلی عقب کشید و نشست؛ غذای خودم رو کشیدم و جلوش نشستم که گفت: _ من غذام رو خوردم! دقیقا چند لحظه پیش! و این حرف دو پهلو بود! سرم کج شد و دقیقا کدومش رو میگه؟ من یا خونم؟ اولین قاشق رو توی دهنم گذاشتم؛ مزهی عصاره گوشت زیر زبونم پیچید و تازه متوجه شدم چقدر بدنم ضعف کرده! اون دست دراز کرد و بشقابم رو دقیقا مقابل خودم فیکس کرد و اون وسواسیه؟ _ انار... میخوام یک رازی بهت بگم! و از اونجایی که من این پسر رو کم و بیش شناختم؛ مطمئنم اینی که بگه راز نیست! یک هشداره! یک اخطار یا یک سرنخ! _ بگو. نفس عمیقی کشید و دستاش رو توی هم قفل کرد؛ انگشتاش با هم بازی کردن و اون داره جملهها رو مرتب میکنه! _ من آدم نیستم و این رو میدونی دیگه... قاشق بعدی توی دهنم نشست و سر تکون دادم، پس خودش فهمید آبی از من گرم نمیشه که با آب وتاب منتظر بقیش بشینم و از دست از خوردن بکشم! _ عمر زیادی دارم؛ توی این عمرم با آدمهای زیادی گشتم و زندگی کردم. این فهمیدم هر آدم خصوصیت شخصیتی خاص خودش رو داره! یعنی اینجوری که به زبون الان؛ اگه تیپ شخصیتی اونها رو بفهمی میتونه تمام زیر و بم اخلاق و رفتارشون دستت بیاد و حرکت بعدیشون رو حدس بزنی! غذای تو دهنم رو قورت دادم و این مرد چرا اینقدر پیچیده است! جوری حرف میزنه که انگار کل کتابهای دنیا رو حفظه و جوری باهات برخورد میکنه انگار تنها آدم مهم و با ارزش اطرافش هستی! _ اینها رو بهت گفتم که بدونی؛ من ترکیبی از همه اونهام! یعنی با برخیهاشون چند دهه زندگی کردم و حتی یک سده! اخلاق به خصوص و منحصرا یک شکلی ندارم ولی سست عنصر و قالب هم نیستم! مثل من رو پیدا نمیکنی و مثل من نمیتونی باشی! پس.. وقتی کنار منی خودت باش. یادته بهت گفتم تو یکی مثل از رمانهایی؟ یعنی همینکه یک تیپ شخصیتی خاص و جدیدی؛ کنارت تکراری نیستم و تکرار نمیشم! بخوای یکی دیگه باشی انار نیستی! پس همیشه همین انار همین شکلی بمون! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #هفتاد_دو دهنم صاف شد و باشه؛ اون خیلی باهوشه! موندم چه جوابی بدم و خلع سلاح شدم! پس ساکت موندم و لبخند مکشمرگمایی زد: _ غالبا پریودهات چند روزه هست؟ _ میخوای ببینی کی برمیگردم؟ لبش یک وری شد و گلولهای وسط رویای بچگونم زد: _ نه میخوام ببینم تا کی آموزشها متوقف شده که به میشل و دیاموند مسئولیت بسپارم! خودم رو نباختم و چرخیدم به سمت آشپزخونه: _ چهار تا پنج روزه تمومم! غذام جا افتاده بود و گرسنگی با ضعف بدنیم قاطی شد و از پشت توی حجمی سرد و عظیمی فرو رفتم. سرش رو خم کرد و کنار گوشم خرناس کشید: _ هنوز مونده اعتمادم رو جلب کنی.. من ازت خوشم اومد؛ دلیل نشده بهت اعتماد داشته باشم دختر خوشگلم. زیر گوشم رو بوسید و پِچ زد: _ میدونی اگه اعتماد کنم چه شکلی میشم؟ من یک جا خوندم نوشته بود کسیکه حد و مرز برای خودش مشخص کنه و بشدت مراقب باشه کسی پا روی حریمش نزاره؛ خیلی جذابتر و موفقتر از اونه که بزاره همه قوانینش رو نقض کنن و اذیت شه! پس اخم کردم و چرخیدم سمتش: _ پادشاه؟ لنگ ابروش بالا پرید و من با لوندی و لحن حرصداری گفتم: _ چرا فکر میکنین من دنبال اعتماد شما میگردم؟ شما پیشنهاد یک رابطه دادی و قرار شد موقتی برای آشنایی با هم دوست بشیم. من توی دوستی دلیلی بر اعتماد نمیبینم چون اونجوری رابطه مستحکم و قوی تلقی میشه و اصلا این هدف من نیست! چرخیدم سمت سینک و لیوانی برداشتم و در همون حین ادامه دادم: _ چه بسا که من آدمم و اصلا الهه نیستم! و از سمتی وابسته به آموزش ها هستم و اگه یکدرصد اوکی نشه خب من از پیش شما میرم و به زندگی عادی برمیگردم! آب خوردم و لیوان رو نسبتا محکم رو سینک کوبیدم! چرخیدم به سمتش و موهام مثل شلاق چرخ خورد و روی شونههام ریخت! با چشمایی که دعوا داشت و به مبارزه دعوتش میکرد؛ سرتا پاش رو برانداز کردم و توی دلم اعتراف کردم: اندام بینظیری داره! دست از کمرش برداشت و با نگاه وحشتناکی بهم نزدیک شد که از ترس دوباره لیوان رو برداشتم و قورت آخرش رو هم خوردم! خب یکی نیست بگه مریض؛ چرا همچین حرفی میزنی که بعدش اینجوری خودت رو مشغول به آب خوردن نشون بدی! والا حس قربانی قبل ذبح رو دارم که داره آخرین قطرههای آب زندگیش رو سر میکشه! لیوان از بین لبام بیرون کشید و گردنم رو محکم توی دستش گرفت که باعث شد آب از دهنم بیرون بریزه و دستش خیس بشه! به سرفه افتادم و محکم من رو به کابینت کوبید! سرفهام بند اومد و من چشمای به خون نشسته و دندونهای نیش بیرون زدهاش رو دیدم! تو یک لحظه عربده کشید: _ رابطه موقت و آشنایی و این کــــ*ـــصشعرها، اراجیفین که شما جوجه های نسل جدید روی تنوع و هــ*ــوس هاتون گذاشتین! وقتی به من گفتی بــــلـه یعنی تو گُـــــ*ــــــه میخوری بزنی زیرش و بامبول در بیاری! فهمیدی یا نه؟! از استرس پدِ بین پام خیس شد و دست روی دستش گذاشتم که کمتر فشار بده! با هِنهِن گفتم: _ من منظورم این نبود! از کابینت فاصلم داد و با شدت بیشتری کوبید که قولنج کتفم شکست! _ پس این چرتوپرتها چیه تحویل من میدی! سرم تیر خفیفی کشید و با ترس و گریه غیرارادی گفتم: _ اذیتم کردی و جوابت رو دادم! نمیخوام من رو دستمالی کنی و بعدش که کارت تموم شد من بمونم و بدنی که مثل روز اولش دستنخورده و پاک نیست! خواستهی زیادیه؟ نگاهش از چشمام کشیده شد و روی لبام موند! رگههای چشماش بیشتر شد و واقعا ترسیدم! سرم بیشتر تیر کشید و با خیس شدن لبم؛ متوجه شدم خون دماغ شدم! کمی خون روی لبم ریخت و من طبق یک حرکت غیرارادی مزهمزه کردم و اون بدون چشم برداشتن جواب داد: _ این فکرهایی که میکنی رو بریز دور! چند روز پیشم گفتم؛ تا فردا نشده نشین واسه فردا برنامه بریز! و خم شد رو من و لبام رو به بازی گرفت؛ بوسید و لیس زد و بدنش رو چفت بدنم کرد! برای اولین بار تک به تک عضلههاش رو لمس کردم و حس شدم؛ خدای من هیچ وقت بغل یک مرد غریبه به این حد نرفته بودم! دستش از گلوم رها شد و سرم رو به یک سمتی کج کرد و بخش دیگهی پوست گردنم که کِش آورده بود رو بوسید و لیسید! کمکم حالی رو تجربه کردم که جدید بود و لباش از گردنم جدا شد و روی لبم نشست! بوس نمیکرد؛ رسما لیس میزد و میخورد! با اشتیاق دست روی گردنش گذاشتم و پوستش رو با ناخونم خراش کردم! حرکتش محکمتر شد و چنگم حری*صانهتر به بدنش خورد! توی یک حس خوب و عمیق؛ آروم گرفت و دیگه حرکت نکرد! نفسهای تندمون با هم دوئل میکردن و من سر به سینش تکیه دادم؛ خیلی خوب بود! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #هفتاد_یک خودم رو ناراحت نشون دادم و در باطن ترسیدم! _ اوه واقعا؟! آقای خسروی مرد؟ اون خیلی مرد خوبیه! باید برم از خانومش بپرسم کمک میخواد یا نه! چرا موقع فوت مادرم کسی نیومد بهم تسکین بده و الان مجبورم تظاهر به خوب بودن بکنم؟ از جام بلند شدم و دنبال چادر گشتم، من مسبب ایست قلبیش بودم. من ضربانش رو شنیدم و من گفتم نزنه! من خدا نیستم! نه کار من نبود! حیرون دست توی موهام کردم و بازوم کشیده شد، هاکان توی چشمام زوم کرد و مشکوک پرسید: _ خوب به نظر نمیای! لبخند لرزونی زدم و سعی کردم فاصله بگیرم: _ نه فقط یاد خانواده خودم افتادم! چادر رو از توی دست دیگش بهم داد و در حینی که سرم میکردم؛ سوال کرد: _ راستی از خانوادت چیزی بهم نگفتی؛ وقتی برگشتی بگو دوست دارم بدونم چی شدن! دستم خشک شد و آب دهنم رو قورت دادم و خواستهاش رو اجابت کردم: _ حتما... چه خوبه که از این طریق ما باهم آشنا بشیم! کنترل تلویزیون رو برداشت و تکون ریزی داد: _ منتظرم نزار! کلید برداشتم و از خونه بیرون رفتم، چراغ آمبولانس نور توی چشمم مینداخت و من به طبقه اول و خانم خسروی که توی سر و صورتش میکوبید رفتم. بازوش رو گرفتم و با ظاهر ساختگی بین پرستارهای آمبولانس چرخید و بلند گفتم: _ وای خانم خسروی دردت به جونم چرا اینجوری شدین! چشمه اشکش خشک شده بود و نالههاش کوتاه نمیومد: _ اناد بدبخت شدم. شوهرم رفت! سایه سرم رفت! هق الکی زدم و چادر رو جلوی صورتم گرفتم و مثلا گریه کردم! پرستارها جسد آقای خسروی رو که روی برانکارد بود و به پارچه سفید مزین شده بود رو برداشتن و رفتن! خانم خسروی و دختر کوچکش به دنبال آمبولانس راه افتاد و من لحظه آخر گفتم: _ اگه کمکی نیاز شد به من خبر بدین! و شنیده و نشنیده توی آمبولانس غیب شدن... به بالا برگشتم و اومدم کلید توی در بندازم که یک فکری تو ذهنم جرقه خورد؛ حریم دادن! پس کلید رو پایین آوردم و در زدم. منتظر شدم و بالاخره با کلی تاخیر باز شد! با تردید وارد خونه شدم و از یک خوناشام بعید نیست تاخیر داشته باشه؟ به روی خودم نیاوردم و با تاسف زمزمه کردم: _ بنده خدا الکی الکی تموم کرد... جای پدرم بود! دستم رو کشید و به سمت اتاق مامان بابام برد! ترسیدم و یهویی ایستادم: _ چیشده! نگاهش تیرهتر شد و به در اتاق اشاره کرد: _ خواهر داشتی؛ نگفتی بهم. جمله نه پرسشی بود نه تعجبی؛ فقط خبری خالص بود! تند تند سر تکون داد: _ اوه آره. اون متاسفانه فوت کرده و من ندیدمش هرگز! و این در حالی بود که من هم دیده بودمش و هم کلی ازش خاطره داشتم! _ دیدم پدر و مادرت توی همه عکس و یادگارهای روی اتاقشون نوشتن به یاد: دخترم؛ که نماند و نتوانست بماند! تعجب کردم و چجوری به اتاق بهار نرفته؟ اونجا که رسما عکس و یادگاری هاش هست، و براحتی میفهمه خواهر مقتول محسوب میشم! من هاکان رو دوست دارم و رابطهی نیمه جونی که داره قوت میگیره رو بیشتر! چه دلیلی داره بیام حرف از آدمهای مرده بزنم و بین خودمون خدشه وارد کنم؟ پس دست روی کتفش گذاشتم و عمیقا به چشماش خیره شدم: _ گذشته من برات اهمیت نداشته باشه؛ بیا ببینیم فردا رو چجوری میسازیم! توقع یک سازش داشتم و اون عدم ناسازگاری زد! _ در حالی گذشتهی تو برام مهم نمیشه که نخوام فردایی باهات داشته باشم! دیروز و قدمهایی که برداشتی نشون میده چه شخصیتی داری و یقینا برای فردا هم همون شخص هستی منتها با یک ورژن و سبک جدیدتر! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #هفتاد زیاد مهم نبود و عوضش فکرم درگیر میشل شد؛ چرا پادشاه باید بیاد به من که دختر شبیه تو رمانهاش هستم پشت کنه و بره سمت یکی دیگه؟ اصلا شاید کلا تصورات من اشتباه باشه و قضیه یک چیز دیگه هست! زنگ خونه زده شد و لبخندم نمایان شد! خرامان خرامان به سمت در رفتم و با ناز پرسیدم: _ کیه؟ بله؟ و صدای مردونهاش توی گوشم نواخته شد: _ یک پسر بدِ بزرگ! در رو آروم نیم باز کردم و از بینش گفتم: _ شرمنده... ولی خانوادم گفتن اجازه ندم غریبهها داخل خونمون بیان! مأیوسانه جواب داد: _ وای.. پس من برمیگردم! و صدای گامهاش که دور شد، بهم شُک داد! شاید داره شوخی میکنه! در رو باز کردم و تا پاگرد پلهها رفتم و بلند گفتم: _ هی پسر کجا میری! و عوضش، آقای خسروی؛ همسایه پایینی رو دیدم! آب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به وضع نامناسبم انداختم و سریع به عقب برگشتم و بلند گفتم: _ آقای خسروی ندیدمتون! از همون پایین چیزی زمزمه کرد که نشنیدم و پشت بندش گفت: _ دخترجون؛ پدر مادرت فوت نکردن که تو اینجا رو به خانه فسا*د تبدیل کنی! اخمام داخل هم گره خورد و گفتم: _ اولا که همچین چیزی نیست؛ دوما که مالک خونه هستم و فکر نمیکنم به کسی ایرادی وارد بشه اگه من رفت و آمد داشته باشم! صداهای پاهاش تا بالا اومد و دیدم که به پاگرد رسید؛ ترسیده به پشت در خونه رفتم و مرتیکه هی*ز! با خشم گفتم: _ حرفی دارین همون پایین بگین! لازم نکرده تا بالا بیاین! به قول خودتون اینجا یک دختر تنهاست و معنی نمیده یک غریبه بیاد و بره! جریان انرژی رو داخل دستبندم احساس کردم و اون گرم شده بود، گرم و پر از قدرت! نفسهام تندتر شد و صدای چیزی به گوشم رسید؛ ضربان ریز! به آقای خسروی خیره شدم و به طرز عجیبی، گردش خون و نبضش رو احساس کردم؛ اون گرم و پر از انزجار بود! شروع به صحبت کرد و من منگ شدم.. خونش خیلی سریع میچرخید و تمرکز کردم، نچرخ نچرخ نچرخ! یک پله بالاتر اومد و من از داخل تمنا کردم: نچرخ! صدای روی سلول به سلول مغزم چرخ میخورد و میگم نچرخ! دیدمش که صبر کرد، دست روی قبلش گذاشت و یهویی به دیوار تکیه زد! نظارهگر اون و جریان خونش بودم که تندتر میچرخید و عصبیم میکرد! یهویی فریاد زد: _زَن! ز.. زن! قرص های قـــــلبمُ بیـــــــــار! و من شنیدم، دیگه نبضی نچرخید و قلبی نتپید! حتی صدای مزخرفش هم قطع شد و ناخوداگاه در خونه رو بستم و بهش تکیه دادم! روی زمین سر خوردم و نفسهام پی در پی شد! نگاهم به مچبند دستم و جریان خونی که داخلش حرکت میکرد؛ اولین بار بود که دیدم خونی شده! اون همیشه طلایی میشد و میدرخشید! نفسهای پیدرپی کشیدم و صدایی گفت: _ سوپرایز! چشمام به ضرب باز شد و هاکان رو دیدم که توی دستاش پر از تنقلات و یک عروسک سید بود! درست میدیدم؛ سیدِ توی عصریخبندان؟! با اشتیاق دستاش رو تکون داد و با خجالت ساختگی گفت: _ دیدی چیشد؟ باز از پنجره اومدم! به سمتم حرکت کرد که صدای جیغ و آمبولانس از بیرون اومد! تا به خودم بیام، لوازم رو جلو پام رها کرد و غیبش زد! دست به عروسک سید بردم و خندهدار بود! برگشت و گفت: _ تسلیت میگم. همسایه پایینیت سکته قلبی کرده و مرد. بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #شصت_نه حرفش اخم به صورتم آورد و من آدم حساسی نیستم! البته توی رابطه نبودم که بدونم همچین شخصیتی دارم یا نه! نچی کردم و جواب دادم: _ میشل؛ هنوز آنچنان بین ما چیز خاصی نیست و اون حق داره هر تصمیمی که میخواد بگیره! در ضمن؛ ممنون میشم یکم بیشتر بگی و بیشتر بدونم. هرچی نباشه من اجازه ندارم به کسی بگم توی عمارت چرا و به چه دلیل اومدم و هستم! دلیلی که آوردم به ظاهر قانع کننده بود؛ نبود؟ و پاسخی که میشل داد، قانع کنندهتر: _ من متوجهم و بالاخره میدونم ممکنه احساس خطر بکنی! فقط یک توصیه دارم و مابقی باشه حضوری؛ پادشاه یک بُعد دیگه از شخصیت رو داره که فکرشم نمیکنی! اون راست میگه... خیلی ها*ت و جذابه و واقعا من دیدم! با لحنی که شادی داخلش مشخص بود گفتم: _ تو عالی هستی میشل! ممنونم! میبیمت، فعلا! قطع کردم و جیغی از خوشحالی کشیدم؛ میدونستم اون یک شیطونه! چرخی دور خودم زدم و قِر ریزی دادم؛ وایی خدایا یعنی من اینقدر توی چشماش خوشگل و جذابم که جذبم شده و دیوونمه؟ روی مبل نشستم و چطوره امشب براش خوشگل باشم؟ بزار ببینه چه انتخاب درستی کرده! لباس دامن بلندی پوشیدم و موهام رو با دستگاه، فر درشت کردم. غذا حاضر کردم و اون چلوگوشت بود؛ بزار حداقل فکر نکنه از نظر مالی مشکل دارم یا پایینتر از اون محسوب میشم! گوشیم تکست اومد و خوندم: _ آدالارد: ببین یادم شد یک نکته رو بهت بگم؛ تو این تاریخ و دورانی که هستیم، بهار خیلی پریشون میشد و بی قراری میکرد. آدرس یک دریاچه هست که اونجا میرفت و آروم میشد؛ بهت میدم بررسی کن ببین چیزی دستت میگیره یا نه! و پیام بعدی آدرس اونجا بود! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #شصت_هشت آدالارد پرسید: _ دنبال چیز خاصی میگردی یا فقط میخوای از خاطرههای ما خبردار بشی؟ همچین یهویی پرسیدی و خواستی تعجب کردم! _ نه نه قصدم جفتشه! ولی بیشتر دوست دارم از خواهرم بدونم که چه آدمی بوده و چه شخصیتی داشته! و اون یک تایم ملاقات گذاشت و من گفتم نمیتونم به دیدنش برم! البته دلیلش رو نمیگم چون نمیخوام بفهمه پادشاه شیشهای تو زندگیم چقدر پر رنگ شده! خونه رو جمع کردم و یکم به خودم رسیدم؛ یعنی کنار این همه زیبایی عطر نزنم؟ وسطهاش گوشیم زنگ خورد و من به میشل جواب دادم: _ سلام چطوری؟ _ سلام انار خانم، شما چطوری؟ شبکه ماهواره رو بالا پایین کردم: _ خوبم... تو خونه وقت میگذرونم! خندید و گفت: _ با پادشاه حوصلت سر نره! دیشب اومدم بهت سر بزنم دیدم به به. جا تره و بچه نیست! پادشاهمون اونجا چیکار میکنه؟ دوباره خجالت کشیدم و سعی کردم با جواب ندادن خودم رو آروم کنم؛ پس پرسیدم: _ دیگه چه خبر؟ میشل مکث کرد و زمزمه کرد: _ پادشاه چیزی از دختری که قراره بیاد نگفته؟ اخم کردم و بحث دختر چیه؟ _ چه دختری؟! _ یک دختری هست که جزو قدیمی ها محسوب میشه و داره به عمارت پادشاه برای دید و بازدید میاد! البته این یک مسئله مخفی بین پادشاه و خودشه ولی چون من فهمیدم؛ لازم دونستم بهت بگم که مراقب باشی! طرف زیاد جالب نیست و جزو مورد اعتمادترین های پادشاهه! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #شصت_هفت بعد چند لحظه از هم جدا شدیم و دست توی دست هم به آشپزخونه رفتیم. با تردید پرسیدم: _ صبحونه چی میخوری؟ و اون ریلکس نشست و گفت: _ هیچی! صبحانه نمیخورم! با مکث دستام رو توی هم گره کردم و گفتم: _ گوشت خام میخوری؟ دیدم که تو عمارت خوردی! لبخند زد و نگاهش شبیه به کسی شد که سعی میکنه نخنده! _ اون گوشت تازه سِرو شده بود و برای همین خوردم! ولاغیر رژیم گوشت خواری که ندارم! پس من باید گوشت چلوگوشت رو برگردونم تو فریزر! برای خودم صبحونه سادهای درست کردم و کنارش چند دقیقهای سپری شد! ما فیلم دیدیم و داستان تعریف کردیم، اون از من سوال پرسید و من ابدا فاش نکردم خواهری داشتم و خواهرانه هاش رو از من محروم کردی! در نهایت؛ وقتیکه عصر بود از من خداحافظی کرد و قول گرفت که شب بازم به دیدنم بیاد. بلافاصله بعدش به آدالارد زنگ زدم و اون با برداشتن پرسید: _ خوبی؟ چرا از صبح نبودی؟ موهام رو پشت گوشم فرو بردم و با انگشتام بازی کردم: _ همینجوری! زنگ زدم از خواهرم بدونم و بگی! یا حتی شده یک یادگار ازش ببینم! میخوام ببینم خواهرم چی داشته و چه شکلی از نیروش استفاده میکرده؛ این تنها رازی هست که میتونه بقای من رو تضمین کنه! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #شصت_شش وسط راه نق زدم و ایستاد و گفتم: _ من سردمه، ماشین بگیر بریم! بغلم کرد و تا به خودم بیام، به سرعت شروع به دویدن کرد! صدای هیجان زدهام بلند شد و ما شاید طی پنج الی شش ثانیه بعد جلوی در خونه بودیم. کلید انداختم و بالا رفتیم؛ بی مقدمه وارد اتاقم شدم و اونم کنارم روی تخت لش کرد و زمزمه کرد: _ بخواب مراقبتم. و من با همون کت و چادر خوابیدم... ! سنگینی چیزی روی شکمم باعث شد نفس کم بیارم و یکی از چشمام رو باز کردم که ببینم چیه! پادشاه طاق باز خوابیده بود و یکی از پاهای عظیم الجثهاش رو روی من انداخته بود! مگه نگفت نمیخوابه؟ آروم تکونش دادم و احساس کردم باید پد عوض کنم! به سمت سرویس رفتم و بیرون اومدم؛ هنوز خواب بود! به سمت گاز رفتم و چایی گذاشتم؛ صبحونه چی بدم بخوره؟ با استرس یک تیکه گوشت چلوگوشتی رو بیرون آوردم و این رو خام خام میتونه بخوره؟ خب اونشب دیدم! توی یخچال عادی گذاشتم و بزار یخش نرمه نرمه باز بشه! به اتاق برگشتم و دیدم بالشتم رو بغل کرده؛ احیانا اینا رو صدا حساس نبودن و سریع بیدار میشدن؟ کنارش نشستم و دست روی موهاش گذاشتم؛ خم شدم و عمیق بو کشیدم! بوسه زدم و نق زد: _ من بیدارم! لبخند زدم؛ آره اونم دوبار بیداری! لباس مناسبی برداشتم و تو اتاق دیگه عوض کردم؛ موهام رو شونه زده دورم ریختم و با صدای بلندی گفتم: _ پادشاه؟ نمیخوای دست از نگهبانی برداری و از خواب مصنوعی بیدار شی؟ آروم بیرون خزید و موهاش رو پریشون کرد: _ من مجبور بودم نگهبانی کنم! آهنگی پخش کردم و رفتم جلو بغلش کردم: _ سلام بر پادشاه. پیشونیم رو بوسید و زمزمه کرد: _ بگو هاکان. برای تو هاکانم.. لب جلو آورد و زبون زدم روش: _ هاکان... به چه معناست؟ _ اسم واقعیم نیست... پس دنبال معنیش نباش. _ اسم واقعیت چیه؟ _ اسم واقعیم رو فراموش کردم. بوس صبحونه نمیدی؟ لبام غنچه شد و لباش فرودگاه! هواپیما با موفقیت روی باند نشست و حس خوب پیچید بین ریسه و بند احساساتمون! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #شصت_پنج پنجههام رو محکم جمع کردم و نگاهم به بسته شکلات کشیده شد؛ همه رو خورده بود! با چشم و ابرو بهش اشاره کردم: _ منظورم این بود که میخوام بخورم؟ با ته صدای خنده گفت: _ وا مگه من گفتم این رو نخور؟ خب منم منظورم همین بود... باشه؛ من دیگه چیزی نمیگم ولی این منظورش یک چیز دیگه بود! _ از پرواز کردن خیلی خوشم میاد؛ توام بال داری من رو مثل میشل ببری اون بالا که آسمون رو ببینم؟ بدنش تکون خفیفی خورد و گفت: _ نه... نژاد اون با من فرق داره! میشل و دیاموند و یکی چندتای دیگه میتونن پرواز کنن. با اشتیاق چرخیدم سمتش: _ پس تو چه ویژگی داری؟ بدون مکث گفت: _ بارزترین خصیصه من؛ دستکاری افکار و خاطره سازی هست! میتونم هر خاطرهای که بخوام رو برای همه بزارم! بادم خوابید و با نق گفتم: _ خب این رو که همه خوناشام ها میتونن بکنن... خودم تو فیلما دیدم! لبش کش آورد و دستم رو گرفت: _ توقع یک دوستدختر گیجتر رو داشتم. انار خانم؛ اگه یکی بنا به هر دلیلی اعم از حادثه یا خوناشام و دارو؛ زندگیش رو پاک فراموش کنه؛ من دسترسی به ضمیر ناخودآگاهش دارم که برگردونم یا دستکاری کنم. بقیه خوناشام ها اجبار ذهنی دارن ولی یک مدت که بگذره از بین میره؛ در حالیکه برای من به هیچ عنوان اینجوری نیست! یاد پدر و مادرم افتادم... یاد غم از دست دادنشون و قطره اشکی ناخودآگاه روی گونم غلتید! جلو اومد و گونم رو بوسید و اون قطره اشک رو مزه کرد... عقب رفت و پرسید: _ از چیناراحتی؟ من درد رو توی اون دونه الماس کوچیکت حس کردم! لبخند مصنوعی زدم و دست به چشمام کشیدم: _ خیلی جالبه که اشک هم حرف میزنه. یاد پدر و مادرم افتادم. و اون با مهربونی در آغوشم کشید و دوباره دکمهی مزخرفش رفت تو چشمم! یه تبعیت از اون منم بغلش کردم و کنار گردنش نفس کشیدم؛ بوی خوبی میداد و یخ بود! کنار گوشم زمزمه کرد: _ میدونی چی قشنگه... ؟ در همون حالت سر روی شونش گذاشتم و جواب دادم: _ نه چی قشنگه؟ _ اینکه نمیدونم چرا دوستت دارم و دوستت ندارم. یعنی گفتنش سخته و دونستش مشکله... شاید اینم یک روزی توی کتابخونه تونستم کتابش رو بخونم و بفهمم! ازش فاصله گرفتم و دست روی صورتش گذاشتم که به دستم پناه برد و آروم گرفت. به چشمای بستش خیره شدم و زمزمه کردم: _ لا لا لالایی.. لا لا...لالایی! گنجــــــشک لـــــالا لالا.. مهتاب لـــــالا لالا.. اومد دوباره... مهتاب لالا... لالا لالایی... لالا لالایی! ذهنم یاری نمیکرد ادامش چیه و با این حال حس خوبی از زمزمش گرفتم... با چشمای بسته احساس کردم بدنش گرمتر شد و منم به آغوشش پیوستم... توی یقه لباسش نفس کشیدم و توی تار و پود بدنش خزیدم؛ نفساش که بین موهام میپیچید حس خوبی بهم میداد و... من توی هوای سرد، در حالیکه کتش روی تنمه و چادر گلگلی سرمه؛ بین بازوهاش روی یک نیمکت سرد خوابم برد... صدای خرشخرش برگها بهم حس خوبی داد و لبخند زدم. احساس گرمای شدیدی داشتم و چشم باز کردم، گردن درد وحشتناکی من رو در آغوش کشید! سر بلند کردم که پادشاه هم از کنار من تکون خورد بیدار شد؛ متعجب به هم نگاه کردیم و دست به چشماش کشید: _ ساعت چنده؟ گرگ و میش هوا که نشونهی صبح خیلی زود بود! پاکبانی کنارمون آروم یک جاروی دیگه کشید و من با صدای خشدار پرسیدم: _ حاجآقا؟ چرخید سمتمون: _ بله دخترم؟ _ ساعت چنده؟ خندید و به ادامه جاروش رسید: _ پنج صبح... پادشاه سریع بلند شد و دستم رو کشید: _ بریم خونه! من اساسا نمیخوابم و نمیدونم چرا خوابم برد. از جایی که ما بودیم تا خونه فاصله زیادی بود و با این هوا؛ صد در هزار یخ میکردم! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #شصت_چهار قیافم توی هم رفت و اخم کردم: _ خب... تــــــو محکومی به من! اون عاشق بازی واژه و حرفهای پشتش بود؟ خب منم واژه بازی میکنم! لبش یک وری شد و دستاش رو باز کرد: _ حکمم رو قبول میکنم و به روی چشم میگیرمش! امر دیگه باشه؟ چادر رو روی سرم مرتب کردم و چشمکی پروندم: _ اینجوری که نمیشه؛ بالاخره یکم ناراحت شو و دست و پا بزن! تا به خودم بیام دوباره بغلم کرد و جیغی از هیجان کشیدم! به سمت در هدایتم کرد و کلید رو از روی در برداشت و پشت سرمون بست: _ چادر گل گلی هم بهت میادا! بی دلیل نبود زمانهای قدیم دختر با پارچه گلگلی بختش بیشتر باز میشد و جلو خاستگاراش قر و غمزه میومد! از پلهها پایین رفتیم و نگاهی به ستی که زده بودیم انداختم؛ کت شلوار کرم و چادر سفید با گلهای صورتی! لعنتی صنعت مد جلوی ما کوتاه میومد. توی خیابون قدم میزدیم و کی ساعت دو شب و هوای سرد هو*س قدم زدن میکنه؟ دستم رو گرفت و زمزمه کرد: _ توی این هوای عالی قدم زدن با اونیکه دوستش داری... خیلی خوبه نه! نگاهی بهش انداختم و بله، ایشون عاشق هوای سرد و یخی هستن و طبیعتا الان براشون بهاره! با دیدن مارکت، سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد و با هیجان گفت: _ عه اونجا! الان کلی برات پاستیل و شکلات میخرم! اونوقت حالت خوب میشه و منم به یک نوایی میرسم! با لحن شرورش لبخند زدم ولی با یادآوری اینکه تا آخر ماه دیگه پول ندارم؛ سریع گفتم: _ من یکم حالت تهوع دارم و بیشتر از یک دونه شکلات نمیتونم بخورم! کج نگاهم کرد و شونهای بالا انداخت: _ باشه! چادر رو محکمتر گرفتم و چرا به عقلم نرسید لباس گرم و مناسب بپوشم! اون رفت و طی پنج دقیقه بعد برگشت؛ به دستم یک بسته شکلات *هیس* داد و بازش کرد: _ بخور ببین طعمش خوبه؟ نخورده از طعمش مطمئن بودم و لبخند زدم: _ شک ندارم! یک پارکی پیدا کرد و روی صندلیش من رو نشوند: _ از خودت بهم بگو! یکم از شکلات رو خوردم و بهش تعارف کردم که در کمال تعجب برداشت و خورد! آقا من گول خوردم؛ فکر کردم فقط خودم این بسته رو تموم میکنم! زبون باز کردم: _ چی دوست داری بهت بگم؟ کنارم من رو بغل کرد که سردم نشه و کتش رو در آورد و روی شونههام انداخت: _ اینکه چی تورو به هیجان میاره! خوشحالت میکنه؟ یک سوال برام پیش اومد، جفت و نیمه گم شده واقعیه؟ اینکه یکی رو ببینی و بعدش انگار دنیا میشه همون و خواسته های همون؟ احساس میکنم گرفتار شدم! دلم افسار پاره کرده و من گیر پیچ و خم مژههای این پسر شدم! _ خوراکی من رو هیجان زده میکنه! بیشتر غذا! اهل فستفود نیستم ولی چیزی باشه که بتونه توجهم رو جلب کنه؛ حتما میخورمش! با نیش باز پرسید: _ اگه خوشمزه باشه میخوریش؟ چشمام قلبی شد و با فکر به غذاها بخصوص مرغ دهنم آب افتاد؛ غذای مورد علاقم تو هر سبک و شکلی! _ وای اصلا باور نمیکنی چجوری دیوونه میشم! حتی الان با فکر بهش دهنم آب افتاده و میخوامش! مظلوم بهش نگاه کردم و پرسیدم: _ میشه برام بگیری بخورم؟ نیشش بازتر شد و پرسید: _ خب بگیرم واقعا میخوری؟ تند تند سر تکون دادم و گفتم: _ اصلا فکرشم نمیکنی چجوری میخورم! فقط اگه بشه یکجوری بگیری که تو خونه بخورم و راحت باشم کسی نیست که بهم خیره بشه و راحت کُلِش رو تموم کنم! با حیرت گفت: _ دوست داری وقتی تنهایی و کسی نیست بخوری؟ اخم کرد و دستپام رو کمی جمع کردم: _ آره.. خب بقیه یک جوری نگاه میکنن انگار چه دختر بی کلاس و فرهنگی هستم! اون قهقه زد و گفت: _ مطمئن باش همچین چیزی نمیگن؛ تو فقط اختیار زبونت رو نداری ولاغیر بقیه حله! دهنم جمع شد و مگه من چی گفتم؟ گفتم بگیر تا بخورمش و ... وایسا! صورتم داغ شد... من تو ذهنم گفتم مرغ دوست دارم و توی واقعیت که بهش نگفتم چی بگیره برام تا بخورم! زیر چشمی نگاهی انداختم ببینم منظورش همین بوده یا نه که حالا اون تند تند سر تکون داد: _ غصه نخور، تو خونه میگیرم که بخوریش و کسی نبینت خجالت بکشی! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #شصت_سه گرهی چادر تو دستم شُل شد و اون نیم نگاهی به پشت سرم انداخت و پرسید: _ تنهایی؟ طی یک حرکت ناگهانی؛ در رو محکم بستم! نفس عمیقی کشیدم و من بوی خون نمیدم؟ خون که سهله؛ از استرسی که الان کشیدم و خیس شدم؛ صدرصد بوی عرق میدم! _ خوبی؟ جیغ وحشتناکی کشیدم و چرخیدم به پشت؛ جوریکه چادر روی شونههاچ افتاد و من به پادشاه خیره شدم که چجوری پشت سرم ایستاده و نگران نگاهم میکنه! با لکنت پرسیدم: _ چِج.. چجوری اومدی تو! چرخید و به پنجرههای تو پذیرایی اشاره کرد: _ باز بود و از اونجا پریدم تو! با حماقتی که واضح بود پرسیدم: _ از پشت در چجوری رفتی پایین و رسیدی به پنجره پذیرایی! دستی بین موهاش کشید و با حالتی خبری گفت: _ باورت میشه دویدم و به پایین پنجره که رسیدم؛ پریدم بالا و از لبهی پنجره گرفتم و اومدم تو؟ توی سرم فقط یک جمله به خودم گفتم: از یک خوناشام که مثل باد میدوعه و زمان و مکان براش مهم نیست نشستی اصول دین میپرسی؟ با همون حالت ترسی که داشتم به بیرون اشاره کردم: _ حالا میشه بری؟ من حالم خوب نیست! نزدیکم اومد و توی صورتم سایه انداخت؛ من با قد صد و شصت و پنج تقریبا روی رنج نرمال محسوب میشم و اون اینقدر بلنده که برای دیدنش سرم کامل به بالا میره! _ نبضت تند میزنه و صورتت یکم سرخ شده، دمای بدنت پایین اومده و بوی خونِ مونده میدی که یعنی پریودی! خب مشکلت چیه؟ استرس و عصبانیت پریودی؟ اخم کردم و چه بیحیا بود و نمیدونستم! تا خواستم چیزی بگم محکم بغلم کرد و دکمهی لباسش تا ته تو چشمم رفت! تند تند تکونم داد و سرم رو نوازش کرد: _ عزیزم من میدونم نیاز به توجه داری. شاید شکلات و عروسک خرسی بخوای و حقیقتا منم توقع نداشتم روز دوم آشنایی ما تو این بحران بیوفتیم؛ ولی عوضش الان میتونیم بریم بیرون و کلی شکلات و کرمکاکائو بخریم. یا حتی بستنی و پاستیل؟ اینم شنیدیم دخترای انسان خیلی دوست دارن! حرف تو دهنم رو قورت دادم و منم بغلش کردم؛ کمی سرم رو تکون دادم بلکه دکمه لباسش از چشمم در بیاد و گفتم: _ شکلات دوست دارم ولی مارک خاصی تو ذهنم نیست. عروسک خرسی خیلی مسخره و کرم کاکائو به ذائقه من نمیخوره! و اینکه... ما خیلی سریع پیش نمیریم؟ ندیدمش اما ریتم نفسش آرومتر شد: _ سریع و آروم پیش رفتنش به دست خودمونه... ولی بالاخره وقتی قراره آخر ماه من اینجوری بغلت کنم و الانم انجام دادم؛ چه نیازی هست یک ماه صبر کنیم؟ سرم رو بوسید و زمزمه کرد: _ بوی خون شدیدی میدی! خطرناک بود میومدی عمارت و خوشحالم که متوجه شدی و نیومدی! چیزی نگفتم و نکنه اینم بخواد من رو بخوره! اخم کردم و پرسیدم: _ نکنه میخوای من رو بکشی و بخوری؟ خندید و لبخندش نشون داد دندونهای سالم و تمیزی داره! _ معلومه که نه! تو کفاف شکم من رو نمیدی و در ضمن؛ من شام خوردم. ولی از صدای معده خالیت میفهمم که هیچی نخوردی! لپام گل انداخت و لپم رو بوسید؛ نفسهاش سرد بود و من لرز کردم. چادر رو روی سرم کشید و گفت: _ بدو بریم! فقط کارتت رو بردار چون من نه ماشین آوردم نه کارت. دنبالت میگشتم و این چیزهایی نبود که بهش فکر کنم. به مانتوی رو مبل اشاره کردم: _ اونجاست. طی یک حرکت رها شدم و دوباره تو آغوشش بودم: _ بلو بانک؟ رنگ قشنگی انتخاب کردی؛ بنفش! میدونستی بنفش نشونهی میل کارای زشت زشته؟ لبخند زدم و ابرو بالا انداختم: _ کار زشت زشت؟ مثلا دزدی کار زشتیه؟ چشم گرفت و مثل یک پسر بد لب برچید: _ آره دیگه، دزدی هم کار زشتیه! مثلا تو هوش و حواس من رو دزدیدی! ازش جدا شدم و چادر رو سفتتر روی موهام گرفتم و گفتم: _ اینجا یک دادگاه رسمیه؛ احترام واجبه! چشماش طرح یک پروانهی در حال تولد رو گرفت و من دیدم چجوری بند بند احساس و روابطمون توی هم گره میخوره و بافته میشه! _ اوه خدای من! من نیاز به یک تجدید نظر دارم! دستم رو بالا آوردم و روش بهش کردم: _ تو محکومی! به عاشق و کشتهی من بودن! دست به کمر شد و لنگهی ابروش به بالا پرید: _ خب یک چیز جدیدتر بگو! این رو که الانم هستم! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #شصت_دو یک گوشه خیابون نگه داشت و با هول و وَلا پرسید: _ کجا زندگی میکنی؟ اون خونه اصلی رو میگم! با بدبینی پرسیدم: _ خودم نمیتونم برم؟ من ببر جای ماشین! اونم اخم کرد و روند، کنارش بهم گفت: _ سرتق بازی مکان داره، زمان داره. اگه من نیومده بودم الان کنار پدر و مادرت دراز به دراز افتاده بودی! به میشل نوشتم: _ میرم خونه خودم چند روزی، درس و بقیه چیزها رو بزار برای بعد! میخواستم به پادشاه هم خبر بدم منتها از دیشب که رل زدیم تا الان، وقت نشد شماره از هم بگیریم! کنار کافیشاپ ایستاد و من پیاده شدم، کیفم رو چنگ زدم و خوبه همراه خودم پد داشتم. به سمتم ماشینم رفتم و آدالارد مقابلم ایستاد: _ از بیست سال پیش تا الان به همه حکم کردم پندار صدام کنن تا یاد بهار و خاطراتمون نیوفتم، معدود کسایی اسم واقعیم رو میدونن و اگه جایی پندار شنیدی؛ بدون منم! نفس عمیقی گرفت و از جیبش یک جعبه مخملی کوچیک بیرون آورد، اون رو به سمتم گرفت و ادامه داد: _ این رو درست کرده بودم که به خواهرت هدیه بدم.. یعنی دادم منتها نتونست نگهدار خوبی باشه و تو خاک رفت! امیدوارم تو بهتر ازش مراقبت کنی! جعبه رو گرفتم و آروم باز کردم، یک دستبند طلای سفید ظریف. سبکش تقریبا قدیمی بود و این نشون میده واقعا مال بیست سال پیش و سلیقههای اون موقع بوده! تشکر کردم و مچ دستم رو گفت: _ ایننشونی که روی دستته مال الهههاست؛ توام الهه هستی؟ آب دهنم رو قورت دادم و دستم کشیدمش: _ نه! من اگه قدرت داشتم اون پسره رو الان خاکستر کرده بودم نه اینکه وایسم تا تو بیای! رهام کرد و با گیجی گفت: _ باشه... فکر کردم چیزی از من پنهون میکنی! تو دلم خندیدم و گفتم: آخه پسر خوب؛ کی یک روزه میاد اعتماد کنه که من دومی باشم؟ و خداحافظی کردم و به خونه پدریم رفتم. سر راه یکم خنزل پنزل گرفتم و برای مرور کردن شب خوبه! تیوی رو روشن کردم و چایی دم گذاشتم، چایی نباتِ زعفرونی میخوام و توی این دوران گرم نگه داشتن طبع بدن و رحم از واجباته! به ساعت نگاه کردم و حوالی دوازده شب بود؛ دقیقا شونزده ساعته که عمارت نیستم و اون پسره عوضی رو ندیدم و دلم تنگ شده! ماگِ حاوی چایی رو تو دستم گرفتم و به یاد پادشاه زیر لب زمزمه کردم: _ تو دلت یک دریاست.. که همرنگ چشمات... دلم یک صحراست... کویر بغضامه... الان کجایی! موهام رو گوجهای بستم و یکی از پیدیاف های رمان مورد علاقم رو باز کردم؛ در مورد دختری بود که یک مافیا بهش علاقه پیدا میکنه و اون رو ملکهی امپراطوریش میکنه! یک جرعه خوردم و میشه هاکان هم اندازه این رمانه من رو دوست داشته باشه؟ مثلا حاضر شه برای من کل چَم و هَمش رو برای من بزاره؟ چشمم دنبال مال و اینا نیست؛ یعنی بیشتر دنبال خودشم تا اون تجللِ زیبایی! زنگ خونه خورد و چشمام به ساعت کشیده شد، یکشب! احتمالا همسایه طبقهی پایین باشه و دیده چراغ روشنه اومده از من خبر بگیره! سریع یک چادر از رختآویز کنار در برداشتم و روی خرمنهای آشفته حالم کشیدم! از چشمی نگاه کردم و برق راهرو خاموش بود؛ پس در رو آروم باز کردم و گفتم: _ بله همسایه؟ برق راهرو روشن شد و قامت مردی رو دیدم که کتشلوار کرم به تن داره و دو دکمههای اول پیرهن سفیدش بازه، ادکلن بینهایت خوشبویی داره و لقب پادشاه شیشهای با خودش حمل میکنه و چشماش گیراترین گیرهی دنیاست! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #شصت_یک ناخواسته پشت آدالارد رفتم و اون گفت: _ جلوی پادشاه ایستادی؟ اخم وحشتناکی کرد و طی یک حرکت، به سرعت دوید و ناپدید شد! نفسی که گرفته بودم رو رها کردم که سبب شد مقداری خون یهویی از دست بدم! با استرس گفتم: _ لطفا من سرویس میبری؟ واجبه! و اون به سمت یک گوشه از ساختمون برد و گفت: _ نترس، چیزی نیست که بخوای ازش فرار کنی! فقط زمان بدی به جای خیلی بدی اومدیم! به حرفش اهمیت ندادم و توی سرویس با دیدن پر بودن نوار؛ آهی کشیدم و عوضش کردم، پد رو توی سطل آشغال انداختم و یک سوال، خوناشام ها هم عادت میشن؟! دستام رو شستم که در دستشویی به ضرب باز شد و نیم متر هوا پریدم! با وحشت چرخیدم و همون پسرهی نجس رو دیدم که با چشمای سرخ و زیر چشمای تیره بهم خیره شده: _ چه بوی خوبی میدی... خون! خدا مرگم! الان یادم اومد این اینقدر میگفت بو میدی برای چیه! یکم عقب رفتم و با تن صدای بلندی گفتم: _ گمشو بیرون ولاغیر جزغاله میشی! چشمم به پشت سرش و اطرافم کشید که هیچ پنجرهای نبود چه برسه روزنه آفتاب! خندید و آروم در رو بست! توی خندهاش دندونهای نیش تیز و بلندی رو دیدم که زبون به نوکشون زد و زمزمه کرد: _ خیلی بوی خوبی میدی... دلم برای یک خون گرم و واقعی تنگ شده بود! عقب تر به دیوار خوردم و تقریبا جیغ زدم: _ گمشو بیرون عوضی! گمشو! آهسته نزدیک میشد و حدس میزنم چرا اینجوری کنه! که بترسم، که ضربان قلبم بره بالا و صداش به اون گوشهای نحسش برسه! شکار و شکارچی دیدی؟ الان همونم! به جایی رسید که سایش روی تنم افتاد و التماس کردم: _ یکی کمکم کنه؛ تورو خدا غلط کردم! بزار برم و هرکاری بگی میکنم! هرم نفسهای گرمش به گردنم که خورد؛ رعشه به پیکرهی وجودم افتاد و آخرین قربانی از خانواده منم! چشم بستم و زیر لب با استرس گفتم: _ اَش.. اَشهَدُ اَن ل... لا اِله... و در به ضرب باز شد و باد سردی به صورتم خورد! دعام نصفه موند و پایین پام پسره نکره رو دیدم که سرش کامل به سمت چپ چرخید و بی حرکته! آدالارد بازوم رو کشید و از دستشویی بیرون برد: _ چرا امروز پریود شدی! بوی خونت تو کل عمارت پیچیده! تا به خودم بیام سوار ماشین شدیم و من کی اومدم اینجا به این سرعت! تخت گاز از اونجا روند و پرسید: _ امشب هیچ جا نرو! حتی عمارت شیشهای! بوی خون برای خوناشامهایی مثل اون عمارت که خودداری میکنن از خوردن خون مستقیم از آدمها؛ مثل پرچم قرمز برای یک گاو وحشی میمونه! بهبهقلم: خانم وکیل